داستان راستان جلد اوّل و دوّم

استاد شهيد مرتضى مطهرى

- ۳ -


29 سفره خليفه
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

شريك بن عبداللّه نخعى از فقهاى معروف قرن دوم هجرى به علم و تقوا معروف بود. مهدى بن منصور خليفه عباسى علاقه فراوان داشت كه منصب ((قضا)) را به او واگذار كند، ولى شريك بن عبداللّه ، براى آنكه خود را از دستگاه ظلم دور نگه دارد زير اين بار نمى رفت . و نيز خليفه علاقه مند بود كه شريك را معلم خصوصى فرزندان خود قرار دهد تا به آنها علم حديث بياموزد، شريك اين كار را نيز قبول نمى كرد و به همان زندگى آزاد و فقيرانه اى كه داشت قانع بود.
روزى خليفه او را طلبيد و به او گفت : بايد امروز يكى از اين سه كار را قبول كنى ، يا عهده دار منصب ((قضا)) بشوى ، يا كار تعليم و تربيت فرزندان مرا قبول كنى ، يا آنكه همين امروز نهار با ما باشى و بر سر سفره ما بنشينى .
شريك با خود فكرى كرد و گفت ، حالا كه اجبار و اضطرار است ، البته از اين سه كار، سومى بر من آسانتر است .
خليفه ضمنا به مدير مطبخ دستور داد كه امروز لذيذترين غذاها را براى شريك تهيه كن . غذاهاى رنگارنگ از مغز استخوان آميخته به نبات و عسل تهيه كردند و سر سفره آوردند.
شريك كه تا آن وقت همچو غذايى نخورده و نديده بود، با اشتهاى كامل خورد. خوانسالار آهسته بيخ گوش خليفه گفت : به خدا قسم كه ديگر اين مرد روى رستگارى نخواهد ديد.
طولى نكشيد كه ديدند شريك هم عهده دار تعليم فرزندان خليفه شده و هم منصب ((قضا)) را قبول كرده و برايش از بيت المال مقررى نيز معين شد.
روزى با متصدى پرداخت حقوق حرفش شد، متصدى به او گفت : تو كه گندم به ما نفروخته اى كه اين قدر سمجامت مى كنى ؟
شريك گفت : چيزى از گندم بهتر به شما فروخته ام ، من دين خود را فروخته ام .(40)

30 شكايت همسايه
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

شخصى آمد حضور رسول اكرم و از همسايه اش شكايت كرد كه مرا اذيت مى كند و از من سلب آسايش كرده . رسول اكرم فرمود:((تحمل كن و سر و صدا عليه همسايه ات راه نينداز، بلكه روش خود را تغيير دهد)) بعد از چندى دو مرتبه آمد و شكايت كرد. اين دفعه نيز رسول اكرم فرمود:((تحمل كن )) براى سومين بار آمد و گفت : يا رسول اللّه ! اين همسايه من ، دست از روش خويش ‍ بر نمى دارد و همان طور موجبات ناراحتى من و خانواده ام را فراهم مى سازد.
اين دفعه رسول اكرم به او فرمود:
((روز جمعه كه رسيد، برو اسباب و اثاث خودت را بيرون بياور و سر راه مردم كه مى آيند و مى روند و مى بينند بگذار، مردم از تو خواهند پرسيد كه چرا اثاثت را اينجا ريخته اى ؟ بگو از دست همسايه بد و شكايت او را به همه مردم بگو)).
شاكى همين كار را كرد. همسايه موذى كه خيال مى كرد پيغمبر براى هميشه دستور تحمل و بردبارى مى دهد، نمى دانست آنجا كه پاى دفع ظلم و دفاع از حقوق به ميان بيايد، اسلام حيثيت و احترامى براى متجاوز قائل نيست . لهذا همينكه از موضوع اطلاع يافت ، به التماس افتاد و خواهش كرد كه آن مرد، اثاث خود را برگرداند به منزل . و در همان وقت متعهد شد كه ديگر به هيچ نحو موجبات آزار همسايه خود را فراهم نسازد.(41)

31 درخت خرما
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

سمرة بن جندب ، يك اصله درخت خرما در باغ يكى از نصارا داشت . خانه مسكونى مرد انصارى كه زن و بچه اش در آن جا به سر مى بردند. هماندم در باغ بود. سمره گاهى مى آمد و از نخله خود خبر مى گرفت ، يا از آن خرما مى چيد. و البته طبق قانون اسلام ، ((حق )) داشت كه در آن خانه رفت و آمد نمايد و به درخت خود رسيدگى كند.
سمره هر وقت كه مى خواست برود از درخت خود خبر بگيرد، بى اعتنا و سرزده داخل خانه مى شد و ضمنا چشم چرانى مى كرد.
صاحبخانه از او خواهش كرد كه هر وقت مى خواهد داخل شود، سرزده وارد نشود. او قبول نكرد. ناچار صاحبخانه به رسول اكرم شكايت كرد و گفت : اين مرد سرزده داخل خانه من مى شود، شما به او بگوييد بدون اطلاع و سرزده وارد نشود تا خانواده من قبلاً مطلع باشند و خود را از چشم چرانى او حفظ كنند.
رسول اكرم ، سمره را خواست و به او فرمود:((فلانى از تو شكايت دارد، مى گويد تو بدون اطلاع وارد خانه او مى شوى و قهرا خانواده او را در حالى مى بينى كه او دوست ندارد. بعد از اين اجازه بگير و بدون اطلاع و اجازه داخل نشو))، سمره تمكين نكرد.
فرمود:((پس درخت را بفروش ))، سمره حاضر نشد. رسول اكرم قيمت را بالا برد، باز هم حاضر نشد. بالاتر برد، باز هم حاضر نشد، فرمود:((اگر اين كار را بكنى ، در بهشت براى تو درختى خواهد بود))
باز هم تسليم نشد. پاها را به يك كفش كرده بود كه نه از درخت خودم صرف نظر مى كنم و نه حاضرم هنگام ورود به باغ از صاحب باغ اجازه بگيرم .
در اين وقت رسول اكرم فرمود:((تو مردى زيان رسان و سختگيرى و در دين اسلام زيان رساندن و تنگ گرفتن وجود ندارد))(42). بعد رو كرد به مرد انصارى و فرمود:((برو درخت خرما را از زمين درآور و بينداز جلو سمره )).
رفتند و اين كار را كردند. آنگاه رسول اكرم به سمره فرمود:((حالا برو درختت را هرجا كه دلت مى خواهد بكار))(43).

32 در خانه اُمّ سلمه
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

آن شب را رسول اكرم در خانه ((ام سلمه )) بود. نيمه هاى شب بود كه ام سلمه بيدار شد و متوجه گشت كه رسول اكرم در بستر نيست . نگران شد كه چه پيش آمده ؟ حسادت زنانه او را وادار كرد تا تحقيق كند. از جا حركت كرد و به جستجو پرداخت . ديد كه رسول اكرم در گوشه اى تاريك ايستاده ، دست به آسمان بلند كرده اشك مى ريزد و مى گويد:
((خدايا! چيزهاى خوبى كه به من داده اى از من نگير، خدايا! مرا مورد شماتت دشمنان و حاسدان قرار نده ، خدايا! مرا به سوى بديهايى كه مرا از آنها نجات داده اى برنگردان ، خدايا! مرا هيچگاه به اندازه يك چشم برهم زدن هم به خودم وامگذار)).
شنيدن اين جمله ها با آن حالت ، لرزه بر اندام ام سلمه انداخت ، رفت در گوشه اى نشست و شروع كرد به گريستن ، گريه ام سلمه به قدرى شديد شد كه رسول اكرم آمد و از او پرسيد:((چرا گريه مى كنى ؟)).
چرا گريه نكنم ؟! تو با آن مقام و منزلت كه نزد خدا دارى ، اين چنين از خداوند ترسانى ، از او مى خواهى كه تو را به خودت يك لحظه وانگذارد، پس واى به حال مثل من .
((اى ام سلمه ! چطور مى توانم نگران نباشم و خاطرجمع باشم ، يونس ‍ پيغمبر يك لحظه به خود واگذاشته شد و آمد به سرش آنچه آمد))(44).

33 بازار سياه
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

عائله امام صادق و هزينه زندگى آن حضرت زياد شده بود. امام به فكر افتاد كه از طريق كسب و تجارت عايداتى به دست آورد تا جواب مخارج خانه را بدهد. هزار دينار سرمايه فراهم كرد و به غلام خويش كه ((مصادف )) نام داشت فرمود:((اين هزار دينار را بگير و آماده تجارت و مسافرت به مصر باش )).
((مصادف )) رفت و با آن پول از نوع متاعى كه معمولاً به مصر حمل مى شد خريد و با كاروانى از تجار كه همه از همان نوع متاع حمل كرده بودند، به طرف مصر حركت كرد.
همينكه نزديك مصر رسيدند، قافله ديگرى از تجار كه از مصر خارج شده بود، به آنها برخورد. اوضاع و احوال را از يكديگر پرسيدند، ضمن گفتگوها معلوم شد كه اخيرا متاعى كه مصادف و رفقايش حمل مى كنند بازار خوبى پيدا كرده و كمياب شده است . صاحبان متاع از بخت نيك خود، بسيار خوشحال شدند و اتفاقا آن متاع از چيزهايى بود كه مورد احتياج عموم بود و مردم ناچار بودند به هر قيمت هست آن را خريدارى كنند.
صاحبان متاع ، بعد از شنيدن اين خبر مسرت بخش ، با يكديگر همعهد شدند كه به سودى كمتر از صد در صد نفروشند. رفتند و وارد مصر شدند. مطلب همان طور بود كه اطلاع يافته بودند. طبق عهدى كه با هم بسته بودند بازار سياه به وجود آوردند و به كمتر از دو برابر قيمتى كه براى خود آنها تمام شده بود نفروختند.
مصادف ، با هزار دينار سود خالص به مدينه برگشت . خوشوقت و خوشحال به حضور امام صادق رفت و دو كيسه كه هر كدام هزار دينار داشت جلو امام گذاشت . امام پرسيد:((اينها چيست ؟))
گفت : يكى ازاين دو كيسه سرمايه اى است كه شما به من داديد و ديگرى كه مساوى اصل سرمايه است سود خالصى است كه به دست آمده .
امام :((سود زيادى است ، بگو ببينم چطور شد كه شما توانستيد اين قدر سود ببريد؟)).
قضيه از اين قرار است كه در نزديك مصر اطلاع يافتيم كه مال التجاره ما در آنجا كمياب شده ، هم قسم شديم كه به كمتر از صد در صد سود خالص ‍ نفروشيم و همين كار را كرديم !
((سبحان اللّه ! شما همچو كارى كرديد!، قسم خورديد كه در ميان مردم مسلمان بازار سياه درست كنيد، قسم خورديد كه به كمتر از سود خالص مساوى اصل سرمايه نفروشيد! نه ، همچو تجارت و سودى را من هرگز نمى خواهم )).
سپس امام يكى از دو كيسه را برداشت و فرمود:((اين سرمايه من )) و به آن يكى ديگر دست نزد و فرمود:((من به آن كارى ندارم )).
آنگاه فرمود:((اى مصادف ! شمشير زدن از كسب حلال آسانتر است ))(45).

34 وامانده قافله
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

در تاريكى شب ، از دور، صداى جوانى به گوش مى رسيد كه استغاثه مى كرد و كمك مى طلبيد و مادر جان ! مادر جان ! مى گفت . شتر ضعيف و لاغرش از قافله عقب مانده بود و سرانجام از كمال خستگى خوابيده بود. هر كار كرد شتر را حركت دهد نتوانست . ناچار بالا سر شتر ايستاده بود و ناله مى كرد. در اين بين ، رسول اكرم كه معمولاً بعد از همه و در دنبال قافله حركت مى كرد كه اگر احيانا ضعيف و ناتوانى از قافله جدا شده باشد تنها و بى مددكار نماند از دور صداى ناله جوان را شنيد، همينكه نزديك رسيد پرسيد:((كى هستى ؟.
من جابرم
چرا معطل و سرگردانى ؟
يا رسول اللّه ! فقط به علت اينكه شترم از راه مانده .
((عصا همراه دارى ؟)).
بلى
((بده به من )).
رسول اكرم عصا را گرفت و به كمك آن عصا شتر را حركت داد و سپس او را خوابانيد، بعد دستش را ركاب ساخت و به جابر گفت :((سوار شو)).
جابر سوار شد و با هم راه افتادند. در اين هنگام شتر جابر، تندتر حركت مى كرد. پيغمبر در بين راه دائما جابر را مورد ملاطفت قرار مى داد. جابر شمرد، ديد مجموعا 25 بار براى او طلب آمرزش كرد.
در بين راه از جابر پرسيد:((از پدرت عبداللّه چند فرزند باقى مانده ؟)).
هفت دختر و يك پسر كه منم .
((آيا قرضى هم از پدرت باقى مانده ؟)).
بلى .
((پس وقتى به مدينه برگشتى ، با آنها قرارى بگذار و همينكه موقع چيدن خرما شد مرا خبر كن )).
بسيار خوب .
((زن گرفته اى ؟)).
بلى .
((با كى ازدواج كردى ؟)).
با فلان زن ، دختر فلان كس ، يكى از بيوه زنان مدينه .
((چرا دوشيزه نگرفتى كه همبازى تو باشد؟)).
يا رسول اللّه ! چند خواهر جوان و بى تجربه داشتم نخواستم زن جوان و بى تجربه بگيرم ، مصلحت ديدم عاقله زنى را به همسرى انتخاب كنم .
((بسيار خوب كارى كردى . اين شتر را چند خريدى ؟)).
به پنج وقيه طلا.
((به همين قيمت مال ما باشد، به مدينه كه آمدى بيا پولش را بگير)).
آن سفر به آخر رسيد و به مدينه مراجعت كردند. جابر شتر را آورد كه تحويل بدهد، رسول اكرم به ((بلال )) فرمود:((پنج وقيه طلا بابت پول شتر به جابر بده ، به علاوه سه وقيه ديگر، تا قرضهاى پدرش عبداللّه را بدهد، شترش هم مال خودش باشد)).
بعد، از جابر پرسيد:((با طلبكاران قرارداد بستى ؟)).
نه يا رسول اللّه !
((آيا آنچه از پدرت مانده وافى به قرضهايش هست ؟))
نه يا رسول اللّه !
((پس موقع چيدن خرما ما را خبر كن )).
موقع چيدن خرما رسيد، رسول خدا را خبر كرد. پيامبر آمد و حساب طلبكاران را تصفيه كرد. و براى خانواده جابر نيز به اندازه كافى باقى گذاشت (46).

35 بند كفش
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

امام صادق عليه السلام با بعضى از اصحاب براى تسليت به خانه يكى از خويشاوندان مى رفتند، در بين راه بند كفش امام صادق عليه السلام پاره شد، به طورى كه كفش به پا بند نمى شد. امام كفش را به دست گرفت و پاى برهنه به راه افتاد.
ابن ابى يعفور كه از بزرگان صحابه آن حضرت بود فورا كفش خويش را از پا درآورد، بند كفش را باز و دست خود را دراز كرد به طرف امام تا آن بند را بدهد به امام كه امام با كفش برود و خودش با پاى برهنه راه را طى كند.
امام با حالت خشمناك ، روى خويش را از عبداللّه برگرداند و به هيچ وجه حاضر نشد آن را بپذيرد و فرمود:((اگر يك سختى براى كسى پيش آيد، خود آن شخص از همه به تحمل آن سختى اولى است . معنا ندارد كه حادثه اى براى يك نفر پيش بيايد و ديگرى متحمل رنج بشود))(47).

36 هشام و فرزدق
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

هشام بن عبدالمك ، با آنكه مقام ولايت عهدى داشت و آن روزگار يعنى دهه اول قرن دوم هجرى از اوقاتى بود كه حكومت اموى به اوج قدرت خود رسيده بود، هر چه خواست بعد از طواف كعبه ، خود را به ((حجرالاسود)) برساند و با دست خود آن را لمس كند ميسر نشد: مردم همه يك نوع جامه ساده كه جامه احرام بود پوشيده بودند، يك نوع سخن كه ذكر خدا بود به زبان داشتند، يك نوع عمل مى كردند. چنان در احساسات پاك خود غرق بودند كه نمى توانستند در باره شخصيت دنيايى هشام و مقام اجتماعى او بينديشند. افراد و اشخاصى كه او از شام با خود آورده بود تا حرمت و حشمت او را حفظ كنند، در مقابل ابهت و عظمت معنوى عمل حج ناچيز به نظر مى رسيدند.
هشام هرچه كرد خود را به ((حجرالا سود)) برساند و طبق آداب حج ، آن را لمس كند، به علت كثرت و ازدحام مردم ميسر نشد. ناچار برگشت و در جاى بلندى برايش كرسى گذاشتند او از بالاى آن كرسى ، به تماشاى جمعيت پرداخت . شاميانى كه همراهش آمده بودند دورش را گرفتند. آنها نيز به تماشاى منظره پر ازدحام جمعيت پرداختند.
در اين ميان ، مردى ظاهر شد در سيماى پرهيزكاران . او نيز مانند همه يك جامه ساده بيشتر به تن نداشت . آثار عبادت و بندگى خدا بر چهره اش ‍ نمودار بود. اول رفت و به دور كعبه طواف كرد، بعد با قيافه اى آرام و قدمهايى مطمئن ، به طرف حجرالا سود آمد. جمعيت با همه ازدحامى كه بود، همينكه او را ديدند فورا كوچه دادند و او خود را به حجرالا سود نزديك ساخت . شاميان كه اين منظره را ديدند و قبلاً ديده بودند كه مقام ولايت عهد با آن اهميت و طمطراق موفق نشده بود كه خود را به حجرالاسود نزديك كند، چشمهاشان خيره شد و غرق در تعجب گشتند. يكى از آنها از خود هشام پرسيد: اين شخص كيست ؟
هشام با آنكه كاملاً مى شناخت كه اين شخص ، ((على بن الحسين زين العابدين )) است ، خود را به ناشناسى زد و گفت : نمى شناسم !!
در اين هنگام چه كسى بود، از ترس هشام كه از شمشيرش خون مى چكيد، جراءت به خود داده او را معرفى كند؟ ولى در همين وقت ، ((همام بن غالب )) معروف به ((فرزدق ))، شاعر زبردست و تواناى عرب ، با آنكه به واسطه كار و شغل و هنر مخصوصش بيش از هركس ديگر مى بايست حرمت و حشمت هشام را حفظ كند، چنان وجدانش تحريك شد و احساساتش به جوش آمد كه فورا گفت :((لكن من او را مى شناسم )) و به معرفى ساده قناعت نكرد، بر روى بلندى ايستاده قصيده اى غرا كه از شاهكارهاى ادبيات عرب است و فقط در مواقع حساس پر از هيجان كه روح شاعر مثل دريا موج بزند مى تواند چنان سخنى ابداع شود با لبديهه سرود و انشاء كرد. در ضمن اشعارش چنين گفت :
((اين شخص كسى است كه تمام سنگريزه هاى سرزمين بطحا او را مى شناسند، اين كعبه او را مى شناسد، زمين حرم و زمين خارج حرم او را مى شناسند، اين فرزند بهترين بندگان خداست ، اين است آن پرهيزكار پاك پاكيزه مشهور. اين كه تو مى گويى او را نمى شناسم زيانى به او نمى رساند، اگر تو يك نفر فرضا نشناسى ، عرب و عجم او را مى شناسند(48))).
هشام از شنيدن اين قصيده و اين منطق و اين بيان ، از خشم و غضب آتش ‍ گرفت و دستور داد مستمرى فرزدق را از بيت المال قطع كردند و خودش را در ((عسفان )) بين مكه و مدينه زندانى كردند. ولى فرزدق هيچ اهميتى به اين حوادث كه در نتيجه شجاعت در اظهار عقيده برايش پيش آمده بود نداد، نه به قطع حقوق و مستمرى اهميت داد و نه به زندانى شدن . و در همان زندان نيز با انشاء اشعار آبدار از هجو و انتقاد خوددارى نمى كرد.
على بن الحسين عليه السلام مبلغى پول براى فرزدق كه راه درآمدش بسته شده بود به زندان فرستاد. فرزدق از قبول آن امتناع كرد و گفت :((من آن قصيده را فقط در راه عقيده و ايمان و براى خدا انشاء كردم و ميل ندارم در مقابل آن پولى دريافت دارم )).
بار دوم على بن الحسين ، آن پول را براى فرزدق فرستاد و پيغام داد به او كه :((خداوند خودش از نيت و قصد تو آگاه است و تو را مطابق همان نيت و قصدت پاداش نيك خواهد داد، تو اگر اين كمك را بپذيرى به اجر و پاداش ‍ تو در نزد خدا زيان نمى رساند)) و فرزدق را قسم داد كه حتما آن كمك را بپذيرد. فرزدق هم پذيرفت .(49)

37 بزنطى
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

احمد بن محمد بن ابى نصر بزنطى كه خود از علما و دانشمندان عصر خويش بود بالا خره بعد از مراسله هاى زيادى كه بين او و امام رضا عليه السلام رد و بدل شد و سؤ الاتى كه كرد و جوابهايى كه شنيد، معتقد به امامت حضرت رضا شد. روزى به امام گفت :((من ميل دارم در مواقعى كه مانعى در كار نيست و رفت و آمد من از نظر دستگاه حكومت اشكالى توليد نمى كند، شخصا به خانه شما بيايم و حضورا استفاده كنم )).
يك روز آخر وقت ، امام رضا عليه السلام مركب شخصى خود را فرستاد و بزنطى را پيش خود خواند. آن شب تا نيمه هاى شب به سؤ ال و جوابهاى علمى گذشت . مرتبا بزنطى مشكلات خويش را مى پرسيد و امام جواب مى داد. بزنطى از اين موقعيت كه نصيبش شده بود به خود مى باليد و از خوشحالى در پوست نمى گنجيد.
شب گذشت و موقع خواب شد. امام خدمتكار را طلب كرد و فرمود:((همان بستر شخصى مرا كه خودم در آن آن مى خوابم بياور و براى بزنطى بگستران تا استراحت كند)).
اين اظهار محبت ، بيش از اندازه در بزنطى مؤ ثر افتاد. مرغ خيالش به پرواز درآمد. در دل با خود مى گفت ، الا ن در دنيا كسى از من سعادتمندتر و خوشبختر نيست ، اين منم كه امام مركب شخصى خود را برايم فرستاد و با آن مرا به منزل خود آورد. اين منم كه امام نيمى از شب را تنها با من نشست و پاسخ سؤ الات مرا داد. به علاوه همه اينها اين منم كه چون موقع خوابم رسيد، امام دستور داد كه بستر شخصى او را براى من بگسترانند. پس چه كسى در دنيا از من سعادتمندتر و خوشبخت تر خواهد بود؟
بزنطى سرگرم اين خيالات خوش بود و دنيا و مافيها را زير پاى خودش ‍ مى ديد، ناگهان امام رضا عليه السلام در حالى كه دستها را به زمين عمود كرده بود و آماده برخاستن و رفتن بود، با جمله ((يا احمد))، بزنطى را مخاطب قرار داد و رشته خيالات او را پاره كرد، آنگاه فرمود:
((هرگز آنچه را كه امشب براى تو پيش آمد، مايه فخر و مباهات خويش بر ديگران قرار نده ؛ زيرا صعصعة بن صوحان ، كه از اكابر ياران على بن ابيطالب عليه السلام بود، مريض ‍ شد. على به عيادت او رفت و بسيار به او محبت و ملاطفت كرد، دست خويش را از روى مهربانى بر پيشانى صعصعه گذاشت ، ولى همينكه خواست از جا حركت كند و برود، او را مخاطب قرار داد و فرمود: اين امور را هرگز مايه فخر و مباهات خود قرار نده ، اينها دليل بر چيزى از براى تو نمى شود. من تمام اينها را به خاطر تكليف و وظيفه اى كه متوجه من است انجام دادم ، و هرگز نبايد كسى اين گونه امور را دليل بر كمالى براى خود فرض كند)).(50)

38 عقيل مهمان على (ع )
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

((عقيل )) در زمان خلافت برادرش اميرالمؤمنين على عليه السلام به عنوان مهمان به خانه آن حضرت ، در كوفه وارد شد. على به فرزند مهتر خويش ‍ ((حسن بن على )) اشاره كرد كه جامه اى به عمويت هديه كن . امام حسن يك پيراهن و يك ردا از مال شخصى خود به عموى خويش عقيل تعارف و اهدا كرد شب فرا رسيد و هوا گرم بود. على و عقيل روى بام دارالاماره نشسته مشغول گفتگو بودند. موقع صرف شام رسيد. عقيل كه خود را مهمان دربار خلافت مى ديد، طبعا انتظار سفره رنگينى داشت ، ولى برخلاف انتظار وى ، سفره بسيار ساده و فقيرانه اى آورده شد. با كمال تعجب پرسيد: غذا هرچه هست همين است ؟!
على :((مگر اين نعمت خدا نيست ؟ من كه خدا را بر اين نعمتها بسيار شكر مى كنم و سپاس مى گويم )).
عقيل : پس بايد حاجت خويش را زودتر بگويم و مرخص شوم ، من مقروضم و زير بار قرض مانده ام ، دستور فرما هرچه زودتر قرض مرا ادا كنند و هر مقدار مى خواهى به برادرت كمك كنى بكن تا زحمترا كم كرده به خانه خويش برگردم .
((چقدر مقروضى ؟)).
صدهزار درهم .
((اوه ! صدهزار درهم ! چقدر زياد! متاءسفم برادر جان كه اين قدر ندارم كه قرضهاى تو را بدهم ، ولى صبر كن موقع پرداخت حقوق برسد. از سهم شخصى خودم برمى دارم و به تو مى دهم و شرط مواسات و بردارى را بجا خواهم آورد، اگر نه اين بود كه عائله خودم خرج دارند، تمام سهم خودم را به تو مى دادم و چيزى براى خود نمى گذاشتم )).
چى ؟! صبر كنم تا وقت پرداخت حقوق برسد؟. بيت المال و خزانه كشور در دست تو است و به من مى گويى صبر كن تا موقع پرداخت سهميه ها برسد و از سهم خودم به تو بدهم ! تو هر اندازه بخواهى مى توانى از خزانه و بيت المال بردارى ، چرا مرا به رسيدن موقع پرداخت حقوق حواله مى كنى ، به علاوه مگر تمام حقوق تو از بيت المال چقدر است ؟ فرضا تمام حقوق خودت را به من بدهى ، چه دردى از من دوا مى كند؟!
((من از پيشنهادتو تعجب مى كنم ، خزانه دولت پول دارد يا ندارد، چه ربطى به من و تو دارد؟! من و تو هم هر كدام فردى هستيم مثل ساير افراد مسلمين . راست است كه تو برادر منى و من بايد تا حدود امكان از مال خودم به تو كمك و مساعدت كنم ، اما از مال خودم نه از بيت المال مسلمين )).
مباحثه ادامه داشت و عقيل با زبانهاى مختلف اصرار و سماجت مى كرد كه اجازه بده از بيت المال پول كافى به من بدهند تا من دنبال كار خودم بروم .
آنجا كه نشسته بودند به بازار كوفه مشرف بود. صندوقهاى پول تجار و بازاريها از آن جا ديده مى شد. در اين بين كه عقيل اصرار و سماجت مى كرد، على به عقيل فرمود:((اگر باز هم اصرار دارى و سخن مرا نمى پذيرى ، پيشنهادى به تو مى كنم ، اگر عمل كنى مى توانى تمام دين خويش را بپردازى و بيش از آن هم داشته باشى )).
چكار كنم ؟
((در اين پايين صندوقهايى است . همينكه خلوت شد و كسى در بازار نماند، از اينجا برو پايين و اين صندوقها را بشكن و هرچه دلت مى خواهد بردار!)).
صندوقها مال كيست ؟
((مال اين مردم كسبه است ، اموال نقدينه خود را در آن جا مى ريزند)).
عجب ! به من پيشنهاد مى كنى كه صندوق مردم را بشكنم و مال مردم بيچاره اى كه به هزار زحمت به دست آورده و در اين صندوقها ريخته و به خدا توكل كرده و رفته اند، بردارم و بروم ؟!
((پس تو چطور به من پيشنهاد مى كنى كه صندوق بيت المال مسلمين را براى تو باز كنم ؟ مگر اين مال متعلق به كيست ؟ اين هم متعلق به مردمى است كه خود، راحت و بى خيال در خانه هاى خويش خفته اند. اكنون پيشنهاد ديگرى مى كنم ، اگر ميل دارى اين پيشنهاد را بپذير)).
ديگر چه پيشنهادى ؟
((اگر حاضرى شمشير خويش را بردار، من نيز شمشير خود را برمى دارم ، در اين نزديكى كوفه ، شهر قديم ((حيره )) است ، در آنجا بازرگانان عمده و ثروتمندان بزرگى هستند، شبانه دو نفرى مى رويم و بر يكى از آنها شبيخون مى زنيم و ثروت كلانى بلند كرده مى آوريم )).
برادر جان ! من براى دزدى نيامده ام كه تو اين حرفها را مى زنى . من مى گويم از بيت المال و خزانه كشور كه در اختيار تو است ، اجازه بده پولى به من بدهند، تا من قروض خود را بدهم .
((اتفاقا اگر مال يك نفر را بدزديم ، بهتر است از اينكه مال صدهاهزار نفر مسلمان ؛ يعنى مال همه مسلمين را بدزديم . چطور شد كه ربودن مال يك نفر با شمشير، دزدى است ، ولى ربودن مال عموم مردم دزدى نيست ؟ تو خيال كرده اى كه دزدى فقط منحصر است به اينكه كسى به كسى حمله كند و با زور مال او راز چنگالش بيرون بياورد، شنيعترين اقسام دزدى همين است كه تو الا ن به من پيشنهاد مى كنى ؟))(51).

39 خواب وحشتناك
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

خوابى كه ديده بود او را سخت به وحشت انداخته بود. هر لحظه تعبيرهاى وحشتناكى به نظرش مى رسيد. هراسان آمد به حضور امام صادق و گفت : خوابى ديده ام ؛ خواب ديدم مثل اينكه يك شبح چوبين يا يك آدم چوبين ، بر يك اسب چوبين سوار است و شمشيرى در دست دارد و آن شمشير را در فضا حركت مى دهد. من از مشاهده آن بى نهايت به وحشت افتادم و اكنون مى خواهم شما تعبير اين خواب مرا بگوييد.
امام :((حتما يك شخص معينى است كه مالى دارد و تو در اين فكرى كه به هر وسيله شده مال او را از چنگش بربايى . از خدايى كه تو را آفريده و تو را مى ميراند، بترس و از تصميم خويش منصرف شو)).
حقا كه عالم حقيقى تو هستى و و علم را از معدن آن به دست آورده اى . اعتراف مى كنم كه همچو فكرى در سر من بود؛ يكى از همسايگانم مزرعه اى دارد و چون احتياج به پول پيدا كرده مى خواهد بفروشد و فعلاً غير از من مشترى ديگرى ندارد. من اين روزها همه اش در اين فكرم كه از احتياج او استفاده كنم و با پول اندكى آن مزرعه را از چنگش بيرون بياورم .(52)

40 در ظله بنى ساعده
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

شب بود و هوا بارانى و مرطوب . امام صادق تنها و بى خبر از همه كسان خويش ، از تاريكى شب و خلوت كوچه استفاده كرده ، از خانه بيرون آمد و به طرف ((ظله بنى ساعده )) روانه شد. از قضا معلى بن خنيس كه از اصحاب و ياران نزديك امام بود و ضمنا ناظر خرج منزل امام هم بود، متوجه بيرون شدن امام از خانه شد. پيش خود گفت ، امام را در اين تاريكى تنها نگذارم ، با چند قدم فاصله كه فقط شبح امام را در آن تاريكى مى ديد، آهسته به دنبال امام روان شد.
همين طور كه آهسته به دنبال امام مى رفت ، ناگهان متوجه شد مثل اينكه چيزى از دوش امام به زمين افتاد و روى زمين ريخت و آهسته صداى امام را شنيد كه فرمود:((خدايا اين را به ما برگردان )).
در اين وقت معلى جلو رفت و سلام كرد. امام از صداى معلى او را شناخت و فرمود:((تو معلى هستى ؟)).
بلى معلى هستم .
بعد از آنكه جواب امام را داد، دقت كرد ببيند كه چه چيز بود كه به زمين افتاد، ديد مقدارى نان در روى زمين ريخته است .
امام :((اينها را از روى زمين جمع كن و به من بده )).
معلى تدريجا نانها را از روى زمين جمع كرد و به دست امام داد. انبان بزرگى از نان بود كه يك نفر به سختى مى توانست آن را به دوش بكشد.
معلى : اجازه بده اين را من به دوش بگيرم .
امام :((خير، لازم نيست ، خودم به اين كار از تو سزاوارترم )).
امام نانها را به دوش كشيد و دو نفرى راه افتادند تا به ظله بنى ساعده رسيدند. آنجا مجمع فقرا و ضعفا بود. كسانى كه از خود خانه و ماءوايى نداشتند، در آنجا به سر مى بردند. همه خواب بودند و يك نفر هم بيدار نبود. امام نانها را يكى يكى و دوتا دوتا در زير جامه فرد فرد آنان گذاشت ، و احدى را فروگذار نكرد و عازم برگشتن شد.
معلى : اينها كه تو در اين دل شب برايشان نان آوردى شيعه اند و معتقد به امامت هستند؟
((نه ، اينها معتقد به امامت نيستند، اگر معتقد به امامت بودند نمك هم مى آوردم ))(53).

41 سلام يهود
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

عايشه همسر رسول اكرم در حضور رسول اكرم ، نشسته بود كه مردى يهودى وارد شد. هنگام ورود به جاى سلام عليكم گفت : اَلسَّامُ عَلَيْكُمْ؛ يعنى مرگ بر شما!! طولى نكشيد كه يكى ديگر وارد شد، او هم به جاى سلام گفت : اَلسّامُ عَلَيْكُمْ. معلوم بود كه تصادف نيست ، نقشه اى است كه با زبان ، رسول اكرم را آزار دهند. عايشه سخت خشمناك شد و فرياد برآورد كه :((مرگ بر خود شما و...)).
رسول اكرم فرمود:((اى عايشه ! ناسزا مگو ناسزا اگر مجسم گردد بدترين و زشت ترين صورتها را دارد. نرمى و ملايمت و بردبارى روى هرچه گذاشته شود، آن را زيبا مى كند و زينت مى دهد و از روى هر چيزى برداشته شود از قشنگى و زيبايى آن مى كاهد، چرا عصبى و خشمگين شدى ؟)).
عايشه : مگر نمى بينى يا رسول اللّه ! كه اينها با كمال وقاحت و بيشرمى به جاى سلام چه مى گويند؟
((چرا، من هم در جواب گفتم :((عَلَيْكُمْ)) بر خود شما. همين قدر كافى بود))(54)

42 نامه اى به ابوذر
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

نامه اى به دست ((ابوذر)) رسيد آن را باز كرد و خواند. از راه دور آمده بود. شخصى به وسيله نامه از او تقاضاى اندرز جامعى كرده بود. او از كسانى بود كه ابوذر را مى شناخت كه چقدر مورد توجه رسول اكرم بوده . و رسول اكرم چقدر او را مورد عنايت قرار مى داده و با سخنان بلند و پرمعناى خويش به او حكمت مى آموخته است .
((ابوذر)) در پاسخ فقط يك جمله نوشت ، يك جمله كوتاه :((با آن كس كه بيش ‍ از همه مردم او را دوست مى دارى ، بدى و دشمنى مكن )). نامه را بست و براى طرف فرستاد.
آن شخص بعد از آنكه نامه ابوذر را باز كرد و خواند، چيزى از آن سر در نياورد. با خود گفت يعنى چه ؟ مقصود چيست ؟ با آن كس كه بيش از همه مردم او را دوست مى دارى بدى و دشمنى نكن ، يعنى چه ؟ اينكه از قبيل توضيح واضحات است ، مگر ممكن است كه آدمى ، محبوبى داشته باشد آن هم عزيزترين محبوبها و با او بدى بكند؟! بدى كه نمى كند سهل است ، مال و جان و هستى خود را در پاى او مى ريزد و فدا مى كند.
از طرف ديگر با خود انديشيد كه شخصيت گوينده جمله را نبايد از نظر دور داشت ، گوينده اين جمله ابوذر است . ابوذر، لقمان امت است و عقلى حكيمانه دارد، چاره اى نيست بايد از خودش توضيح بخواهم .مجددا نامه اى به ابوذر نوشت و توضيح خواست .
ابوذر در جواب نوشت :((مقصودم از محبوبترين و عزيزترين افراد در نزد تو همان خودت هستى . مقصودم شخص ديگرى نيست . تو خودت را از همه مردم بيشتر دوست مى دارى . اينكه گفتم با محبوبترين عزيزانت دشمنى نكن ، يعنى با خودت خصمانه رفتار نكن . مگر نمى دانى هر خلاف و گناهى كه انسان مرتكب مى شود، مستقيما صدمه اش بر خودش وارد مى شود و ضررش دامن خودش را مى گيرد))(55).

43 مزد نامعين
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

آن روز را سليمان بن جعفر جعفرى و امام رضا عليه السلام به دنبال كارى با هم بيرون رفته بودند، غروب آفتاب شد و سليمان خواست به منزل خويش ‍ برود، على بن موسى الرضا به او فرمود:((بيا به خانه ما و امشب با ما باش )) اطاعت كرد و به اتفاق امام به خانه رفتند.
امام ، غلامان خود را ديد كه مشغول گلكارى بودند. ضمنا چشم امام به يك نفر بيگانه افتاد كه او هم با آنان مشغول گلكارى بود، پرسيد:((اين كيست ؟))
غلامان : اين را ما امروز اجير گرفته ايم تا با ما كمك كند.
((بسيار خوب ! چقدر مزد برايش تعيين كرده ايد؟)).
يك چيزى بالا خره خواهيم داد و او را راضى خواهيم كرد!
آثار ناراحتى و خشم در امام رضا پديد آمد و روآورد به طرف غلامان تا با تازيانه آنها را تاءديب كند. سليمان جعفرى جلو آمد و عرض كرد: چرا خودت را ناراحت مى كنى ؟
امام فرمود:((من مكرر دستور داده ام كه تا كارى را طى نكنيد و مزد آن را معين نكنيد، هرگز كسى را بكار نگماريد، اول اجرت و مزد طرف را تعيين كنيد بعد از او كار بكشيد. اگر مزد و اجرت كار را معين كنيد، آخر كار هم مى توانيد چيزى علاوه به او بدهيد. البته او هم كه ببيند شما بيش از انده اى كه معين شده به او مى دهيد، از شما ممنون و متشكر مى شود و شما را دوست مى دارد و علاقه بين شما و او محكمتر مى شود. اگر هم فقط به همان اندازه كه قرار گذاشته ايد اكتفا كنيد شخص از شما ناراضى نخواهد بود. ولى اگر تعيين مزد نكنيد و كسى را به كار بگماريد، آخر كار هر اندازه كه به او بدهيد باز گمان نمى برد كه شما به او محبت كرده ايد، بلكه مى پندارد شما از مزدش كمتر به او داده ايد))(56).

44 بنده است يا آزاد؟
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

صداى ساز و آواز بلند بود. هركس كه از نزديك آن خانه مى گذشت ، مى توانست حدس بزند كه در درون خانه چه خبرهاست ؟ بساط عشرت و ميگسارى پهن بود و جام مى بود كه پياپى نوشيده مى شد. كنيزك خدمتكار درون خانه را جاروب زده و خاكروبها را در دست گرفته از خانه بيرون آمده بود تا آنها را در كنارى بريزد. در همين لحظه مردى كه آثار عبادت زياد از چهره اش نمايان بود و پيشانيش از سجده هاى طولانى حكايت مى كرد، از آنجا مى گذشت ، از آن كنيزك پرسيد: صاحب اين خانه بنده است يا آزاد؟
آزاد.
معلوم است كه آزاد است ، اگر بنده مى بود پرواى صاحب و مالك و خداوندگار خويش را مى داشت و اين بساط را پهن نمى كرد.
رد و بدل شدن اين سخنان ، بين كنيزك و آن مرد، موجب شد كه كنيزك مكث زيادترى در بيرون خانه بكند. هنگامى كه به خانه برگرشت ، اربابش ‍ پرسيد: چرا اين قدر دير آمدى ؟
كنيزك ماجرا را تعريف كرد و گفت : مردى با چنين وضع و هيئت مى گذشت و چنان پرسشى كرد و من چنين پاسخى دادم .
شنيدن اين ماجرا او را چند لحظه در انديشه فرو برود. مخصوصا آن جمله :((اگر بنده مى بود از صاحب اختيار خود پروا مى كرد)) مثل تير بر قلبش نشست . بى اختيار از جا جست و به خود مهلت كفش ‍ پوشيدن نداد. با پاى برهنه به دنبال گوينده سخن رفت . دويد تا خود را به صاحب سخن كه جز امام هفتم حضرت موسى ابن جعفر عليه السلام نبود رساند. به دست آن حضرت به شرف توبه نايل شد و ديگر به افتخار آن روز كه با پاى برهنه به شرف توبه نايل آمده بود، كفش به پا نكرد. او كه تا آن روز به ((بشر بن حارث بن عبدالرحمن مروزى )) معروف بود، از آن به بعد، لقب ((الحافى )) يعنى ((پابرهنه )) يافت و به ((بشر حافى )) معروف و مشهور گشت . تا زنده بود به پيمان خويش وفادار ماند، ديگر گرد گناه نگشت . تا آن روز در سلك اشراف زادگان و عياشان بود، از آن به بعد، در سلك مردان پرهيزكار و خداپرست درآمد.(57)

45 در ميقات
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

مالك بن انس ، فقيه معروف مدينه (58)، سالى در سفر حج ، همراه امام صادق عليه السلام بود. به ميقات رسيدند و هنگام پوشيدن لباس احرام و تلبيه گفتن يعنى ذكر معروف لَبَّيْكَ اَللّهُمَّ لَبَّيْكَ رسيد. ديگران طبق معمول اين ذكر را بر زبان آوردند و گفتند. مالك بن انس متوجه امام صادق شد، ديد حال امام منقلب است ، همينكه مى خواهد اين ذكر را به زبان آورد، هيجانى به امام دست مى دهد و صدا در گلويش مى شكند و چنان كنترل اعصاب خويش را از دست مى دهد كه مى خواهد بى اختيار از مركب به زمين بيفتد. مالك جلو آمد و گفت :((يابن رسول اللّه ! چاره اى نيست ، هرطور هست اين ذكر را گفتن به معناى اين است كه خدايا! تو مرا به آنچه مى خوانى با كمال سرعت اجابت مى كنم و همواره آماده به خدمتم . با چه اطمينانى با خداى خود اين طور گستاخى كنم و خود را بنده آماده به خدمت معرفى كنم ؟ اگر در جوابم گفته شود:((لالَبَّيْكَ)) آن وقت چكار كنم (59))).

46 بار نخل
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

على بن ابى طالب عليه السلام از خانه بيرون آمده بود و طبق معمول ، به طرف صحرا و باغستانها كه با كار كردن در آنجاها آشنا بود مى رفت . ضمنا بارى نيز همراه داشت . شخصى پرسيد: يا على ! چه چيز همراه دارى ؟
على :((درخت خرما، ان شاء اللّه )).
درخت خرما؟!
تعجب آن شخص وقتى زايل شد كه بعد از مدتى او و ديگران ديدند تمام هسته هاى خرمايى كه آن روز على همراه مى برد كه كشت كند و آرزو داشت در آينده هريك درخت خرماى تناورى شود، به صورت يك نخلستان درآمد و تمام آن هسته ها سبز و هر كدام درختى شد؟(60).

47 عرق كار
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

امام كاظم در زمينى كه متعلق به شخص خودش بود، مشغول كار و اصلاح زمين بود. فعاليت زياد، عرق امام را از تمام بدنش جارى ساخته بود. على بن ابى حمزه بطائنى ، در اين وقت رسيد و عرض كرد: قربانت گردم ! چرا اين كار را به عهده ديگران نمى گذارى ؟
((چرا به عهده ديگران بگذارم ؟ افراد از من بهتر همواره از اين كارها مى كرده اند)).
مثلاً چه كسانى ؟
((رسول خدا و اميرالمؤمنين و همه پدران و اجدادم . اساسا كار و فعاليت در زمين از سنن پيغمبران و اوصياى پيغمبران و بندگان شايسته خداوند است ))(61).

48 دوستيى كه بريده شد
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

شايد كسى گمان نمى برد كه آن دوستى بريده شود و آن دو رفيق كه هميشه ملازم يكديگر بودند، روزى از هم جدا شوند. مردم يكى از آنها را بيش از آن اندازه كه به نام اصلى خودش بشناسند به نام دوست و رفيقش ‍ مى شناختند. معمولاً وقتى كه مى خواستند از او ياد كنند، توجه به نام اصليش نداشتند و مى گفتند:((رفيق ...)).
آرى او به نام ((رفيق امام صادق )) معروف شده بود، ولى در آن روز كه مثل هميشه با يكديگر بودند و با هم داخل بازار كفشدوزها شدند، آيا كسى گمان مى كرد كه پيش از آنكه آنها از بازار بيرون بيايند، رشته دوستيشان براى هميشه بريده شود؟!
در آن روز او مانند هميشه همراه امام بود و با هم داخل بازار كفشدوزها شدند. غلام سياه پوستش هم در آن روز با او بود و از پشت سرش حركت مى كرد. در وسط بازار، ناگهان به پشت سر نگاه كرد، غلام را نديد. بعد از چند قدم ديگر، دو مرتبه سر را به عقب برگرداند، باز هم غلام را نديد. سومين بار به پشت سر نگاه كرد، هنوز هم از غلام كه سرگرم تماشاى اطراف شده و از ارباب خود دور افتاده بود خبرى نبود. براى مرتبه چهارم كه سر خود را به عقب برگرداند، غلام را ديد، با خشم به وى گفت :((مادر فلان ! كجا بودى ؟!!)).
تا اين جمله از دهانش خارج شد، امام صادق به علامت تعجب ، دست خود را بلند كرد و محكم به پيشانى خويش زد و فرمود:((سُبْحانَ اللّه ! به مادرش دشنام مى دهى ؟ به مادرش نسبت كار ناروا مى دهى ؟! من خيال مى كردم تو مردى باتقوا و پرهيزگارى . معلومم شد در تو، ورع و تقوايى وجود ندارد)) .
يابن رسول اللّه ! اين غلام اصلاً سندى است و مادرش هم از اهل سند است . خودت مى دانى كه آنها مسلمان نيستند. مادر اين غلام يك زن مسلمان نبوده كه من به او تهمت ناروا زده باشم !
((مادرش كافر بوده كه بوده . هر قومى سنتى و قانوى در امر ازدواج دارند. وقتى طبق همان سنت و قانونى رفتار كنند، عملشان زنا نيست و فرزندانشان زنازاده محسوب نمى شود)).
امام بعد از اين بيان به او فرمود:((ديگر از من دور شو)).
بعد از آن ، ديگر كسى نديد كه امام صادق با او راه برود تا مرگ بين آنها جدايى كامل انداخت (62).

49 يك دشنام
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

غلام عبداللّه بن مقفع ، دانشمند و نويسنده معروف ايرانى ، افسار اسب ارباب خود را در دست داشت و بيرون در خانه سفيان بن معاويه مهلبى ، فرماندار بصره ، نشسته بود تا اربابش كار خويش را انجام داده بيرون بيايد و سوار اسب شده به خانه خود برگردد.
انتظار به طول انجاميد و ابن مقفع بيرون نيامد، افراد ديگر كه بعد از او پيش ‍ فرماندار رفته بودند همه برگشتند و رفتند، ولى از ابن مقفع خبرى نشد. كم كم غلام به جستجو پرداخت . از هركس مى پرسيد يا اظهار بى اطلاعى مى كرد يا پس از نگاهى به سراپاى غلام و آن اسب ، بدون آنكه سخنى بگويد، شانه ها را بالا مى انداخت و مى رفت .
وقت گذشت و غلام ، نگران و ماءيوس ، خود را به عيسى و سليمان پسران على بن عبداللّه بن عباس و عموهاى خليفه مقتدر وقت منصور دوانيقى كه ابن مقفع دبير و كاتب آنها بود، رساند و ماجرا را نقل كرد.
عيسى و سليمان ، به عبداللّه مقفع كه دبيرى دانشمند و نويسنده اى توانا و مترجمى چيره دست بود علاقه مند بودند و از او حمايت مى كردند. ابن مقفع نيز به حمايت آنها پشت گرم بود و طبعا مردى متهور و جسور و بدزبان بود. از نيش زدن با زبان درباره ديگران دريغ نمى كرد. حمايت عيسى و سليمان كه عموى مقام خلافت بودند، ابن مقغع را جسورتر و گستاخ ‌تر كرده بود.
عيسى و سليمان ، عبداللّه بن مقفع را از سفيان بن معاويه خواستند. او اساسا منكر موضوع شد و گفت :((ابن مقفع به خانه من نيامده است )) ولى چون روز روشن ، همه ديده بودند كه ابن مقفع داخل خانه فرماندار شده و شهود شهادت دادند، ديگر جاى انكار نبود.
كار كوچكى نبود، پاى قتل نفس بود، آن هم شخصيت معروف و دانشمندى مثل ابن مقفع ، طرفين منازعه هم عبارت بود از فرماندار بصره از يك طرف ، و عموهاى خليفه از طرف ديگر. قهرا مطلب به دربار خليفه در بغداد كشيده شد. طرفين دعوا و شهود و همه مطلعين به حضور منصور رفتند، دعوا مطرح شد و شهود شهادت دادند. بعد از شهادت شهود، منصور به عموهاى خويش گفت :((براى من مانعى ندارد كه سفيان را الا ن به اتهام قتل ابن مقفع بكشم ، ولى كداميك از شما دو نفر عهده دار مى شود كه اگر ابن مقفع زنده بود و بعد از كشتن سفيان از اين در اشاره كرد به درى كه پشت سرش بود زنده و سالم وارد شد، او را به قصاص سفيان بكشم ؟)).
عيسى وسليمان در جواب اين سؤ ال حيرت زده درماندند و پيش خود گفتند: مبادا كه ابن مقفع زنده باشد و سفيان او را زنده و سالم نزد خليفه فرستاده باشد. ناچار از دعواى خود صرف نظر كردند و رفتند. مدتها گذشت و ديگر از ابن مقفع اثرى و خبرى ديده و شنيده نشد. كم كم خاطره اش هم داشت فراموش مى شد.
بعد از مدتها كه آبها از آسياب افتاد، معلوم شد كه ابن مقفع همواره با زبان خويش ، سفيان بن معاويه را نيش مى زده است . حتى يك روز، در حضور جمعيت ، به وى دشنام مادر گفته است . سفيان هميشه در كمين بوده تا انتقام زبان ابن مقفع را بگيرد، ولى از ترس عيسى و سليمان ، عموهاى خليفه جراءت نمى كرده است تا آنكه حادثه اى اتفاق مى افتد:
حادية اين بود كه قرار شد، امان نامه اى براى عبداللّه بن على ، عموى ديگر منصور، نوشته شود و منصور آن را امضا كند. عبداللّه بن على ، از ابن مقفع كه دبير برادرانش بود درخواست كرد كه آن امان نامه را بنويسد. ابن مقفع هم آن را تنظيم كرد و نوشت ، در آن امان نامه ، ضمن شرايطى كه نام برده بود، تعبيرات زننده و گستاخانه اى نسبت به منصور، خليفه سفاك عباسى كرده بود. وقتى نامه به دست منصور رسيد، سخت متغير و نارحت شد. پرسيد: چه كسى اين را تنظيم كرده است ؟
گفته شد:((ابن مقفع ))، منصور نيز همان احساسات را عليه او پيدا كرد كه قبلاً سفيان بن معاويه فرماندار بصره پيدا كرده بود.
منصور محرمانه به سفيان نوشت كه ((ابن مقفع )) را تنبيه كن . سفيان در پى فرصت مى گشت تا آنكه روزى ابن مقفع براى حاجتى به خانه سفيان رفت و غلام و مركبش رابيرون در گذاشت . وقتى كه وارد شد، سفيان وعده اى از غلامان و دژخيمانش در اتاقى نشسته بودند و تنورى هم در آنجا مشتعل بود. همينكه چشم سفيان به ابن مقفع افتاد، زخم زبانهايى كه تا آن روز از او شنيده بود، در نظرش مجسم و اندرونش از خشم و كينه مانند همان تنورى كه در جلوش بود، مشتعل شد. روكرد به او و گفت : يادت هست آن روز به من دشنام مادر دادى ؟ حالا وقت انتقام است . معذرتخواهى فايده نبخشيد و در همانجا به بدترين صورتى ((ابن مقفع )) را از بين برد(63).