زبدة القصص

على ميرخلف زاده

- ۲ -


قيامت

روز قيامت روزى است كه هر فردى را بلند مى كنند تا همه او را ببينند. آن وقت منادى ندا مى كند: هر كس به اين شخص حقّى دارد بيايد. آنگاه طالبين حقوق به او رو مى آورند، كسانى را كه شايد اصلا خودش ‍ احتمال نمى داده حقوقشان را اداء نكرده است اطرافش را مى گيرند، آبروى كسى را ريخته ، غيبت كسى را كرده ، مال كسى را خورده ، يا بكسى بدهى داشته و فراموش نموده ، از او مطالبه حق مى كند بيچاره بايد از حسنات خود به آنها بدهد، براى نمونه در روايات رسيده كه براى يك درهم مال ، هفتصد ركعت نماز مقبول را بايد بدهد، ديگر مصيبت و داهيه كدام است ؟
در صورتيكه حسناتش تمام شود، بايد در مقابل از گناه صاحبان حقوق بردارد و بار آنها را سبكتر نمايد.
قيامت بقدرى سخت است كه برادر از برادر و پسر از پدر و مادر، زن از شوهر و شوهر از زن فرار مى كند يُومٌ يَفِرُّ المَرْء مِنْ اءَخيهِ و اءُمِّه و اءَبيه و ص احِبِه وَ بنيه . از ترس اينكه نكند حق خود را مطالبه كند.(31)

چند طايفه در آتش

چند طايفه اند كه ايشان را بِرُو در آتش جهنّم مى اندازند. اولين دسته كه مورد حساب و مؤ اخذه واقع مى گردند، كسانى هستند كه عمرشان را در تحصيل علم گذرانده اند. وقتى كه از ايشان پرسيده مى شود در مقابل عقل و فهمى كه خداى تعالى بشما داد چه كرده ايد؟
مى گويند: پروردگارا مى دانى كه شبها نخوابيديم ، نشر علم داديم ، درس ‍ خوانديم ، و درس داديم ، كتاب نوشتيم .
پاسخشان مى دهند: اين كارها را كرديد براى اين بود كه بگويند: شما عالميد، با سواد و با فضيلتيد يا مثلا در اين دوره به شما بگويند: آيت اللّه يا مثلا دكتر و پرفسور و دانشمند، و به آن رسيديد.
غرض اين است كه يك عمر خيال مى كرد عالم دينى است و مُركّبش از خون شهيدان برتر است . ولى نمى دانست كه بندگى هواى نفسش را كرده است . امر مى شود كه بِرُو او را در آتش بيفكنند، چون ريا كار است .
طايفه ديگر را مى آورند، اينها قُرّاء قرآنند، به آنها هم مى گويند: منظورتان از تلاوت قرآن اين بود كه بگويند: خوب قرآن مى خوانيد قارى قرآن هستيد و به آن رسيديد ديگر از خدا چيزى طلب نداريد. آنها را به رو در آتش ‍ مى افكنند.
طايفه سوم : شهيدانند، كه بخيال خودشان در راه خدا جانشان را فدا كردند. پاسخشان مى دهند: كه خدا از قصد شما آگاه است منظورتان از رفتن به معركه جنگ اين بود كه بُروز شجاعت دهيد و به شما بگويند پردل و زورمند و شجاعيد و مردم هم گفتند و بمقصود خود رسيديد. مگر روى اخلاص و براى خدا كارى كرده باشيد كه بهشت مژده آنهاست . آنها را به رو در آتش مى اندازند.
طايفه چهارم : اغنيايند آنهائيكه در راه خير پول خرج كرده اند، آنها را مى آورند، عرض مى كنند: خدايا تو مى دانى كه فقراء را اطعام كرديم و پوشانيديم مسجد ساختيم آب انبار بنا كرديم مدرسه ساختيم موقوفه و خيرات جارى تاءسيس نموديم .
ندا مى رسد: اينها كه مى گوئيد درست است اما منظورتان اين بود كه بگويند: فلانى كريم است ، اهل خير است ، دست و دل باز است ، يا مثلا در اين دوره در روزنامه ها بنويسند فلان شخص فلان مبلغ به زلزله زدگان و آسيب ديدگان كمك كرد و به منظور خود رسيديد امر مى شود اينها را هم به آتش در افكنند.
واى از ريا كه شرك بخداست و در قيامت به چهار ندا خوانده مى شوند:
1- كافر 2 - مشرك 3 - غادر 4 - مرائى .
آيا عمل خالصى از خود سراغ داريم كه هيچ شائبه و ريائى در آن نباشد؟ پس چرا اين عذاب ها را از خود دور مى دانيم ؟ ولى اين را هم بدانيد: روايت است كه دست و صورت و زبان همين ريا كاران هم سوخته نمى شود.
مالك جهنم به ايشان مى گويد: واى بر شما چه كسانى هستيد كه خدا اينقدر ملاحظه شما را فرموده است . مى گويند: ما امت پيغمبر آخر الزمانيم اما بدبختانه ريا كاريم .
خداى تعالى كه چنين مى فرمايد، چون با اين زبان ياد او كرده اند اين صورت ها را در سجده روى خاكها مى گذاشتند هر چند رياء مى كردند اما باز لطف حق شامل حالشان شده و همين صورت مجاز را به همين حد ترتيب اثر داده است .(32)

روز مجرمين

روز قيامت روزيست كه مجرمين را كشان كشان رو به آتش مى برند و آنها را به رو در آن مى اندازند يَومَ يَسِحبُونَ فى النّارِ عَلى وُجُوهِهِم روزى كه مشركين با صورت به آتش جهنم انداخته مى شوند. چون در دنيا از حق رو برگردانيدند، آنها را فردا بِرو در آتش افكنده و بايشان مى گويند.
ذُوقُوا مس سَقَر بچشيد آتش جهنم را، سقر اسم جهنم است و از حضرت صادق ع مروى است كه فرمود: در جهنم بيابانى است كه بآن سقر مى گويند انّ فى جَهَنَّم وادِيا يُقالَ لَهُ سَقَر.
در روايت ديگر مى فرمايد: سقر طَبَقه اى از جهنّم است اين سقر از خدا خواست نفسى بكشد، وقتى كه اجازه داده شد نفسى كشيد و جهنم را آتش ‍ زد. اينها قصه نيست ، حقايقى است كه بايد ما را بجنبش درآورد، براى چنين مواقف خطرناكى فكرى كنيم و امن وامانى تحصيل كنيم تا ملائكه رحمت را هنگام مرگ مشاهده كرده و نداى رحمت حق را بشنويم كه ما را به بهشت بخوانند نبايد آرام بنشينيم ، بايد در ترس باشيم ، نكند بى ايمان از دنيا برويم ، نكند بى توبه بميريم . آيا كسى اطمينان دارد كه در بهترين حالات ، مرگش فرا مى رسد.(33)

چرا جهنّم آفريده شد

خداى رحيم چرا جهنّم را آفريد؟ ممكن است در اذهان بيايد كه خداوند مگر نه قادر و رحيم است ، چه مانعى داشت كه اصلا در جهنّم را ببندد و همه را ببهشت ببرد؟
اين اشتباه ناشى از بيخبرى از دستگاه حكمت و آفرينش است ، اگر سلطانى سفره عامى كه در آن انواع طعامهاى ملوكانه است پهن كند تا همه بيايند و بخورند. بعضى همراه خود سگ و خوك و الاغ و گوسفند بياورند، اگر اين حيوانات را راه ندهند بآنها ظلمى نشده ، بلكه سگ را استخوانى و الاغ را مشت جوى و گوسفند را علفى بس است ، اما راه دادنشان باين مجلس عام ظلم بديگران است .
اين را بدانيد كه كفار از حيوانات پست ترند اُولئِكَ كَاْلاَنْعام بَلَ هُمْ اَضَلّ كسانيكه نور ايمان در دلشان نتابيده ، كسانيكه از سگ پست ترند. چطور مى شود آنها را در مهمانخانه ايكه اهل ايمان و سلاطين واقعى هستند جاى داد. آنهائيكه از آيات الهى كور و كرند اگر پهلوى مؤ من جايشان دهند آيا بمومن ستم نشده ؟ البته چرا.
موضوع ديگر آنكه حيوان از انواع غذاهاى انسانى لذّتى نمى برد اين كافر كه از حيوان پست تر است ذائقه مؤ من را ندارد تا انواع مزه ها را در يك خوراك و در يك لحظه بچشد.(34)

مرگ و زندگى خير

رسول خدا (ص) فرمود: زندگى من براى شما خير و مرگ من هم براى شما خير است .
گفتند: زندگيتان را مى دانيم كه خدايتعالى مى فرمايد تا تو در بين اينها هستى خدا ايشان را عذاب نمى كند وَ ماكانَ اللّه َلِيُعَذِّبَهُمْ وَاَنْتَ فيهِمْ سوره 8 آيه 33 امّا مرگتان را نمى دانيم . فرمود: پس از مرگم اعمالتانرا بنظر من مى رسانند اگر حسنات است براى شما دعا مى كنم خدا قبول فرمايد. و اگر سيّئات است براى شما طلب آمرزش مى كنم .
چه غم ديوار امت را كه دارد چون تو پشتيبان
چه باكم از موج بحر آن را كه باشد نوح كشتيبان
ولى يك جورى هم باشد كه قابل اصلاح باشد نه اينكه از اول تا آخر نامه اعمالتان سياه و ظلمانى باشد كارى كنيم كه در محضر خدا و پيغمبر و ائمّه عليهم السلام و ملائكه خجالت نكشيم ايشان همه اعمالتان را مى بيند چنانچه قرآن صريحا خبر مى دهد بگو عمل كنيد پس خداوند و پيغمبر و مؤ منين و آل محمد (ص) عملتان را مى بيند وَ قُلْ اِعْمَلُوا فَسَيَرَى اللّهُ عَمَلَكُمْ وَ رَسُولَهُ وَ المُؤْمِنُون .(35)

بلعم باعورا

از حضرت موسى بن جعفر ع پرسيدند: بلعم باعورا با اينكه در علم و عمل اينقدر پيشرفت كرد كه مستجاب الدعوه شد و اسم اعظم خدا را مى دانست ، با اين حال با كفر از دنيا رفت كه قرآن مجيد او را به سگ مثل مى زند: فَمَثَلَه كَمَثَلِ الْكَلْب سوره 7 آيه 75 چطور شد كه اين بدبخت به اين روزگار افتاد؟(36)
حضرت فرمود: يك آن خدا او را بخودش واگذار فرمود. علّتش را هم فرمود: كه چون شكر نعمت نكرد، بلكه كفران نعمت نمود، اين بود كه خِذلان خدا شامل حالش شد و از نظر لطف افتاد، كسى هم كه از نظر لطف بيفتد معلوم است كه راه براى ورود شياطين باز و آزاد مى شود.
از حضرت اميرالمؤ منين (ع) است كه فرمود: اَلْخَيرُ بِتُوفيقِ اللّه والشّرُ بِخِذْلانِ اللّه از هر كس كار خيرى سر زد خدايتعالى موفقش ‍ داشته است و از هر كس شر سر زد خدا او را بخودش واگذار فرموده .
اگر انسان را بخودش واگذار كنند كجا رو بخير مى رود. بلكه بايد لطفى به او بشود، كمكش كنند، تا خودش باختيار خود بمدد الهى بكمك همان لطف خاص كه توفيق ناميده مى شود، رو بخير بياورد كه در دعا مى خوانيم خدايا توفيق بندگى و دورى از گناه بمن عنايت كن از خدا بخواهيم تا بما بدهند اَللّهُمْ ارْزُقْنى تُوفيقَ الطّاعَة وَ بُعْدَ اَلْمَعْصِيَة

كرام الكاتبين

علامه مجلسى در جلد 3 بحار الانوار از احتجاج نقل مى كند: زنديقى خدمت حضرت صادق (ع) رسيد عرض كرد: شما مى فرمائيد هر فردى داراى دو مَلك است كه ماءمور ثبت اعمال اويند در حالى كه خدا را بر همه چيز دانا مى دانيد.
حضرت چند جواب فرمودند: اول اينكه خدايتعالى براى مَلك عبادتى قرار داده كه رزق اوست . آرى رزق مَلك عبادتست ، هر صنف مَلك يك قسم عبادت دارند، از آنجمله كرام الكاتبين هستند كه عبادتشان ثبت اعمال بندگانست . ديگر آنكه خداى تعالى مَلك را بربندگانش شاهد قرار داده است . وقتى كه بنده متوجه شد كسانى هستند كه ناظر اعمال اويند مواظبت بيشترى مى كند و در حضور مَلك رعايت مى كند چون فردا اين كارهايش را شهادت مى دهند خجالت مى كشد و گناه نمى كند.
از آنجمله مى فرمايد: خدا بزرگست و كارى هم كه براى او باشد بزرگ مى شود، هر چند بشر كوچك است و كارش هم قهرا كوچك مى باشد، اما چون به بزرگ نسبت پيدا مى كند اهميت مى يابد. براى نشاندادن اهميت آن ، آنست كه دست بدست مى گردانند، آن را ثبت مى كنند، نشان پيغمبر و امام و ملائكه مى دهند.
از جمله حكمت هاى آفرينش كرام الكاتبين ، حفظ مؤ من از شياطين است . هنگاميكه شياطين به مؤ من نزديك مى شوند ملائكه آنها را مى رانند، ولى اگر خود شخص عقب شياطين برود حرف ديگرى است .
هنگام مرگ كه سعى شياطين در دزديدن نور ايمان است ، اينها سعى خودشان را در كمك بمؤ من مى كنند. و جهت ديگر خلقت مَلك ، حفظ بدن از آفات است . اين همه مخاطراتى كه در بيست و چهار ساعت است ، شخص كجا جان سالم بدر مى برد؟ از همان كوچكى حفظ الهى توسط مَلك است كه شخصى از شدائد مى رهد.
پس از مرگ مؤ من ، كرام الكاتبين عرض مى كنند: پروردگارا آن كسى كه ما ماءمور اعمالش بوديم از دنيا رفته است چه كنيم ؟
ندا مى رسد: آسمانها از ملائكه مملُوّ است بر سر قبرش باشيد و آن اعمال خير را كه انجام مى داده شما انجام دهيد و ثوابش را براى او بنويسيد.
از شئون كرام الكاتبين عزادارى بر مرگ مؤ من است ، بلكه از بعضى روايات اينطور استفاده مى شود كه اين موضوع اختصاص باين دو مَلك ندارد. ابواب آسمانها كه از آن اعمال مؤ من بالا مى رفت ، وقتى كه مُرد برايش مى گريد، زمينى كه رويش عبادت مى كرد براى او مى گريد، حالا گريه زمين به چه نحو است نمى دانيم .(37)

نوشتن حرفها

روزى اميرالمؤ منين (ع) عبور مى فرمود، شخصى را مشاهده فرمود كه نشسته و حرفهاى بيهوده مى زند نه فحش حضرت فرمود:
تو به توسط كرام الكاتبين نامه اى را به پروردگار عالم املاء مى كنى آيا خجالت نمى كشى ، اگر شخصى بخواهد نامه اى به سلطانى بنويسد چقدر سعى مى كند چيز لغو و بى معنى در آن نباشد بلكه انشاء خوبى باشد.
علاوه براين مطابق روايات كثيره اى كه رسيده هر پنجشنبه و دوشنبه اعمال بندگان و عباد را به نظر امام عصر(ع) مى رسانند، واقعا خجالت آوراست كه گناهش را بنظر حضرت حجت (ع) برسانند.
اى كسانيكه ادّعاى شيعه گرى و پيروى از ائمه هُدى را داريد آيا زشت نيست ، مواليان شما از ديدن كارهاى زشتتان منزجر شوند؟(38)
اى شيعه ها و اى شيعه زاده ها اين اعمالتان قلب امام زمان عجل اللّه تعالى فرجه الشريف را به درد مى آورد بچّه شيعه بايد اين طور بد حجاب راه برود ... .

صدق در اعمال و گفتار

حضرت صادق (ع) فرمود: هنگام گفتن اللّه اكبر بايد تمام مخلوقات را از عرش تا فرش در جَنب بزرگى خدا كوچك بدانى و اگر در آنحال خداوند بداند كه حال تو چنين نيست ، مى فرمايد: اى دروغگو آيا به من نيرنگ مى زنى به عزّت و جلالم سوگند كه ترا از شيرينى ذكرم و سُرور مناجاتم بى بهره مى سازم .
و نيز در گفتن الحمدلله بايد هر چه نعمت و خوبيت هست همه را از خدا ببيند و منحصرا او را سزاوار مدح و ثنا ببيند و در حال گفتن سبحان اللّه يابد خداى را از هر چه براو روانيست منزه و پاك بشناسد و هنگام لااله الا اللّه غير او را سزاوار پرستش نداند و در وقت گفتن استغفراللّه از گذشته هايش براستى پشيمان و عازم بر اصلاح حال خود باشد و تنها از او، نه غير او، طلب يارى نموده باشد و همچنين در ساير كلمات كه در عبادات و مناجات مى گويد.
در ادعاء مقامات دينى نيز بايد راستى را از كف نداد مثلا اگر مى گويد: من از خدا مى ترسم و برحمتش اميدوارم راست بگويد و نشانه صدق و خوف ، فرار از گناه است . چنانچه نشانه رجاء سعى در عبادت و طاعت است .
هر چند بيشتر اهل ايمان هنگام گفتن اين كلمات از بعض مراتب صدق محروم نيستند، لكن نبايد از خود و عمل خود راضى و مبتلا بغرور و عجب گردند. بلكه بايد اولا سعى كنند مرتبه كامل صدق را دارا شوند و ثانيا خود را نزد خداوند شرمسار و غير مستحق بدانند و باينمعنى اعتراف داشته باشند و هميشه از او طلب عفو كنند و پوزش طلبند.
هرگاه دعاى خود را مستجاب نديد، و حاجتش روانگرديد، يا خود را از بساط قربش محروم ديد، بگويد: پروردگارا شايد بواسطه دروغگوئيم مرا از نظر رحمت انداخته يا بواسطه ناسپاسيم مرا محروم داشته اى او لَعَلَّكَ وَجَدْتَنى فى مَقامِ الْكاذِبين فَرَفَضْتَنى اَوْ لَعَلَّكَ وَ جَدْتَنى غَيْرَ شاكِرٍ لِنِعَمَائِك فَخَرَّمْتَنى دعاى ابوحمزه ثمالى و بكرم و فضل او سخت ملتجى شود و اصلاح حالش را از او بطلبد.(39)

دعاى مستجاب

مرد تاجرى در شهر كوفه ورشكست شد و مقدار زيادى بدهكار گرديد، به طورى كه از ترس طلبكاران در خانه اش پنهان شد و از خانه بيرون نيامد.
تا اينكه شبى از ماندن در خانه دلتنگ گرديد بنابر اين نيمه شب از خانه خارج گرديد و براى مناجات به مسجد رفت و مشغول نماز و راز و نياز به درگاه خداوند بى نياز شد و در دعاهايش از خداوند خواست كه فرجى بنمايد و قرض هايش را اداء فرمايد.
در همان زمان بازرگان ثروتمندى در خانه اش خوابيده بود. در خواب به او گفتند: اكنون مردى خداوند را مى خواند و اداى دين خود را مى طلبد، برخيز و قرض او را ادا كن .
بازرگان ثروتمند بيدار شد، وضو گرفت و دو ركعت نماز خواند و دوباره خوابيد. باز در خواب همان ندا را شنيد، تا اينكه در مرتبه سوم برخاست و هزار دنيار با خود برداشت و سوار شتر شد. آنگاه مهار شتر را رها كرد و گفت : آن كسى كه در خواب به من امر كرد كه از خانه خارج شوم ، خودش ‍ مرا به مرد محتاج مى رساند. شتر كوچه هاى شهر را يكى پس از ديگرى پيمود و در برابر مسجدى توقف كرد. تاجر پياده شد. و به طرف مسجد رفت .
ناگاه درون مسجد صداى گريه وزارى شنيد. داخل مسجد شد. نزد تاجر ورشكسته رفت و گفت : اى بنده خدا سر بردار، زيرا دعايت مستجاب شد. آنگاه هزار دينار پول را به او داد و گفت : با اين قرض هايت را بپرداز و مخارج زن و بچه هايت را تاءمين كن و هرگاه اين پول تمام شد و باز محتاج شدى اسم من فلان ، محل كارم فلان جا، و خانه ام در فلان محله است ، به من مراجعه كن تا دوباره به تو پول بدهم .
تاجر ورشكسته گفت : اين پول را از تو مى پذيرم زيرا مى دانم عطا و بخشش پروردگارم مى باشد. ولى اگر دوباره محتاج شدم نزد تو نمى آيم . بازرگان پرسيد: به چه كسى مراجعه مى كنى ؟
تاجر ورشكسته پاسخ داد: به همان كسى كه امشب به او عرض حاجت كردم و او ترا فرستاد تا كارم را درست كنى . باز هم اگر محتاج شوم از او كمك مى خواهم كه بخشنده ترين بخشندگان است هيچگاه بندگان خود را از ياد نمى برد.
اگر محتاج شوم باز هم به خدايم كه به من نزديك است و دعايم را مستجاب مى كند، روى مى آورم و از او مى خواهم كه تو يا امثال ترا بفرستد و كارم را اصلاح نمايد.(40)

خيانت انسان

يكى از خلفاء غلامى داشت كه سخت مورد توجه و علاقه خليفه بود و خليفه او را بسيار دوست داشت .
روزى ناگهان غلام بيمار شد و روز به روز بيمارى اش شدت بيشترى پيدا كرد، خليفه پزشكان را از سراسر كشور به پايتخت دعوت كرد تا غلام را معالجه كنند.
پزشكان آمدند و غلام را معاينه كردند و داروهاى مختلفى را به وى خورانيدند، اما غلام بهبود نيافت . روزى طبيبى به بالين غلام رفت و او را معاينه كرد و حدس زد كه بيمارى او بايد منشاء روحى و روانى داشته باشد. بنابر اين اطاق را خلوت كرد و از غلام پرسيد: چه حادثه اى اتفاق افتاده كه تو را به اين روز انداخته است .
غلام چند لحظه فكر كرد و عاقبت لب به سخن گشود و گفت : چند نفر از دشمنان سلطان مرا تحريك كردند كه در شراب او سم بريزم و خليفه را مسموم كنم .
من فريب پول آن ها را خوردم و در شراب خليفه سم ريختم و آن را به خليفه دادم . اتفاقا خليفه متوجه شد كه شراب به زهر آلوده است و آن را ننوشيد.
من منتظر بودم كه حاكم مرا به شدت كيفر و قصاص مى نمايد. امّا او نه تنها مرا مجازات نكرد، بلكه احسان و محبت خود را نسبت به من بيشتر نمود، به طورى كه من از شدت شرمسارى بيمار شدم . بيمارى من بيمارى شرمسارى و خجالت است . اين بيمارى درمان ندارد و تا وقتى كه نميرم ، خجالت زده باقى خواهم ماند.
و اى بر انسان ! و اى از روزى كه انسان ها بفهمند خداوند هميشه با او در كنار او بوده و تمام خيانت ها و گناهان و كارهاى زشتش را مى ديده اما بردبارى فرموده و بر احسان و انعامش مى افزوده و نعمت هايش را بيشتر ارزانى مى داشته است .(41)

نمك نشناس

در زمان مجلسى اول كه از علماى بزرگ اصفهان بود لوطى هاى اصفهان مزاحم مردم مى شدند و آنها را اذيّت مى كردند. روزى لوطى ها جلوى يكى از مؤ منان را گرفتند و به او گفتند: ما مى خواهيم امشب مهمان تو باشيم . مرد مؤ من با خود انديشيد: اگر آنها را دعوت نكنم در آينده مزاحم خانواده ام مى شوند و اگر آنها را دعوت نمايم با وسايل موسيقى و لهو و لعب به خانه ام مى آيند و در خانه كارهاى زشت و گناه آلود انجام مى دهند.
مرد به ناچار نزد مجلسى رفت و مشكل خود را با او در ميان گذاشت ، مجلسى چند لحظه فكر كرد و سپس گفت : آن ها را دعوت كن كه به خانه ات بيايند.
هنگام شب مجلسى اوّل زودتر از مهمانان به خانه مرد مؤ من رفت و به انتظار لوطى ها نشست . وقتى لوطى ها آمدند و مجلسى را ديدند، پَكَر شدند، تصميم گرفتند كارى كنند كه مجلسى قهر كند و برود تا موى دماغشان نباشد، با اين تصميم رئيس لوطى ها به مجلسى گفت :
جناب آقا! مگر راه و روش ما لوطى ها چه عيبى دارد كه به ما اعتراض ‍ مى كنيد و شما چه خوبى داريد كه ما بايد شما را ستايش نمائيم ؟
مجلسى فرمود: ما هزار عيب داريم ولى نمك شناسيم اگر نمك كسى را خورديم ديگر نمكدان نمى شكنيم و به او خيانت نمى كنيم لطف او تا پايان عمر از خاطرمان نمى رود. ولى من اين صفت را در شما نمى بينم .
لوطى گفت : در اصفهان از هر كسى مى خواهيد بپرسيد تا ببينيد ما نمك چه كسى را خورده ايم كه نمكدانش را شكسته باشيم و به او بد كرده باشيم .
مجلسى فرمود: خودم گواهى مى دهم كه شما همگى نمك نشناس ‍ هستيد. آيا شما نمك خداوند را نخورده و نمكدان او را نشكسته ايد؟
خداوند اين همه نعمت به شما داده نعمت سلامتى و چشم و گوش و دهان و دست و پا و.... به شما داده و هر روز شما را بر سفره خود نشانيده و روزى شما را رسانيده است . چرا نمك به حرامى مى كنيد اين همه از نعمت هاى الهى استفاده مى كنيد و باز هم سركشى و گناه و پيروى از هوس ‍ و هوى مى نمائيد لوطى ها مانند برق گرفته ها در جاى خود خشكشان زد و به ناگاه از خواب غفلت بيدار شدند. سكوت مطلق بر خانه حكمفرما شد. پس از مدتى لوطى ها كه سر به زير انداخته بودند يكى يكى از خانه خارج شدند. صبح روز بعد لوطى ها به خانه مجلسى رفتند و در حضور او از گناهان خود توبه كردند.
ما نيز در عمر خودمان از نعمت هاى بى شمار الهى استفاده مى كنيم ولى خدا را فراموش كرده ايم . آيا ما از آن لوطى هاى گناهكار نيز بدتر هستيم كه متوجه لطف و محبت بى پايان خداوند نمى شويم ؟(42)

عظمت حق

روزى كه ابونصر سلطان نيشابور وارد شهر شد. يك قارى قرآن كه صداى خوشى داشت اين آيه رابا صداى رسا و خوش براى سلطان قرائت كرد.قُلْ اَللّهُمَّ مالِكِ الْمَلْك تُوتِى الْمُلْك مَنْ تَشاء وتَنْزِعُ الْمُلْكَ مَنْ تَشاءَ، و تُعِزُّمِنْ تَشاء و تُذِلَّ مَنْ تَشاءَ، بِيَدِكَ الْخَيْر اِنَّكَ عَلى كُلِّ شَىٍء قَدير س 3 آيه 26 بگو خداوندا صاحب ملك هستى تو هستى هر كه را خواهى ملك و سلطنت مى بخشى و از هر كه خواهى سلطنت را پس مى گيرى هر كه را خواهى عزت و اعتبار مى بخشى و هر كه را كه خواهى خوار و ذليل مى گردانى همه خيرها و نيكى ها به دست توست و تنها تو بر هر چيز توانائى اين آيه به قدرى شاه را تكان داد و در او اثر كرد كه همانجا از اسب پياده شد و روى خاك به سجده افتاد.(43)
پس از آن كه قارى قرآن از دنيا رفت يكى از دوستانش او را در خواب ديد كه مقام عظيمى را در دنيا ى ديگر به دست آورده است . از او پرسيد: چگونه به اين مقام و مرتبه رسيدى ؟
قارى قرآن گفت : من عمل خيرى نداشتم . اما خداوند فرمود چون روزى در دنياپيش سلطانى ما را به عظمت يادكردى و سلطان را به ياد ما انداختى ، حال ما نيز ترا ياد مى كنيم .
خداوند فرموده است : مرا ياد كنيد تا من نيز به ياد شما باشم . فَاُذْكُرُونى اُذْكُرْكُمْ. س 2 - 152(44)

اسم اعظم

در زمان هاى گذشته در شهر مكه مرد فقير و با ايمانى زندگى مى كرد. او هميشه روزه دار بود و روزها را براى رضايت خداوند روزه مى گرفت .
هنگامى كه آفتاب غروب مى كرد و وقت افطار فرا مى رسيد دست در جيبش مى نمود و كاغذى را بيرون مى آورد. به آن نگاه مى كرد و چيزى نمى خورد. زيرا با خواندن آن جمله ، گرسنگى اش برطرف مى شد. پس از مرگ وى كاغذ را از جيبش درآوردند. ديدند روى آن جمله مبارك بسم اللّه الرحمن الرحيم نوشته شده است .
معلوم شد كه از بركت اسم اعظم پروردگار از او رفع گرسنگى مى شده است . انكار چنين حوادثى نشانه حقارت انديشه است . زيرا چشم و گوش ‍ ما را به قدرى اسباب بازى پر كرده است كه باور اين موضوع كه اسباب معنوى مؤ ثرتر هستند برايمان مشكل است .(45)

بيدار دل

در زمان پيامبر اكرم (ص) غلامى حبشى را به مكه آورده و به يكى از اهالى مكه فروختند.
غلام مدتى با مسلمانان هم صحبت گرديد و با عقايد دينى ايشان آشنا شد و چون آن عقايد را برحق يافت روزى نزد پيامبر خدا رفته شهادتين را بر زبان آورد و مسلمان شد.
پس از آن نزد مسلمانان رفت تا مسايل دينى اش را از آنان بياموزد. روزى وى نزد رسول اكرم مشرّف شد و عرض كرد، پدر و مادرم به فداى شما اى رسول خدا، آيا خداوند يگانه عالِم و دانا هم هست ؟
پيامبر فرمود: آرى خداوند همه چيز را مى داند. خواه آن چيز آشكار باشد يا پنهان درگذشته واقع شده باشد يا در حال و در آينده واقع شود. در پنهان انجام شده باشد يا در آشكار. كردار باشد يا گفتار و يا پندار. غلام چند لحظه فكر نمود و سپس عرض كرد:
يعنى موقعى كه من گناه مى كردم خداوند گناهان مرا مى ديد؟ پيامبر فرمود: بله گناهان ترا مى ديد.
ناگهان غلام صيحه اى زد و بر زمين افتاد ناله اى از روى پشيمانى بركشيد و سپس از دنيا رفت .(46)

الهام الهى

محدّث نورى در كتاب كلمه طيّبه نوشته است : در زمان پدرم ، سيّد بزرگوارى از طالقان به رشت رفته و در آنجا ساكن شده بود.
وقتى كه او دويست اشرفى طلا جمع آورى كرد تصميم گرفت به قريه نور رفته و خود را به پدر برساند.
در بين راه مردى كه سوار بر اسب بود و تفنگ و شمشير داشت به او رسيد و احوال او را پرسيد، سيد كه مردى ساده دل بود گفت : دويست اشرفى طلا پس انداز كردم و اينك به قريه نور مى روم .
مرد گفت : اتفاقا من هم به نور مى روم و اگر موافقت كنى با هم سفر نمائيم . سيد قبول كرد و همراه اسب سوار به راه افتاد تا اينكه لب دريا به چند ماهيگير رسيدند ماهيگيرها، از آنها دعوت كردند كه بنشينند و با آنان چايى بنوشند. سيد و همراهش نشستند تا كمى استراحت كرده و چاى نيز بنوشند.
در اين هنگام ، آن مرد از كنار ديگران دور شد تا در گوشه اى قضاى حاجت نمايد. ماهيگيرها از فرصت استفاده كرده و از سيد پرسيدند: آيا اين مرد را مى شناسى ؟ سيد گفت : بله او هم سفر من است . گفتند: آيا مى دانى چكاره است ؟ سيد گفت : فقط مى دانم كه آدم خوبى است .
ماهى گيرها گفتند: اين شخص راهزن مسلح و زورگوئى است و جان تو در خطر مى باشد. سيد كه ترسيده بود پرسيد: از كجا مى دانيد كه او راهزن است ؟ ماهيگيرها گفتند؟ او به زور از ما باج مى گيرد و اگر به او باج ندهيم ما را بقتل مى رساند.
سيد در حالى كه صورتش مثل گچ سفيد شده بود گفت : به خاطر جدم به من كمك كنيد.
ماهيگيرها چند لحظه فكر كردند و سپس گفتند: تنها كارى كه ما مى توانيم انجام دهيم اين است كه او را مدتى سرگرم كنيم تا تو از اين جا دور شوى .
وقتى دزد برگشت . سيد به بهانه قضاى حاجت از آنجا دور شد. وقتى او از نظرها پنهان گرديد شروع به دويدن كرد و در ميان درختان جنگل ناپديد گرديد. دزد هر چه منتظر بازگشت سيد شد، از او خبرى نشد. فهميد كه او را فريب داده اند از اين رو خشمگين شده و گفت : خودم را به سيد مى رسانم و لختش مى كنم و سپس او را بقتل مى رسانم . آنگاه باز مى گردم و حساب شما را مى رسم .
مرد راهزن سوار اسبش شد و به تاخت از آنجا دور گرديد. وى وارد جنگل شد و به تعقيب سيد پرداخت . هوا كم كم تاريك شد و سيد از ترس ‍ جانوران وحشى از درختى بالا رفت و در ميان شاخه ها خودش را پنهان كرد.
پس از مدتى دزد نيز به آنجا رسيد و چون خسته شده بود از اسب پياده شد و زير همان درخت نشست ، و پس از خوردن شام مختصرى به خواب رفت . سيد كه مرگ خود را نزديك مى ديد و از همه كس ماءيوس شده بود رو به درگاه الهى آورد و از خداوند كمك خواست . يا مُسَّبب الْاَسباب
ساعتى بعد، شغالى به آنجا نزديك شد. وقتى دزد را ديد آهسته زوزه اى كشيد، در مدت كوتاهى ده ها شغال در آنجا جمع شدند. آنگاه چند شغال آهسته آهسته به طورى كه دزد از خواب بيدار نشود به وى نزديك شدند و تفنگش را به دندان گرفته و گريختند.
كمى دورتر، تفنگ را در گودال انداختند و رويش خاك ريختند. سپس ‍ بازگشته و شمشير راهزن را نيز ربوده و آن را در جاى ديگرى خاك كردند پس از آن زين اسب را نيز برداشتند و آن را به نقطه دور دستى بردند.
بعد تمام شغال ها كم كم به راهزن نزديك شده و يكدفعه به او حمله كردند و قبل از اينكه از خواب بيدار شود تكه تكه اش كردند و خوردند به طورى كه جز استخوان از وى چيزى باقى نماند.
صبح كه شد. سيد از درخت پائين آمد و شمشير و تفنگ راهزن را برداشت چون ديده بود كه شغال ها آن ها را كجا پنهان كرده اند. سپس زين را روى اسب گذاشت سوار اسب شد و به سرعت از آنجا دور گرديد.
بدين ترتيب الهام الهى به شغال ها سّيد را از مرگ نجات داد. وگرنه شغال ها از كجا مى فهميدند كه اسلحه چيست و شمشير به چه كار مى آيد و چگونه بايد راهزن را خلع سلاح كرد.(47)

ماءمور الهى

ذوالنّون مصرى نقل كرده است : روزى به دلم افتاد كنار رود نيل بروم . از خانه بيرون رفتم ناگاه عقربى را ديدم كه به سرعت به طرف رودخانه مى رفت با خودم فكر كردم او حتما ماءموريتى دارد بنابر اين دنبالش رفتم تا ببينم چه كار مى كند.
عقرب به كنار رودخانه رسيد. در همين موقع قورباغه اى آمد و كنار ساحل ايستاد، عقرب بر پشت قورباغه سوار شد و قورباغه با سرعت به طرف ديگر ساحل به راه افتاد.
من نيز سوار قايق شدم و آن ها را تعقيب كردم در طرف ديگر ساحل عقرب پياده شد و در خشكى به راه افتاد. من او را تعقيب كردم تا اينكه عقرب نزديك درختى رسيد كه در زير آن جوانى به خواب رفته بود و مار بزرگى هم روى سرش نشسته بود و مى خواست دهان جوان را نيش ‍ بزند.
عقرب خودش را به گردن مار رسانيد و او را نيش زد. نيش عقرب كارگر افتاد و مار را از كار انداخت عقرب از همان راهى كه آمده بود برگشت .
خودم را به جوان رسانيدم و با پا به پهلويش زدم و او را از خواب بيدار كردم . وقتى بيدار شد، فهميدم كه مست كرده و از شدت مستى بيهوش ‍ افتاده است . برايش جريان عقرب را بازگو كردم و گفتم از مهربانى خداوند شرمنده نيستى ؟
جوان به لاشه مار نگاه كرد و ناگهان منقلب شد. خودش را روى خاك انداخت و از گناهى كه كرده بود توبه كرد.
در دعاى افتتاح مى خوانيم : پروردگارا تو مرا مى خوانى ولى من رو برمى گردانم تو به من محبت مى ورزى ولى من با تو دشمنى مى كنم ....(48)

فريادرس

روزى زنى بچه شيرخوارش را در بغل رفته بود و از روى پلى كه بر روى رودخانه احداث شده بود مى گذشت .
ناگاه بر اثر ازدحام مردم ، زن به زمين خورد و بچه از دستش رها شد و به رودخانه افتاد.
جريان آب رودخانه تند بود و بچه را با سرعت با خود برد. زن خود را به ساحل رسانيد و در حالى كه دنبال فرزندش مى دويد از مردم كمك خواست ولى جريان آب به قدرى تند بود كه مردم نمى توانستند كودك را از آب بگيرند.
بالاخره جريان آب كودك را به قسمتى از رودخانه برد كه آب رودخانه چرخ آسيابى را به حركت درمى آورد. تصادفا كودك وارد اين جريان گرديد و به سرعت به طرف چرخ آسياب برده شد. در آخرين لحظه كه زن يقين كرد هيچ كسى نمى تواند به فريادش برسد و فرزندش را نجات دهد. سر به آسمان بلند كرد و گفت : اى خدا به فريادم برس يا غياث المستغيثين اى فريادرس بيچاره ها در همان لحظه آب از رفتن ايستاد و از حركت بازماند.
زن دست دراز كرد و كودكش را از روى آب برداشت و شكر الهى را بجاى آورد.
آرى هر جا كه انسان اميدش از همه كس و همه چيز قطع شود فطرت الهى وى او را متوجه خداوند قادر و توانا مى كند.

يا حاضر و يا ناظر

يكى از عارفان بزرگ كه كرامات عجيبى از او نقل شده است سهل شوشترى است . روزى از او پرسيدند چگونه به اين مقام و مرتبه رسيدى ؟
او پاسخ داد من در كودكى نزد دايى ام زندگى مى كردم . وقتى هفت ساله بودم نيمه شب ادرار به من فشار آورد. به ناچار از رختخواب برخاستم و به دستشويى رفتم . وقتى برگشتم كه بخوابم دايى ام را ديدم كه روبه قبله نشسته ، عبايى به دوش كشيده عمامه اى دور سرش پيچيده و مشغول نماز خواندن است .
از حالت او خوشم آمد كنارش نشستم تا نمازش تمام شد. آنگاه از من پرسيد پسرم ، چرا نشسته اى ؟ برو بخواب .
گفتم : از كار شما خوشم آمده و مى خواهم پهلوى شما بنشينم . گفت : نه برو بخواب رفتم و خوابيدم . شب بعد از خواب بيدار شدم . وقتى از دستشويى برگشتم باز هم دايى ام مشغول نماز خواندن بود كنارش نشستم ، به من گفت : برو بخواب گفتم : دوست دارم هر چه شما مى گوئيد من هم تكرار كنم .
دايى ام مرا رو به قبله نشانيد و گفت : يك مرتبه بگو يا حاضر و يا ناظر. من هم تكرار كردم . سپس دايى گفت : براى امشب كافى است حالا برو بخواب .
اين كار چند شب تكرار شد و هر شب عبارت يا حاضر و يا ناظر را چند بار تكرار مى كردم . كم كم وضو گرفتن را نيز آموختم و پس ‍ از اينكه وضو مى گرفتم هفت بار مى گفتم : يا حاضر و يا ناظر.
هر آن كو غافل از حق يك زمان است
در آن دم كافر است ، اما نهان است
بالا خره كار به جايى رسيد كه من ديگر بدون اينكه نزد دايى بروم خودم قبل از اذان صبح بيدار مى شدم و پس از نماز تسبيح به دست مى گرفتم و پيوسته تكرار مى كردم يا حاضر يا ناظر و از اين كار كيف روحانى مى بردم تا اينكه به اين مقام و مرتبه رسيدم .
اى پدرها، اى مادرها، براى فرزندانتان اين معنى را روشن كنيد بگوئيد پسرجان خدا همه جا هست و همه چيز را مى بيند هر جا بروى خدا با تو است از الا ن كه بچه هايتان كوچك هستند به نماز و حجاب و احكام عادت بدهيد كه وقتى بزرگ مى شوند براى آنها سخت نباشد اين كار برهان نمى خواهد فطرت كودك براى فهميدن و درك آن كافى است فقط تذكر مى خواهد تا كودك بيدار شود.(49)

شكر نعمت

عبدالملك مروان خليفه اموى ، خليفه اى ستمگر و خونخوار بود. روزى وى حضرت امام سجاد (ع) را نزد خود خواند. وقتى حضرت سجاد (ع) وارد قصر شد، عبدالملك مردى را ديد كه از زيادى عبادت بدنش ضعيف و مانند چوبى خشكيده شده چشمان مباركش گود نشسته ، پيشانى اش در اثر زيادى سجده پينه بسته و قد آن بزرگوار خميده است .
عبدالملك با ديدن اين صحنه متاءثر شد و عرض كرد: اى فرزند رسول خدا چرا خودت را در رنج عبادت انداخته اى ، در حالى كه جاى شما در بهشت است و پيامبر اكرم (ص) براى شما شفاعت مى نمايد. امام در پاسخ او فرمود: به خدا قسم اگر در اثر زيادى عبادت و سجده اعضاى بدنم قطعه قطعه شود و دو چشمم از جايش بيرون آيد، از عهده يك هزارم يكى از نعمت هاى بيشمار خداوند برنيامده ام
از دست و زبان كه برآيد
كز عُهده شكرش به درآيد
بنده همان به كه زتقصير خويش
عذر به درگاه خداى آورد
ورنه سزاوار خداونديش
كس نتواند كه بجاى آورد

خدا كيست

روزى مردى خدمت امام جعفر صادق (ع) رفت و عرض كرد: اى پسر رسول خدا خدا را برايم ثابت كن .
امام به او فرمود: آيا تا به حال مسافرت رفته اى ؟ مرد عرض كرد بله ، امام فرمود: سوار كشتى شده اى ؟ مرد گفت بله ، امام فرمود: آيا تاكنون اتفاق افتاده كه كشتى شما غرق شود و كشتى ديگرى براى نجات شما موجود نباشد و تو نيز شنا بلد نباشى كه بتوانى خودت را نجات دهى ؟
مرد گفت : بله ، امام فرمود: آن موقع به چه چيز اميد دارى ؟ مرد عرض ‍ كرد: وقتى از همه جا ماءيوس و نااميد مى شدم و مى فهميدم كه ديگر كسى نيست مرا نجات دهد ته قلبم نورى مى تابيد و اميدوار مى شدم كه دستى از غيب بيرون آيد و مرا نجات دهد.
امام لبخندى زد و فرمود: همان نيرويى كه اميدوار بودى ترا نجات دهد، در حالى كه هيچ وسيله اى براى نجات تو باقى نمانده بود همان خداست كه در ناميدى ها و بلاها به داد انسان مى رسد و او را نجات مى دهد.(50)

تاجر ورشكسته

سى ، چهل سال قبل در شيراز تاجرى ظاهرا مؤ من و مقدس زندگى مى كرد. او اهل مسجد و نماز جماعت بود. ولى عاقبت معلوم شد كه نماز او خشك و از حقيقت تهى بوده است .
از قضاى روزگار تاجر ورشكست شد و خانه نشين گرديد، به قدرى زندگى به او فشار آورد كه مجبور شد اثاثيه خانه اش را بفروشد تا بتواند زندگى اش را بچرخاند. روزى او با خودش حساب كرد كه اگر به همين نحو به فروش اثاثيه خانه ادامه دهد، بعد از سه سال : اثاثيه خانه اش تمام خواهد شد و او ديگر پول نخواهد داشت .
اين موضوع او را به فكر انداخت كه سه سال ديگر بايد سر كوچه برود و دستش را براى گدايى دراز كند. اين فكر به قدرى برايش آزار دهنده بود كه به فكر خودكشى افتاد بالا خره مقدارى سَمّ خورد و خودش را كشت .
تاجر فوق اگر چه در ظاهر مقدس بود ولى در كفر به قضاء و قدر الهى ماند و عاقبت نيز كافر از دنيا رفت .
خداوند در قرآن مى فرمايد: از رحمت الهى ماءيوس نشويد سوره يوسف آيه 87 به همين دليل است كه علماء مى گويند بزرگترين گناهان ماءيوس شدن از رحمت الهى مى باشد كسى كه از فضل و رحمت الهى ماءيوس و نااميد شود كافر از دنيا مى رود.(51)

خداى قصاب

جهانگردى در سفر نامه اش نوشته است : وقتى به هند رسيدم ، پس از مدتى براى خريد گوشت به يك قصابى رفتم قصاب چند مشترى داشت هرگاه مى خواست گوشت را وزن كند از تاقچه بالاى ترازو، دستمالى را بر مى داشت و باز مى كرد و درون آن را مى نگريست و سپس گوشت را وزن مى كرد. وقتى نوبت به جهانگرد رسيد، جهانگرد از او پرسيد: آن چيست كه هر بار قبل از وزن كردن به آن مى نگرى ؟
قصاب گفت : من بت پرستم و بت من درون دستمال قرار دارد هنگام كشيدن گوشت به آن مى نگرم تا متوجه شوم خدايم حاضر است و كم فروشى نكنم .
آيا ما مسلمان ها از آن بت پرست كمتر هستيم ؟ خداوند در قرآن مى فرمايد: هر جا كه باشيد خدا با شماست و نيز مى فرمايد: خداوند از رگ گردن به شما نزديك تر است .
يك مسلمان بايد اعتقاد داشته باشد 2كه خداى او و خداوند همه عالميان ، هميشه حاضر و ناظر است و اعمال و رفتار و پندار او را مى بيند، اگر مسلمان به اين موضوع ايمان داشته باشد هرگز خيانت ، دزدى ، كم فروشى ، احتكار، ربا خوارى و جنايت نمى كند.(52)

هوش خدادادى

خواجه نصيرالدين دانشمند بزرگ شيعه كه در تمام علوم و فنون استاد و عقل كل بود. در موقع مسافرت شب هنگام بر آسيابى رسيد فصل تابستان بود.
آسيابان گفت : اگر امشب اينجا مى مانيد در آسياب بخوابيد. خواجه گفت : هوا گرم است و هواى بيرون بهتر است من بيرون مى خوابم . آسيابان گفت : امشب باران مى بارد.
خواجه نگاهى به آسمان كرد. هوا كاملا صاف بود و يك قطعه ابر هم در آسمان نبود بنابر اين گفت : نه من بيرون مى خوابم و خواجه در بيرون آسياب رختخوابش را انداخت و به خواب رفت .
نيمه شب باد و ابر و رعد و برق زيادى آمد و رگبار تندى شروع به باريدن كرد. خواجه بيدار شد و از روى ناچارى داخل آسياب رفت و از آسيابان پرسيد: از كجا دانستى امشب باران مى بارد؟
آسيابان گفت : من سگى دارم هر وقت بخواهد باران ببارد او وارد آسياب مى شود و بيرون نمى خوابد. ديشب هم او به زور وارد آسياب شد و بيرون نخوابيد. من هم دانستم كه باران خواهد باريد.
غير از خداوند دانا و مهربان چه كسى اين فهم را در سگ ايجاد كرده است .(53)

رحم خدا

در كتاب حيوة الحيوان نوشته شده است كه گوزن عاشق مار است و از خوردن گوشت مار لذت مى برد. گاهى در روزهاى گرم تابستان گوزن آنقدر مى دود تا به مارى برسد.
آنگاه مار را گرفته و از دمش شروع به خوردن مى كند. هوا گرم است . گوزن هم دويده و عرق كرده و عطش پيدا نموده است و گوشت مار هم گرم است در نتيجه گوزن به شدت تشنه مى شود و خودش را به آب مى رساند.
خداوند به طور تكوينى به گوزن ها الهام كرده است كه اگر در اين هنگام آب بنوشند سمِّ مار كه در بدن آنهاست رقيق شده و آنها را به كشتن مى دهد. بنابر اين با اينكه تشنگى او را به سختى آزار مى دهد. از نوشيدن آب خود دارى مى كند. ولى از روى بيچارگى نعره مى زند داد مى زند بواسطه فشارى كه بخودش مى آورد اشك در چشمانش ظاهر مى شود.
زير چشمان گوزن ، دو گودى كوچك قرار دارد اشك ها در آنها جمع شده جامد و براق مى شود اين اشك ها پادزهر هستند بسيار قيمتى است و علاج هر نوع مارگزيدگى مى باشد.
خداوند دانا و حكيم با الهام تكوينى اين درس را به گوزن ها آموخته است تا آن ها جان خود را از مرگ نجات دهند.
به راستى اگر لطف خدا نبود گوزنها چگونه مى فهميدند كه بايد از نوشيدن آب خود دارى كنند؟
جوان : گناه برايش پيش بيايد يكجا فشار نفس و فشار شهوت بعين مثل فشار عطش گوزن است . مى بينيد اگر آب بخورد بايد بميرد مؤ من هم مى بيند اگر گناه كرد راه جهنم را بايد پيش بگيرد.
اى جوانى كه مى ترسى مى لرزى مى بينى يكجا فشار شهوت يكجا راه جهنم بگو يا اللّه پناه بخدا ببر. اگر اشكت ريخت در آنحال قيمتى مى شود. در آنحال بيچارگى و فشار گناه يكدفعه داد بزنى بحال زار خودت دردت دوا مى شود. دعاى غريق بعد از نماز شب خيلى خوب است . فَياغُوثاه ثُمَّ وَ اغَوثاه بِكَ يا اللّهَ مِنْ هَوى قد غَلَبَنى و مِن عد و قد استنكب على حاشيه مفاتيح الجنان دعاى حزين - خدايا بدادم برس خدايا سگ نفس بمن حمله مى كند مى خواهد مرا بگناه بكشاند.(54)

صله رَحِم

در بعضى از كشورهاى بزرگ بقدرى زندگى اجتماعيشان متلاشى شده است كه اصلا عنوان رَحِم مُلغى است ، پدر كيست ؟ مادر كيست ؟ برادر و خواهر و عمه و خاله ، ارحام اين حرفها ديگر نيست .
آزادى زنا- آزادى كارهاى نامشروع چند سال قبل در مجله اى نوشته بود كه سالى پنج هزار بچه حرام زاده در لندن متولد مى گردد پنجهزار پدر تحويل دولت مى گردد، اين مال بيست سال پيش تر است حالا پنجاه هزار هزار تا نمى دانم آن وقت اين حرام زاده ها مى شوند رئيس فلان رئيس فلان و چه بر سر اين بشر بيچاره ميآورند يك مشت حرام زاده .
يكى از آشنايان نقل مى كرد: مى گفت : موسوم است در خارج بعضى از اين ميليارد رها وصيت مى كنند. مالشان را به سگشان بدهند خيلى من تعجب كردم گفتم آنها اولاد هم دارند؟
گفت : بله ، با بودن اولاد براى سگشان وصيت مى كنند. زيرا اولادشان را از خودشان نمى دانند، آنگاه مسلمانان چقدر بايد قدر دستورات اسلام را بدانند و عمل كنند، بستگانتان ارحامتان اينها با شما پيوند دارند، يكى اند؛ نظام دنيا و آخرت در صله رحم است .