داستانهاى مدرس

غلامرضا گلى زواره

- ۳ -


بيمارستان فيروزآبادى
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
روزى مدرس ، فيروزآبادى و عده اى ديگر از رجال سياسى را به منزل خود دعوت نمود و خطاب به وى گفت : شما به اين حقوقى كه از مجلس ‍ مى گيريد نيازى نداريد. پول آن را جمع كرده و بوسيله آن بيمارستانى درست كنيد تا هم نام نيكى از شما باقى بماند و هم مردم از آن بهره مند گردند و در حقتان دعاى خير كنند. مدعوين پيشنهاد مدرس را قبول كردند و فيروزآبادى ماءمور اين كار شد، باغى را از قرار مترى يك قران خريد، عده اى فرد خير نيز به جمع مزبور پيوستند. بخش اول بيمارستان كه احداث و آماده گرديد، مدرس گفت بايد به نام فيروزآبادى نامگذارى شود، چون زحمات ساختمان آن به عهده وى بود. فيروزآبادى تا پايان عمر در اين بيمارستان به خدمت مشغول بود.

عادت به نظم
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
مدرس در تمامى عادات نيكو و رفتارهاى پسنديده در عصر خويش نمونه و الگو بود. يكى از خصوصيات ايشان عادت به نظم و رعايت انضباط در كارها بود. اگر كسى به مدت يكسال در انجام كارهاى وى دقيق مى شد، مى ديد در طول اين مدت شايد دقيقه اى هم برنامه هاى سيد عوض ‍ نمى شد. در بازگشت از نجف وقتى حوزه درس خودش را در مدرسه جده كوچك داير نمود، اين نظم را بخوبى اجرا كرد. اول صبح ، ساعت هفت ، درس فقه را تدريس مى نمود، راءس ساعت نه صبح به مدت نيم ساعت به حجره خود مى رفت ، از ساعت نه و نيم تا يازده درس اصول را شروع مى كرد، ساعت يازده تا دوازده به مراجعين اختصاص داشت . معتقد بود كه اول ظهر نماز را به جماعت بر پاى دارد و سعى مى كرد خود امام جماعت نباشد و به فرد ديگرى اقتدا كند. آن گاه به خانه مى رفت و ساعت سه بعدازظهر به مدرسه مى آمد. صبح پنج شنبه ها هم يك درس اخلاق و نهج البلاغه مى گفت . بعدازظهر پنج شنبه و روز جمعه به امور شخصى مى پرداخت .

ديگ آشپزخانه
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
روز فرد مستمندى به در خانه مدرس - در تهران - آمد و تقاضاى كمكى نمود. در آن روز مرحوم مدرس چيزى نداشت كه به آن فقير بدهد، از سوى ديگر راضى نبود كه به فرد سائل جواب منفى بدهد و او را با دست خالى باز بگرداند، از اين جهت به دخترش گفت ديگ آشپزخانه را بگذار دم مغازه مشهدى عبدالكريم (بقال سر محل ) و پول آن را گرفته و به فقير بدهيد. وقتى در جواب وى گفته شد، جز اين ديگ ظرفى براى طبخ غذا نداريم ، گفت اشكالى ندارد.(31)

احترام به سالخورده
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
روزى مدرس از كوچه اى عبور مى نمود، ناگهان پيرمرد باوقار و محترمى را ديد كه از آن طرف كوچه مى آيد. به محض ديدن او، مدرس كنار ديوار نشست ، وقتى پيرمرد از مقابلش عبور مى نمود مدرس از جاى خويش ‍ برخاست و دو دستش را بر سينه نهاده با نهايت تواضع و فروتنى به آن مرد محترم سلام كرد و ايستاد تا از مقابل او گذشت و دور شد. آنگاه به راه خود ادامه داد، يكى از افرادى كه ناظر اين ماجرا بود، خود را به مدرس رسانيد و ضمن احوالپرسى علت آن رفتار را از مدرس جويا گرديد. مدرس با حالتى عاطفى گفت : اين مرد اهل علم و تقوا است ، خواستم براى رسيدن به ثواب ، او را احترام كرده باشم . (32)

استقبال باشكوه
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
در يكى از روزها كه مدرس در ميان استقبال با شكوه و كم نظير اقشار گوناگون مردم اصفهان به اين شهر تشريف فرما گرديد. رجال نامى و علما و اساتيد حوزه پيشاپيش صفوف مستقبلين در انتظار آن بودند كه مدرس را به خانه خويش برده و افتخار ميزبانى سيد را داشته باشند. ولى برخلاف تصور همه ، مدرس در ميان شور و هيجان وصف ناپذير مردم و فرياد زنده باد و پيروز باد استقبال كنندگان وارد مدرسه چهارباغ (سلطانى ) گشت و همانجا منزل نمود و ميهمان مرحوم سيد عبدالحسين سيدالعراقين - متولى مدرسه شد.
او نمى خواست با ورود به منزل يكى از رجال يا علما اسباب ناراحتى و تكدر خاطر ديگران را فراهم سازد، مدرسه مال همه بود و متعلق به فرد خاصى نبود، از اين جهت با ابتكار مخصوص خويش توجه همه را جلب نموده و موجب دلتنگى و ملال هيچ كس نگشت . چندين روز متوالى اصفهان غرق در شادى و هيجان بود، علما و ساير مردم گروه گروه در همان مدرسه از ايشان ديدن مى كردند. وقتى سيدالعراقين پرسيد، حال كه علماء بديدن شما آمده اند باز ديد آقايان را چگونه انجام خواهيد داد. مدرس گفت از علما و روحانيون بدون استثناء بازديد خواهم نمود و ديگر اقشار مردم اگر دعوت نمودند اجابت كرده و به منزلشان خواهم رفت و اين عمل انجام پذيرفت . (33)

دست بوسى
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
بدليل بى آلايشى مدرس و اينكه داراى لباس كرباس ، عمامه اى كهنه و عباى معمولى بود بسيار اتفاق مى افتاد كه اشخاص ناشناس براى دست بوسى و ديدار و در واقع عرض حاجت اشتباها به سوى مرحوم سيدالعراقين (ميزبان مدرس در مدرسه ) كه مرد با هيبت و درشت اندامى بود، مى رفتند و آن وقت آن مرحوم با ملاحتى خاص مى گفت : من آقاى مدرس نيستم و مدرس را به آنان نشان مى داد.
مدرس با آن همه عنوان و اشتهار و اهميت به قدرى ساده زيست بود كه بسا اوقات در كنار حوض مدرسه وضو ساخته و عباى خود را روى سنگفرش ‍ انداخته به نماز مى پرداخت . بسيار كم ، جوراب بپا نموده و در تمام مدت زمستان با يك قباى كرباس و عباى نازك در مجلس درس حاضر مى شد.
مدرس به اتفاق علما در ايوان روبروى مدرسه چهارباغ نشسته بود و مرحوم صدرالمحدثين با آن بيان رساى خويش به منبر رفته بود، در اين موقع ، استاد بزرگ ، آقا سيد محمد صادق خاتون آبادى ، وارد مدرسه شدند.
مدرس با ديدن استاد خود، از جاى برخاست و با پاى پياده به حالت تعجيل و هيجان تا وسط مدرسه به استقبال استاد خود رفت و به همراه ايشان در ايوان بزرگ نشست ، مدرسه انبوه از جمعيت بود، صدرالمحدثين ضمن بيانات خود گفت : آية الله مدرس مى فرمايند: اتحاد داشته باشيد، وحدت داشته باشيد، ميدان را خالى نكنيد. ايشان مى فرمايند: خدا از علما پيمان گرفته كه در امور دينى بيدار و هوشيار باشند، ببينيد روش على (ع ) چگونه بود، در تمام عمر يك لحظه آرام نداشت ، جلو مفاسد را مى گرفت ، احكام اسلامى را اجرا مى كرد، در مسجد، كوچه و بازار و ميدان رزم ، در ميان مردم بود. زندگى او، خانه او، لباس او و خوراكش از همه ساده تر و كمتر ولى در صف پيكار پيشقدم بود...(34)

چرخه كشى
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
مدرس در اصفهان ضمن تحصيل و تدريس كارگرى مى كرد، مرحوم آية الله خادمى از قول آية الله سيد محمد باقر درچه اى نقل كردند كه مدرس ‍ بعدازظهرها كه به درس و بحث حاضر مى شد، شلوارش پر از گل بود، پس ‍ از تحقيق و تفحص مشخص شد كه در خانه خشت مى زند.
در ايامى كه متولى مدرسه سپهسالار بود، هفته اى يك روز به دهات موقوفه مى رفت و كار مقنى ها را كه مشغول حفر و لايروبى قنوات بودند، مورد ارزيابى و بررسى قرار مى داد. خود شخصا طناب به كمر مى بست و وارد چاه مى شد و سپس مزد آنان را مى داد.
مدرس در ايام تدريس در اين مدرسه روزهاى پنج شنبه و جمعه به روستاهاى شهريار مى رفت و سرقنات با مقنى ها كار مى كرد. يكى از شاگردان وى تعريف مى كند كه روزى در يكى از آباديهاى اطراف تهران به ديدن يكى از دوستان رفتم . آن دوست ضمن صحبت گفت : سيدى است كه گاه هفته اى يك روز به ده ما مى آيد و سر قنات مى رود و بيشتر از همه مقنى ها كار مى كند. من ابتدا از مطلب گذشتم تا اينكه يك روز عصر پنج شنبه به همراه ميزبان از ده بيرون رفتيم و بر حسب اتفاق از كنار قنات عبور كرديم . مقنى ها مشغول كار بودند، وقتى كه دقت كردم ، ديدم مدرس ‍ نيز بالاى چاه ، مشغول كشيدن دلو از چاه مى باشد، ديگر نزديك نشدم و سخنى هم نگفتم .
روز شنبه كه سر درس استاد (مدرس ) حاضر شدم ، گفتم آقا شخصى شبيه شما را در فلان آبادى بر سر چاه ديدم . مدرس در جوابم گفت : كار براى كسى عيب و عار نيست وانگهى مزدى را كه از اين راه مى گيرم از هر پولى پاكتر و حلالتر است و از تو مى خواهم كه با كسى در اين خصوص سخنى نگويى . سپس اين جمله را بر زبان جارى مى ساخت : ((ما راءيت ما راءيت )) (آنچه ديدى نديدى ) آنگاه افزود مگر نشنيدى كه جدم فرمود:
((لنقل الصخرة من قلل الجبال احب الى من منن الرجال ))
يعنى : نزد من كشيدن صخره ها و سنگهايى سخت از كوه بهتر از منت كشيدن از مردمان زمان است .

بى انصافى و حق ناشناسى
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
طايفه نايبى شاخه اى از ايل لر بيرانوند بودند كه توسط نادرشاه افشار در اواسط قرن دوازدهم هجرى از لرستان به كاشان تبعيد گشتند. اين طايفه در خارج حصار كاشان در محل ((پشت مشهد)) ساكن گرديدند. نايب حسين در سن سى سالگى دخترى از طايفه بيرانوند گرفت كه اين زن سرزا رفت و براى بار دوم ازدواج كرد و صاحب دو فرزند بنامهاى مهدى و مصطفى شد، بعد با دختر كلانتر نشلجى (نشلج از توابع كاشان است ) وصلت نمود و زنى هم از تهران اختيار كرد. نايب حسين از دوران جوانى طبع شرارت و عصيان داشت و نام وى محمد حسين كلانتر (فرزند محمد على ) بود كه بعدها به نايب حسين شهرت يافت . طغيان وى و غارتگريها و تجاوز به اموال و دارايى مردم از اواسط عصر ناصرالدين شاه قاجار (1288 ه‍ق .) آغاز شد و بدست فرزندانش خصوصا يارماشاءالله سردار جنگ ، ادامه يافت . نايب حسين پس از آنكه به مدت چندين سال در منطقه كوير و نقاط مركزى ايران به فتنه و آشوب دست زد و با ياغيگريهاى خود امنيت و آرامش را از اهالى اين مناطق سلب نمود و با قواى دولتى به مبارزه علنى برخاست . در سال 1337 هجرى قمرى بعد از درگيرى با قواى دولتى و زخم برداشتن از ناحيه گردن ، دستگير و به تهران احضار شد، پس از بازجويى حكم اعدامش را در ذيحجه سال مزبور صادر و اجرا نمودند و نيز بامداد يكى از روزهاى همين ماه ماشاءالله خان كاشى را به ميدان نظميه واقع در ميدان توپخانه برده و به دار زدند.
با خاموش شدن فتنه اين اشرار آرامش و امنيت به نواحى مركزى ايران بازگشت و مردم كاشان ، نطنز، بادرود، اردستان ، زواره و نايين نفس راحتى كشيدند. شهيد آية الله سيد حسن مدرس در برخى نطقهاى خود كه در مجلس شورا و مناسبتهاى ديگر ايراد مى فرمودند از شرارت اين طايفه نفرت و انزجار خود را اعلام مى داشتند و از قواى دولتى و ماءموران انتظامى مى خواستند كه به غائله اين طاغيان خاتمه دهند تا مردم كوير آسوده شوند. او در نطقى مى گويد: ((حسين كاشى مال اهالى كاشان و اعراض (آبرو) مردم را برده است )). اما با كمال تاءسف ، بى انصافى و حق ناشناسى به جايى مى رسد كه در كتاب ((طغيان نايبيان ))(35) مدرس مبارز و ظلم و ستيز و مخالف سرسخت هر گونه ناحقى و شرارت ، به عنوان مرشد نايب حسين كاشى معرفى مى شود!!
آرى فردى كه بنا به نظر قاطبه محققين و نيز اسناد و ماخذ تاريخى شرور و مردم آزار و ستمگر بود و حتى پيروزى مشروطيت هم نتوانست جلو تجاوزات و تعديات او را بگيرد در كتاب ياد شده مورد دفاع قرار گرفته و واقعيات تاريخى و حقايقى كه حتى در سينه هاى مردم كوير ضبط است به بوته فراموشى سپرده شده است .(36)

دلدارى به زندانى
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
در ايامى كه مدرس را در قلعه خواف زندانى نمودند، يكى از افراد عشاير منطقه خواف دستگير و در همان قلعه (در مجاورت مدرس ) زندانى ميشود پس از چندى وى بيمار شده و از شدت تب برخود مى لرزد، ماءمورين به حال نزار وى وقعى ننهاده و برايش طبيب نمى آورند.
فرد زندانى خود را به مدرس رسانده و براى درمان بيمارى به آقا متوسل مى شود. مدرس ضمن آنكه به استمالت از وى مى پردازد و او را دلدارى مى دهد، پيراهن خود را از تن به درآورده و بر او مى پوشاند، پس از گذشت لحظاتى تب او قطع شده و بهبود مى يابد. مدرس مى افزايد: اى مرد غمگين مباش ، امروز يا فردا تو رهايى مى يابى . او هم مى گويد اگر آزاد شدم ، نقشه مى كشم و با افراد ايل خود يك شب به اين قلعه حمله مى كنيم و شما را به افغانستان مى بريم در آنجا كسى نمى تواند به شما دسترسى پيدا كند. مدرس مى گويد: اين كار مخاطراتى دارد كه مصلحت نيست . فرداى آن روز مرد از زندان آزاد مى شود و به قصد عملى نمودن نقشه خود گروهى را بسيج مى كند ولى ماءمورين از حركت وى آگاه شده و بدين گونه نقشه اش ‍ خنثى مى شود.

آيه نور
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
روزى در نجف ، طلبه اى به اتاق مدرس آمد و از سر درد شديد شكايت نمود. مدت يك هفته بود كه تبش قطع نمى شد. خيلى ناله مى كرد و از شدت درد و ناراحتى به خود مى پيچيد مدرس دست خود را بر پيشانى آن طلبه نهاد و آيه نور را قرائت كرد، پس از پايان يافتن آيه ، سردرد طلبه برطرف و تبش كاملا قطع شد. آرى مدرس از طريق شب زنده دارى و ارتباط با خداوند و انجام تكاليف شرعى و روى آوردن به دعا و نيايش و امور عبادى ديگر از كمالات معنوى و قدرت روحى بهره مند گرديد. او سحر خيز و اهل تهجد و نماز شب بود، پس از نماز صبح با آهنگ زيبا و صوتى دلپذير، يك جزء قرآن را تلاوت مى نمود تا روحش صيقل يابد و جانش با معنويت قرآن عطرآگين شود.

پزشك مخصوص يعنى چه !
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
مدرس در انديشه و عمل به حقيقت ، انصاف ، عدالت و مساوات نظر دارد، مى كوشد اموال بيت المال در جهت صحيح مصرف شود و از كارهاى بيهوده جلوگيرى شود، وقتى كه دولت در نظر گرفته بود تا براى پست و تلگراف ، طبيب ويژه در نظر بگيرد و بودجه اى براى تاءمين اين امر اختصاص دهد، در مذاكرات مجلس گفت : ((حقوق دكتر، براى معالجه اعضاى پست و تلگراف ، ما نفهميديم اين وزارتخانه طبيب مخصوص براى اعضاء مى خواهد چه بكند؟ اگر بنابراين است كه هر وزارتخانه براى اعضاء و اجزايش طبيب و دكتر داشته باشد، خوب ، هشت نه تا بايد در وزارتخانه ها دكتر باشد. بنده جدا با آن وزير و آن وزارتخانه كه اين كار را مى خواهد انجام دهد مخالفم ، يعنى چه ؟ در يك وزارتخانه يك دكتر مخصوص و يك حقوق مخصوص به او داده شود. آنهم در مركز مريضخانه هاى خوب و دكترهاى زياد دارد، يعنى چه ؟)).

در محضر آقا
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
يكى از نويسندگان معاصر كه كتابى درباره مدرس نوشته است ، مى گويد: قرار شد يك روز صبح به حضور مدرس شرفياب شويم . خود آقا در حياط وسيعى پشت به ديوار، يك زانو نشسته بود، گروه ارباب رجوع ، يك نيم دايره در مقابلش تشكيل داده بودند. ورود من با كلاه لبه دار در آن محيط مقدس باعث زمزمه ها و نگاههاى خشم آلودى شد و مثل اين بود كه مريدان آقا ورود مرا با آن كلاه ، اهانتى نسبت به مراد خويش مى پنداشتند و منتظر بودند كه اين جسارت غير قابل عفو را خود آقا شديدا تنبيه كند. مدرس نه تنها مرا تنبيه نكرد بلكه به عكس با كمال مهربانى در نزديكى خودش جا داد. در بين حضار تقريبا از همه طبقه وجود داشت ، وزير، وكيل ، داوطلب شغل ادارى ، بقال ، و غيره ، آن گوشه حياط هم دو نفر پيره زن چادرنمازى فقير، چندك زده بودند كه بعدا فهميدم يكيشان از دست دامادش عارض ‍ است و ديگر هم عصاكش اوست . چيزى كه خوب به خاطرم مانده اين است كه محضر بدون تشريفات آقا، متناوبا هم دادگاه مى شد هم دارالحكومه ، هم شوراى سياسى هم مجمع علمى .
يكى يكى ، اشخاص حاضر نزديك شده و برخى آهسته و بعضى بلند عرض خود را به سمع آقا مى رسانيدند. مدرس حرف عارض را با تكان دادن سر، تصديق مى كرد و يكمرتبه به صداى خيلى بلند يك وكيلى را كه آن طرف نشسته ، مخاطب قرار مى داد و به او مى گفت : برو از قول من به آن وزير پست و تلگراف بگو چرا كار فلان شخص را درست نمى كنى ، چرا مى گذارى آن ارمنى به اين بنده خدا اجحاف كند. اگر تقاضاى ارباب رجوع بيجا بود، بى مقدمه حرف آهسته او را به صداى بلند براى همه مى گفت و با چند متلك شيرين مى فهمانيد كه درخواستش بى مورد است . مدرس در اين جواب بلند دادن ، سياست عاقلانه اى داشت ، زيرا هم عارض پرمدعا را متنبه مى كرد و هم عارضين پر مدعاى ديگرى را كه حاضر بودند و مى شنيدند سر جاى خود مى نشانيد...))(37)

ترقى يا هرزگى
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
خواجه نورى مى گويد: وقتى به ديدن مدرس رفتيم و مى خواستيم مطلبى را در امور اجتماعى مطرح كنيم ، من و دوستم را دنبال خود به زير زمين برد، زيرا مطرح كردن آن مطلب با جلسه آن روز تناسبى نداشت .
وى مى گويد: در زير زمين ، سه نفرى روى يك تخت چوبى نشستيم و در همان چند جمله اول مدرس بمن حالى كرد كه هيچيك از افكار خشك و كوچكى كه رياكاران و منحرفان بنام باورهاى دينى ، در اذهان جا مى دهند، در مغز روشن او جاى ندارد، وقتى راجع به حجاب صحبتى به ميان آمد.
گفت : ((شرعا هيچ اجبارى در پوشانيدن دستها و صورت زن نيست و منهم مخالفتى ندارم ، چيزى كه هست خوف آن را دارم كه عده اى از زنهاى ناقلا كه هنوز در هيچ مدرسه اى وظيفه اجتماعى و حدود خود را نياموخته اند، آزادى را آزادى مطلق تصور كنند و ترقى را مرادف بوالهوسى و هرزگى بپندارند.)).
روى هم رفته مدرس پيشنهاد ما را پذيرفت ولى شاد و خرم و راضى از پيشش بيرون آمديم و صميمانه به قدرت و شخصيت او معتقد گرديديم ...(38)

طفل مريض
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
مورگان شوستر ((مستشار امريكايى ماليه )) لايحه قانونى معروف به 23 جواز را براى خزانه دارى كل نوشت ، دولت پس از تاءييد لايحه آن را به مجلس فرستاد، مرحوم مدرس نطقهاى خود در مجلس با اين قانون به مخالفت برخاست و سخت آن را مورد انتقاد و نكوهش قرار داد. اما لايحه در همان روز 23 جواز 1329 به تصويب رسيد، بر اساس اين لايحه اختيارات وسيعى به شوستر داده شده بود و او حاكم بلامنازع امور ماليه ايران قلمداد گرديده بود. تا سالهاى سال اين قانون توانست ملت ما را خوار كند و سرمايه هاى ملى را هدر دهد و مالياتهاى ظالمانه اى را بر مردم محروم و رنجيده ايران ، تحميل كند.
مدرس طى نطقى درباره اين قانون تحميلى مى گويد: ((قانون 23 جواز بدبختانه از روزى كه از مادر متولد شده ، اسباب زحمت گرديد. هيچ كس ‍ هم متوجه نشد كه اگر آن سه كارى كه اختيارش در دست يك نفر (مورگان شوستر افتاد، بدست صالحترين افراد هم بود موجب لطمات مى گرديد.
يكى آن بود كه تشخيص داده شود آنچه را كه بايد از مردم بگيرد، يكى ديگر وصول همان وجه مشخص از همان مردم و ديگرى خرج كردن همان چيزى كه از همان مردم گرفته و اختيار اين سه هم به عهده و دست يك نفر بود...)) و در جايى ديگر طى بياناتى گفت : بعد از آن هم آنقدر اين 23 جوزا به نامهاى ديگر، متولد شد كه فقط ضبط سجل احوالش احتياج به ده ، بيست شبستان نظير شبستان مسجد جامع اصفهان را براى انبار لازم دارد. يك عادت عاميانه در ميان مردم است كه بعضى از اشخاص اولادى پيدا مى كنند، چند سال كه مى گذرد يا مريض مى شود يا زخمى پيدا مى كند، آن وقت جمع مى شوند، مى گويند خوب است كه اسم اين طفل را تغيير بدهيد. اسم تغيير مى كند و صاحب اسم جديد، همان است كه بوده و هيچ گونه تغييرى نمى كند.
در اوايل دوره صفويه كه چشم ملل غرب به سرزمين و معادن و محصولات كشاورزى و احشام ، و تيز هوشى مردم ، افتاد و به كم هوشى فرمانروايان اين مرز و بوم پى بردند، ما را به سوى اولاددار شدن به طريق 23 جواز كشاندند.
و همان اولاد اول را هر چند سال اسمش را عوض كردند، تا اين آخر كه من سن و سالى هم نداشتم ديگ جوش دادند و سفره پهن كردند و اسمش را گذاشتند ((رژى )) و تا حالا كه من مى دانم هشت اسم رسمى و بيست اسم غير رسمى عوض كرده و بالاخره اسمى پيدا مى كند كه شامل همه اسمهاى گذشته باشد يعنى قدرت مركزى باشد كه تشخيص بدهد چه بايد از مردم بگيرد و چگونه بگيرد و هر طورى كه تشخيص داد خرج كند.(39)

تفنگ و بيل
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
در دورانى كه مدرس توليت مدرسه سپهسالار را عهده دار بود، نماينده اى را براى امور موقوفات مشخص كرده بود. در يكى از روزها، شخصى به نام سپهبد امير احمدى در صدد آن بوده تا به اتفاق پانزده نفر نظامى ، زمينهاى مزرعه گل تپه را كه از موقوفات مدرسه بود، تصاحب نمايد. نماينده و پيشكار مدرس به اتفاق كشاورزان مانع مى شوند ولى او با تفنگ و سرنيزه به زورگويى ادامه مى دهد و قصد آن دارد تا در زمينهاى مزبور قنات حفر كند.
وقتى جريان را به آقا گزارش مى دهند، مدرس در جواب مى گويد: در زمين موقوفه تصرف به هر شكل درست نيست . از طرفى اگر او پانزده تفنگ دارد شما صد تا بيل داريد، از ورامين بيرونشان كنيد، پاسخش را در تهران خواهم داد. هفته بعد دار و دسته سپهبد آمدند و نماينده و پيشكار بدستور مدرس اجازه ندادند آنها به زمينها وارد شوند و كشاورزها جلو آنها ايستادند. سرانجام سپهبد با نماينده مدرس صحبت كرد و وى دستور آقا را به اطلاع سپهبد رسانيد و گفت بيلهاى ما در مقابل تفنگهاى شما، با هم مى جنگيم سپهبد با نگرانى و آشفتگى از محل دور شد و ديگر به آن سوى نيامد.(40)

تفسير علم زده
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
طنطاوى - منسوب به طنطاى شمال مصر مى باشد - متولد 1287 و متوفاى 1358 ه‍ق ، از مصلحان و نويسندگان نامدار مصر در نيمه اول قرن چهاردهم است كه از اساتيد جامع ازهر و مدرسه دارالعلوم قاهره و آشنا به زبانهاى خارجى و آثار علمى جديد مى باشد.
وى تفسيرى تحت عنوان ((الجواهر فى تفسير القرآن )) نوشت كه علم زدگى در آن بخوبى نمايان است ، او در اين تفسير گرچه اصالت را به قرآن وحى مى دهد ولى نوعى خضوع و انكسار و خوباختگى در قبال علم دارد، گويى در ذهن و ضميرش اين نگرانى نقش بسته كه علم دين را تهديد مى كند.
او جهان بينى علمى ندارد ولى مجذوب ميوه هاى علم و تمدن جديد مى باشد و مى خواهد هر دانش جديدى را پس از آنكه مهر ايمان بر جبين آن زد، به مسلمانان تشنه علم برساند به گفته محمد حسين ذهبى قرآن شناس و تفسير پژوه معروف مصرى ، اين تفسير يك دايرة المعارف علمى است .(41)
در يكى از روزها كه مرحوم مدرس به همراه عده اى از دانشوران در مدرسه سپهسالار مشغول تحقيق و تفحص در تفاسير بود. يكى از حاضرين به مدرس مى گويد تفسير طنطاوى نسخه كاملى است و اخيرا هم به چاپ رسيده كه يكى از علماى معاصر آن را نگاشته است . مرحوم مدرس يك جلد (از مجموع 26 جلد) تفسير را گرفته و تمامى شب به مطالعه آن مى پردازد و فرداى آن روز در جلسه ، كه علمايى چون شيخ محمد لواسانى ، سيد نصرالله تقوى و بهبهانى حضور داشتند، گفت : با كمال تاءسف اينها معنى حقيقى و روح قرآن را نفهميده اند و آنچه نوشته اند بسيار دور از حق قرآن است ، ما كه نمى خواهيم مطالب علمى را در يك جا جمع كنيم ، ما مى خواهيم روح قرآنى را به مردم انتقال دهيم . اين تفسير روح قرآنى را مسخ كرده ، هدايت قرآن در آن نمى باشد و به درد نمى خورد.(42)

تجارت آخرت
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
آيت الله حاج ميرزا على شيرازى ، از علماى بزرگ و زهاد روزگار بود، ايشان تحصيلات خود را در اصفهان به سال 1294 (ه‍ق .) به پايان رسانيد و از محضر اساتيدى چون مدرس بهره برد؛ وى طى خاطره اى اظهار مى دارد كه من نهج البلاغه را از مدرس آموختم . بعد از آنكه دوره درس فقه و اصول را نزد آخوند خراسانى و سيد كاظم يزدى گذرانده بودم ، با احراز مقام اجتهاد مقارن با جنبش مشروطيت به اصفهان آمده و از اوضاع روز منزجر شده بودم . در اصفهان در حالى كه از دروس مرحوم محمد باقر درچه اى و ديگران بهره مى گرفتم ، مشغول بازرگانى بودم .
روزى مرحوم مدرس مرا ديد و گفت فلانى ، شما بياييد شيوه تجارت آخرت را اتخاذ كنيد، آخرت همان درس و بحث و منبر است . من تحت تاءثير سخنان مدرس قرار گرفته و مصمم شدم تا درس و مطالعه را شروع كنم .
روزى به مناسبتى خواستم مدرس را ببينم ، در جلسه تدريس نهج البلاغه ايشان رفتم ، ديدم جمعى از فضلاء و بزرگان خاموش نشسته و مدرس ‍ برايشان نهج البلاغه تدريس مى كند، آنچنان از اشعار، ادبيات فارسى و عربى و امثال و حكم شاهد و مثال مى آورد و تبيين مى كرد كه در حيرت ماندم .
اما آنچه مرا بيشتر تحت تاءثير قرار داد برداشتها و تفسيرهاى معنوى و واقع گرايانه اى بود كه مدرس از نهج البلاغه داشت . از آن تاريخ تصميم گرفتم در جلسه درس نهج البلاغه وى حضور پيدا كنم و ايشان آنچه را كه در دنيا و آخرت به دردم مى خورد به من داد.
مرا با دنياى ناشناخته و بيكران نهج البلاغه آشنا كرد. مرا وارد يك اقيانوس ‍ بيكران كرد كه تمامش معنويت ، عرفان و حكمت بود، مدرس مى گفت : آقا شخصيت انسان به اخلاق انسانى است ، پيامبر فرمود: ((بعثت لاتمم مكارم الاخلاق )) (يعنى : من مبعوث شدم براى تكميل كردن مكارم اخلاقى ) و بالاترين كتاب اخلاق ، نهج البلاغه است بخوانيد و به ديگران ياد دهيد. آيت الله حاج ميرزا على آقا در سال 1357 (ه‍ق .) در اصفهان رخ در نقاب خاك كشيد و روح پاكش بسوى ملكوت پرواز نمود. جنازه آن عارف وارسته به قم حمل و در مزار شيخان مدفون گرديد. مرحوم آيت الله بروجردى درباره اش ‍ فرموده : خدا او را با هم اسمش و مرا با او محشور نمايد.(43)

عالم ربانى
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
يكى از شخصيتهايى كه در محضر آية الله حاج ميرزا على آقا شيرازى جرعه هايى از چشمه حكمت نهج البلاغه را نوشيد، استاد شهيد مرتضى مطهرى (ره ) مى باشد. شهيد مطهرى در مقدمه كتاب ((سيرى در نهج البلاغه )) مى گويد: در تابستان سال 1320 (ه‍ق .) پس از پنج سال كه در قم اقامت داشتم براى فرار از گرماى قم به اصفهان رفتم . تصادف كوچكى مرا با فردى آشنا با نهج البلاغه آشنا كرد. او دست مرا گرفت و اندكى وارد دنياى نهج البلاغه كرد. وى مى افزايد كه درك محضر او را يكى از ذخاير گرانبهاى عمر خودم مى شمارم و شب و روزى نيست كه خاطره اش در نظرم مجسم نگردد، يادى نكنم و نامى نبرم و ذكر خيرى ننمايم . به خود جراءت مى دهم و مى گويم او به حقيقت يك عالم ربانى بود:
عابد و زاهد و صوفى همه طفلان رهند
مرد اگر هست به جز عالم ربانى نيست
او هم فقيه بود و هم حكيم و هم اديب و هم طبيب ، فقه و فلسفه و ادبيات عربى و فارسى و طب قديم را كاملا مى شناخت و در برخى متخصص ‍ درجه اول به شمار مى رفت . قانون بوعلى را كه اكنون مدرس ندارد، بخوبى تدريس مى كرد. اما هرگز نمى شد او را در بند يك تدريس مقيد ساخت . قيد و بند به هر شكل با روح او ناسازگار بود. يگانه تدريسى كه با علاقه مى نشست ، نهج البلاغه بود، نهج البلاغه به او حال مى داد و روى بال و پر خود مى نشاند و در عوالمى كه ما نمى توانستيم درست درك كنيم سير مى داد.
او با نهج البلاغه مى زيست ، با نهج البلاغه تنفس مى كرد، روحش با اين كتابى همدم بود نبضش با اين كتاب مى زد و قلبش با اين كتاب مى تپيد. جمله هاى اين كتاب ورد زبانش بود و به آنها استشهاد مى نمود. غالبا جريان كلمات نهج البلاغه بر زبانش با جريان سرشك چشمانش بر محاسن سپيدش همراه بود. سخن دل را از صاحبدلى شنيدن تاءثير و جاذبه ديگرى دارد، او نمونه عينى از سلف صالح بود. اديب محقق ، حكيم متاءله ، فقيه بزرگوار، طبيب عاليقدر، عالم ربانى مرحوم آقاى حاج ميرزا على آقا شيرازى اصفهانى (قدس الله سره ) راستى مرد حق و حقيقت بود. از خود و خودى رسته و به حق پيوسته بود.
با همه مقامات علمى و شخصيت اجتماعى ، احساس وظيفه نسبت به ارشاد و هدايت جامعه و عشق سوزان به حضرت اباعبدالله الحسين (عليه السلام ) موجب شده بود كه منبر برود و موعظه كند، مواعظ و اندرزهايش چون از جان برون مى آمد لاجرم بر دل مى نشست ، هر وقت به قم مى آمد علماى طراز اول قم به اصرار از او مى خواستند كه منبر برود و موعظه نمايد. منبرش بيش از آنكه قال باشد، حال بود. از امامت جماعت پرهيز داشت ، سالى در ماه مبارك رمضان با اصرار زياد او را وادار كردند كه اين يك ماهه در مدرسه صدر، اقامه جماعت كند، با اينكه مرتب نمى آمد و قيد منظم آمدن سر ساعت معين را تحمل نمى كرد. جمعيت بى سابقه اى براى اقتدا شركت مى كردند. شنيدم كه جماعتهاى اطراف خلوت شد، او هم ديگر ادامه نداد.(44)

چند قطعه چوب
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
در زمانى كه مدرس مشغول تعمير و بازسازى مدرسه سپهسالار بود بخشى از موقوفات را در اين جهت به مصرف مى رسانيد، شاگردان مدرسه ماهى سه تومان حقوق مى گرفتند و عده اى بر اين ميزان شهريه معترض بودند. مدرس گفت : مرمت مدرسه بر هر چيزى مقدم است و با پايان رسيدن عمران آن ، حقوق شاگردان افزايش مى يابد. عده اى تصميم گرفتند طى توطئه اى با چوبدستى به مدرس حمله كنند. او با آن هوش و فراست ذاتى كه داشت از اين ماجرا آگاه شد. در يكى از روزها كه بيم آن حادثه مى رفت ، در صبحى تاريك مدرس تمام حجره هاى مدرسه را مورد بازرسى و كاوش ‍ قرار داد، از اتاق اول شروع كرد و شاگردان را يكى يكى صدا زد و به آنها گفت : زير ساعت مدرسه جمع شوند. آنوقت به يكى از مستخدمين مدرسه روى كرد و گفت : برو آن اسلحه ها را بياور. وى اطاعت كرد و رفت از اتاقها چندين قطعه چوب جمع آورى نمود و جلو مدرس بر زمين ريخت .
آقا با صداى بلند گفت : از اين پس هر كس در فكر نقشه اى بود، تنبيه خواهد شد، تا مدرسه تعمير دارد، حقوق همين است . بعد درس خود را شروع كرد. يك ساعت بعد، سرتيپ زاده رئيس كميسرى نزديك مدرسه ، وارد شد و نزد آقا آمد و چيزى در گوشش گفت كه ظاهرا همان ماجراى حمله شاگردان به مدرس بود. مدرس گفت : اگر كسى به شما در اين خصوص ‍ مطلبى گفته ، مطابق واقع نمى باشد، شاگردان ما از اين مسائل دورند.

اسب عربى
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
بعد از استعفاى حسن پيرنيا (مشيرالدوله ) به فتح الله خان اكبر ملقب به سپهدار رشتى (محمد وليخان تنكابنى ) تكليف كردند كه ماءمور تشكيل كابينه شود و رئيس الوزرايى را عهده دار گردد. مدرس كه اهل مطايبه و شوخى بود با شنيدن اين خبر گفت : ((آنها كه اسب عربى بودند چه كره اى انداختند كه اين يكى بتواند بيندازد))!
دولت سپهدار اعظم در روز هفتم جمادى الثانى 1339 ه‍ق . تشكيل شد و كمتر از يك هفته نگذشته بود كه كودتاى سوم اسفند 1299 (12 جمادى الثانى 1339 ه‍ق .) صورت گرفت .(45)

تعمير بلاد و تاءمين عباد
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
در جلسه 130 مجلس دوره چهارم (اول شهريور 1301) كه مدرس در خصوص ماده 42 قانون استخدام سخن مى گفت ، در بخشى از بيانات خود چنين اظهار داشت : ((حاكم و سائس (اداره كننده ) يك جمعيت بايد از مال آن جمعيت ، آن جمعيت را اداره كند. و جامع اداره كردنش در تحت اين دو كلمه است كه : تعمير البلاد تاءمين العباد، البته هم تعمير بلاد مخارجى دارد و هم تاءمين عباد محتاج به خرج مال است و البته بايد از مال آن جهت باشد. اين حاكم و سائس يك مرتبه مبعوث و منصوب از جانب خداست و در اين صورت بايد از روى كتابى كه خداوند براى او فرستاده ، رفتار كند... يك مرتبه مثل زمان ما كه اين طور پيش آمده است ، آن حاكم منصوب از جانب ملت است . در اين صورت وظيفه او اجراى دستورى است كه ملت به او مى دهد و هر دستورى از تعمير بلاد و تاءمين عباد اين ملت به آن وكيل مى دهند بايد رفتار كند. و آن همين است كه شما اسمش را قانون اساسى مى گذاريد.))

شيران خدا
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
در يكى از جلسه هاى دوره دوم مجلس ، مرحوم مدرس به نطقى درباره وحدت نمايندگان و پرهيز از اختلاف پرداخت . وى در طليعه بيانات خود اين اشعار مولوى را آورد:
جان گرگان و سگان از هم جداست
متحد جانهاى شيران خداست
ما همه شيران ولى شير علم
حمله مان از باد باشد دمبدم
حمله مان از باد، ناپيداست باد
جان فداى آنكه ناپيداست باد
سپس افزود: ((در اين مجلس مقدس خونها ريخته شد و اموالها از ميان رفت تا اين كعبه مقصود ما برپا شد، البته بايد اعمال آن قوايى كه حفظ اين غرض اصلى است كرده شود و آن موقوف بر كلمه جامعه اتحاد است . يعنى اتحاد در غرض نه اتحاد در سليقه . البته جماعتى از عقلا سليقه شان در مطالب مختلف است اما در غرض يكى است ، بايد حفظ آن مرتبه را كرد. بنده خواهشمندم كه به نحو اخوت و يك جهتى رئيس و مرئوس ، اعالى و ادانى و كل آن كسانى كه عاشق اين اساس مشروطيت هستند كه ((خذالغايات و اترك المبادى )) اين جزئيات را متاركه به اصل غرض ‍ بپردازند:
گر به سر نفس خود اميرى مردى
وربر دگران خرده نگيرى مردى
مردى نبود فتاده را پاى زدن
گر دست فتاده اى بگيرى مردى ...
(46)

بقال سر محل
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
روزى مدرس در راهى كه از مجلس شورا به منزل مى رفت ، به بقالى محل رفت تا ماستى تهيه كند، موقعى كه بقال مشغول كشيدن ماست بود، مدرس ‍ به شرح مسائل سياسى و آنچه كه در مجلس گذشته بود پرداخت و به نطقهايش در مجلس نيز اشاره كرد. وكيل ديگرى كه در كنارش بود به عنوان اعتراض گفت : آقا براى چه اينها را به بقال مى گويى ؟ مدرس گفت : چون اين موكل من است و بايد بداند و حق آن است كه مردم از مسائل سياسى و اجتماعى و روابط كشورها خبر داشته باشند. آگاهى مردم به حل مسائل و مشكلات و نابسامانى ها، خيلى كمك مى كند. اين برخورد يگانگى و نزديكى نماينده را با مردم ثابت مى كند و نشان مى دهد كه مدرس با جامعه پيوندى محكم داشت . (47)

موكب پر شكوه
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
يك روز در قريه اسفه (از توابع شهرضا) مدرس در ضمن صحبت با اطرافيان ، به نقل داستانى از زندگى شيخ مرتضى انصارى پرداخت . فرمود: در دوران شهرت شيخ مرتضى انصارى ، روزى خبر رسيد كه او وارد شهر بغداد مى شود. مردم بغداد تعطيل عمومى نموده ، عازم استقبال از شيخ شدند. از جمله سفير ايران در بغداد هم طبعا يا تصنعا مهياى شركت در استقبال شده ، مى خواست حركت نمايد. ناگاه يكى از سفراى خارجى بر او وارد مى شود، سفير ايران تصميم مى گيرد فسخ عزيمت نمايد ولى وى مى فهمد كه سفير قصد حركت را داشته ، مى پرسد مى خواستيد به كجا برويد. پاسخ مى دهد عازم شركت در مراسم استقبال يكى از پيشوايان مذهبى بودم كه بناست بدين شهر وارد شود.
سفير خارجى كه از تعطيل بازار و دكاكين و رفتار عموم مردم هم حس نموده بود بايد واقعه مهمى در پيش باشد، اظهار علاقه مى نمايد كه به اتفاق سفير ايران در مراسم استقبال حضور يابد. آن دو، سوار بر اسب شده از ميان مردمى كه بدون وقفه و فاصله به خارج از شهر در حركت بودند مى گذرند و براى آنكه كمتر هياهو و گرد و غبار موجب ناراحتى آنان شود، با سرعت خود را به جلو كشانده ، در انتظار كوكبه جلال و موكب پرشكوه شيخ مى مانند.
تا اينكه مى بينند شيخى براى يك الاغ معمولى هيزم كشى سوار است و بدون هيچ گونه آلايش و آرايش به سوى شهر در حال حركت است و يك نفر پياده هم كه ظاهرا صاحب الاغ است بدنبال او حركت مى كند و شيخ با او مشغول گفتگو است .
سفير ايران و همراهان كه شيخ انصارى را نمى شناختند، تصور مى كنند اين هم براى خود مسافرى است كه مانند هزاران مسافر ديگر، وارد بغداد مى شود تا در اين شهر بزرگ در ميان آن همه غوغا، گم گردد، اين بود كه بدو اعتنايى نمى كنند و آن شيخ از روبروى آنان مى گذرد. طولى نكشيد كه آن شيخ به انبوه جمعيت مى رسد، ناگهان صداى سلام و صلوات و غوغاى شادى و هلهله مردم بلند مى شود.
آنان متوجه مى شوند كه مردم چون دريايى مواج بسوى شيخ در حال حركت و دور او حلقه زده ، براى زيارتش از يكديگر پيشى مى گيرند. لذا آن دو سفير درصد تحقيق برمى آيند؛ معلوم مى شود كه همان شخص ساده و شيخ بى پيرايه اى كه سوار الاغ بوده ، همان شيخ مرتضى انصارى بوده است و مردم آن چنان به دست بوسى و پاى بوسى او پرداخته اند.
سفير خارجى حيرت زده و مبهوت در مراجعت به شهر مى پرسد، چنين كسى كه در ميان مردم اين همه محبوبيت و نفوذ دارد، داراى چه نام و عنوانى است . سفير ايران جواب مى دهد: اين گونه افراد در ابنام حجت الاسلام يعنى دليل و راهنماى اسلامى ، مى نامند. خارجى اظهار مى دارد، حق هم همين است . شنيده بودم كه حضرت عيسى (ع ) با آن همه عظمت و پيروانى كه داشت پياده راه مى رفت و بر الاغ برهنه سوار مى شد. اما باور نمى كردم و امروز با ديدن اين شيخ جليل يقين نمودم كه آنچه در سيره انبياء شنيده ام صحيح است و عقيده پيدا نمودم . (48)

از پاى بخارى تا سر خرمن
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
در يكى از جلسات دوره ششم مجلس كه نطق مدرس طولانى شد، براى رفع خستگى شنوندگان ، حكايتى را براى نمايندگان و حضار بدين شرح نقل نمود: در زمستانى ، شاعرى براى زميندارى بزرگ قصيده اى سرود و رفت توى خانه پاى بخارى قصيده را خواند، ارباب ملك از آن شعر خوشش آمد، حواله صد خروار گندم را به شاعر داد تا برود سر خرمن بگيرد. شاعر حواله را در جيب خود گذاشت و آن را تا هنگام درو گندم نگهدارى كرد. در موقع خرمن نمودن خوشه ها به نزد ناظر ارباب رفت و حواله را به وى تحويل داد. ناظر كه مى دانست اربابش اين سخاوتها را ندارد و از شدت بخل و طمع گندم را دانه دانه مى شمارد، از ديدن حواله صد خروار گندم متحير گشت و به شاعر گفت : آقا اجازه بدهيد من با خود ارباب گفتگو كنم . شاعر گفت : مانعى ندارد؛ ناظر شب هنگام به نزد ارباب رفت و حواله را نشان داد و گفت اين چيست . مالك گفت : شب پيش بخارى نشسته بودم ، آن شاعر بعضى چيزها گفت و ما خوشمان آمد، چيزى نوشتيم داديم او خوشش بيايد.(49)

برگرديد به ولايت
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
ميرزا حسن خان مشيرالدوله معروف به پيرنيا تحصيلات خود را در ايران و اروپا گذراند و چون تحصيلات خود را در مدرسه حقوق طى كرده بود، مدرسه حقوق را با رعايت موازين اسلامى در ايران تاءسيس نمود، در زمان درگيريها همه جا در صف مردم بود، پس از فرار محمد على شاه اولين كابينه خود را در 24 ربيع الثانى 1333 ه‍ق تشكيل داد، بعدها با سقوط كابينه وثوق الدوله كابينه دوم را تشكيل مى دهد.
بعد كودتاى سيد ضيا رخ مى دهد كه كابينه اش بيش از سه ماه طول نمى كشد، پس از وى قوام روى كار مى آيد، و او هم نمى تواند دوام بياورد كه در اين حال مشيرالدوله كابينه سوم را تشكيل مى دهد ولى با دخالت رضاخان ناگزير به استعفا مى شود.
پس از نواساناتى كه مجال بيان آن نيست براى بار چهارم مشيرالدوله ماءمور تشكيل كابينه مى شود. مشيرالدوله در بين رجال سياسى خويش وضع بهترى داشت و قوانين را رعايت مى كرد. وى با مدرس ماءنوس بود. روزى به خانه مدرس آمد و از جريان روز و سياست دولت صحبت مى كرد و ضمن گفتگو با مدرس ، نگرانى خود را از اوضاع آشفته مملكت اعلام داشت و با اندوهى عميق از آقا پرسيد: پس چه وقت اين مملكت اصلاح خواهد شد؟
مدرس در جواب گفت : روزى كه انگلستان به جزيره اش (بريتانيا) محصور گردد و شما برگرديد به نايين (50) و من هم بروم اصفهان دنبال كار طلبگى خودم !

تصور باطل
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
سيد حسن تقى زاده از جمله رجال سياسى دوران مشروطه و پس از آن است كه در طول حيات خويش مسؤ وليتهاى سياسى ادارى و فرهنگى را عهده دار بوده است . وى مدتى وزير مختار ايران در انگليس بود. در دوره پانزدهم كه از تبريز به سمت نمايندگى مجلس انتخاب شد و به تهران آمد. به هنگام طرح اعتبار نامه اش در مجلس جنجال زيادى برپا شد. تقى زاده در مقام دفاع از خود برآمد و سرانجام در ضمن دفاع ، خطاب به معترضين و مخاطبين گفت : من در تهيه لايحه نفت و گذراندن آن از مجلس آلت فعل بوده ام و ديگرى عامل و فاعل فعل بوده است ، چون تقى زاده در اين بيان خودش را به آلت فعل معرفى نمود، بين خواص بدين عنوان مشهور گرديد.(51) تقى زاده از جمله رجالى است كه به فرنگى مآبى ، غرب زدگى و بى اعتقادى به سنت هاى اسلامى و بومى شهرت دارد و اسماعيل رائين در كنار عكس تاريخى او نوشته است :
((سيد حسن تقى زاده ، فراماسون شصت ساله و دومين استاد اعظم (مادام العمر) گراندلژ مستقل ايران )).(52) تقى زاده عقيده داشت كه مردم ايران بايد از سر تا ناخن پا غربى شوند تا مملكت نجات يابد. روزى سيد حسن تقى زاده كه تازه از اروپا برگشته بود به ديدن مدرس آمد و طى مذاكرات مشروحى خطاب به آقا گفت : انگليسى ها خيلى قدرتمند و با هوش و سياستمدارند، نمى توان با آنان مخالفتى كرد. مدرس پاسخ داد: اشتباه مى كنيد، آنها مردمان باهوشى نيستند شما نادان و بى هوشيد كه چنين تصورى درباره آنان داريد.

 

next page

fehrest page

back page