داستان راستان جلد اوّل و دوّم

استاد شهيد مرتضى مطهرى

- ۸ -


108 در بارگاه رستم
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

رستم فرخ ‌زاد، با سپاه گران و ساز و برگ كامل ، براى سركوبى مسلمانان كه قبلاً شكست سختى به ايرانيان داده بودند، وارد قادسيه شد، مسلمانان به سركردگى سعد وقاص تا نزديك قادسيه جلو آمد بودند. سعد، عده اى را ماءمور كرده بود تا پيشاپيش سپاه به عنوان ((مقدمة الجيش )) و پيشاهنگ حركت كنند. رياست اين عده با مردى بود به نام زهرة بن عبداللّه . رستم پس ‍ از آنكه شبى در قادسيه به روز آورد، براى آنكه وضع دشمن را از نزديك ببيند سوار شد و به راه افتاد و در كنار اردوگاه مسلمانان بر روى تپه اى ايستاد و مدتى وضع آنها را تحت نظر گرفت . بديهى است نه عدد و نه تجهيزات و ساز و برگ مسلمانان چيزى نبود كه اسباب وحشت بشود. اما در عين حال ، مثل اينكه به قلبش الهام شده بود كه جنگ با اين مردم سرانجام نيكى نخواهد داشت ، رستم همان شب با پيغام ، زهرة بن عبداللّه را نزد خود طلبيد و به او پيشنهاد صلح كرد، اما به اين صورت كه پولى بگيرند و برگردند سر جاى خود.
رستم با غرور و بلندپروازى كه مخصوص خود او بود به او گفت : شما همسايه ما بوديد و ما به شما نيكى مى كرديم . شما از انعام ما بهره مند مى شديد و گاهى كه خطرى از ناحيه كسى شما را تهديد مى كرد، ما از شما حمايت و شما را حفظ مى كرديم ، تاريخ گواه اين مطلب است .
سخن رستم كه به اينجا رسيد زهره گفت :((همه اينها كه راجع به گذشته گفتى صحيح است ، اما تو بايد اين واقعيت را درك كنى كه امروز غير از ديروز است . ما ديگر آن مردم نيستيم كه طالب دنيا و ماديات باشيم . ما از هدفهاى دنيايى گذشته هدفهاى آخرتى داريم . ما قبلاً همان طور بوديم كه تو گفتى ، تا روزى كه خداوند پيغمبر خويش را در ميان ما مبعوث فرمود. او ما را به خداى يگانه خواند. ما دين او را پذيرفتيم . خداوند به پيغمبر خويش وحى كرد كه اگر پيروان تو بر آنچه به تو وحى شده ثابت بمانند، خداوند آنان را بر همه اقوام و ملل ديگر تسلط خواهد بخشيد. هركس به اين دين بپيوندد عزيز مى گردد و هركس تخلف كند خوار و زبون مى شود))
رستم گفت : ممكن است در اطراف دين خودتان توضيحى بدهى ؟.
((اساس و پايه و ركن آن دو چيز است : شهادت به يگانگى خدا و شهادت به رسالت محمد، و اينكه آنچه او گفته است از جانب خداست )).
اينكه عيب ندارد، خوب است ديگر چى ؟
((آزاد ساختن بندگان خدا از بندگى انسانهايى مانند خود))(132).
اين هم خوب است ، ديگر چى ؟
((مردم همه از يك پدر و مادر زاده شده اند، همه فرزندان آدم و حوا هستند، بنابراين همه برادر و خواهر يكديگرند))(133).
اين هم بسيار خوب است ! خوب اگر ما اينها را بپذيريم و قبول كنيم ، آيا شما باز خواهيد گشت ؟
((آرى قسم به خدا! ديگر قدم به سرزمينهاى شما نخواهيم گذاشت ، مگر به عنوان تجارت يا براى كار لازم ديگرى از اين قبيل . ما هيچ مقصودى جز اينكه گفتم نداريم )).
راست مى گويى . اما يك اشكال در كار است ، از زمان اردشير در ميان ما مردم ايران سنتى معمول و رايج است كه با دين شما جور درنمى آيد. از آن زمان رسم بر اين است كه طبقات پست از قبيل كشاورزى و كارگر حق ندارند تغيير شغل دهند و به كار ديگر بپردازند. اگر بنا شود آن طبقات به خود يا فرزندان خود حق بدهند كه تغيير شغل و طبقه بدهند و در رديف اشراف قرار بگيرند، پا از گليم خود دارازتر خواهند كرد وبا طبقات عاليه و اعيان و اشراف ستيزه خواهند جست . پس بهتر اين است كه يك بچه كشاورز بداند كه بايد كشاورز باشد و بس ، يك بچه آهنگر نيز بداند كه غير از آهنگرى حق كار ديگر ندارد و همينطور... .
((اما ما از همه مردم براى مردم بهتريم (134). ما نمى توانيم مثل شما باشيم و طبقاتى آنچنان در ميان خود قائل شويم . ما عقيده داريم امر خدا را در مورد همان طبقات پست اطاعت كنيم . همان طور كه گفتم به عقيده ما همه مردم از يك پدر و مادر آفريده شده اند و همه برادر و برابرند. ما معتقديم به وظيفه خودمان در باره ديگران به خوبى رفتار كنيم و اگر به وظيفه خودمان عمل كنيم ، عمل نكردن آنها به ما زيان نمى رساند. عمل به وظيفه مصونيت ايجاد مى كند)).
زهرة بن عبداللّه اينها را گفت و رفت . رستم بزرگان سپاه را جمع كرد و سخنان اين فرد مسلمان را براى آنان بازگو كرد. آنان سخنان آن مسلمان را به چيزى نشمردند. رستم به سعد وقاص پيام داد كه نماينده اى رسمى براى مذاكره پيش مابفرست . سعد خواست هياءتى را ماءمور اين كار كند. اماربعى بن عامر كه حاضر مجلس بود صلاح نديد، گفت :
((ايرانيان اخلاق مخصوصى دارند. همينكه يك هياءت به عنوان نمايندگى به طرفشان برود آن را دليل اهميت خودشان قرار مى دهند و خيال مى كنند ما چون به آنها اهميت مى دهيم هياءتى فرستاده ايم . فقط يك نفر بفرست كافى است )).
خود ربعى ماءمور اين كار شد.
از آن طرف به رستم خبر دادند كه نماينده سعد وقاص آمده است . رستم با مشاورين خود در كيفيت برخورد با نماينده مسلمانان مشورت كرد كه به چه صورتى باشد. به اتفاق كلمه راءى دادند كه بايد به او بى اعتنايى كرد و چنين وانمود كرد كه ما به شما اعتنايى نداريم . شما كوچكتر از اين حرفها هستيد.
رستم براى آنكه جلال و شكوه ايرانيان را به رخ مسلمانان بكشد، دستور داد تختى زرين نهادند و خودش روى آن نشست . فرشهاى عالى گستردند. متكاهاى زربفت نهادند. نماينده مسلمانان ، در حالى كه بر اسبى سوار و شمشير خويش را در يك غلافى كهنه پوشيده و نيزه اش را به يك تار پوست بسته بود، وارد شد. تا نگاه كرد فهميد كه اين زينتها و تشريفات براى اين است كه به رخ او بكشند، متقابلاً براى اينكه بفهماند ما به اين جلال و شكوهها اهميت نمى دهيم و هدف ديگرى داريم ، همينكه به كنار بساط رستم رسيد، معطل نشد اسب خويش را نهيب زد و با اسب داخل خرگاه رستم شد.
ماءمورين به او گفتند:((پياده شو!)) قبول نكرد و تا نزديك تخت رستم با اسب رفت ، آنگاه از اسب پياده شد. يكى از متكاهاى زرين را با نيزه سوارخ كرد و لجام اسب خويش را در آن فرو برد و گره زد. مخصوصا پلاس كهنه اى كه جل شتر بود، به عنوان روپوش به دوش خويش افكند. به او گفتند:((اسلحه خود را تحويل بده ، بعد برو نزد رستم ))
گفت :((تحويل نمى دهم ، شما از ما نماينده خواستيد و من به عنوان نمايندگى آمده ام ، اگر نمى خواهيد برمى گردم ))
رستم گفت : بگذاريد هرطور مايل است بيايد.
ربعى بن عامر، با وقار و طماءنينه خاصى ، در حالى كه قدمها را كوچك برمى داشت و از نيزه خويش به عنوان عصا استفاده مى كرد و عمدا فرشها را پاره مى كرد، تا پاى تخت رستم آمد. وقتى كه خواست بنشيند، فرشها را عقب زد و روى خاك نشست . گفتند: چرا روى فرش ننشستى ؟
گفت :((ما از نشستن روى اين زيورها خوشمان نمى آيد)).
مترجم مخصوص رستم از او پرسيد: شما چرا آمده ايد؟
((خدا ما را فرستاده است ، خدا ما را ماءمور كرده بندگان او را از سختيها و بدبختيها رهايى بخشيم و مردم را كه دچار فشار و استبداد و ظلم و ساير كيشها هستند نجات دهيم و آنها را در ظل عدل اسلامى درآوريم (135)، ما دين خدا را كه بر اين اساس است ، بر ساير ملل عرضه مى داريم . اگر قبول كردند در سايه اين دين خوش و خرم و سعادتمندانه زندگى كنند، ما با آنها كارى نداريم ، اگر قبول نكردند با آنها مى جنگيم ، آنگاه يا كشته مى شويم و به بهشت مى رويم ، يا بر دشمن پيروز مى گرديم )).
بسيار خوب ! سخن شما را فهميديم ، حالا ممكن است فعلاً تصميم خود را تاءخير بيندازيد تا ما فكرى بكنيم و ببينيم چه تصميم مى گيريم .
((چه مانعى دارد، چند روز مهلت مى خواهيد، يك روز يا دو روز؟)).
يك روز و دو روز كافى نيست ، ما بايد به رؤ سا و بزرگان خود نامه بنويسيم و آنها بايد مدتها با هم مشورت كنند تا تصميمى گرفته شود.
ربعى كه مقصود آنها را فهميده بود و مى دانست منظور اين است كه دفع الوقت شده باشد گفت :((آنچه پيغمبر ما سنت كرده و پيشوايان ما رفتار كرده اند اين است كه در اينگونه مواقع بيش از سه روز تاءخير جايز ندانيم . من سه روز مهلت مى دهم تا يكى از سه كار را انتخاب كنيد: يا اسلام بياوريد، در اين صورت ما از راهى كه آمده ايم برمى گرديم . سرزمين شما با همه نعمتها مال خودتان ، ما طمع به مال و ثروت و سرزمين شما نبسته ايم ، يا قبول كنيد جزيه بدهيد، يا آماده نبرد باشيد)).
معلوم مى شود تو خودت فرمانده كل مى باشى كه با ما قرار مى گذارى .
((خير، من يكى از افراد عادى هستم . اما مسلمانان مانند اعضاى يك پيكرند، همه از همند اگر كوچكترين آنها به كسى امان بدهد، مانند اين است كه همه امان داده اند(136) همه امان و پيمان يكديگر را محترم مى شمارند)).
پس از اين جريان ، رستم كه سخت تحت تاءثير قرار گرفته بود، با زعماى سپاه خويش در كار مسلمانان مشورت كرد، به آنها گفت : چگونه ديديد اينها را؟ آيا در همه عمر سخنى بلندتر و محكمتر و روشنتر از سخنان اين مرد شنيده ايد. اكنون نظر شما چيست ؟
ممكن نيست ما به دين اين سگ درآييم ، مگر نديدى چه لباسهاى كهنه و مندرسى پوشيده بود؟!
شما به لباس چكار داريد، فكر و سخن را ببينيد، عمل و روش را ملاحظه كنيد.
سخن رستم مورد پذيرش آنان قرار نگرفت . آنها آنقدر گرفتار غرور بودند كه حقايق روشن را درك نمى كردند. رستم ديد همعقيده و همفكرى ندارد. پس ‍ از يك سلسله مذاكرات ديگر با نمايندگان مسلمانان و مشورت با زعماى سپاه خود، نتوانست راه حلى پيدا كند، آماده كارزار شد و چنان شكست سختى خورد كه تاريخ كمتر به ياد دارد. جان خويش را نيز در راه خيره سرى ديگران از دست داد(137).

109 فرار از بستر
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

پيغمبراكرم 55 سال از عمرش مى گذشت كه با دخترى به نام عايشه ازدواج كرد. ازدواج اول پيغمبر با خديجه بود كه قبل از او دو شوهر كرده بود، و به علاوه پانزده سال از خودش بزرگتر بود. ازدواج با خديجه در سن 25 سالگى پيغمبر و چهل سالگى خديجه صورت گرفت و خديجه 25 سال به عنوان زن منحصر بفرد پيغمبر در خانه پيغمبر بود و فرزندانى آورد و در 65 سالگى وفات كرد. پس از خديجه پيغمبر با يك بيوه ديگر به نام ((سوده )) ازدواج كرد. بعد از او با عايشه كه دختر خانه بود و قبلاً شوهر نكرده بود و مستقيما از خانه پدر به خانه پيغمبر مى آمد، ازدواج كرد.
پس از عايشه نيز، با آنكه پيغمبر زنان متعدد گرفت ، هيچكدام دختر خانه نبودند، همه بيوه و غالبا سالخورده و احيانا صاحب فرزندان برومندى بودند.
عايشه همواره در ميان زنان پيغمبر به خود مى باليد و مى گفت :((من تنها زنى هستم كه با غير پيغمبر آميزش نكرده ام . او به زيبايى خود نيز مى باليد و اين دو جهت او را مغرور كرده بود و احيانا پيغمبر را ناراحت مى كرد)).
عايشه پيش خود انتظار داشت با بودن او، پيغمبر به زن ديگر التفات نكند؛ زيرا طبيعى است براى يك مرد با داشتن زنى جوان و زيبا، به سر بردن با زنانى سالخورده و بى بهره از زيبايى جز تحمل محروميت و ناكامى چيز ديگر نيست ، خصوصا اگر مانند پيغمبر بخواهد رعايت حق و نوبت همه را در كمال دقت و عدالت بنمايد.
اما پيغمبر كه ازدواجهاى متعددش بر مبنانى مصالح اجتماعى و سياسى آن روز اسلام بود، نه بر مبانى ديگر، به اين جهات التفاتى نمى كرد و از آن تاريخ تا آخر عمر كه مجموعا در حدود ده سال بود زنان متعددى از ميان زنان بى سرپرست ، كه شوهرهاشان كشته شده بودند، يا به علت ديگر بى سرپرست شده بودند، به همسرى انتخاب كرد.
بيشتر موضوع ديگرى كه احيانا سبب ناراحتى عايشه مى شد، اين بود كه پيغمبر هيچ وقت تمام شب را در بستر نمى ماند، يك سوم شب و گاهى نيمى از شب و گاهى بيشتر از آن را در خارج از بستر به حال عبادت و تلاوت قرآن و استغفار به سر مى برد(138).
شبى نوبت عايشه بود، پيغمبر همينكه خواست بخوابد جامه و كفشهاى خود را در پايين پاى خود نهاد، سپس به بستر رفت . پس از مكثى به خيال اينكه عايشه خوابيده است ، آهسته حركت كرد و كفشهاى خويش را پوشيد و در را باز كرد و آهسته بست و بيرون رفت . اما عايشه هنوز بيدار بود و خوابش نبرده بود. اين جريان براى عايشه خيلى عجيب بود؛ زيرا شبهاى ديگر مى ديد كه پيغمبر از بستر برمى خيزد و در گوشه اى از اطاق به عبادت مى پردازد، اما براى او بى سابقه بود كه شبى كه نوبت او است پيغمبر از اطاق بيرون رود. با خود گفت من بايد بفهمم پيغمبر كجا مى رود، نكند به خانه يكى ديگر از زنها برود، با خود گفت آيا واقعا پيغمبر چنين كارى خواهد كرد و شبى را كه نوبت من است در خانه ديگرى به سر خواهد برد؟!.
اى كاش ساير زنانش بهره اى از جوانى و زيبايى مى داشتند و حرمسرايى از زيبارويان تشكيل داده بود. او چنين كارى هم كه نكرده و مشتى زنان سالخورده و بيوه دور خود جمع كرده است ، به هر حال بايد بفهمم او در اين وقت شب ، به اين زودى كه هنوز مرا خواب نبرده به كجا مى رود؟
عايشه فورا جامه هاى خويش را پوشيد و مانند سايه به دنبال پيغمبر راه افتاد. ديد پيغمبر يكسره از خانه به طرف بقيع كه در كنار مدينه بود و به دستور پيغمبر آنجا را قبرستان قرار داده بودند، رفت و در كنارى ايستاد. عايشه نيز آهسته از پشت سر پيغمبر رفت و خود را در گوشه اى پنهان كرد. ديد پيغمبر سه بار دستها را به سوى آسمان بلند كرد، بعد راه خود را به طرفى كج كرد. عايشه نيز به همان طرف رفت پيغمبر راه رفتن خود را تند كرد. عايشه نيز تند كرد. پيغمبر به حال دويدن درآمد. عايشه نيز پشت سرش دويد. بعد پيغمبر به طرف خانه راه افتاد. عايشه ، مثل برق ، قبل از پيغمبر خود را به خانه رساند و به بستر رفت . وقتى كه پيغمبر وارد شد، نفس تند عايشه را شنيد، فرمود:((عايشه ! چرا مانند اسبى كه تند دويده باشد نفس نفس مى زنى ؟)).
چيزى نيست يا رسول اللّه !
((بگو اگر نگويى خداوند مرا بى خبر نخواهد گذاشت )).
پدر و مادرم قربانت ! وقتى كه تو بيرون رفتى من هنوز بيدار بودم ، خواستم بفهمم تو اين وقت شب كجا مى روى ؟ دنبال سرت بيرون آمدم ، در تمام اين مدت از دور ناظر احوالت بودم !!
((پس آن شبحى كه در تاريكى هنگام برگشتن به چشمم خورد، تو بودى ؟)).
بلى يا رسول اللّه !
پيغمبر در حالى كه مشت خود را آهسته به پشت عايشه مى زد فرمود:((آيا براى تو اين خيال پيدا شد كه خدا و پيغمبر خدا به تو ظلم مى كنند، و حق تو را به ديگرى مى دهند؟)).
يا رسول اللّه ! آنچه مردم مكتوم مى دارند، خدا همه آنها را مى داند و تو را آگاه مى كند؟
((آرى ، جريان رفتن من امشب به بقيع اين بود كه فرشته الهى جبرئيل آمد و مرا بانگ زد و بانگ خويش را از تو مخفى كرد. من به او پاسخ دادم و پاسخ خود را از تو مكتوم داشتم . چون گمان كردم تو را خواب ربوده ، نخواستم تو را بيدار كنم و بگويم براى استماع وحى الهى بايد تنها باشم . به علاوه ترسيدم تو را وحشت بگيرد، اين بود كه آهسته از اطاق بيرون رفتم . فرشته خدا به من دستور داد بروم به بقيع و براى مدفونين بقيع طلب آمرزش ‍ كنم )).
يا رسول اللّه ! من اگر بخواهم براى مردگان طلب آمرزش كنم چه بگويم .
((بگو:
((اَلسَّلامُ عَلى اَهْلِ الدِّيارِ مِنَ الْمُؤْمِنينَ وَالْمُسْلِمينَ وَيَرْحَمُ اللّهُ الْمُسْتَقْدِمينَ مِنّا وَالْمُسْتَاءْخِرينَ فَانّا اِنْشاءَاللّهُ للاحِقُونَ))(139).

110 برنامه كار
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

پس از قتل عثمان و زمينه انقلابى كه فراهم شده بود كسى جز على عليه السلام نامزد خلافت نبود، مردم فوج فوج آمدند و بيعت كردند. در روز دوم بيعت ، على عليه السلام بر منبر بالا رفت و پس از حمد و ثناى الهى و درود بر خاتم انبيا و يك سلسله مواعظ به سخنان خود اين طور ادامه داد:
((اَيُّهَالنّاسُ! پس از آنكه رسول خدا از دنيا رفت ، مردم به ابوبكر را به عنوان خلافت انتخاب كردند. و ابوبكر عمر را جانشين معرفى كرد. عمر تعيين خليفه را به عهده شورا گذاشت و نتيجه شور اين شد كه عثمان خليفه شد. عثمان طورى عمل كرد كه مورد اعتراض شما واقع شد، آخر كار در خانه خود محاصره شد و به قتل رسيد. سپس شما به من رو آورديد و به ميل و رغبت خود با من بيعت كرديد. من مردى از شما و مانند شما هستم ، آنچه براى شماست براى من است و آنچه به عهده شماست به عهده من است . خداوند اين در را ميان شما و اهل قبيله باز كرده است و فتنه مانند پاره هاى شب تاريك روآورده است . بار خلافت را كسى مى تواند به دوش بگيرد كه هم توانا و صابر باشد و هم بصير و دانا. روش من اين است كه شما را به سيرت و روش پيغمبر باز گردانم . هرچه وعده دهم اجرا خواهم كرد به شرط آنكه شما هم استقامت و پايدارى بورزيد و البته از خدا بايد يارى بطلبيم . بدانيد كه من براى پيغمبر بعد از وفاتش آنچنان كه در زمان حياتش ‍ بودم .
شما انظباط و اطاعت را حفظ كنيد. به هرچه مى گويم عمل كنيد. اگر چيزى ديديد كه به نظرتان عجيب و غير قابل قبول آمد در رد و انكار شتاب نكنيد. من در هر كارى تا وظيفه اى تشخيص ندهم و عذرى نزد خدا نداشته باشم اقدام نمى كنم . خداى بينا همه ما را مى بيند و به همه كارها احاطه دارد
من طبعا رغبتى به تصدى خلافت ندارم ؛ زيرا از پيغمبر شنيدم :((هركس بعد از من زمان امور امت را به دست بگيرد در روز قيامت بر صراط نگهداشته مى شود و فرشتگان نامه اعمال او را جلوش باز مى كنند، اگر عادل و دادگستر باشد خداوند او را به موجب همان عدالت نجات مى دهد و اگر ستمگر باشد، صراط تكانى مى خورد كه بند او بند از باز مى شود و سپس به جهنم سقوط مى كند.
اما چون شما اتفاق راءى حاصل كرديد و مرا به خلافت برگزيديد، براى من شانه خالى كردن امكان نداشت ))
آنگاه به طرف راست و چپ منبر نگاه كرد و مردم را از نظر گذراند و به كلام خود چنين ادامه داد:
((ايهالناس ! من الا ن اعلام مى كنم ، آن عده كه از جيب مردم و بيت المال جيب خود را پر كرده املاكى سر هم كرده اند، نهرها جارى كرده اند، بر اسبان عالى سوار شده اند، كنيزكان زيبا و نرم اندام خريده اند و در لذات دنيا غرق شده اند، فردا كه جلو آنها را بگيرم و آنچه از راه نامشروع به دست آورده اند از آنها باز بستانم و فقه به اندازه حقشان نه بيشتر برايشان باقى گذارم ، نيايند و بگويند على بن ابيطالب ما را اغفال كرد. من امروز در كمال صراحت مى گويم ، تمام مزايا را لغو خواهم كرد، حتى امتياز مصاحبت پيغمبر و سوابق خدمت به اسلام را هركس درگذشته به شرف مصاحبت پيغمبر نايل شده و توفيق خدمت به اسلام را پيدا كرده اجر و پاداشش با خداست . اين سوابق درخشان سبب نخواهد شد كه ما امروز در ميان آنها و ديگران تبعيض قائل شويم . هركس امروز نداى حق را اجابت كند و به دين ما داخل شود و به قبله ما رو كند، ما براى او امتيازى مساوى با مسلمانان اوليه قائل مى شويم . شما بندگان خداييد و مال مال خال خداست و بايد بالسويه در ميان همه شما تقسيم شود. هيچكس از اين نظر بر ديگرى برترى ندارد. فردا حاضر شويد كه مالى در بيت المال هست و بايد تقسيم شود)).
روز ديگر مردم آمدند، خودش هم آمد، موجودى بيت المال را بالسويه تقسيم كرد. به هر نفر سه دينار رسيد. مردى گفت :((يا على ! تو به من سه دينار مى دهى و به غلام من نيز كه تا ديروز برده من بود سه دينار مى دهى ؟))
على فرمود:((همين است كه ديدى )).
عده اى كه از سالها پيش به تبعيض و امتياز عادت كرده بودند مانند طلحه و زبير و عبداللّه بن عمر و سعيد بن عاص و مروان حكم آن روز از قبول سهميه امتناع كردند و از مسجد بيرون رفتند.
روز بعد كه مردم در مسجد جمع شدند، اين عده هم آمدند، اما جدا از ديگران گوشه اى دور هم نشستند و به نجوا و شور پرداختند؛ پس از مدتى وليد بن عقبه را از ميان خود انتخاب كردند و نزد على فرستادند.
وليد به حضور على عليه السلام آمد و گفت : يا ابالحسن ! اولاً تو خودت مى دانى كه هيچكدام از ما كه اينجا نشسته ايم به واسطه سوابق تو در جنگهاى ميان اسلام و جاهليت از تو دل خوشى نداريم . غالبا از هر كدام ما يك نفر يا دو نفر در آن روزها به دست تو كشته شده است . از جمله پدر خودم در بدر به دست تو كشته شد. اما از اين موضوع با دو شرط مى توانيم صرف نظر كنيم و با تو بيعت كنيم ، اگر تو آن دو شرط را بپذيرى :
يكى اينكه : سخن ديروز خود را پس بگيرى ، به گذشته كار نداشته باشى و عطف به ماسبق نكنى . در گذشته هرچه شده شده ، هركس در دوره خلفاى گذشته از هر راه مالى به دست آورده آورده . تو كار نداشته باش كه از چه راه بوده . تو فقط مراقب باش كه در زمان خودت حيف و ميلى نشود.
دوم اينكه : قاتلان عثمان را به ما تحويل ده كه از آنها قصاص كنيم و اگر ما از ناحيه تو امنيت نداشته باشيم ناچاريم تو را رها كنيم و برويم در شام به معاويه ملحق شويم !!
على عليه السلام فرمود:((اما موضوع خونهايى كه در جنگ اسلام و جاهليت ريخته شد، من مسؤ وليتى ندارم زيرا آن جنگها جنگ شخصى نبود، جنگ حق و باطل بود، شما اگر ادعايى داريد بايد از جانب باطل ، عليه حق عرض ‍ حال بدهيد، نه عليه من . اما موضوع حقوقى كه در گذشته پامال شده من شرعا وظيفه دارم كه حقوق پامال شده را به صاحبانش برگردانم ، در اختيار من نيست كه ببخشم و صرف نظر كنم . و اما موضوع قاتلان عثمان ! اگر من وظيفه شرعى خود را تشخيص مى دادم آنها را ديروز قصاص مى كردم و تا امروز مهلت نمى دادم )).
وليد پس از شنيدن اين جوابها حركت كرد و رفت و به رفقاى خود گزارش ‍ داد، آنها دانستند و بر آنها مسلم شد كه سياست على قابل انعطاف نيست ، از آن ساعت شروع كردند به تحريك و اخلال .
گروهى از دوستان على عليه السلام آمدند نزد آن حضرت و گفتند:((عن قريب اين دسته قتل عثمان را بهانه خواهند كرد و آشوبى بپا خواهد شد. اما قتل عثمان بهانه است ، درد اصلى اينها مساواتى است كه تو ميان اينها و تازه مسلمانهاى ايرانى و غير ايرانى برقرار كرده اى . اگر تو امتياز اينها را حفظ كنى و در تصميم خود تجديد نظر كنى ، غائله مى خوابد)).
چون ممكن بود اين اعتراض براى بسيارى از دوستان على پيدا شود كه : اين قدر اصرار براى رعايت مساوات چرا؟ لهذا على عليه السلام روز ديگر در حالى كه شمشيرى حمايل كرده بود و لباسش را دو پارچه ساده تشكيل مى داد كه يكى را به كمر بسته بود و ديگرى را روى شانه انداخته بود، به مسجد رفت و بالاى منبر ايستاد و به كمان خود تكيه كرد، خطاب به مردم گفت :
((خداوند را كه معبود ماست شكر مى كنيم . نعمتهاى عيان و نهان او شامل حال ماست . تمام نعمتهاى او منت و فضل است بدون اينكه ما از خود استحقاق و استقلالى داشته باشيم . براى اين كار كه ما را بيازمايد كه شكر مى كنيم يا كفران ، افضل مردم در نزد خدا آن كس است كه خدا را بهتر اطاعت كند و سنت پيغمبر را بهتر و بيشتر پيروى كند و كتاب خدا را بهتر زنده نگاهدارد. ما براى كسى نسبت به كسى جز به مقياس طاعت خدا و پيغمبر، برترى قائل نيستيم . اين كتاب خداست در ميان ما و شما و آن هم سنت و سيره روشن پيغمبر شما كه آگاهيد و مى دانيد)).
آنگاه اين آيه كريمه را تلاوت كرد:
( يا اَيُّهَالنّاسُ اِنّا خَلَقْناكُمْ مِنْ ذَكَرٍ وَاُنْثى وَجَعَلْناكُمْ شُعُوباً وَقَبائِلَ لِتَعارَفُوا اِنَّ اَكْرَمَكُمْ عِنْدَاللّهِ اَتْقيكُمْ )(140).
پس از اين خطبه ، براى دوست و دشمن قطعى و مسلم شد كه تصميم على قطعى است ، هركس تكليف خود را فهميد، آن كس كه مى خواست وفادار بماند وفادار ماند و آن كس كه به چنين برنامه اى نمى توانست تن بدهد، يا مانند عبداللّه عمر كناره گيرى و انزوا اختيار كرد و يا مانند طلحه و زبير و مروان تا پاى جنگ و خونريزى حاضر شد(141).

111 خوابى يا بيدار؟
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

حبه عرنى و نوف بكالى ، شب را در صحن حياط دارالاماره كوفه خوابيدند. بعد از نيمه شب ديدند اميرالمؤمنين على عليه السلام آهسته از داخل قصر به طرف صحن حيات مى آيد، اما با حالتى غير عادى : دهشت فوق العاده اى بر او مستولى است ، قادر نيست تعادل خود را حفظ كند، دست خود را به ديوار تكيه داده و خم شده و با كمك ديوار قدم به قدم پيش مى آيد و با خود آيات آخر (190 194) سوره آل عمران را زمزمه مى كند:
((اِنَّ فى خَلّقِ السَّمواتِ وَاْلاَرْضِ وَاخْتِلافِ اللَّيْلِ وَالنَّهارِ لَآياتٍ لاِوُلِى اْلاَلْبابِ))
((همانا در آفرينش حيرت آور و شگفت انگيز آسمانها و زمين و در گردش منظم شب و روز نشانه هايى است براى صاحبدلان و خردمندان )).
((اَلَّذينَ يَذْكُرُونَ اللّهَ قِياماً وَقُعُوداً وَعَلى جُنُوبِهِمْ وَيَتَفَكَّرُونَ فى خَلْقِ السَّمواتِ وَاْلاَرْضِ رَبَّنا ما خَلَقْتَ هذا باطِلاً سُبْحانِكَ فَقِنا عَذابَ النّارِ))
((آنان كه خدا را در همه حال و همه وقت به ياد دارند
و او را فراموش نمى كنند، چه نشسته و چه ايستاده و چه به پهلو خوابيده
و در باره خلقت آسمانها و زمين در انديشه فرو مى روند،
پروردگارا! اين دستگاه با عظمت را به عبث نيافريده اى ، تو منزهى از اينكه كارى به عبث بكنى ،
پس ما را از آتش كيفر خود نگهدارى كن )).
((رَبَّنا اِنَّكَ مَنْ تُدْخِلِ النّارَ فَقَدْ اَخْزَيْتَهُ وَما لِلظّالِمينَ مِنْ اَنْصارٍ))
((پروردگارا! هركس را كه تو عذاب كنى و به آتش ببرى بى آبرويش كرده اى ، ستمگران يارانى ندارند)).
((رَبَّنا اِنَّنا سَمِعْنا مُنادِياً يُنادى لِلاْ يمانِ اَنْ آمِنُوا بِربِّكُمْ فَآمَنّا رَبَّنا فَاغْفِرْ لَنا ذُونُوبَنا وَكَفِّرْ عَنّا سَيِّئآتِنا وَتَوَفَّنا مَعَ اْلاَبْرارِ))
پروردگارا! ما نداى منادى ايمان را شنيديم كه به پروردگار خود ايمان بياوريد، ما ايمان آورديم ، پس ما را ببخشاى و از گناهان ما درگذر و ما را در شمار نيكان نزد خود ببر)).
( رَبَّنا وَآتِنا ما وَعَدْتَنا عَلى رُسُلِكَ ولا تُخْزِنا يَوْمَ الْقِيامَةِ اِنَّكَ لا تُخْلِفُ الْميعادَ )
((پروردگارا! آنچه به وسيله پيغمبران وعده داده اى نصيب ما كن ، ما را در روز رستاخيز بى آبرو مكن ، البته تو هرگز وعده خلافى نمى كنى )).
همينكه اين آيات را به آخر رساند از سر گرفت . مكرر اين آيات را در حالى كه از خود بيخود شده بود و گويى هوش از سرش پريده بود تلاوت كرد.
((حبه و نوف )) هر دو در بستر خويش آرميده بودند و اين منظره عجيب را از نظر مى گذراندند. حبه مانند بهت زدگان خيره خيره مى نگريست .
اما ((نوف )) نتوانست جلو اشك چشم خود را بگيرد و مرتب گريه مى كرد تا اينكه على عليه السلام به نزديك خوابگاه حبه رسيد و گفت :
((خوابى يا بيدار؟))
بيدارم يا اميرالمؤمنين ! تو كه از هيبت و خشيت خدا اينچنين هستى پس ‍ واى به حال ما بيچارگان !
اميرالمؤمنين چشمها را پايين انداخت و گريست ، آنگاه فرمود:((اى حبه ! همگى ما روزى در مقابل خداوند نگهداشته خواهيم شد و هيچ عملى از اعمال ما بر او پوشيده نيست . او به من و تو از رگ گردن نزديكتر است ، هيچ چيز نمى تواند بين ما و خدا حائل شود)).
آنگاه به نوف خطاب كرد:((خوابى ؟)).
نه يا اميرالمؤمنين ! بيدارم مدتى است كه اشك مى ريزم .
((اى نوف ! اگر امروز از خوف خدا زياد بگريى فردا چشمت روشن خواهد شد.
اى نوف ! هر قطره اشكى كه از خوف خدا از ديده اى بيرون آيد درياهايى از آتش را فرو مى نشاند.
اى نوف ! هيچكس مقام و منزلتش بالاتر از كسى نيست كه از خوف خدا بگريد و به خاطر خدا دوست بدارد.
اى نوف ! آن كس كه خدا را دوست بدارد و هر چه را دوست مى دارد به خاطر خدا دوست بدارد، چيزى را بر دوستى خدا ترجيح نمى دهد و آن كس كه هر چه را دشمن مى دارد به خاطر خدا دشمن بدارد، از اين دشمنى جز نيكى (142) به او نخواهد رسيد. هرگاه به اين درجه رسيديد حقايق ايمان را به كمال دريافته ايد.))
سپس لختى حبه و نوف را موعظه كرد و اندرز داد. آخرين جمله اى كه گفت اين بود:((از خدا بترسيد، من به شما ابلاغ كردم )).
آنگاه از آن دو نفر گذشت و سرگرم احوال خود شد، به مناجات پرداخت ، مى گفت :((خدايا! اى كاش مى دانستم هنگامى كه از تو غفلت مى كنم تو از من رومى گردانى يا باز به من توجه دارى ؟! اى كاش مى دانستم در اين خوابهاى طولانيم و در اين كوتاهى كردنم در شكرگزارى ، حالم نزد تو چگونه است ؟!)).
حبه و نوف گفتند:((به خدا قسم ! دائما راه رفت و حالش همين بود تا صبح طلوع كرد))(143)

112 كابين خون
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

نزديك بود جنگ صفين پايان يابد و به شكست نهايى سپاه شام منتهى شود كه حيله عمروبن العاص جلو شكست شاميان را گرفت و مبارزه را متوقف كرد. او پس از اينكه احساس كرد چيزى به شكست قطعى باقى نمانده است ، دستور داد قرآنها را بر سر نيزه ها كنند به علامت اينكه ما حاضريم كتاب خد را ميان خود و شما حاكم قرار دهيم .
همه افراد با بصيرت ، از اصحاب على ، مى دانستند حيله اى بيش نيست ، منظور متوقف كردن عمليات جنگى براى جلوگيرى از شكست است ؛ زيرا مكرر قبل از آنكه كار به اينجاها بكشدهمين پيشنهاد از طرف على شده بود و آنها قبول نكرده بودند.
اما گروهى مردم قشرى و ظاهربين ، بدون آنكه انظباط نظامى را رعايت كنند و منتظر دستور فرمانده كل بشوند، عمليات جنگى را متوقف كردند به اين نيز قناعت نكرده پيش على عليه السلام آمدند و با منتهاى اصرار از آن حضرت خواستند فورا دستور دهد عمليات جنگى در جبهه جنگ بكلى متوقف شود. آنها معتقد بودند در اين حال اگر كسى بجنگد با قرآن جنگيده است !!! على عليه السلام فرمو: گول اين كار را نخوريد كه خدعه اى بيش ‍ نيست . دستور قرآن اين است كه ما به جنگ ادامه دهيم . آنها هرگز حاضر نبوده و نيستند به قرآن عمل شود. اختلاف ما و آنها بر سر عمل به قرآن است . اكنون كه نزديك است ما به نتيجه برسيم و آنها را ريشه كن كنيم دست به اين نيرنگ زده اند))
گفتند: پس از آنكه آنها رسما مى گويند ما حاضريم قرآن را ميان خود و شما حاكم قرار دهيم ، براى ما جنگيدن با آنها جايز نيست . از اين پس جنگ با آنها جنگ با قرآن است . اگر فورا دستور متاركه ندهى در همين جا خود را قطعه قطعه خواهيم كرد!!!
ديگر ايستادگى فايده نداشت . انشعاب سختى به وجود آمده بود. اگر على عليه السلام در عقيده خود پافشارى مى كرد قضايا به نحو بسيار بدترى به نفع دشمن و شكست خودش خاتمه مى يافت . دستور داد موقتا عمليات جنگى خاتمه يابد و سربازان ، جبهه جنگ را رها كنند.
عمروبن العاص و معاويه كه ديدند نقشه آنها گرفت فوق العاده خوشحال شدند و از اينكه ديدند تيرشان به هدف خورد و در ميان اصحاب على نفاق و اختلاف افتاد در پوست خود نمى گنجيدند، اما نه معاويه و نه عمروبن العاص و نه هيچ سياستمدار ديگرى هراندازه پيش بين و دورانديش ‍ مى بود نمى توانست حدس بزند اين جريان كوچك ، مبداء تكوين يك مسلك و يك طرز تفكر بالخصوص در مسائل دينى اسلامى و تشكيل يك فرقه خطرناك بر اساس آن خواهد شد كه حتى براى خود معاويه و خلفاى مانند او، بعدها مزاحمتهاى سخت ايجاد خواهد كرد.
چنين مسلكى و روش و طرز تفكرى به وجود آمد و چنان فرقه اى تشكيل شد، ياغيان لشكر على كه به نام ((خوارج )) ناميده شدند در آن روز تاريخى در منتهاى استبداد و خودسرى جلو ادامه جنگ را گرفتند و به قرار حكميت تسليم شدند. قرار شد دو طرف از جانب خود، نماينده معين كنند و نمايندگان بنشينند و بر مبناى قرآن حكميت كنند. از طرف معاويه عمروبن العاص معين شد. على خواست عبداللّه بن عباس را كه حريف عمروبن العاص بود معين كند. در اينجا نيز خوارج دخالت كردند و به بهانه اينكه داور بايد بى طرف باشد و عبداللّه بن عباس طرفدار و خويشاوند على است ، مانع شدند و خودشان مرد نالايقى را نامزد كردند.
حكميت بدون آنكه توافق واقعى صورت گرفته باشد، با خدعه ديگرى كه عمروبن العاص به كار برد. بى نتيجه خاتمه يافت .
جريان حكميت آنقدر شكل مسخره به خود گرفت و جنبه جدى خود را از دست داد كه كوچكترين اثر اجتماعى بر آن ، حتى براى معاويه و عمروبن العاص مترتب نشد. سود كلى كه معاويه و عمرو از اين جريان بردند همان بود كه مبارزه را متوقف كردند و در ميان ياران على اختلاف انداختند و ضمنا فرصت كافى براى تجديد قوا و فعاليتهاى ديگر برايشان پيدا شد.
از آن طرف همينكه بر خوارج روشن شد كه تمام مقدمات گذشته قرآن بر نيزه كردن و پيشنهاد حكميت همه نيرنگ و خدعه بوده است ، فهميدند اشتباه كرده اند اما اشتباه خود را به اين صورت تقرير كردند كه اساسا بشر حق حكومت و حكميت ندارد، حكومت حق خداست و داور كتاب خدا. آنها مى خواستند اشتباه گذشته خود را جبران كنند، اما از راهى رفتند كه دچار اشتباهى بسيار خطرناكتر شدند.
اشتباه اول آنها صرفا يك اشتباه نظامى و سياسى بود. اشتباه نظامى هراندازه بزرگ باشد مربوط است به زمان و مكان محدود و قابل جبران است ، اما اشتباه دوم آنها يك اشتباه فكرى و ابداع يك فلسفه غلط در مسائل اجتماعى اسلام بود كه اساس اسلام را تهديد مى كرد و قابل جبران نبود.
خوارج شعارى بر اساس اين طرز تفكر به وجود آوردند و آن اينكه :((لا حُكْمَ اِلاّللّهِ؛ يعنى جز خدا كسى حق ندارد در ميان مردم حكم كند)).
على عليه السلام مى فرمود:((اين سخن درستى است كه براى مقصود نادرستى به كار مى رود. حكم يعنى قانون ، قانونگزارى البته حق خداست و حق كسى است كه خدا به او اجازه داده است . اما مقصود خوارج از اين جمله اين است كه حكومت مخصوص خداست ، در صورتى كه جامعه بشرى به هر حال نيازمند به مدير و گرداننده و اجرا كننده قانون است ))(144).
خوارج بعدها ناچار شدند تا حدودى معتقدات خود را تعديل كنند. خوارج از اين نظر كه حكميت غير خدا گناه بوده است و آنها مرتكب گناه شده اند توبه كردند. و چون على عليه السلام - هم در نهايت امر، تسليم حكميت شده بود از او تقاضا كردند كه تو هم توبه كن . على فرمود:((متاركه جنگ و ارجاع به حكميت اشتباه بود، مسؤ ول اشتباه هم كه شما بوديد نه من . اما اينكه حكميت مطلقا اشتباه است و جايز نيست ، مورد قبول من نيست )).
خوارج دنباله فكر و عقيده خود را گرفتند و على عليه السلام را به عنوان اينكه حكميت را جايز مى داند، تكفير كردند!! كم كم براى عقيده مذهبى خود شاخ و برگهايى درست كردند و به صورت يك فرقه مذهبى كه با ساير مسلمين در بسيارى از مسائل اختلاف نظر دشتند درآمدند. صفت بارز مسلك آنها خشونت و قشرى بودن بود. در باب امر به معروف گفتند هيچ شرط و قيدى ندارد و بايد بى محابا و بيباكانه مبارزه كرد.
تا وقتى كه خوارج تنها به اظهار عقيده قناعت كرده بودند، على عليه السلام متعرض آنها نشد، حتى به تكفير خود از طرف آنها اهميت نداد و حقوق آنها را از بيت المال قطع نكرد و با منتهاى جوانمردى به آنها آزادى در اظهار عقيده و بحث و گفتگو داد، اما از آن وقت كه به عنوان امر به معروف و نهى از منكر، رسما شورش كردند دستور سركوبى آنها را داد.
در نهروان ميان آنها و على عليه السلام جنگ شد و على شكست سختى به آنها داد. مبارزه با خوارج از آن نظر كه مردمى معتقد و مؤمن بودند بسيار كار مشكلى بود؛ آنها مردمى بودند كه به اعتراف دوست و دشمن دروغ نمى گفتند، صراحت لهجه عجيبى داشتند، عبادت مى كردند، آثار سجده در پيشانى بسيارى از آنها نمايان بود، بسيار قرآن تلاوت مى كردند، شب زنده دار بودند؛ اما بسيار جاهل و سبك مغز بودند، اسلام را به صورتى بسيار خشك و جامد و بى روح مى شناختند و معرفى مى كردند.
كمتر كسى مى توانست خود را براى جنگ و ريختن خون چنين مردمى آماده كند. اگر شخصيت بارز و فوق العاده على نبود، سربازان به جنگ اينها نمى رفتند. على عليه السلام مبارزه با خوارج را يكى از افتخارات بزرگ منحصر بفرد خود مى داند، مى گويد:((اين من بودم كه چشم فتنه را از كاسه سر درآوردم ، غير از من احدى جراءت چنين كارى نداشت ))(145).
راستى همين طور بود، تنها على بود كه به ظاهر آراسته و جنبه قدس مآبى آنها اهميت نمى داد و آنها را با همه جنبه هاى زاهد منشى و عابد مآبى ، خطرناكترين دشمن دين مى دانست . على مى دانست كه اگر اين فلسفه و اين طرز تفكر كه طبعا در ميان عوام الناس طرفداران زياد پيدا مى كند در عالم اسلام ريشه بگيرد، دنياى اسلام دچار چنان جمود و قشريگرى خواهد شد كه اين درخت را از ريشه خشك خواهد كرد. مبارزه با خوارج از نظر على عليه السلام مبارزه با يك عده چند هزار نفرى نبود، مبارزه با جمود فكرى و استنباطهاى جاهلانه و يك فلسفه غلط در زمينه مسائل اجتماعى اسلام بود. چه كسى غير از على قادر بود در چنين جبهه اى وارد مبارزه شود.
جنگ نهروان ضربت سختى بر خوارج وارد كرد كه ديگر نتوانستند آن طور كه انتظار مى رفت جايى براى خود در عالم اسلام باز كنند. مبارزه على با آنها بهترين سندى بود براى خلفاى بعدى كه جهاد با اينها را مشروع و لازم جلوه دهند. اما باقيمانده خوارج دست از فعاليت برنداشتند.
سه نفر از اينان در مكه دور هم جمع شدند و به خيال خود به بررسى اوضاع عالم اسلام پرداختند؛ چنين نتيجه گرفتند كه تمام بدبختيها و بيچارگيهاى عالم اسلام زير سر سه نفر است : على ، معاويه و عمروبن العاص .
على همان كسى بود كه اينها ابتدا سرباز او بودند. معاويه و عمروبن العاص ‍ هم همانهايى بودند كه حيله سياسى و خدعه نظاميشان موجب تشكيل چنين فرقه خطرناك و بيباكى شده بود.
اين سه نفر كه يكى عبدالرحمن بن ملجم بود و ديگرى برك بن عبداللّه نام داشت و سومى عمرو بن بكر تميمى در كعبه با هم پيمان بستند و هم قسم شدند كه آن سه نفر را كه در راءس مسلمين قرار دارند در يك شب ، يعنى در شب نوزدهم رمضان (يا هفدهم رمضان ) بكشند. عبدالرحمن نامزد قتل على و برك ماءمور قتل معاويه و عمرو بن بكر متعهد كشتن عمرو بن العاص ‍ شد. با اين پيمان و تصميم از يكديگر جد شدند و هر كدام به طرف حوزه ماءموريت خود حركت كردند. عبدالرحمن به طرف كوفه مقر خلافت على راه افتاد. برك به طرف شام ، مركز حكومت معاويه رفت و عمرو بن بكر به جانب مصر، محل فرماندهى عمروابن العاص ، روان شد.
دو نفر از اينها؛ يعنى برك بن عبداللّه و عمروبن بكر، كار مهمى از پيش ‍ نبردند؛ زير برك كه ماءمور كشتن معاويه بود تنها توانست در آن شب معهود ضربتى از پشت سر بر سرين معاويه وارد كند كه آن ضربت با معالجه پزشك بهبود يافت . عمرو بن بكر نيز كه قرار بود عمروبن العاص را به قتل برساند، شخصا عمروابن العاص را نمى شناخت . اتفاقا در آن شب عمرو بيمار بود و به مسجد نيامد. شخص ديگرى را به نام خارجة بن حذافه از طرف خود نايب فرستاد، عمرو بن بكر به خيال اينكه عمروعاص همين است او را زد و كشت . بعد معلوم شد كه كس ديگرى را كشته است . تنها كسى كه منطور خود را عملى كرد عبدالرحمن بن ملجم مرادى بود.
عبدالرحمن وارد كوفه شد. عقيده و نيت خود را به احدى اظهار نكرد. مكرر در تصميم و راءى خود دچار تزلزل و ترديد گرديد و مكرر از تصميم خود منصرف شد؛ زيرا شخصيت على طورى نبود كه طرف هر اندازه شقى و قسى باشد به آسانى بتواند خود را براى كشتن او حاضر كند. اما تصادفات كه در شام و مصر به نجات معاويه و عمروبن العاص كمك كرد در عراق طور ديگر پيش آمد و يك تصادف سبب شد كه عبدالرحمن را در تصميم خود جدى كند. اگر اين تصادف پيش نمى آمد عبدالرحمن از تصميم خطرناك خويش بكلى منصرف شده بود؛ پاى عشق يك زن به ميان آمد.
يكى از روزها عبدالرحمن به ملاقات يكى از هم مسلكان خود از خوارج رفت . در آنجا با قطام كه دختر يكى از خوارج بود و پدرش در نهراوان كشته شده بود آشنا شد. قطام بسيار زيبا و دلربا بود. عبدالرحمن در نظر اول شيفته او شد و با ديدن قطام پيمان مكه را از ياد برد. تصميم گرفت بقيه عمر را با قطام به خوشى به سر برد و افكار خود را بكلى فراموش كند. عبدالرحمن از قطام تقاضاى ازدواج كرد. قطام تقاضاى او را پذيرفت ، اما وقتى كه قرار شد كابين خود را تعيين كند ضمن قلمهايى كه شمرد چيزى را نام برد كه دود از كله عبدالرحمن برخاست ؛ قطام گفت :((كابين من عبارت است از سه هزار درهم و يك غلام و يك كنيز و خون على بن ابيطالب !!!))(146).
عبدالرحمن گفت :((پول و غلام و كنيز هرچه بخواهى حاضر مى كنم ، اما كشتن على كار آسانى نيست ، مگر ما نمى خواهيم با هم زندگى كنيم ؟ چگونه بر على دست يابم و او را بكشم و بعد هم خودم جان به سلامت بيرون ببرم )).
قطام گفت : مهر من همين است كه گفتم ، على را در ميدان جنگ نمى توان كشت ، اما در حال عبادت مى توان غافلگير كرد. اگر جان به سلامت بردى يك عمر با هم به خوشى و كامرانى به سر خواهيم برد و اگر كشته شدى اجر و پاداشى كه نزد خدا دارى بهتر و بالاتر است . به علاوه من مى توانم افراد ديگرى را با تو همدست كنم كه تنها نباشى !
عبدالرحمن كه سخت در دام عشق قطام گرفتار بود و اين عشق سركش ‍ دوباره او را به همان مسير سوق مى داد كه كينه توزيها و انتقام جوييهاى قبلى او را به آنجا كشيده بود، براى اولين بار راز خود را آشكار كرد، به او گفت :((حقيقت اين است كه من از اين شهر فرارى بودم و اكنون نيامده ام مگر براى كشتن على بن ابيطالب ))
قطام از اين سخن بسيار خوشحال شد. مرد ديگرى به نام وردان را ديد و او را براى همراهى عبدالرحمن آماده كرد. خود عبدالرحمن نيز روزى به يكى از دوستان و همفكران مورد اعتماد خود به نام شبيب بن بجره برخورد و به او گفت : آيا حاضرى در كارى شركت كنى كه هم شرف دنياست و هم شرف آخرت ؟!
چه كارى ؟
كشتن على بن ابيطالب !!
خدا مرگت بدهد چه مى گويى ؟ كشتن على ؟ مردى كه اين همه سابقه در اسلام دارد؟!
بلى ! مگر نه اين است كه او به واسطه تسليم به حكميت كافر شد؟ سوابق اسلاميش هرچه باشد، باشد، به علاوه او در نهروان برادران نمازگزار و عابد و زاهد ما را كشت و ما شرعا مى توانيم به عنوان قصاص او را به قتل برسانيم !!
چگونه مى توان بر على دست يافت ؟
آسان است ، در مسجد كمين مى كنيم ، همينكه براى نماز صبح آمد با شمشيرهايى كه زير لباس داريم حمله مى كنيم و كارش را مى سازيم .
عبدالرحمن آنقدر گفت تا شبيب را با خود همدست كرد. آنگاه شبيب را با خود به مسجد كوفه نزد قطام برد و او را به قطام معرفى كرد. قطام در آن وقت در مسجد كوفه چادر زده معتكف شده بود. قطام گفت : بسيار خوب ! وردان هم با شما همراه است ، هر شبى كه تصميم گرفتيد اول بياييد نزد من .
عبدالرحمن تا شب جمعه نوزدهم (يا هفدهم رمضان ) كه با همپيمانهاى خود در مكه قرار گذاشته بود صبر كرد. در آن شب به همراه شبيب نزد قطام رفت و قطام با دست خود پارچه اى از حرير روى سينه آنها بست . وردان هم حاضر شد و سه نفرى نزديك آن در كه معمولاً على از آن در وارد مسجد مى شد نشستند و مانند ديگران در آن شب كه شب احياء و عبادت بود، به عبادت و نماز مشغول شدند.
اين سه نفر كه طوفانى در دل داشتند براى اينكه امر را بر ديگرن مشتبه كنند، آنقدر قيام و قعود و ركوع و سجود كردند و كمترين آثار خستگى از خود نشان ندادند كه باعث تعجب بينندگان شده بود.
از آن طرف على عليه السلام در اين ماه رمضان براى خود برنامه مخصوصى تنظيم كرده بود، هر شب غذاى افطار را در خانه يكى از پسران يا دخترانش ‍ مى خورد. هيچ شب غذايش از سه لقمه تجاوز نمى كرد. فرزندانش اصرار مى كردند بيشتر غذابخورد مى گفت :((دوست دارم هنگامى كه به ملاقت خدا مى روم شكمم گرسنه باشد)) مكرر مى گفت :((طبق علائمى كه پيغمبر به من خبر داده است ، نزديك است كه ريش سپيدم با خون سرم رنگين گردد)).
در آن شب على مهمان دخترش ام كلثوم بود. بيش از هر شب ديگر آثار هيجان و انتظار در او هويدا بود. همينكه ديگرن به بستر رفتند او به مصلاى خود رفت و مشغول عبادت شد.
نزديكيهاى طلوع صبح ، فرزندش حسن نزد پدر آمد. على عليه السلام به فرزند عزيزش گفت :((فرزندم ! من امشب هيچ نخوابيدم و اهل خانه را نيز بيدار كردم ؛ زيرا امشب شب جمعه است و مصادف است با شب بدر (يا شب قدر)، اما يك مرتبه ، در حالى كه نشسته بودم مختصر خوابى به چشمم آمد، پيغمبر در عالم رؤ يا بر من ظاهر شد، گفتم :((يا رسول اللّه ! از دست امت تو بسيار رنج كشيدم ))
پيغمبر فرمود:((در باره آنها نفرين كن )) نفرين كردم ، نفرين من اين بود:((خدايا! مرا از ميان اينان زودتر ببر و با بهتر از اينها محشور كن . براى اينان كسى بفرست كه شايسته او هستند، كسى كه از من براى آنها بدتر باشد)).
در همين وقت مؤ ذن مسجد آمد و اعلام كرد وقت نزديك شده است . على به طرف مسجد حركت كرد. در خانه على چند مرغابى بود كه متعلق به كودكان بود. مرغبيان در آن وقت صدا كردند. يكى از اهل خانه خواست آنها را خاموش كند، على فرمود:((كارشان نداشته باش ، آواز عزا مى خوانند)).
از آن سو عبدالرحمن و رفقايش با بى صبرى ورود على را انتظار مى كشيدند. از راز آنها جز قطام و اشعث بن قيس كه مردى پست فطرت بود و روش ‍ عدالت على را نمى پسنديد و با معاويه سر و سرى داشت كسى ديگر آگاه نبود. يك حادثه كوچك نزديك بود نقشه را فاش كند، اما يك تصادف جلو آن را گرفت . اشعث خود را به عبدالرحمن رساند و گفت : چيزى نمانده هوا روشن شود، اگر هوا روشن شود رسوا خواهى شد، در منظور خود تعجيل كن .
حجر بن عدى ، از ياران مخلص و صميمى على ، ملتفت خطاب رمزى اشعث به عبدالرحمن شد، حدس زد نقشه شومى در كار است ، حجر تازه از سفر مراجعت كرده بود، اسبش جلو در مسجد بود، ظاهرا از ماءموريتى بازگشته بود و مى خواست گزارشى تقديم اميرالمؤمنين على عليه السلام بكند.
((حجر)) پس از شنيدن آن جمله از اشعث ، ناسزايى به او گفت و به عجله از مسجد بيرون آمد كه خود را به على برساند و جلو خطر را بگيرد، اما در همان وقت كه حجر به طرف منزل على رفت ، على از راه ديگر به مسجد آمده بود.
با اينكه مكرر از طرف فرزندان على و يارانش تقاضا شده بود كه اجازه دهد تا برايش گارد محافظ تشكيل دهند، اما امام اجازه نداده بود، او تنها مى آمد و تنها مى رفت ، در همان شب نيز اين تقاضا تجديد شد، باز هم مورد قبول واقع نشد.
على وارد مسجد شد و فرياد كرد:((ايهالناس ! نماز! نماز!)) در همين وقت دو برق شمشير كه به فاصله كمى در تاريكى درخشيد و فرياد ((اَلْحُكْمُللّهِ يا عَلى لالَكَ)) همه را تكان داد. شمشير اول را شبيب زد، اما به ديوار خورد و كارگر نشد. شمشير دوم را عبدالرحمن فرود آورد و به فرق سر على وارد شد. از آن طرف حجر با شتاب به طرف مسجد برگشت ، اما وقتى رسيد كه فرياد مردم بلند بود:((اميرالمؤمنين شهيد شد، اميرالمؤمنين شهيد شد)).
سخنى كه از على پس از ضربت خوردن بلافاصله شنيده شد يكى اين بود كه گفت :((قسم به پروردگار كعبه رستگار شدم ))(147)
ديگر اينكه گفت :((اين مرد در نرود))(148)
عبدالرحمن و شبيب و وردان هر سه فرار كردند، وردان چون جلو نيامده بود شناخته نشد، شبيب همچنان كه فرار مى كرد به دست يكى از اصحاب على گرفتار شد، او شمشير شبيب را گرفت و روى سينه اش نشست كه او را بكشد، ولى چون دسته دسته مردم مى رسيدند، ترسيد نشناخته او را به جاى شبيب بكشند، از اين جهت ، از روى سينه اش برخاست و شبيب فرار كرد و به خانه خود رفت . در خانه پسر عمويش رسيد و چون فهميد شبيب در قتل على شركت داشته ، فورا رفت و شمشير خود را برداشت و آمد به خانه شبيب و او را كشت .
عبدالرحمن را مردم گرفتند و دست بسته به طرف مسجد آوردند. آنچنان غيظ و خشمى در مردم پديد آمده بود كه مى خواستند هر لحظه با دندانهاى خود گوشتهاى بدن او را قطعه قطعه كنند.
على فرمود:((عبدالرحمن را پيش من بياوريد!)) وقتى او را آوردند به او فرمود:((آيا من به تو نيكيها نكردم !؟)).
چرا؟
((پس چرا اين كار را كردى ؟)).
به هر حال ، اين شمشير را چهل صباح مرتب با زهر آب دادم و از خدا خواستم بدترين خلق خدا با اين شمشير كشته شود.
((اين دعاى تو مستجاب است ؛ زيرا عنقريب خودت با همين شمشير كشته خواهى شد)).
آنگاه على به خويشاوندان و نزديكانش كه دور بسترش بودند روكرد و فرمود:((فرزندان عبدالمطلب ! مبادا در ميان مردم بيفتيد و قتل مرا بهانه قرار دهيد و افرادى را به عنوان شريك جرم يا عنوان ديگر متهم سازيد و خونريزى كنيد!))
به فرزندش حسن فرمود:((فرزندم ! من اگر زنده ماندم ، خودم مى دانم با اين مرد چكنم و اگر مردم ، شما بيش از يك ضربت به او نزنيد؛ زيرا او فقط يك ضربت به من زده است . مبادا او را مثله كنيد، گوش يا بينى يا زبان او را نبريد؛ زيرا پيغمبر فرمود: از مثله بپرهيزيد ولو در باره سگ گزنده )). با اسيرتان (يعنى ابن ملجم ) مدارا كنيد. مواظب غذا و آسايش او باشيد!
به دستور امام حسن ، اثير بن عمرو طبيب و متخصص معروف را حاضر كردند. او معاينه اى به عمل آورد و گفت :((شمشير مسموم بوده و به مغز آسيب رسيده ، معالجه فايده ندارد)).
از آن ساعت كه على ضربت خورد تا آن ساعت كه جان به جان آفرين تسليم كرد، كمتر از چهل و هشت ساعت طول كشيد، اما على اين فرصت را از دست نداد، دقيقه اى از پند و نصيحت و راهنمايى خوددارى نكرد؛ وصيتى در بيست ماده به اين شرح تقرير كرد و نوشته شد:
((بسم اللّه الرحمن الرحيم : اين آن چيزى است كه على پسر ابوطالب وصيت مى كند. على به وحدانيت و يگانگى خدا گواهى مى دهد. و اقرار مى كند كه محمد بنده و پيغمبر خداست ؛ خدا او را فرستاده تا دين خود را بر دينهاى ديگر غالب گرداند. همانا نماز و عبادت و حيات و ممات من از آن خدا و براى خداست . شريكى براى او نيست . من به اين امر شده ام و از تسليم شدگان خدايم . فرزندم حسن ! تو و همه فرزندان و اهل بيتم و هركس را كه اين نوشته من به او برسد، به امور ذيل توصيه و سفارش مى كنم :
1 تقواى الهى را هرگز از ياد نبريد، كوشش كنيد تا دم مرگ بر دين خدا باقى بمانيد.
2 همه با هم به ريسمان خدا چنگ بزنيد و بر مبناى ايمان و خداشناسى متفق و متحد باشيد و از تفرقه بپرهيزيد پيغمبر فرمود: اصلاح ميان مردم از نماز و روزه دائم افضل است و چيزى كه دين را محو مى كند فساد و اختلاف است .
3 ارحام و خويشاوندان را از ياد نبريد، صله رحم كنيد كه صله رحم حساب انسان را نزد خدا آسان مى كند.
4 خدا را! خدا را! در باره يتيمان ، مبادا گرسنه و بى سرپرست بمانند.
5 خدا را! خدا را! در باره همسايگان ، پيغمبر آنقدر سفارش همسايگان را كرد كه ما گمان كرديم مى خواهد آنها را در ارث شريك كند.
6 خدا را! خدا را! در باره قرآن ، مبادا ديگران در عمل به قرآن بر شما پيشى گيرند.
7 خدا را! خدا را! در باره نماز، نماز پايه دين شماست .
8 خدا را! خدا را! در باره كعبه خانه خدا، مبادا حج تعطيل شود كه اگر حج متروك بماند مهلت داده نخواهيد شد و ديگران شما را طعمه خود خواهند كرد.
9 خدا را خدا را! در باره جهاد در راه خدا، از مال و جان خود در اين راه مضايقه نكنيد.
10 خدا را! خدا را! در باره زكات ، زكات آتش خشم الهى را خاموش ‍ مى كند.
11 خدا را! خدا را! در باره ذريه پيغمبرتان ، مبادا مورد ستم قرار بگيرند.
12 خدا را! خدا را! در باره صحابه و ياران پيغمبر، رسول خدا در باره آنها سفارش كرده است .
13 خدا را! خدا را! در باره فقرا و تهيدستان ، آنها را در زندگى شريك خود سازيد.
14 خدا را! خدا را! در باره بردگان كه آخرين سفارش پيغمبر در باره اينها بود.
15 كارى كه رضاى خدا در آن است در انجام آن بكوشيد و به سخن مردم ترتيب اثر ندهيد.
16 با مردم به خوشى و نيكى رفتار كنيد، چنانكه قرآن دستور داده است .
17 امر به معروف و نهى از منكر ار ترك نكنيد؛ نتيجه ترك آن اين است كه بدان و ناپاكان بر شما مسلط خواهند شد و به شما ستم خواهند كرد، آنگاه هرچه نيكان شما دعا كنند دعاى آنها مستجاب نخواهد شد.
18 بر شما باد كه بر روابط دوستانه ميان خود بيفزاييد، به يكديگر نيكى كنيد، از كناره گيرى از يكديگر و قطع ارتباط و تفرقه و تشتت بپرهيزيد.
19 كارهاى خير را به مدد يكديگر و اجتماعا انجام دهيد و از همكارى در مورد گناهان و چيزهايى كه موجب كدورت و دشمنى مى شود بپرهيزيد.
20 از خدا بترسيد كه كيفر خدا شديد است .
خداوند همه شما را در كنف حمايت خود محفوظ بدارد و به امت پيغمبر توفيق دهد كه احترام شما و احترام پيغمبر خود را حفظ كنند. همه شما را به خدا مى سپارم سلام و درود حق بر همه شما)).
پس از اين وصيت ديگر سخنى جز ((لااِلهَ اِلا اللّهُ)) از على شنيده نشد تا جان به جان آفرين تسليم كرد (149)