داستانهاى مدرس

غلامرضا گلى زواره

- ۲ -


دل درد
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
در سفرى كه مدرس به اتفاق كاروانى به مهيار (از توابع اصفهان و در حوالى قمشه ) آمد، دو نفر كه به عظمت روحى و مقام معنوى مدرس واقف نبودند، سيد را مسخره مى كنند، وى با آن متانت خاصى كه داشت مدتى حوصله نموده و تحمل مى نمايد ولى آن دو فرد جاهل به حركت زشت خود ادامه مى دهند، در اين حال سيد به آنان نفرين مى كند و مى گويد: اميد آن دارم كه به دل درد مبتلا شويد، وقتى آن دو نفر به خانه خويش مى روند، دل درد شديدى مى گيرند و از شدت درد بر خود پيچيده و فغان آنان اهل خانه را آشفته مى كند، درمان با داروهاى گياهى هم ثمرى ندارد، از اين لحاظ كوچه به كوچه در مهيار سراغ مدرس را مى گيرند و به محل اقامت او رفته و به سيد متوسل مى شوند و از كرده خود اظهار ندامت مى كنند، آقا آنها را عفو نموده و براى سلامتى آنان دعا مى كند و ناراحتيشان برطرف مى شود.

كاروان و راهزنان
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
در مسافرتى كه مدرس از اصفهان عازم مهيار بود و همراه كاروانى طى طريق مى نمود، حوالى غروب و در موقعى كه خورشيد در كوههاى مغرب فرو مى رفت ، وقتى افراد كاروان به گردنه اى در مسير خود رسيد، راهزنان به آنان يورش برده و دارايى و اسباب مردم را به زور از آنان مى گيرند و آماده حركت مى شوند.
مدرس جلو آنها ايستاده و مى گويد: آقايان درست است كه شغل شما دزدى است و از اين راه زندگى مى كنيد! ولى الان وقت نماز مغرب است و شما نبايد در هيچ شرايطى نماز خود را ترك كنيد. دزدان به نصيحت سيد گوش ‍ فرا دادند و در حالى كه اموال به سرقت رفته كاروان پشت سر آنان بود به نماز ايستادند، مدرس به افراد كاروان اشاره مى كند كه اموال خود را برداشته و به حركت خويش ادامه دهند، راهزنان وقتى نماز را به پايان مى رسانند كه كاروان از آنان دور شده بود.

برخورد با اشرار
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
در جلسه اى از دوره ششم مجلس كه بحث در خصوص بودجه وزارت جنگ بود. مدرس براى آنكه به نمايندگان و اعضاى هياءت دولت ثابت كند كه اهل جنگ و رزم است ، به برخورد خود با گروهى از اشرار اشاره نمود كه نقل آن از قول وى شنيدنى است : ((ما در يك موقعى با دو نفر از آقايانى كه اينجا حاضرند از بروجرد بيرون رفتيم و در عرض يكماهه در اين بيابانها و ايلات بوديم .
من مى خواهم تشكرم را سى درجه بيشتر كنم ، قوه امينه مثل خون است در بدن اگر خون بد باشد، عيب داشته باشد يا نباشد آدم مى ميرد، بنده با مرحوم استر آبادى (شيخ حسين استر آبادى ) كه يكى از وكلاى محترم بودند با دو نفر كلاهى ديگر وارد خاك بروجرد شديم . لرها از دور با دوربين ديدند دو نفر آخوند مى آيند. برف هم هست خيال كردند كه آخوند است ، بنا كردند كه تيرانداختن ، هفت هشت گلوله انداختند بما، ما گفتيم اعتنا نكنيم برويم ، ديديم خير، تير مى اندازند.
بواسطه اينكه آقاى نصرت الدوله بما نگويند شما از وزارت جنگ سر رشته نداريد، مى خواهم بهشان بگويم در همين وزارت جنگ به استثناى چهار نفرشان من از همه شان عاليتر و عملى تر هستم . خلاصه اينها به گمانشان ما آخوند هستيم ، بنا كردند به تير انداختن ، يك تفنگ كار حاج محمد تقى ، داشتم كه آقايان مى دانند، جلو گرفتم و بنا كردم به تيرانداختن آنها ديدند آخوند جلو مى آيد و تير مى اندازد، خاموش شدند. از آن راه رد شديم و رفتيم رسيديم به اردو و بعدا با اردو رفتيم به آنجايى كه بحبوحه ايليات است ...))

برگرديد سر كشت و زراعت
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
در روزگارى كه كار بر مدرس تنگ شده بود و بيم آن مى رفت كه هر لحظه آن سيد توسط عوامل رضاخان كشته شود، عده اى از تيراندازان ماهر ساكن روستاى اسفه (واقع در نزديكى قمشه ) به تهران آمده و خدمت آقا رسيدند، ايشان علت آمدن آن گروه تيرانداز را به مركز جويا شد. يكى از آنان جواب داد: آقا ما جان نثاران شمائيم ، آمده ايم كه از جان شما حفاظت كنيم ، شما دشمن داريد و صبح زود از منزل خارج مى شويد و اوضاع خطرناك است .
مدرس گفت : من دشمن زياد دارم ، ممكن است هر لحظه مرا مورد اصابت گلوله قرار دهند، اگر شما همراه من باشيد و تيرى به شما بخورد من مسئول جان شما خواهم بود و به اين امر راضى نيستم . برگرديد سر كشت و زراعت خودتان ، آن كار واجب تر از محافظت از من است ، از طرفى من هميشه براى كشته شدن آماده ام و از مرگ هراسى ندارم .

تيراندازى به پرندگان
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
روزى آقا به اتفاق عده اى از افراد مسلح از روستاى اسفه به آبادى خيرآباد مى رفت تا از نزديك وضع كشاورزان آنجا را مورد بررسى قرار دهد، در مسيرى كه مى رفتند، پرندگان زيادى روى مزارع بودند، مدرس به يكى از همراهان كه مسلح بود گفت : آن تفنگ را بده به من ، مرد مسلح شگفت زده گفت : آقا با تفنگ چكار داريد، مدرس با لحنى هيجانى گفت : بده به من تا بگويم با آن چكار دارم .
آن مرد در حالى كه تفنگ را به آقا تحويل مى داد، اظهار داشت : اجازه بدهيد من چند پرنده برايتان شكار كنم . آقا بى توجه به سخنان آن مرد، تفنگ را گرفت و همچون شكارچى ماهر لوله تفنگ را به سوى پرندگان نشانه گرفت و چند پرنده را زد. يكى از همراهان گفت : آقا فكر نمى كرديم شما در تيراندازى هم مهارت داريد. مدرس در جواب وى گفت : سعى كنيد هر كارى را ياد بگيريد ولى استفاده بد از آن نكنيد.

صداى شليك گلوله
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
نقل مى كنند كه وقتى مدرس در عراق مشغول تحصيل علوم دينى بود، روزى در حجره اش نشسته و غرق در مطالعه بود، در همان حجره فرد ديگرى نيز به درس خواندن مشغول بود. ناگهان در بيرون حجره سر و صدايى ايجاد شد و لحظه اى بعد تيراندازى شروع شد. يكى از تيرها بر حسب اتفاق وارد حجره محل اقامت مدرس شد و پس از گذشتن از بالاى سر مدرس در ديوار مقابل فرو رفت و بعد از بيرون ريختن مقدارى گرد و غبار، سوراخى در آن باز كرد.
فردى كه با مدرس هم حجره بود سراسيمه و وحشت زده از حجره بيرون دويد و صحنه را ترك كرد، طلبه هايى كه در حجره هاى ديگر بودند نيز از اين حادثه نگران شده بودند، اما مدرس گويى كه هيچ اتفاقى نيفتاده است ، همچنان در جاى خود نشسته و كتابش را مى خواند.

زوزه گرگ
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
يكى از شبهاى زمستان بود، سرما بيداد مى كرد، ابرهاى تيره و تارى در آسمان حركت مى كردند، زمين پوشيده از برف بود و هر لحظه كه از شب مى گذشت هوا سردتر و تاريكتر مى شد، تنها سفيدى برفها مى توانست به انسان در حركت كردن كمك كند.
در اين شرايط مدرس به سوى آبادى حركت مى كرد و تا رسيدن به مقصد راه زيادى را در پيش داشت ، او تنها و بدون همراه در بيابان پوشيده از برف راه مى سپرد. از دور صداى زوزه گرگى به گوش سيد رسيد، با شنيدن صداى مخوف گرگ ، نگاهش را به اطراف چرخانيد تا ببيند آن حيوان درنده از كدام سو مى آيد.
هر چه به آن حوالى چشم دوخت تا شايد ماءمنى را يافته و در آن بياسايد اما تا دور دست همه جا برف بود و بيابان و سوز و سرما سيد با استوارى خاصى عصايش را در دستش فشرد و توكل به خداوند كرد و در ميان برفها به راه خود ادامه داد، چند قدمى كه پيش رفت ، شبح سياهى را ديد، خيلى زود آن را شناخت يك گرگ بود، گرگى گرسنه و خشمگين ، گرگ چرخى به دور خود زد و به سيد نزديك شد مدرس به آرامى قدمى به عقب برگشت ، گرگ زوزه اى كشيد و به سوى مدرس جهيد، سيد بدون آنكه هراسى به دل راه دهد بدون لحظه اى درنگ عصايش را در هوا چرخانيد و سر آن را در دهان گشوده گرگ فرو برد.
زوزه گرگ در گلويش خفه شد. مدرس فشار بيشترى به عصا آورد و آن را در كام گرگ نگه داشت ، گرگ با جهيدن به اين سو و آن سو و چرخانيدن سر، مى خواست خود را از فشار عصا نجات دهد، اما راه گريزى نداشت ، ناچار عقب عقب رفت . مدرس رهايش نكرد، با هر قدم كه گرگ به پس ‍ مى گذاشت ، گامى جلو مى رفت . لحظاتى سپرى نگشته بود كه گرگ ناله اى كرد و به روى برفها افتاد و شروع كرد به دست و پا زدن ، چشمهايش به نقطه اى خيره ماند و ديگر حركتى نكرد.(19)

با پاى برهنه
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
با پاشيده شدن بساط استبداد و روى كار آمدن مشروطه خواهان ، شهر اصفهان دچار دگرگونى شد، بختياريها به سركردگى صمصام السلطنه بختيارى پس از فتح تهران به اصفهان آمده و با بركنارى اقبال الدوله كاشانى - كه از طرف رژيم استبداد حكومت داشت - روى كار آمدند.
پس از آن انجمن ولايتى به رياست صمصام تشكيل شد، مدرس كه در ميان مردم محبوبيتى خاص داشت و ضمن درس و بحث به مسائل اجتماعى مردم مى انديشيد به نيابت وى برگزيده شد.
مدرس همواره مى كوشيد امور اجتماعى و سياسى اهالى اصفهان طبق قوانين جاودانى اسلام و موازين عقلى و انسانى جريان يابد اما صمصام بر خلاف وى فكر مى كرد و در صدد آن بود تا از شرايط فراهم شده به نفع قدرت طلبى خويش بهره بردارى كند.
وى در مقام حكومت اصفهان مخارج قوا و خساراتى را كه در جنگ به ايشان وارد آمده بود به عنوان غرامت از مردم اصفهان طلب نمود، از اين تاريخ مدرس مخالفت با وى را شروع كرد و به عنوان اعتراض بر اعمال و رفتار باطل وى جلسه انجمن ولايتى را ترك نمود.
در يكى از روزها به مدرس اطلاع ميدهند كه حاكم اصفهان افرادى را براى گرفتن اخاذى به زير شلاق گرفته است ، آرى صمصام به زودى دست ستم را باز كرد و چهره واقعى خود را به مردم اصفهان نشان داد. او كار را تا به آنجا رساند كه به خاطر مبارزاتش با مخالفين مشروطه از مردم اصفهان تقاضاى پول كرد.
به هر حال مدرس از اين وضع به شدت ناراحت شد. و مى گويد: حاكم چنين حقى را ندارد. اگر شلاق زدن حد شرعى است پس در صلاحيت مجتهد مى باشد و اينها ديروز به نام استبداد و امروز به نام مشروطه مردم را كتك مى زنند. صمصام كه كينه مدرس را به دل گرفته بود، تصميم گرفت او را از سر راه خود بردارد و در حالى كه از ته قلب به شجاعت و رشادت سيد آفرين مى گفت به سواران تحت امر خويش دستور داد مدرس را دستگير نموده و به خارج از شهر ببرند.
فرداى آن روز وقتى مدرس از مجلس درس مدرسه جده كوچك به منزل برمى گشت ، هنوز وارد خانه نشده بود كه سواران بختيارى به او اخطار نمودند كه بايد خود را براى خارج شدن از اصفهان و اقامت در خارج شهر آماده نمايد.
مدرس هم بدون لحظه اى درنگ ، كفشهاى خود را از پاى درآورده و زير بغل نهاده به حالت پابرهنه جلوى آندسته سوار به راه مى افتد و به آنان مى گويد: هر كجا مى خواهيد برويم . مردم اصفهان با ديدن اين صحنه ، مغازه ها را تعطيل كرده و بدنبال مدرس و سواران حركت مى كنند.
مدرس به مردم گفت : دوست ندارم ميان شما و افراد صمصام السلطنه نزاعى درگيرد و از آنها خواست كه به سر كارهاى خود بازگردند، آنگاه با صدايى رسا به مردم اعلام كرد ((من به تخت پولاد ميروم تا تكليف قطعى معلوم شود)) آرى او با اين سخن كوتاه هم محل تبعيد خود را مشخص ‍ نمود و هم اعلام كرد تا روشن شدن تكليف نهايى مبارزه را با حاكم اصفهان ادامه خواهد داد.
با انتشار خبر دستگيرى و تبعيد مدرس ، اصفهان يكپارچه غوغا شد، بازارها و كسب و كار تعطيل گشت و اهالى اصفهان كه سخت شيفته مدرس بودند، چون سيلى عظيم به حركت درآمدند. علماى اصفهان و طلاب حوزه هاى علميه اين شهر نيز دسته دسته به سوى تبعيدگاه مدرس براه افتادند. مردم فرياد مى زدند: مدرس بايد بازگردد و خشم آنان چون صاعقه اى تشكيلات حكومتى صمصام را به لرزه در آورد بود و اين خروش مهيب ، وى را ناگريز به تسليم كرد.
هنوز يك شب از حادثه مزبور نگذشته بود كه صمصام با عذرخواهى فراوان و احترام وافر مدرس را به خانه اش باز گردانيد و شهر آرامش خود را بدست آورد(20).

برويد دنبال كارتان
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
مدرس در مراجعت از نجف اشرف ضمن تدريس در موزه علميه اصفهان به امور طلاب رسيدگى مى نمود، برخى از شاگردان مدرسه فقير بودند و براى امرار معاش مشتقات زيادى را متحمل مى شدند، از آن سوى درآمد موقوفات مدراس را عده اى از متوليان به مصارف شخصى مى رسانيدند، اين وضع ناگوار براى مدرس گران آمد، او با شجاعتى وصف ناپذير در مقابل رفتارهاى خلاف مى ايستاد و چهره واقعى اين گونه افراد را براى مردم افشاء مى كرد و بزرگترين سد راه آنان در حيف و ميل نمودن اموال مدارس و انجام ديگر كارهاى خلاف بود. از اين رو عده اى دشمن دوست نما تصميم مى گيرند اين سد شكست ناپذير را از سر راه خود بردارند و به طرح توطئه اى خطرناك مى پردازند.
در يكى از روزها ((سيد ابوالحسن سدهى )) كه از طلاب شيفته مدرس بود از وى دعوت نمود كه فرداى آن روز نهار را در حجره او (واقع در مدرسه جده بزرگ ) همراه دوستان ديگر صرف كند، مدرس خواسته وى را قبول كرد و قرار شد فرداى آن روز به محل مورد نظر برود. اين خبر به گوش ‍ مخالفان - كه در پى فرصتى مناسب بودند - رسيد و قرار آنها بر اين شد كه به محض ورود مدرس به مدرسه جده بزرگ از دو جانب به سويش ‍ تيراندازى كنند.
يكى از آنان كه هنوز در ته دل نسبت به مدرس عقيده اى داشت و تبليغات مسموم ديگران نتوانسته بود چراغ ايمانش را خاموش كند، اين توطئه شوم را به آگاهى ميزبان مدرس رسانيد. سيد ابوالحسن سدهى با شنيدن اين خبر، سراسيمه و آشفته خود را به مدرس رسانيد و در حالى كه لرزه بر اندامش مستولى شده بود گفت : ((اى آقا اوضاع وخيم است و بيم كشته شما مى رود، از اين رو خواهش مى كنم به حجره من نياييد و دعوت خود را پس مى گيرم .))
اما مدرس با شجاعت و آرامش خاصى گفت : خير من امروز حتما به مدرسه جده بزرگ مى آيم و در روز مقرر به محض اتمام درسش در مدرسه جده كوچك به سوى حجره ميزبان در مدرسه جده بزرگ براه افتاد و وارد صحن مدرسه شد. به محض آنكه سيد لب جوى آبى كه از ميان حياط مدرسه مى گذشت ، رسيد، عبدالله نامى از اهالى سميرم با ششلول سينه اش را هدف قرار داد، اما قبل از آنكه وى موفق به شليك گلوله شود، مدرس در كمال چابكى زيردستش زد، به گونه اش كه ششلول وى در جوى آب افتاد و ضارب متوارى شد. وقتى نقشه اول ناكام ماند، توطئه اى ديگر را كه از قبل طرح ريزى كرده بودند، اجرا نمودند و فرد ديگرى كه على قزوينى نام داشت از طبقه دوم مدرسه چند تير پياپى به مدرس شليك نمود ولى تمامى گلوله ها به جاى آنكه مدرس را هدف قرار دهد به ديوار مدرسه اصابت نمود. اهالى بازار اصفهان با شنيدن صداى تير، هراسان به داخل مدرسه ريختند و ضاربين را دستگير نموده و به حضور آقا آوردند ولى مدرس گفت : آنان را رها كنيد و به آن دو نفر اجازه داد كه بروند دنبال كارشان و افزود اينها قاتلين من نيستند و با كمال خونسردى از كنار طلاب و مردم وحشت زده گذشت و براى صرف نهار به حجره آقا سيد ابوالحسن سدهى رفت .
وقتى مدرس بر سر سفره نشست ، ميزبان ظرف سكنجبين را از سر سفره برداشت و گفت : ممكن است شما ترسيده باشيد و بهتر است به جاى خوردن آن قدرى نمك بخوريد.
مدرس لبخندى زد و گفت : در وجود من ترس راه ندارد، من بايد حوادث بزرگتر را ببينم و در حالى كه ظرف سكنجبين را به دهان خود نزديك كرده بود گفت : ترس يعنى چه ؟! ما براى مرگ آماده ايم و خواست خود نبود كه امروز كشته شويم .(21)

شنا در آب انبار
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
در مسير راه اصفهان به قمشه آب انبار بزرگى بود كه براى كاروانها ساخته بودند تا از آب آن براى شرب استفاده كنند، مخزن آب انبار دريچه اى داشت ، يك روز مدرس از اين دريچه به پايين آب انبار مى نگريست كه ناگهان پايش لغزيد و به داخل آب انبار سقوط نمود. از كف آب انبار تا دريچه هشت متر فاصله بود كه سطح آب آن به چهار متر مى رسيد. اما مدرس بدون خوف و نگرانى مدتى بر سطح آب شنا كرد، خودش نقل كرده بود كه : بعد از مقدارى شنا خسته شدم و روى آب افتادم ، پس از لحظه اى متوجه شدم كه بيرون آب انبار روى تخته سنگى خوابيده ام ، برخاستم و به سوى مقصد حركت نمودم .

عذر تاءخير
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
آية الله شيخ محمد غروى كاشانى نقل مى كند كه به اتفاق سيد هادى ميلانى قرار گذاشتيم كه در نجف به ديدن مدرس برويم . در اولين روز ديدار چون كمى با تاءخير رفته بوديم ، خواستم از حضور مدرس عذرخواهى كنم ، از اين جهت شعر زير را خواندم :
عمر نبود آنكه ، غافل از تو نشستم
باقى عمر ايستاده ام به غرامت
مدرس كه اديب و حاضر جواب بود، بلافاصله جواب داد:
دارم اميد آنكه ، رسانى به انتها
اين ابتداى لطف ، كه با ما نموده اى
من براى بار دوم بيتى به اين مضمون خواندم :
زآب چشمه آتش فروغ حكمت تو
فلك به باد فنا داد خاك يونان را
مدرس فورا گفت :
كعبه است محضر تو اندر مطاف آن
تقصير خادم ، از عدم استطاعت است

از چشم شما مى بينم
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
مدرس طبع شعر داشت و بسيارى از غزليات شعراى معروف ايران از قبيل مولوى ، حافظ و سعدى را از حفظ داشت . به مناسبتهاى گوناگون سروده هاى اين شاعران را مى خواند و گاهى به هنگام تدريس و اثبات مطلبى فلسفى و يا عرفانى به اشعار آنان استناد مى كرد. وقتى به ((ماژورايمبرى )) آمريكايى در واقعه سقاخانه كشته شد و مخالفين اين قتل را در اثر تحريك طرفداران مدرس قلمداد كردند، طى نطقى اين بيت را گفت :
محتسب فتنه در اين شهر زمن داند و مى
ليك من اين همه از چشم شما مى بينم
در شبى كه وى راتوقيف و تبعيد مى كردند، نزديك غروب دور باغچه حياط قدم زده و اين بيت را مى خواند:
اين كاخ كه مى بينى گاه از تو و گاه از من
جاويد نخواهد ماند خواه از تو و خواه از من

دوستان شاعر
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
مدرس شعر را نيكو مى شناخت و با شعرا الفت داشت وى با ميرزا عبدالله متخلص به ((رحمت ))، ميرزا علاءالدين با تخلص ((همت ))، ميرزا محمود (اورنگ ) و آقا شفيع (عشرت ) كه از نوادگان وصال شيرازى هستند در ارتباط بود و در يك دو بيتى تخلص اين چهار رفيق شاعر را آورده است :
اى كه هستى تو طالب ((رحمت ))
صاحب عقل و نفس با ((همت ))
علوى دوست باش با ((اورنگ ))
بعد از آن باده نوش با ((عشرت ))
(22)

تعويض استاد
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
حجت الاسلام سيد على اكبر مدرس نقل نموده بود كه : چهارده ساله بودم كه مدرس (برادرم ) مرا براى ادامه تحصيل علوم دينى به اصفهان آورد و در مدرسه جده اتاقى برايم در نظر گرفت و مشغول فرا گرفتن درس ‍ ((سيوطى )) شدم ، پس از يك هفته اظهار نمود: فردا ترا نزد استاد ديگر خواهم برد.
صبح فردا به حجره من آمد و مرا نزد استاد ديگرى برد، يك هفته گذشت و گفت : خوب از وضع جديد راضى هستى ؟ گفتم : بلى ، راضى هستم ولى دليل تغيير استاد برايم مشخص نيست ، فرمود: آن استاد قبلى وضع مالى خوبى داشت ، اتاقش با قالى فرش شده بود، در اتاق او وسايل اعيانى وجود داشت در حالى كه تو فقير بودى . اين وضع در تو اثر روحى مى گذاشت ، تو را نزد كسى بردم كه حتى از تو هم تنگدست تر است تا جاه و مال دنيا در ذهن و روح تو اثر نكند.

گرسنه اى در حجره
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
در يكى از روزها برادر مدرس كه به عنوان طلبه در مدرسه جده كوچك مشغول تحصيل بود، بر اثر شدت گرسنگى به حالت غش بر زمين افتاده بود، طلبه ها دور ايشان حلقه مى زنند و وقتى وى بهوش مى آيد، مى پرسند علت اين وضع چيست ، جواب مى دهد از شدت گرسنگى به اين حالت دچار شدم . يكى از شاگردان مدرسه خود را به مدرس رسانيده و وى را از اين ماجرا خبر مى كند و مى گويد: آقا فكرى به حال برادرتان بكنيد، حالش ‍ خوب نيست ، وضع درستى ندارد، امكان ادامه درس برايشان وجود ندارد. مدرس در جواب وى مى گويد: من روزى پنج شاهى برايش در نظر گرفته ام تا بوسيله آن امرار معاش كند و كمك هزينه اى برايش باشد، اگر كسر مى آورد، برگردد به روستا و مشغول كشاورزى شود، بيش از اين هم نمى توانيم به او بدهم .(23) اين برخورد از استغناى طبع و قناعت مدرس ‍ حكايت دارد.

تعمير آسياب
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
در سفرى كه مدرس به روستاى اسفه (كه مدتى در آنجا زندگى كرده بود) رفت ، به فكر آن افتاد تا آسياب اين آبادى را كه از موقوفات مدرسه چهارباغ اصفهان بود، تعمير كند تا با اين كار از سويى مشكلات مردم تا حدودى برطرف شود و از سوى ديگر درآمد حاصل از آن به طلبه هاى مدرسه چهارباغ در امر تحصيلشان كمك كند. او در مدت كوتاهى اين آسياب را تعمير نمود و براى تدارك مصالح آن يك گارى تك اسبه كرايه كرد، او همچون كارگر ساده اى گل لگد مى كرد و خشت مى زد.
در همين ده ، خانه پدرى خود را به دو باب حمام تبديل نمود، كاروانسرائى ساخت و براى نگهدارى شترها، جايگاهى بنام ((شترخان )) را در نظر گرفت ، قناتى احداث رده كه بنام مدرس آباد، اكنون معروف است .
نقشه دو مجتمع مسكونى به نام قلعه خيرآباد را خود ترسيم نمود و سپس ‍ به بناى آن مبادرت ورزيد. در هر كدام از اين دو قلعه مسكونى در حدود 10 15 خانوار براحتى مى توانستند زندگى كنند. در مهيار هم پلى مى سازد تا مردم به هنگام رفت و آمد، دچار مشكلى نشوند.

منزل مخروبه
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
هنگامى كه مدرس قمشه را به قصد عزيمت به اصفهان - براى ادامه تحصيل - ترك مى نمايد خانه اى در نزديكى مدارس جده بزرگ و جده كوچك به قرار هر سال صد و بيست ريال ، اجاره مى نمايد، چند سالى در اين منزل استيجارى سكونت داشت تا آنكه شترداران مهيارى و شهرضايى - به طور نذر - قرار داد نمودند هر گاه سفر خود را به سلامت و خالى از خطر به پايان رسانيدند، از كرايه هر شتر يك ريال جمع آورى كنند و از آن مبلغ خانه اى براى مدرس در اصفهان خريدارى نمايند.
اين پول به هزار و هفتصد ريال بالغ گرديد و توسط آن ، خانه مخروبه و محقرى در حوالى بازار اصفهان براى مدرس خريدارى نمودند. مدرس ‍ معمولا چنين هدايايى را قبول نمى كرد اما اين بار چون هديه كنندگان ، مردم عادى بودند و با اين كار مى خواستند نذر خود را ادا كنند، آن را پذيرفت .
مدرس در يكى از اتاقهاى نيمه ويران خانه سكونت اختيار نمود، اما خانه آنقدر خرابى داشت كه او نمى توانست زن و فرزند خويش را كه در قمشه اقامت داشتند براى زندگى به آنجا بياورد.
از اين جهت براى بازسازى خانه تصميم داشت شخصا مصالح مورد نياز را تهيه نمايد. براى اينكار عمله اى را اجير كرد تا برايش گل تهيه كند و خود خشت بزند. پس از آنكه مقدارى مصالح مورد نياز را فراهم كرد، به خانه سر و صورتى داد و تا حدودى آن را براى سكونت آماده كرد، زن و فرزندان خود را به اصفهان آورد و در اين خانه اسكان داد.

برويد كنار
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
در يكى از روزها كه مدرس همراه با عمله ها مشغول كار بود. كارگران پس از آنكه ظاهر مى شود كار را تعطيل نموده و كنار ديوارى قديمى مى نشينند تا استراحت كنند. ناگهان مرحوم مدرس متوجه مى شود، ديوار در حال ريزش ‍ است ، فورا حركت كرده ، دو دست خود را به ديوار مى گيرد و با صداى بلند مى گويد: از اينجا برويد، دور شويد، برويد كنار! به محض آنكه عمله ها كنار مى روند، ديوار سقوط مى كند و انبوهى از گرد و غبار را به هوا مى فرستد، در اين حادثه هيچ كس آسيب نمى بيند و كارگران سالم از معركه رهايى مى يابند.

مگر فاميل فقير ندارى
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
در همان اوقاتى كه مدرس با نهايت تنگدستى آن خانه مخروبه را براى سكونت آماده مى نمود، روزى يكى از مالكان معروف شهرضا به نزد ايشان آمده و اصرار مى نمايد كه شش حبه از آب و ملك مزرعه مهدى آباد (در حومه روستاى اسفه ) را به او واگذار نمايد. مدرس به فرد نامبرده مى گويد: مگر شما فاميل فقير ندارى ، چرا اين زراعت را به نام صله ارحام به آنان نمى بخشى ؟
مالك مزبور در جواب اظهار مى دارد كه : خويشاوند فقير دارم ولى مايلم اين آب و ملك را به شما تقديم كنم .
آقا وقتى سخن وى را مى شنود از شدت خشم برافروخته مى شود و به وى دستور مى دهد: بهتر است اين زراعت را به بستگان فقير و تهى دست خود بدهى تا ذخيره اى براى آخرت تو باشد. آن مرد هم ماءيوس مى شود و با ناراحتى خانه مدرس را ترك مى كند. آرى اين است روح بزرگ ، مناعت طبع و بى اعتنايى مدرس به مال دنيا. او اصولا با مالكين و زمين داران بزرگ اصفهان مبارزه اى آشتى ناپذير را آغاز كرد. مدرس با اعمال و رفتار آنان به مخالفت برخاست و ايشان را به شدت مورد انتقاد قرار داد. او ساده ترين روش زندگى را انتخاب نمود تا ثروت و مكنت ، دارايى و تجمل سد راهش ‍ نباشد و به سوى منظور و مقصد عالى كه دارد، استوارتر و محكمتر پيش ‍ رود. با اين خلق و خوى ، بهتر مى توانست از حق دفاع كند و حقايق را آن گونه كه بود به زبان آرد و بزرگترين عامل اشتهار مدرس به خاطر بيان حقيقت و اجراى حق بود.

اتاق سى ريال
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
هنگامى كه مدرس از سوى علماى نجف و ايران به عنوان مجتهد بزرگ و طراز اول به تهران آمد، دوستانش براى اقامت وى در تهران دو اتاق اجاره اى پيدا كردند، يكى با اجاره ماهى سى ريال و ديگرى ماهى سى و پنج ريال . مدرس بدون آنكه از نزديك مكانهاى مورد نظر را ببيند، اتاق سى ريالى را برگزيد.
همراهان مدرس به او گفتند: اتاق سى و پنج ريالى راحت تر است ، چرا آن را نمى گيريد، فرق معامله پنج ريال بيشتر نمى باشد ولى اين يكى رفاه و آسايش شما را بهتر تاءمين مى كند. مدرس پاسخ داد: چيزى كه استقلال ، عقيده و اراده را مورد تهديد قرار مى دهد نياز است ، من نمى خواهم به كسى احتياج پيدا كنم ، من به اندازه دارايى خود و در حد توان خويش بايد اتاق اجاره كنم ، مى خواهم محتاج مردم نباشم . احتياج به پول ، نوكرى مى آورد، من مى خواهم زبانم براى بيان حقايق و دفاع از مردم محروم و مظلوم ، آزاد باشد.
به خاطر همين وارستگى و قناعت بود كه مدرس به جراءت مى گفت : من ده نخست وزير و چهل پنجاه وزير را ديده ام و آنها را رد كرده ام ، در اين مدت حتى يك نوشته به اعضاى كابينه نداده ام و از هيچ فردى درخواستى نداشته ام .
او عقيده داشت كه قناعت ، استقلال را حفظ مى كند و وقتى خواستند در مجلس حقوق ماهى دويست تومان را به وى پرداخت كنند، گفت من با ماهى بيست تومان زندگيم تاءمين مى شود و نيازمند نيستم (24)

پذيرايى و ملاقات
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
محل پذيرايى مدرس در تهران ، اتاقى بود به ابعاد چهار متر و نيم در شش ‍ متر كه در حدود سه چهارم آن توسط زيلو فرش شده و بقيه اتاق بدون فرش ‍ بود (اين فرش نيز فرسوده بود). رختخواب خود را كه به آن تكيه مى نمود در وسط اتاق گذاشته بود. در اطراف آن دو سه فنجان نعلبكى گلى لعابى و يك قورى لعابى ديده مى شد، هر كس كه مى خواست با مدرس ملاقات كند، اعم از وزير و وكيل و بقال سرگذر و خواه پايين تر، بايستى باين اتاق وارد شود. اگر فقيرتر و عادى تر بودند، مدرس به آنها بيش از ديگران احترام مى نمود و حالشان را رعايت مى كرد.
در مورد افراد سرشناس و متنفذ تعارفات را كمتر معمول مى داشت ، اگر هم مى خواست به شاهزاده اى تعارف كند، مى گفت : شاهزاده براى خودشان يك چاى بريزد. صاحب خانه وى مشهدى عبدالكريم بود كه بعدها دخترش را به زنى گرفت . مخارج سيد و خانواده اش از مشهدى عبدالكريم جدا بود. قبا، عمامه و جورابش ساده و بافت و دوخت وطن بود. خوراكش ‍ اكثرا نان و ماست و سبزى و گاهى هم مختصر آبگوشت كم چربى بود. براى هيچ تازه واردى هر قدر هم متعين بود عبا و عمامه در بر نمى گرفت . در خانه اكثرا سربرهنه و ندرتا شبكلاه يا عرقچينى بسر داشت . هر كس بود خود را معرفى نمموده و با بفرماييد مكرر سيد وارد كرياس مى شد و از آنجا به اطاق مى آمد و هر جا باز بود يا سايرين باز مى كردند مى نشست ، گاهى هم اتفاق مى افتاد كه سيد كارى يا صحبتى در ميان داشت كه با ورود اشخاص ‍ مغايرت داشت ، همينكه تازه واردى خود را از پشت درب معرفى مى كرد، سيد مى گفت : حالا كارى داريم فلان وقت بيايد، آن شخص هر كس بود بدون هيچ دلگيرى دنبال كارش مى رفت .(25)

هشت عدد تخم مرغ
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
سيد حسين كبير، ((از دانشوران معاصر)) نقل مى كند كه : در اوايل اقامت ، مدرس در كوچه ميرزا محمود سكونت داشت ، مستخدمى به نام شيخ محمود كارهاى بيرون از خانه وى را انجام مى داد. يك روز باتفاق چند نفر ديگر به منزلش رفتيم ، صحبت با وى به درازا كشيد و ظهر شد. مدرس ‍ مستخدم را صدا كرد و گفت : آقا شيخ محمود برو هشت عدد نان تافتون و هشت عدد تخم مرغ پخته بگير و بياور. وى رفت و نان و تخم مرغ را آورد. حاضرين در مجلس هم هشت نفر بوديم و به هر نفر يك قرص نان و يك عدد تخم مرغ داد. گاهى هم با يك استكان چاى ، از ميهمانان خود پذيرايى مى كرد. مستخدم همراه با مدرس غذا مى خورد و مانند يك دوست در كنار او مى نشست و اگر كسى او را نمى شناخت ، نمى توانست بفهمد كه مستخدم مدرس است .

نان خشك
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
مدرس مدتى با هشت طلبه ديگر در اتاقى زندگى مى كرد، آنها براى ناهار هفت سير و نيم گوشت و براى شام هفت سير و نيم برنج مى پختند و آن را با هم مى خوردند. با اينكه سهم هر كس از اين غذا بسيار ناچيز بود، كمتر شبى بود كه مدرس نيمى از سهم برنج خود را روى دست به دور سفره نگرداند و به ديگران ندهد. براى او كه يك ماه رمضان را تنها با يك من نان خشك ، روزه گرفته بود، تحمل كم غذايى بسيار آسان بود، زيرا بدنش به اين سختى ها عادت داشت .
يكى از فرزندان مدرس تعريف كرده بود كه در حالى كه رئيس مجلس بود و در آن زمانى كه مجلس را اداره مى كرد، شبها گرسنه مى خوابيديم . مدرس ‍ خود درباره زندگى در نجف مى گويد: ((در نجف روزهاى جمعه كار مى كردم و درآمد آن روز را نان مى خريدم و تكه هاى نان خشك را روى صفحه كتابم مى گذاشتم و ضمن مطالعه مى خوردم ، تهيه غذا آسان بود، و گستردن و جمع كردن سفره و مخلفات آن را نداشت . خود را از همه بستگى ها آزاد كردم .(26)
به نان خشك قناعت كنيم و جامه دلق
كه بار منت خود به كه بار منت خلق
مدرس در يكى از روزها به مناسبتى گفت : موقعى كه در نجف تحصيل مى كردم ، حجره اى داشتم كه در موقع خواب گنجايش تمام اندام مرا نداشت و فرش آن قطعه حصير كهنه اى بيش نبود و حال هم كه هر چه بخواهم فورى در اختيارم قرار مى گيرد، باز مانند سابق يعنى دوران طلبگى زندگى مى كنم و هيچگاه خود را پاى بند قيود نمى نمايم . چون معتقدم كه بايد جان انسان از هر گونه قيد و بندى آزاد باشد تا مراتب انسانيت و آزادگى خويش را حفظ نمايد، وقتى كسى به دنيا دل بست ، بايد بنده مردم جهان گردد.(27)

دولت فقر
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

دولت فقر خدايا به من ارزانى دار
كاين كرامت سبب حشمت و تمكين من است
مدرس ، انسانى بود با صلابت ، خوش محضر، بانگاهى جاذب و زندگى ساده و در تمام عمر به تمام معنا طلبه بود. به خودكفايى و استقلال كشور اعتقادى راسخ داشت . براى تهيه لباس تنها از پارچه كرباس ايرانى استفاده مى كرد و هيچ گاه از پارچه خارجى براى خود لباس تهيه نكرد. پس از ورود به مجلس شورا، نيز به زندگى ساده و كم خرج ادامه داد و زندگى اش هيچ تغييرى نكرد. هميشه به مردم توصيه مى نمود كه لباس وطنى بپوشند. در سنگر مجلس پيشنهاد كرد كه كارمندان دولت البسه وطنى بپوشند و نمايندگان نيز با وى در اين طرح موافق گشتند و گامى بزرگ و ارزشمند در اين راه برداشت .
آنچه كه چهره مدرس را در اين رابطه درخشانتر مى كرد، اين بود كه شخصا از البسه وطنى استفاده مى كرد و در يكى از سخنرانيهاى خود گفت : براى من اين كار، از روزى كه به دنيا آمده ام شروع شده است . وى صادقانه اين روش را تا هنگام شهادت ادامه داد و در زندان خواف از پيرمردى خواست تا لباسى از جنس كرباس برايش تهيه كند. در حالى كه آن شهيد فقيرانه زندگى مى كرد و حديث ((الفقر فخرى )) را در اذهان تداعى مى كرد از كمك به بينوايان و مستمندان غافل نبود. فاطمه بيگم مدرس ((فرزند سيد)) نقل كرده كه بسيار اتفاق مى افتاد پدرم بدون قبا يا پيراهن و حتى شلوار در حالى كه عبايش را به خود پيچيده بود، به خانه مى آمد. مى دانستيم كه او فقير و برهنه اى را در راه ديده و لباس خود را به وى بخشيده است .
روزى به او اظهار نمودم كه پدر اجازه بدهيد چند ذرع كرباس در خانه داشته باشيم كه بتوانيم در چنين مواقعى برايتان لباسى را كه بخشيده ايد، تهيه كنيم . پاسخ داد: ممكن است ديگرى به كرباسى كه ما ذخيره مى كنيم نياز داشته باشد. به همان مقدار كه براى يك پيراهن يا قبا يا شلوار لازم است ، تهيه كنيد. ايشان در سال از دو دست لباس استفاده مى كردند و عبايشان كهنه بود.(28) هميشه عده اى از فقرا به دنبالش براه مى افتادند و او هيچ يك را محروم نمى كرد و هر چه در جيب داشت ، به آنها مى داد، يا بين آنها تقسيم مى كرد. در يكى از روزها چند تن فقير به ايشان رسيدند و از وى كمك مالى خواستند مدرس پولى به همراه نداشت .و از بقال سر محل كه از وى خريد مى كرد مقدارى پول قرض كرد و به آن فقيران داد.

شبكلاه
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
مدرس مردى با سخاوت و به تمام معنا، كريم بود. هميشه جماعتى از فقرا و مساكين به گرد خانه اش مى گشتند. عادتش بر اين بود كه در منزل شبكلاهى بر سر مى گذاشت ، يك روز كه كيسه اش تهى بود، فقيرى با سماجت دامنش را گرفته و رها نمى كرد. مدرس دست برد و شبكلاه از سر برگرفت و به آن فقير داد. شبكلاه قلمكار كهنه اى بود، آن فقير شبكلاه را از اين رو به آن رو كرد و به نظرش چيز بى ارزشى آمد. در اين حال يكى از بازاريان كه حامى مدرس بود چون بازى كه خود را بر شكار افكند، از جا پريد و شبكلاه را از دست فقير بر كشيد و بوسيد و به جاى آن اسكناسى صد تومانى بدستش داد. آن فقير تازه فهميده بود چه كالاى گرانبهايى را بدست آورده است ، فرياد برآورد كه نمى دهم ، نمى دهم . تا آنكه او را راضى كردند و رفت .(29)

سرما مى خوريد
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
هواى سردى بود و سوز ناشى از برودت هوا، گونه ها را آزار مى داد. مدرس ‍ كه بدنبال كارى مى رفت ، به يكى از دوستان برخورد. او با ديدن مدرس به سويش رفت و شروع به سلام و احوالپرسى كرد. در حين تعارفات متوجه جامه كم سيد شد و گفت : شما با اين لباس آن هم در چنين هواى سرد و در حالتى كه برف همه جا را پوشانيده ، سرما مى خوريد. مدرس دستى به صورتش كشيد و پرسيد: آيا در بدن انسان نازكتر از پوست صورت جايى را سراغ داريد. دوستش جواب داد: خير. مدرس گفت : پس چرا چهره انسان كه مدام در معرض سوز و سرما مى باشد، هيچ وقت سرما نمى خورد، بدن را هر طور عادت دهيد به همان شكل خو مى گيرد.

بيمارى فرزند
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
مدرس ، فاطمه بيگم را كه آخرين فرزندش بود، بسيار دوست داشت و از شدت علاقه او را شوريه خطاب مى كرد. در يكى از روزها اين دختر دلبندش به بيمارى حصبه مبتلا مى شود و در تب مى سوزد. پزشك معالج وى اصرار دارد كه بايد فرزند مدرس به شميران (به خاطر خوش آب و هوايى ) انتقال يابد تا شايد معالجات مؤ ثر واقع شود. مدرس در جواب مى گويد: همه فرزندان اين مملكت ، فرزندان من هستند. نمى پسندم كه فرزند من به جاى خوش آب و هوا منتقل شود و ديگران در محيط گرم تهران و يا جاهاى ديگر در شرايط سختى بسر برند، مگر اينكه براى همه آنان چنين شرايطى فراهم شود.

بچه همسايه
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
رسم كودكان محل بر اين بود كه در عيد نوروز، همديگر را خبر مى كردند و دسته جمعى براى گرفتن عيدى به خانه مدرس مى رفتند. آقا هم بچه را دوست داشت و ضمن نوازش به هر كدام يك سكه يك ريالى ، عيدى مى داد. در يكى از اعياد، كودك همسايه جلوتر از همه سكه را گرفت و رفت و لحظه اى بعد آمد و در گروه كودكان سكه نگرفته كه نشسته بودند تا شيرينى بخورند نشست و باز مدرس به او سكه اى داد. اين عمل چند بار تكرار شد. مدرس نگاهى به كودك كرد و او را شناخت و فهميد كه پسر عباس درشكه چى است كه خانواده اى فقير بودند. مدرس از كودك پرسيد: تا ظهر چند بار ديگر مى آيى . آن كودك از شدت شرمسارى سكوت كرد. مدرس گفت : عيبى ندارد همديگر را زيادتر مى بينيم ولى براى اينكه خسته نشوى بنشين اينجا، هشت بار حساب مى كنيم و هشت سكه يك ريالى شمرد و به او داد. آن كودك از شوق به گريه افتاد. مدرس دستى بر سرش ‍ كشيد و مشغول دادن عيدى به بچه هاى ديگر شد.

نوازش كودك
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
وقتى مدرس را در حوالى مدرسه سپهسالار مورد اصابت گلوله قرار دادند و شهر تهران آشفته گرديد و اهالى اين شهر كسب و كار را رها كرده و به سوى بيمارستان (محل بسترى شدن مدرس ) حركت مى كردند عده اى از كودكان و نوجوانان نيز با اين انبوه جمعيت ، در حال حركت بودند.
چون خبر سلامتى مدرس به آگاهى مردم رسيد و از آنان خواسته شد كه دنبال كار خويش بروند، اهالى پراكنده شدند و خيابانها خلوت گرديد. در اين حال كودكى هشت ساله وارد بيمارستان شد و خود را به اتاقى كه مدرس در آن بود رسانيد و در كنار تخت آقا ايستاد و سلام كرد. مدرس به كودك نگاهى عاطفى نمود و گفت پسر جان ، كارى دارى ؟ گفت : نه آقا به عيادت شما آمده ام ، لبخندى بر لبان مدرس نقش بست و از اينكه كودكى به عيادتش آماده ، شادمان گرديد و گفت : پسرم چيزى نيست ناراحت نباش ، خدا حافظ است ، اين كودك كسى جز سيد اسدالله مبشرى نبود همان نويسنده و محققى كه آثار ارزنده اى تاءليف نمود و از جمله كارهاى وى ترجمه نهج البلاغه مى باشد، روانش شاد باشد.

فنجان نقره
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
سيد محمد تدين كه در دوره ششم ، رئيس مجلس شورا بود و جزو مخالفين درجه اول مدرس به شمار مى رفت ، روزى نمايندگان مجلس را براى ناهار به باغى كه در شميران خريده بود، دعوت كرد، در باغ چادرهايى برافراشته بودند، مدرس كه جزء مدعوين بود داخل يكى از چادرها شده و روى فرش ‍ نشست ، چند نماينده هم به دور سيد جمع شدند و از هر درى سخن گفتند تا آنكه مستخدمى وارد شد و براى ميهمانان چاى آورد، چاى در فنجانهاى نقره اى ريخته شده بود.
يكى از حاضرين سؤال كرد، آقا استعمال اين ظروف چگونه است اشكال ندارد؟ مدرس گفت : وقتى در نجف محضر ميرزاى شيرازى بوديم ، سيدى وارد شد و از ميرزا درخواست عبا نمود. ميرزا به ناظرش فرمود: برو بازار و براى وى عبايى تهيه كن . هر دو به بازار رفتند وقتى كه مستخدم برگشت ، گفت : آقا عبا فروش چندين عبا آورد و او بهترين و گرانترين آنها را انتخاب كرد. ميرزا فرمود: جدش كه چنين عبايى نداشت ، بگذار اولادش داشته باشد. حالا بگذاريد تدين هم اين ظروف را داشته باشد.(30)

افتتاح كارخانه
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
وقتى ميرزا حسين كازرونى كارخانه وطن را به اصفهان آورد، روز افتتاح آن مصادف با ورود مدرس به اين شهر بود. از سيد خواسته شد كه كارخانه را افتتاح نمايد. مدرس با شور و شعف به كارخانه آمد. علما و برخى رجال نامدار اصفهان نيز در مراسم حضور داشتند. كارشناسان آلمانى هم براى راه انداختن كارخانه مهيا بودند. مدرس از مهندسين آلمانى پرسيد، اين كارخانه ساخت كجاست ، يكى از آنان پاسخ داد: ساخت آلمان . مدرس گفت : اگر خراب شد بايد چه كرد، مهندس آلمانى جواب داد: لوازم مورد نياز آن را از آلمان مى آورند.
مدرس گفت : اين يك قدم است ، اما وقتى كار شما كامل مى شود كه ماشين آلات و لوازم مورد نياز كارخانه را در ايران تهيه كنيد، در غير اين صورت كارخانه به جاى آنكه در آلمان پارچه ببافد در ايران به اين كار مشغول است . پس از آن ، يكى از متخصصان آلمانى پيشنهاد مى كند: آقا اجازه بفرماييد تنديس شما را ساخته و در اينجا بر حسب يادگار قرار دهيم . مدرس در پاسخ وى مى گويد: در درجه اول مجسمه سازى در اسلام حرام است وانگهى مجسمه بايد در دل مردم باشد نه اينجا.