مردان علم در ميدان عمل (جلد اول)

سيد نعمت الله حسينى

- ۱۱ -


قلمرو فتواى تحريم ،تا حرمسراى شاه
حكم ،حريم ،چنان ناصرالدين شاه و امين السطان را در محاصره انداخت كه حتى در حرمسراى ناصرالدين شاه هم قليان يافت نشد. در آبدارخانه و حرمسراى ناصرالدين شاه تمام خواجه ها و غلامان و سرقليهانها را شكستند و براى شاه در جلو خوابگاه شاه جمع كردند... شاه نزد انيس ‍ الدوله كه در واقع ملكه و بى اندازه مورد توجه و علاقه مرصع بودند و خود انيس الدوله نظارت مى كرد شاه از انيس الدوله پرسيد:خانم چرا قليهانها را از هم جدا و جمع مى كنند؟ جواب داد: براى آنكه قليان حرام شده .
ناصرالدين شاه روى در هم كشيد و گفت :كه حرام كرده ؟ انيس الدوله هم با همان حال گفت : همان كس كه مرا به تو حلال كرده ! شاه هيچ نگفت و برگشت و براى آنكه به احترامش لطمه نخورد بعد از آنكه به هيچكدام از نوكرانش دستور قليان نمى داد و حتى پيشخدمتان خاصه را چه در بيرون و چه در اندرون يكسره از خدمت معاف نمود از قهوه خانه سلطنتى هم دخانيه برداشته شد حتى كاربجائى رسيد كه يهود نصارى هم به متابعت از مسلمين ،دخانيات را در ظاهر ترك كردند.
اين حكم چنان مورد استقبال عمومى قرار گرفت كه اجتناب از دخانيات مهمتر از محرمات ديگر شد و اين خود داستانهاى شنيدنى به همراه داشت ،زنجانى مى نويسد:
بالجمله تحريم تنباكو بجائى رسيد كه در نظر همه كسى از همه مناهى و محرمات اسلام به مراتب بزرگتر گرديد قلندر مسكينى در گوشه خلوتى مشغول كشيدن حشيش بود كه سرزده جمعى وارد شدند بيچاره اول وحشت زده شد ولى بعد گفت :به مولا قسم چرس است آن عده قانع نشدند تا سرقليان را سرازير كردند ديدند چرس است مردم به همين كه تبناكو نيست و چرس است از او راضى شدند .
تيمورى نقل مى كند:داش مشتى ها و اوباش كه از هيچ معصيتى روگردان نبودند همگى چيق هاى خود را سرشكستند و تكه هاى آن را در جلو عمارت كمپانى رژى انباشتند و باسزا گفتن به كمپانى رژى فرياد مى زدند:من شراب را آشكارا مى خورم و از هيچ گناهى پرواند ولى به چيق تا آقاى ميزرا حلال نكند دم نخواهم زند. (267)

سخن چند تن درباره مرگ مشكوك مرحوم آخوند خراسانى (در شب هجرت به ايرانبراى مقابله با اجانب )
آيت الله سيد هبة الدين الله عليه كه دانشمندى متبحر و مدتى در عراق رئيس فرهنگ بوده و شرح مفصلى درباره در گذشت آخوند در ((مجلة العلم ))نوشته كه ما خلاصه آن را در اينجا مى آوريم او مى نويسد:شبى كه آخوند مى خواست به ايران حركت كند من و عده اى از اهل علم در محضر او بوديم و او نماز عشا را در منزل بجا آورد و تا ساعت سه از شب مشغول تصفيه حساب و اداء ديون و امانات بود و از هيچ درد يا مرضى شكايت نداشت و چون به اتفاق همه علما و طلاب فردا عازم سفر به ايران بود تا مرز و بوم مملكت خود را ازتها جماعت و تجاوزات بيرحمانه روس و انگليس محفوظ بدارد از اين رو با دوستان خود خداحافظى و به آنها وصيت مى فرمود و كارهايى مى كرد كه گويى اميد بازگشت ندارد و چون پاسى از شب گذشت و مردم از دور و بر او پراكنده گشتند در نيمه شب دل درد شديدى بر او عارض شد و بسيار عرق كرد و چون اصحابش باوگفتند سفر خود را به تاخير بيندازيد نپذيرفت و گفت فردا به مسجد سهله خواهيم رفت .
آنگاه نماز صبح را با نافله خواند همچنانكه بر سر سجاده بود از دردى كه در داشت شكايت كرد و ناگهان همچون كسى كه مدهوش شود بر زمين افتاد و بدانگونه كه به شرافت زيست به پاكيزگى درگذشت ،وقتى طبيب دولت را آوردند و او را معاينه كرد آن طيبب فوت پدر ملت را به حاضرين تسليت گفت و آنگاه نجف سراسر شيون شد طبيب شهردارى گفته بود او به مرض ‍ سكته قلبى درگذشت است .
مورگان شوستر مستشار مالى امريكا كتاب جالبى تحت عنوان ((اختناق در ايران ))نوشته و در صفحه 178 كتاب خود اشاره اى بعلت درگذشت آخوند نموده و مى نويسد در 12 دسامبر مجتهد پيشگام نجف ملا محمد كاظم خراسانى در گذشت .
هنگامى كه آهنگ حركت به تهران را داشت تا به نحوى كه شايع بودن اعلان جهاد مذهبى عليه رساندن روسيان را بدهد ناگهان در شرايطى بسيار مشكو در گذشت ،عموما بر اين عقيده بودند كه عمال روسى او را مسموم كرده اند .
نويسنده كتاب مرگى در نور كه نوه مرحوم آخوند است مى نويسد عمويم حاج محمود آقا به نقل از پدرشان مرحوم ميرزاى مهدى برايم نقل كردند كه سه هفته قبل از مرگ آخوند بطوريكه محرمانه به مرحوم ميرزاى مهدى خبر مى دهند كه بعضى از مراكز قدرت مترصدند تا مخفيانه آخوند را مسموم نمايند لازم است كه ايشان كمال مراقبت را در خارج از منزل بنمايند وقتى ميرزا مهدى مطلب را به پدر خود عرض مى كند ايشان اظهار مى دارند بابا اين حرفها بى اساس است چه كسى مى خواهد مرا مسموم نمايد .
و اما شبى كه مرحوم شد چهره اش زرد رنگ شده بود و پيشانيش پر از قطرات عرق بود و به تنى چند از اصحاب خود گفته بود وقتى به من خبر دادند كه روسها رشت و سپس قزوين را گرفته اند و قصد حمله به تهران را دارند ناگهان قلبم ناگهان فرو ريخت اصحاب ميافزايند كه ما هرگز او را در آن هفته كه خبر هجوم روس به وى رسيده بود اين چنين نسبت به زندگانى مايوس نديده بوديم .
و در كتاب حيوة الاسلام درباره علت مرگ او مى نويسد:راى غالب اطباء و حدس غالب ناس بر اين بود كه آن بزرگوار را مسموم نموده اند و از بعضى از قرآئن حدس زده مى شد كه در عرفه كه به كربلا مشرف شده بودند مسموش ‍ نمودند چه بعد از مراجعت از كربلا فى الجمله ضعفى بر آن بزرگوار مستولى مى شد و خودش گاهى مى فرمود كه من خودم را مزاجا مثل سابق نمى بينم .
كسر وى هم در كتاب تاريخ هجده ساله آذربايجان به اثرات مرگ آخوند و شايعه مسموم نمودنش اشاره كرده مى نويسد در بيست و يك ماه آذر ماه خبر مرگ آخوند خراسانى رسيد چنانكه اين مرد پيشوا با حاج شيخ مازندرانى و ديگران فتوى جهاد داده و خودشان آماده به آمدن مى شدند و انبوهى از ايرانيان از كربلا و نجف و ديگر شهرهاى عراق به جنبش آمده همراه ايشان روانه ايران مى گرديدند و اين آگاهى به همه جا رسيده و از بسيارى از شهرهاى تلگراف فرستاده و از جنبش علما شادمانى مى كردند حاج شيخ مازندرانى و ديگران تا كربلا پيش آمده و در اينجا چشم براه بودند كه ناگهان در بيست و يك آذر خبر مرگ او را دريافتند از اين پيش آمد جنبش عراق فرو نشست و از اين سود در ايران نيز در همه جا اين خبر پرو بال مردم را شكست .(268)
ديشب ملكى مى گفت در صورت انسانى
افسوس كه از كف رفت آقاى خراسانى
اى قافله اسلام آن را راهنما چون شد
تاريك شده آفاق آن شمع هدا چون شد؟
بى نور شده امكان آن مرد خدا شد
كوآيت سبحانى كو عالم ربانى ؟
افسوس كه از كف رفت آقاى خراسانى
اندر مه ذى الحجه در نيمه شبى ناگاه
جان كرد به حق تسليم با روح و دل آگاه
زيرا كه همان شب بود موعود به دعوتگاه
شد غرق به نور الله با عارض نورانى
افسوس كه از كف رفت آقاى خراسانى
(مرگى در نور، ص 308)

در رويا درباره مرگ مرحوم آخوند خراسانى
شيخ عبدالله رشتى كه يكى از فضلاى نجف بود،در شب درگذشت آخوند خواب عجيبى مى بيند،او مى گويد خواب ديدم كه آقاى آخوند دارد با سوز و گداز هر چه تمامتر با خداى خود راز و نياز مى كند و در بين مناجات مرگ خود را از خداوند مى خواهد، و در آن بين ناگهان اين صدا بلند شد (قد اجبنا دعوتك )دعوت ترا پذيرفتم ،من هر چه به اطراف نگاه كردم كسى را نديدم و از شدت هيجان از خواب بيدار شدم و چند ساعت بعد خبر مرگ آخوند را دريافت كردم .
نيز يكى از عرفاى ايران كه به مكه مشرف شده بود و داشت از مكه به عراق باز مى گشت در راه خواب عجيبى ديده و آن را بعدا براى مرحوم آقا ضياء الدين عراقى اين طور نقل مى كند:خواب ديدم كه به نجف آمده ام لدى الورود مشاهده كردم كه جمعيت عظيمى پشت جنازه اى حركت مى نمايند پرسيدم چه خبر است ؟ چه كسى مرده است به من گفتند آقاى آخوند فوت كرده است و آن جنازه آن مرحوم است كه مردم دارند تشييع مى كنند من با زحمت زياد از ميان انبوه مردم عبور كردم خود را به جنازه رساندم و ناگهان مشاهده كردم كه آقاى آخوند در پيشاپيش جنازه در حركت است جلو رفتم و سلام كردم پرسيدم مگر شما نمرده ايد؟ ايشان با مهربانى مرا دادند سپس ‍ دستم را گرفته تبسم كنان گفتند:
هرگز نميرد آنكه دلش زنده شد به عشق
ثبت است بر جريده عالم دوام ما
من از شدت هيجان بيدار شدم و تاريخ آن شب را يادداشت كردم بعد كه آن خبر شوم به من رسيد غرق حيرت شدم زيرا دريافتم كه ايشان در سحرگاه همان شب كه من آن خواب را در راه مكه ديده بودم وفات كرده بوده . (269)

سه يار دانشمند، در مقام دفاع از حريم شيعه
استاد عبدالرحيم محمد على در كتاب خود ((شيخ الباحثين آغاز بزرگ الهرانى )) مى گويد: علت تاليف (الذريعه )كار جرجى زيدان (در گذشته 1914 م ))مورخ معروف بود او بدون غرض يا با غرض در كتاب مشهور خود ((تاريخ آداب اللغة العربيه ))مى گويد تاريخ ادبيات عرب است در 4 جلد درباره شيعه سخنى بدين مضمون گفته :((شيعه طايفه اى بود كوچك و آثار قابل اعتنائى نداشت و اكنون شيعه اى در دنيا وجود ندارد )) اين شد كه آغاز بزرگ و دو همرديف و دوست علميش ،سيد حسن صدر (متوفاى 1354 ه . )و شيخ محمد حسين كاشف الغطاء (متوفاى 1373 ه . ) هم پيمان شدند تا هر يك درباب معرفى شيعه و فرهنگ غنى تشيع كارى را بر عهده گيرند و سخن اين نويسنده جاهل را به دهن او باز پس بكوبند.
قرار شد علامه سيد حسن صدر درباره حركت علمى شيعه و نشان دادن سهم آنان در تاسيس و تكميل علوم اسلامى تحقيق كند ثمره كار او كتاب ((تاسيس الشيعه لفنون الاسلام ))شد اين كتاب به سال 1370 ق . در 445 ص چاپ شد شيخ آقا بزرگ در چاپ آن نيز دخالت داشت اما علامه شيخ محمد حسين كاشف الغطاء قرار شد وى كتاب ((تاريخ آداب اللغة ))جرجى زيدانت را نقد كند و اشتباهات وى را باز گويد و اين كار را كرد و نقدى جامع و علمى بر هر چهار جلد آن كتاب نوشت و مطالب مشتبه را به اصول اصلى آنها باز گردانيد و مولف را به اشتباهات و خطايش حتى خطابه هاى املايى متوجه كرد البته پس از آنك به دستور اين آيه قرآن ((و لا تبخسو الناس اشائهم - چيزهاى مردمان را كم بهره مى سازد و بهاى كم و منهيد ))كوشش مولف را در تاليف آن كتاب ستود .
نقدنامه كاشف الغطاء براى بار دوم در بوينوس آيرس به چاپ رسيد و در محافل علمى آن روز صدا كرد و كشيش انستاس مارى الكراملى ،در نقدى كه بر همان كتاب (آداب الله ) جرجى زيدان نوشت از اين تاليف الغطاء استفاده كرد بدون آنكه ماخذ خود را معرفى كند و نام علامه كاشف الغطا را ببرد!
اما شيخ آقا بزرگ از ميان اين سه يار علمى متعهد شد فهرستى براى تاليفات شيعه بنويسد و كتاب ((الذريعة الى تصانيف الشيعه ))را فراهم آورد. (270)

مرحوم شيخ محمد تقى بافقى و مبارزه او با رضاخان پهلوى
مرحوم حاج شيخ محمد تقى بافقى يكى از علماء بزرگ و جليل القدر و صاحب مقامات و كرامات و در امر به معروف و نهى از منكر بسيار سختگير و با شجاعت و بى باك بود چنانكه در يكى از حمام ها ديد سرهنگى ريشش ‍ را مى تراشد نزديك آمده به او گفت مگر تو نمى دانى كه در اسلام ريش ‍ تراشى حرام و گناه است چگونه به اين گناه اقدام مى كنى ؟ سرهنگ جرات و اهانت ايشان عصبانى شده كشيده اى به صورت شيخ زد و گفت بتو چه من ريشم را مى تراشم شيخ با كمال خونسردى مانند يك پدر دلسوز كه فرزندش را نصيحت كند طرف ديگر صورتش را بسمت او گرفت و فرود يك كشيده هم به اين طرف صورتم بزن ولى خواهش مى كنم ريشت را نتراش . سرهنگ از مشاهده اين حلم و موعظه خيرخواهانه از عمل خود پشيمان شده از سلمانى حمام سوال كرد اين آقا كيست ؟ سلمانى گفت : اين آقا شيخ محمد تقى بافقى است سرهنگ چون شيخ را شناخت بيشتر ناراحت شد و آمد دست آقا را بوسيد و عذر خواهى كرد و بعد به دست ايشان توبه كرد بالاخره از نفس پاك شيخ عاقبت بخير شد بلكه مرحوم شيخ محمد تقى بافقى در تمام شهر قم ريش تراشى را قدغن كرد و از سلمانيهاى قم تعهد گرفته بود كه ريش نتراشند.
در ايام سلطنت رضاخان كه دستگاه سلطنتى تعمد داشتند كه فحشا و منكرات را آشكار سازند اين مرحوم با همكارى ساير علماء قم با شدت با منكرات مبارزه مى كرد تا آنكه بگوش حكومت جابر رسيده از طرف دولت آگاهى منتشر شد كه كسى حق نهى از منكر ندارد و بايد مردم را اعمال كارهاى خود آزاد باشند و اين اطلاعيه را بديوارهاى شهر نصب كرند مردم متدين مخصوصا علماء قم از اين اقدام دولت بسيار ناراحت شدند ولى از ترس حكومت ديكتاتورى رضاخان جرات نداشتند اقتداى كنند در اين هنگام بود كه باز از طرف علماء و حوزه علميه صدا بلند شد مخصوصا ايام عيد رسيد و مردم از هر طرف براى تحويل سال در حرم و صحن حضرت معصومه اجتماع كردند از طرفى خانواده سلطنتى با آن وضع بى حجابى و بزك كرده در جلو حجرات بالاى صحن در انظار مردم خود نمايى كردند مرحوم بافقى كه طاقت تحمل اين فحشا و منكرات را نداشت به خانواده سلطنتى پيام داد اگر شما مسلمانيد چرا با اين وضع در حضور حضرت معصومه حاضر شده ايد و اگر مسلمان نيستيد اينجا چرا آمده ايد؟! در ميان شهر اعلام كرد كه سه ساعت به غروب مانده در صحن مطهر اجتماع كنند علماء و مردم در ساعت مقرر در صحن مطهر حاضر شدند و مرحوم بافقى شروع به سخنرانى كرده و اين آيه را عنوان قرار داد:
((و لتكن منك امة يدعون الى الخير و يامرون و ينهون عن المنكر ))بعد با صداى بلند خطاب به مردم كرده فرمود:((اما فيكم رجل رشيد )) آيا در ميان شما يك نفر مرد رشيد نيست كه جلو اين اهانت ها و جسارتها به احكام قرآن را بگيرد كار بجائى رسيده است كه علنا با امر به معروف و نهى از منكر مخالفت مى كنند خلاصه اين سخنرانى مردم را به حركت آورد بحدى كه جاسوسها و مامورين رضا شاه بوحشت افتادند و خانواده سلطنتى ترسيدند كه مردم بريزند و آنها را بزنند لذا فورى با تهران تماس ‍ گرفته قضيه را به شاه گزارش دادند طولى نكشيد كه از طرف حكومت جور دستور حكومت نظامى در شهر قم صادر شد و رضا شاه خودش با جلادهاى خونريزش وارد قم شد و به تيمور تاش وزير دربار وقت دستور داد كه آقاى بافقى را دستگير كرده و به نزد او بياورد در آن ساعت مرحوم بافقى در مسجد بالاى سر قم مشغول موعظه و بيان احكام اسلامى و ارشاد بود كه تيمور تاش وارد شد آن بزگوار را با وضع فجيعى دستگير نمود و به نزد شاه جلاد آورد تا چشم آن ظاهر به آن عالم افتاد چنان غضبناك شد كه حالت سبعيت و درندگى پيدا كرده و به آن بزرگوار حمله كرد و او را زير چكمه خود انداخت آنچه مى توانست زد و هتاكى كرد مرحوم بافقى در زير چكمه و كتك فقط صدا مى زد:((يا صاحب الزمان ادركنى ))تا آنكه آن ظالم خسته شده آن بزرگوار را رها كرد و دستور داد او را طهران آورده زندانيش كردند در زندان شهربانى هر چه غذا آوردند ميل نكرد و فرمود اين غذاها حرام است و من غذاى حرام نمى خورم عاقبت مامور زندان كه تحت تاثير روحيه تقواى او قرار گرفته بود عرض كرد آخر شما با اين حال از بين مى رويد بالاخره بايد چيزى ميل كنيد فرمود من همراه هم هفت سنار پول دارم آن را ببر براى من مقدارى نان و سبزى و نخودچى بگير و بياور آن مامور رفت و آنها را خريد و چند روزى با اين حال گذراند تا آنكه يك سيد بزرگوارى از بيرون براى او غذا مى آورد قريب چهار ماه يا شش ماه در آن زندان بود ولى در همان زندان مشغول موعظه وارشاد و اقامه نماز جماعت بود حتى مامورين زندان را مريد خود كرده بود و همه اهل زندان از انفاس ‍ قدسيه او عوض شده و متعبد و مون شده بودند تا آنكه دو نفر مامور يهودى براى او معين كردند پس از چند روزى در اثر مصاحب و ارشاد و عبادت و اخلاق آن عالم متقى آن دو نفر اسلام اختيار كردند دوباره دو نفر از ارمنى را مامورين زندان نمودند آنها هم با ديدن اين آيت الهى اسلام را قبول كردند عاقبت الامر چون ديدند وجود ايشان در محيط زندان هم باعث رشد فكرى و آگاهى زندانيان و مامورين مى شود ناچار تصميم گرفتند كه با يك بهانه اى او را آزاد كنند،يك روز شخصى بعنوان مستنطق وارد زندان شد و نزد آقاى بافقى آمد و پرسيد محرك شما در اين كارها كه بود؟ مرحوم بافقى فرمود: اولا تو بگو بدانم در چه دينى هستى تا من با همان دين و با كتاب همان دين با تو حرف بزنم آيا يهودى هستى ، ارمنى هستى يا مسلمان ؟ در هر دينى باشى اين صورت و قيافه تو (با ريش تراشيده ) مطابق دستور دين نيست گذشته از اينها بگو ببينم تو به اختيار خود به اينجا آمده اى يا كسى ترا دستور داده شده كه از شما بازجويى كنم مرحوم بافقى فرمود همچنانكه شما از طرف مقام بالاتر از خود در اين كار ماموريت دارى من هم از طرف خداوند كه مقامش مافوق تمام مقامهاست ماموريت و وظيفه داشتم كه از احكام خدا و قرآن و دفاع سخنان مات و متحير شده بيرون رفت و گفت در مقابل اين منطق ،من براى بازجويى هيچگونه راهى ديگر نداشتم .
ناچار آمدند به ايشان پيشنهاد كردند كه در جايى را براى اقامت خود انتخاب كنند پرسيدند كجا را دوست دارى ؟ فرمود:قم را گفتند كجا در نظرت بد است ؟ گفت بدترين جا در نظر من تهران است كه جاى فحشاء و ظالمان است گفتند:غير از قم هر جا را مى خواهى ترا بفرستم گفت :بيرون شهر رى و كنار قبر عبدالعظيم را اختيار مى كنم .
پس آن بزرگوار را روانه شهر رى كردند وقتى كه از زندان خارج شدند درشكه و وسيله سوارى براى او آماده كردند گفت من به اين وسيله نقليه شما سوار نمى شوم بلكه پياده مى روم پس پياده به حرم عبدالعظيم عليه السلام آمده زيارت كرده تا آنكه يك اهل خيرى از علاقه مندان او را به منزل خود دعوت كرد ايشان پس از استخاره دعوت او را قبول كرده و به منزل وارد شد از طرف دولت دو نفر مامور در آن خانه گماشتند كه از آمد و رفت و ارتباط مردم با آن عالم متقى جلوگيرى نمايند و ايشان فقط آزاد بودند كه بعد از نيمه هاى شب به حرم عبدالعظيم و ساير زيارتگاههاى شهر رى مشرف مى شدند و در اين مدت كرامات زيادى از آن بزرگوار ظاهر شد كه بعضى از آنها را مامورين آقا مشاهده كرده و نقل نموده اند كه آقاى شيخ محمد رازى كه خود اهل رى و از نزديكان آقاى بافقى بوده در كتاب ((التقوى ))نقل كرده است . (271)
گوشه اى از ظلمهاى رضا شاه بعلماء و متدينين (شعرى از نگارنده )
اى نوجوان نو ثمره نو بهار ما
آينده ساز كشور پرافتخار ما
بشنو زظلمهاى رضاه شاه پهلوى
آنگه ببين چگونه خدا گشت يار ما
او بود كه نوكر از طرف انگليسها
گرديد ناگهان پدر تاجدار ما
آن چكمه پوش قلدر و قداره بند را
كردند با هزار سياست سوار ما
اشرار را نمودند رئيس اداره ها
با زور گشت چيره بملك و ديار ما
با دين و مذهب و علما سخت در فتاد
در دست خود گرفت تمام اختيار ما
هر كه نفس كشيد بگفتار بياوريد
تا سر نهد براى ادب پاى دار ما
عمامه را گرفت علما را شكنجه داد
گفت اين (عمامه سر )نرود زير بار ما
در گوشه اى نشسته و خوردند خون دل
دانشوران با هنر و هوشيار ما
برداشت چادر از سر زنهاى با حجاب
بگرفت غيرت و شرف و افتخار ما
او برخلاف حكم خدا و رسول و عقل
گفتا كه هست فرق زن و مرد عار ما
گر مرد و زن شوند مساوى و متحد
در شكل و در لباس بود ابتكار ما
ممنوع شد مجالس دينى به امر او
از دست رفته شوكت و عزو وقار ما
تعطيل گشت روضه مظلوم كربلا
بر باد شد حماسه و شعر و شعار ما
مى گفت ما دگر به تمدن رسيده ايم
رقاصه ها نشسته كنون در كنار ما
لعنت بر آن كسى كه چنين ظلمها نمود
انداخت زير چكمه چو خرد در كنار ما
ديدم گوشه اى و شنيدم شمه اى
از ظلم و جور فتنه آن نابكار ما
ديدم گوشه اى و شنيدم شمه اى
از ظلم و جور و فتنه آن بكار ما
اين بود وضع زندگى و حال روز ما
بگذشت با هزار بلا روزگار ما
تا دست انتقام درآمد زآستين
افتاد زير پنجه پروردگار ما
شد خوار آنچنانكه زايران فرار كرد
شد در بدر زآه ،دل داغدار ما
آنقدر در جزيره موريس ماند،مرد
مسرور گشت امت اميدوار ما
او مى فروخت فخر به شاهان روزگار
مى گفت بى نظير بود اقتدار ما
ناگه چو پنبه اى شد و آتش گرفت و سوخت
شد عبرت زمانه و هم اعتبار ما
فرعون گونه شد جسدش خوار در زمين
روحش به دوزخ است گرفتار نارما
ايران به دست اجنبى افتاده چند بار
كردند حمله سخت به ملك و ديار ما
امانگاه داشت خداوند اين ديار
چون ثامن الائمه بدى در كنار ما
آرى حسينى عاقبت ظلم اين بود
ديدى چگونه معجزه آشكار ما

انقلاب عراق و نقش علماء و مراجع مبارز
در جنگ اول جهانى ،دولت عثمانى به كمك دولت آلمان عليه قواى انگليسى و فرانسه وارد جنگ شد دامنه جنگ به عراق كشيده شد و آن كشور اسلامى در مرض خطر و زوال قرار گرفت در اين هنگام علماى شيعه مقيم عراق ( كربلا و نجف )كه در راس همه مرحوم ميرزا محمد تقى شيرازى (ميرزا كوچك ) قرار داشت اعلام جهاد نمودند خود شخصا وارد جنگ گرديدند و در سنگرهاى اطراف بغداد به دفاع از مملكت اسلامى پرداختند.
از جمله علماى مشهور و مجتهدين بزرگى كه در آن جنگ و جهاد ضد استعمارى شركت جستند اين نامها بيشتر و درخشانتر در تاريخ مبارزات اسلامى ملت عراق به چشم مى خورد:مرحوم آقا سيد محمد طباطبايى فرزند ارشد آيت الله العظمى سيد كاظم يزدى صاحب عروة الوثقى ،آيت الله سيد مصطفى كاشانى و فرزند برومندش آيت الله سيد ابوالقاسم كاشانى ،آيت الله سيد محمد خوانسارى ،آيت الله شخ مهدى خالصى و فرزند ارجمندش شيخ مهدى خالصى زاده و آيت الله شيخ محمد باقر زنجانى كه هر يك در رهبرى نهضت اسلامى پايه گذارى شده توسط ميرزاى دوم نقش حساس و تاريخ سازى بعهده داشتند اين نيروى متشكل به رهبرى روحانيت مبارز در طى خود شكستها و عقب نشينيهايى را به قواى انگليس دادند و از آنان اسيرها گرفتند تا آنكه دولت عثمانى شكست خورد و قواى مجاهدين نيز رو به ضعف و انحلال گذارد و بالاخره پس از دو ماه مقاومت در يك حمله سنگين و همه جانبه انگليس ها شكست خوردند و ناگزير به عقب نشينى شدند .
در اين جنگ خونين و دامنه دار بسيارى از علماء مشهور و روحانيون طراز ا و پيشگام و رهبران مبارزه و آگاه شربت شهادت نوشيدند كه يكى از آنان شهيد راه حق آيت الله زاده يزدى آقاى سيد محمد طباطبائى فرزند آيت الله سيد كاظم يزدى بود و عده اى هم در اثر صدمات و آسيبهائى كه در ميدان جنگ بر آنها وارد شده بود بعدا در بستر به شهادت رسيدند. از جمله اين افراد مرحوم سيد مصطفى كاشانى پدر مرحوم آيت الله كاشانى بود در نتيجه مناطق شرقى عراق به تصرف قواى انگليس درآمد و دست دولت عثمانى از عراق بطور كلى قطع گرديد متعاقب آن دولت انگليس (ويلسون )انگليسى را به حكومت عراق تعيين نمود اما مسلمانان عراق عليه اين امر دست به قيام زدند و دولت انگليس ناچار براى فرو نشاندن احساسات مردم عراق يك حكومت ائتلافى مركب از رجال انگليسى و عراقى تشكيل داده و از مردم خواستند كه ضمن انتخابات عمومى يك حاكم انگليسى براى رياست دولت عراق انتخاب كنند.
فتواى مرجع بزرگ آن روز شيعه مرحوم آيت ميرزا محمد تقى شيرازى مبنى بر آنكه مسلمان حق ندارند غير مسلمان را براى حكومت خود انتخاب كنند صادر شد،متن فتواى مرحوم شيرازى چنين است :((ان المسلم لا يختار غير المسلم حاكما محمد تقى الحائرى الشيرازى )).
بار ديگر اين فتوى مسلمانان عراق را به قيام واداشت و در چندين شهر عراق تظاهرات دامنه دارى صورت گرفت لكن با دخالت نيروهاى اشغالگر و سركوب مردم ،تظاهرات فرو نشست و عده اى از علماء تبعيد و عده زيادى نيز داشت شدند در اين بحران روحى و در اين هنگامه كه دشمن از هر طرف به حوزه مسلمين يورش آورده بود رئيس مسلمان مرجع عاليقدر شيعيان ميرزاى نيز وفات نمود،و مرحوم شيخ الشريعه اصفهانى از علماء طراز اول شيعه در نجف به جاى وى نشست و رهبرى انقلاب عراق را به عهده گرفت هنگامى كه انگليسى ها ثبات قدم علماء شيعه ايرانى را ديدند ناگزير از انتخاب حاكم طرف نظر نمودند و بجاى آن تصميم گرفتند كه پادشاهاى كه به ظاهر مورد رضاى شيعه و سنى باشد براى عراق تعيين كنند و مناسب تر ديدند كه (( امير فيصل ))سنى را كه از اهل حجاز بود به سلطنت برگزيدند اما شيعه نسبت به وى احساسات گرمى نداشته و او را تحميلى مى دانستند...

تبعيد مراجع شيعه به ايران
در سال 1341 هجرى قمرى ((ملك فيصل ))كه قصد انجام انتخابات و تاسيس مجلس شوراى ملى را داشت ،از فعاليتهاى انتخاباتى علماء شيعه سخت به زحمت افتاد زيرا كه اعتقاد علماء شيعه بر اين بود كه انتخابات زير نظر روحانيت صورت گيرد و نسبت به شيعيان عراق كه دو ثلث ملت عراق را تشكيل مى دادند توجه بيشترى شود اما ملك فيصل زير بار نمى رفت لذا آيت الله شيخ مهدى خالصى كه از علماء بزرگ عراق مقيم كاظمين بود حكم تحريم انتخابات را صادر نمودند اين حكم را مرحوم آيت الله نائينى و سپس آيت الله سيد ابوالحسن اصفهانى رحمة الله عليهما امضاء نمودند و در اثر امضاء اين دو بزرگوار سر و صداى روحانيون ايرانى طراز اول سرشناس را كه موثر در اين امر بودند به ايران تبعيد كند.
در اواخر سال 1341 هجرى قمرى تحت اقدامات و پوششهاى نظامى تبعيد علماء بطرزى فجيع صورت گرفت آيت الله نائينى و آيت الله اصفهانى و آيت خالصى و جمعى ديگر از اصحاب و شاگردان مبرز آيت الله نائينى مانند آقا سيد جمال گلپايگانى ،سيد حسن تمامى بيرجندى ،آقا سيد حسن بحر العلوم و آقا شيخ اسد الله زنجانى و جمع ديگرى از بستگان نائينى به صوب ايران تبعيد و اخراج گرديدند مردم متدين و مبارز ايران تا از خبر ورود علما و مراجع اطلاع يافتند و بى درنگ به استقبال آنان برخاستند در قصر شيرين ،باختران همدان و قم ،استقبال عظيمى از اين قافله تبعيد شده علم بعمل آمد آيت الله نائينى مدتى در آنجا بسر بردند و سپس وارد قم شدند آيت الله نائينى مدت دو ماه توقف در قم به تدريس و امامت جماعت اشتغال ورزيدند قريب يك سال پس از تبعيد مراجع درست در سال 1342 بود كه ملك فيصل در اثر فشار مردم مسلمان عراق توسط نمايندگان خود از علماء عذر خواهى كرد و درخواست بازگشت مجدد آنان را به عراق نمود علماء نيز براى خالى نگذاشتن حوزه علميه نجف و ادامه مبارزات مردم مسلمان تصميم به مراجعت گرفتند .
آيت الله نائينى پس از بازگشت به عراق همچنان به پى گيرى امور اجتماعى و اقدامات اصلاحى پرداخت و همانند يك زرمنده آگاه همواره خويش را مكلف به اصلاح امور مسلمانان و رفع نيازمنديهاى آنان مى دانست و پس از عمرى زحمت در راه تعليم و تربيت و مبارزه در 26 جمادى الاول 1355 هجرى مطابق با 224 مرداد 1315 شمسى برحمت حق پيوست رحمة الله عليه . (272)

شجاعت و شهادت طلبى شهيد مدرس
در ميان وكلا عده اى مانند مشير الدوله و مستوفى و دكتر مصدق السلطنة و... بودند كه در بعضى موارد مانند مدرس فكر مى كردند ولى رشادت علمى و وسائل كار آنها به قدر سيد نبود آنها مى گفتند حتى المقدور از خونريزى و توليد فساد و شقاق بين قواى نظامى و عامه مردم بايد جلوگيرى كرد و در مقابل مدرس مى گفت :هر چه و هر كار كه براى جامعه لازم بشمار آمد و اقدام به آن مطابق مصلحت تشخيص داده شد،براى بدست آوردن خير كثير اين رنج و زحمتهاى قليل را نبايد چيز مهمى شمرد به خاطر اين مواضع شجاعانه مرحوم مدرس بود كه همواره در معرض ‍ توطئه و سوء قصد قرار داشت .
روز هفتم آبان ماه 1305 عده اى مزدور را مامور كرده بودند كه مدرس را ترور كنند هنگامى كه مدرس سحر خيز براى درس گفتن به طرف مسجد سپهسالار (شهيد مطهرى ) مى رفت در كوچه معروف به كوچه سردارى چند نفر غفلتا حمله كرده و با هفت تير به او شليك مى كنند مدرس هيچ وسيله اى و مجالى براى دفاع از خود نداشت ولى دست و پاى خود را گم نكرد و فورى رو به ديوار كرد و عبا را با دوست بطرف سر خود بلند و زانوان خود را گم نكرد به طورى كه بدن در پايين عبا قرار گرفت و آن جايى را كه قاتلين از پشت عبا محل قلب و سينه تصور مى كردند و جز دو بازى مدرس ‍ و عباى خالص چيز ديگرى نبود نتيجه اين عمل ماهرانه و عجيب اين شد كه از شليك پى در پى جانيان چندين تير به بازوان او اصابت كرد و يكى هم به كتفش خورد،مدرس افتاد و قاتلين ماموريت خود را انجام يافته تصور كردند آقا را به مريضخانه نظميه بود،خبر ترور رسيد مثل توپ در شهر صدا كرد و مردم كوچه و بازار بيرون آمده و به جنب و جوش افتادند و عده اى به طرف منزل علماء منجلمه حاجى امام جمعه خوئى ريختند حاجى امام جمعه در جلو و بازاريان و ساير مردم در عقب به طرف مريضخانه رهسپار شدند بمحض رسيدن عيادت كنندگان اول حرفى كه مدرس زد اين بود:مطمئن باشيد من از اين تير نخواهم مرد زيرا موتم هنوز نرسيده .
چون مريضخانه نظميه دولتى بود و احتمال خيانت پزشكان دولتى مى رفت بدستور امام جمعه مردم تخت مدرس را سر دست بلند كردند و همانطور او را به مريضخانه احمدى در خيابان سپه (خيابان امام خمينى ) بردند در همين بيمارستان بود كه سرتيپ محمد درگاهى نزد مدرس آمد و گفت اعليحضرت همايونى (رضاخان ) هم اكنون تلگراف كرده و از شما احوال پرسى نموده مدرس در جواب گفت :بكورى چشم دشمنان هنوز نمرده ام و هنوز زنده ام . (273)

راز و رمز آزادگى
مرحوم مدرس مى گفت :اگر من نسبت به بسيارى از اسرار آزادنه اظهار عقيده مى كنم و هر حرف حقى را بى پروا مى زنم براى آن است كه چيزى ندارم و از كسى هم نمى خواهم اگر شما هم بار خود را سبك كنيد و توقع كم كنيد آزاد مى شويد بايد جان انسان را از هرگونه قيد و بندى آزاد باشد تا مراتب انسانيت و آزادگى خويش را حفظ نمايد .

مجلسى كه تو تشكيل بدهى بايد درش را لجن گرفت
در دوره هفتم انتخابات مجلس ،حكومت رضاخان جلاد مانع از قرائت آراء مدرس مى شود و بدين ترتيب مدرس نمى تواند به عنوان نماينده وارد مجلس شود.
يكى از نزديكان رضاشاه نزد مدرس آمده اظهار مى دارد:اعليحضرت احوال پرسى نموده گفتند چون شما از تهران انتخاب نشده ايد اجازه بدهيد كه كانديداى يكى از شهرستانها بشويد و دستور دهم انتخاب گرديد! مدرس با نهايت تندى و خشونت مى گويد: به سردار سپه بگو اگر مردى مردم را آزاد تا ببينى من از چند شهر انتخاب مى شوم ،والا مجلسى كه بدستور تو من نماينده اش گردم بايد درش را لجن گرفت .

پس راءى خودم چه شد؟
آورده اند بعد از خاتمه دور هفتم روحانيون مبارز سيد حسن مدرس از رئيس شهربانى وقت پرسيد در دوره ششم من قريب چهارده هزار راى داشتم در اين دوره (دوره هفتم ) اگر از ترس شما كسى به من راى نداد پس ‍ آن رايى كه من خودم به خودم دادم كجا رفت ؟

هرگز رضاخان سه قران نمى ارزد
روزى مدرس در ميدان توپخانه جلو درشكه چى را گرفت و گفت تا جعفر آباد (كاخ رضاخان )چند مى برى ؟ درشكه چى جواب داد: سه قران ،مدرس ‍ جواب داد سه قران ! هرگز رضاخان سه قران نمى ارزد!

حق السكوت
آورده اند شب هنگام يزدان پناه از جانب رضاخان ده هزار تومان پول آورد كه (بگير و هيچ مگو ) پاسخ شنيد:بگزار زير تشك و برو به ارباب بگو تا دينار آخر خرج نابودى تو خواهد شد اگر رضا داد كه هيچ و گرنه بيا و از همانجا بردار و برو !

من با اساس اين دستگاه مخالفم
روزى عده اى از طلاب به حضور چرا بايد عمامه توسط رضاخان مزدور به زور تبديل به كلاه گردد و چاره چيست ؟ مدرس گفت اختلافات من با رضا قلدر بر سر كلاه و عمامه نيست من با اساس اين دستگاه مخالفم . (274)

بگوئيد مرده با سردار سپه
در جريان استضياح دولت توسط مدرس روزى رضاخان پالانى براى اداء توضيح به مجلس آمد و پيش از تشكيل جلسه در ايوان ايستاد تا صداى زنده باد و مرده باد مزدوران خود را بشنود در همين اثنا مدرس سر رسيد.. مامورين فرياد زدند زنده باد سردار سپه . مدرس با بى اعتنائى خود را بر زمين زد سرش را كج كرد كه مثلا باشد چه مى شود؟ مزدوران صدا در آوردند:مرده باد مدرس در اينجا مدرس قد علم كرد و گفت :مردم بگوئيد زنده باد مدرس مردم همه بى اختيار گفتند زنده باد مدرس .
مجددا فرمود بگوييد مرده باد سردار سپه همه فرياد كشيدند مرده باد سردار سپه سپس از پله هاى مجلس بالا رفت و در بالكن يقه رضاخان را گرفت و رو به مردم گفت مردم بگوييد صدبار مرده باد سردار سپه صدبار زنده باد مدرس ! جمعيت از رشادت و دليرى سيد به هيجان آمده همانطور فرياد زدند صدبار مرده باد سردار سپه صدبار زنده باد مدرس . به سبب اين حركت سيد سردار سپه با حال خشم از ساختمان مجلس بيرون رفت رئيس ‍ موتمن الملك گفت : پس معلوم شد آقاى رئيس الوزراء استعفا داده و حاضر براى استيضاح نيستند.

سگ هر چه خوب باشد،وقتى پاى بچه صاحب خانه را گرفت به درد نمى خورد
آورده اند قاطعيت و مقاومت مدرس در مقابل سردار سپه باعث نگرانى بسيارى از روشنفكران وابسته منجمله سوسياليستها شده بود و در حول و حوش لزوم نرمش نشان دادن او سخن مى گفتند بالاخره نماينده اى را كه با مدرس هم آشنايى داشته نزد مدرس مى فرستد نماينده سوسياليست در حضور سيد از خدمتهاى رضاخان زياد حرف مى زند و از اينكه او توانسته به كشور آرامش و امنيت بدهد و سركشها را سركوب كند... سخن مى گويد.
سيد با كمال خونسردى پاسخ داد سگ هر قدر كه خوب باشد همينكه پاى بچه صاحب خانه را گرفت ديگر به درد نمى خورد و بايد از خانه بيرونش ‍ كرد آن نماينده دوباره به سخنش ادامه داد،سيد دوباره پاسخ داد كه بايد ريشه فساد را هر چه زودتر كند. (275)

گوشه هايى ديگر از شجاعت هاى شهيد مدرس و مجاهدات او
هنگامى كه سليمان ميرزا ليدر حزب سوسياليست سنگ طرفدارى سردار سپه و جمهورى را به سينه مى زد،مدرس متلك شيرينى گفته و به او چنين پيغام داد:
به شاهزاده از قول من بگوييد اين قدر سنگ طرفدارى سردار سپه و جمهورى را به سينه نزند در صورت جمهورى شدن ايران تنها فائده اى كه مى برد اين است كه ميرزا را از دمش بر مى دارند و به سرش مى زنند و سليمان ميرزا مى شود و ميرزا سليمان !
آورده اند، فرستاد دولت انگليس پيغام داد:اگر ما دست از رضاخان برداريم شما نيز دست از مخالفت با او بر مى داريد؟ مدرس گفت وقتى شما او را رها كنيد تازه من او را مى چسبم .
مدرس در مهاجرتش به كشور عثمانى روزى با وزراء و اعيان دولت عثمانى ملاقات داشته (اتاق ملاقات مبلمان و مجلل بوده )مدرس به محض ورود بر زمين مى نشيند وزراء هم قهرا به احترام مدرس از روى مبلها پايى آمده در حضور مدرس روى زمين مى نشيند.
چاقوكشان رضاخان جلو مجلس جمع شده و شعار مى دادند (مرگ بر مدرس )مدرس جوابشان داد:اگر مدرس بميرد ديگر كسى به شما پول نمى دهد (تا عليه او شعار بدهيد ).
روزى در سفر اصفهان رضاخان ضمن اشاره به قشون از مدرس پرسيد آيا در اين مسافرت چيز بخصوصى جلب توجه شما نكرد؟ (لابد منتظر بود كه مدرس از جلال و جبروت لشكر اصفهان بگويد )ولى مدرس گفت چرا يك چيز خيلى جلب توجهم كرد و آن اين بود كه در تمام ايران مردم از شما مى ترسند و از شما بدشان مى آيد در صورتى كه از من نمى ترسند و مرا دوست دارند .
سپس شرح مهربانى و فداكارى يك نفر چوپان را نقل مى كند كه چگونه در راه به كمك اتومبيل شكسته آنها شتافت و تنها پوستين خودش را را به مدرس داده تا صبح از او نگهدارى نمود صبح شير گرم برايش آورد مدرس ‍ گفت سردار اگر شما را در نصف شب در آن بيابان گير مى آورد نمى دانم چه رفتارى با شما مى كرد. (276)

شهادت سيد مهدى در مشهد
چون محمد حسين خان سردار دربار فتحعلى شاه قاجار،به فتح بلاد خراسان مامور شد،با لشكرى فراوان و رزمنده حركت كرد،كه كار نادر شاه افشار را يكسره نمايد بالاخره شهر مشهد با لشكر نادر در محاصره قرار گرفت چون مدت بطول انجاميد اهالى شهر از جهت امرار معاش در سختى قرار گرفتند،مرحوم سيد مهدى بزرگان و روساى قوم را مخفيانه ديده و باآنها قرار گذاشتند كه در روز معين لشكريان سردار يورش بياورند به طرف شهر و اهل شهر دست از جنگ بكشند و درهاى شهر را باز نمايند تا لشكر سردار به آسانى وارد شهر گردند و اين تهيه و نقشه را به سردار اطلاع و اطمينان دادند كه در آن وقت موعود يورش بياورند،چون آثار حركت و حمله در آن روز نمودار شد و نادر مطلع شد كه سيد اين توطئه را كرده تمام قواى خود را برداشت در مقام انتقام از سيد برآمد و لشكر رو به طرف بست بالا حركت كرد، خبر به آن جناب دادند،آن مرحوم با مردم و علماء و اشراف شهر در حرم امام رضا پناهنده شدند ولى چون مى دانستند كه آنان احترام حرم محترم را رعايت نخواهند كرد و خون جمعيت زيادى را خواهد ريخت براى حفظ خون آن جمعيت كثير،خود سيد به تنهايى از حرم خارج و به طرف نادر روان شد كه اگر توانست او را نصيحت كرده و به راه درست دلالتش فرمايد نزديك بست بالا او را ملاقات كرد نادر با ديدن آن سيد شروع كرد به ناسزا گفتن و حرف هاى زشت و دشنام دادن سيد ناچار تحمل كرد و بعضى را جواب داد آنگاه نادر اشاره او را گرفتند و نسقچى تبر زينى به فرق مبارك آن سيد زد و خود آن نابكارى با پاى چكمه دار لگدى چند بر سينه و پهلوى آن بزرگوار زد كه در همان شب كه شب يازدهم ماه رمضان 1218 بود به شهادت رسيد ولى در نتيجه لشكر نادر شكست خورد و لشكر سردار با كمك اهل شهر به شهر وارد شدند و مردم از آن گرفتارى نجات پيدا كردند.
گويند از كرامات آن سيد اينكه نادر بدبخت شب تا صبح راه مى رفت ولى صبح خود را پشت دروازه شهر مى ديد پس آن شقى را گرفته و كشتند مقبره آن سيد شهيد در حرم مطهر در مسجد پشت سر مبارك ،محل زيارت است و اكنون بيشتر آقايان سادات مشهد از اولاد آن سيد شهيد مجاهد مى باشد. (277)

شهيد ثانى ،زين الدين ابن اسماعيل جزائرى
امر آن جناب در علم و فضل و زهد و عبادت و تحقيق تبحر و جلالت قدر و كرامات بلكه در جميع كمالات و فضائل اشهر از آنست كه ذكر گردد.
صاحب روضات الجنات در وصف آن جناب گفته :نزديك است كه بوده باشد در تخلق به اخلاق تالى تلو معصوم عليه السلام .
آن بزرگوار در بعلبك اقامت نموده و در مذاهب خمسه درس مى فرمود وصيت عملش مشهور گرديد مرجع انام و مفتى هر فرقه گرديد و بعد از 5 سال به جبع برگشت و در بلد خويش به تدريس و تصنيف مشغول گرديد و نخستين منصفات آن جناب روضه و آخرش روضه است كه در مدت شش ‍ ماه و شش روز تاليف فرموده و از عجيب امر آن بزرگوار آن بود كه قلم را كه به دوات مى زد يكدفعه با آن بيست تا سى سطر مى نوشت آن وقت ديگر باره به مركب مى زد و هزار عدد كتاب از آن جناب باقى ماند كه دويست جلد از آنها به خط خودش بود.
شبها كه داخل مى شد حمارى بر مى داشت و بيرون مى رفت و براى تامين مخارج عيال خويش هيزم نقل مى كرد و نماز صبح را در مسجد مى گذاشت و مشغول مى گرديد به تدريس و بحث مانند دريايى بى پايان و غالب اوقات خائف و ترسان و از منافقان و دشمنان پنهان بود .
در سنه 965دو نفر نزد شيخ به مرافعه آمدند شيخ به نفع يكى حكم فرمود آن شخص محكوم عليه بر شيخ غضب كرد و نزد قاضى صيدا رفت و از شيخ سعايت كرد. قاضى كسى را به طلب شيخ فرستاد بعضى از اهل بلد گفتند كه مدتى است شيخ مسافرت كرده است و شيخ در آن وقت از مردم كنار گرفته و مشغول تاليف شرح لمعه بود پس به خاطر شيخ گذشت كه به حج مشرف شود پس در محمل روپوش دار كه كسى او را نبيند و شناخته نشود به قصد حج حركت كرد قاضى صيدا به سلطان نوشت كه در بلاد شام مردى پيدا شده از اهل بدعت و خارج از مذاهب اربه سنت سلطان رستم پاشا را فرستاد،به طلب شيخ و گفت او را زنده مى آورى تا با علماى اينجا مباحثه كند و علما بر مذهب او مطلع شوند تا آنچه مذهب ما اقتضا دارد بدان نحو با او عمل كنيم پس آن شخص آمد و از او استفسار نمود گفتند او به مكه رفته است پس در طلب او روان شد و در اثناى راه مكه به او رسيد آن جناب فرمود با من باش تا من حج بجاى آورم از آن پس هر چه مى خواهى بكن آن شخص راضى شد پس چون از حج فراغت يافت او را به روم (تركيه فعلى ) برد در روم شخصى به آن مامور گفت كه اين چه كسى است كه با توست گفت او مردى است از علماء شيعه اماميه كه مى خواهم او را به نزد سلطان ببرم . آن شخص گفت : تو در اثناء راه نسبت به او تقصير خدمت كرده اى و آزارش نموده اى بترس از اين كه پادشاه از تو شكايت كند و يارانى هم در آنجا دارد آنها هم به او كمك مى نمايند پس باعث هلاك تو خواهد شد پس بهتر آن است كه سرش را جدا كنى و به نزد سلطان ببرى آن مامور ملعون در كنار دريا آن جناب را شهيد كرد جماعتى از تركمانان در آنجا بودند در آنشب ديدند كه نورها از آسمان به آن مكان نزول مى نمايد و بالا مى رود پس تركمانها آن بدن طيب را در آن مكان مدفون ساختند و قبه اى بر روى آن بنا كردند پس چون قاتل آن سر مبارك را به نزد سلطان رسانيد سلطان از كشتن او ناراحت شد گفت من امر كرده بودم تو را كه او را زنده بياورى چرا او را كشتى ؟
سيد عبدالرحيم عباسى كه با شيخ دوستى داشت سعى در قتل آن ملعون نمود پس سلطان او را كشت . (278)
شيخ بهايى عليه الرحمه نقل كرده كه خبر داد مرا پدرم كه روزى وارد شدم بر شيخ خود شهيد ثانى و او متفكر ديدم سبب تفكر پرسيدم : فرمود اى برادر گمان مى كنم كه من دومين شهيد باشم زيرا كه شب گذشته در خواب ديدم كه سيد مرتضى علم الهدى عده اى از علماى اماميه را مهمان نموده چون من وارد شدم سيد به من فرمود اى فلان بنشين پهلوى شهيد اول پس ‍ من در كنار شهيد اول نشستم اين خواب دلالت دارد كه من شهيد بعد از شهيد اول خواهم بود.
كرامات زياد و ارزنده اى از آن بزرگوار سرزده كه مقام را گنجايش درج آنها نيست .
در روضات الجنات نوشته كه آن بزرگوار در سفرش از دمشق به مصر،به منزل رمله كه در آن جا مسجدى بود كه در آن قبور بعضى از انبياء بود رسيد پس به قصد زيارت تشريف برد چون شب بود و در مسجد قفل بود شيخ دست خود را بقفل گذاشت و كشيد قفل باز شد پس وارد شد و مشغول دعا و نماز گشت آن چنانكه قافله حركت كرد و رفت و شيخ همچنان آن مكان مقدس را غنيمت شمرده به عبارت پروردگار عالم مشغول بود.
پس از مدتى بلند شده آمده به شهر متوجه شد كه قافله رفته و او جاى مانده است پس متحير و سرگردان مانده بود كه چه كار كند ناچار شروع كرد به راه رفتن با آنكه قدرت راه رفتن هم نداشت مقدارى كه راه رفت سخت خسته شد پس در اين هنگامى كه زياد ناراحت بود ناگهان ديد مردى كه سوار بر استرى بود از راه رسيد به شيخ گفت بيا با من سوار شو شيخ سوار شد او مثل برق حركت كرد چندان نكشيد كه به قافله رسيد شيخ را پياده كرد و گفت برو به همراهانت برس شيخ مى گويد من هر چه نگاه كردم كه دوباره او را ببينم ممكنم نشد. (279)