مردان علم در ميدان عمل (جلد هشتم)

سيد نعمت الله حسينى

- ۶ -


تلفن
تا آغاز انقلاب ، حضرت امام تلفن نداشتند، شهرستانى ها اعتراض داشتند كه ما نياز به ارتباط با شما داريم و شما تلفن لازم داريد و حضرت امام هم مى فرمودند: ((پول بيت المال خرج رساله من و تلفن نشود)).(206)
حجت الاسلام مصطفى زمانى

آخوند جزى و تقسيم ماترك ظل السلطان
روزى كه ظل السلطان مرد مرحوم آخوند جزى را براى تقسيم اموال او فراخواندند و اين روحانى عاليقدر بيست روز طول كشيد تا توانست ماترك ظل السلطان را تقسيم و محاسبه كند روز آخر صارم الدوله قباله يك ملك شش دانگى به عنوان حق القدم به آخوند داد ولى او نپذيرفت و تقاضا كرد تا پنج هزار من گندم بدهند به نانواهاى اصفهان و او هر روز مقدارى از آن را به فقرا حواله مى كرد كه مى رفتند و مى گرفتند.(207)

نامه مرحوم ملا حسين قلى همدانى به مرحوم ايروانى
مرحوم ملا حسين قلى همدانى (قدس سره ) به على آقاى ايروانى مى نويسد: جناب آقا:
((الحذر من قواطع الاربعة : كثرة الكلام و كثرة الطعام و كثرة المنام و كثر المجالسة مع الانام و عليك بتبديلها و تقليبها بذكر الله الملك العلام ))(208)
الحذر از چهار صفات شكننده و خوردكننده 1 - پرحرفى و زياده گوئى 2 - پرخورى و شكم پرورى 3 - پرخوابى و تنبلى 4 - همنشينى زياد با مردم بر تو باد كه همه اينها را تبديل كنى به ذكر خداوند علام .

شعرى از مؤلف




به گدائى در ميخانه بزن
لبى اندر لب پيمانه بزن
كن سحر شب به مناجات و دعا
صبح دم نعره مستانه بزن
برمگرد هر چه جوابت ندهند
از طلب خسته مشو چانه بزن
جان شيرين به ره دوست بده
مشت بر پوزه بيگانه بزن
غافل از حال دل خويش مباش
كم دم از صحبت افسانه بزن
خواهى ار سر به سر عرش كشى
پاى در معركه مردانه بزن
گاه سر زن به در ميكده ها
پاى بر سبحه صد دانه بزن
در مناجات كم از چوب نباش
ناله چون استن حنانه بزن
گر تو دارى هوس كوى حسين
به بيابان بلا خانه بزن
در عزادارى آن خون خدا
گريه كن ناله جانانه بزن
گر خورى آب به ياد لب او
طعنه بر زاده مرجانه بزن
اى حسينى چو گدا بهر عطاء
دست بر دامن شاهانه بزن (209)

شعرى ديگر از مؤلف




هر چند بمانى تو در اين دور زمانه
بر گرد جهان گردى اگر خانه به خانه
با هر كه كنى الفت و آميزش و صحبت
از صدق و صفا نيست در اين خانه نشانه
در سختى اگر دست سوى دوست گشائى
در پاسخ تو نيست به جز عذر و بهانه
از مردم نااهل جهان قطع طمع كن
كن روزى به درگاه خداوند يگانه
هر درد دوا گشته و هر مشكلى آسان
گردد به دعاى سحر و اشك شبانه
دل پاك كن از معصيت و ياد خدا كن
گاهى به دعا خواندن و گاهى به ترانه
امروز اگر حق كسى را بربائى
فردا بستانند ز تو دانه به دانه
رو بار سفر بند كه هنگام رحيل است
بايد همه باشيم سوى حشر روانه
يارب به حسينت به حسينى نظرى كن
آندم كه كشد آتش قهر تو زبانه
هر كس كه به دستش ز على نيست براتى
در روز جزا نيست بر او راه نجاتى
خواهى كه شود نامه اعمال تو سنگين
يا روى كند بر تو ز هر سو بركاتى
زن دست به دامان على ساقى كوثر
بفرست به پيغمبر و آلش صلواتى
از مؤلف

شيخ جعفر كبير امير شهوت نه اسير شهوت
در بلندى همت و اخلاق شيخ جعفر كبير داستانها نوشته اند از آن جمله اينكه شيخ هر سال قسمتى از شهرها را گردش مى كرد و هر زمان كه وارد شهرى مى شد و زن همراه خود نداشت زنى را در آن شهر متعه مى كرد و اصولا شيخ در ترويج عقد متعه تبليغ بسيار مى كرد زيرا رواج آن را مانع فساد مردان و زنان ميدانست .
وقتى شيخ وارد زنجان شد و از حاكم آنجا متعه اى خواست و چون زنان آن شهر راضى به صيغه موقت نمى شدند حاكم كه مردى صاحبدل بود و به شيخ عقيده داشت يگانه دختر عزيز خود را فرمان داد تا آراستند و به ازدواج شيخ درآوردند.
شيخ كه وارد اتاق شد دخترى در منتهاى زيبائى و آراستگى ديد از او پرسيد: چگونه مانند تو دوشيزه اى حاضر شده است متعه براى شيخ جعفر شود راست بگو دختر كيستى ؟ دوشيزه خود را معرفى كرد.
شيخ پرسيد: آيا با رضاى خودت به عقد من درآمدى ؟دختر گفت : آرى .
شيخ پرسيد: چگونه تو با اين حسن و زيبائى تاكنون شوهر نكرده اى ؟دختر از سر راستى حكايت نمود كه : جوانى را دوست مى داشته اما پدرش ‍ رضايت نداده و ديگر خواستگاران را كه پدرش مى خواسته او راضى نشده است .
شيخ از مسكن جوان پرسيد و چون دانست كه در زنجان است همان شب بدون اينكه در آن دختر تصرفى كند حاكم پدر دختر و آن جوان را حاضر گردانيده و در همان مجلس خودش دختر را عقد كرده و به ازدواج جوان درآورد و خودش آنقدر ايستاد تا عروس و داماد را وارد حجله كردند.
از اين جا بزرگوارى شيخ پيداست كه به قول ملاى رومى (كه امير بر شهوت بوده است نه اسير شهوت (210)).

خود را هميشه در محضر خدا مى دانستند و رعايت ادب مى كردند
كسى كه به مرتبه اخلاص رسيده باشد كارش به جائى مى رسد كه از مكروهات و بلكه از مباهاتى كه خلاف ادب به نظر بيايد پرهيز مى كند.
نسبت به مقدس اردبيلى و غير ايشان از علماء (مانند مرحوم ميرداماد) رسيده است كه مدتها پاها را دراز نمى كردند چه در مجلس يا تنها در خانه يا بيرون - چون خود را در محضر خدا مى دانستند.
در كتاب ((لالى الاخبار)) مى نويسد تنها هنگام مرگ پاهايش را خودش رو به قبله كرد و عرض كرد: پروردگارا من مدتها بى ادبى نكردم اما چون حالا امر خودت هست پايم را دراز مى كنم .
و در حالات شيخ مرتضى انصارى نوشته اند: حالت احتضارش پاى او را رو به قبله نمودند چون شيخ مبتلا به اسهال بوده پاى خود را از قبله برمى گردانيد حاضرين تعجب مى كردند بالاخره به شيخ تذكر مى دهند شيخ مى فرمايند: شما به تكليف خود عمل كنيد من هم به تكليف خودم بايد عمل كنم چون در حال خروج مدفوع رو به قبله حرام است .(211)

توبيخ حضرت باقر (ع ) معلمى را كه با زنى شوخى كرده بود
مرحوم محدث قمى روايت كرده است كه يكى از اصحاب حضرت امام محمد باقر عليه السلام گفته است : در كوفه زنى را قرآن ياد مى دادم يك وقت با او كمى مزاح و شوخى كردم چون به خدمت حضرت باقر عليه السلام رسيدم به من عتاب كرده فرمود: هر كه در خلوت مرتكب گناهى شود حق تعالى با او اعتنائى نخواهد كرد.چه گفتى به آن زن ، آن مرد گفت : من صورت خود را از شرم پوشانيدم و در آن حال توبه كردم حضرت فرمود: ديگر به اين كار شنيع عود مكن .(212)

داستان ابوغياث مكى با مرد خراسانى و كيسه زر
ابن جوزى در صفة الصفوة از ابوحازم المعلى بن سعيد البغدادى و او از ابوجعفر محمد بن جرير طبرى در سال 300 روايت كند كه محمد بن جرير طبرى گفت : من به سال 240 در مكه بودم كه مردى خراسانى را ديدم كه ندا مى كرد: اى حاجيان هر كس هميانى به هزار دينار يافته است به من برگرداند خداوند ثواب او را دو برابر فرمايد.
مردى پير از مردم مكه و از مواليان جعفر بن محمد عليهماالسلام برخاست و گفت : اى خراسانى شهر ما فقير زياد دارد و مردم آن به عسرت و بروزى چند درهم موسمى كه انتظار آن برند آنان را رفاه و گشايش است شايد اين مال بدست مرد مؤمنى افتاده است و اگر تو او را مژدگانى ترغيب كنى رد كند.
خراسانى گفت : مثلا چقدر، گفت : صد دينار ده ، خراسانى گفت : نمى دهم و او را به خدا واگذارم .
طبرى گويد: من فهميدم كه يابنده هميان خود همين شيخ است و به دنبال او رفتم او به خانه خرابه اى كه درب كهنه اى داشت وارد شد شنيدم كه مى گفت : لبابه ، گفت لبيك ابا غياث گفت : صاحب هميان را يافتم راضى نشد و مال خود را بدون مژدگانى مى خواهد و مى گويد به خدا وامى گذارم بايد مال را به صاحبش رد كرد، زن گفت : پنجاه سال است كه من با تو بار فقر مى برم و چهار دختر و دو خواهر و من و مادرم و تو نهمين ما باشى ما را بدين مال سير كن و بپوشان شايد خداى تعالى فرجى ارزانى فرمايد و تو سپس اداى دين نمائى .
شيخ گفت : من نتوانم و اين نيمه مرده را پس از هشتاد و شش سال به آتش ‍ رها نكنم .سپس خانه را سكوتى فرا گرفت و من بازگشتم و فردا باز همان خراسانى ندا كرد و سخنان ديروز را تكرار كرد ديدم باز همان شيخ برخاست همان سخنان ديروز را تكرار كرد اين دفعه گفت به ده دينار مژدگانى اكتفا كرد خراسانى قبول نكرده و گفت به خدا وامى گذارم .
طبرى گويد: من ديگر بار به دنبال شيخ نرفتم و نشستم به نوشتن بقيه كتاب النسب زبير بن بكار مشغول شدم فرداى آنروز باز مرد خراسانى همان ندا درداد و باز شيخ مكى برخاست و گفت پريروز گفتم يكدهم و ديروز يكدهم و امروز گويم يكدهم دهم دهم مژدگانى بده تا يابنده با نيم دينار آن مشكى خرد و حاجيان و مقيمين مكه را به اجرت آب دهد و با نيم دينار ديگر ميشى بخرد تا از شير آن زندگى كند.
خراسانى گفت : نمى دهم و او را به خداى تعالى واميگذارم شيخ گريبان او را گرفت و كشيد و گفت بيا هميانت را بگير و مرا بگذار به استراحت به خواب روم و از محاسبه تو بياسايم پس خراسانى را برد به خانه اش من نيز با آنان رفتم شيخ به در خانه رسيد و فى الفور بازگشت و ما را به درون خانه برد و هميان را به مرد خراسانى داد، مرد خراسانى زر را به دامن خود ريخت و شمرد و دوباره ميان كيسه ريخته و حركت كرد كه برود و چون به در خانه رسيد بازگشت و گفت : يا شيخ پدر من به رحمت خدا رفت و از اين جنس ‍ كه مى بينى سه هزار دينار از وى بازماند و مرا وصيت كرد كه ثلث اين مال را بيرون كن و هر كه را مستحق ترين مردمان دانى به آن ده و رخت و اسباب خاصه من را بفروش خرج زيارت خانه خدا كن و من چنان كردم و ثلث مال را كه هزار دينار بود در هميان نهادم و از خراسان تا اينجا مردى را سزاوارتر از تو بدين مال نيافتم اينك بستان حق خود را، مال را داد و رفت من نيز خواستم بروم شيخ مرا نگهداشت و گفت : اولين روز كه به دنبال من آمدى دانستم و ديروز و امروز نيز با ما بودى از رسول خدا روايت شده كه فرمود: وقتى كه خداى تعالى بدون مسئلت و تمناى قلبى شما هديه اى فرستد آن را رد نكنيد چه اين كار احسان خداست و اين مال هديه خداست و مخصوص همه حاضران است سپس گفت يا لبابه و فلان و فلا و يك يك فرزندان و خواهران را صدا كرد و ما ده تن شديم در هميان را گشود و دينار دينار به هم تقسيم كرد و مرا نيز مثل سايرين صد دينار داد و من از فرح و شادى آن زنان و دختران بيش از صد دينار كه به من رسيد شادمان شدم و چون خواستم بيرون بروم گفت : اى جوان مبارك قدم من هيچگاه نه اين همه مال ديده و نه آرزوى آن را داشته ام اينك ترا نصيحت مى كنم كه اين مال حلال است نگاهدار و بدان كه من صبح به نماز بامداد برمى خاستم و با اين پيراهن كهنه نماز مى گذاشتم پس بيرون مى كردم و اين زنان و دختران هر يك به نوبت خويش مى پوشيدند و نماز صبح مى گذاشتند و ميان ظهر و عصر به كسب روزى مى شدم و در آخر روز بازمى گشتم و سپس پيراهن را بيرون مى كردم كه به نوبت در آن نماز مغرب و عشاء مى گذاشتم خداوند آنان را در اين مال بركت دهد و مرا و ترا از آن برخوردار كند و صاحب مال را در قبر بيامرزد و ثواب حامل مال را مضاعف كند.
ابن جرير گويد: شيخ را وداع كردم و سالها بدان مال كتابت علم كردم و خوردم و كاغذ خريدم و سفر كردم و مزد دادم و پس از سال پنجاه و شش از حال شيخ پرسيدم گفتند: او چند ماه پس از آن قضيه وفات يافت .(213)

مرحوم الهى قمشه اى از خدا مقام رضا مى خواهد
يكى از علما و عرفاى بزرگ ، مرحوم الهى قمشه اى است و اين شخصيت بزرگ و مخلص قرآن را ترجمه كرد و در مقابل اين خدمت بزرگ چيزى دريافت نكرد در صورتى كه اگر حق تاءليف مى گرفت مى توانست زندگى مرفهى براى خود و خانواده اش فراهم كند او با اينكه استاد دانشگاه بود، گاهى با سه چرخه باربرى روانه دانشگاه مى شد.
ايشان در يكى از سفرهاى خود كه به مشهد مقدس داشت وقتى وارد حرم مقدس حضرت رضا عليه السلام شد، به دلش افتاد كه از حضرت مقام رضا بخواهد اين بود كه عرض كرد: آقا شما رضا هستيد، من نيز در خانه شما آمده ام كه از خداوند بخواهيد (مقام رضا) به من بدهد از حرم كه بيرون آمد، در بين راه منزل تصادف كرد و در نتيجه زخمى شد و استخوانش شكست مردم جمع شدند و راننده را گرفتند ولى ايشان رو به مردم كرده گفت به او كارى نداشته باشيد اين هديه حضرت رضا عليه السلام است من از ايشان مقام رضا خواستم و به آن رسيدم اگر اين پيش آمد رخ نمى داد، معلوم نمى گشت كه من به مقام (رضا) رسيده ام من بايد ثابت كنم كه به آنچه خداوند خواسته است راضى هستم و هيچ نگرانى ندارم .(214)

زاهد مرغابى و زهد او
جلال الدين محمود در علوم ظاهرى شاگرد مولانا نظام الدين هروى است و از اين طريق حظى كامل يافته بود آورده اند كه برزگر وى يكى از آلات دهقانى را كه وقف كرده بود در زراعت وى بكار برده بود چون از آن وقوف يافت زراعت را تصرف نكرد و فرمود تا به فقرا و مستحقان صدقه دادند.
ملك هرات يك صره زر به رسم هديه به وى فرستاد قبول ننمود حامل صره گفت : اگر اين را پيش ملك بازبرم ملول خواهد شد، بر فقرائى كه شاگرد شمايند و در مدرسه مى باشند قسمت كنيد.
فرمود: تو خود آن را به مدرسه برده به هر كس كه قبول كرد بده اما به شرط آنكه بگوئى كه اين زر از كجاست .زر را به مدرسه برد و هيچكس آنرا قبول نكرد.وى در ماه ذيحجه سنه 788 از دنيا رفت و قبرش در مرغاب هرات است .(215)

آيت الله شيخ محمد تقى عالمى دست خود را گاز گرفت
در نجف اشرف به امام خمينى عرض كردند كه رساله ايشان را به اردو ترجمه كنند تا براى پاكستان بفرستند، فرمودند مگر آنجا رساله نيست ؟عرض كردند چرا رساله بعضى از مراجع هست فرمودند: بس است ديگر.اگر انسان اينجور باشد خدا او را يارى خواهد كرد لذا دوست و دشمن فهميدند كه او براى خدا كار مى كند و خدا هم او را يارى كرد.
حضرت امام مجتبى عليه السلام فرمود: اگر كسى مواظب قلبش باشد كه خاطراتى كه رضاى خدا در آن نيست در آن خطور نكند من ضامنم او مستجاب الدعوة است .(216)
عمده آن است كه انسان خودش را نخواهد فقط خدا را بخواهد.
گفتم كه كى ببخشى بر جان ناتوانم
گفت آن زمان كه نبود جان در ميانه حائل
مرحوم آيت الله حاج شيخ محمد تقى آملى يك وقت مى فرمود: در خواب ديدم دشمنى به من حمله كرد من با آن دشمن درگير و گلاويز شديم اين دشمن مرا رها نمى كرد من براى اينكه از شر او رها شوم دست او را به شدت گاز گرفتم كه بلكه مرا رها كند و در اين حال از خواب بيدار شدم ديدم دستم در دهان خود من است و به شدت دست خودم را گاز گرفته ام در همان عالم خواب به من فهمانيدند كه دشمن تو كسى نيست جز خودت پس از خودت نجات پيدا كن .
اينگونه خوابهاى خوب را هم خدا نصيب هر كسى نمى كند.ائمه عليهم السلام فرموده اند: بنده اى كه مورد عنايت خداوندى شد (بصره عيوبها و دوائها) خداوند عيب و بدى دنيا را نشان او مى دهد و راه علاج را نيز نشان او دهد.(217)

چراغ اين خانه تا صبح روشن بود
مرحوم شيخ عبدالحسين شرف الدين در المراجعات فرموده است بعضى از اصحاب و بزرگان علم و سير و سلوك برنامه ها را در منزل تقسيم مى كردند يعنى اعضاى خانواده در كل شبانه روز اين خانه را روشن نگه مى داشتند.در شب اينطور بود كه همه نگهبانى مى دادند مثلا فلان مقدار از شب را يكى مشغول عبادت و درس و بحث و تلاوت قرآن مى شدند و ديگرى مى خوابيد سپس ديگرى برمى خاست و مشغول مى شد و اولى مى خوابيد و به دنبال آن سومى و به عبادت مى پرداخت منزل را شب تا صبح روشن نگه مى داشتند بدين ترتيب مانند شيخ مرتضى انصارى ها و بحرالعلومها و مانند اينها تربيت مى يافتند.(218)

زهد و تقواى آيت الله سيد احمد خوانسارى
حضرت آيت الله العظمى حاج سيد احمد خوانسارى (قدس سره ) مجسمه زهد و تقوا و فضيلت بود بعد از آنكه مرحوم حاج شيخ عبدالكريم حائرى از اراك به شهر قم آمده و حوزه علميه را تاءسيس كرد مردم اراك از ايشان تقاضا نمودند كه آيت الله خوانسارى به جاى ايشان اقامه جماعت كرده و امور دينى مردم را اداره كنند مرحوم حائرى هم با اين تقاضا موافقت كردند.
حضرت آيت الله اراكى فرمودند كه مرحوم حائرى بعد از شش ماه از عزيمتشان به قم در جلسه اى فرمودند ما مى خواستيم آقاى سيد احمد خوانسارى اعلم علماى شيعه باشد وليكن ايشان قناعت كردند كه اعلم علماى اراك باشند.به مجرد اين كه مرحوم خوانسارى اين قضيه را شنيده و متوجه شدند كه رضايت مرحوم حائرى در اين است كه ايشان در قم باشند، همان روز عازم قم شده و در اين شهر اقامت گزيدند، و تقريبا دو ماه ديگر مرحوم حائرى محل اقامت نماز جماعت خود را در مدرسه فيضيه به ايشان تفويض كرده و در اولين نماز جماعت هم شركت جسته و به ايشان اقتدا كردند.
در رابطه با عزيمت ايشان به تهران علامه فقيد حاج شيخ آقا بزرگ تهرانى مى نويسد: در محرم سنه 1370 (ه‍ ق ) كه علامه حاج آقا يحيى سجادى وافت يافت اهالى تهران از مرجع كبير آيت الله العظمى آقاى بروجردى - ره - تقاضا كردند كه شخصيت با كفايتى را به تهران اعزام دارند تا در مسجد حاج سيد عزيزالله اقامه نماز كرده و به امورات دينى مردم بپردازد، و مرحوم بروجردى ايشان را به تهران فرستادند... مرحوم خوانسارى از نظر زهد و تقوا الگويى كم نظير، و مبارزه ايشان با هواى نفس مشهور عام و خاص است .
يكى از فضلاى حوزه نقل مى كردند: اوايلى كه امام در تهران به حالت تبعيد به سر مى بردند، ساواك نسبت به ملاقات با ايشان خيلى سخت گيرى مى كردند وليكن افراد مى توانستند با زحمت زياد ايشان را ملاقات كنند.يك روز صبح زود عازم ديدار امام شدم موقعى كه به نزديك منزلى كه امام در آنجا تشريف داشتند رسيدم مشاهده كردم افرادى كه منتظر ملاقات امام هستند به صف ايستاده و به نوبت به محضر امام مشرف مى شوند با كمال تعجب ديدم مرحوم آيت الله خوانسارى هم جزء همين افراد (نفر شانزدهم ) به صف ايستاده و منتظر نوبت هستند تا امام را ملاقات كنند.
معظم له در شروع نهضت اسلامى سهم بسزايى داشته و حق بزرگى نسبت به شكل گيرى پايه هاى اوليه انقلاب دارند، حتى در همان ايامى كه همراه ديگر علما در بازار تهران به حالت اعتراض نسبت به اعمال دستگاه حركت مى كردند، مورد هجوم پليس امنيتى قرار گرفتند و مقدارى از ناحيه پا جراحت برداشتند و اعلاميه هاى متعددى از طرف ايشان منتشر مى شد.(219)

ابوريحان بيرونى نقره بار فيل را رد كرد
شهرزورى گويد وقتى ابوريحان بيرونى قانون مسعودى را تصنيف كرد سلطان پيلوارى سيم جايزه فرستاد و وى آن مال به خزانه برگردانيد و گفت : من از آن بى نيازم چون عمرى در قناعت گذرانده ام و ديگر بار مرا ترك خوى و عادت سزاوار نيست .
و باز گويد دست و چشم و فكر او هيچگاه از عمل بازنماند و دائم در كار بود جز به روز نوروز و مهرگان و يا براى تهيه احتياجات معاش .(220)
و او را داستانى است با استادش شيخ ابوالحسن فقيه در هنگام احتضارش ‍ كه در جلد اول همين كتاب صفحه 69 نقل شده است .

آشيخ ترا به بستنى چه كار
استاد حسين انصاريان نوشته است : در تهران عالم بزرگوارى به نام آقا شيخ محمد حسين زاهد داشتيم كه مفهوم زهد در او عملا جلوه گر بود.
بسيارى از جوانان را جذب مسجد و جلسات مذهبى كرد و آنان را به تربيت دينى آراست .
مى گفت : جائى دعوت شدم ، بايد نمى رفتم ناخودآگاه رفتم فقط يك عدد بستنى با اكراه خوردم شب براى نماز و عبادت برخاستم ، در راه وضو و تطهير از پله ها افتادم و پيشانيم بشدت شكست همسرم پيشانى شكسته ام را مرهم گذاشت و بست ، از شدت درد نتوانستم به عبادت ادامه دهم سر به بالين نهاده خوابم برد در عالم خواب اين جمله را شنيدم : آشيخ ترا به بستنى چكار؟ بيدار شدم و سر شكستن خود را به جرم آن ديدم .(221)

اخفش و نتيجه اميد بستن به غير خدا
بدانكه كلمه اخفش به معنى صغيرالعينين است به سه نفر از علماى بزرگ نحو اطلاق شده اخفش اكبر و اوسط و اصغر اخفش اكبر ابوالخطاب عبدالحميد بن عبدالمجيد هجرى استاد سيبويه است .
اخفش ثانى ابوالحسن سعيد بن مسعدة المجاشعى بلخى است شاگرد خليل و سيبويه اخفش وسط مى باشد.
سومى ابوالحسن على بن سليمان اخفش اصغر است اخفش مطلق اخفش ‍ اوسط است .
و اما اخفش اصغر در سنه 315 فجاءة وفات يافت و علت وفاتش اين شد كه از على بن مقله كاتب خواست كه وقتى نزد وزير على بن عيسى رفت وضع زندگى تلخ و تنگى معاش و پريشانى او را براى وزير شرح بدهد و كمكى از وزير براى او بگيرد، على بن مقله نزد وزير شرح حال و پريشانى او را بيان كرد و از وزير درخواست كمك و شهريه كرد برخلاف انتظار وزير حالت غضب پيدا كرد و ابن مقله را با پرخاش و تندى از خود طرد كرد ابن مقله از نزد وزير با حال پريشان و پشيمان خارج شد و در بين راه بر خود نفرين مى كرد كه چرا چنين سؤالى را كرد.
وقتى اخفش از قضيه با خبر شد بسيار اندوهناك شد و چون غذاى مناسب حال نداشت مدتى تنها با شلغم تغذيه كرد در اثر آن مبتلا به گرفتگى قلب شد تا اينكه فجاءة وفات يافت .
و اين سزاى كسى است كه روزى خود را از غير خدا خواهد.
حضرت سجاد در صحيفه اش عرض مى كند:
((اللهم صلى على محمد و آل محمد و اجعلنى اصول بك عند الضرورة و اسئلك عند الحاجة و اتضرع عند المسكنة و لاتفتنى بالاستعانة بغيرك اذا اضطررت و لا بالخضوع لسؤال غيرك اذا افتقرت و لا بالتضرع الى من دونك اذا رهبت فاستحق بذلك خذلانك و منعك و اعراضك يا ارحم الراحمين )).(222)

راءفت مرحوم نواب صفوى
يكى از همكلاسيهاى مرحوم سيد مجتبى نواب صفوى (روحانى مبارز) نقل كرد يك روز از خانه بيرون آمدم يك نفر در مقابل من آمد و سنگ به سوى من پرتاب كرد يكى از آنها به پيشانى من اصابت كرد و پيشانى مرا شكست من پيش پدرم آمدم پدرم همراه من به مدرسه آمد كه به مدير مدرسه شكايت كنيم و چون وارد مدرسه شديم آن بچه وقتى ما را ديد سخت ترسيده و رنگ از رخش پريد و فرار كرد در اين موقع سيد مجتبى نزد پدرم آمد و گفت : بچه شما را من زده ام و اكنون به هر گونه مجازاتى حاضرم من گفتم آن كه مرا زده است شما نيستيد گفت : البته من هستم و مجازات كنيد پدرم وقتى اين را ديد گذاشت و رفت وقتى من از سيد مجتبى پرسيدم چرا شما اين حرف را گفتى ؟گفت : آخر آن بچه يتيم است من از ناراحتى او ناراحت شدم .(223)

ابن هيثم به حيله جنون خود را از شغل دولتى نجات داد
ابن هيثم از بصره رهسپار مصر گرديد روز ورودش فرمانرواى مصر تا خارج شهر از وى استقبال نمود و در كمال احترام به منزلى كه براى او در نظر گرفته بودند وارد شد...
فرمانرواى مصر براى اينكه فرصت محضر استاد و آن دانشمند بزرگ را از دست ندهد و از معلومات و اطلاعات او استفاده كند از او خواست كه حتما در مصر بماند و در ديوان مكاتيب مشغول كار شود ابن هيثم كه در طول توقف خود در مصر با روحيه و طرز تفكر وى آشنا شده بود از خواسته فرمانروا سخت ناراضى بود چه مى دانست او مردى است تندخو و بداخلاق ، متلون و خونخوار با كوچكترين مستمسك خشمگين مى گردد و بى پروا فرمان قتل مى دهد و مردم بى گناه را مى كشد، البته زندگى با چنين مردى بسيار خطرناك است ولى او از ترس ناچار قبول كرد مدتى بدين منوال گذشت ولى با نگرانى و تشويق و پيوسته در اين فكر بود كه راه نجاتى بيابد سرانجام به حيله جنون متوسل شد و اظهار ديوانگى كرد وقتى خبر جنونش به فرمانروا رسيد دستور داد او را در خانه اش دربند كردند و پرستارانى برايش گمارد و اموال و اثاث منزلش به نام خود او به اشخاص ‍ امين سپردند.
ابن هيثم همچنان به ديوانگى تظاهر كرد تا عمر فرمانروا بسر آمد و از دنيا رفت چند روز پس از مرگ وى اظهار عقل نمود و از خانه بيرون آمد نزديك جامع از هر مسكن گزيد و با اطمينان خاطر مشغول تاءليف و تصنيف شد و چون خط خوبى داشت پاره اى از كتب علمى را استنساخ مى نمود و با فروش آنها امرار معاش مى كرد.(224)

شيخ احمد حرب با اخلاق كبرى را مسلمان مى كند
شيخ فريد الدين عطار نيشابورى در تذكرة الاولياء چاپ تهران ج اول ص ‍ 202 شيخ احمد حرب را بسيار ستوده و گفته است در تقوا به حدى بوده است كه در ابتدا مادرش مرغى بريان كرده بود به او گفت بخور كه اين را خود پرورده ام و هيچ شبهه اى نيست احمد گفت : من ديدم اين مرغ به بام خانه همسايه رفت و دانه اى چند از گندم آن خورد و آن همسايه لشكرى بود و خلق مرا نشايد.
احمد را همسايه گبرى بود بهرام نام شريكى داشت به تجارت رفته در راه دزدان سرمايه او را بردند چون اين خبر به شيخ رسيد مريدان را گفت : برخيزيد به احوال پرسى آن گبر رويم گرچه گبر است لكن همسايه است .
چون به در سراى او رسيدند وى آتش گبرى مى سوخت پيش دويده آستين شيخ را بوسيد شيخ گفت : ما غمخوارگى آمده ايم چون شنيده ايم كه مال شما را دزد برده است .
گبر گفت : آرى چنان است اما سه شكر واجب است كه خداى را بكنم ، يكى آنكه از من برده اند نه از مال ديگرى ، دوم اينكه نيمه برده اند و نيمه نه ، سوم آنكه دين من با منست دنيا خود آيد و رود.
احمد را اين سخن خوش آمد گفت : اين را بنويسيد كه از اين سه سخن بوى مسلمانى مى آيد پس شيخ روى به بهرام گبر كرده گفت : اين آتش را چرا مى پرستى ؟گفت : تا مرا نسوزاند و ديگر اينكه امروز چندان هيزم به خورد او دادم كه فردا بى وفائى نكند و مرا به خدا رساند.
شيخ گفت : عجب اشتباهى مرتكب شده اى آتش هم ضعيف است و هم جاهل كه طفلى مشتى آب بر او ريزد خاموش گردد و ديگر آنكه جاهل است چون اگر مشك و نجاست بر وى اندازى بسوزاند و فرق نمى دهد كه يكى بهتر و ديگر بد است و ديگر اينكه تو هفتاد سال است او را مى پرستى و من نمى پرستم و اگر هر دو دستمان را در آن قرار بدهيم دست هر دو را مى سوزاند و فرقى بين من و تو ننهد.
گبر را اين سخن در دل افتاد گفت : چهار مسئله پرسم اگر پاسخ دهى ايمان آورم .بگوى حق تعالى چرا خلق را آفريد چرا روزى داد چرا مى رانيد چرا دوباره زنده نمايد.
شيخ گفت : بيافريد تا او را بندگى كند رزق داد تا او را به رزاقى بشناسد و بميراند تا او را به قهارى بشناسند و زنده گرداند تا او را به قادرى و عالمى بشناسند.
گبر چون اين بشنيد گفت : اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمد رسول الله ، چون وى مسلمان گشت شيخ نعره اى زد و بيهوش افتاد پس از ساعتى بهوش آمد علت اين امر را پرسيدند گفت : وقتى اين گبر زبان به شهادت گشاد در سرم ندا كردند كه اى احمد بهرام گبر هفتاد سال در گبرى بود آخر ايمان آورد تو هفتاد سال در مسلمانى گذاشته اى تا عاقبت چه خواهى آورد.
نقل است كه احمد در عمر خود شبى نخوابيده است به او گفتند: آخر لحظه اى بياساى ، گفت : كسى را كه بهشت از بالا مى آرايند و دوزخ در زير او مى تابند و او نداند كه از اهل كدام است در اين جايگاه چگونه او را خواب آيد.
و از سخن او است كه مى گفت : كاش مى دانستم كه مرا دشمن مى دارد و كه غيبت مى كند و كه بد مى گويد تا من او را سيم و زر فرستادمى ...(225)

عفت نفس ابوزيد مروزى
ابوزيد مروزى كاشانى فقيه زاهد در اول امر بسيار فقير و تهيدست بود به حدى كه در شدت سرماى زمستان جبه اى نداشت كه بپوشد وقتى به او مى گفتند: چرا جبه به تن نمى كنى ؟ مى گفت : مرا علتى است كه آن مانع است منظورش در واقع علت فقر و ندارى بود، او هرگز نمى خواست كه كسى از فقر او آگاه شود و هرگز به كسى اظهار حاجت و نيازمندى نمى كرد در آخر عمرش دنيا به او رو آورد كه سنى از او گذشته بود كه نه دندان براى خوردن داشت و نه قدرت مباشرت و آميزش با زنان داشت .
گاهى خطاب به دنيا كرده مى گفت : (لا بارك الله فيك اقبلت حين لاناب و لانصاب ) اى دنياى نامبارك وقتى به من روى آورده اى كه مرا نه دندان هست و نه حالت نعوظ).
او گفته است وقتى كه من در مكه بودم شبى حضرت رسول خدا صلى الله عليه وآله را در خواب ديدم كه به جبرئيل امين فرمود ((يا روح الله اصحبه الى وطنه )) با آن تا وطنش همراهى كن .(226)
حديث كرده است قعنبى كه گفت : وارد شدم بر مالك بن انس در مريضى كه با آن از دنيا رفت ديدم گريه مى كند، گفتم : چه چيز ترا به گريه آورده است ؟
گفت اى پسر قعنب به خدا سوگند دوست داشتم در برابر هر يك مسئله اى كه براى خود فتوا دادم مرا تازيانه مى زدند.اى كاش فتوا به راءى خود نمى دادم .(227)

كلمات حكمت آميز از حكيم و عارف
روزى انوشيروان به بوذرجمهر گفت : مى خواهم كلماتى چند كه در لفظ اندك و در معانى بسيار باشد جمع نمائى كه در دنيا و عقبى مفيد و سودمند باشد.بوذرجمهر يك سال مهلت خواست و كلماتى جمع نمود و آن را ظفرنامه نام نهاد و به نزد انوشيروان آورد شاه از آن بسيار خوشش آمد و دستور داد آن كلمات را با آب طلا نوشتند و دائم با خود داشت و بعضى از آن كلمات اين است كه بوذرجمهر گفت : از استادم پرسيدم و او جواب گفت : گفتم : چه چيز هميشه سزاوار است ، گفت : دو چيز علم آموختن و در جوانى به كار حق مشغول بودن .گفتم : از جوانان چه بهتر است ؟گفت : دو چيز، شرم و دليرى . گفتم از پيران چه بهتر است ؟گفت : دو چيز، دانش و آهستگى .گفتم : از كه در حذر باشم ؟كه رستگار شوم ؟ گفت : از دو كس فقير چاپلوس و توانگر خسيس .گفتم : بهترين زندگانى كدام است ؟گفت : زندگانى با دو چيز فراغت و امنيت ...
عارفى شنيد كه شخصى مى گويد: دو نعمت است كه كفران مى شوند يكى صحت دومى امنيت عارف گفت اين دو نعمت غالبا كفران مى شوند و گاهى هم شكرگزارى مى شوند ولى يك نعمت است كه هيچ كس شكر آن را بجاى نياورده مگر كسى كه خداى او را نگاهداشته باشد از لغزشها گفتند: آن نعمت كدام است ؟گفت نعمت فقر.(228)
افلاطون به يكى از پادشاهان گفت : فكر كردن تو يك روز نفعش براى تو بيشتر است از يكسال خوشحالى تو به سبب ملك و سلطنت .(229)
از كلمات بقراط حكيم يونانى است كه گفت : ليس من فضيلة العلم معى الا علمى بانى لست بعالم .
از فضيلت علم و دانائى با من چيزى نيست مگر دانستن من به اينكه من عالم نيستم .(230)

كلمات حكيمانه افلاطون حكيم
افلاطون : اذا هرب الحكيم من الناس فاطلبه و اذا طلبهم فاهرب منه .هرگاه ديدى از مردم گريزان است طلب كن او را و هرگاه ديدى حكيمى در طلب مردم است از او گريزان باش .(231)
و نيز افلاطون گفته است اگر خواستى رياست خاصه و عامه را بدست آورى در زندگى علم و مال را بدست بياور چون خاصه به خاطر علم و عامه مردم به خاطر مال ترا به برترى مى شناسند(232)
مرد نادانى به افلاطون گفت : از كجا اين همه علم و دانش را بدست آوردى ؟افلاطون گفت : آن مقدارى كه تو از آشاميدنيها صرف كردى من روغن چراغ صرف كردم ((افنيت من الزيت بمقدار ما افنيته من الشراب )).
و نيز گفت : هرگاه با داناتر از خود سخن گفتى الفاظ را كوتاه و مختصر كن و معنى را براى او خالص كن و اگر با پائين تر از خود سخن گوئى با الفاظ و تعابير مختلف معنى را براى او قابل درك كن .(233)
و نيز گفت : هرگاه كسى را دوست خود و رفيق خود قرار دادى واجب است كه با دوست او نيز دوست باشى ولى واجب نيست با دشمنش دشمن باشى .(234)
به افلاطون گفتند: چرا آدم وقتى پير مى شود براى جمع مال حريصتر گردد؟ گفت : اگر انسان بميرد مال زيادى براى دشمنش باقى گذارد بهتر از اين است كه در زندگى محتاج دوستانش شود.(235)

بخش چهارم : مجاهده و مبارزه عليه ظلم و فساد
درسى از نهج البلاغه درباره پيشواى مسلمين
((قال عبدالله ابن عباس : دخلت على اميرالمؤمنين عليه السلام بذى قار هو يخصف نعله فقال لى : ماقيمة هذه النعل ؟فقلت : لاقيمة لها، فقال عليه السلام : و الله لهى احب الى من امرتكم الا ان اقيم حقا او ادفع باطلا.
عبدالله پسرعباس گويد: در ((ذى قار)) نزد اميرالمؤمنين عليه السلام رفتم و او نعلين خود را پينه مى زد.پرسيد ((بهاى اين نعلين چند است ؟)) گفتم : ((بهائى ندارد)) فرمود: ((به خدا اين را از حكومت شما دوست تر دارم مگر آنكه حقى را برپا سازم يا باطلى را براندازم )).(236)
((ايها الناس ان لى عليكم حقا، ولكم على حق : فاما حقكم على فالنصيحة لكم ، و توقير فيئكم عليكم ، تعليمكم كيلا تجهلوا، و تاءديبكم كيما تعلموا و اما حقى عليكم فالوفاء بالبيعة ، و النصيحة فى المشهد و المغيب و الاجابة حين ادعوكم ، و الطاعة حين امركم .
مردم مرا بر شما حقى است ، و شما را بر من حقى . بر من است كه خيرخواهى از شما دريغ ندارم و حقى را كه از بيت المال داريد بگزارم ، شما را تعليم دهم تا نادان نمانيد، و آداب آموزم تا بدانيد.اما حق من بر شما اين است كه به بيعت وفا كنيد و در نهان و آشكارا خيرخواهى ادا كنيد.چون شما را بخوانم بياييد، و چون فرمان دهم بپذيريد، و از عهده برآييد.(237)
((ايها الناس انى و الله ما احثكم على طاعة الا واسبقكم اليها، و لا انها كم عن معصية الا و اتناهى قبلكم عنها)).
اى مردم !به خدا من شما را به طاعتى برنمى انگيزم ، جز اينكه پيش از شما به گزاردن آن برمى خيزم و شما را از معصيتى بازنمى دارم جز اينكه خود پيش از شما آن را فرو مى گذارم .(238)
((و الحق اوسع الاشياء فى التواصف ، و اضيقها فى التناصف )).
ميدان حق در مقام سخن گفتن از آن بس فراخ ‌تر، و در مقام عمل به آن بس ‍ تنگ تر است .(239)
((لسان العاقل وراء قلبه ، و قلب الاحمق وراء لسانه )).
زبان خردمند در پس دل اوست ، و دل نادان پس زبان او.(240)
((لاترى الجاهل الا مفرطا او مفرطا.))
نادان را نبينى جز اينكه كارى را از اندازه فراتر كشانده و يا بدانجا كه بايد نرساند.(241)
من نصب نفسه للناس اماما فعليه ان يبدا بتعليم نفسه قبل تعليم غيره ، وليكن تاءديبه بسيرته قبل تاءديبه بلسانه ، و معلم نفسه و مؤ دبها احق بالاجلال من معلم الناس و مؤ دبهم )).
آنكه خود را پيشواى مردم سازد پيش از تعليم ديگرى بايد به ادب كردن خويش پردازد، و پيش از آنكه به گفتار تعليم فرمايد بايد به كردار ادب نمايد، و آنكه خود را تعليم دهد و ادب اندوزد، شايسته تر به تعظيم است از آنكه ديگرى را تعليم دهد و ادب آموزد.(242)
((و ان اليوم عمل و لا حساب ، و غدا حساب و لا عمل )).
همانا امروز روز كار است و روز حساب نيست و فردا روز حساب است و كس را مجال كار نيست .(243)
((و اقبلوا النصيحة ممن اهداها اليكم و اعقلوها على انفسكم )).
از آن كس كه نصيحتى به شما هديه مى كند بپذيريد و آن را آويزه گوش جان خود كنيد.(244)
((اتقوا الله فى عباده و بلاده فانكم مسؤ ولون حتى عن البقاع و البهائم )).
پاس بندگان خدا و شهرهاى او را داشته باشيد و از خدا پروا كنيد زيرا شما حتى نسبت به سرزمينها و چارپايان نيز مسئوليد.(245)

هدف از قصه هاى قرآن و نتيجه گيرى از داستان حضرت يوسف
قصص و حكاياتى كه قرآن بيان مى كند آيا براى اينست كه مسلمانان به اين قصص و حكايات سرگرم شوند و وقت بگذرانند يا قصه يوسف در قرآن براى اينست كه عاشق پيشه ها از سوره يوسف راه و روش عشق بازى بياموزند، در خلال آيات آن عشق كشمكش زن دلباخته را بخوانند كه بساط خود را آراسته ، و معشوق را چگونه به دام انداخته و هر وسيله اى را براى دلداده فراهم كرده تا دل او را بدست آرد تا اينكه دامنش را مى گيرد مى درد و تهديدش مى كند برايش پرونده سازى مى كند به زندانش مى افكند، آيا اين داستان را براى همين آورده ؟يا براى اين است كه در ميان گرفتارى به عشق عاقبت عفت و تقوى را بنماياند كه اگر در اين جذب و انجذابها و لغزشگاهها عفت و تقوى بر هواها قاهر و حاكم شد به كجا خواهد رسيد چه عواقب درخشان و لذت بخشى در پيش است براى هدايت به اين است كه هر فردى هر چه دارد عقل و هوش و تقوا باشد در معرض چنين امتحانات بايد از عنايات خداوند كمك بطلبد و پناه به خدا ببرد چنانكه يوسف به خدا پناه برد و اگر برهان خدا را مشاهده نكرده بود شايد پايش مى لغزيد تا آنكه از بوته امتحان اتاق خلوت از ميان زنهاى خود ساخته و آماده دلباخته كه هيچ مانعى و حجابى نبود و از ميان طوفان هوها و بالاخره تهديدات و كيدهاى آنها با دامن پاك بيرون آمد و در نهايت به آن مقام معنوى و اجتماعى و سرورى رسيد، محبوب همه و امين پادشاه گرديد و كليد خزائن مصر به دستش آمد.
((اقل اجعلنى على خزائن الارض )).
نزد پادشاه مكين و امين گرديد.
((قال انك لدنيا مكين امين )).
دقت كنيد در اين سوره شكيبائى ها، بردباريها، توكل ، تقوى ، حاكميت بر شهوات را در چهره معنوى يوسف و گرفتاريهاى او با برادرها و حسادت آنها تا به چاه افتادن تا مانند كالائى در معرض فروش قرار گرفتن تا گرفتار زنهاى بوالهوس طبقات حاكمه قرار گرفتن و به زندان افتادن را چگونه قرآن مشتمل نموده و در ميان اين كشمكش ها و جذب و انجذابهاى نفسانى در پايان با روح نبوت و عصمت به مهمترين قدرت اجتماعى مى رسد قرآن در قسمتى از اين سوره مى رساند كه لياقت حكومت و سرپرستى براى افراديست كه علاوه بر استعداد ذاتى و فطرى بايد از مراحل امتحان هاى گوناگون بگذرند، در آغاز اين داستان شيوا و اين تابلوى رنگ آميزى شده از عشق و عفت ، صبر، تقوى ، و بصيرت مى فرمايد:
((ولما بلغ اشده آتيناه حكما و علما)).
آنگاه گرفتاريش را به عشق آن خانم و همكارش و دسيسه هاى آنها، نقشه هاى آنها، تهديدهاى آنها را در چند آيه با زير و درشت نفسيات و اعمال آنها را مى نمايد، تا سر از زندان درمى آورد و يوسف خود آرزوى زندان مى كند و از خدا مى خواهد با شوق باز شدن در زندان را و رفتن به آن را مى طلبد.
((رب السجن احب الى مما يدعوننى اليه )).
در زندان هم قدرت توكل و صبر خود را از دست نمى دهد، و به تقوى و دعوت به توحيد زندانيان مى پردازد. با اين امتحانات نفسانى از زندان به سرورى و رهبرى مى رسد.اين داستان براى هدايت فرد به عاقبت عفت و تقوى و صبر و هدايت اجتماع به اوصاف رهبرى و حاكم و امانت داران بيت المال است ، هدايت اجتماع است به اينكه مردمى كه در برابر طمع و تهديد و در مقابل خط و خال خود را مى بازند نه بايد حاكم بر مقدرات خلق باشند و نبايد اموال و سرمايه عمومى را بدست گيرند.
هر يك از قصص قرآن پند و موعظه و بالاخره براى هدايت به خير و سعادت و نشان دادن عواقب امور است كه عامه مردم نمى توانند برسند و پيروزى نهائى تقوا را نمى توانند درك كنند و از محيط محدود زندگى و نفسيات و شهوات آنى خود نميتوانند سر بيرون آرند بالاخره همه قصص و حكايت اعلام ((و العاقبة للمتقين )) مى نمايد و پيروزى و رستگارى نهائى را براى گروهى و شكست و رسوائى را براى گروه ديگر نشان مى دهد تا پيروان قرآن آينده بين شوند نااميد نباشند، پيوسته نگويند حق مقهور است مردم فاسد و خرابند قابل اصلاح نيستند طرفداران حق ضعيف هستند مردان حق بيچاره اند بايد به كار كسى كار نداشته باشند.ما كه در محيط محدود و زمان محدود و عمر محدود بسر مى بريم با اين همه محدوديت نمى توانيم درباره تاريخ و نهايت كار و راه حقيقى سعادت قضاوت صحيح نمائيم قرآن بايد آينه مقابل بصيرت ما باشد تا پايان كار حق و باطل و ريشه خير و شر و ظهور آن را در تاريخ گذشته بنگريم تا بنگريم آن گروه و افرادى كه فاقد پول و سپاه و ايل و قبيله بودند با اتكاء به حق عاقبت بر همه قدرتها پيروز شدند و آنها همه چيز از قدرتهاى مادى و وسائل در اختيارشان بود مانند حباب و كف روى سيل به باد رفته و اين مطلب و حقيقت هدايتى را در همه سطور و آيات تاريخ و داستان هاى قرآن واضح و روشن بنگريم .
((اما الزيد فيذهب جفاء و اما ما ينفع الناس فيمكث فى الارض )).
اين قصص و حكايات براى آن نيست كه تنها به افرادى علاقه بورزيم و از آنها خوشمان آيد كه چه قدرتى ، چه شمايلى ، چه دست و بازوئى چه معجزاتى داشته ، از اين جهات ، زندگى و شخصيت عالى آنها به ما ارتباط ندارد آنچه به ما ارتباط دارد طريقه و راه و روش و عاقبت بينى و هدايت آنها است .
با توجه به آنچه گفته شد شايد براى شنوندگان گرامى واضح شد مقصود اين است كه همه آيات قرآن درباره نظام خلقت و منابع و فرآورده هاى صنعت و بيانات تاريخى و قصص اصل و فرع ، مقدمات و نتائج ، نظر به هدايت افراد و اجتماعات به عواقب و نتائج روشها و اعمال و ظهور نهائى آن در دنيا و آخرت است .
((ذلك الكتاب لا ريب فيه هدى للمتقين )).
چنانكه عرض كردم هدايت مانند آب و نور و هوا از ضروريات حيات است .(246)