زبدة القصص

على ميرخلف زاده

- ۳ -


نگاهى بخارج

خيال نكنيد اين خارجى ها كه موشك درست مى كنند، فضا نورد درست مى كنند جهات معنويّتشان هم درست است در معنويت ، آدميت ، روحانيت ، زندگى حقيقى ، آسايش حقيقى ، صفراند.
يكى از رفقا نقل مى كرد: بيك واسطه كه ايشان مريض بود، مى گفت : در بيمارستان لندن مدتى كه روى تختخواب بودم ، يك بيمار ديگر انگليسى هم تختخواب من بود و در اين مدت طولانى كسى بعيادت من نيامد، چون من غريب و ايرانى بودم و لندن توقعى هم نيست چون كسى را نداشتم .
ولى اين بدبخت انگليسى هم هيچكس بديدنش نيامد، مگر يكروز ديدم دو نفر جوان آمدند، فقط نبضش را گرفتند، و يك كلمه هم احوالش را پرسيدند و رفتند، ديگر نديدمشان تا روزيكه اين آقاى انگليسى محتضر شد و مُرد، جنازه را برداشتند و بردند.
بعد من احوالش را از پرستار پرسيدم ، گفتم : ايشان مگر اهل اينجا نبود؟ گفت : چرا؟ گفتم : در اين مدت كسى بديدنش نيامد مگر اولاد وابسته نداشت ؟ گفت : چرا مگر نه آنروز آمدند، گفتم كى ؟ گفت : همان دو تا پسرى كه آمدند، پسرش بودند، آمدند، ديدنش ، پرسيدم : امروز كه مُرد چرا تشيع جنازه اش نيامدند.
گفت : آنروز كه دو پسر آمدند، از بيمارستان پرسيدند: كه پدر ما مُردنى است ، يا خوب شدنى است ؟ بيمارستان هم خبر داد كه مُردنى است ، جنازه پدرشان را، به صد دلار به بيمارستان فروختند كه تشريحش كنند، پولها را گرفتند و رفتند.
اينها را بشنويد مبادا مسلمانان ننگ و نكبت ماديات و مادى گرى بشما هم برسد و زرق و برق صنايعشان شما را گُول بزند و اللّه يك نگاه به معنويتشان كن در اثر بى دينى ، لاابالى گرى به چه نكبتى افتاده اند اينها زندگى كه نيست .(55)

چوپان روزه دار

وقتى حجاج بن يوسف ثقفى در مسافرت به يمن براى حكومت آنجا با جلال و تشريفات حكومتى مى رفته ، هر كجا كه منزل مى كرده ، خيمه حكومتى مى زد آشپزها مشغول پختن مى شدند.
در يكى از منزلها هوا خيلى گرم بود خيمه اى كه زده بودند، براى اينكه هوا كوران و خنك شود، دو طرف خيمه را بالا زدند. اجمالا تا موقع خوراك سفره پهن كردند.
انواع حلويات ، شيرينى ها، خوراكيها، پختنى ها، تا خواست بخورد از دور چوپان جوانى را ديد كه دو تا سه تا گوسفند را مى چراند. و در اثر گرما و سوزش آفتاب اين چوپان جوان بيچاره سرش را زير شكم گوسفندى كرده تا از سايه برّه بمقدارى كه سرش قدرى از سوزش آفتاب محفوظ باشد. غير از سرش بقيه بدنش را آفتاب مى سوزاند.
حَجّاج كذائى از داخل خيمه تا اين منظره را ديد متاءثر شد و بغلامان گفت : برويد اين چوپان را بياوريد. رفتند و چوپان را آوردند. هر چه گفت : من كارى به امير ندارم امير كى هست ؟ گفتند: حكم است .
بالاخره بزور بيچاره چوپان را نزد حَجاج آوردند. حَجاج به او گفت : ديدم از دور كه تو گرما زده اى ناراحتى ، متاثر شدم گفتم : بيا زير سايه خيمه راحتى كن . گفت : نمى توانم بنشينم . پرسيد چرا؟ گفت من اجيرم ماءمور حفظ گوسفندانم چطور بيايم زير سايه خيمه ؟ من بايد بروم گوسفندان را بچرانم .
حجاج گفت : پس بنشين چيزى بخور و برو. گفت : نمى خورم پرسيد چرا نمى خورى ؟ گفت : جاى ديگرى وعده دارم . حجاج پرسيد جاى ديگر؟ مگر بهتر از اينجا هم هست ؟ گفت : بلى . گفت : بهتر از طعام سلطنتى هم مگر هست ؟ گفت : بله بهتر، بالاتر. پرسيد: مهمان كى هستى ، به كى وعده داده اى ؟
چوپان گفت : مهمان رب العالمين ام . من روزه هستم روزه دار مهمان خدا است . چوپان بيابانى هست ، امّا خدا معرفت ايمان باو داده ، در اين بيابان گرم سوزان روزه مى گيرد و مى گويد: مهمان خدايم ، افطارم نزد خداست ، بهتر، بالاتر.
اينجا حجاج نتوانست نفس بكشد، با خدا ديگر نمى تواند در بيفتد. جورى جواب داد كه حجاج را ساكت كرد نتوانست حرف بزند.
گفت : خيلى خوب روز زياد است ، امروز تو بخور، فردا عوضش را بگير، چوپان گفت : خيلى خوب بشرطى كه سندى بمن بدهى كه من فردا زنده باشم و روزه بگيرم از كجا من فردا زنده باشم ؟
ديد باز نمى شود با اين دانشمند حقيقى ، مؤ من بالله و راستى دانا چه بگويد. مجسمه جهل در برابر مجسمه علم و ايمان است . حجاج جاهل مطلق بالاخره ديد نمى تواند جوابش را بدهد. گفت : اين حرفها را بگذار كنار چنين خوراك لذيذ و طيبى ديگر كى نصيبت مى شود؟ تو چرا اينقدر پا به روزى خودت ميزنى ؟ چرا اينقدر نادانى ؟
چوپان گفت : اَنْتَ جَعَلْتَهُ طَيَّبا؟ حجاج آيا تو آن را طيب و خوشمزه كردى ؟ آى حجاج بدبخت يك دندان دردى خدا بتو بدهد همه اين حلواها و مرغها هيچ است . اگر عافيت باشد نان جو شيرين است كيف و لذت دارد اگر عافيت نباشد مرغ و پلو زهر مار است .(56)

تقواى بدن

تقواى گاهى در بدن و اعضاء و جوارح است . و باصطلاح تقواى جوارحى گفته مى شود و گاهى تقوا، تقواى قلب و دل است كه اهميت براى تقواى قلب و دل بيشتر است وگرنه تقواى جوارحى ، عارضى و در خطر است و قيمتش نسبت به تقواى دل كم است ، تقواى خارجى مثل اغلب مردم در اثر اينكه پدر و مادرش به او فهمانده بودند ماه رمضان روزه واجب است ، اگر روزه نگرفتى و عمدا خوردى روزى شصت روز بايد روزه بگيرى اگر علنا آشكارا جلو روى مردم خوردى ، دفعه اول بيست تازيانه ، دفعه دوم پنجاه تا و دفعه سوم يا دفعه چهارم حكمش كشته شدن است . حالا اجراء مى شود يا نه ؟ در آخرتش جهنم است اين قدر پدر و مادر به بچه گفتند: كه فهميد روزه ماه مبارك بزرگ است ، لذا اول ماه رمضان كه مى شود روزه مى گيرد شنيده هر كس نماز نخواند كافر از دنيا مى رود، هر كه نماز نخواند، شفاعت محمد وال محمد (ص) به او نمى رسد، هر كه نماز نخواند به آتش مى سوزد، قرآن فرمود: ما سَلَكَكُمْ فِى سُقَر قالُو اَلَمْنَكُ مِنَ المُصَلّين چطور شد شما را در آتش آوردند مى گويند ما تارك الصلوة بوديم .
خلاصه از اين حرفهاى تكان دهنده پاى منبر شنيده از پدرش شنيده از قرآن شنيده پس نماز مى خواند اينها تقواى جارحه اى و بدنى و اعضائى است تقواى دل آن است كه در نفس او فهمى پيدا گردد خدا فهم بدهد فهم خداشناسى فهم مقام آدميت چند سالى بگذرد و بفضل خدا نورى در دل روشن شود كه خداى را بعظمت بشناسد اين تقواى دل است عظمت خدا را بشناسد بطورى كه دلش لرزان شود اِنَّما الْمُؤ مِنُونَ الّذينَ اِذا ذُكِرَ اللّه وَجَلْت قُلُوبُهم اسم خدا را كه مى شنود مى لرزد تَقْشَعِرُّ مِنْهُ جُلُود وَ الّذينَ يَخْشُونَ رَبِّهم اگر تقوى بدل نرسد اسم خدا كه برده مى شود با حرفهاى معصومى برايش يكسان است .(57)

تقواى قلب

براى روشن شدن معنى تقواى قلوب و تقواى جارحه اى مَثلى بزنم بعضى ها هستند كه در ورزى خيلى پيش مى روند، مثل قدس گربه ، ديده ايد وقتى كه باران مى آيد
از ترشح احتياط مى كند، از كنار ديوار رد مى شود مبادا تر بشود واى اگر ترشح باران به جناب گربه برسد خيلى ناراحت مى شود تا كجا اين قدس ‍ جناب گربه هست تا حوض و گرفتن ماهى ، موقعيكه مى خواهد ماهى را بگيرد چنان جستن مى كند كه خودش را مى اندازد در حوض آب تا نصفه بدنش را داخل حوض مى كند اين همان مقدسى بود كه تا ترشحى باو مى شد خودش را جمع مى كرد شكم و هوى كه در كار آمد باكى ندارد.(58)

نماز خوان در آتش

در قيامت جماعتى از امت من عملهاى زيادى دارند كه مانند پارچه هاى مصرى است در سفيدى و تلا لُؤ ولى مى گويند: همه را در آتش ‍ بيفكنيد.
گفتند: يا رسول اينها نماز خوانانند؟! فرمود: بله اينها تارك الصلوة نبودند. گفتند: روزه مى گرفتند؟! فرمودند: آرى روزه مى گرفتند. مى گويند: يا رسول ا... پس براى چه چيز اينها را بِرو در آتش مى اندازند؟! فرمود: اذا لاح لهم شيئى من الدّنيا و ثبّوا عليه اين نماز خوانِ روزه گير، تا مال حرامى مى ديد خودش را بر آن مى انداخت واثبه بمعنى خيز است گربه كه خيز مى كند ماهى بگيرد اين مقدس هم خيز مى كند خودش را مى اندازد روى اين پول حرام مثلا پدرش مرده پول بدست او رسيده باو مى گويند اين سهم برادرت و خواهرت است حق ارث را با آنها بده چرا عمل به ثلث پدرت نمى كنى ؟! مى گويد: اين حرفها را بينداز دور. چرا اين حرف را مى زند چون تقواى دل ندارد.(59)

بردبارى شيخ

شيخ جعفر كبير كاشف الغطاء يكى از علماى بزرگ شيعه است خدمت شيخ وجوهاتى آورده بودند شيخ پول را فرستاد به مدرسه ميان طلبه ها تقسيم كردند و خودش هنگام نماز بود سرگرم نماز جماعت شد نماز اول فارغ شد بين دو نماز سيد غيور و فقيرى آمد صاف ايستاد جلو جانماز شيخ گفت : سهم مرا بده ، فرمود: دير آمدى پيش از نماز هر چه بود داديم ، سيد غيور هيچ ملاحظه شيخ را نكرد آب دهان را جمع كرد و بصورت شيخ انداخت ، ميان عرب آب دهان انداختن در صورت كسى از كشتن هم بدتر بود.
اما شيخ چكار كرد اين دليل بر تقواى قلب است تا آب دهان و بينى سيد آمد تو ريشش ، شيخ دست كشيد به سر و صورتش و گفت : مى خواهم پيش فاطمه زهرا (ع) رو سفيد باشم ، چنين شناخته است ، عظمت فاطمه عليهاالسلام را مى خواهد كظم غيظى از اولاد فاطمه كند. تا راهى بجدش پيدا كند براى سختى هاى روز قيامت كسى عظمت خدا را نفهمد عظمت محمد و زهرا را نفهمد كجا عظمت سادات را مى فهمد به اين هم اكتفا نكرد.
ايستاد و گفت مؤ منين هر كسى ريش شيخ را دوست دارد پولى بدامان شيخ بيندازد. خود شيخ دامنش را گرفت و مؤ منين و مقلدين شيخ هم ديدند شيخ دارد براى طلبه پول جمع مى كند ريختند(60) بدامنش ، وقتى فارغ شد با كمال ادب پولها را داد و دست سيد را بوسيد و فرمود مرا حلال و عفو فرما چون مى خواهد تقرب بخدا پيدا كند اين است تقوى القلوب . يعنى دل از خدا با خبر شود دل از عظمت رب الارباب با اطلاع گردد اگر دل از خدا با خبر شد براى محمد (ص) كوچكى مى كند براى قرآن خاشع است . كلام خدا است .(61)

عشق

يكى از رفقا نقل مى كرد مى گفت : برادرش پنجاه سال قبل جوان هيجده ساله زيارت جامعه از حفظش بود. دوازده امام خواجه نصيرالدين از حفظش بود بالاخره مريض مى شود در حال احتضار زيارت جامعه و دوازده امام خواجه نصير را مى خواند. عجيب اينست مى گفت اين دو ماه در بستر بود بواسطه بيمارى مانند اسكلتى شده بود، نمى توانست حركت كند، همينطور افتاده بود و در نهايت ضعف ، ساعت آخر عمرش وقتى دوازده امام خواجه نصير را خواند تا به اسم حضرت مهدى عج اللّه تعالى فرجه الشريف رسيد از بستر تمام قامت بلند شد.
بدنى كه بايد اين دست و آندستش كنند ندانم اين چه شوقى است غير از شوق عشق كه مُرده را زنده مى كند. اين جوان چقدر به امام زمان علاقه و عشق داشته كه زنده اش مى كند. تا اسم آقا را مى برد بلند مى شود تمام قامت .
بعدا هم يكدفعه براى ادب خودش را مى اندازد در آستانه درب اتاق و مى گويد آقا خوش آمديد. بعد بلندش مى كنند، از دنيا مى رود. چنين است . اين حرفهاى سابق است .
حالا ايمانها ضعيف و دلها شيطانى شده خدايا ندانم در اين دوره من بدبخت چطور مى ميرم ؟ در آن ساعت آخر نكند موقع مُردنم با غصه دنيا باشم .(62)

تواضع

رسول خدا (ص) كه در مجلسى وارد مى شد هيچ وقت صدر مجلس نمى نشست اصلا مجلس پيغمبر بالا و پائين نداشت دايره وار بود هر كجا جابود آنجا مى نشست .
بعضى از اهالى خارج كه به نمايندگى مى آمدند و پيغام داشتند مى خواستند پيغمبر را ببينند و بشناسند مى پرسيدند محمد (ص) كجاست مى گفتند در مسجد است بمسجد كه مى آمدند مى ديدند مجلس ‍ حلقه اى است نگاهى مى كردند مى گفتند اَيَّكُمْ مُحَمَّد (ص) كدامتان محمديد؟
چون مى ديدند هيچ فرقى نمى كند همه يكنواختند اينجا بالا و پائين ندارد دور هم نشسته اند رسول خدا (ص) مى فرمود بلى من محمدم چه مى گوئى ؟

ابتدا به سلام

حضرت رسول خدا (ص) مى فرمود تا عمر دارم چند چيز را ترك نخواهم كرد يكى خاك نشينى را ديگر ابتدا به سلام ، توقّع سلام از احدى نداشت .
پيغمبر حتى بكوچكترها ابتدا سلام مى كرد تا شخصى از دور نمايان مى شد تا او هنوز سلام نكرده پيغمبر مى فرمود سلام (ص) عليكم .
در سابق ديدم اين روايت را كه بعضى از مسلمانان مى خواستند بر سبقت سلام به پيغمبر (ص) برسند پشت ديوارى پنهان مى شدند همينكه پيغمبر برسد سلام كنند.
رسول خدا كه مى رسيد مى فرمود فلانى كه پشت ديوارى سلام عليكم حضرت فرمود تا آخر عمر ابتدا بسلام را ترك نمى كنم . ابتدا بسلام كبر را مى ريزد دواى كبر است آقاى حاجى بكوچكتر از خودت ابتداء سلام كن در خانه كه وارد مى شوى به زن و بچه ات سلام كن نگو من آقاياشان هستم قرآن مى فرمايد: تا وارد خانه شديد سلام كنيد ابتداى بسلام دواى درد انسان است براى تواضع كاملا اثر دارد.(63)

دزد گنهكار

در زمانهاى گذشته تاجرى با خانواده اش و مال التجاره اش سوار كشتى شدند، سفر دريا براى معامله و تجارت . وسط دريا طوفان شديد گرديد، تا بالا خره كشتى شكست . و تمام اهل كشتى از جمله تاجر و بچه هايش و مسافرها و اموالشان همه غرق شدند، تنها زن تاجر تكّه تخته اى از تخته شكسته هاى كشتى بدستش رسيد، خودش را بآن چسباند، موج اين تخته را حركت داد تا رسيد به ساحل و به خشكى آمد، حالا چه بايد كرد. زنيكه از غرق نجات يافته برهنه ، گرسنه ، هيچ چيز هم نيست ، بشرى بچشم نمى خورد و لكن گياه پيدا مى گردد، براى رفع گرسنگيش كه چند روز چيزى نخورده بود، علفى ، گياهى ، برگ درختى مى خورد. شب از ترس جانوران به درخت پناهنده گرديد و لابلاى شاخه هاى آن خوابيد.
فردا شد همينطور كه مى گشت دزدى كه در آن اطراف مى گشته از دور چشمش به زنى مى افتد كه در اينجا پيدا نمى شود وقتى رو به زن مى آيد زن هم كه لباس نداشته معلوم است كه وضع شخصى غريق چيست و خيلى هم جمال داشته است .
دزد جوان و بيابان و هيچ كسى هم نيست اين زن هم جوان است . دزد تا آمد معطلش نكرد اين زن بيچاره را بلند كرد و بزمين انداخت صداى ناله زن بلند شد ناله و لرزش اين لرزه و ارتعاشش جورى بود كه دزد را تكان داد.
ارتعاش اين زن و گريه و ناله اش چه جور بوده كه دزد را بيچاره كرد گفت : چه شده است لرزه ات براى چيست ؟ گفت : چرا نلرزم ، چرا نترسم ، هرگز چنين گناهى از من سر نزده است در حضور خدا، جلوى پروردگار، من از گناه مى ترسم . داخل بيابان هست ولى از حضور خدا شرم دارد اين كراهت گناهى كه در قلب اين زن بود لطف حق است از گناه مى لرزد گناه پيشش ‍ واقعا مكروه و بد است كَرِهَ اِلَيْكُمْ الْكُفْر وَ الْفُسُوق وَالْعُصْيان اصلش از گناه مى ترسد كارى بعذاب هم ندارد كه اگر بر فرض عذاب هم نباشد باز بدش مى آيد اين عطاى خداست عطاى خدا هم از روى حكمت است بيهوده بكسى داده نمى شود. تا آمادگى نداشته باشد.
به قدرى نور برهان ربّ در اين زن طلوع كرد كه دزد سرگردنه را رام كرد او را هم كشاند رو به خدا دزد را عوض كرد راستى خيلى عجيب است جوان باشد زن جميله هم باشد هيچ مانعى هم نباشد يكدفعه خودش را بگيرد اين غير عادى است گفت من بدبخت بايد بلرزم نه تو كه تقصيرى ندارى من بايد توى سرم بزنم من بايد بترسم سبب براى گناه تو مى شوم نه تو.
بالا خره حركت كرد بدون اينكه متعرّض زن گردد عذر خواهى هم كرد روبه آبادى آمد تا نزد عالم آنجا رود و بدست او توبه كند، توبه از گذشته هايش تصميم گرفت كه تمام گناهان ديگر را هم ترك كند. دزدى را رها كند خودش را اصلاح كند در راه يكنفر عابد باو رسيد اهل عبادت و تقوى هر دو همراه مى آمدند در اثناى راه آفتاب سوزان هر دو را بزحمت انداخت عابد رو كرد بدزد. گفت : بيا دعا كنيم ، خدا سايه اى براى ما بفرستد كه ما از آفتاب نسوزيم . دزد گفت : من آبروئى در خانه خدا ندارم من گناه كارم دعاى من بجائى نمى رسد.
قربان آن گناه كارى كه گناهش او را پيش خدا سربزير كند و اى از عبادتى كه مغرورش كند. خودش را صاحب حقى و شاءنى ببيند. اگر كسى خيال كند بواسطه عبادتيكه كرده بله من نوكر امام حسينم تا گفتم يا اللّه بايد بشود من سيدم من عالمم من جلسه دارم من مسئله گويم ، من خيرات كردم . و اى بعبادتى كه آدمى را مغرور كند و خودش را مستجاب الدعوه خيال كند.
عابد گفت : خوب من دعا مى كنم تو آمين بگو، عابد دستش را بلند كرد گفت خدايا امروز در اين بيابان آفتاب سوزان ما را ناراحت كرده سايه اى براى ما بفرست كه ما را از سوزش آفتاب نجات دهد.
دزد هم گفت : الهى آمين . ناگهان قطعه ابرى آشكار گرديد روى سر هر دو سايه بانى كرده هر دو شكر خدا كردند. مى رفتند رسيدند سر دو راهى كه مسيرشان فرق مى كرد و بايد از يكديگر جدا مى شدند. عابد يكطرف آن دزد هم طرف ديگر تا راهشان دو تا شد قطعه ابر بالاى سر دزد بحركت درآمد.
عابد باور نمى كرد عابد بخيال خودش ميگفت : بله ما مقدسيم ، ما مسئله دانيم ولى در خانه خدا حقيقت مى خواهد. عجز، خضوع ، ظاهرتان هم خوب باشد فايده ندرد. عمده قلب و حقيقت است عجز است كه آدمى خودش را طلبكار خدا نداند.
عابد وقتى ديد ابر همراه آن شخص رفت فهميد فعل خودش نبود هر چند دزد تواضع كرد گفت گنهكارم دعايم مستجاب نمى شود عابد خودش ‍ را انداخت جلو، و دعا كرد. بخيالش براى دعاى او بوده است بعد معلوم شد ببركت آمين گنهكارى بوده است كه توبه كرده رو بخدا آورده ، برگشت و گفت : ترا بخدا راستش را بگو تو كى هستى ؟ كه ابر براى تو آمد نه من .
گفت من دزد گنهكارى بيشتر نيستم گفت نمى شود تو كار ديگرى هم دارى حقيقتش را گفت : جريان زن و ترس از خدا و عزمش بتوبه و آن لرزش ‍ و....
هر كس با عجز رو بدرگاه خدا بيايد آبرو پيدا مى كند اگر گناهش او را بلرزاند و بترساند و كوچك شود.

آيا بنده سپاسگذار نباشم

وقتى حضرت زين العابدين (ع) بر عبدالملك وارد شد. چشمها در اثر گريه زياد بگودى فرو رفته در اثر بيدارى رخسار مباركش زرد شده پيشانى از سجده زياد ورم كرده بدن شده مثل مشك خشكيده از كثرت عبادت جورى شده كه عبدالملك گريه اش گرفت از تخت خلافت پائين آمد آقا را در برگرفت گفت :
پسر پيغمبر آخر اينقدر عبادت ، اينقدر زحمت ؟ بهشت مال شماست ، شفاعت مال جد شماست چرا خودتان را بزحمت مى اندازيد؟
فرمود بجدم رسول خدا (ص) هم چنين گفتند: حضرت فرمود اَفَلا اَكُونُ عَبْدا شَكُورا آيا بنده سپاسگذار نباشم ؟
بنده بايد شكر كند بعد فرمود حاصل روايت اگر از اول خلقت تا قيامت من عمر كنم و هر روز روزه بگيرم و اينقدر سجده كنم كه استخوان گردنم خورد شود اينقدر گريه كنم كه مژگان چشمم ريخته شود خوراكم خاك و خاكستر باشد همه اش شكر و ذكر خدا باشد. شكر يكدهم از يكدهم يك نعمت از نعمتهاى بى پايان خدا را نكرده ام همين نعمت چشمت زبانت را حساب بكن تا برسد به نعمت نان گندم ، اين نعمتهاى خدا كه بيشمار است .

وادار به شكر

در يكى از كتابهاى بعضى از علماء اخلاق نوشته بود كه در صدر اسلام مسلمانها عادت كرده بودند وقتى به يكديگر مى رسيدند پس از سلام كردن ، احوال پرسى مى كردند از حال يكديگر جويا مى شدند، به قصد اينكه آن مسلمان بگويد الحمدلله او را وادار بشكر نعمت كنند، از اينجهت احوالپرسى مرسوم شده است ياد كند صحت بدن را بگويد الحمدللّه در حمد و شكر خدا او را بيندازد ولى اين روزها ظاهرا نمى شود باين مستحب عمل كرد. چون بهر كس گفتى حالت چطور است سفره دلش را باز مى كند آنقدر شكايت از خدا و اوضاع روزگار مى كند كه تو پشيمان مى شوى كه گفتى احوالت چطور است .(64)

اهميّت نعمت

يك روز خاتم انبياء محمّد مصطفى (ص) به خانه صفيه دختر عمه اش ، زوجه عمّار تشريف آورد فورا اين مجلّله هاشميّه هر چه در داخل خانه بود جلو رسول خدا (ص) گذاشت و عذر خواهى كرد يا رسول اللّه شرمسارم . رسول خدا (ص) فرمود چه مى گوئى تو خوراك پيغمبران را براى من آوردى باز هم مى گوئى كم است ؟ نان جو خيلى مهم است آثار روحانيت دارد خوراك پيغمبر است .
زيت شجرة مباركه زيتونه لاشرقيه و لاغربيه س 42 - 35
خيلى مبارك و با بركت است سركه هم همين قسم خورش پيغمبران است از عادات زشتى كه ما داريم و انشاء اللّه بايد ترك بكنيم مكروه است صاحب منزل نعمت را تحقير كند بگويد قابل شما را ندارد. خيلى هم قابل دارد، مى دانيد چه دستهائى زحمت كشيده اند چند ماه در بيابان رنج برده اند برنج بدست آمده ، اين نعمت عظيم الهى آن روغنش آن گوشتش ‍ تمام بزرگ است مبادا تحقير كنى منّت بر او نگذار نعمت را هم تحقير نكن حالا مى خواهى احترام بگذارى بگوئى ، بگو بيش از اين ميسر نشد نه اينكه نعمت را كوچك كنى نعمت الهى عظيم است لكن بخواهى در مهمان دارى بكوتاهى خودت اقرار كنى عيبى ندارد بگو بيش از اين دسترسى نشد بيش ‍ از اين موفق نشدم ، پذيرائى شما بايد بيش از اين باشد اينگونه حرفها مانعى ندارد.

رفيق كور

در حالات ربيعة ابن خضيم است كه يكى از رفقاى جناب ابن مسعود بود. چند سال در مدينه هر روز مشرف مى شد خدمت ابن مسعود كه قارى قران و عالم فقه است تا از علم فقه و قرآنش استفاده نمايد اتفاقا چند روزى نيامد.
زن ابن مسعود: بشوهرش گفت اين رفيق كور تو چند روزيست نمى آيد گفت ؟ گفت من رفيق اعمى ندارم گفت : چرا اينكه هر روز مى آمد، گفت : او كه كور نيست . گفت : هر وقت من نگاهش كردم ديدم چشمش روى هم بوده است من بخيالم كور است .
اى قربان چنين مرديكه داخل خانه كسى مى شود فضولى نكند سر بكند داخل اين اطاق و آن اطاق زن و بچه اى را نگاه بكند نعوذ بالله زندگيرا زيرورو بكند.
خلاصه هر كس مواظب خودش باشد اينها همه اش براى تحبيب و تحبّب است تا دوستى ايمانى زياد گردد و جهت الهى درست شود نه نفس ‍ و هوى ، بوجهه الهى ديد و بازديدها شود، بوجهه الهى عيادت مريض گردد بوجهه الهى تشييع جنازه گردد همه اش خدا خدا.(65)

عالم كر مى شود

در حالات شيخ حاتم اصم نوشته اند:
از سابق در نظرم هست عالمى بوده در خراسان دستگاه قضاوت داشته است زنى از محتومات خراسان كسى را خدمت شيخ مى فرستد كه من تنها با شما صحبتى دارم راجع به محاكمه اى بوده ، وقت خصوصى مى گيرد.
به اندرون مى آيد شروع به صحبت مى كند در اثناء صحبت بى اختيار بادى از او خارج مى شود البتّه زنيكه شَرف دوست ، زنيكه صاحب عنوان است برايش چنين پيش آمدى بشود خيلى شرمسار مى گردد و آنهم براى عالم و قاضى شهر. همينطور كه اين زن حرف مى زد. شيخ گفت : مگر نمى دانى من مدتى است كه گوشم سنگين است من نمى فهمم شما چه مى گوئيد داد بزن تا من بشنوم زن گفت : آقا شما كى گوشتان سنگين شده است ؟
گفت مگر خبر ندارى مدتى است چنين شده هر چه از اول تا حالا حرف زدى من نشنيده ام دادبزن تا بشنوم زن خوشحال شد كه الحمدللّه شيخ گوشش كر بوده و نشنيد كه به اصطلاح اسباب سربزيرى ما بشود.
بالجمله شيخ نه فقط در آن مجلس ، بعد هم همين قِسم مدتها خودش را به كرى زده بود كه درست نمى شنود لذا مشهور شد به حاتم اصم .
نوشته اند اصلش اين بنده خدا اصم يعنى كر نبوده خودش را به كرى زده بود براى اينكه مبادا زن بشنود و خجالت بكشد.

مؤ منين برادران هم هستند

در اصول كافى اين داستان نقل شده است چند نفر مسلمان در مسافرتِ بيابان ظاهرا صحراى افريقا بوده در بيابان سوزان مى رفتند.
در اثر بى آبى و عطش و گرما همه از كار افتاده هر كدامشان گوشه اى افتادند آماده مُردن شدند. ناگاه پير مردى كه لباس سفيد پوشيده بالاى سر آنها آمد صدا زد. برخيزيد آب بخوريد، سرهايشان را بلند كردند ديدند بلى اين پير سفيد پوش ظرف آبى آورده . همه آنها آشاميدند و جانى گرفتند.
از او پرسيدند بنده خدا تو كيستى ؟ در اين بيابان بداد ما رسيدى ما از عطش مى خواستيم بميريم . گفت : من يكى از مسلمانان طايفه جن هستم جن هم مانند انس هم كافر و هم مسلمان دارد، هم موزى هم اهل رحم و كمك دارد.
گفت من خودم يكى از مسلمانانم و خودم بگوش خود شنيدم از دو لب پيغمبر خودمان محمد مصطفى (ص) كه فرمود: اَلْمُسْلِمُ اَخٌ الْمُسْلِمْ الايخذل ولايغش مسلمان برادر مسلمان است نبايد برادر مسلمان را واگذارد.(66) و كمك نكند و همچنين باو خيانت نمى كند ديدم برادران دينى من گرفتارند لذا برايتان آب آوردم و بعد از نظرشان غائب گرديد.
خواستم بگويم مسلمانهاى جنّى هم برادرى ايمانيرا باور كردند و عمل مى كنند اما مسلمانهاى آدميزاد آيا شما نبايد اِنَّما المُؤْمِنُونَ اِخْوَةٌ راياد بگيريد عمل كنيد بفرياد برسيد؟
اگر مسلمان مؤ منى گرفتارى دارد پيش شما آمد شما بايد با تمام قوا سعى كنيد گرفتاريش رابرطرف نمائيد براى خدا.

كمك به برادر دينى

هم از حضرت باقر (ع) و هم از حضرت صادق (ع) در جلد 16 بحارالانوار است .
اول ثواب طواف را اشاره فرمود: هر كس هفت مرتبه دور كعبه طواف كند شش هزار حسنه براى اوست و شش هزار گناه از او محو مى گردد و شش هزار درجه برايش بلند مى گردد. بعد در ذيل حديث فرمود: اگر كسى حاجت مومنى را برآورد از براى اوست طوافى و طوافى و طوافى تا ده بار فرمود.

در طواف و اعتكاف

حضرت امام حسن مجتبى (ع) در مسجد الحرام معتكف بود و معلوم است كه در حال اعتكاف از مسجد نبايد حتى الامكان بيرون بيايند.
يك نفر از شيعيان آمد. گفت : آقا بدهكارم و گرفتار شده ام طرفم مى خواهد مرا مهلت ندهد. بفريادم برس . امام فرمود حاصل روايت فعلا مرا ميسر نيست يعنى پوليكه من بدهم بدهى ات اداء شود نيست . گفت : پس بيائيد مهلت بگيريد شفاعت كنيد.
آقا كفش خود را برداشت و از در مسجد بيرون آمد. يكى از اصحاب رسيد، گفت : آقا اى پسر پيغمبر كجا مى رويد؟ فرمود: مى خواهم بروم ضمانتش كنم . گفت : آقا شما اعتكاف داريد. فرمود: شنيدم از پدرم اميرالمؤ منين (ع) نقل فرمود از رسول خدا (ص) فرمود:
كسيكه حاجت مؤ منى را برآورد بهتر است از حج عمره و دو ماه اعتكاف شَهرِين عكافا دو ماه كه دو ماهش مى شود بيست اعتكاف . رفت حاجت آن مؤ من را برآورد و بعد هم بمسجد مراجعت فرمود.
مسلمانان تا بتوانيد حاجت مؤ من را برآوريد اگر مؤ منى بشما كارى داشته باشد، جهت مالى يا آبروئى يا بدهى هر نوع كمكى غنيمت شماريد زهى سعادت كه آدمى خيرى از دستش جارى گردد. مشكل مؤ منى را حل كند دل مؤ منى را بدست آورد. مؤ من را شادمان كند.
وقتى سر از قبر بيرون مى آورد مى بيند صورت زيبا و دلربائى ، سر قبرش ‍ همراهش هست مى گويد بفرما همراهش مى آيد و بدون ترس و بيمى از روى صراط او را رد مى كند تا درِ بهشت آنگاه مى خواهد خدا حافظى كند مى گويد: اى بنده خدا تو كى بودى ؟ صراط و محشر كجاست ؟
گويد: رد شديم مؤ من مى گويد بقدرى با تو ماءنوس بودم كه هول و هراس ‍ نداشتم تو كى هستى ؟ گويد من همان سُرُور هستم كه در دنيا درفلان وقت دل فلان مؤ من من را شاد كردى دل رنجيده بيچاره اى را بدست آوردى بدهيش را دادى يا بخشيدى مؤ من را مسرور كردى .

گذشت

در تفسير مجمع البيان نقل از هشام كه گويد: در جنگ احد رفتم پسر عمويم را ملاقات كنم وقتيكه آمدم ديدم در نفسهاى آخر است و از زبان و لبش فهميدم خيلى تشنه است حرف هم نمى تواند بزند زود قدرى آب آوردم تا آمدم به دهانش بريزم دهنش را محكم بست اشاره كرد بمجروح نزديكش ، من نزد او رفتم ديدم بلى او هم افتاده تشنه است ، تا خواستم آب باو بدهم اشاره بسومى كرد يعنى او از من تشنه تر است باو آب برسان رفتم به سوّمى بدهم ديدم مُرده است . برگشتم به دوّمى ديدم دومى هم تمام شده بسراغ پسر عمويم آمدم ديدم او هم از دنيا رفته است ظرف آب را برگرداندم .

صلوات نجاتش داد

مؤ منى در مكه در طواف بجاى هر دعائى صلوات مى فرستاد پس از نماز طواف تعقيبش صلوات ، در سعى بين صفا و مروه صلوات و قوف مشعر و عرفات و در منى هر كس دعائى مى خواند او صلوات مى فرستاد از او پرسيدند جز صلوات از تو چيزى نشنيديم . گفت مرا داستانى است پدرى داشتم . در همين سفر در اثناء راه مريض و بالاخره محتضر شد، ديدم وضعش خيلى سخت است . مثل قير سياه شده آثار عذاب از او آشكار است ، ناله مى كند مى گويد:
سوختم آتش است . پناه بخدا بردم گفتم : خدايا پدرم در اينحال نميرد براى من رسوائى است بعد طولى نكشيد در آن لحظات آخر ديدم عوض ‍ شد كم كم روى سياه ، سفيد و روشن شد. قيافه گرفته و ناراحت ، متبسم و آرام گرديد با كمال امنيت و آرامش از دنيا رفت .
گفتم : خدايا من نفهميدم چطور شد؟ در عالم رؤ يا پدرم را ديدم در كمال آسايش و خوشى ، احوالش را پرسيدم ، گفت : اعمال و رفتار من مقتضى همان بود كه اول ديدى ، لكن ندا بلند شد از طرف پيغمبر آخر الزمان (ص) آى كسيكه در عمرت زياد صلوات بر ما مى فرستادى حالا موقع تلافى ها است اينها همه هديه محمد (ص) است در برابر صلوات .(67)
لذا من از آنروز ديگر تصميم قطعى گرفتم دست از صلوات برندارم . حالا انشاء اللّه مومنين و مومنات دست از صلوات برنداريد اميد است همه بشفاعت محمد (ص) برسيد.

رئيس پليس

سيد جزائرى اعلى اللّه مقامه مى فرمايد: كه چند نفر از شيعه تجار عراقى برايم گفتند. در سفر دمشق سَحر بعد از نصف شب احتياج به حمام پيدا مى كنند، همه بلند شده بودند از كاروانسرا بيرون آمده بودند كه حمام بروند و سپس مسجد.
در راه عسس يعنى پليس ، گزمه ، شب گرد آنها را مى گيرد نزد رئيسشان مى آورد همانكه باصطلاح رئيس كل پليس دمشق بوده است تا نگاهشان مى كند، مى پرسد اهل كجائيد؟
مى گويند: اهل عراق . مى گويد: رافضى دزدند آنها را بمنزل ببريد كه فردا اعدامشان كنيم . اين بيچاره هاى شيعه در غربت نمى دانستند كه اينجور است ، بالاخره بردند داخل خانه رئيس تا صبح شد.
هوا روشن است ، آقاى رئيس سجاده اى پهن كرده يك مهر كربلائى گذاشته قرآن و دعا، وضوئى مثل شيعه گرفت ، عمامه با تحت الحنك بست نماز خواند. عجيب ، مثل عالم شيعه اى چه قدس و چه تقوايى . مشغول تعقيب بود تا اول آفتاب .
آن وقت اين چند نفر شيعه را صدا زد گفت : بيائيد و ناشتائى براى همه شان آوردند. گفت آقايان بشما بگويم من هم مثل شما شيعه هستم و احتياجى هم بحقوق دولتى ندارم . خودم اعيان زاده ام ، املاك دارم فقط اين پست را گرفته ام كه بداد شيعه برسم چون مى دانم اين سنيها دشمن شيعه هستند.
من اين پست را ساليانه مبلغى رشوه مى دهم تا رئيس عسس باشم تا اگر وقتى امثال شما مظلومى گرفتارى پيدا شد، نجاتش بدهم بآنها ناشتائى داد. خوردند، گفت : آقايان برويد بسلامت .(68)
اين تاجرها گفتند واللّه ما حيران شديم ما چه خيالى مى كرديم هيكل اين رئيس اينطور گنهكار بعد مى بينيم عجيب نيتى دارد.(69)

تواضع امام

در كشف الغمه دارد: روزى امام حسن مجتبى (ع) ، سفره پهن كردند، جلوى روى آقا خوراك ميل كند، سگى در آن نزديكى بود تا چشمش به سفره افتاد آمد روبروى امام نشست .
امام يك لقمه خودش ميل مى كرد يك لقمه هم جلوى سگ مى انداخت ، يكى از اصحاب نزديك آمد و گفت :
آقا اجازه بفرمائيد سگ را رد كنم آقا فرمودند: كارش نداشته باش غرضم جواب امام است ، فرمود: من از خداى عالم خجالت مى كشم صاحب نفسى روبروى من باشد من چيزى بخورم او نخورد هر چند سگ باشد مخلوق خداست تو نبايد تحقير بكنى .
مرتبه ديگر امام حسن مجتبى (ع) رد مى شود مى بيند عده اى از فقراء نشسته اند دورهم دارند نان خشكى مى خورند، تعارف كردند، تا تعارف كردند حضرت سلام كرد پياده شد روى خاكها نشست پهلوى فقرا با آنها هم خوراك شد بعد هم دعوتشان كرد فرمود خانه من بيائيد.(70)

كمك به سگى نجاتش داد

در جلد چهارم بحار الانوار علامه مجلسى است زن بدكارى وقتى در مسافرتش بگودال آبى مى رسد، مى بيند سگى تشنه است سر در گودال چاه آب مى كند و بر مى گردد زبانش آويزان است از شدت عطش در بيابان سوزان اجمالا اين زن بدكار از ديدن وضع سگ ناراحت شد خواست كارى بكند ديد آب پائين گودال است چه بايد كرد، بند و دلو مى خواهد كه آب را بيرون بياورد، در اثر ترحّم گيسوانش را بُريد و بهم بست و بند درست كرد و بكفشش بست آب را بالا آورد جلوى روى سگ گذاشت تا سگ را سيراب نكرد نرفت ، براى همين يك كار خداوند متعال او را آمرزيد بخاطر يك ترحم همينكه بدكار است بخيالت مى رسد جهنمى است يقينا از كجا؟ شايد همينكه به نظرت بدكار است فردا توفيق خيرى پيدا كرد اهل توبه شد. پس كمك بر مؤ من چه ثوابى دارد.

فضل خدا

دو نفر كه قبلا مسيحى بودند و بعد مسلمان شدند و در يكى از شهرهاى اسلامى بنام طليطه ، ظاهرا از شهرهاى مراكش بوده توقف داشته اند سبب اسلامشانرا مى پرسند: كه شما دو نفر نصرانى چطور شد مسلمان شديد و در تحصيل علوم دينى كوشا هستيد گفتند: در چند سال قبل كه در زندان اسير بوديم يكنفر عراقى مسلمان همزندانى ما بود در همان محوطه ايكه ما بوديم روزها قرآن مى خواند ما كه مسيحى بوديم نمى فهميديم كمى از لغتهاى عربى پيش همين مسلمان ياد گرفتيم كم كم معنى قرآن را كه مى خواند مى فهميديم .
يك روز اين قرآن را خواند وَاسْئَلُوا اللّهَ مِنْ فَضْلِه آيه ديگرى خواند اَدْعُونى اَسْتَجِبْ لَكُمْ مى گويد: كلام خداست . خدا هم مى فرمايد: آى مسلمانان شما با خداى خودتان نزديك هستيد اِذا سَئَلَكَ عِبادى عَنّى فَاِنّى قَريب (71) خدا نزديك است اگر كارى دارى بگو يا اللّه به خودش بگو نمى خواهد بيائى در مسجد نمى خواهد بيائى دست بدامن عالم يا سيدى يا واسطه اى بشوى بندگان من هر كس ‍ مرا مى خواهد من نزديكم خدا دور نيست فرياد هم نمى خواهد فقط آنچه مى خواهى با خداى خود عرضه بدار در دل تنها هم خدا مى داند، ولى چون خودش فرموده بگو دعا بزبان هم بشود بهتر است اين دو سه آيه را كه ما شنيديم من برفيقم گفتم ببين پيغمبر اسلام چه ادعائى مى كند آخر چون مسيحيها باين مطالب عقيده ندارند. مسيحيها دينشان تشريفاتى است آنها مى گويند بشر با خدا راه ندارد مگر اينكه بيايد خدمت روحانيشان اگر گناهى كرده بخواهد آمرزيده شود چاره ندارد غير از اينكه بيايد در كليسا پيش همان كشيش و نماينده دينشان اقرار بكند و پول بدهد تا كشيش او را ببخشد در حالى كه خود اين كشيش با خدا راه ندارد دستگاه مفصلى هم دارند در تمام بلاد مسيحى يكى از رفقا مى گفت خودم بكليساى پاريس براى تماشا رفتم كليساى بزرگى است مى گفت : قسمت گناه بخشى تماشائى بود قسمت اولش افرادى بودند كه گناه كرده بودند با خضوع و خشوعى در آن محوّطه مى نشستند قلم و كاغذ را مى گرفتند گناه خودشان را مى نوشتند. باين دستگاه مى برند آنوقت مى رفتند در محوّطه ديگر جواب مى گرفتند كه بايد فلان مبلغ پول براى اين گناهيكه كردى بپردازى تا بخشيده شوى آنرا مى گرفت و بالا خره مبلغى پول مى داد و رسيد مى گرفت و مى رفت . محوّطه آخرى كه عفو گناه است آنجا رسيدى باو ميدادند كه بخشيده شدى و آمرزيده گرديدى !!
آن دو نفر مسيحى گفتند ما در اثر شنيدن اين دو سه آيه قرآن كه خدايتعالى توسط پيغمبر اسلام خبر مى دهد. خدا نزديك است واسطه نمى خواهد دور نيست هر چه بخواهى از او بخواه خدا مى دهد اَسْتَجِبْ لَكُمْ اجابت مى كند. جواب مى دهد خيلى حيران شديم آيا محمد (ص) راست مى گويد؟ كسى با خداى عالم راه دارد هر كس ‍ با خدا مى تواند راه پيدا كند بهمين حال حيرت و تعجب بوديم تا روزى عطش زياد عارض ما گرديد در محوطه زندان هم آب نبود و عطش هم فوق العاده ما را ناراحت كرده بود كسى هم نبود بداد ما برسد دادرسى نبود و مى خواستيم بميريم من يادم افتاد بآيه قرآن گفتيم اى خداى بزرگ اگر اين آيه وَاسْئَلُوا اللّهَ مِنْ فَضْلِه مال تواست ، اگر محمد (ص) راست گفته اُدْعُونى اَسْتَجِبْ لَكُمْ از تواست پروردگارا بداد ما برس ما از تشنگى هلاك مى شويم بلافاصله جلو چشم ما از ديوار مقابل آب جارى گرديد از آب خورديم سيراب گرديديم و همان لحظه تصميم گرفتيم مسلمان شويم پس از خلاصى از زندان اسلام را اختيار كرديم و حقانيت قرآن را يقين كرديم .
مسلمان كذائى كه قرآن مى خواند و عربى ياد اينها داده بود ديد كه اين دو تا مسيحى عطش داشتند از ديوار از جائيكه گمان نمى رفت آب جارى شد مسلمان نادان قرآن را زمين گذاشت و گفت معلوم مى شود حق با مسيحيها است كه چنين معجزه اى پيدا شده نمى دانست از قرآن است بخيالش چون اينها مسيحى بوده اند و دعا كردند آب پيدا شده روى دست و پاى آنها افتاد كه من هم مى خواهم هم دين شما بشوم .
اينها گفتند براى چه ؟ گفت من بچشم خودم ديدم كه برايتان از ديوار آب جارى شد معلوم مى شود كه دين شما برحق است گفتند: بيچاره ما به آيه قرآن متوسل شده ايم گفت من قبول ندارم مى خواهيد مرا محروم كنيد من بايد مسيحى بشوم اجمالا مسيحى شد قرآن را كنار گذاشت با يك خيال و وهمى ..
اين دو نفر باز مى گويند خدايا بحق قرآن و بحرمت محمد (ص) ما را راهنمائى كن شب در خواب بآنان گفتند بسوريه مسافرت كنيد آنجا با علماء اسلام تماسى مى گيرند، از خوبان روزگار مى شوند، بيك لحظه دو مسيحى مى شوند مسلمان اما مسلمان مى شود كافر آدم از آخرتش بى اطلاع است . اَللّهُمَّ اجْعَلْ عَواقِبَ اُمُورِنا خَيْرَا خدايا عاقبت امر ما را بخير گردان .(72)

سركشى عمر

در تواريخ اسلامى ثبت است كه نيمه شبى عمر براى سركشى در كوچه هاى مدينه حركت مى كرد به درب خانه اى رسيد كه صداى آواز و لهو بگوش مى خورد از ديوار خانه بالا رفت و سر در خانه طرف كرد با صداى خشن باو نهيب داد اى فاسق چه مى كنى ؟ حياء نمى كنى ؟ و از اين قبيل تنديها.
صاحبخانه كه در ضمن مردى آگاه بود پاسخ داد اى خليفه اگر من يك گناه كردم تو چند گناه مرتكب شدى .
اول اينكه خداى نهى فرمود است از پشت ديوار بخانه درآمدن را لِما تُدْخِلُوا البُيُوتَ مِنْ ظُهُورِها چرا تو از پشت ديوار آمدى و حال آنكه پروردگار امر فرموده از درب خانه ها وارد شويد وَ ادْخِلُوا البُيُوتَ مِنْ اَبْوابِها
دوم آنكه : خدا در قرآن مى فرمايد لاتُدْخِلُوا الْبُيُوتَ اِلاّ بِاِ ذْنِ اَهْلِها اجازه بگير از صاحبخانه ، بدون اذن حرام است سربگذارد برود در خانه مردم هر چند قوم و خويش باشد بالاتر بگويم هر چند خانه پدرت باشد، خانه پدرت كه مى خواهى بروى اذن بگير چه بسا زن پدرت در نزد او باشد بوضعيكه خوش ندارند يا مناسب نباشد بر آنها وارد شوى بدون اجازه سر نزن مگر خانه شخص خودت آن هم مستحب است كه آدمى با استيناس وارد خانه گردد ممكن است زن در حالى باشد كه دوست ندارد شوهر او را بآنحال ببيند.
سوم : خدا در قرآن فرموده كه فَسَلِّمُوا عَلى اَهْلِها در هر خانه اى هم وارد شديد بر اهل خانه سلام كنيد خدا امر كرده است حتى در خانه خودت هم همين است . آقا توى خانه خودت كه وارد مى شوى بايد سلام بكنى نگو آيا من بزنم سلام بكنم ؟ اگر بكنى چطور مى شود سلام بزنت بكن ، زنم از من پائين تر است اين حرفها را دور بينداز، اگر امت محمد (ص) هستى بشنو از رسول خدا (ص ) فرمود شش چيز است كه من تا آخر عمر از كف نمى دهم يكى سلام بر كوچكها سلام بر اطفال ، ابتداء سلام رسول خدا (ص) هر كه را مى ديد سلام مى كرد كوچك باشد يا بزرگ پياده باشد يا سواره ، اين چيزها در كار نبود انتظار سلام از هيچكس نداشت خلاصه از دور وارد مى شوى هر چند به زنت ، فرزندت ، اگر سلام نكرد ابتدا سلام بكن مستحب است ابتدا به سلام وارد بر مُورُد، كسيكه وارد مى شود بايد سلام بكند و اين مسئله را هم ذكر كرده اند كه اگر كسى وارد خانه اش شد كسى نباشد يا مَلكين را در نظر بگيرد كرام الكاتبين كه همراهش هستند بگو السلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته يا بگويد چنانچه روايت دارد اگر وارد خانه شدى و كسى نيست اَلسَّلامُ عَلَيْنا مِنْ رَبَّنا يا بگو اَلسَّلامُ عَلَيْنا وَ عَلى عِبادِ اللّهِ الصّالِحين - خلاصه بدون سلام بخانه نيا.
چهارم : خدا در قرآن فرمود لاتَجَسَّسُوا جستجو و كنجكاوى در كار مردم نكن از سوراخ و گوشه درب نگاه نكن از بالاى بام نگاه نكن بين خانه چكار مى كنند لعنت بر هر چاسوسى چكار دارى از زندگى مردم سر در آورى هر كس در خانه اش آزاد است تجسّس در امور مردم حرام است .

شيطان پشيمان مى شود

از رسول خدا (ص) روايت شده است در مستدرك الوسائل كه گاه مى شود كسى گناهى مى كند. شيطان بعدا پشيمان مى شود از اين اغوائش ، اى كاش او را باين گناه نينداخته بودم عرض شد چطور است كه شيطان پشيمان مى شود از اغوائش ؟
فرمود: براى اينكه دائما اين مؤ من از گناهش توبه مى كند بقول من ميسوزد و مى گدازد تا مى شود محبوب خدا. شيطان توى سرخودش مى زند مى گويد اى كاش ما از اول نگذاشته بوديم اين گناه را بكند.
گاه مى شود از بس مؤ من مى سوزد و مى گدازد براى گناهش از يك گناه شرمسار است هر لحظه بخدا نزديكتر و هر لحظه منورّتر مى شود.