داستان راستان جلد اوّل و دوّم

استاد شهيد مرتضى مطهرى

- ۴ -


50 شمشير زبان
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

على بن عباس ، معروف به ابن الرومى ، شاعر معروف هجوگو و مديحه سراى دوره عباسى ، در نيمه قرن سوم هجرى ، در مجلس وزير المعتضد عباسى ، به نام قاسم بن عبيداللّه ، نشسته و سرگرم بود. او هميشه به قدرت منطق و بيان و شمشير زبان خويش مغرور بود. قاسم بن عبيداللّه ، از زخم زبان ابن الرومى خيلى مى ترسيد و نگران بود، ولى ناراحتى و خشم خود را ظاهر نمى كرد. برعكس طورى رفتار مى كرد كه ابن الرومى با همه بددليها و وسواسها و احتياطهايى كه داشت و به هر چيزى فال بد مى زد از معاشرت با او پرهيز نمى كرد. قاسم محرمانه دستور داد تا در غذاى ابن الرومى زهر داخل كردند. ابن الرومى بعد از آنكه خورد، متوجه شد. فورا از جا برخاست كه برود
قاسم گفت : كجا مى روى ؟
به همانجا كه مرا فرستادى .
پس سلام مرا به پدر و مادرم برسان .
من از راه جهنم نمى روم .
ابن الرومى به خانه خويش رفت و به معالجه پرداخت ، ولى معالجه ها فايده نبخشيد. بالا خره با شمشير زبان خويش از پاى درآمد(64).

51 دو همكار
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

صفا و صميميت و همكارى صادقانه هشام ابن الحكم و عبداللّه بن يزيد اباضى ، مورد اعجاب همه مردم كوفه شده بود. اين دو نفر، ضرب المثل دو شريك خوب و دو همكار امين و صميمى شده بودند. اين دو به شركت يكديگر، يك مغازه خرازى داشتند. جنس خرازى مى آوردند و مى فروختند. تا زنده بودند ميان آنها اختلاف و مشاجره اى رخ نداد.
چيزى كه موجب شد اين موضوع زبانزد عموم مردم شود و بيشتر موجب اعجاب خاص و عام گردد، اين بود كه اين دو نفر، از لحاظ عقيده مذهبى در دو قطب كاملاً مخالف قرار داشتند؛ زيرا هشام از علماء و متكلمين سرشناس شيعه اماميه و ياران و اصحاب خاص امام جعفر صادق عليه السلام و معتقد به امامت اهل بيت بود. ولى عبداللّه بن يزيد از علماى اباضيه (65) بود. آنجا كه پاى دفاع از عقيده و مذهب بود اين دو نفر، در دو جبهه كاملاً مخالف قرار داشتند، ولى آنها توانسته بودند تعصب مذهبى را در ساير شئون زندگى دخالت ندهند و با كمال متانت كار شركت و تجارت و كسب و معامله را به پايان برسانند. عجيب تر اينكه بسيار اتفاق مى افتاد كه شيعيان و شاگردان هشام به همان مغازه مى آمدند و هشام اصول و مسائل تشيع را به آنها مى آموخت . و عبداللّه از شنيدن سخنانى برخلاف عقيده مذهبى خود، ناراحتى نشان نمى داد. نيز، اباضيه مى آمدند و در جلو چشم هشام تعليمات مذهبى خودشان را كه غالبا عليه مذهب تشيع بود فرا مى گرفتند و هشام ناراحتى نشان نمى داد.
يك روز عبداللّه به هشام گفت : من و تو با يكديگر دوست صميمى و همكاريم . تو مرا خوب مى شناسى . من ميل دارم كه مرا به دامادى خودت بپذيرى و دخترت فاطمه را به من تزويج كنى
هشام در جواب عبداللّه فقط يك جمله گفت و آن اينكه :((فاطمه مؤمنه است )).
عبداللّه با شنيدن اين جواب سكوت كرد و ديگر سخنى از اين موضوع به ميان نياورد. اين حادثه نيز نتوانست در دوستى آنها خللى ايجاد كند. همكارى آنها باز هم ادامه يافت . تنها مرگ بود كه توانست بين اين دو دوست جدايى بيندازد و آنها را از هم دور سازد(66)

52 منع شرابخواره
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

به دستور منصور، صندوق بيت المال را باز كرده بودند و به هركس از آن چيزى مى دادند. شقرانى ، يكى از كسانى بود كه براى دريافت سهمى از بيت المال آمده بود، ولى چون كسى او را نمى شناخت ، وسيله اى پيدا نمى كرد تا سهمى براى خود بگيرد. شقرانى را به اعتبار اينكه يكى از اجدادش برده بوده و رسول خدا او را آزاد كرده بود و قهرا شقرانى هم آزادى را از او به ارث مى برد، ((مولى رسول اللّه )) مى گفتند يعنى آزاد شده رسول خدا. و اين به نوبه خود افتخار و انتسابى براى شقرانى محسوب مى شد. و از اين نظر خود را وابسته به خاندان رسالت مى دانست .
در اين بين كه چشمهاى شقرانى نگران آشنا و وسيله اى بود تا سهمى براى خودش از بيت المال بگيرد، امام صادق عليه السلام را ديد، رفت جلو و حاجت خويش را گفت . امام رفت و طولى نكشيد كه سهمى براى شقرانى گرفته و با خود آورد. همينكه آن رابه دست شقرانى داد، با لحنى ملاطفت آميز اين جمله را به وى گفت :((كار خوب از هركسى خوب است ، ولى از تو به واسطه انتسابى كه با ما دارى و تو را وابسته به خاندان رسالت مى دانند،خوبتر و زيباتر است . و كار بد از هركس بد است ، ولى از تو به خاطر همين انتساب زشت تر و قبيح تر است )).
امام صادق اين جمله را فرمود و گذشت .
شقرانى با شنيدن اين جمله دانست كه امام از سر او؛ يعنى شرابخوارى او آگاه است . و از اينكه امام با اينكه مى دانست او شرابخوار است ، به او محبت كرد و در ضمن محبت او را متوجه عيبش نمود، خيلى پيش وجدان خويش شرمسار گشت و خود را ملامت كرد(67).

53 پيراهن خليفه
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

((عمر بن عبدالعزيز)) در زمان خلافت خويش ، روزى بالا ى منبر مشغول سخنرانى بود. در خلال سخن گفتن وى ، مردمى كه پاى منبر بودند، مى ديدند خليفه گاه به گاه دست مى برد و پيراهن خويش را حركت مى دهد. اين حركت موجب تعجب حضار و شنوندگان مى شد و همه از خود مى پرسيدند: چرا در خلال سخن گفتن دست خليفه متوجه پيراهنش ‍ مى شود و آن را حركت مى دهد؟
مجلس تمام شد و به آخر رسيد. پس از تحقيق معلوم شد كه خليفه براى رعايت بيت المال مسلمين و جبران افراطكاريهايى كه اسلاف و پيشينيان وى در تبذير و اسراف بيت المال كرده اند، يك پيراهن بيشتر ندارد و چون آن را شسته ، پيراهن ديگرى نداشته است كه بپوشد، ناچار بلافاصله پيراهن را پوشيده است . و اكنون آن را حركت مى دهد تا زودتر خشك بشود(68).

54 جوان آشفته حال
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

نماز صبح را رسول اكرم در مسجد با مردم خواند. هوا ديگر روشن شده بود و افراد كاملاً تميز داده مى شدند. در اين بين ، چشم رسول اكرم به جوانى افتاد كه حالش غير عادى به نظر مى رسيد. سرش آزاد روى تنش نمى ايستاد و دائما به اين طرف و آن طرف حركت مى كرد. نگاهى به چهره جوان كرد، ديد رنگش زرد شده ، چشمهايش در كاسه سر فرو رفته ، اندامش باريك و لاغر شده است . از او پرسيد:
((در چه حالى ؟)).
در حال يقينم يا رسول اللّه !
((هر يقينى آثارى دارد كه حقيقت آن را نشان مى دهد. علامت و اثر يقين تو چيست ؟))
يقين من همان است كه مرا قرين درد قرار داده ، در شبها خواب را از چشم من گرفته است و روزها را من با تشنگى به پايان مى رسانم . ديگر از تمام دنيا و مافيها روگردانده و به آن سوى ديگر رو كرده ام . مثل اين است كه عرش ‍ پروردگار را در موقف حساب و همچنين حشر جميع خلايق را مى بينم . مثل اين است كه بهشتيان را در نعيم و دوزخيان را در عذاب اليم مشاهده مى كنم . مثل اين است كه صداى لهيب آتش جهنم همين الا ن در گوشم طنينى انداخته است .
رسول اكرم رو به مردم كرد و فرمود:
((اين بنده اى است كه خداوند قلب او را به نور ايمان روشن كرده است )).
ببعد رو به آن جوان كرد و فرمود:
((اين حالت نيكو را براى خود نگهدار)).
جوان عرض كرد: يا رسول اللّه ! دعا كن خداوند جهاد و شهادت در راه حق را نصيبم فرمايد.
رسول اكرم دعا كرد. طولى نكشيد كه جهادى پيش آمد و آن جوان در آن جهاد شركت كرد. دهمين نفرى كه در آن جنگ شهيد شد، همان جوان بود.(69)

55 مهاجران حبشه
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

سال به سال و ماه به ماه ، بر عده مسلمين در مكه افزوده مى شد. فشارها و سختگيريهاى مكيان ، نه تنها نتواست افرادى را كه به اسلام گرويد بودند از اسلام برگرداند، بلكه نتوانسته بود جلو هجوم مردم را از مرد و زن به سوى اسلام بگيرد. هجوم روزافزون مردم به سوى اسلام و بعد دلسرد نشدن و سر نخوردن مسلمانان از اسلام و اصرار و سماجت و محكم چسبيدن آنان كه با هيچ وسيله اى بر نمى گشتند بيشتر قريش را عصبى و خشمگين مى كرد و روز به روز بر شدت عمل و آزار و اذيت مسلمين مى افزودند.
كار بر مسلمين تنگ شد و همچنان صبر مى كردند. رسول اكرم براى اينكه موقتا دست قريش را از سر مسلمانان كوتاه كند، به مسلمانان پيشنهاد كرد از مكه خارج شوند و به سوى حبشه مهاجرت كنند. فرمود چون فرمانرواى فعلى حبشه مرد عادل و دادگسترى است ، مى توانيد مدتى در جوار او به سر بريد تا بعد خداى متعال فرجى براى همه فراهم سازد.
عده زيادى از مسلمانان به حبشه هجرت كردند. در آنجا راحت و آسوده زندگى مى كردند و اعمال و فرايض مذهبى خويش را كه در مكه به هيچ نحو نمى توانستند آزادانه انجام دهند در آنجا آزادانه انجام مى دادند.
قريش همينكه از رفتن مسلمانان به حبشه و آسايش آنها مطلع شدند، از ترس اينكه مبادا كانونى براى اسلام در آنجا تشكيل شود، در ميان خود شورا كردند و نقشه كشيدند كه كارى كنند تا مسلمانان را به مكه برگردانند و مثل هميشه تحت نظر بگيرند. براى اين منظور، دو مرد شايسته و زيرك از ميان خود انتخاب كردند و همراه آنها هداياى زيادى براى نجاشى پادشاه حبشه و هداياى زياد ديگرى براى سران و شخصيتها و اطرافيان نجاشى كه سخنانشان در پادشاه مؤ ثر بود فرستادند. به اين دو نفر دستور دادند كه بعد از ورود به حبشه ، اول به سراغ رؤ سا و اطرافيان نجاشى برويد و هداياى آنها را بدهيد و به آنها بگوييد: جمعى از جوانان بى تجربه و نادان ما اخيرا از دين ما برگشته اند و به دين شما نيز وارد نشده اند و حالا آمده اند به كشور شما. اكابر و بزرگان قوم ما، ما را پيش شما فرستاده اند كه از شما خواهش كنيم اينها را از كشور خود بيرون كنيد و به ما تسليم نماييد، خواهش مى كنيم وقتى اين مطلب در حضور نجاشى مطرح مى شود، شما نظر ما را تاءييد كنيد!!
فرستادگان قريش ، يك يك بزرگان و شخصيتها را ملاقات كردند و به هر يك هديه اى دادند و از همه آنها قول گرفتند كه در حضور پادشاه نظر آنان را تاءييد كنند.
سپس به حضور خود نجاشى رفتند و هداياى عالى و نفيس خود را تقديم كردند و حاجت خويش را بيان داشتند. طبق قرار قبلى ، حاشيه نشينان مجلس ، همه به نفع نمايندگان قريش سخن گفتند، همه نظر دادند كه فورا دستور اخراج مسلمانان و تسليم آنها را به نمايندگان قريش داده شود.
ولى خود نجاشى تسليم اين فكر و نظر نشد، گفت :((مردمى از سرزمين خود به كشور من پناه آورده اند، اين صحيح نيست كه من تحقيق نكرده و نديده ، حكم غيابى عليه آنها صادر كنم و دستور اخراج بدهم . لازم است آنها را احضار كنم و سخنشان را بشنوم تا ببينم چه بايد بكنم ؟)).
وقتى كه اين جمله آخر از دهان نجاشى خارج شد، رنگ از صورت نمايندگان قريش پريد و قلبشان طپيدن گرفت ؛ زيرا چيزى كه از آن مى ترسيدند، همان رو به رو شدن نجاشى با مسلمانان بود.
آنان ترجيح مى دادند مسلمانان در حبشه بمانند و با نجاشى روبرو نشوند؛ چون مگر نه اين است كه اين كيش جديد هرچه دارد از ((سخن )) و ((كلام )) دارد و هركس كه مفتون اين دين شده ، از شنيدن يك سلسله سخنان به خصوصى است كه محمد مى گويد از جانب خدا به من وحى شده ؟ مگر نه اين است كه جاذبه اى سحرآميز در آن سخنان نهفته است ؟ حالا كه مى داند؟ شايد مسلمانان آمدند و از همان سخنان كه همه شان حفظ دارند، در اين مجلس خواندند و در اين مجلس نيز همان اثر را كرد كه در مجالس ‍ مكه مى كرد و مى كند. ولى چه بايد كرد، كار از كار گذشته است . نجاشى دستور داد اين عده را كه مى گويند به كشور حبشه پناه آورده اند، در موقع معين به حضور وى بياورند.
مسلمانان از آمدن نمايندگان قريش و هديه هاى آنان و رفت و آمدشان به خانه هاى رجال و حاشيه نشينان دربار نجاشى و منظورشان از آمدن به حبشه ، كاملاً آگاه بودند. و البته بسيار نگران بودند كه مبادا نقشه آنها كارگر شود و مجبور شوند به مكه برگردانده شوند.
وقتى كه ماءمور نجاشى آمد و آنان را احضار كرد، دانستند كه خطر تا بالاى سرشان آمده . جمع شدند و شورا كردند كه در آن مجلس چه بگويند؟ راءيها و نظرها همه متفق شد كه جز حقيقت چيزى نگويند؛ يعنى وضع خودشان را در جاهليت تعريف كنند و بعد حقيقت اسلام و دستورهاى اسلام و روح دعوت اسلامى را تشريح كنند. هيچ چيزى را كتمان نكنند و يك كلمه برخلاف واقع نگويند.
با اين فكر و تصميم به مجلس وارد شدند. از آن طرف نيز چون موضوع تحقيق در اطراف يك دين جديد مطرح بود، نجاشى دستور داد كه عده اى از علماى مذهب رسمى آن وقت حبشه كه مذهب مسيح بود، در مجلس ‍ حاضر باشند. عده زيادى از ((اسقف ))ها با تشريفات مخصوصى شركت كردند. جلو هر كدام ، يك كتاب مقدس گذاشته شد. مقامات دولتى نيز هريك در جاى مخصوص خود قرار گرفتند. تشريفات سلطنتى و تشريفات مذهبى دست به دست يكديگر داده ، شكوه و جلال خاصى به مجلس داده بود. خود نجاشى در صدر مجلس نشسته بود و ديگران هركدام ، به ترتيب درجات ، در جاى خود قرار گرفته بودند. هر بيننده اى بى اختيار در مقابل آن همه عظمت و تشريفات خاضع مى شد.
مسلمانان كه ايمان و اعتقاد به اسلام ، وقار و متانت خاصى به آنان داده و خود را ((خشت زير سر و بر تارك هفت اختر پاى )) مى ديدند، با طماءنينه و آرامش و وقار وارد آن مجلس با عظمت شدند. جعفر بن ابيطالب ، در جلو و سايرين به دنبال او، يكى پس از ديگرى وارد شدند. ولى مثل اينكه هيچ توجهى به آن همه جلال و شكوه ندارند. بالاتر از همه اينكه ، رعايت ادب معمول زمان را نسبت به مقام سلطنت كه اظهار خاكسارى و به خاك بوسه زدن است ، نكردند، وارد شدند و سلام كردند.
اين جريان كه به منزله اهانتى تقلى مى شد، مورد اعتراض قرار گرفت ، اما آنها فورا جواب دادند:((دين ما كه به خاطر آن به اينجا پناه آورده ايم ، به ما اجازه نمى دهد در مقابل غير خداى يگانه اظهار خاكسارى كنيم )).
ديدن آن عمل و شنيدن اين سخن ، در توجيه آن عمل ، رعبى در دلها انداخت و هيبت و عظمت و شخصيت عجيبى به مسلمانان داد كه ساير عظمتها و جلالهاى مجلس همه تحت الشعاع قرار گرفت .
نجاشى شخصا عهده دار بازپرسى از آنها شد، پرسيد:((اين دين جديد شما، چه دينى است كه هم با دين قبلى خود شما متمايز است و هم با دين ما؟)).
رياست و زعامت مسلمانان در حبشه با ((جعفر بن ابيطالب )) برادر بزرگتر اميرالمؤمنين على عليه السلام بود و قرار بر اين بود كه او عهده دار توضيحات و جوابده سؤ الات باشد.
جعفر گفت :
((ما مردمى بوديم كه در نادانى به سر مى برديم ، بت مى پرستيديم ، مردار مى خورديم ، مرتكب فحشا مى شديم ، قطع رحم مى كرديم ، به همسايگان بدى مى كرديم ، اقوياى ما ضعفاى ما را مى خوردند، در چنين حالتى به سر مى برديم كه خداوند پيغمبرى به سوى ما مبعوث فرمود كه نسب و پاكدامنى او را كاملاً مى شناسيم . او ما را به توحيد و عبادت خداى يكتا خواند و از پرستش بتها و سنگها و چوبها بازداشت . ما را فرمان داد به راستى در گفتار و اداى امانت و صله رحم و خوش همسايگى و احترام نفوس . ما را نهى كرد از ارتكاب فحشا و سخن باطل و خوردن مال يتيم و متهم ساختن زنان پاكدامن . ما را فرمان داد به شريك نگرفتن در عبادت براى خدا و به نماز و زكات و روزه و...
ما هم به او ايمان آورديم و او را تصديق كرديم و از اين دستورها كه برشمردم پيروى كرديم ، ولى قوم ما، ما را مورد تعرض قرار دادند و به ما پيچيدند كه اين دستورها را رها كنيم و برگرديم به همان وضعى كه در سابق داشتيم ، باز برگرديم به بت پرستى و همان پستيها كه داشتيم . و چون امتناع كرديم ، ما را عذاب كردند و تحت شكنجه قرار دادند. اين بود كه ما آنجا را رها كرديم و به كشور شما آمديم و اميدواريم كه در اينجا قرين امن باشيم )).
سخن جعفر كه به اينجا رسيد، نجاشى گفت :((از آن كلماتى كه پيغمبر شما مى گويد وحى است و از جهان ديگر به سوى او آمده ، چيزى حفظ هستى ؟)).
جعفر:((بلى )).
نجاشى :((مقدارى بخوان )).
جعفر با در نظر گرفتن وضع مجلس كه همه مسيحى مذهب بودند و خود پادشاه هم شخصا مسيحى بود و ((اسقف ))ها همه كتاب مقدس انجيل را جلو گذاشته بودند و مجلس از احساسات مسيحيت موج مى زد، سوره مباركه مريم را كه مربوط به مريم و عيسى و يحيى و زكرياست آغاز كرد و آيات آن سوره را كه فاصله هاى كوتاه و خاتمه هاى يك نواخت آنها، آهنگ مخصوصى پديد مى آورد. با طماءنينه و استحكام خواند. جعفر ضمنا خواست با خواندن اين آيات ، منطق معتدل و صحيح قرآن را در باره عيسى و مريم براى مسيحيان بيان كند و بفهماند كه قرآن در عين اينكه عيسى و مريم را به منتها درجه تقديس مى كند، آنها را از حريم الوهيت دور نگاه مى دارد. مجلس وضع عجيبى به خود گرفت ، اشكها همه بر گونه ها جارى شد.
نجاشى گفت :((به خدا حقيقت آنچه عيسى گفته همينهاست ، اين سخنان و سخنان عيسى از يك ريشه است )).
بعد روكرد به نمايندگان قريش و گفت :((برويد دنبال كارتان ، هداياى آنها را هم به خودشان رد كرد)).
نجاشى بعدا رسما مسلمان شد و در سال نهم هجرى از دنيا رفت . رسول اكرم از دور بر جنازه اش نماز خواند.(70)

56 كارگر و آفتاب
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

امام صادق عليه السلام جامه زبركارگرى برتن و بيل دردست داشت و در بوستان خويش سرگرم بود.چنان فعاليت كرده بود كه سراپايش راعرق گرفته بود.
در اين حال ، ابوعمر و شيبانى وارد شد! و امام را در آن تعب و رنج مشاهده كرد. پيش خود گفت ، شايد علت اينكه امام شخصا بيل به دست گرفته و متصدى اين كار شده اين است كه كسى ديگر نبوده و از روى ناچارى خودش دست به كار شده ، جلو آمد و عرض كرد:((اين بيل را به من بدهيد، من انجام مى دهم )).
امام فرمود:((نه ، من اساسا دوست دارم كه مرد براى تحصيل روزى رنج بكشد و آفتاب بخورد(71).

57 همسايه نو
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

مرد انصارى خانه جديدى در يكى از محلات مدينه خريد و به آنجا منتقل شد، تازه متوجه شد كه همسايه ناهموارى نصيب وى شده .
به حضور رسول اكرم آمد و عرض كرد: در فلان محله ، ميان فلان قبيله ، خانه اى خريده ام و به آنجا منتقل شده ام ، متاءسفانه نزديكترين همسايگان من شخصى است كه نه تنها وجودش براى من خير و سعادت نيست ، از شرش نيز در امان نيستم . اطميان ندارم كه موجبات زيان و آزار مرا فراهم نسازد.
رسول اكرم چهار نفر: على ، سلمان ابوذر و شخصى ديگر را كه گفته اند مقداد بوده است ماءمور كرد، با صداى بلند در مسجد به عموم مردم از زن و از مرد ابلاغ كنند كه هركس همسايگانش از آزار او در امان نباشند ايمان ندارد.
اين اعلام در سه نوبت تكرار شد. بعد رسول اكرم با دست خود به چهار طرف اشاره كرد و فرمود:((از هر طرف تا چهل خانه همسايه محسوب مى شوند))(72).

58 آخرين سخن
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

تا چشم ام حميده ، مادر امام كاظم عليه السلام به ابوبصير كه براى تسليت گفتن به او به مناسبت وفات شوهر بزرگوارش امام صادق آمده بود افتاده اشكهايش جارى شد. ابوبصير نيزلختى گريست . همين كه گريه ام حميده ايستاد به ابوبصير گفت :
((تو در ساعت احتضار امام حاضر نبودى ، قضيه عجيبى اتفاق افتاد)).
ابوبصير پرسيد: چه قضيه اى ؟
گفت :((لحظات آخر زندگى امام بود، امام دقايق آخر عمر خود را طى مى كرد. پلكها روى هم افتاده بود. ناگهان امام پلكها را از روى هم برداشت و فرمود:((همين الا ن جميع افراد خويشاوندان مرا حاضر كنيد)). مطلب عجيبى بود. در اين وقت امام همچو دستورى داده بود. ما هم همت كرديم و همه را جمع كرديم . كسى از خويشان و نزديكان امام باقى نمانده كه آنجا حاضر نشده باشد. همه منتظر و آماده كه امام در اين لحظه حساس ، مى خواهد چه بكند و چه بگويد؟
امام ، همينكه همه را حاضر ديد، جمعيت را مخاطب قرار داده فرمود:((شفاعت ما هرگز نصيب كسانى كه نماز را سبك مى شمارند نخواهد شد))(73).

59 نسيبه
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

اثرى كه روى شانه نسيبه دختر كعب (كه به نام پسرش عماره ، ((ام عماره )) خوانده مى شد) باقى مانده بود، از يك جراحت بزرگى درگذشته حكايت مى كرد. زنان و بالا خص دختران و زنان جوانى كه عصر رسول خدا را درك نكرده بودند. يا در آن وقت كوچك بودند. وقتى كه احيانا متوجه گودى سر شانه نسيبه مى شدند، با كنجكاوى زيادى از او ماجراى هولناكى را كه منجر به زخم شانه اش شده بود مى پرسيدند. همه ميل داشتند داستان حيرت انگيز نسيبه را در صحنه ((احد)) از زبان خودش بشنوند.
((نسيبه )) هيچ فكر نمى كرد كه در صحنه احد با شوهر و دو فرزندش دوش به دوش يكديگر بجنگد و از رسول خدا دفا كنند. او فقط مشك آبى را به دوش ‍ كشيده بود، براى آنكه در ميدان جنگ به مجروحين آب برساند. نيز مقدارى نوار از پارچه تهيه كرده و همراه آورده بود تا زخمهاى مجروحين را ببندد. او بيش از اين دو كار، در آن روز براى خود پيش بينى نمى كرد.
مسلمانان در آغاز مبارزه با آنكه از لحاظ عدد زياد نبودند و تجهيزات كافى هم نداشتند، شكست عظيمى به دشمن دادند. دشمن پا به فرار گذاشت و جا خالى كرد، ولى طولى نكشيد در اثر غفلتى كه يك عده از نگهبانان تل ((عينين )) در انجام وظيفه خويش كردند، دشمن از پشت سر شبيخون زد، وضع عوض شد و عده زيادى از مسلمانان از دور رسول اكرم پراكنده شدند.
((نسيبه )) همينكه وضع را به اين نحو ديد، مشك آب را به زمين گذاشت و شمشير به دست گرفت ، گاهى از شمشير استفاده مى كرد و گاهى از تير و كمان . سپر مردى را كه فرار مى كرد نيز برداشت و مورد استفاده قرار داد. يك وقت متوجه شد كه يكى از سپاهيان دشمن فرياد مى كشد:((خود محمد كجاست ؟ خود محمد كجاست ؟))
نسيبه فورا خودر را به او رساند و چندين ضربت بر او وارد كرد. و چون آن مرد دو زره روى هم پوشيده بود، ضربات نسيبه چندان در او تاءثير نكرد، ولى او ضربت محكمى روى شانه بى دفاع نسيبه زد كه تا يك سال مداوا مى كرد. رسول خدا همينكه متوجه شد خون از شانه نسيبه فوران مى كند، يكى از پسران نسيبه را صدا زد و فرمود:((زود زخم مادرت را ببند)) وى زخم مادر را بست و باز هم نسيبه مشغول كارزار شد.
در اين بين ، نسيبه متوجه شد يكى از پسرانش زخم برداشته ، فورا پارچه هايى كه به شكل نوار براى زخم بندى مجروحين با خود آورده بود، درآورد و زخم پسرش را بست . رسول اكرم تماشا مى كرد و از مشاهده شهامت اين زن لبخندى در چهره داشت . همينكه نسيبه زخم فرزند را بست به او گفت :((فرزندم زود حركت كن و مهياى جنگيدن باش )) هنوز اين سخن به دهان نسيبه بود كه رسول اكرم ، شخصى را به نسيبه نشان داد و فرمود:((ضارب پسرت همين بود))
نسيبه مثل شير نر به آن مرد حمله برد و شمشيرى به ساق پاى او نواخت كه به روى زمين افتاد. رسول اكرم فرمود:((خوب انتقام خويش را گرفتى ، خدا را شكر كه به تو ظفر بخشيد و چشم تو را روشن ساخت )).
عده اى از مسلمانان شهيد شدند و عده اى مجروح ، نسيبه جراحات بسيارى برداشته بود كه اميد زيادى به زنده ماندنش نمى رفت .
بعد از واقعه احد، رسول اكرم براى اطمينان از وضع دشمن ، بلافاصله دستور داد به طرف ((حمراءالاسد)) حركت كنند. ستون لشكر حركت كرد. نسيبه نيز خواست به همان حال حركت كند، ولى زخمهاى سنگين اجازه حركت به او نداد.
همينكه رسول اكرم از ((حمراءالاسد)) برگشت ، هنوز داخل خانه خود نشده بود كه شخصى را براى احوالپرسى نسيبه فرستاد. خبر سلامتى او را دادند. رسول خدا از اين خبر خوشحال و مسرور شد(74).

60 خواهش مسيح
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

عيسى عليه السلام به حواريين گفت :((من خواهش و حاجتى دارم ، اگر قول مى دهيد آن را برآوريد بگويم )).
حواريين گفتند:((هرچه امر كنى اطاعت مى كنم )).
عيسى از جا حركت كرد و پاهاى يكايك آنها را شست . حواريين در خود احساس ناراحتى مى كردند، ولى چون قول داده بودند خواهش عيسى را بپذيرند، تسليم شدند، و عيسى پاى همه را شست . همينكه كار به انجام رسيد، حواريين گفتند:((تو معلم ما هستى ، شايسته اين بود كه ما پاى تو را مى شستيم نه تو پاى ما را)).
عيسى فرمود:
((اين كار را كردم براى اينكه به شما بفهمانم كه از همه مردم سزاوارتر به اينكه خدمت مردم را به عهده بگيرد ((عالم )) است . اين كار را كردم تا تواضع كرده باشم و شما درس ‍ تواضع را فرا گيريد و بعد از من كه عهده دار تعليم و ارشاد مردم مى شويد، راه و روش خود را تواضع و خدمت خلق قرار دهيد. اساسا حكمت در زمينه تواضع رشد مى كند نه در زمينه تكبر، همان گونه كه گياه در زمين نرم دشت مى رويد نه در زمين سخت كوهستان ))(75).

61 جمع هيزم از صحرا
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

رسول اكرم صلى اللّه عليه وآله در يكى از مسافرتها با اصحابش در سرزمينى خالى و بى علف فرود آمدند، به هيزم و آتش احتياج داشتند، فرمود:((هيزم جمع كنيد)) عرض كردند: يا رسول اللّه ! ببينيد، اين سرزمين چقدر خالى است ، هيزمى ديده نمى شود
فرمود:((در عين حال هركس هر اندازه مى تواند جمع كند)).
اصحاب روانه صحرا شدند، با دقت بروى زمين نگاه مى كردند و اگر شاخه كوچكى مى ديدند برمى داشتند. هركس هر اندازه توانست ذرّه ذرّه جمع كرد و با خود آورد. همينكه همه افراد هرچه جمع كرده بودند روى هم ريختند، مقدارى زيادى هيزم جمع شد.
در اين وقت رسول اكرم فرمود:((گناهان كوچك هم مثل همين هيزمهاى كوچك است ، ابتدا به نظر نمى آيد، ولى هرچيزى جوينده و تعقيب كننده اى دارد، همان طور كه شما جستيد و تعقيب كرديد اين قدر هيزم جمع شد، گناهان شما هم جمع و احصا مى شود و يك روز مى بينيد از همان گناهان خرد كه به چشم نمى آمد، انبوه عظيمى جمع شده است ))(76).

62 شراب در سفره
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

منصور دوانيقى ، هر چند يك بار به بهانه اى مختلف امام صادق را از مدينه به عراق مى طلبيد و تحت نظر قرار مى داد. گاهى مدت زيادى امام را از بازگشت به حجاز مانع مى شد. در يكى از اين اوقات كه امام در عراق بود، يكى از سران سپاه منصور، پسر خود را ختنه كرد، عده زيادى را دعوت كرد و وليمه مفصلى داد. اعيان و اشراف و رجال همه حاضر بودند. از جمله كسانى كه در آن وليمه دعوت شده بودند. امام صادق بود. سفره حاضر شد و مدعوين سر سفره نشستند و مشغول غذاخوردن شدند. در اين بين ، يكى از مدعوين آب خواست . به بهانه آب ، قدحى از شراب به دستش دادند. قدح كه به دست او داده شد، فورا امام صادق نيمه كاره از سر سفره حركت كرد و بيرون رفت . خواستند امام را مجددا برگردانند، برنگشت . فرمود رسول خدا فرموده است :
((هركس بر سر سفره اى بنشيند كه در آنجا شراب است لعنت خدا بر او است ))(77).

63 استماع قرآن
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

ابن مسعود يكى از نويسندگان وحى بود؛ يعنى از كسانى بود كه هرچه از قرآن نازل مى شد، مرتب مى نوشت و ضبط مى كرد و چيزى فروگذار نمى كرد.
يك روز، رسول اكرم به او فرمود:((مقدارى قرآن بخوان تا من گوش كنم )) ابن مسعود مصحف خويش را گشود، سوره مباركه نساء آمد، او مى خواند و رسول اكرم با دقت و توجه گوش مى كرد، تا رسيد به آيه 41:((فَكَيْفَ اِذا جِئْنا مِنْ كُلِّ اُمَّةٍ بِشَهيدٍ وَجِئنابِكَ عَلى هؤُلاءِ شَهيداً؛ يعنى چگونه باشد آن وقت كه از هر امتى گواهى بياوريم و تو را براى اين امت گواه بياوريم )).
همينكه ابن مسعود اين آيه را قرائت كرد، چشمهاى رسول اكرم پر از اشك شد و فرمود:((ديگر كافى است ))(78).

64 شهرت عوام
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

چندى بود كه در ميان مردم عوام ، نام شخصى بسيار برده مى شد. و شهرت او به قدس و تقوا و ديانت پيچيده بود. همه جا عامه مردم ، سخن از بزرگى و بزرگوارى او مى گفتند. مكرر در محضر امام صادق ، سخن از آن مرد و ارادت و اخلاص عوام الناس نسبت به او به ميان مى آمد. امام به فكر افتاد كه دور از چشم ديگران ، آن مرد ((بزرگوار)) را كه تا اين حد مورد علاقه و ارادت توده مردم واقع شده از نزديك ببيند.
يك روز، به طور ناشناس ، نزد او رفت ، ديد ارادتمندان وى كه همه از طبقه عوام بودند غوغايى در اطراف او بپا كرده اند. امام بدون آنكه خود را بنماياند و معرفى كند، ناظر جريان بود. اولين چيزى كه نظر امام را جلب كرد، اطوارها و ژستهاى عوام فريبانه وى بود. تا آنكه او از مردم جدا شد و به تنهايى راهى را پيش گرفت . امام آهسته به دنبال او روان شد تا ببيند كجا مى رود و چه مى كند و اعمال جالب و مورد توجه اين مرد از چه نوع اعمالى است ؟
طولى نكشيد كه آن مرد جلو دكان نانوايى ايستاد. امام با كمال تعجب مشاهده كرد كه اين مرد، همينكه چشم صاحب دكان را غافل ديد، آهسته دو عدد نان برداشت و در زير جامه خويش مخفى كرد و راه افتاد. امام با خود گفت ، شايد منظورش خريدارى است و پول نان را قبلاً داده يا بعدا خواهد داد. ولى بعد فكر كرد، اگر اين طور بود پس چرا همينكه چشم نانواى بيچاره را دور ديد نانها رابلند كرد و راه افتاد.
باز امام آن مرد را تعقيب كرد و هنوز در فكر جريان دكان نانوايى بود كه ديد در مقابل بساط يك ميوه فروش ايستاد، آنجا هم مقدارى درنگ كرد و تا چشم ميوه فروش را دور ديد، دو عدد انار برداشت و زير جامه خود پنهان كرد و راه افتاد. بر تعجب امام افزوده شد. تعجب امام آن وقت به منتها درجه رسيد كه ديد آن مرد رفت به سراغ يك نفر مريض و نانها و انارها را به او داد و راه افتاد، در اين وقت امام خود را به آن مرد رساند و اظهار داشت :((من امروز كار عجيبى از تو ديدم )) تمام جريان را برايش بازگو كرد و از او توضيح خواست .
او نگاهى به قيافه امام كرد و گفت : خيال مى كنم تو جعفر بن محمدى ؟
((بلى درست حدس زدى ، من جعفر بن محمدم )).
البته تو فرزند رسول خدايى و داراى شرافت نسب مى باشى ، اما افسوس كه اين اندازه جاهل و نادانى .
((چه جهالتى از من ديدى ؟))
همين پرسشى كه مى كنى از منتهاى جهالت است ، معلوم مى شود كه يك حساب ساده را در كار دين نمى توانى درك كنى ، مگر نمى دانى كه خداوند در قرآن فرموده :
((مَنْ جاءَ بِالْحَسَنَةِ فَلَهُ عَشْرُ اَمْثالِها؛
هر كار نيكى ده برابر پاداش دارد.))
باز قرآن فرمود:
((وَمَنْ جاَّءَ بِالسَّيِّئَةِ فَلا يُجْزى اِلاّ مِثْلَها(79)؛
هر كار بد فقط يك برابر كيفر دارد))
روى اين حساب پس من دو نان دزديدم دو خطا محسوب شد، دو انار هم دزديدم دو خطاى ديگر شد، مجموعا چهار خطا شد، اما از آن طرف آن دو نان و آن دو انار را در راه خدا دادم ، در برابر هر كدام از آنها ده حسنه دارم ، مجموعا چهل حسنه نصيب من مى شود. در اينجا يك حساب خيلى ساده نتيجه مطلب را روشن مى كند. و آن اينكه چون چهار را از چهل تفريق كنيم ، سى و شش باقى مى ماند. بنابراين من 36 حسنه خالص دارم . و اين است آن حساب ساده اى كه گفتم تو از درك آن عاجزى !!!
((خدا تو را مرگ بدهد، جاهل توئى كه به خيال خود اين طور حساب مى كنى . آيه قرآن را مگر نشنيده اى كه مى فرمايد:((اِنَّما يَتَقَبَّلُ اللّهُ مِنَ الْمُتَّقينَ(80)؛ خدا فقط عمل پرهيزگاران را مى پذيرد))
حالا يك حساب بسيار ساده كافى است كه تو را به اشتباهت واقف كند، تو به اقرار خودت چهار گناه مرتكب شدى و چون مال مردم را به نام صدقه و احسان به ديگران دادى نه تنها حسنه اى ندارى ، بلكه به عدد هر يك از آنها گناه ديگرى مرتكب شدى . پس چهار گناه ديگر بر چهار گناه اولى تو اضافه شد و مجموعا هشت گناه شد هيچ حسنه اى هم ندارى .
امام اين بيان را كرد و در حالى كه چشمان بهت زده او به صورت امام خيره شده بود، او را رها كرد و برگشت .
امام صادق وقتى اين داستان را براى دوستان نقل كرد، فرمود:((اينگونه تفسيرها و توجيه هاى جاهلانه و زشت در امور دينى سبب مى شود كه عده اى گمراه شوند و ديگران را هم گمراه سازند))(81).

65 سخنى كه به ابوطلب نيرو داد
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

رسول اكرم بدون آنكه اهميتى به پيشامدها بدهد با سرسختى عجيبى در مقابل قريش مقاومت مى كرد و راه خويش را به سوى هدفهايى كه داشت طى مى كرد. از تحقير و اهانت به بتها و كوتاه خواندن عقل بت پرستان و نسبت گمراهى و ضلالت دادن به پدران و اجداد آنها دريغ نمى كرد. اكابر قريش به تنگ آمدند، مطلب را با ابوطالب در ميان گذاشتند و از او خواهش ‍ كردند يا شخصا جلو برادرزاده اش را بگيرد يا آنكه بگذارد قريش مستقيما از جلو او بيرون آيند.
ابوطالب با زبان نرم هر طور بود قريش را ساكت كرد تا كار تدريجا بالا گرفت و براى قرشيان ديگر قابل تحمل نبود، در هر خانه اى سخن از محمد صلى اللّه عليه وآله و هر دو نفر كه به هم مى رسيدند با نگرانى و ناراحتى ، سخنان و رفتار او را و اينكه از گوشه و كنار يكى يكى و يا گروه گروه به پيروان او ملحق مى شوند ذكر مى كردند. جاى معطلى نبود، همه متفق القول شدند كه هرطور هست بايد اين غائله كوتاه شود. تصميم گرفتند بار ديگر با ابوطالب در اين موضوع صحبت كنند و اين مرتبه جدى تر و مصمم تر با او سخن بگويند.
رؤ سا و اكابر قريش نزد ابوطالب آمدند و گفتند: ما از تو خواهش كرديم كه جلو برادرزاده ات را بگيرى و نگرفتى ، ما به خاطر پيرمردى و احترام تو قبل از آنكه مطلب را با تو در ميان بگذاريم متعرض او نشديم ، ولى ديگر تحمل نخواهيم كرد كه او بر خدايان ما عيب بگيرد و بر عقلهاى ما بخندد و به پدران ما نسبت ضلالت و گمراهى بدهد. اين دفعه براى اتمام حجت آمده ايم ، اگر جلو برادرزاده ات را نگيرى ما ديگر بيش از اين رعايت احترام و پيرمردى تو را نمى كنيم و با تو و او هر دو وارد جنگ مى شويم تا يك طرف از پا درآيد.
اين التيماتوم صريح ، ابوطالب را بسى ناراحت كرد. هيچ وقت تا آن روز همچو سخنان درشتى از قريش نشنيده بود. معلوم بود كه ابوطالب تاب مقاومت و مبارزه با قريش را ندارد. و اگر بنا شود كار به جاى خطرناك بكشد، خودش و برادرزاده اش و همه فاميل و بستگانش تباه خواهند شد.
اين بود كه كسى نزد رسول اكرم فرستاد و موضوع را با او در ميان گذاشت و گفت :((حالا كه كار به اينجا كشيده ، سكوت كن كه من و تو هر دو در خطر هستيم )).
رسول اكرم احساس كرد التيماتوم قريش در ابوطالب تاءثير كرده ، در جواب ابوطالب جمله اى گفت كه همه سخنان قريش را از ياد ابوطالب برد، فرمود:((عموجان ! همينقدر بگويم كه اگر خورشيد را در دست راست من و ماه را در دست چپ من بگذارند كه دست از دعوت و فعاليت خود بردارم هرگز برنخواهم داشت تا خداوند دين خود را آشكار كند يا آنكه خودم جان بر سر اين كار بگذارم )).
اين جمله را گفت و اشكهايش ريخت و از پيش ابوطالب حركت كرد. چند قدمى بيشتر نرفته بود كه به دستور ابوطالب برگشت . ابوطالب گفت :((حالا كه اين طور است ، پس هرطور كه خودت مى دانى عمل كن ، به خدا قسم تا آخرين نفس از تو دفاع خواهم كرد))(82)

66 دانشجوى بزرگسال
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

((سكاكى )) مردى فلزكار و صنعت گر بود، توانست با مهارت و دقت ، دواتى بسيار ظريف با قفلى ظريفتر بسازد كه لايق تقديم به پادشاه باشد. انتظار همه گونه تشويق و تحسين از هنر خود داشت . با هزاران اميد و آرزو آن را به پادشاه عرضه كرد. در ابتدا همان طورى كه انتظار مى رفت مورد توجه قرار گرفت ، اما حادثه اى پيش آمد كه فكر و راه زندگى سكاكى را بكلى عوض ‍ كرد.
در حالى كه شاه مشغول تماشاى آن صنعت بود و سكاكى هم سرگرم خيالات خويش ، خبر دادند عالمى اديب يا فقيهى وارد مى شود. همينكه او وارد شد، شاه چنان سرگرم پذيرايى و گفتگو با آن شد كه سكاكى و صنعت و هنرش را يكباره از ياد برد. مشاهده اين منظره تحولى عميق در روح سكاكى به وجود آورد.
دانست كه از اين كار تشويق و تقديرى كه مى بايست نمى شود و آن همه اميدها و آرزوها بى موقع است . ولى روح بلند پرواز سكاكى آن نبود كه بتواند آرام بگيرد. حالا چه بكند؟ فكر كرد همان كارى را بكند كه ديگران كردند و از همان راه برود كه ديگران رفتند. بايد به دنبال درس و كتاب برود و اميدها و آرزوهاى گمشده را در آن راه جستجو كند. هرچند براى يك عاقل مرد كه دوره جوانى را طى كرده ، با طفلان نورس همدرس شدن و از مقدمات شروع كردن ، كار آسانى نيست ، ولى چاره اى نيست ، ماهى را هر وقت از آب بگيرند تازه است .
از همه بدتر اينكه : وقتى كه شروع به درس خواندن كرد، در خود هيچگونه ذوق و استعدادى نسبت به اين كار نديد. شايد هم اشتغال چندين ساله او به كارهاى فنى و صنعتى ، ذوق علمى و ادبى او را جامد كرده بود، ولى نه گذشتن سن و نه خاموش شدن استعداد، هيچكدام نتوانست او را از تصميمى كه گرفته بود باز دارد. با جديّت فراوان مشغول كار شد تا اينكه اتفاقى افتاد:
آموزگارى كه به او فقه شافعى مى آخوخت ، اين مساءله را به او تعليم كرد:((عقيده استاد اين است كه پوست سگ با دباغى پاك مى شود)).
سكاكى اين جمله را دهها بار پيش خود تكرار كرد تا در جلسه امتحان خوب از عهده برآيد، ولى همينكه خواست درس را پس بدهد، اين طور بيان كرد:((عقيده سگ اين است كه پوست استاد با دباغى پاك مى شود)).
خنده حضار بلند شد. بر همه ثابت شد كه اين مرد بزرگسال كه پيرانه سر، هوس درس خواندن كرده به جائى نمى رسد. سكاكى ديگر نتواست در مدرسه و در شهر بماند، سر به صحرا گذاشت . جهان پهناور بر او تنگ شده بود، از قضا به دامنه كوهى رسيد، متوجه شد كه از بلنديى قطره قطره آب روى صخره اى مى چكد و در اثر ريزش مداوم ، صخره را سوارخ كرده است . لحظه اى انديشيد و فكرى مانند برق از مغزش عبور كرد، با خود گفت : دل من هر اندازه غير مستعد باشد از اين سنگ سختر نيست . ممكن نيست مداومت و پشت كار بى اثر بماند. برگشت و آنقدر فعاليت و پشت كار به خرج داد تا استعدادش باز و ذوقش زنده شد. عاقبت يكى از دانشمندان كم نظير ادبيات گشت .(83)

67 گياه شناس
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

معلمين ((شارل دولينه )) در مدرسه ، با كمال ياءس و نوميدى ، همه با هم اتفاق كردند كه به پدرش كه يك نفر كشيش بود پيشنهاد و نصيحت كنند بى جهت انتظار پيشرفت فرزندش را در كار تحصيل و درس خواندن نداشته باشد؛ زيرا هيچ گونه فهم و استعدادى در او مشاهده نمى شود. بهتر است يك كار دستى مناسبى براى فرزندش پيدا كند و به دنبال آن كار بفرستد.
ولى پدر و مادر ((لينه ))، روى علاقه فراوان به فرزند، با همه نوميدى و تاءثر، وى را براى آموزش علم طب به دانشگاه روانه كردند. اما چون بضاعتى نداشتند فقط مبلغ اندكى براى خرج دوران تحصيل او پرداختند و اگر ترحم و كمك يك مرد نيكوكار كه در باغ دانشگاه با ((لينه )) آشنا شده بود نبود، فقر و تنگدستى او را از پا درمى آورد. ((لينه )) برخلاف ميل پدر و مادر، به رشته اى كه او را به دنبال آن فرستاده بودند علاقه اى نداشت . به رشته گياه شناسى علاقه مند بود. او از كودكى گياهها را دوست مى داشت و اين خصلت را از پدرش به ارث برده بود. باغ پدرش از نباتات زيبا پوشيده بود و از همان وقت كه ((لينه )) دوران كودكى را طى مى كرد، مادرش عادت كرده بود كه هروقت او گريه و فرياد مى كند گلى به دستش دهد تا آرام گيرد.
در خلال اوقاتى كه در دانشگاه طب تحصيل مى كرد، نوشته يك گياه شناس ‍ فرانسوى به دستش افتاد و علاقه مند شد در اسرار گياهها تعمق كند. در آن اوقات يكى از مسائل روز كه مورد توجه دانشمندان گياهشناس بود، طرز طبقه بندى صحيح گياهها و نباتات بود. ((لينه )) موفق شد يك نوع طبقه بندى خاصى بر مبناى تذكير و تاءنيث گياهان ابتكار كند كه بسيار مورد توجه قرار گرفت . كتابى كه وى در اين زمينه منتشر ساخت ، موجب شد كه در همان دانشگاهى كه در آنجا تحصيل مى كرد، براى وى در رشته اى كه معلوم شد استعداد آن رشته را دارد، مقامى دست و پا كنند، ولى حسادت ديگران مانع شد كه اين كار جامه عمل بپوشد.
((لينه )) از موفقيت خود سرمست شد، اولين بار بود كه لذت موفقيت را مى چشيد، لذا به اين پيشامد اهميتى نداد و براى خود يك ماءموريت علمى دست و پا كرد و آماده يك سفر طولانى براى تحقيق و مطالعه در طبيعت گرديد. از اسباب سفر يك جامه دان و مختصرى لباسهاى زير و يك ذره بين و مقدارى كاغذ برداشت و تنها و پياده به راه افتاد. وى هفت هزار كيلومتر راه را با مواجهه مشكلات عجيب و شنيدنى طى كرد و با غنيمت بزرگى از معلومات و مطالعات مراجعت نمود و در سال 1735 يعنى سه سال بعد از آن جريان ، چون ملاحظه كرد در وطن خويش سوئد، جز كارهاى ناپايدار به دست نمى آيد، به هامبورك رفت و در آنجا هنگام بازديد يكى از موزه ها، يكى از گنجينه هاى خود را كه در اين سفر به دست آورده بود و به وجود آن بسيار مفتخر بود، به رئيس موزه نشان داد. و آن يك مار آبى بود كه هفت سر داشت . اين سرها نه فقط شبيه سر مار بلكه مانند سر ((راسو)) بودند. قاضى محل از اين بازديد كننده نحس و شوم سخت خشمگين شد، امر داد تا او را اخراج كنند.
((لينه )) باز هم مسافرتهاى خود را ادامه داد و طى راه رساله دكتراى خود را درعلم طب گذرانيد و حتى توانست كتاب خود را به نام ((دستگاه طبيعت )) در بين راه در ((ليدن )) به چاپ برساند. اين كتاب براى او شهرتى به وجود آورد و يكى از ثروتمندان آمستردام به او پيشنهاد كرد كه باغ زيبا و بى مانند او را اداره كند و به اين طريق موفق شد لحظه اى به پاى خسته خود استراحت بدهد. و از لطف حامى نيكوكار خود توانست كشور فرانسه را نيز بازديد كرده در جنگلهاى ((مودون )) به جمع آورى انواع گياهان آنجا مشغول شود.
سرانجام درد غربت و علاقه به وطن او را گرفت ، و به سوئد كشور خودش ‍ بازگشت . وطن اين بار قدرش را دانست و افتخاراتى كه لازمه نبوغ و پشتكار و اراده او بود به وى كه يك روز معلمين مدرسه عذرش را خواسته بودند عطا كرد(84)