دوره كامل قصه هاى قرآن از آغاز خلقت تا رحلت خاتم انبياء(ع )

سيد محمد صوفى

- ۱۲ -


فتح مكه
بسم الله الرحمن الرحيم
اذا جاء نصر الله و الفتح و رايت الناس يدخلون فى دين الله افواجا
(سوره نصر: 1)
پيمان صلح ((حديبيه )) كه در سال هفتم هجرت بين رسول خدا(ص ) و نماينده قريش به امضاء رسيد بر مبناى عدم تعرض طرفين نسبت به يكديگر بسته شده بود. در آن عهدنامه تصريح شده بود كه نه از طرف مسلمانان نسبت به قريش و وابستگان قريش تعرضى واقع شود و نه از جانب قريش نسبت به مسلمين و هم پيمانان مسلمين تجاوزى انجام گيرد.
دو قبيله در اراضى مكه سكونت داشتند، كه نام يكى ((خزاعه )) و هم پيمان رسول خدا بود و ديگرى طايفه ((كنانه )) كه تحت الحمايه قريش ‍ قرار داشت .
يك روز مردى از طايفه كنانه ، اشعارى در هجو پيغمبر اسلام سروده و در مجلسى مى خواند. يكى از افراد طايفه خزاعه كه وابسته به مسلمانان بود، جلو رفت و به آن شاعر اعتراض كرد. ولى شاعر گوش به اعتراض وى نداد و همچنان به خواندن اشعار خود پرداخت . جوان خزاعى كه سخت خشمگين شده بود، به وى حمله كرد و با مشت گره كرده خود، دهان و بينى او را درهم شكست .
طايفه كنانه از اين اهانتى كه با شاعر آنها شده بود، برآشفتند ولى چون قدرت حمله به طايفه خزاعه را در خود نمى ديدند، محرمانه به مكه رفتند و از قريش استمداد كردند. رجال قريش هم با اينكه پيمان عدم تعرض ‍ داشتند، به آنها كمك مالى كردند و علاوه بر آن جمعى از سرگشان و فتنه جويان قريش مانند سهيل عمرو، عكرمة بن ابى جهل ، حويطب بن عبدالعزى ، صفوان اميه و مكرزبن حنص با لباس ناشناس و صورتهاى بسته به قبيله كنانه رفتند و داوطلبانه با عده اى از افراد آن قبيله ، به طايفه خزاعه حمله بردند و بيست تن از خزاعه را به قتل رساندند و سپس به مكه برگشتند و اميدوار بودند كه اين خيانت براى هميشه پنهان بماند.
ابوسفيان كه از ديگران سياستمدارتر بود، سخت مضطرب شد و گفت بدون ترديد اين خبر بن محمد خواهد رسيد و او هم قطعا خون بنى خزاعه را ناچيز نخواهد شمرد و ساكت نخواهد نشست . مصلحت اين است كه من به مدينه بروم و با محمد گفتگو نمايم و پيش از اينكه او از ماجراى اخير مطلع شود به هر ترتيبى شده پيمان را تمديد كنم .
ابوسفيان به دنبال اين تصميم ، به سوى مدينه رهسپار شد. ولى پيش از آنكه به مدينه برسد، بزرگان طايفه خزاعه به حضور رسول اكرم (ص ) رسيدند و عمروبن سالم كه رهبرى آنان را به عهده داشت ، شرح پيمان شكنى قريش و حمله بنى خزاعه و قتل و غارت ايشان را به عرض رسانيد. رسول اكرم (ص ) قول مساعدت به وى داد.
به فاصله كوتاهى ، يك هيئت ديگر از قبيله خزاعه به همراهى ((بديل بن ورقا)) خدمت پيغمبر اكرم (ص ) رسيدند و عهد شكنى قريش و قتل و غارت خزاعه را به استحضار رساندند. رسول خدا(ص ) فرمود: خدا ياريم نكند اگر از يارى خزاعه دست بكشم .
از آن طرف ابوسفيان هم به مدينه وارد شد و ابتدا به خانه دخترش ام حبيبه كه همسر رسول خدا(ص ) بود رفت . روى خوشى از دخترش نديد و مورد تحقير واقع شد. نزد ابوبكر و عمر رفت كه آنها با پيغمبر اسلام صحبت كنند. حاضر نشدند. به على (ع ) و فاطمه زهرا پناه برد ولى هيچ يك پناهش ‍ ندادند. خودش به حضور پيغمبر رفت . ولى آن حضرت رو از سخنش ‍ برگرداند و از مجلس خارج گرديد.
چون ابوسفيان از فعاليتها و تلاشهاى خود نتيجه نگرفت ، مدينه را ترك گفت و به مكه بازگشت .
پس از رفتن ابوسفيان ، پيغمبر اكرم (ص ) به مسلمانان دستور داد خود را براى سفرى آماده كنند. هيچ كس از تصميم رسول الله مطلع نبود و احدى نمى دانست كه آن حضرت به كدام سمت خواهد رفت . ولى در عين حال كه هدفت و مقصد، بر هيچ كس معلوم نبود، احتمال قوى مى رفت كه مقصود حمله به مكه باشد.
حاطب بن ابى بلهقه كه از اصحاب رسول خدا(ص ) بود، روى همين احتمال نامه اى به مكيان نوشت و آنها را در جريان كار گذاشت . نامه را به وسيله كنيزكى ارسال داشت . پيغمبر اكرم (ص )، على (ع ) را احضار كرد و چند نفر را با او همراه نمود و فرمود برويد در سرزمين ((خاخ )). در داخل باغى ، زنى را مى بينيد كه حامل نامه اى است براى سران قريش . نامه را از او بگيريد و خودش را رها كنيد.
على (ع ) به اتفاق همراهانش به همان نشانى آمدند و به باغ رسيدند و كنيزك را يافتند. ولى او جدا موضوع نامه را انكار كرد. اثاث او را بررسى كردند، نيافتند. على (ع ) گفت بخدا قسم كه پيغمبر اسلام دروغ نگفته ، شمشير كشيد و به آن زن گفت : نامه را بده وگرنه بايد سرت را در اينجا بگذارى . كنيزك كه قاطعيت و خشم على را ديد، دست برد و از ميان گيسوان بافته خود نامه را بيرون آورد و تسليم نمود.
نامه را حضور رسول الله (ص ) آوردند. آن حضرت حاطب (نويسنده نامه ) را احضار كرد و پرسيد به چه منظور اين نامه را نوشتى ؟ گفت : يا رسول الله (ص ) بخدا قسم سوء نيتى نداشته ام . از اسلام روگردان نشده ام . به كفار قريش هم علاقه اى ندارم . ولى چون زن و بچه هاى من در مكه هستند، خواستم خدمتى به قريش كرده باشم تا نسبت به عائله من خوش رفتار باشند. رسول اكرم (ص ) عذر او را پذيرفت و از لغزش او درگذشت .
در خلال چند روز، مسلمانان براى سفر آماده شدند و از مدينه خيمه بيرون زدند. بسيج يك سپاه دوازده هزار نفرى ، كار بى سرو صدائى نبود. ولى اين اقدام چنان محرمانه صورت گرفت كه كوچك ترين خبرى به اطلاع مكيان نرسيد. گرچه اگر هم مطلع مى شدند، كارى از آنها ساخته نبود و نيروى مقاومت و مبارزه را به هيچ وجه نداشتند.
سپاه اسلام در((مرالظهران )) يك منزلى مكه فرود آمد و تا آن لحظه قريش ‍ و اهل مكه در بى خبرى بسر مى بردند. ولى سراسر مكه را اضطراب و تشويش فراگرفته بود. سران قريش از آينده خود بيمناك بودند و احساس ‍ مى كردند كه خطرى در پيش دارند. اما احتمال نمى دادند كه از طرف مدينه مورد حمله قرار بگيرند.
شب بيستم ماه رمضان بود. ابوسفيان به همراهى دو تن از دوستانش قدم زنان و صحبت كنان از دروازه مكه بيرون آمدند. مسافت زيادى از مكه دور شدند. روى تپه اى بلند رسيدند و ناگهان در پشت تپه منظره اى ديدند كه هر سه بر جاى خشك شدند. سراسر بيابان را خيمه هاى سربازان پركرده و در برابر هر خيمه آتشى افروخته شده و در آن تاريكى شب دورنماى آسمان پرستاره را پيدا كرده بود.
ابوسفيان از رفيقش پرسيد: چه خبر است و اين سپاه از كجا است ؟!!
رفيقش گفت : به گمان من طايفه خزاعه هستند و مى خواهند به مكه شبيخون بزنند و انتقام بگيرند. ابوسفيان با تحقير گفت : خزاعه ؟ هرگز. اين نيرو و اين تجهيزات به طايفه قليل و ذليلى همچون خزاعه تعلق نخواهد داشت .
در اين موقع عباس بن عبدالمطلب كه بر مركب رسول الله (ص ) نشسته و در آن بيابان جستجو مى كرد كه كسى را پيدا كند و به اهل مكه پيغام دهد، بيايند و از پيغمبر اكرم (ص ) امان بخواهند، به آنها برخورد و صداى ابوسفيان را شناخت . او را صدا زد. ابوسفيان نيز صدا عباس را تشخيص داد و بسوى او آمد. با نگرانى پرسيد: چه خبر است ؟! عباس گفت : اينك رسول خدا(ص ) است كه با دوازده هزار مرد جنگى بسوى شما آمده است و شما را طاقت مقابله با آنهانيست . ابوسفيان پرسيد پس چه بايد كرد؟ گفت بيا رديف من سوار شود تا تو را به حضور پيغمبر ببرم و برايت امان بگيرم .
ابوسفيان سوار شد و به اردوگاه اسلام آمد. عمر كه چشمش به او افتاد به واسطه سوابق عدواتى كه با وى داشت ، خواست خود را به رسول خدا(ص ) برساند و اجازه كشتن او را بگيرد. ولى عباس پيش از او به عرض ‍ رسانيد كه من ابوسفيان را امان داده ام و مستدعى هستم كه عنايت بفرمائيد و امان مرا مورد قبول قرار دهيد.
رسول خدا به ابوسفيان فرمود: اسلام را بپذير تا سالم بمانى . ابوسفيان گفت با((لات )) و((عزى )) كه بت هاى محبوب و مورد احترام من هستند، چه كنم ؟ عمر گفت :
اسلخ عليهما
((بر آنها كثافت بريز)). ابوسفيان با لحنى اعتراض آميز گفت : اف بر تو. چقدر بدزبان و زشتگوئى ؟ چرا نمى گذارى با پسر عمويم صحبت كنم ؟!
سرانجام ، ابوسفيان شب را در خيمه عباس بسر برد و بامداد به حضور پيغمبر بار يافت و چاره اى جز قبول اسلام نديد. مسلمان شد و امان گرفت و به علاوه بنا بر تقاضاى عباس ، پيغمبر اكرم فرمود هر كس به خانه ابوسفيان پناه ببرد در امان خواهد بود.
سپس رسول خدا(ص ) دستور داد سپاه به جانب مكه حركت كنند و ابوسفيان را در سر راه لشكر در محل تنگى قرار دهند كه عظمت نيروى اسلامم را خوب درك كند و ديگر خيال خرابكارى و آشوب طلبى در سر نپروراند.
دسته جات مختلف سپاه اسلام از كنار ابوسفيان گذشتند و چشم او از ديدن آنهمه سرباز مسلح و تجهيزات جنگى خيره شده بود. پس از آن ابوسفيان خود را به مكه رسانيد. قريش ديدند ابوسفيان سراسيمه مى آيد و از دور هم گرد و غبار سپاه ، فضا را تيره و تار كرده است . از او پرسيدند: چه خبر؟
گفت : اينك محمد است كه با سپاهى چون درياى بيكران فرا مى رسد. دانسته باشيد! هر كس به خانه من درآيد در امان است و هر كس سلاح جنگ از خود دور كند، در امان است و هر كس به خانه خود برود و در ببندد در امان است و هر كس به مسجد الحرام پناهنده شود در امان است .
در اين هنگام سپاه اسلام كه به دسته هاى مختلف تقسيم شده بودند، از دروازه هاى شمال و جنوبى و شرقى و غربى مكه وارد شدند و رسول خدا(ص ) در حاليكه به خواندن سوره فتح مشغول بود، به شهر مكه قدم گذاشت و يكسر به مسجد الحرام آمد. خانه خدا را طواف كرد و استلام حجر نمود و صدا به تكبير بلند كرد. به دنبال تكبير او تمام سپاهيان اسلام تكبير گفتند و نداى توحيد در سراسر شهر و دشت و بيابان طنين انداخت .
آنگاه رسول خدا(ص ) به شكستن بتها و تطهير خانه خدا از آن آلودگيها پرداخت . با چوبدستى خود آنها را به زمين مى افكند و مى فرمود:
جاء الحق و زهق الباطل ان الباطل كان زهوقا و ما يبدى ء الباطل و ما يعيد.
بتهاى كه در دسترس بودند، همه سرنگون شدند و تنها چند بت بزرگ كه بر فراز خانه كعبه نصب شده بود، باقى ماند.
رسول خدا(ص ) به على (ع ) دستور داد كه پاى خود را روى شانه او بگذارد و بالا رود و باقيمانده بتها را بشكند. على (ع ) مطابق دستور عمل كرد و بر شانه آن حضرت بالا رفت و بت ها را سرنگون ساخت . آنگاه براى رعايت ادب خود را بر زمين افكند و تبسمى نمود. رسول خدا(ص ) سبب تبسم را پرسيد. گفت : يا رسول الله از جائى بسيار بلند خود را بر زمين افكندم و آسيبى نديدم ! فرمود: چگونه آسيب ببينى در حاليكه محمد تو را برداشته است و جبرئيل تورا فرو گذاشته است . (42)
سپس كليد خانه كعبه را گرفت و در را گشود و دستور داد تمام عكسها و تصويرهاى انبياء و ملائكه را كه بدست مشركين در خانه خدا نقش شده بود، محو كردند.
در همان حال كه رسول اكرم (ص ) سرگرم شكستن بتها بود، رجال قريش و سركشان مكه در برابر مسجد الحرام با قلبى لرزان و هراسناك صف كشيده و در انتظار سرنوشت مجهول خود بودند.
لحظات حساسى است . در اين لحظات بايد سرنوشت اين گروه تعيين شود. يك اشاره كافى است كه به زندگى آنها خاتمه دهد. اين جماعت ، درگذشته كجروى ها كرده اند. پيغمبر اسلام را شكنجه ها داده اند. جنگ ها و فتنه ها بپا كرده اند و خونها ريخته اند. اگر رسول اكرم (ص ) آنها را مورد مؤ اخذه قرار دهد و از ايشان انتقام بگيرد، كارى عادلانه كرده است . ولى بايد منتظر باشند تا رسول اكرم (ص ) درباره آنها چه گويد و چه دستور صادر كند.
در آن وقت پيغمبر اكرم برابر صف قريش آمد و به آنها فرمود: درباره خودتان چه مى گوئيد و از من چه انتظارى داريد؟ گفتند: سخن به خير مى گوئيم و انتظار خير مى بريم . برادر بزرگوار و برادرزاده بزرگوارى هستى و اينك بر ما دست يافته اى . رسول اكرم (ص ) به حال آنها متاءثر و چشمانش پر از اشك شد. مكليان نيز با صداى بلند گريستند. پيغمبر فرمود: من همان سخن گويم كه برادرم يوسف گفت :
لاتثريب عليكم اليوم يغفر الله لكم و هو ارحم الراحمين .
باكى بر شما نيست . خداوند شما را مورد بخشش قرار مى دهد و او بخشنده ترين بخشندگان است . برويد شما را آزاد كردم .
چون هنگام نماز رسيده بود، بلال موذن مخصوص پيغمبر بر بام كعبه اذان گفت و رسول اكرم (ص ) نماز را به جماعت گذارد. پس از آن گروهى از قريش با ميل و رغبت به حضور پيغمبر رسيدند و اسلام را پذيرفتند و بيعت كردند و چون نوبت بيعت به زنان رسيد، رسول اكرم (ص ) دست در قدح آبى زدند و آن را ميان بانوان فرستادند و فرمودند: هر كه مى خواهد با من بيعت كند، دست در اين قدح بزند زيرا من با زنان مصافحه نمى كنم .
به اين ترتيب مركز فعاليت هاى قريش (مكه ) تسليم شد و آخرين اميد دشمنان اسلام به نااميد مبدل گرديد. در اين موقع زمزمه اى ميان جماعت انصار بوجود آمد. سر بگوشى باهم صحبت مى كردند كه اينك پيغمبر اكرم به وطن خود بازگشت ، آيا مارا رها مى كند و در مكه مى ماند يا با ما به مدينه مراجعت مى كند؟ رسول اكرم (ص ) پرسيد: چه مى گوئيد؟ انصار از گفتن خوددارى كردند. ولى به اصرار آن حضرت مطلب را اظهار نمودند. فرمود: معاذالله . زندگى من زندگى شما است و مرگ من مرگ شما است . من شما را رها نمى كنم و در اينجا نمى ماند. انصار از اين مژده مسرور شدند و رسول اكرم (ص ) نيز به وعده خود وفا فرمود.
داستان حنين
لقد نصر كم الله فى مواطن كثيرة و يوم حنين اذ اعجبتكم كثرتكم فلم تغن عنكم شيئا...
(سوره توبه : 26)
مكه گشوده شد. آخرين پايگاه قريش سقوط كرد. براى مشركين قريش ‍ مسلم گرديد كه ديگر مقاومت در برابر اسلام ، اثرى جز هلاكت و بدبختى نخواهد داشت . ولى دو قبيله بزرگ و نيرومند((هوازن )) و((ثقيف )) كه در طائف بسر مى بردند، خود را از قريش مجهزتر و قوى تر مى شمردند و به همين جهت بزرگان قبيله نزد مالك بن عوف ، رهبر هوازن جمع آمدند و با چهار هزار مرد جنگجو آماده حركت شدند. در اين بسيج ، زنان و فرزندان و چهار پايان خود را نيز حركت دادند.
مالك ، براى تقويت نيروهاى خود، از قبيله بنى سعد استمداد كرد. آنان جواب گفتند كه محمد(ص ) دوران شير خوارگى و رضاع خود را در قبيله ما گذرانده و رضيع ما است . هرگز با او به جنگ برنمى خيزيم . وى دست بردار نبود. پى در پى با افراد آن قبيله مكاتبه و مذاكره كرد تا جمعى از آنها را فريب داد و با خود همراه نمود.
دريدبن صمه ، پيرمردى سابقه دار و دنيا ديده كه به واسصطه پيرى نابينا شده بود، در آن لشكر حضور داشت . از همراهانش پرسيد: اينك شما در چه زمينى هستيد؟ گفتند: در وادى اوطاس . گفت : جاى مناسبى است براى جنگ . ولى به چه مناسبت صداى چهارپايان و گوسفندان به گوش ‍ مى رسد؟
اين گريه بچه ها و زنها از كجا است ؟
گفتند: رئيس قبيله ، مالك بن عوف ، تمام زنها و كودكان و چهارپايان را حركت داده تا هر مردى ، از زن و بچه و اموالش دفاع كند و مردانه براى حفظ آنها بكوشد. گفت : بخداى كعبه قسم كه مالك بزچران است و از رموز جنگ بى خبر. او را نزد من آوريد. وقتى مالك آمد، دريد به او گفت :
اى مالك ! تو امروز رياست قومت را به عهده دارى . بايد با هوشيارى در هر كارى اقدام كنى . كسى از آينده خبر ندارد. دستور بده كه زنان و كودكان به جايگاه خود بازگردند. چهارپايان را نيز به محل خود ببرند. تو با مردان جنگجو و سربازان مسلح خود با دشمن روبرو شو. اگر موفقيت يافتى ، آوردن قبيله آسان است و اگر شكست خوردن ، از رسوائى زنان و همسران در امانى . مالك گفت : تو پير شده اى و عقل و خردت زايل گشته . در اين كارها دخالت نكن .
پانزده روز از توقف رسول اكرم (ص ) در مكه گذشته بود كه خبر حركت اين سپاه به عرض رسيد. پيغمبر با دوازده هزار مسلمان براى سركوبى آن قوم از مكه خارج شدند.
پرچم بزرگ بدست على (ع ) سپرده شد و ساير كسانى كه در فتح مكه پرچم دار بودند، در اين جنگ نيز همان پرچم را بدست داشتند.
برخلاف جنگ هاى گذشته كه هميشه تعداد مسلمانان كمتر از كفار بود در اين جنگ از نظر عدد و تجهيزات فزونى قابل توجهى داشتند و به همين جهت نخوت و غرورى در بعضى از افراد پيدا شد و حتى ابوبكر گفت : عچب لشكرى جمع شده . ما هرگز شكست نخواهيم خورد!
خالدبن وليد كه فرمانده طلايه سپاه بود، و با افراد بنى سليم پيشاپيش سپاه حركت مى كرد، هنگام عبور از پيچ و خم دره اى ، با حمله ناگهانى قبيله هوازن روبرو شد. اين حمله چنان غير منتظره و وحشت آور بود كه ستون طلايه ، بدون هيچ گونه عكس العمل و مقاومتى از هم پاشيد. فرار آنها در روحيه ساير مسلمانان كه از عقب مى آمدند، اثر نامطلوبى گذاشت و همه پا به فرار گذاشتند.
على (ع ) كه پرچم را بدست داشت با چند نفر از بنى هاشم كه عددشان از عدد انگشتان دو دست تجاوز نمى كرد، در حضور رسول اكرم (ص ) باقى ماندند و به جنگ ادامه دادند و آنها عبارت بودند از: عباس بن عبدالمطلب ، فضل بن عباس ، ابوسفيان بن حارث بن عبدالمطلب ، نوفل بن حارث ، ربيعة بن حارث ، عبد الله بن زبير بن عبدالمطلب عتبة بن ابى لهب كه همه از بنى هاشم بودند و شخص ديگرى به نام ايمن بن ام ايمن كه در همان ماجرا كشته شد. اينان در سه طرف رسول اكرم (ص ) و على (ع ) از پيش روى آن حضرت مى جنگيد.
رسول اكرم (ص ) كه فرار مسلمانان را ديد، به عباس كه صدائى قوى داشت ، فرمان داد بر تپه اى بالا رفت و فرياد زد: اى گروه مهاجر و انصار! اى اصحاب سوره بقره ! اى ياران بيعت شجره ! كحا فرار مى كنيد؟!! اينك رسول خدا در اينجا است !
مسلمانان كه نداى عباس را شنيدند، بازگشتند و به خصوص جماعت انصار در بازگشتن ، پيش دستى كردند. ميدان جنگ گرم شد و در مدتى كوتاه سپاه هوازن به وضع خجلت آورى فرا كردند و مسلمانان به تعقيب آنان پرداختند. متجاوز از يكصد نفرشان كشته شدند و مالك رهبر آنها به قلعه طائف گريخت و زنان و چهارپايان و اموالشان بدست مسلمانان افتاد.
رسول اكرم (ص ) تا طائف آنان را تعقيب كرد و تا پايان ماه شوال ، طائف در محاصره بود. چون ذيقعده كه از ماه هاى حرام است ، فرا رسيد، پيغمبر اسلام از محاصره طائف دست كشيد و بسوى مكه رهسپار شد. چون به ((جعرانه )) رسيد، غنائم جنگى را بين سربازان تقسيم كرد و در اين تقسيم براى الفت دادن دلهاى قريش و ساير اعراب كه تازه اسلام را پذيرفته بودند، سهم بيشترى به آنان عطا فرمود و به جماعت انصار از غنائم چيزى نداد.
سعد بن عباده كه رئيس انصار بود، به حضور پيغمبر آمد و اظهار داشت كه : جماعت انصار از محروميت خود در تقسيم غنائم افسرده اند! فرمود: آنان را در اين نقطه جمع كن تا با ايشان سخن گويم . چون انصار گرد آمدند، رسول اكرم (ص ) در براى آنها ايستاد و پس از حمد و ثناى الهى فرمود: اى گروه انصار! مگر نه اين است كه من به شهر شما (مدينه ) آمدم در حاليكه شما گمراه بوديد. خداوند شما را به راه حق هدايت كرد. تهى دست بوديد، شما را بى نياز نمود. با يكديگر دشمن بوديد، دلهاى شما را به هم نزديك كرد و الفت داد. گفتند: چون بود يا رسول الله !
سپس فرمود: اى گروه انصار! چرا جواب سخنان مرا نمى گوئيد؟! گفتند: چه بگوئيم ؟! و چه جواب دهيم ؟! خدا و رسول بر ما منت دارند. فرمود: بخدا قسم اگر بخواهيد، مى توانيد جواب گفته هاى مرا بگوئيد و راست هم بگوئيد.
بگوئيد: تو به شهر ما آمدى در حاليكه بى پناه بودى . ما تو را پناه داديم . تهى دست بودى ، با تو مواسات كرديم . ترسان بودى ايمنت ساختيم . بى يار و ياور بودى ، ياريت كرديم . گفتند: منت خدا و رسوال را است .
پس از آن رسول اكرم (ص ) در حاليكه از چهره اش ، مهر و شفقت مى باريد، به سخنان خود اينطور ادامه داد: اى طايفه انصار! شما به واسطه اينكه من مقدارى از مال دنيالى فانى را به گروهى واگذار كردم تا دلهاشان به اسلام متمايل گردد، افسرده خاطر شديد. آيا ميل نداريد كه ديگران با گوسفند و شتر به وطن خود بازگردند و شما با پيغمبر خدا؟!
قسم به آن خدائى كه جانم بدست تواناى او است ، اگر تمام مردم از راهى بروند و انصار از راهى ديگر، من از راهى مى روم كه انصار رفته اند و اگر مساله هجرت نبود، من مردى از انصار مى بودم . خداوندا! انصار و فرزندان انصار و نوادگان انصار را مورد رحمت و عنايت خود قرار بده .
از اين صخنان همه به گريه افتادند و قطرات درشت اشك از ديدگان آنها جارى شد و همه يكصدا گفتند: به تقسيم خدا و پيغمبرش راضى و خشنوديم و پراكند شدند.
در ميان اسيران حنين ، دختر حليمه سعديه ، خواهر رضاعى رسول خدا(ص ) ديده مى شد. وى خود را معرفى كرد، رسول خدا(ص ) او را مورد مرحمت قرار داد و عباى خود را زير پاى او گسترد و مدتى با او صحبت كرد و آنگاه او را مخير گردانيد كه به وطنش برگردد يا با آن حضرت بماند. او بازگشت به وطن را اختيار كرد و چون خواست خداحافظى كند، پيغمبر خدا(ص ) يك كنيز و چند گوسفند و دو شتر به او بخشيد و روانه اش كرد.
در آن موقع هيئتى از طايفه هوازن به حضور رسول خدا(ص ) رسيدند و اسلام اختيار كردند. نماينده آن هيئت آغاز سخن كرد و چنين گفت : اى پيغمبر خدا! در ميان اين اسيران خاله هاى تو و زنانى كه تو را در دوران كودكى پرورش داده اند، اسير شده اند. ما اگر كسانى از قبيل نعمان بن منذر را در طايفه خود پرورش داده و سپس بدست آنها اسير مى شديم ، اميد محبت و مهر از آنان مى داشتيم . اينك كه تو نيك سيرت ترين و بزرگوارترين افراد بشرى . سپس بيانات خود را با خواندن اشعارى خاتمه داد.
رسول خدا(ص ) در پاسخ آن هيئت فرمود: كدام يك از اين دو چيز نزد شما محبوب تر و ارزنده تر است ؟ اسيران يا اموال ؟ گفتند: يا رسول الله ! ما را ميان ثروت و حسب مخير ساختى . ما به حسب و شرافت خود بيشتر از هر چيز اهميت مى دهيم . درباره گوسفند و شتر سخن نمى گوئيم . فرمود:
اسيرانى كه در سهم بنى هاشم قرار گرفته اند، همه به شما مسترد مى شوند و درباره اسيران ديگر كه تعلق به ساير مسلمين دارند، با آنها سخن مى گويم و شفاعت مى كنم كه با شما برگردانند و خودتان هم با مسلمانان حرف بزنيد و اسلام آوردن خود را به اطلاع آنان برسانيد.
هيئت هوازن رفتند و چون رسول خدا(ص ) از نماز جماعت فارغ شد از جاى برخاستند و مطلب را با صداى بلند در حضور تمام مسلمانان اظهار كردند. پيغمبر(ص ) فرمود: اى مسلمانان ! من سهم بنى هاشم را به اين قوم بخشيدم و اسيرانشان را رد مى كنم . شما هم هر كدام ميل داريد. اسيران اين هيئت را به آنها رد كنيد و هر كدام ميل نداريد بلاعوض رد كنيد، قيمت آن را بگيريد و من شخصا قيمت را مى پردازم . همه مسلمين به جز دو نفر اسيران را رد كردند و آن هيئت در نهايت مسرت بازگشتند.
در پايان كار، رسول خدا(ص ) پيامى براى مالك ابن عوف (رئيس قبيله هوازن ) فرستاد كه : اگر به ما بپيوندى و مسلمان شوى ، نه تنها از لغزش هاى گذشته تو مى گذرم ، بلكه اسيران و اموالت را به تو بر مى گردانم و صد شتر هم اختيار كرد. رسول خدا(ص ) به تمام آنچه گفته بود، وفا كرد و علاوه بر آن ، او را رهبر ساير افراد قبيله اش قرار داد و با پايان يافتن اين غائله سراسر شبه جزيره عرب در برابر اسلام تسليم گرديد.
اعلام بيزارى
برائة من الله و رسوله الى الذين عاهدتم من المشركين . فسيحوا فى الارض اربعة اشهر و اعلموا انكم غير معجزى الله و ان الله مخزى الكافرين
(سوره برائت : 1)
برنامه پيامبر اسلام (ص ) آزاد گذاشتن مردم در قبول يا عدم قبول اسلام بود. در هيچ مورد با اكراه و اجبار كسى را وادار به قبول اسلام نكردند و قرآن كريم صريحا اين مطلب را بيان فرموده و مى گويد: لا اكراه فى الدين .
بر طبق همين برنامه ، هنگام فتح مكه ، قريشيان را در پذيرفته اسلام يا باقى ماندن بر روش خود آزاد گذاشت و فقط قراردادى گذاشته شد كه مشركين سركشى و ماجراجوئى را ترك كنند و در پناه اسلام به زندگى خود ادامه دهند.
مدتى گذشت و دذر گوشته و كنار، مشركين فعاليت هائى آغاز كردند و سركشى و طغيان در پيش گرفتند و عهد خود را شكستند و در مورد اين عهد شكنى آيات برائت نازل گرديد.
با اينكه تمام سوره هاى قرآن كريم با آيه شريفه :((بسم الله الرحمن الرحيم )) شروع مى شود، سوره برائت بدون نام خدا آغاز شده است . زيرا بسم الله آيه رحمت است و در اين سوره اعلام بيزارى و وعده هاى عذاب و بدبختى به مشركين داده شده است .
پس از نازل شدن اين سوره ، رسول اكرم (ص ) ابوبكر را ماءمور كرد كه بمكه سفر كند و چهل آيه از اين سوره را در اجتماع مشركين با صداى بلند قرائت و اين اعلام الهى را به مشركين ابلاغ نمايد.
ابوبكر با همراهانش مدينه را به قصد مكه ترك گفتند. ولى در يكى از منازل كه چند با مدينه فاصله اى نداشت ، مشاهده كردند كه على (ع ) در حاليكه بر مركب رسول اكرم (ص ) سوار بود از راه رسيد و فرمود من از جانب پيغمبر ماءمورم كه آيات برائت را از تو بگيرم و خودم به مكه روم و به مردم ابلاغ كند.
ابوبكر اطاعت كرد و آيات را تسليم نمود و خود به مدينه برگشت . چون به حضور پيغمبر رسيد، پرسيد: يا رسول الله ! آيا درباره من چيزى نازل شده است ؟! فرمود: نه . ولى جبرئيل از طرف خداوند به من نازل شد و گفت :
لا يودى عنك الا انت او رجل منك .
يعنى : ادا نمى كند از جانب تو كسى ، جز خودت يا مردى از خاندانت .
در اين آيات ، به مشركين پيمان شكن اعلام شده است كه تا چهارماه مى توانند به طور آزادى در مكه زندگى كننند و پس از آن تكليف خود را يكسره نمايند. يا اسلام را بپذيرند و مانند ساير مسلمين از مزاياى مسلمانى برخوردار شوند و در غير اينصورت آماده چشيدن عذاب دردناك الهى باشند.
على (ع ) پس از گرفتن آيات برائت ، به مكه وارد شد و در روز قربان در اجتماع عظيم مردم بر پا ايستاد و ندا داد: اى مردم ! من فرستاده پيغمبر خدايم بسوى شما و سپس آيات برائت را قرائت فرمود و اضافه كرد كه :
(1) پس از اين سال هيچ مشركى حق ندارند به خانه خدا قدم بگذارد.
(2) هيچ مرد و زنى مجاز نيستند برهنه و بدون لباس به طواف خانه خدا اقدام كنند.
(3) كسانى كه با پيغمبر اسلام عهدى دارند و مدتى براى آن تعيين نشده ، مدتش پايان همين چهار ماه است .
(4) هم پيمانهائى كه با رسول اكرم (ص ) عهدى دارند و مدتى براى آن تعيين شده ، مدت آن ، همان مقدار تعيين شده است .
تا آن تاريخ مشركين ، براى طواف و حج ، به خانه خدا مى آمدند و در ميان آنها مرسوم بود كه اگر كسى به مكه داخل شود و در لباسهاى خودش طواف كند، ديگر حق ندارد آن لباس ها را نزد خود نگهدارد و حتما بايد آنها را صدقه بدهد. بسيارى از مشركين براى فراز از اين مساءله ، هنگام طواف لباس هاى خود را بيرون مى كردند و لباسى بطور عاريه از كسى مى گرفتند و پس از طواف به صاحبش رد مى كردند و اگر لباس عاريتى بدست نمى آوردند. برهنه طواف مى كردند.
در همان سال زنى زيبا و خوش اندام ، براى طواف وارد مكه شد. هر چه كوشش كرد لباسى به عنوان عاريت بدست نياورد. بدو گفتند اگر در لباسهاى خودت طواف كنى بايد آنها را صدقه دهى . گفت : چطور صدقه دهم در حاليكه لباسى غير از اين ندارم ؟! بدين جهت در مسجد الحرام سر تا پا برهنه شد و به طواف پرداخت . از گوشه و كنار چشمها به سوى او دوخته شد. و وى در حاليكه با دستهاى خود ستر عورت نموده بود، طواف را انجام داد.
اين رسوم مفتضح و رسوا، و اين اعمال زشت و ناروا، آن هم در خانه خدا موضوعى بود كه مى بايست براى هميشه از ميان برداشته شود و آن مكان مقدس از اين الودگى ها تطهير گردد.
فرمانى كه از جانب خدا و رسول ، بوسيله اميرالمؤ منين على (ع ) ابلاغ شد، متضمن ممنوع شدن اين رسوم و پايان دادن به خرابكاريها و آشوب طلبى هاى مشركين بود.
نكته اى كه در اين داستان نبايد از نظر دور داشت ، اين است كه رسول اكرم (ص ) صريحا فرمود كه فرستادن على (ع ) و عزل ابوبكر، به دستور و فرمان حق تعالى انجام شده و علاوه بر آن ، جمله :
لايودى عنك الا انت او رجل منك .
بدون هيچ گونه قيدى ذكر شده و در هيچ يك از روايات شيعه و سنى ، آن را مقيد به اداء آيات برائت نكرده اند. بنابراين ، هيچ دليلى نداريم كه اين مطلب را مخصوص به اداء اين رسالت نمائيم . بلكه مطابق اطلاق بيان رسول اكرم (ص ) كه نقل از خداوند فرموده است : هيچ كس ادا نمى كند وظيفه پيغمبر را مگر خودش يا مردى از خاندانش و با انتخاب على (ع ) عملا به مردم فهمانيده شد كه مرد شايسته خاندان رسالت ، بعد از پيغمبر اكرم (ص )، على (ع ) است و بس .
پرسشى كه در اينجا مطرح مى شود اين است كه : چرا از اول رسول اكرم (ص ) اين ماءموريت را به على نداد؟ او كه مقام و شايستگى على را مى دانست ؟!
آنچه مى توان در جواب گفت اينستكه : اگر اين ماءموريت از آغاز به على سپرده شده بود، مانند صدها ماءموريت ديگر، كسى به آن توجه نمى كرد و يك امر عادى تلقى مى شد ولى با فرستادن ابى بكر و سپس عزل او و انتخاب على (ع ) براى انجام اين رسالت و سخن جبرئيل : لا يودى عنك ... در حقيقت يك سند انكارناپذير است كه خداوند متعال و رسول گرامى اسلام در اختيار حقيقت جويان عالم قرار داده اند تا صلاحيت و شايستگى هر يك از آن ها براى جانشينى پيامبر اسلام را بر اساس اين سند و اسناد ديگرى اكه در طول حيات رسول اكرم ارائه شده است ، بشناسند و در انتخاب ، دچار انحراف و لغزش نشوند.
جنگ تبوك
يا ايها الذين آمنوا ما لكم اذا قيل لكم انفروا فى سبيل الله اثاقلتم الى الارض ارضيتم بالحياة الدنيا من الاخرة فما متاع الحياة الدنيا فى الاخرة الا قليل
(سوره توبه : 38)
در محافل مدينه ، زمزمه پيچيد كه : پادشاه روم با سپاهى عظيم به جانب مدينه رهسپار شده است . اين خبر را چند نفر بازرگان كه از شام به مدينه آمده بودند، نقل كردند و رفته رفته ، در سراسر شهر منتشر شد و به استحضار رسول اكرم (ص ) رسيد.
چون قرائن موجود، صحت اين گزارش را تاءييد مى كرد، پيغمبر اسلام (ص ) دستور داد كه مسلمين از دور و نزديك ، آماده شوند و مقدمات سفر را فراهم سازند.
با اينكه رسول اكرم (ص ) در اكثر جنگ ها، مقصود اصلى و هدف نهائى را مخفى مى كرد، تا دشمن نتواند پيش دستى كند، در اين جنگ رسما هدف و مقصد را براى مردم تشريح كرد. زيرا راه بسيار دور و دشمن قوى و تجهيزات كافى لازم بود.
اين سفر براى مسلمانان سخت ناگوار بود. زيرا هوا گرم ، راه دور، دشمن قوى و از همه گذشته هنگام برداشت محصول و استفاده از ميوه ها بود. بدين جهت امروز و فردا مى كردند و حركت را تاءخير مى انداختند.
از نظر سياستمداران مدينه ، چنگ با پادشاه روم و ارتش نيرومندش بسيار خطرناك به شمار مى آمد. بعضى از منافقين در محافل محرمانه خود اظهار مى كردند كه محمد گمان مى كند جنگ با پادشاه روم نيز مانند جنگ با اعراب و قبائل مكه است كه اميد موفقيتى در آن باشد.
اين اظهار نظرها كه عموما از طرف منافقين ابراز مى شد، روحيه سايرين را هم ضعيف و از اقدام جدى بازمى داشت . ولى پيغمبر اسلام (ص ) در برابر مسلمانان نطقى ايراد كرد كه تمام تبليغات سوء منافقين را خنثى نمود و روحى تازه در كالبد اسلاميان دميد.
در آن خطبه ، رسول اكرم (ص ) پس از حمد و ثناء خداوند، به بسيارى از مسائل اخلاقى و اجتماعى و دينى اشاره كرد و نكاتى را گوشزد شنوندگان نمود. روح ترقى و تعالى را در مردم تقويت و حس آزادى و سربلندى را در آنان بيدار كرد و شهادت در راه حفظ دين و حقيقت را بهترين سعادت ها معرفى فرمود. جنگيدن با دشمنان خدا و اسلام را از وظايف اجتناب ناپذير هر مسلمان دانست . بخشش و انفاق مال و ثروت را در راه حفظ دين و استقلال مملكت ، از مهمترين و قطعى ترين وظايف ثروتمندان بشمار آورد.
اين خطبه اثر عميقى در مسلمانان گذاشت و جنب و جوشى عظيم در مدينه بوجود آمد. كمك هاى مالى فراوانى از طرف طبقات مختلف شد. يكى از مسلمانان مقدارى نقره كه برابر هزار دينار ارزش داشت ، تسليم كرد. عباس بن عبدالمطلب مبلغ قابل ملاحظه اى داد. عاصم بن وهب هفتاد بار شتر خرما داد. مردى تمام ثروت خود و مردى ديگر نصف ثروتش را تقديم نمود. زنان مسلمان زر و زيورهاى خود را براى تجهيز سپاه مى بخشيدند. دست بندو گردن بند و خلخال و انگشترهاى بسيارى در ميان اموال جمع شده ، ديده مى شد كه از طرف بانوان مسلمان اهدا شده بود.
بديهى است در وقتى كه خطرى كشور را تهديد مى كند، بر عموم ملت مسلمان لازم است از خود گذشتگى و فداكارى نموده و در راه حفظ دين و وطن كوشش كنند و اگر از انفاق مقدارى مال و ثروت ، خوددارى و در دفع دشمن اهمال نمايند، ديرى نمى گذرد كه مملكت بدست دشمن خواهد افتاد و ملت برده و بنده ديگران خواهد شد.
با تمام مشكلاتى كه اين لشكركشى در برداشت ، مشكلى بزرگ تر و خطرناك تر در كار بود كه و آن نقشه منافقين براى يك كودتا و از بين بردن آثار اسلام بود. كسانى كه با آمدن اسلام ، رياستشان بر باد رفته و ناچار از تظاهر به اسلام شده بودند، اينك با مسافرت رسول اكرم (ص ) و خالى ماندن مدينه تصميم گرفتند از فرصت استفاده كنند و حكومت را در دست بگيرند.
گروهى از منافقين ، با ابوعامر راهب نصرانى بيعت كردند و او را نامزد رياست و حكومت نمودند و به همين منظور مسجد بنا نهادند كه به مسجد ضرار معروف شد و برنامه كارشان اين بود كه پس از حركت رسول اكرم (ص ) تمام پيروان پيغمبر را كه در مدينه مانده اند، بكشند و مدينه را غارت كنند و جمعى از آنها هم در ركاب پيغمبر باشند و در يك فرصت مناسب ، شبانه در راه تبوك آن حضرت را به قتل برسانند و به اين ترتيب كار را خاتمه دهند.
نامه پرانى هائى نيز از طرف بعضى از منافقين صورت گرفته و به پادشاه دومة الجندل نوشته بودند كه اگر به جانب مدينه بيائى ، ما تو را يارى مى كنيم و محمد را از بين مى بريم .
با توجه به فعاليت هاى پشت پرده ، كه وسيله منافقين انجام مى شد و احتمال خطر كودتا در كار بود، ايجاب مى كرد كه رسول اكرم (ص ) جانشينى براى خود تعيين كند و مدينه را به كف با كفايت كسى بسپارد كه از جميع جهات ، مانند خود او باشد.
كسى كه از لحاظ شخصيت ، قادر به حفظ شئون دينى و ملى باشد. از نظر تقوى و فضيلت و درستى و رموز كشوردارى از همه برتر و بالاتر باشد به هيچ حزب و جمعيتى بستگى نداشته و به هيچ قيمت تطميع شدنى نبوده و از تبليغات و تهديدات هراسان و بيمناك نگردد.
پيغمبر اسلام (ص ) در ميان تمام مسلمانان كه حدود سى هزار تن از آثار سربازان و افسران بودند و جمعى از آنها مردمان آزموده و با تجربه اى بشمار مى آمدند. هيچيك را شايسته اين جانشينى نديد، مگر اميرالمومنين (ع ) را كه به اتفاق شيعه و سنى او را صالح براى اين مقام تشخيص داد و مدينه را به او سپرده و خود با قلبى مطمئن و خاطرى آسوده ، سپاه اسلام را بسوى جبهه جنگ رهبرى فرمود.
شايد سؤ ال شود كه چرا رسول اكرم (ص ) توطئه كنندگان را بازداشت و مجازات يا لااقل در زندان نيفكند؟! جواب اين سؤ ال آن است كه : بين روش ‍ پيامبران و سياستمداران فرق بسيار است . درست است كه از نظر يك سياستمدار، قبل از شروع توطئه و جنايت بايد همه شركت كنندگان را كيفر داد. ولى از نظر يك رجل الهى و پيشواى آسمانى ، هنوز جرمى اتفاق نيفتاده و جنايتى واقع نشده است و هيچ گونه مجوزى براى بازداشت ، مجازات ، تبعيد و يا زندانى نمودن آنان وجود ندارد.
على (ع ) در مدينه ماند و امور را در دست گرفت و به انجام وظايف محوله ، مشغول شد. منافقين نقشه خود را نقش بر آب ديدند. زيرا همه ، على را مى شناختند. شجاعتش ، هوشياريش ، ثبات قدمش و سوابق درخشانش بر كسى پوشيده نبود. ياءس و نااميدى بر آنها سايه افكند و دانستند كه با بودن على در مدينه ، هيچ كارى نمى توانند انجام دهند و به هر كارى دست بزنند. رسوائى و بدبختى به دنبال خواهد داشت . بدين جهت يك سلسله تبليغات سياسى آغاز كردند كه شايد با اين تبليغات نتوانند على را وادار كنند، مدينه را ترك گويد و به رسوا اكرم (ص ) بپيوندند.
گفتند: سابقه ندارد كه رسول اكرم (ص ) در هيچ جنگى على را با خود نبرده باشد. در اين جنگ پيغمبر ميل نداشت كه او را با خود ببرد و اين دليل رنجش خاطر آن حضرت از على مى باشد. با اين سخنان بى اساس اذهان ساده لوحان را مشغول كردند. ولى مردمان هوشيار، خوب مى دانستند كه اين حرفها از طرف اخلال گران و منافقين ساخته و پرداخته مى شود.
على (ع ) براى اينكه به اين شايعات خاتمه دهد، فورا از مدينه حركت كرد و در خارج شهر با رسول اكرم (ص ) ملاقات نمود و گفتار منافقين را به استحضار رسانيد.
پيغمبر اكرم (ص ) در حضور مردم با بيانى قاطع و صريح فرمود:
يا على ان المدينه لاتصلح الا بى او بك فانت خليفتى فى اهل بيتى و دار هجرتى و قومى ، اما ترضى ان تكون منى بمنزلة هرون من موسى الا انه لانبى بعدى .
يعنى :((يا على امور مدينه سامان نمى پذيرد، جز بدست من يا بدست تو، تو جانشين من در ميان خاندان من و در شهر هجرت من (مدينه ) و در ميان پيروان من هستى . آيا راضى و خشنود نيستى كه نسبت به من همان منزلتى را داشته باشى كه هارون نسبت به موسى بن عمران داشت ؟ جز در امر نبوت و پيامبرى كه پس از من پيغمبرى نخواهد بود.))
اين حديث بنام حديث منزلت مشهور است و شيعه و سنى آن را نقل كرده اند و در اين كلام ، رسول اكرم (ص ) به نقشه هاى منافقين اشاره كرد و تنها راه خنثى نمودن نقشه ها و توطئه ها را ماندن خود يا ماندن على (ع ) دانست و چون اين سفر، آخرين سفر جنگى رسول الله (ص ) بود، على را در مدينه بخلافت گذاشت تا مردم تكليف خود را در سفر ابدى او بدانند و على را جانشين حقيقى او بشناسند.
على (ع ) به مدينه بازگشت و به حل و فصل امور مسلمانان پرداخت و رسول اكرم (ص ) به اتفاق سپاه اسلام به جانب تبوك رهسپار شد. در اين سفر به واسطه دورى راه و نبودن آذوقه كافى ، به حدى جنگجويان اسلام دچار سختى و مضيقه بودند كه قابل توصيف نيست . هر ده نفر، يك شتر در اختيار داشتند كه هر يك به نوبت ساعتى سوار مى شدند و بقيه راه را پياده مى پيمودند.
آذوقه آنها عبارت بود از نان جو سبوس نگرفته و خرماى نامرغوب كه متاءسفانه آن هم مقدارش كم و غير مكفى بود. به طوريكه يك دانه خرما را نفر اول در دهان مى گذاشت و مى مكيد. چون دهانش شيرين مى شد، بيرون مى آورد و به نفر دوم مى داد. او هم كمى مى مكيد و به نفر سوم تسليم مى كرد و به همين ترتيب يك دانه خرما، دست به دست و دهان به دهان مى گشت تا تمام مى شد و هسته آن باقى مى ماند.
سربازان اسلام به اين ترتيب با گرسنگى و مرگ مبارزه مى كردند و با اين شرايط نامساعد و طاقت فرسا، از دين و وطن خود حمايت مى نمودند. براستى بايد بر آن مردان با ايمان و فداكاران راه اسلام درود فرستاد و به ايمان راسخ آنها آفرين گفت .
مسلمانان در تبوك فرود آمدند و از آنجا رسول اكرم (ص ) نامه اى به پادشاه روم نوشت و او را مخير كرد كه يا اسلام را بپذيرد يا جزيه بپردازد و يا آماده جنگ شود. هراكليوس پس از دريافت نامه رسول اسلام ، جمعى از رجال و بزرگان را به حضور خواند و مطلب را با آنها در ميان گذاشت و خود اظهار كرد كه تمام علائم و مشخصات پيغمبرى كه عيسى وعده داده است ، در محمد ديده مى شود. مصلحت آن است كه اسلام اختيار كنيم و از حق روگردان نشويم .
حاضرين از پذيرفتن اسلام امتناع كردند و سر و صدا به راه انداختند. شاه آنان را خاموش كرد ولى براى حفظ سلطنت و مقام خود، ديگر سخنى از اين مقوله بر زبان نياورد و در جواب نامه رسول اكرم (ص ) تعلل كرد. اقدام به جنگ هم ننمود و كار را به مسامحه گذرانيد.
پيغمبر اسلام (ص ) چون از اقدام قيصر به جنگ ، اثرى نديد، پس از مشورت و تبادل نظر با مسلمانان ، به جانب مدينه بازگشت . در اين سفر فرماندار دومة الجندل توسط خالدبن وليد اسير شد و اراضى دومة الجندل بدست اسلاميان افتاد. گروهى ديگر از فرمانداران مناطق اطراف تبوك به حضور رسول اكرم آمدند و قرارداد صلح امضاء كردند.