مردان علم در ميدان عمل (جلد اول)

سيد نعمت الله حسينى

- ۱۰ -


علت گريه و زارى مردى كه بر قبر شيخ انصارى افتاده مى گريست
يكى از فرزندان مرحوم شيخ انصارى به واسطه نقل مى كند كه مردى روى قبر شيخ افتاده بود و با شدت گريه مى كرد وقتى علت گريه اش را پرسيدند،گفت جماعتى مرا وادار كردند به اينكه شيخ را به قتل برسانم من شمشيرم را برداشته نيمه شب رفتم به منزل شيخ وقتى وارد اطاق شدم ديدم روى سجاده در حال نماز است ،چون نشست من دستم را با شمشير بلند كردم كه بزنم در همان حال دستم بى حركت ماند و خودم هم قادر به حركت نبودم به همان حال ماندم تا او از نماز فارغ شد بدون آنكه بطرف من برگردد گفت :خداوندا من چه كرده ام كه فلانكس و فلان كس اسم همه آن جماعت را برد،فلان كس را فرستاده اند كه مرا بكشد ( اسم مرا برد )خدايا من آنها را بخشيدم تو هم آنها را ببخش آن وقت من التماس كردم عرض ‍ كردم آقا مرا ببخشيد فرمود آهسته حرف بزن كسى نفهمد برو بخانه ات ولى صبح بيا به نزد من . من رفتم تا صبح شد همه اش در فكر بودم كه بروم يا نروم و اگر نروم چه خواهد شد بالاخره بخودم جرات داده رفتم ديدم مردم در مسجد دور او را گرفته اند رفتم جلو سلام كردم مخفيانه كيسه اى پول به من داد و فرمود برو با اين پول كاسبى كن من آن پول را آورده سرمايه خود قرار دادم و كاسبى كردم كه از بركت آن پول امروز يكى از تجار بازارم و هر چه دارم از بركت صاحب اين قبر دارم . (244)

هيچ مى دانى در اطراف ما چقدر آدم فقير هست ؟
فرزندش آقاى شيخ عبدالحسين براى زنش از پارچه گران قيمتى لباس نو تهيه كرده بود روزى آقا وارد منزلش شد، عروسش را نشناخت چون آن لباس نو را پوشيده بود فرمود آن خانم كيست ؟ عرض كردند: عروس شما است :فرمود:چرا بايد عروس من اين چنين لباس فاخر به تنش كند؟ آقا عبدالحسين عرض كرد:آقا مگر خداوند در قرآن نفرموده :((قل من حرم زينة الله التى اخرج لعباده ))طبق اين آيه خداوند زينت را براى بندگانش ‍ مباح كرده فرمود: ولى هيچ مى دانى در اطراف ما چقدر افراد بى بضاعت و فقير هست كه قادر نيستند از اين قبيل لباس براى اهل و عيالشان تهيه كنند وقتى ديدند ما از اين لباسها مى پوشم در روحيه و در عقيده شان اثر سوء مى گذارند. ( زندگانى وحيد بهبهانى ص 172 ).

نمونه ديگر از عزت نفس و عطوفت نسبت به فقير
يكى از تجار متدين يك قواره قبايى براى آقاى وحيد بهبهانى هديه آورده بود. چون شنيده بود كه آقا از كسى هديه و مالى قبول نمى كند در اين خصوص با آقايان مذاكره كرد،گفتند حاج استرآبادى شاگرد آقا بفرستى شايد قبول كند آن شخص تاجر نزد حاج ملا رضا آمده التماس كرد كه حاجت او را بر آورد،حاج ملا رضا عذر آورد كه آقا قبول نمى كند،تاجر گفت اگر تو اين كار را انجام بدهى و آقا هديه مرا قبول كند قول مى دهم كه يك قدك بدهم حاج ملا رضا فكر كرد گفت من مى برم اگر قبول كرد چه بهتر و اگر هم قبول نكرد ضررى نكرده ام پارچه را برداشت نزديك هاى ظهر آمد در منزل آقا دق الباب كرد،آقا خودش آمد در را باز كرد فرمود اين موقع گرما چه كار دارى ؟ عرض كرد:قدك قبائى است فلان تاجر براى شما هديه كرده و التماس كرده كه شما قبول بفرمائيد: فرمود ملا رضا من فكر كردم مسئله علمى و مشكلى دارى كه اين موقع گرما آمده اى و مرا هم از كارم معطل كردى برو بده به صاحبش مگر نمى دانى من از كسى چيزى قبول نمى كنم اين را فرموده و در را بست من عرض كردم آقا يك عرض كوچكى دارم فرمود :چيست ؟ عرض كردم :آن مرد به من وعده داده كه اگر شما اين هديه را قبول كنيد يك قواره قبا هم بمن بدهد پس اگر شما قبول نكنيد قباى من چه مى شود؟ آن وقت فرمود:اين را قبول مى كنم به شرط آنكه پس از اين اينگونه شفاعتها را قبول نكنى (245).(246)

روش صحيح يك عالم عارف در اعانه به مستمند
شخص موثقى از علماى نجف نقل كردند در نجف اشرف ديدم آية الله عالم و عامل و عارف كامل آقاى سيد على قاضى طباطبائى (استاد اخلاق علامه طباطبائى صاحب الميزان ) در دكانى كاهو مى خريد ولى برخلاف ساير مشتريها كه كاهوى مرغوب و نازك را جدا مى كردند ايشان كاهوهاى غير مرغوب و غير قابل استفاده را جدا كرده پولش را داند و حركت كردند من بدنبالش رفتم ،عرض كردم :چرا حضرت عالى كاهوهاى خوبى جدا نكرديد؟ فرمود:فروشنده اين كاهو آدم فقيرى است من مى خواهم به او كمكى كرده باشم در ضمن نمى خوابم بطور مجانى باشد كه هم شخصيت و حيثيت او محفوظ باشد و هم او به پول مجانى گرفتن عادت نكند اين كاهوها را كه كسى نمى خرد بر مى دارم و پولش را به او مى دهم .(247)
آرى ،اين عالم عاليمقدار با اين فرمايش نكته جالب و درس بزرگى را بيان فرمودند چون در دستورات دين مقدس اسلام بى كارى ،مفتخوارى و تكدى و كل بر مردم بودن بسيار مذموم است و در اين خصوص روايات و احاديث فراوان از رسول خدا و ائمه معصومين عليهم السلام وارد شده كه در اينجا به ذكر از آنها اكتفا مى شود:زراه مى گويد مردى به حضور حضرت صادق عليه السلام رسيد عرض كرد يا بن رسول الله دستم ناسالم است و نمى توانم با آن خوب كار بكنم و سرمايه اى هم ندارم با آن كاسبى كنم فردى محروم و مستمندم . امام فرمود:كار كن و روى سرت بار بگذار و ببر و از مردم بى نياز باش . (اعمل و احمل على راسك و استغن عن الناس (248))(249)

سخاوت صاحب بن عباد
صاحب كتاب ((بغيه ))آورده است كه صاحب بن عباد در كودكى هر گاه تعلم و قرائت قرآن به مسجد مى رفته مادر او هر روز يك دينار و يك درهم به او مى داده و مى گفته اين پول را به اولين فقيرى كه مى بينى بده و صاحب بدين منوال عمل مى كرده تا زمان رشد و بلوغ ،كه هر شب براى اينكه فراموش نكند،به خادم خود مى گفت يك دينار و يك درهم زير زيرانداز بگذار مدتى وضع بدين ترتيب بود تا اينكه يك شب خادم فراموش نمود دينار و درهم را در جاى هميشگى بگذارد چون صاحب طبق معمول پس از نماز صبح زيرانداز را كنار زد دينار و درهمى نديد اين را به فال بد گرفت و به نزديك شدن مرگ خود تاويل نمود آنگاه به خادمان گفت : آنچه در اين جا فرش و زير انداز هست برداريد و به اولين نيازمندى كه مى بينيد بدهيد تا كفاره تاخير امروز در پرداخت دينار و درهم باشد خادمان مرد هاشمى نابينائى را ديدند كه زنى دست او را گرفته است ،به او گفتند اينها از ما قبول كن ،مرد پرسيد اينها چيست ؟ گفتند يك زيرانداز ديبا و يك مخده ديبا است با شنيدن اين سخن مرد نابينا از هوش رفت صاحب بن عباد را از واقعه آگاه ساختند صاحب بر سر آن مرد حاضر شد و بر او آب پاشيد چون به هوش ‍ آمد صاحب علت تغيير حال او را جويا شد مرد گفت : اگر سخن مرا نمى پذيريد از اين زن بپرسيد به او گفتند خود تشريح كن مرد نابينا گفت : من مردى آبرومند هستم و از اين زن دخترى دارم كه مردى به خواستگاريش ‍ آمد و دختر را به او داديم و دو سال مازاد هزينه قوت و غذايمان را گرد آورديم تا براى او جهيزيه اى تهيه كنيم ديشب مادرش گفت دلم مى خواهد براى دخترمان يك زيرانداز ديبا و يك مخده ديبا تهيه كنيم من به او گفتم ما از كجا چنين چيزهائى فراهم كنيم ؟ و بالاخره بين من و او كشمكش و كدورتى پيش آمد تا اينكه من از او خواستم دست مرا بگيرد و مرا از خانه بيرون بياورد تا بلكه فرجى حاصل شود پس چون اين مردان به من چنان گفتند من حق داشتم كه از هوش بروم .
صاحب بن عباد پس از شنيدن اين ماجرا گفت در كنار فرش و مخده ديبا بايد چيزهاى شايسته اى باشد آنگاه جهيزيه اى مناسب آن زيرانداز خريد و تحول پدر دختر داد و شوهر دختر او را طلبيد و دست مايه اى ارزشمند در اختيارش
گذاشت (250)

از بركت سخاوت سيد مرتضى عليه الرحمه يهودى مسلمان شد
سيد مرتضى علم الهدى حوزه درسى بسيار غنى داشته و در علوم متنوعه تدريس داشته است و هر يك از شاگردان او شهريه معينى داشته اند چنان شيخ طوسى را ماهى دوازده دينار اشرفى (طلاى هيجده نخودى ) و قاضى اين البراج را ماهى هشت دينار و هر يك از تلامذه ديگر را به فراخور حال خود شهريه مى داده است . وقتى قحطى شديدى پيش آمد مردى يهودى براى تحصيل روزى چاره انديشيد كه در نزد سيد به تحصيل علوم نجوم بپردازد بعد از استيذان از سيد،در درس او حاضر شد و حسب الامر سيد براى او روزانه تعيين گرديد كه روز به روز مى گرفت و صرف ضروريات زندگى خود مى كرد تا پس از اندكى از مشاهده اين شيوه و رفتار نيك آخر بدين اسلام گرويد. (251)

وقف ملك براى هزينه فقهاء
سيد مرتضى دهكده اى از املاك خود را وقف مصرف كاغذ فقهاء كرده بود كه عوائد آن صرف تاليفات مجتهدين گردد. صفات حميده و فضائل اخلاقى او در حدى بود كه افراد فاضل و دانشمند از هر گروهى مى توانستند به مجلس او راه يابند و از محضرش بهره مند گردند،نابغه نابيناى عرب ابوالعلاء معرى از كسانى بود كه هميشه ملازمت او را داشت گويند هنگامى كه ابوالعلاء از عراق خارج مى شد،از او پرسيدند كه سيد مرتضى را چگونه ديدى ؟ او در پاسخ اين شعر را قرائت كرد .
يا سائلى عنه لما جئت تسئله
الا هو الرجل العارى من العار
لو جئته لرايت الناس فى رجل
والدهر فى ساعة و الارض فى دار
يعنى اى فرد كه از من جوياى حال او هستى بدانكه او مردى است كه از هر گونه نقص و عيب مبرا است اگر او را ببينى خواهد ديد كه وجود همه مردم در مردى جمع شده و روزگار در يك ساعت متمركز گرديده و جهان در يك خانه قرار گرفته است . (252)

هر كه ريش شيخ را دوست دارد كمك كنيد
گويند روزى در اصفهان ،شيخ جعفر كبير كاشف الغطاء وجهى را بين فقراء تقسيم نمود و پس از اتمام آن به نماز ايستاد، يكى از فقرا خبردار شد و بين دو نماز وارد شد و به شيخ گفت :سهم مرا بده شيخ فرمود تو دير آمدى وجه تمام شد،فقير در غضب شد و آب دهان خود را به محاسن شريف شيخ انداخت شيخ از محراب برخاست و دامن خود را گرفت و در ميان صفوف گردش كرد و فرمود: هر كس ريش شيخ را دوست دارد به فقير اعانت نمايد،پس مردم دامن را از پول سرخ و سفيد پر كردند و شيخ آنها را به فقير داد .
شيخ در ماه رجب سنه 1208 هجرى قمرى وفات نموده و قبرش در نجف اشرف با قبه عاليه در محله عماره مشهور است و مزار كافه مردم است و اولاد و احفاد و منسوبين او از علماء و فقهاء مى باشد. (253)

اهتمام شيخ جعفر كبير به رسيدگى به حال ضعفاء
جعفر بن خضر الجناحى نجفى نسب شريفش منتهى مى شود به مالك اشتر،صاحب كاشف الغطاء است كه در مبحث تشهد در همين كتاب گفته كه حضرت رسول خدا صلى الله عليه و آله را در خواب ديدم كه فرمود اضافه كنم بر جمله ((و تقبل شفاعته فى امتل وارفع درجته ))جمله :((و قرب وسيلته ))را اين كتاب شريف را كه دليل بر علو مقام علمى اوست در سفر نوشته است خلاصه شيخ از آيات عجيبه الهى است كه زبان او وصفش ‍ عاجز است گويند كه آن جناب فرموده كه اگر تمامى كتب فقيه را بشويند و از بين ببرند من از حفظ از طهارت تاديات را مينويسم .
مرحوم محدث نورى فرموده كه اگر كسى تامل كند در مواظبت شيخ اكبر بر سنن و آداب و مناجات آن جناب در سحرها و گريستن و تذلل او براى پروردگار و مخاطبات او با نفس خويش كه مى گفت تو جعفر بودى ( يعنى كوچك بودى ) پس جعفر شدى پس شيخ جعفر شدى پس شيخ عراق گشتى پس رئيس اسلام شدى (يعنى فراموش مكن اوائل خود را ) هر آينه خواهد يافت او را كه او از همان كسانى است كه اميرالمومنين عليه السلام براى احنف بن قيس ايشان را وصف فرموده است .
سپس مرحوم نورى مهابت و شوكت و جلالت و مقبوليت او را در نزد كافه مردم مردم مخصوصا در نزد سلاطين شرح داده است او به ضعفاء و فقراء و مومنين و بسيار توجه مى نمود و در اين باره حكايات زيادى دارد كه اگر جمع شود يك كتاب بزرگ مى شود و از جمله آن حكايات حكايتى است كه شايسته است از باب نمونه ذكر شود و آن اين است كه ثقه عدل جناب سيد مرتضى نجفى كه در اوئل عمر خود شيخ را درك كرده نقل فرموده است كه روزى شيخ براى نماز ظهر دير كرد مردم كه از آمدن شيخ مايوس شدند، هر كدام مشغول نماز خود شدند و نماز را فرداى بجاى آوردند كه ناگاه شيخ داخل مسجد شد چون ايشان را ديد كه فرداى نماز مى خوانند آنان را توبيخ و سرزنش كرد و فرمود: آيا در ميدان شما يك نفر آدم عادل نبود كه نماز را با جماعت بخوانيد؟! در اين حال نظرش به شخصى از تجار افتاد كه مردى صالح و معروف به وثاقت بود كه مشغول به نماز است شيخ تشريف برد پشت سر آن مرد ايستاد و به او اقتدا كرد مردم نيز تماما اقتدا كردند آن مرد چون فهميد كه شيخ و تمام حاضرين به او اقتدا كرده اند خجالت كشيد و مضطرب شد ولى نمى توانست نماز را قطع كند بالاخره نماز را تمام كرد در حالى كه از شرم غرق عرق شده بود پس از جاى خود برخاست و به شيخ عرض كرد آقا تو با اين عملت مرا كشتى شيخ او را بنشانيد و فرمود بايد نماز عصر را هم پشت سر تو اقتدا كنيم آن مرد التماس زيادى كرد كه مرا معاف كنيد مرا چه با امامت فرمود بايد نماز عصر را هم بخوانى آن مرد تضرع بسيارى كرد كه من قدرت اين كار را ندارم شيخ فرمود:يا بايد نماز عصر را به امامت بجا بياورى يا آن كه دويست شامى براى فقراى حاضر نمائى (شامى پولى بوده قريب به دو هزار دينار ) عرض كرد:مى دهم فرمود:الان حاضر آن مرد دويست شامى حاضر كرد شيخ آن پول ها را گرفت و در مسجد بين فقراء تقسيم كرد آن وقت خود در محراب ايستاد و نماز عصر را با جماعت (254)
خواند.

سيد شفتى بواسطه ترحم به سگى به آن مقام و قدرت علمى و معنوى و مادى رسيد
مرحوم سيد رشتى ( شفتى ) در اصفهان يكى از مراجع بزرگ تقليد بود خيلى مقامش بلند بود از نظر علم و تقوى مرتبه اى بلند داشت حتى مشهور است كه ايشان شبها ديوانه مى شد يعنى در مناجات و استغاثه حال خوف و رجائى براى او پيدا مى شد،زنجير به گردن مى كرد و آه ناله و داد و فرياد سر مى داد،و از نظر قدرت تا بدانجا رسيده بود كه در زمان ظل السلطان پسر ناصرالدين شاه كه در آنجا همه كاره بود گدائى پيش سلطان آمده بود سلطان گفت چرا پيش من آمدى اگر علم مى خواهى برو به مسجد سيد اگر قدرت و پول مى خواهى برو به مسجد سيد،به راستى كه چنين بود،ظل السطان خوب گفته بود بالاتر از همه ،ايشان در اصفهان مسجدى ساخته بنام مسجد سيد كه خيلى است و روحانيت عجيبى دارد .
ايشان از كجا به اين درجه رسيد؟ خودشان فرمودند كه يك سگ مرا به اينجا رساند! فرمودند: من در نجف طلبه بودم و چند روزى بود كه از ايران براى من پول نيامده بود،كمى صبر كردم چون خواستم به كسى بگويم اما يك وقت شبهه وجوب براى من پيش آمد،از رفيقنم مقدارى پول قرض ‍ كردم تصميم گرفتم مقدارى نان و كله بخورم لذا صبح نان و كله اى خريدارى كردم هنگامى كه بمنزل بر مى گشتم ديدم كه سگى در جوى آب افتاده و خيل گرسنه است و سه بچه هم دارد كه به پستان سگ افتاده اند ،در حالى كه پستانش شيرى نداشت دلم براى آن سگ سوخت با خود گفتم ما كه تا حالا گرسنگى خورديم باز هم گرسنگى مى خوريم .
نانها را در آبگوشت تريد كرد و آن را جلوى سگ گذاشتم سگ آن را خورده بعد هم بلند شدم و ظرف را تعفير كردم و بردم به صاحبش دادم و بعد هم پروردگار عالم برايم پولى رساند. مدتى طول نكشيد كه از شفت ( وى از اهالى شفت بوده و شفت يكى از شهرستانهاى گيلان است ) كسى آمده و گفت فلان حاجى مرده و ثلث مال خود را براى شما وصيت كرده كه دهى است حساب كردم ديدم همان موقعى كه آن كله را به سگ دادم عصر همان روز براى من اين وصيت شده است و از همان وقت كم كم در اصفهان براى من آن قدرت و مرجعيت پيدا شد.
آرى بارها مى گفته اگر توانستم به اسلام خدمتى كنم مرهون اين است كه توانستم دل سگى را به دست آوردم و تعجب نكنيد زيرا براى آنكه شخص ‍ مشمول رحمت خدا شود زمينه مى خواهد و زمينه مختلف است گاهى انسان مى تواند راه صد ساله را در يك آن برود. (255)

كمك براى كباب برگ خوردن !
عالم بزرگ جناب آقاى صانعى در خطبه نماز جمعه قم در روز 17/5 / 65
داستان ذيل را نقل فرمودند:((در سال 1341 طيبه اى فقير در مدرسه دارالشفاء حجره داشت و دچار ناراحتى اعتصاب شده بود پزشك معالج او به او توصيه كرده بود كه كباب برگ بخورد ولى آن طلبه امكان آن را نداشت من وضع و حال او را خدمت حضرت امام خمينى مدظله عرض كردم امام مقدار قابل توجهى پول به من دادند و فرمودند هر روز برويد به مغازه قصابى و گوشت كبابى بخريد و ببريد نزد آن طلبه و همانجا بمانيد تا او گوشت را كباب كند و بخورد عرض كردم چه لزومى دارد شخصا هر روز گوشت تهيه كرده نزد او ببرم ؟ چه اشكالى دارد پول را باو بده تا خودش ‍ گوشت تهيه كند و كباب كند و بخورد؟ امام فرمودند چنين طلبه اى فقير ممكن است اين پول را به مصارف ديگر مثلا تهيه وسائل لازم در حجره برساند و با آن كباب نخورده بدنى جهت من روزهاى متوالى به مغازه قصابى مى رفتم و مقدار مكفى گوشت كبابى مى خريدم و براى آن طلبه مى بردم و همانجا مى ماندم تا او گوشت را كباب مى كرد و ميل مى كرد و من تماشا مى كردم ! و سپس از آنجا مى رفتم .

روش مرحوم ميرزا حسن شيرازى در كمك به نيازمندان
مرحوم امين در احوال مرحوم ميرزاى شيرازى آورده است :به طور مخفيانه براى بسيارى از خانواده هائى كه : ((يحسبهم الجاهلون اعنياء التعفف )) و براى تجار محترمى كه روشكسته مى شدند حقوق مقرر داشته بود كه تا بعد از وفات او كسى از آن خبر نداشت و براى طلابى كه در خارج سامراء بودند بخصوص براى كسانى از آنها كه نشانه هاى پيشرفت علمى در آنان هويدا بود ماهيانه مقرر نموده بود و براى من گفته شده كه آخوند ملا محمد كاظم خراسانى ،محقق مولف و مدرس معروف كه در نجف بود تا آخر عمر مرحوم ميرزا از او شهريه دريافت مى داشته است .
هر نيازمندى نزد او مى رفت نااميد بر نمى گشت . كسانى كه به او اميد دريافت كمك به سامراء مى رفتند به ديدار او مى رفتند و او آنها را مى ديد ولى آنها چيزى بايشان اظهار نمى كردند تا اينكه بعضى را بعد از چند روز مثل يك هفته يا كمتر و بعضى را گاهى بعد از يك ماه رخصت بازگشت مى داد و آنها كه مى دانستند حواله اعانه بعدا به آنها مى رسد از سامراء مى رفتند به اين ترتيب بعضى از اين افراد نيازمند در مدت اقامت در سامراء براى مخارج خود قرض مى كردند و موقع رفتن بدهى خود را به مرحوم ميرزا حواله مى دادند و او مى پرداخت به مرحوم ميرزا گفته شد براى اينكه بدهى مراجعين در مدت اقامت در سامراء زياد نشود،در روز دوم بعد از ورود،آنان را روانه كند،مرحوم ميرزا در جواب فرمود:اگر چنين كنم چندين برابر اين افراد به من مراجعه مى كنند،و من نمى توانم نياز آنان را بر آورده سازم ولى با روش فعلى غالبا كسانى مى آيند كه حاجت شديد داشته ناچار باشند .
برنامه مرحوم ميرزا اين طور كه حواله اعانه را در سامراء به نيازمندان نمى داد بلكه در شب بازگشت آنها از سامراء و ورودشان به كاظمين توسط وكيل خود در كاظمين حواله ها را به آنان مى رساند و مددجويان هم چون اين را مى دانستند در سامراء از او طلب نمى كردند اين تدبير براى اين بود كه براى بيشتر گرفتن اصرار نكنند زيرا كسى دوباره از كاظمين به سامراء برنمى گشت (256)

اداء دين يك مومن و آثار آن
مرحوم سيد نعمت الله جزائرى فرموده كه به جهت تحصيل مراتب علم و كمال در اطراف بلاد اسلام گردش كردم بعد شنيدم كه علامه مجلسى در شهر اصفهان طلوع كرده رفتم به اصفهان كه از علوم ايشان اقتباس نمايم بعد از تشرف و استفاده از بركات انفاس قدسيه ايشان در خدمت ايشان خيلى مقرب شدم مثل عضوى از اهل بيتشان شدم و در اين مدت ملاحظه نمودم ديدم زندگى مجلسى داراى وسعت و تشريفات و تجملاتى است اين تمايل مرحوم مجلسى به دنيا و اعتناكردنشان به زخارف دنيا سينه مرا تنگ كرد و در دلم ايراداتى بايشان داشتم و در مقام تعرض برآمدم ولى خود را قاصر ديدم كه بتوانم بايشان در اين خصوص بحث كنم عرض كردم :مولانا شما غواص درياى علم و من در نزد شما بمنزله ذره هستم و اگر سزاوار نمى دانيد كه من در اين موضوع با شما مباحثه بنمايم با شما معاهده مى كنم كه هر كدام پيش از ديگرى از دنيا بروم بخواب ديگرى بيائيم تا كشف شود كه حق با من است يا با شما بعد از چندى مجلسى مريض شده و از دنيا رحلت فرمود مسلمين مصيبت زده شدند بازارها بسته شد تا هفت روز تمام طبقات مردم مشغول عزادارى شدند و من عهدى را كه با مجلسى داشتم فراموش كردم بعد از يك هفته رفتم سر قبر ايشان قرآن خواندم و گريه كردم و درباره ايشان دعا كردم تا آنكه مرا همانجا خواب برد در عالم خواب و بيدارى ديدم گويا ايشان از ميان قبر بيرون شدند با لباسهاى تازه و خوب من يادم آمد كه ايشان مرده است دو انگشت ابهام دستش را گرفتم عرض كرم يا سيدى وعده اى كه بمن داده بودى وقتش رسيده خبر بده كه چگونه مرگ شما را دريافت وقت مردن و بعد از مرگ چه ديديد و حق در امر معهود با من است يا با شما؟ فرمود :چون من مريض شدم تا آنكه مرض بحدى رسيد كه بشر عاجز از تحملش بود زارى نمودم و بدرگاه الهى عرض كردم خداوندا در قرآن فرموده اى :((لا يكلف الله نفسا الا وسعها )) من طاقت تحمل اين درد را ندارم مرا برحمت خود از اين مرض بزودى فرجى مرحمت كن در موقعى كه من با خدا مناجات مى كردم ديدم شخص جليلى به بالين من آمد و نزد پاهاى من نشست و از احوال من سوال كرد پس من از درد شكوه كردم بعد،آن شخص كف دستش را گذارد به انگشتان پاهايم گفت دردش آرام گرفت ؟ گفتم بلى : همانجا دردش آرام گرفت دستش را بالاتر مى كشيد و از حال من سوال مى كرد من مى گفتم دردم تا آنجا آرام گرفته و راحت شدم تا آنكه دستش بسينه من رسيد گويا درد و مرض بكلى از من برطرف شد يك مرتبه ديدم جسد من در گوشه اطاق افتاده و من هم بكلى ايستاده نظر مى كردم ،ديدم اهل و عيال من دور جسد من افتادند و گريه و شيون مى كنند من هر چه بآنها مى گفتم كه من خوب شدم شما چرا گريه مى كنيد گوش نمى دادند،تا آنكه جمعيت زيادى آمدند عمارى آوردند و نعش مرا ميان عمارى گذاردند و بردند به غسال خانه و من هم جلوى جنازه مى رفتم بعد از غسل به جنازه نماز خواندند و جنازه را آوردند و به كنار قبر و من متحير بودم كه آيا با جسد چه مى خواهند بكنند؟ و با خود فكر مى كردم كه اگر جسد را داخل قبر كردند من داخل نشوم چون جسد را داخل قبر كردند من از شدت انسى كه به جسد داشتم نتوانستم از آن جدا شوم ،بى اختيار داخل قبر شدم و روى قبر را پوشانيدند ناگاه منادى ندا كرد اى بنده من يا محمد باقر چه چيز مهيا كرده اى از براى امروز؟ من آنچه اعمال حسنه و صالحه داشتم شمار كردم از من قبول نشد و من مضطرب و متحير شدم و ديدم راه فرار ندارم در اين حالت وحشت يادم آمد كه يك روز من سواره از بازار بزرگ اصفهان مى گذشتم ديدم مردم در اطراف يك نفر از مومنين جمع شده اند و او را متهم نموده اند به فساد عقيده و او را مى زدند و بد مى گفتند و نعل كفش بر صورت او مى كوبيدند و مطالبه طلب از او مى كردند و من او را مى شناختم كه از مومنين و صالحين بود و هر چه مهلت مى خواست طلبكارها مهلت نمى دادند قلب من به حال آن مومن سوخت و گفتم تابكى بايد از اين خلق تقيه كرده و از خداوند بزرگ نترسم و بنده ضعيفش را اعانت نكنم پس توقف كردم و فرياد زدم واى بر شما اى مردم با من بيائيد كه هر قدر از اين مومن طلب داريد بشما بدهم و آن مرد مومن را بردم ميان منزل و خيلى او را احترام نمودم و تمام قرضش را ادا كردم همين عمل خود را در ميان قبر به خداوند عرض كردم از من قبول فرمود و مرا آمرزيد و امر فرمود كه در رحمت بجانب بهشت به روى من باز نمودند و قبرم را وسعت دادند و من متنعم هستم به انواع نعمتهاى بهشت و مانوس به زيارت مومنين كه به ديدن من مى آيند و خوشحال هستم به دعا و قرائت و احسان آنها پس فرمود:اى سيد شريف ،اگر من در دنيا اين نعمتها را نداشتم چگونه مى توانستم اين مردم مومن را يارى كنم ؟ سيد فرمود:من از خواب بيدار شدم و دانستم كه آنچه مجلسى در حيات خود از مال دنيا جمع كرده عين مصحلت دين و منفعت اسلام و مسلمين بوده است . (257)

عفو و گذشت سيد ابراهيم موسوى قزوينى
صاحب ققص العلماء در حالات مرحوم سيد ابراهيم موسوى قزوينى استاد خودش مى نويسد:زمانى كه آن جناب در نجف اشرف بود در خواب ديد كه حضرت اميرعليه السلام به او امر فرموده كه بايد به كربلا بروى آن جناب به ملاحظه آنكه خواب حجيت ندارد به كربلا نرفت دفعه دوم همان خواب را ديد كه حضرت امير فرمودند:خواب اول تو صدق بود باز آن جناب در رفتن مسامحه نمود دفعه سوم باز حضرت را در خواب ديد كه امر فرمودند كه بايد با كربلا بروى و در آنجا اقامت نمائى پس آن جناب امتثال كرده بكربلا آمدند .
در كربلا يكى از سادات كه از شاگردان آن جناب بود با اشرار كربلا معاشرت و رفاقت پيدا كرده و به دستور همان اشرار مجلس درسى برقرار كرده بود و آن اشرار مردم را مجبور مى كردند كه به درس آن سيد حاضر شوند تا آنكه كار بجائى رسيد كه استاد را هم به درس او دعوت او حاضر شود .
پس از مدتى جناب سيد ابراهيم بعزم زيارت كاظمين عليهم السلام و تعمير بقاع متبركه به كاظمين مشرف شدند حقير در بالاى سر حضرت سيدالشهداء استخاره نمودم كه اگر خواب است حركت نكنم و در كربلا بمانم قرآن را باز كردم اين آيه آمد:((ان الملوك اذا خلوا قريه افسدوها... ))
پس به كاظمين حركت نمودم پس از اندك زمانى ((پاشا ))به شهر كربلا حمله كرده و باقهر و غلبه وارد كربلا شد شروع به قتل و غارت و اسير كردن مخالفين خود و همان اشرار را تماما گرفته به بغداد بردند و من آن روز كه اسرار را به بغداد آوردند با جمعى از دوستان در بغداد بودم كه اسرا را در شهر عبور مى داند همان سيد را كه مدرس شده و استاد را به كمك آن اشرار مجبور مى كرد كه بدرس او حاضر شود، در ميان اسيران ديدم كه زنجير به گردن و با دست بسته و سر برهنه از بغداد كهنه مى گذرانيدند كه به بغداد نو ببرند و در آنجا بقتل برسانند آن سيد يكى از طلاب را شناخت گفت از قول من به استاد عرض كن كه اگر من بد كرده ام شما مرا عفو و اغماض فرموده و مرا از قتل نجات دهيد وقتى اين سفارش به استاد رسيد بلافاصله به تجار بغداد نوشت كه مقدارى پول فراهم نموده سيد را خريدارى نمايند نگذارند به قتل برسد و نوشت كه من آن پول را به صاحبانش رد مى كند پس تجار بنزد پاشا رفتند و استاد هم نامه اى به پاشا نوشت كه سيد را بمن بفروشيد پاشا در جواب استاد عريضه كرد كه سيد را به شما بخشيدم و از قتل او در گذشتم ولى بايد او را به اسلامبول بنزد ((خوانده ))بفرستم و متعهد مى شوم كه خوانده هم او را سياست نكند پس او را به اسلامبول فرستادند و بواسطه سفارش پاشا خوانده او را نكشت و او را مرخص كرد. (258)

جود وسخاى مرحوم سبزوارى و بى ارزش دنيا نزد او
مرحوم ملا هادى سبزوارى بقدرى در اجراى اوامر شرعيه و عمل به دستورات اسلاميه دقيق بوده كه تا آخر عمر حتى در سن پيرى و ضعف و ناتوانى كارهاى مهم خود را تعطيل نمى كرده ،شخصا غله ملكى خود را با دست خود و زن مى كرده و سهم زكوات آن را خارج و در بين فقرا تقسيم مى كرده و علاوه بر اداء حقوق واجبه سالهاى متمادى روش او بر اين بوده كه عصرهاى پنجشنبه كليه فقرا شهر سبزوار در بيرونى منزل او مجتمع مى گشته اند خود آن مرحوم شخصا درب منزل ايستاده و بهر يك از فقراء بقدر قابليت و فراخورشان وجهى عطا مى فرمودند و همه ساله در اواخر ماه صفر سه مجلس سوگوارى در منزلش تشكيل و از فقرا شهر دعوت بعمل مى آمد سپس شخص روضه خوانى كه بر اثر بدصدائى در تمام شهر مجلسش منحصر به منزل آن جناب بوده بمنبر مى رفته پس از ختم روضه ،نان و آبگوشتى حاضر و بعد از صرف غذا به هر نفرى يك ريال مى پرداخته است .
در اوئل جوانى كه در مشهد مقدس تحصيل بوده تمامى دكاكين موروثى را بتدريج فروخته و وجه آن را در راه رضاى خدا انفاق نموده است .
در سنوات اخير زندگانى بعلت قحطى و مضيقه ،آب و ملك فامن سبزوار را فروخته و وجهش را در بين فقرا و مستحقين تقسيم نمود .
خلاصه بقدرى دنيا در نظر اين بزرگ مرد بى قيمت و كوچك بوده كه اگر آيه شريفه :((و ليخش الدين لوتركوا ذرية ضعافا خافوا عليهم )) جلوگيرش ‍ نمى شد تمام مايملك خود را يك روزه در راه رضاى خدا و محبود حقيقى انفاق مى نمود چنانكه مويد اين مدعا شنيده شده كه شخصى به حضورش ‍ عرض نمود كه شما درويشد چرا از مال خود باقى گذاشته ايد و همه را انفاق نفرموه ايد در جواب مى فرمايد تصديق مى كنم ولى چه كنم بچه ها درويش ‍ نيستند. (259)

نمونه اى از بخشش و گذشت مرحوم آخوند خراسانى
در وقايع مشروطه كه بين علماء و طلاب دو دستگى ايجاد شده بود يك باريكى از بزرگترين بدگويان مرحوم آخوند خراسانى كه دائما و در همه جا پشت سر آخوند بدو ناسزا مى گفت خدمتشان رسيد .
اين مرد كه از خطبا و وعاظ معروف كربلا بود مى خواست خانه خود را بفروشد و قروض خود را بپردازد خريدار به وى گفت اگر آقاى آخوند سند فروش را امضاء كند من حاضرم خانه را بخرم والا نخواهم خريد .
مرد واعظ به هيچ قيمت حاضر نبود نزد آخوند برود و چه بارها علنا بعلت مشروطه خواهى آخوند،به او ناسزا گفته بود از طرفى مى ترسيد كه در منزل آخوند متعرض او شوند و باز رفتن به خانه او جانش را به مخاطره بيفكند اما او قرض داشت و از اين رو به ناچار از كربلا به نجف آمد و خدمت آخوند رسيد .
آخوند به او احترام فراوان گذاشت و او را بالاى دست خود نشاند و از ملاقات او اظهار خوشوقتى كرد مرد واعظ مراجعت را بيان داشت و گفت خواهش من فقط اين است كه ذيل اين سند را امضاء بفرمائيد تا من بتوانم منزل خود را به فروش برسانم آقاى آخوند سند را از دست او گرفت و مطالعه كرد و به زير تشك گذاشت در دل مرد واعظ شورى بپا شده با خود گفت :ديدى اين مرد آخر باطن خود را نشان داد و نه تنها سند را امضاء نكرد بلكه آن را هم از من گرفت تا ما را بزحمت بيندازد.
در اين اثنا آخوند از جا حركت كرد و از داخل گنجه چند كيسه ليره در آورده و به مرد واعظ داد و به او گفت شما از اهل علم هستيد و من هرگز راضى نيستم كسانى كه اهل علمند گرفتار و پريشان باشند اين پولها را بگيريد و با آن قروض خود را بپردازيد خانه تان را هم نفروشيد و زن فرزند خود را آواره نكنيد و اگر خداى نكرده باز هم گرفتارى پيدا كرديد نزد من تشريف بياوريد چنانچه داشته باشيم ممنون شما خواهيم بود .
مرحوم تجدد گفت آن شخص از مشاهده اين همه گذشت و بزرگوارى اين مرد آن چنان شرمنده و منفعل گرديد كه از آن پس جزو ارادتمندان آخوند گرديد. (260)

برآوردن حاجت يك طلبه بوسيله مرحوم آخوند خراسانى
در كتاب ((مرگ در نور)) آورده است :استادم حضرت آقاى محمود شهابى در كلاس درس در دانشكده حقوقى فرمودند در شبى از شبها كه همه به خواب رفته بودند طلبه اى حلقه در منزل آخوند را چندين بار مى كوبد. همسر اين طلبه مى خواسته وضع حمل كند و چون اين طلبه در نجف تهى دست و تنها بوده و منزل قابله را نمى دانسته از اين رو به منزل آخوند آمده بود تا كمك بگيرد. طولى نكشيد كه كسى در را باز كرد وقتى در باز شد طلبه ديد آقاى آخوند خودش هست كه شالى سفيد بر سر بسته و قلمى بالاى گوش راست خود گذارده . طلبه از فرط تعجب و شرمندگى سلام كردن را فراموش كرد. آخوند فرمود سلام عليكم چه فرمايشى داريد چه كمكى مى توانم بكنم ؟ طلبه جوان بعد از اظهار انفعال از ايجاد اين مزاحمت ،جريان را شرح داد و با كمال فروتنى خواهش كرد كه مستخدم منزل آخوند او را به خانه قابله راهنمائى نمايد. آخوند فرمود: نه مستخدم نمى تواند بيايد او الآن خواب است من خودم مى آيم . طلبه جوان اصرار كرد كه مستخدم را بيدار كند. آقاى آخوند به او فرمود وقت كار مستخدم به پايان رسيده او تا ساعت معينى از شب بايد كار كند و الان وقت استراحت اوست ،يك دقيقه تاءمل كنيد من خودم مى آيم . اندكى بعد آخوند در حالى كه عبائى به دوش انداخته و فانوسى به دست گرفته بود از منزل بيرون آمد و همراه آن طلبه راهى دراز را طى كرد و از چندين كوچه و پس كوچه گذشت تا به منزل رسيد. قابله را دم درخواست و مشكل را براى او بازگو كرد و سپس بعنوان راهنما در حالى كه فانوس را در دست داشت جلو افتاد و طلبه و قابله را به منزل بيمار رسانيد و آنگاه خود به منزل بازگشت و اندكى بعد مقدارى پول و شكر و قند و پارچه براى او فرستاد. محصل جوان مى گويد بعد از آن شب من هر وقت چشمم به آقاى آخوند مى افتاد از شدت خجالت سرم را پائين مى انداختم اما اين مرد بزرگ بيش از پيش بمن محبت مى كرد و مثل اين بود كه اصلا براى من كارى نكرده است .(261)

نمونه اى ديگر از اعانت به درمانده
در عرض سال شب و روز در خانه او به روى مردم باز بود. تيره روزان منزل او را بهترين جايگاه و پناهگاه مى دانستند در هنگام قحط و غلا هم همه بسوى خانه او هجوم مى آوردند. مرحوم محمد رضا تجدد،مترجم كتاب الفهرست ابن نديم برايم نقل كردند:يكى از دانشمندان مستمند و محترم نجف از طرف آخوند ماءمور مى شود تا به حله برود و وجوهات آنجا را جمع آورى كند. اين مرد به حله مى رود و هزار ليره مى گيرد و مى آيد به نجف پولها را نزد آخوند برده و در هنگام تحويل با نهايت انفعال اظهار مى دارد:وضع مادى من در اين روزها بسيار خراب است چنانچه از اين پول كمكى به داعى بفرمائيد بسيار ممنون خواهم شد. آن مرد عالم به مرحوم تجدد گفته بود من در دل اميد اين را داشتم كه جناب آخوند حداكثر يا چهل ليره بمن بدهد،ولى ايشان بدون آنكه پولها را از من بگيرند گفتند:((صد ليره آن را بدهيد به ميراز مهدى (پسر آخوند) باب طلبى كه دارد،صد و پنجاه ليره هم به ابوتراب نانوا،بقيه اش را هم خودتان برداريد. ))من فكر كردم آخوند نمى داند چقدر پول نزد من موجود است از اين روى گفتم حضرت آقا اين پول هزار ليره است و اگر دستور حضرت عالى را اجرا نمايم هفتصد و پنجاه ليره باقى مى ماند آخوند حرف او را قطع كرده و مى گويد به خدا بيشتر ندارم به شما كمك كنم انشاء الله دفعه ديگر.(262)

سخاوت و كرامت نفس شيخ موسى فرزند شيخ جعفر كاشف الغطاء
مرحوم شيخ موسى فرزند مرحوم شيخ جعفر كاشف الغطاء عالمى كريم النفس و سخى الطبع و بلند همت بود چنانچه عطاياى او فقرا را بى نياز مى كرد.
نمونه اى از سخاوت و عزت نفس او اين است كه وقتى به ايران مسافرت كرد و وارد تهران شد در آن زمان فتحعلى شاه دوازده هزار تومان به ايشان تقديم كرد و او تمام آن پولها را در يك روز بين فقراء و نيازمندان شهر تهران تقسيم كرد و هيچ از آن پولها به همراهان و اصحاب خود نداد وقتى اين قصه بگوش شاه رسيد او را در نظر شاه خيلى بزرگ و جليل القدر جلوه داد و شاه ارادت خاصى به او پيدا كرد يك جلد مصحف شريف به همراه بعضى از اشياء نفيسه و پرقيمت به محضر ايشان هديه كرد.(263)

رسيدگى به حوائج مؤ منين در آخرين لحظات زندگى
به صاحب فصول گفته شد:اگر بدانى مرگت نزديك شده و از عمرت مگر چند ساعتى نمانده در آن مدت چه خواهى كرد؟ فرمود:مى نشينم روى سكوى در منزلم براى آنكه حاجات مردم را برآورده سازم شايد كسى بيايد و از من حاجتى بخواهد ولو آنكه آن حاجت استخاره اى باشد.(264)

نمونه اى جالب از كمك و مساعدت به يكديگر
واقدى گفته است :زمانى بر من گذشت كه بسيار در تنگى معاش و سختى زندگى بودم . روزى كنيزم آمد نزد من و گفت ايام عيد مى رسد و در خانه چيزى نداريم پس من ناچار رفتم نزديكى از دوستانم كه اهل بازار بود و نيازمندى خود را اظهار كرده و از او مقدارى قرض خواستم . دوست بازاريم كيسه مهر كرده و سربسته اى كه در ميان آن يك هزار و دويست درهم بود به من داد و من بخانه خود برگشتم . هنوز برقرار نشده بود ديدم يكى از دوستانم كه سيدى هاشمى بود وارد شد و اظهار نمود كه گندمهايم نرسيده و به تاءخير افتاده و از جهت معاش و زندگى در تنگى هستم اگر دارى مقدارى قرض به من بده . من حركت كردم و آمدم نزد همسرم و قضيه قرض ‍ گرفتن خودم را از رفيق بازارى و قرض خواستن دوست سيدم را برايش بيان كردم . همسرم گفت اكنون چه فكرى دارى ؟ گفتم :قصد دارم كيسه اى كه قرض كرده ام كه هزار و دويست درهم در آن است با دوستم نصف كنم . همسرم گفت :فكر خوبى نكرده اى . گفتم چرا؟ گفت :به جهت آنكه توت از دوست خود كه يك بازارى است قرض خواسته اى و او به تو اين مبلغ را قرض داده . سزاوار نيست كه تو نصف آن را به دوست خودت كه فرزند و ذريه رسول الله صلى الله عليه و آله است بدهى . بلكه لازم است همه كيسه را به آن فرزند پيغمبر بدهى .
پس من از نزد زنم برگشته و آن كيسه را به دوست سيدم دادم و او رفت . هنوز تازه به منزل خود رسيده بود كه همان دوست بازارى من كه با شدت احتياج به پول داشته و با آن سيد دوستى داشته وارد منزل او شده و تقاضاى قرض مى كند. دوست سيد من وقتى شدت احتياج او را مى فهمد همان كيسه اى را كه از من قرض گرفته بود با همان حال مهر شده به او مى دهد. دوست بازارى كه چشمش به كيسه و به مهر خودش مى افتد آن را مى شناسد و در حالى كه آن كيسه همراهش بود نزد من آمد و قضيه را از من سوال كرد من قضيه را براى او شرح دادم . در اين هنگام قاصدى از سوى يحيى بن خالد برمكى وارد شد و به من گفت مدتى است امير به من گفته بود كه به نزد تو بيايم و تو را دعوت كنم به حضور امير. ولى در اثر كثرت مشغله دير بخدمت رسيدم اكنون حركت كنيد كه امير به زيارت شما اشتياق دارد. من حركت كرده همراه قاصد بنزد يحيى بن خالد برمكى رفتم و در نزد او قضيه كيسه را گفتم ،يحيى وقتى قضيه را شنيد غلامش را صدا كرد و گفت فلان كيسه كذائى را بياور. غلام كيسه اى را آورد كه در آن ده هزار دينار بود. يحيى آن كيسه را به من داد و گفت دويست دينار آن مال خودت و دويست دينار مال رفيق بازاريت و دويست دينار مال رفيق سيدت و چهارصد دنيا ديگر مال همسرت باشد چونكه او از همه شما كريمتر و باگذشت تر بوده است .(265)
واقدى عالم باگذشت و سخاوتمندى بوده و در بازار با پول مردم بعنوان مضار به گندم فروشى مى كرد و هر چه بدست مى آورد خرج مى كرد و چيزى پس انداز نداشت حتى موقعى كه از دنيا رفت به اندازه كفن مال نداشت و ماءمون براى او كفن فرستاد. و جالب اينكه واقدى ،ابوعبدالله محمد بن عمران بن واقد با آن همه مهارت و هوشى كه در قسمت حديث و تاريخ و وقايع داشت از حفظ قرآن عاجز بود روزى ماءمون از او خواست كه نماز جمعه بخواند او عذر خواست و گفت من سوره جمعه را حفظ نيستم ماءمون گفت من تو را در حفظ كردن اين سوره كمك مى كنم واقدى با كمك ماءمون شروع كرد به حفظ سوره جمعه تا آنكه نصف اول را حفظ كردند. سپس شروع كرد به حفظ نصف دوم وقتى نصف دوم را حفظ كرد نصف اول را فراموش كرد. ماءمون خسته شد و به على ابن صالح واگذار كرد و خوابيد واقدى چندين مرتبه حفظ كرد و فراموش كرد تا آنكه مامون بيدار شد وقتى فهميد گفت :((هذا رجل يحفظ التاويل و لا يحفظ التزيل ))اين مردى است كه تاويل قرآن را حفظ مى كند ولى تنزيلش را حفظ نمى كند. (266)

بخش پنجم : مجاهد و مبارزه عليه ظلم و فساد
صدور فتواى تحريم تنباكو از جانب ميرزاى شيرازى (اعلى الله مقامه )
... مردم هر لحظه منتظر اقدام قاطعانه و نهايى ميرزاى شيرازى اند. علماى تهران و اصفهان و شهرستانها هم مكررا از ميرزا خواستار حكم تحريم شده اند:بالاخره و ناگهان خبر رسيدن حكم تحريم همچون بمب در تهران صدا كرد فتواى ميرزا كوتاه ،قاطع و حاكمانه بديدن عبارت بود:((بسم الله الرحمن الرحيم . اليوم استعمال ،تنباكو و توتون باى نحو كان در حكم محاربه امام زمان صلوات الله و سلامه عليه است حرره الاحقر محمد حسن الحسينى . ))
نياز و انتظار مردم نسبت به اين فتواى چنان زياد بود كه :پس از وصلول آن در تهران بدست ميرزاى آشتيانى در عرض چند دقيقه در تمام شهر منتشر شد و در همه جا وعاظ و خطبا با صداى بلند و شورانگيز آن را براى مردم مى خواندند مامورين حكومت از طرف امين السطان و نايب السطنه حاكم تهران دستور داشتند به هر وسيله اى مى توانند از انتشار اين حكم جلوگيرى كنند و هر كس كه آن را مى خواند مزاحمش شوند و اگر رونوشتى از آن نزد كسى يافت مى شد مورد مواخذه واقع مى گشت ولى با وجود اين در همان نصف روز در حدود صد هزار نسخه از حكم ميرزاى شيرازى نوشته و تكثير شد .
چون مردم اين كار را يك وظيفه دينى مى دانستند هر كه سواد داشت خود چند نسخه استناخ مى كرد و هر كه سواد نداشت به يك باسواد پول مى داد تا برايش چند نسخه مى نوشت تا در اين امر دينى شركت كرده باشد. خلاصه عليرغم مشكلات ارتباط در آن روزگار و كنترل شديد تلگرافخانه و مشكلات ديگرى كه حكومت ايجاد كرده بود بقول شيخ محمد رضا زنجانى در اقصى نقاط ايران منتشر گرديد .
و صبح روز بعد در تمامى ايران هيچكس از مرد و زن ،كوچك و بزرگ نمانده بود كه از تفصيل اين حكم اطلاع نداشته باشد... و اين حكم محكم جهان مطاع چنان نفوذى در دل ها يافت كه همه اصناف مختلف مردم دارالخلافه از مرد و زن ، عالم و عامى ،عالى و دانى با طبايع مختلف چنان در كمال تمكين و انقياد همگى بر سر اين منطق متفق و مجتمع شدند كه تا عصر جمعه در تمامى ايران از هيچ نقطه و محلى دود چيق و قليان و سيگار و ساير دخانيات بلند نمى شد .
(( دكتر فووريه ))مى نويسد:... اين فتوى با انضباط رعايت شده تمام توتون فروشان دكانهاى خود را بسته و تمام قليهانها را برچيدند واحدى نه در شهر و نه در ميان نوكرهاى شاه در اندرون كاخ او لب به استعمال دخانيات نمى زدند... امروز اختيار جملگى در قبضه آخوند هاست .