داستان راستان جلد اوّل و دوّم

استاد شهيد مرتضى مطهرى

- ۹ -


113 پسرانت چه شدند؟
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

پس از شهادت على عليه السلام و تسلط مطلق معاوية بن ابى سفيان برخلافت اسلامى ، خواه و ناخواه ، برخوردهايى ميان او و ياران صميمى على عليه السلام واقع مى شد. همه كوشش معاويه اين بود تا از آنها اعتراف بگيرد كه از دوستى و پيروى على سودى كه نبرده اند، سهل است همه چيز خود را در اين راه نيز باخته اند. سعى داشت يك اظهار ندامت و پشيمانى از يكى از آنها با گوش خود بشنود، اما اين آرزوى معاويه هرگز عملى نشد. پيروان على بعد از شهادت آن حضرت ، بيشتر واقف به عظمت و شخصيت او شدند. از اين رو بيش از آنكه در حال حياتش فداكارى مى كردند، براى دوستى او و براى راه و روش او و زنده نگهداشتن مكتب او، جراءت و جسارت و صراحت به خرج مى دادند. گاهى كار به جايى مى كشيد كه نتيجه اقدام معاويه معكوس مى شد و خودش و نزديكانش تحت تاءثير احساسات و عقايد پيروان مكتب على قرار مى گرفتند.
يكى از پيروان مخلص و فداكار و با بصيرت على ، ((عدى پسر حاتم )) بود. عدى در راءس قبيله بزرگ طى قرار داشت . او چندين پسر داشت . خودش و پسرانش و قبيله اش سرباز فداكار على بودند. سه نفر از پسرانش به نام ((طرفه )) و ((طريف )) و ((طارف )) در صفين در ركاب على شهيد شدند.
پس از سالها كه از جريان صفين گذشت و على عليه السلام به شهادت رسيد و معاويه خليفه شد، تصادفات روزگار، عدى بن حاتم را با معاويه مواجه كرد. معاويه براى آنكه خاطره تلخى براى عدى تجديد كند و از او اقرار و اعتراف بگيرد كه از پيروى على چه زيان بزرگى ديده است به او گفت : اين الطرفات : پسرانت طرفه و طريف و طارف چه شدند؟
((در صفين ، پيشاپيش على بن ابيطالب ، شهيد شدند)).
على انصاف را در باره تو رعايت نكرد.
((چرا؟))
چون پسران تو را جلو انداخت و به كشتن داد و پسران خودش را در پشت جبهه محفوظ نگهداشت .
((من انصاف را در باره على رعايت نكردم ))
((چرا؟))
((براى اينكه او كشته شد و من زنده مانده ام ، مى بايست جان خود را در زمان حيات او فدايش مى كردم )).
معاويه ديد منظورش عملى نشد. از طرفى خيلى مايل بود اوصاف و حالات على را از كسانى كه مدتها با او از نزديك به سر برده اند و شب و روز با او بوده اند بشنود. از عدى خواهش كرد، اوصاف على را همچنانكه از نزديك ديده است برايش بيان كند. عدى گفت :((معذورم بدار)).
حتما بايد برايم تعريف كنى .
((به خدا قسم ، على بسيار دورانديش و نيرومند بود. به عدالت سخن مى گفت و با قاطعيت فيصله مى داد. علم و حكمت از اطرافش مى جوشيد. از زرق و برق دنيا متنفر بود و با شب و تنهايى شب ماءنوس بود. زياد اشك مى ريخت و بسيار فكر مى كرد. در خلوتها از نفس خود حساب مى كشيد و بر گذشته دست ندامت مى سود. لباس كوتاه و زندگى فقيرانه را مى پسنديد. در ميان ما كه بود مانند يكى از ما بود. اگر چيزى از او مى خواستيم مى پذيرفت و اگر به حضورش مى رفتيم ما را نزديك خود مى برد و از ما فاصله نمى گرفت . با اين همه آنقدر با هيبت بود كه در حضورش جراءت تكلم نداشتيم و آنقدر عظمت داشت كه نمى توانستيم به او خيره شويم . وقتى كه لبخند مى زد دندانهايش مانند يك رشته مرواريد آشكار مى شد. اهل ديانت و تقوا را احترام مى كرد و نسبت به بينوايان مهر مى ورزيد. نه نيرومند از او بيم ستم داشت و نه ناتوان از عدالتش نوميد بود. به خدا سوگند! يك شب به چشم خود ديدم در محراب عبادت ايستاده بود در وقتى كه تاريكى شب همه جا را فرا گرفته بود اشكهايش بر چهره و ريشش ‍ مى غلطيد، مانند مار گزيده به خود مى پيچيد و مانند مصيبت ديده مى گريست .
مثل اين است كه الا ن آوازش را مى شنوم ، او خطابه دنيا مى گفت : اى دنيا متعرض من شده اى و به من رو آورده اى ؟ برو ديگرى را بفريب (يا هرگز فرصتى اين چنين تو را نرسد) تو را سه طلاقه كرده ام و رجوعى در كار نيست ، خوشى تو ناچيز و اهميتت اندك است . آه !آه ! از توشه اندك و سفر دور و مونس كم )).
سخن عدى كه به اينجا رسيد، اشك معاويه بى اختيار فروريخت . با آستين خويش اشكهاى خود را خشك كرد و گفت :خدا رحمت كند ابوالحسن را! همين طور بود كه گفتى . اكنون بگو ببينم حالت تو در فراق او چگونه است ؟
((شبيه حالت مادرى كه عزيزش را در دامنش سر بريده باشند)).
آيا هيچ فراموشش مى كنى ؟
((آيا روزگار مى گذارد فراموشش كنم ؟))(150).

114 پند آموزگار
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

معاويه پسر ابوسفيان ، پس از آنكه در سال 41 هجرى بر تخت سلطنت نشست ، تصميم گرفت با سلاح تبليغ و ايجاد شعارهاى مخالف ، على عليه السلام را به صورت منفورترين مرد عالم اسلام درآورد. انواع وسايل 8تبليغى را در اين راه به كار انداخت . از يك طرف با شمشير و سرنيزه جلو نشر فضايل على را گرفت و به احدى فرصت نداد لب به ذكر حديث يا حكايتى در مدح على بن ابيطالب بگشايد؛ از طرف ديگر برخى دنياطلبان را با پولهاى گزاف مزدور كرد تا احاديثى از پيغمبر، عليه على عليه السلام جعل كنند.
اما اينها براى منظور معاويه كافى نبود، او گفته بود كه من بايد كارى كنم كه كودكان با كينه على بزرگ شوند و پيران با احساسات ضد على بميرند. آخرين فكرى كه به نظرش رسيد اين بود كه در سراسر مملكت پهناور اسلامى لعن و دشنام على را به شكل يك شعار عمومى و مذهبى درآورد. دستور داد همه جا روى منابر در روزهاى جمعه لعن على را ضميمه خطبه كنند. اين كار رايج و عملى شد. پس از معاويه نيز ساير خلفاى اموى براى اينكه علويين را تا حد نهايى تحقير و آرزوى خلافت اسلامى را از دل آنها براى هميشه بيرون كنند اين فكر را دنبال كردند. نسلهايى كه از آن تاريخ به بعد به وجود مى آمدند با اين شعار ماءنوس بودند و خود به خود آن را تكرار مى كردند. و اين كار در اذهان مردم بيچاره ساده لوح اثر بخشيده بود، تا آنجا كه يك روز مردى به عنوان شكايت ، جلو حجاج را گرفت و گفت :
فاميلم مرا از خود رانده اند و نام مرا ((على )) گذاشته اند، از تو تقاضاى كمك و تغيير نام دارم !!!
حجاج نام او را عوض كرد و گفت : به حكم اينكه وسيله خوبى (تنفر از على ) براى كمكخواهى انتخاب كرده اى ، فلان پست را به عهده تو وامى گذارم ، برو وآن را تحويل بگير!!
تبليغات و شعارها كار خود را كرده بود. اما كى مى دانست يك جريان كوچك ، آثار تبليغاتى را كه متجاوز از نيم قرن روى آن كار شده بود از بين خواهد برد و حقيقت از پشت اين همه پرده هاى ضخيم ، آشكار خواهد شد.
عمر بن عبدالعزيز كه خود از بنى اميه بود در ايام كودكى يك روز با ساير كودكان همسال خود مشغول بازى بود و طبق معمول تكيه كلام و ورد زبان اطفال همبازى ، لعن ((على بن ابيطالب )) بود. كودكان در حالى كه سرگرم بازى بودند و مى خنديدند و جست و خيز مى كردند، به هر بهانه كوچكى لعن على را تكرار مى كردند!!!
عمر بن عبدالعزيز نيز با آنها هماهنگ و همصدا بود. اتفاقا در همانوقت آموزگار وى كه مردى خداشناس و متدين و با بصيرت بود از كنار آنها گذشت ، به گوش خود شنيد كه شاگرد عزيزش ، على را لعن مى كند. آموزگار چيزى نگفت ، از آنجا رد شد و به مسجد رفت . كم كم وقت درس رسيد. عمر به مسجد رفت تا درس خود را فرا گيرد، اما همينكه چشم آموزگار به عمر افتاد از جا حركت كرد و به نماز ايستاد و نماز را خيلى طول داد. عمر احساس كرد نماز بهانه است و واقع امر چيز ديگرى است . از هرجا هست رنجش خاطرى پيدا شده است . آنقدر صبر كرد تا آموزگار از نماز فارغ شد، آموزگار پس از نماز نگاهى خشم آلود به شاگرد خود كرد.
عمر گفت : ممكن است حضرت استاد علت رنجش خود را بيان كنند؟
((فرزندم ! آيا تو امروز على را لعن مى كردى ؟)).
بلى !!
((از چه وقت بر تو معلوم شده كه خداوند پس از آنكه از اهل بدر راضى شده بر آنها غضب كرده است و آنها مستحق لعن شده اند؟)).
مگر على از اهل بدر بود؟
((آيا بدر و مفاخر بدر جز به على به كس ديگرى تعلق دارد؟)).
قول مى دهم ديگر اين عمل را تكرار نكنم .
((قسم بخور)).
قسم مى خورم .
اين طفل به عهد و قسم خود وفا كرد. سخن دوستانه و منطقى آموزگار همواره در مد نظرش بود و از آن روز ديگر هرگز لعن على را بزبان نياورد؛ اما در كوچه و بازار و مسجد و منبر همواره لعن على به گوشش مى خورد و مى ديد كه ورد زبان همه است ، تا اينكه چند سال گذشت و يك روز يك جريان ديگر توجه او را به خود جلب كرد كه فكر او را بكلى عوض ‍ كرد:
پدرش حاكم مدينه بود، طبق سنت جارى ، روزهاى جمعه نماز جمعه خوانده مى شد و پدرش قبل از نماز خطبه جمعه را ايراد مى كرد و باز طبق عادتى كه امويها به وجود آورده بودند خطبه را به لعن و سب على عليه السلام ختم مى كرد. عمر يك روز متوجه شد كه پدرش هنگام ايراد خطابه ، در هر موضوعى كه وارد بحث مى شود داد سخن مى دهد و با كمال فصاحت و بلاغت و رشادت آن را بيان مى كند، اما همينكه به لعن على بن ابيطالب مى رسد، نوعى لكنت زبان و درماندگى در او پديد مى آيد. اين جهت خيلى مايه تعجب عمر شد با خود حدس زد حتما در عمق و روح و قلب پدر چيزهايى است كه آنها را نمى تواند به زبان بياورد. آنهاست كه خواهى نخواهى در طرز سخن و بيان او اثر مى گذارد و موجب لكنت زبان او مى شود. يك روز اين موضوع را با پدر در ميان گذاشت .
پدر جان ! من نمى دانم چرا تو در خطابه هايت در هر موضوعى كه وارد مى شوى در نهايت فصاحت و بلاغت آن را بيان مى كنى ، اما هنگامى كه نوبت لعن اين مرد مى رسد مثل اين است كه قدرت از تو سلب مى شود و زبانت بند مى آيد؟
فرزندم ! تو متوجه اين مطلب شده اى ؟
بلى پدر، اين مطلب در بيان تو كاملاً پيداست .
فرزند عزيزم ! همينقدر به تو بگويم اگر اين مردم كه پاى منبر ما مى نشينند، آنچه پدر تو در فضيلت اين مرد مى داند بدانند، دنبال ما را رها خواهند كرد و به دنبال فرزندان او خواهند رفت .
عمر كه سخن آموزگار، از ايام كودكى به يادش بود و اين اعتراف را رسما از پدر خود شنيد، تكان سختى به روحيه اش وارد شد و با خداى خود پيمان بست كه اگر روزى قدرت پيدا كند، اين عادت زشت و شوم را كه يادگار ايام سياه معاويه است از ميان ببرد.
سال 99 هجرى رسيد، از زمانى كه معاويه اين عادت زشت را رايج كرده بود در حدود شصت سال مى گذشت . در آن وقت سليمان بن عبدالملك خلافت مى كرد. سليمان بيمار شد و دانست كه رفتنى است . با اينكه طبق وصيت پدرش ، عبدالملك مكلف بود برادرش يزيد بن عبدالملك را به عنوان ولايت عهد تعيين كند، اما سليمان بنا به مصالحى ((عمر بن عبدالعزيز)) را به عنوان خليفه بعد از خود تعيين كرد. همينكه سليمان مرد و وصيتنامه اش در مسجد قرائت شد، براى همه موجب شگفتى شد. عمر بن عبدالعزيز در آخر مجلس نشسته بود، وقتى كه ديد به نام او وصيت شده است ، گفت :((اِنّا للّهِ وَاِنّا اِلَيْهِ راجِعُونَ)) سپس عده اى زير بغلهايش را گرفتند و او را بر منبر نشانيدند و مردم هم با رضايت بيعت كردند.
جزء اولين كارهايى كه عمر بن عبدالعزيز كرد اين بود كه لعن على را قدغن كرد. دستور داد در خطبه هاى جمعه به جاى لعن على ، آيه كريمه :( اِنَّ اللّهَ يَاءْمُرُ بِالْعَدْلِ وَاْلاِحْسانِ ... ) تلاوت شود.
شعرا و گويندگان اين عمل عمر را بسيار ستايش و نام نيك او را جاويد كردند(151).

115 حق برادر مسلمان
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

((عبدالاعلى )) پسر اءعين ، از كوفه عازم مدينه بود. دوستان و پيروان امام صادق عليه السلام در كوفه فرصت را مغتنم شمرده مسائل زيادى كه مورد احتياج بود نوشتند و به عبدالاعلى دادند كه جواب آنها را از امام بگيرد و با خود بياورد. ضمنا از وى درخواست كردند كه يك مطلب خاص را شفاها از امام بپرسد و جواب بگيرد و آن مربوط به موضوع حقوقى بود كه يك نفر مسلمان بر ساير مسلمانان پيدا مى كند.
((عبدالاعلى )) وارد مدينه شد و به محضر امام رفت . سؤ الات كتبى را تسليم كرد و سؤ ال شفاهى را نيز مطرح نمود، اما برخلاف انتظار او، امام به همه سؤ الات جواب داد، مگر در باره حقوق مسلمان بر مسلمان . عبدالاعلى آن روز چيزى نگفت و بيرون رفت . امام در روزهاى ديگر هم يك كلمه درباره اين موضوع نگفت .
عبدالاعلى عازم خروج از مدينه شد و براى خداحافظى به محضر امام رفت ، فكر كرد مجددا سؤ ال خود را طرح كند؛ عرض كرد: يا ابن رسول اللّه ! سؤ ال آن روز من بى جواب ماند.
((من عمدا جواب ندادم )).
چرا؟
((زيرا مى ترسم حقيقت را بگويم و شما عمل نكنيد و از دين خدا خارج گرديد!)).
آنگاه امام اين چنين به سخن خود ادامه داد:((همانا از جمله سختترين تكاليف الهى در باره بندگان سه چيز است : يكى : رعايت عدل و انصاف ميان خود و ديگران ، آن اندازه كه با برادر مسلمان خود آن چنان رفتار كند كه دوست دارد او با خودش چنان كند.
ديگر اينكه : مال خود را از برادران مسلمان مضايقه نكند و با آنها به مواسات رفتار كند.
سوم : ياد كردن خداست در همه حال ، اما مقصودم از ياد كردن خدا اين نيست كه پيوسته سُبْحانَ اللّهِ وَالْحَمْدُللّهِ بگويد، مقصودم اين است كه شخص آن چنان باشد كه تا با كار حرامى مواجه شد، ياد خدا كه همواره در دلش هست جلو او را بگيرد))(152)

116 حق مادر
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

((زكريا)) پسر ابراهيم ، با آنكه پدر و مادر و همه فاميلش نصرانى بودند و خود او نيز بر آن دين بود، مدتى بود كه در قلب خود تمايلى نسبت به اسلام احساس مى كرد. وجدان و ضميرش او را به اسلام مى خواند. آخر برخلاف ميل پدر و مادر و فاميل ، دين اسلام اختيار كرد و به مقررات اسلام گردن نهاد.
موسوم حج پيش آمد. زكرياى جوان به قصد سفر حج از كوفه بيرون آمد و در مدينه به حضور امام صادق عليه السلام تشرف يافت . ماجراى اسلام خود را براى امام تعريف كرد، امام فرمود:((چه چيز اسلام نظر تو را جلب كرد؟))
گفت : همينقدر مى توانم بگويم كه سخن خدا در قرآن كه به پيغمبر خود مى گويد:((اى پيغمبر! تو قبلاً نمى دانستى كتاب چيست و نمى دانستى كه ايمان چيست اما ما اين قرآن را كه به تو وحى كرديم ، نورى قرار داديم و به وسيله اين نور هر كه را بخواهيم رهنمايى مى كنيم ))(153)، در باره من صدق مى كند.
امام فرمود:((تصديق مى كنم ، خدا تو را هدايت كرده است )).
آنگاه امام سه بار فرمود:((خدايا! خودت او را راهنما باش ))
سپس فرمود: ((پسركم ! اكنون هر پرسشى دارى بگو)).
جوان گفت : پدر و مادرم و فاميلم همه نصرانى هستند، مادرم كور است ، من با آنها محشورم و قهرا با آنها هم غذا مى شوم تكليف من در اين صورت چيست ؟
((آيا آنها گوشت خوك مصرف مى كنند؟)).
نه يا ابن رسول اللّه ! دست هم به گوشت خوك نمى زنند.
((معاشرت تو با آنها مانعى ندارد)).
آنگاه فرمود:((مراقب حال مادرت باش ، تا زنده است به او نيكى كن ، وقتى كه مرد جنازه او را به كسى ديگر وامگذار، خودت شخصا متصدى تجهيز جنازه او باش ))
در اينجا به كسى نگو كه با من ملاقات كرده اى . من هم به مكه خواهم آمد، ان شاء اللّه در ((منى )) همديگر را خواهيم ديد.
جوان در ((منى )) به سراغ امام رفت . در اطراف امام ازدحام عجيبى بود. مردم مانند كودكانى كه دور معلم خود را مى گيرند و پى در پى بدون مهلت سؤ ال مى كنند، پشت سر هم از امام سؤ ال مى كردند و جواب مى شنيدند.
ايام حج به آخر رسيد و جوان به كوفه مراجعت كرد. سفارش امام را به خاطر سپرده بود. كمر به خدمت مادر بست و لحظه اى از مهربانى و محبت به مادر كور خود فروگذار نكرد. با دست خود او را غذا مى داد و حتى شخصا جامه ها و سر مادر را جستجو مى كرد كه شپش نگذارد. اين تغيير روش پسر، خصوصا پس از مراجعت از سفر مكه ، براى مادر شگفت آور بود.
يك روز به پسر خود گفت : پسر جان ! تو سابقا كه در دين ما بودى و من و تو اهل يك دين و مذهب به شمار مى رفتيم ، اين قدر به من مهربانى نمى كردى ؟ اكنون چه شده است كه با اينكه من و تو از لحاظ دين و مذهب با هم بيگانه ايم ، بيش از سابق با من مهربانى مى كنى ؟.
مادر جان ! مردى از فرزندان پيغمبر ما به من اين طور دستور داد.
خود آن مرد هم پيغمبر است ؟
نه ، او پيغمبر نيست ، او پسر پيغمبر است .
پسركم ! خيال مى كنم خود او پيغمبر باشد؛ زيرا اينگونه توصيه ها و سفارشها جز از ناحيه پيغمبران از ناحيه كس ديگرى نمى شود.
نه مادر! مطمئن باش او پيغمبر نيست ، او پسر پيغمبر است . اساسا بعد از پيغمبر ما پيغمبرى به جهان نخواهد آمد.
پسركم ! دين تو بسيار دين خوبى است ، از همه دينهاى ديگر بهتر است . دين خود را بر من عرضه بدار.
جوان شهادتين را بر ما عرضه كرد. مادر مسلمان شد. سپس جوان آداب نماز را به مادر كور خود تعليم كرد. مادر فرا گرفت ، نماز ظهر و نماز عصر را به جا آورد. شب شد توفيق نماز مغرب عشاء نيز پيدا كرد. آخر شب ناگهان حال مادر تغيير كرد، مريض شد و به بستر افتاد. پسر را طلبيد و گفت : پسركم ! يك بار ديگر آن چيزهايى كه به من تعليم كردى تعليم كن .
پسر بار ديگر شهادتين و ساير اصول اسلام يعنى ايمان به پيغمبر و فرشتگان و كتب آسمانى و روز بازپسين را به مادر تعليم كرد. مادر همه آنها را به عنوان اقرار و اعتراف بر زبان جارى و جان به جان آفرين تسليم كرد.
صبح كه شد، مسلمانان براى غسل و تشييع جنازه آن زن حاضر شدند. كسى كه بر جنازه نماز خواند و با دست خود او را به خاك سپرد پسر جوانش زكريا بود(154).

117 محضر عالم
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

مردى از انصار، نزد رسول اكرم آمد و سؤ ال كرد: يا رسول اللّه ! اگر جنازه شخصى در ميان است و بايد تشييع و سپس دفن شود و مجلسى علمى هم هست كه از شركت در آن بهره مند مى شويم ، وقت و فرصت هم نيست كه در هر دو جا شركت كنيم ، در هر كدام از اين دو كار شركت كنيم از ديگرى محروم مى مانيم ، تو كداميك از اين دو كار دوست مى دارى تا من در آن شركت كنم ؟
رسول اكرم فرمود:((اگر افراد ديگرى هستند كه همراه جنازه بروند و آن را دفن كنند، در مجلس علم شركت كن . همانا شركت در يك مجلس علم از حضور در هزار تشييع جنازه و از هزار عيادت بيمار و از هزار شب عبادت و هزار روز روزه و هزار درهم تصدق و هزار حج غير واجب و هزار جهاد غير واجب بهتر است . اينها كجا و حضور در محضر عالم كجا؟ مگر نمى دانى به وسيله علم است كه خدا اطاعت مى شود و به وسيله علم است كه عبادت خدا صورت مى گيرد. خير دنيا و آخرت با علم تواءم است ، همان طور كه شر دنيا و آخرت با جهل تواءم است ))(155).

118 هشام و طاووس يمانى
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

هشام بن عبدالملك ، خليفه اموى ، در ايام خلافت خود به قصد حج وارد مكه شد. دستور داد يكى از كسانى كه زمان رسول خدا را درك كرده و به شرف مصاحبت آن حضرت نايل شده است حاضر كنند تا از او راجع به آن عصر و آن روزگاران سؤ الاتى بكند. به او گفتند از اصحاب رسول خدا كسى باقى نمانده است و همه درگذشته اند. هشام گفت : پس يكى از تابعين (156) را حاضر كنيد تا از محضرش استفاده كنيم .
طاووس يمانى را حاضر كردند.
طاووس وقتى كه وارد شد، كفش خود را جلو روى هشام ، روى فرش ، از پاى خود درآورد. وقتى هم كه سلام كرد برخلاف معمول كه هركس سلام مى كرد مى گفت السلام عليك يا اميرالمؤمنين ! طاووس به ((السلام عليك )) قناعت كرد و جمله يا اميرالمؤمنين )) را به زبان نياورد. به علاوه فورا در مقابل هشام نشست و منتظر اجازه نشستن نشد و حال آنكه معمولاً در حضور خليفه مى ايستادند تا اينكه خود مقام خلافت اجازه نشستن بدهد. از همه بالاتر اينكه طاووس به عنوان احوالپرسى گفت :((هشام ! حالت چطور است ؟)).
رفتار و كردار طاووس ، هشام را سخت خشمناك ساخت ، رو كرد به او و گفت : اين چه كارى است كه تو در حضور من كردى ؟
((چه كردم ؟))
چه كرده اى ؟!!! چرا كفشهايت را در حضور من درآوردى ؟ چرا مرا به عنوان اميرالمؤمنين خطاب نكردى ؟ چرا بدون اجازه من در حضور من نشستى ؟ چرا اين گونه توهين آميز از من احوالپرسى كردى ؟
اما اينكه كفشها را در حضور تو درآوردم ، براى اين بود كه من روزى پنج بار در حضور خداوند عزت ، درمى آورم و او از اين جهت بر من خشم نمى گيرد.
اما اينكه تو را به عنوان امير همه مؤمنان نخواندم ؛ چون واقعا تو امير همه مؤمنان نيستى ، بسيارى از اهل ايمان از امارت و حكومت تو ناراضيند.
اما اينكه تو را به نام خودت خواندم ؛ زيرا خداوند پيغمبران خود را به نام مى خواند و در قرآن از آنها به يا داوود و يا يحيى و يا عيسى ياد مى كند. و اين كار، توهينى به مقام انبيا تلقى نمى شود، برعكس ، خداوند ابولهب را با كنيه نه به نام ياد كرده است .
و اما اينكه گفتى چرا در حضور تو پيش از اجازه نشستم ، براى اينكه از اميرالمؤمنين على بن ابيطالب شنيدم كه فرمود: اگر مى خواهى مردى از اهل آتش 2را ببينى ، نظر كن به كسى كه خودش نشسته است و مردم در اطراف او ايستاده اند)).
سخن طاووس كه به اينجا رسيد، هشام گفت : اى طاووس ! مرا موعظه كن .
طاووس گفت :((از اميرالمؤمنين على بن ابيطالب شنيدم كه در جهنم مارها و عقربهايى است بس بزرگ ، آن مار و عقربها ماءمور گزيدن اميرى هستند كه با مردم به عدالت رفتار نمى كند))
طاووس اين را گفت و از جا حركت و به سرعت بيرون رفت (157).

119 بازنشستگى
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

پيرمرد نصرانى ، عمرى كار كرده و زحمت كشيده بود، اما ذخيره و اندوخته اى نداشت ، آخر كار كور هم شده بود. پيرى و نيستى و كورى همه با هم جمع شده بود و جز گدايى راهى برايش باقى نگذارد؛ كنار كوچه مى ايستاد و گدايى مى كرد. مردم ترحم مى كردند و به عنوان صدقه پشيزى به او مى دادند. و او از همين راه بخور و نمير به زندگانى ملالت بار خود ادامه مى داد.
تا روزى اميرالمؤمنين على بن ابيطالب عليه السلام از آنجا عبور كرد و او را به آن حال ديد. على به صدد جستجوى احوال پيرمرد افتاد تا ببيند چه شده كه اين مرد به اين روز و اين حال افتاده است ؟ ببيند آيا فرزندى ندارد كه او را تكفل كند؟ آيا راهى ديگر وجود ندارد كه اين پيرمرد در آخر عمر آبرومندانه زندگى كند و گدايى نكند؟
كسانى كه پيرمرد را مى شناختند آمدند و شهادت دادند كه اين پيرمرد نصرانى است و تا جوانى و چشم داشت كار مى كرد، اكنون كه هم جوانى را از دست داده و هم چشم را، نمى تواند كار بكند، ذخيره اى هم ندارد، طبعا گدايى مى كند.
على عليه السلام فرمود:((عجب ! تا وقتى كه توانايى داشت از او كار كشيديد و اكنون او را به حال خود گذاشته ايد؟! سوابق اين مرد حكايت مى كند كه در مدتى كه توانايى داشته كار كرده و خدمت انجام داده است . بنابراين بر عهده حكومت و اجتماع است كه تا زنده است او را تكفل كند، برويد از بيت المال به او مستمرى بدهيد))(158).

120 حتى برده فروشى
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

ماجراى علاقه مندى و عشق سوزان مردى كه كارش فروختن روغن زيتون بود نسبت به رسول اكرم ، معروف خاص و عام بود. همه مى دانستند كه او صادقانه رسول خدا را دوست مى دارد و اگر يك روز آن حضرت را نبيند بى تاب مى شود. او به دنبال هر كارى كه بيرون مى رفت ، اول راه خود را به طرف مسجد يا خانه رسول خدا يا هر نقطه ديگرى كه پيغمبر در آنجابود كج مى كرد و به هر بهانه بود خود را به پيغمبر مى رساند و از ديدن پيغمبر توشه برمى گرفت و نيرو مى يافت ، سپس به دنبال كار خود مى رفت .
گاهى كه مردم دور پيغمبر بودند و او پشت سر جمعيت قرار مى گرفت و پيغمبر ديده نمى شد، از پشت سر جمعيت گردن مى كشيد تا شايد يك بار هم شده چشمش به جمال پيغمبراكرم بيفتد.
يك روز پيغمبراكرم متوجه او شد كه از پشت سر جمعيت سعى مى كند پيغمبر را ببيند، پيغمبر هم متقابلاً خود را كشيد تا آن مرد بتواند به سهولت او را ببيند. آن مرد در آن روز پس از ديدن پيغمبر دنبال كار خود رفت اما طولى نكشيد كه برگشت ، همينكه چشم رسول خدا براى دومين بار در آن روز به او افتاد، با اشاره دست او را نزديك طلبيد آمد جلو پيغمبراكرم و نشست .
پيغمبر فرمود:((امروز تو با روزهاى ديگرت فرق داشت ، روزهاى ديگر يك بار مى آمدى و بعد دنبال كارت مى رفتى ، اما امروز پس از آنكه رفتى ، دو مرتبه برگشتى ، چرا؟)).
گفت : يا رسول اللّه ! حقيقت اين است كه امروز آنقدر مهر تو دلم را گرفت كه نتوانستم دنبال كارم بروم ، ناچار برگشتم .
پيغمبراكرم درباره او دعاى خير كرد. او آن روز به خانه خود رفت اما ديگر ديده نشد. چند روز گذشت و از آن مرد خبر و اثرى نبود. رسول خدا از اصحاب خود سراغ او را گرفت ، همه گفتند: مدتى است او را نمى بينيم .
رسول خدا عازم شد برود از آن مرد خبرى بگيرد و ببيند چه بر سرش آمده به اتفاق گروهى از اصحاب و يارانش به طرف ((سوق الزيت )) يعنى بازارى كه در آنجا روغن زيتون مى فروختند راه افتاد همين كه به دكان آن مرد رسيد ديد تعطيل است و كسى نيست . از همسايگان احوال او را پرسيد، گفتند: يا رسول اللّه ! چند روز است كه وفات كرده است .
همانها گفتند: يا رسول اللّه ! او بسيار مرد امين و راستگويى بود، اما يك خصلت بد در او بود.
((چه خصلت بدى ؟))
از بعضى كارهاى زشت پرهيز نداشت ، مثلاً دنبال زنان را مى گرفت .
((خدا او را بيامرزد و مشمول رحمت خود قرار دهد. او مرا آن چنان زياد دوست مى داشت كه اگر برده فروش هم مى بود خداوند او را مى آمرزيد)) (159).