دعا معراج مؤمنين و راه زندگى

آيت الله سيد محمد تقي مدرسي

- ۱۱ -


5 - دعا ميانه پيدا و ينهان‏

الحَمْدُ للَّهِ خالِقِ الخَلْقِ، باسِطِ الرِّزْقِ، فالِقِ الإِصْباحِ، ذِي الجَلالِ‏وَالإِكْرامِ وَالفَضْلِ وَالإِنْعامِ الَّذِي بَعُدَ فَلا يُرَى، وَقَرُبَ فَشَهِدَ النَّجْوَى،تَبارَكَ وَتَعالَى. الحَمْدُ للَّهِ الَّذِي لَيْسَ لَهُ مُنازِعٌ يُعادِلُهُ، وَلا شَبِيهٌ‏يُشاكِلُهُ، وَلا ظَهِيرٌ يُعاضِدُهُ، قَهَرَ بِعِزَّتِهِ الأَعِزَّاءَ، وَتَواضَعَ لِعَظَمَتِهِ‏العُظَماءُ، فَبَلَغَ بِقُدْرَتِهِ ما يَشاءُ.
"... ستايش خداى را كه آفريننده خلق است و گستراننده روزى و شكافنده‏صبحها، صاحب شكوه و بزرگوارى است و داراى فضل و انعام، آنكه آنچنان دوراست كه ديده نمى‏شود و آنچنان نزديك كه نجوا را مى‏شنود و تبارك و تعالى است،ستايش خداى را كه منازعى ندارد تا همتاى او باشد و شبيهى كه همانند اووپشتيبانى كه ياوريش كند، با عزّت خود عزيزان را مقهور كرد و بزرگان در برابربزرگيش تواضع كردند، پس با قدرتش به آنچه مى‏خواست رسيد..."
ستايش خداى را كه آفريننده خلق است و گستراننده روزى و شكافنده‏صبحها، صاحب شكوه و بزرگوارى است و داراى فضل و انعام، آنكه آنچنان دوراست كه ديده نمى‏شود و آنچنان نزديك كه نجوا را مى‏شنود و تبارك و تعالى است.
تأمّل در اين بخش از دعا ما را به انديشه‏هايى مى‏رساند كه بارزترين آنهااز اين قرارند:
الف - در اينجا پيوندى استوار ميان "خالق خلق" و "گستراننده روزى"هست، زيرا بر اساس آنچه از آيات قرآن و تدبّر در طبيعت جهانى كه در آن زندگى‏مى‏كنيم بر ما روشن مى‏شود، آفرينش خدا به اين صورت نبوده است كه اشياء را ازنيستى به هستى آورد، بلكه جوهر و ذات اشياء همواره نيستى است، خدا برقى ازنور هستى بر اشياء فرو پاشيده و آنها با تكيه بر خداست كه موجود شده‏اند و قائم به‏اويند و خداوند است كه بر هر چيزى قيّوم است و اگر لحظه‏اى موجودات را رهاكند، نيست و نابود مى‏شوند و از آنها چيزى بجا نمى‏ماند. اين آسمانهاى عظيم‏واين فضاى نامتناهى با كهكشانهاى كه در آن است، همه قائم به فرمان خداهستند:
)إِنَّ اللَّهَ يُمْسِكُ السَّموَاتِ وَالْأَرْضَ أَن تَزُولَا وَلَئِن زَالَتَا إِنْ أَمْسَكَهُمَا مِنْ أَحَدٍ مِن‏بَعْدِهِ...(. )سوره فاطر، آيه 41)
"همانا خدا آسمانها و زمين را از اينكه نابود شوند نگه مى‏دارد واگر رو به زوال‏نهند گذشته از او هيچكس آنها را محفوظ نتواند داشت."
مفهوم عطا و فيض مستمر و هميشگى، مفهومى است متناسب با روزى،زيرا آنكه هستى را به اشياء اعطاء كرده، همواره تكامل و استمرار و برآورده شدن‏نيازها را نيز به آنها به شكلى منظّم اعطا مى‏كند.
وجود ما براى ادامه يافتن، به خدا نيازمنداست نمود ظاهرى اين حقيقت،روزى خداست كه اگر آن را از ما باز مى‏داشت، اگر اين اكسيژنى را كه تنفّس مى‏كنيم‏و اين خوراكى را كه تغذيه مى‏كنيم و از طريق آن سلولها و بافتهاى بدن ما رشدمى‏كند، از ما باز مى‏داشت، طبعاً سرنوشت ما مرگ بود و نه فقط مرگ، بلكه از هم‏پاشيدن و به خاك تبديل شدن.
بنابراين اگر خدا روزى مستمر و عطاى پيوسته خود را از خلق باز مى‏داشت‏كار مخلوقات به پايان مى‏رسيد از اينجاست كه اندازه پيوند و ارتباط ميان اين دوچيز را كشف مى‏كنيم: "خالق خلق" و "گستراننده روزى"، آن كسى كه خلق راآفريد هم اوست كه روزى رامى گستراند و پخش مى‏كند، روزى در اين مورد بسيارفراتر از آن است كه انسان در وهله اوّل تصوّر مى‏كند، زيرا شامل همه عواملى است‏كه هستى را بر پا مى‏دارند و زندگى را دوام و استمرار مى‏بخشند، "شكافنده‏صبحها" اين نيز با قضيّه روزى و استمرار آن مرتبط است، زيرا كه صبح براى همه‏بهترين فرصت است براى جنبش و كوشش در جهت كسب روزى، و خداست كه‏صبح براى همه بهترين فرصت است براى جنبش و كوشش در جهت كسب روزى،و خداست كه صبح را مى‏شكافد و مى‏گشايد تا از دل تاريكى دَم برآورد: "شكافنده‏صبحها، صاحب جلال و اكرام."
ب - بينش اسلامى، بينشى است عمومى و كلّى كه موجودات پيدا و پنهان‏وحقايق ساده و پيچيده را با هم مرتبط مى‏كند... اين انديشه در اين بخش از دعامتجلّى شده است، آنجا كه ميان آفرينش نخستين كه از چشم ما پنهان بوده و روزى‏گسترده مستمر كه آن را هر دم مى‏بينيم و لمس مى‏كنيم، ارتباط بر قرار مى‏كند، اين‏روزى پيدا بهترين دليل است بر آن آفرينش نهانى. دعا بدينگونه ميان آن غيب و اين‏شهود، ميان گذشته و اين حال، ميان آنچه نديده‏ايم و آنچه همواره در هر لحظه‏مى‏بينيم، ارتباط ايجاد مى‏كند؛ اين از يك جهت، واز جهت ديگر مى‏بينيم كه اين‏بخش از دعا در ميان آفرينش نخستين و روزى مستمر و شكافتن صبحها و جلال‏واكرام خدا، به مثابه مجموعه‏اى به هم پيوسته از حقايق و اينكه خداوند در آن‏حال كه به ما نزديك است و سخن آرام ما را نيز مى‏شنود و نيز به سبب جلال‏وعظمت خويش از ما دور است، پس از جهتى نزديك و از جهتى دور مى‏باشد،نزديك است، زيرا مهيمن است، احاطه دارد، شنوا و بيناست و دور است، زيراعظيم وجليل است و با خلق شباهتى ندارد و خلق نيز بدو شبيه نيست، ارتباط برقرار مى‏كند. دعا مى‏گويد: "آنكه دوراست، از ديدن به چشم و اوهام خيال دوراست "و نزديك است پس سخن آرام را مى‏شنود" اگر انسان با دوستش به آرامى‏سخن گويد كه كسى صداى او را نشنود،خدا پيش از آن دوست اين صدا رامى‏شنود، پس از اين جهت به انسان نزديك است و بلكه نزديكتر از رگ گردن: "ونزديك است پس نجوا را مى‏شنود، تبارك و تعالى است.."
كلمه "تبارك" رمز سلسله‏اى از اسمهاى خداوند خالق، روزى دهنده،گستراننده بازگيرنده است و اسم "تعالى" رمز سلسله‏اى ديگر از نامهاى خداست:سبّوح، منزّه و همه نامهايى كه منتهى به تقديس خدا مى‏شود.
ستايش خداى را كه منازعى ندارد تا همتاى او باشد و شبيهى كه همانند اووپشتيبانى كه ياوريش كند. با عزّت خود عزيزان را مقهور كرد و بزرگان در برابربرزگيش تواضع كردند پس با قدرتش به آنچه مى‏خواست رسيد.
در حديثى از امام على‏عليه السلام آمده است كه در وصف مؤمنان مى‏فرمايد:
خالق در نفسهاى اينان عظيم آمده پس هرچه جز اوست، در چشم آنان‏كوچك شده است.
اين معادله در دلهاى مؤمنان صادق متجلّى است، در نفس اينان هر اندازه‏خداوند، عظيم است، خلايق به چشمشان كوچك مى‏آيد، آنان هر آنچه جزخداست را بى ارزش و ناچيز و ناتوان يافته‏اند، از اينرو دلهايشان به حطام دنيوى‏تعلّق نمى‏يابد و دوستى مادّيات و بلكه دوستى ما سِوَى اللَّه در آن داخل نمى‏گردد.
در كتابها آمده است كه حضرت عيسى‏عليه السلام با بعضى از حواريّون در گردش‏وسياحت بود، به شهرى رسيدند و چون نزديك آن شدند گنجى بر راه يافتند،گفتند: اى روح اللَّه اجازه ده در اينجا اقامت كنيم و اين گنج را به تصرّف خويش‏آوريم تا تباه نگردد، عيسى گفت: همينجا اقامت كنيد و من به اين شهر در مى‏آيم كه‏گنجى كه در آنجا دارم بجويم پس چون داخل شهر شد و در آن گشت خانه‏اى ويران‏ديد، داخل شد، پيرزنى را ديد، بدو گفت: من امشب بر تو ميهمانم آيا جز تو دراين خانه كسى هست؟ گفت آرى! مرا پسرى است پدر مرده و يتيم كه به بيابان‏مى‏رود و خار جمع مى‏كند و به شهر مى‏آيد و مى‏فروشد و پولش را براى من مى‏آوردو با آن پول زندگى مى‏كنيم. پس خانه‏اى براى عيسى آماده كرد و چون پسرش آمدگفت: امشب خدا ميمهانى صالح براى ما فرستاده است كه از پيشانيش پرتو زهدوصلاح مى‏تابد، پس همنشينى و خدمت او را غنيمت شمار، پسر بر عيسى درآمد و او را خدمت كرد و گرامى داشت، عيسى از كار و بار پسر پرسيد ودر او اَثارعقل و زيركى و استعداد براى ترقّى به مراحل كمال يافت، امّا ديد كه دلش به غمى‏بزرگ مشغول است، پس او را گفت: مى‏بينم كه دلت پيوسته گرفتار غمّى است،مرا از آن خبر ده، شايد دواى دردت بنزد من باشد. عيسى چون در اين سخن پافشارى كرد، پسر گفت: آرى! در دل من غم و دردى است كه جز خدا كسى توان‏مداواى آن ندارد، عيسى گفت: مرا از آن خبر ده، شايد خدا علاج آن را به من الهام‏كند. پسر گفت: روزى خار مى‏كشيدم، بر كاخ دختر شاه گذشتم، به كاخ نگريستم‏ونگاهم به دختر افتاد و عشقش در دلم نشست و هر روز افزونتر مى‏شود وعلاج آن‏را دوايى جز مرگ نمى‏شناسم. عيسى فرمود: اگر او را مى‏خواهى چاره‏اى براى تومى‏انديشم تا با او ازدواج كنى. پسر به نزد مادر آمد و سخن عيسى را براى او گفت،مادر گفت: اى فرزند، من گمان نمى‏كنم اين مرد وعده چيزى دهد كه به آن وفانتواند كرد، پس سخنش گوش دار و در هرچه مى‏گويد فرمانبردارش باش. چون‏صبح شد عيسى به پسر گفت: بر در كاخ شاه رو و چون نزديكان ووزيران شاه آمدندو خواستند كه داخل شوند، آنان را بگو: به شاه برسانيد كه من براى خواستگارى‏دخترش آمده‏ام؛ آنگاه پيش من بيا و از آنچه ميان تو و شاه گذشت خبرم ده. پسرچنان كرد و چون كسان شاه سخنش را شنيدند خنديدند و تعجّب كردند، پس برشاه وارد شدند و در حاليكه پسر را ريشخند مى‏كردند از گفته او پادشاه را خبردادند، پادشاه پسر را به حضور طلبيد، پسر چون در آمد و خواسته را بازگفت‏پادشاه به ريشخند گفت: دخترم را به تو نمى‏دهم مگر آنكه براى من جواهرات‏قيمتى و بزرگ بياورى كه چنين و چنان باشد.. و آنچه را كه در خزانه هيچ پادشاهى‏يافت نمى‏شود براى او وصف كرد.
پسر گفت: من مى‏روم و خواست تو را مى‏آورم، و بنزد عيسى بازگشت‏وماجرا را بازگفت، پس عيسى او را به ويرانه‏اى برد كه در آن سنگها وكلوخهاى‏بزرگ بود، عيسى دست به دعا برداشت و خدا همه آن سنگ و كلوخها را به‏جواهراتى از همان جنس و بهتر از آنچه شاه خواسته بود تبديل كرد، پس عيسى‏گفت: اى پسر از اينها هر چه خواهى برگير و بنزد شاه ببر.
چون سنگها را بنزد شاه برد، شاه و مجلسيانش در اين كار متحيّر شدند، امّاگفتند: اينها كافى نيست، پسر پيش عيسى آمد و قصّه را بازگفت، عيسى فرمود: به‏ويرانه رو و هرچه مى‏خواهى برگير وبنزد آنان ببر. پسر چون چندين برابر بار نخست‏جواهر بنزد آنان برد حيرتشان افزون گشت و شاه گفت: اين موردى عجيب است،پس با پسر خلوت كرد و حال را از او پرسيد، پسر نيز همه ماجرا را بازگفت: پس‏شاه دانست كه مهمان، عيسى است، پس پسر را گفت: مهمانت را بگو بنزد من آيدو عقد دخترم را با تو ببندد. عيسى حاضر شد و عقد دختر را با پسر بست، شاه نيزلباسى گرانبها به پسر پوشانيد و پسر همان شب را با دختر شاه بسر برد.
چون صبح شد شاه پسر را خواست و با او سخن گفت و او را خردمند و فهيم‏و هوشيار يافت، شاه جز آن دخترى فرزندى نداشت پس پسر را جانشين و وارث‏خود كرد و خواص و اعيان كشور را فرمود تا با او بيعت كنند و در اطاعت او باشند.
شب بعد پادشاه ناگهان مرد وپسر را بر تخت شاهى نشانيدند و فرمانبردارش‏شدند و گنجينه‏ها را تسليم او كردند. پس از آن در روز سوم عيسى بنزد پسر آمد تاوداع كند، پسر گفت: اى حكيم تو بر من حقوقى دارى كه اگر تا ابد زنده بمانم‏نمى‏توانم حتى يكى را سپاس بگزارم، امّا ديشب چيزى به دلم آمد كه اگر پاسخم‏ندهى مرا از آنچه برايم حاصل كردى سودى نخواهد بود. عيسى گفت: چيست؟پسر گفت: توكه توانستى مرا طى دو روز از آن حالت نكبتبار به اين پايگاه رفيع‏برسانى چرا اين كار را در حقّ خودت نكردى. و در اين لباس و حالت ديده‏مى‏شوى؟ و چون در سؤال پا فشارى كرد، عيسى فرمود: آنكه به خدا عالم است‏وبه فناى دنيا و پستى آن بينا، به اين پادشاهى نابود شونده و امور فانى رغبتى‏ندارد، ما را از نزديكى خدا و شناخت و دوستى او لذّتهايى روحى هست كه اين‏لذّتهاى فانى را در پيش آن هيچ مى‏شماريم.
پس چون عيسى پسر را از عيوب و آفات دنيا و نعيم و درجات آخرت خبرداد، پسر گرفت: حال كه چنين است پرسشى ديگر دارم: چرا براى خودسزاوارترين و بهترين را برگزيدى و مرا در اين بلاى بزرگ افكندى؟ عيسى فرمود:چنين كردم كه عقل و هوش تو را بيازمايم و نيز تا از ترك چيزها كه دارى بيشتروكاملتر ثواب ببرى و حجّتى بر ديگران باشى، پس پسر پادشاهى را رها كردولباسهاى پوسيده خود را پوشيد و درپى عيسى افتاد، چون عيسى بنزد حواريّون‏بازگشت گفت: اين است گنجى كه مى‏پنداشتم در اين شهر است، او را يافتم‏وستايش خداى را. )بحار الانوار ج‏14، ص‏280)
هنگامى كه عظمت خدا در نفس انسان تجلّى مى‏يابد و دنيا به چشم اوكوچك مى‏آيد، همه مصيبتها و مشكلات دنيا در برابرش حقير مى‏شود، اين است‏كه مى‏بينيم پيامبران بزرگ بهترين مَثَل صبر و استقامت و پايدارى و مقاومت در برابرفشارها و مشكلات هستند، از آنرو كه خدا در چشم آنان بزرگ و هرچه جز اوست‏كوچك است. حضرت ابراهيم‏عليه السلام نداى رب را اجابت مى‏كند و اقدام به بريدن سرپسرش مى‏نمايد و سپس فرزندانش را در زمينى بى آب و آبادنى رها مى‏كند و دررويارويى با طاغوت در آتش افكنده مى‏شود، امّا حتّى يك كلمه بر زبان نمى‏آوردوهم‏چنين كه نهصد و پنجاه سال در دعوت قوم خود صبر و شكيبايى نشان دادوبدينگونه بقيّه پيامبران، امّا اينها از كجا به اين بلند مرتبگى و تكامل دست يافتند؟چگونه از دنيا و ما فيها فراتر و بالاتر رفتند و چسان استقامت كردند؟ همانا در پس‏آنان سرچشمه‏اى از نور و اراده و قدرت بود، سرچشمه ايمان به خدا، عظمت خدادر درون آنان جلوه‏گر شد و دنيا پيش آنان خوار و ناچيز گشت، و ما به نوبه خودفراخوانده شده‏ايم كه اين ايمان را تا درجه خوار شمردن همه دشواريها ومشكلات‏ژرفا بخشيم. ايمان عميق آن است كه قدرتى ما فوق به انسان مى‏دهد تا در زندان‏طاغوتان ايستادگى كند و مقاومتى بى همتا در برابر همه شكنجه‏ها به انسان‏مى‏بخشد، ايمان است كه باعث مى‏شود مؤمن مجاهد بالبخندى آشكار به پيشوازحكم اعدام برود، زيرا چوبه دار بزودى او را به سوى خدا عروج خواهد داد.
ايمان به خدا و عظمت او باعث مى‏شود كه ما در لحظه‏اى حسّاس رويارويى‏با زندگى، تعادل و پايدارى خود را از دست ندهيم.
بخش ديگر دعا به اين انديشه اشاره مى‏كند: "ستايش خداى را كه منازعى‏ندارد تا همتاى او باشد و شبيهى كه همانند او" در اينجا كسى نيست كه با خدا نزاع‏و كشمكش كند و همتا و همسان او باشد "و نه پيشتيبانى كه ياور او" سپس دعامى‏گويد: "با قدرتش عزيزان را مقهور كرد"، پس همه عزّتمندان در برابر جبّارآسمانها و زمين خوار و شكست خورده‏اند، "و بزرگان در برابر بزرگيش تواضع‏كردند پس با قدرتش به آنچه مى‏خواست رسيد"، قدرت خدا بينهايت است و برهمه چيز و هر آنچه آن عزيز قدرتمند خواهد، احاطه دارد.

6 - نياز انسان به خدا

الحَمْدُ للَّهِ الَّذِي يُجِيبُنِي حِينَ اُنادِيهِ، وَيَسْتُرُ عَلَيَّ كُلَّ عَوْرَةٍ وَأَنَاأَعْصِيهِ، وَيُعَظِّمُ النِّعْمَةَ عَلَيَّ فَلا اُجازِيهِ، فَكَمْ مِنْ مَوْهِبَةٍ هَنِيئَةٍ قَدْأَعْطانِي، وَعَظِيمَةٍ مَخُوفَةٍ قَدْ كَفانِي، وَبَهْجَةٍ مُونِقَةٍ قَدْ أَرَانِي؟ فَأُثْنِي‏عَلَيْهِ حامِداً، وَأَذْكُرُهُ مُسَبِّحاً. الحَمْدُ للَّهِ الَّذِي لا يُهْتَكُ حِجابُهُ، وَلايُغْلَقُ بابُهُ، وَلا يُرَدُّ سائِلُهُ، وَلا يُخَيَّبُ آمِلُهُ.
".. ستايش خداى را كه وقتى ندايش مى‏دهم اجابتم مى‏كند و همه عيبهاى‏مرا مى‏پوشاند و من نافرمانيش مى‏كنم و نعمتى عظيم به من مى‏دهد و جزاى آن‏نمى‏گزارم، چه موهبتهاى گوارايى كه مرا عطا كرد و بيمارى عظيمى كه كفايت نمودو شادمانيهاى شگفت‏انگيز و نغز كه به من نشان داد، پس از روى ستايش او را ثنامى‏گويم و تسبيح گويانه او را ذكر مى‏كنم. ستايش خداى را كه پرده‏اش ندرد و درش‏نبندد خواهانش رد نگردد و آرزومندش نااميد نشود."
ذكر خداى متعال هنگامى جلوه مى‏گردد كه انسان اسماء حسناى او را يادمى‏كند و همان هنگام به ياد خود مى‏آورد كه به خدا نيازمند و مضطرّ است و درپيش او ناتوان؛ اگر انسان بتواند خود را بشناسد و با خودشناسى به درجه‏اى برسدكه بفهمد هر خيرى به او مى‏رسد از خداست و هر شرى به او مى‏رسد ازخوداوست، و دريابد كه سرشت او در درّه ضعف، عجز، عدم و عجله پا گرفته است،اگر انسان به اين سطح از شناخت برسد به اوج عبوديّت و قلّه اطاعت خدا رسيده‏است.
پس خداى سبحان مى‏خواهد كه هويّت تن ما را از طريق كارهاى نيكمان به‏ما بشناساند و وقتى خود را شناخت، بتحقيق خداوندش را خواهد شناخت.
و روشن است، آنچنانكه بعضى مى‏پندارند كار چندان ساده‏اى نيست، زيرارسيدن به اين سطح از شناخت، نيازمند كارى فراوان، ثابت و مستمر است،چگونه؟
مى‏توان از طريق آنچه در حديث آمده است، پاسخ را مشخّص كرد: روانهادو هزار سال قبل از بدنها آفريده شدند و در جهان اشباح بودند و اين جهان با عالم‏ذرّ تفاوت دارد، سپس به عالم ذرّ و از عالم ذرّ به عالم نسل انتقال يافتند و از عالم‏نسل به برزخ و از برزخ به روز قيامت و از روز قيامت به سرنوشت نهايى: بهشت يادوزخ، منتقل مى‏شوند.
عبداللَّه بن فضل هاشمى مى‏گويد: به امام صادق‏عليه السلام گفتم: خداوند به چه‏علّت روانها را بعد از بودن آنها در ملكوت اعلى در برترين جايگاه، در بدنها نهاد؟امام فرمود:
خداى تبارك و تعالى دانست كه ارواح با شرف و علوى كه دارند اگر به حال‏خود رها شوند اكثراً به دعوى ربوبيّت خواهند گراييد، پس آنها را به قدرت خود دربدنهايى كه از روى نظر و رحمت بر آنها در ابتداى تقدير براى ارواح مقدّر كرده بودقرار داد و آنها را به هم محتاج و متعلّق كرد و يكى را بر ديگرى رفعت داد و ديگرى‏را رفعتى بيشتر و بعضى را با بعضى برابر نهاد و پيامبرانش را به سوى آنها گسيل‏داشت و حجّتهاى بيم و بشارت دهنده‏اش را بر آنان گمارد، حجّتهايى كه به‏عبوديّت و تواضع در برابر معبودشان به گونه‏هايى كه آنان را متعبّد سازد فرمان‏دادند و عقوبتها و ثوابهايى در دنيا و آخرت براى آنان قرار داد تا به خير دعوتشان‏كند واز شر بر كنارشان دارد و براى آنكه تن به طلب معاش، كسب و كار دهندوبدانند كه آنان بندگانى آفريده شده هستند و روى به عبادت او آورند و از اينرواستحقاق نعمت ابد و بهشت جاويد را يابند و از گرايش به سوى آنچه حقّ آنان‏نيست در امان مانند.
سپس فرمود:
"اى ابن فضل خداى تبارك و تعالى بر بندگانش بهتر از آنان بر خودشان نظرمى‏افكند، آيا نمى‏بينى كه همه آنان دوست دارند بر يكديگر برترى يابند، تا آنجا كه‏عدّه‏اى از آنان به دعوى ربوبيّت به ناحقّ به دعوى نبوّت به ناحق به دعوى امامت‏گراييده‏اند، با وجود آنكه در خود نقص، عجز، ضعف، سستى، نياز، فقر و رنج‏وپيش‏آمد و غلبه مرگ را مى‏بينند. اى ابن فضل خداى تبارك و تعالى جزصالح‏ترين كار را با بندگانش نمى‏كند و بر مردم ستمى روا نمى‏دارد و لى مردم خودبر خود ظلم مى‏كنند." )بحار الانوار ج‏58، ص‏133)
تأكيد بر قرائت دعاهاى به جامانده از معصومين‏عليهم السلام از آن جهت است كه‏روح استقلال و احساس بى نيازى و طغيان، به روح عبوديّت و خوارى و احساس‏نياز به خداى متعال، تحوّل يابد. بدون شك بندگى و خوارى در برابر خدا با بندگى‏و خوارى در برابر مخلوقات تفاوت دارد، بندگى كردن و خوار شدن در برابر خدا،عزّت و افتخار است و از خدا عطا خواستن بى نيازى است. اين است كه در اين‏قطعه از دعاى افتتاح مى‏خوانيم:
"ستايش خداى را كه وقتى ندايش مى‏دهم اجابتم مى‏كند."
من در برابر خدا ناتوانم و در همه چيز به او نيازمندم و هرگاه ندا كنم از اوپاسخ مى‏شنوم، "و همه عيبهاى مرا مى‏پوشاند و من نافرمانيش مى‏كنم" هر انسانى‏را ننگ و عيبى هست و مفتح شدن بعضى در برابر ديگران يعنى عاجز ماندن ازسلوك و معاشرت.
از اينرو انسان نيازمند است كه خدا عيبهاى او را در دنيا و بويژه در آخرت‏بپوشاند.
مفتضح شدن انسان و بر ملا شدن عيبهاى او در دنيا، از دايره تنگ اجتماعى‏كه در آن زندگى مى‏كند و عبارت است از جمع عدّه‏اى‏
محدود از افراد بشر، نمى‏گذرد، در حاليكه در روز قيامت آنجا كه فرد در كنار صدهاميليارد انسان، در برابر خدا مى‏ايستد، افتضاح و بر ملا شدن عيبها او در برابر اين‏شمار عظيم انسانها، امرى بس سخت و دشوار است.
بنابراين ما خدا را سپاس مى‏گزاريم، زيرا كه ننگهاى ما را مى‏پوشاند، واين‏سپاس خدا بايد در شكل خوددارى از معصيت نمايان شود: "همه عيبها مرامى‏پوشاند و من نافرمانيش مى‏كنم"، پوشش خدا بر انسان، بايد به مانعى تبديل‏شود در برابر معصيت و نبايد اين پوشش عاملى شود كه انسان در پناه آن در گناه فرورود. اگر انسان ايمانى راسخ ندارد كه او را از گناه بازدارد، ناچار بايد از خدا كه ننگهاو عيبهاى او را از خلايق مى‏پوشاند، شرم داشته باشد.
"نعمتى عظيم به من مى‏دهد و جزاى آن نمى‏گزارم."
خداى تعالى در زندگى به ما بركت مى‏دهد، بلكه هر جزئى از زندگى مانعمتى عظيم است از خدا، همسر و فرزندان نعمتهاى خدا هستند، عزّت و آزادى‏و قدرت نيز، امّا ما به ازاى همه نعمتهاى عظيم خدا، در جهت خدا كارى نمى‏كنيم‏بلكه زندگى را در غفلت از اين همه نعمت ادامه مى‏دهيم: "نعمتى عظيم به من‏مى‏دهد و جزاى آن نمى‏گزارم... چه موهبتهاى گوارايى كه مرا عطا كرد و بيماى‏عظيمى كه كفايت نمود."
مواهب خدا غالباً چنان است كه انسان آنها را مى‏شناسد و لمس مى‏كندوگاهى نيز بر آنها شكرى مى‏گزارد، امّا لطف خفى خدا آن است كه گرفتاريهاوخطرهاى بزرگ را از انسان دفع مى‏كند، چه انسان هر لحظه در معرض صدهاخطر و گرفتارى است: بيمارى، فقر، شكست و مرگ: خداى متعال كسى است كه‏همه اينها را از انسان دفع مى‏فرمايد.
)لَهُ مُعَقِّبَاتٌ مِن بَيْنِ يَدَيْهِ وَمِنْ خَلْفِهِ يَحْفَظُونَهُ مِنْ أَمْرِ اللَّهِ...(.
)سوره رعد، آيه 11)
"براى هر چيز پاسبانها از پيش رو و پشت سر بر گماشته كه به امر خدا او را نگهبانى‏كنند."
هر انسانى تعدادى فرشته دارد كه خدا بر او وكيل فرموده، اين فرشتگان به‏مثابه نگهبانانى هستند كه او را از معرض به خطر افتادن نگهدارى مى‏كنند و اگر هركس به خود رجوع كند دهها مورد از خطرهاى بزرگ را بياد مى‏آورد كه نزديك بوده‏براى او پيش آيد، امّا دستى غيبى او را نجات داده و خطر را از او دفع كرده است.
پزشكىِ نُوين مى‏گويد: دليل آشكار مرض سرطان، وجود سلولى فاسد درهر منطقه از مناطق بدن است، اين سلول به توليد مثل مى‏پردازد و همه سلولهاى‏مجاور خود را نيز فاسد مى‏كند، آنگاه اين قطعه گسترده مى‏شود و بخش بزرگى ازبدن را فرا مى‏گيرد آنگونه كه علاج آن براى پزشكى محال مى‏گردد، اين سلول فاسددر همه بدنها از زمان تولّد وجود دارد، امّا بدلايلى مجهول، بدون فعّاليّت است‏وگاهى در بعضى از بدنها باز به دلايلى مجهول، به فعّاليّت و جنبش در مى‏آيد و به‏بيشترين مقدار ممكن، سلولهاى مجاور خود را يكى پس از ديگرى فاسد مى‏كند.بنابراين همه ما به اين بيمارى بزرگ تهديد مى‏شويم و هر لحظه امكان دارد لحظه‏نهايى و مرگ به سرطان باشد، امّا خداى سبحان همه اين تهديدها و خطرها را ازمادور مى‏كند، امّا آيا ما او را سپاس مى‏گزاريم؟ هرگز..
"چه موهبتهاى گوارايى كه مرا عطا كرد و بيمهاى عظيمى كه كفايت نمودوشادمانيهاى شگفت‏انگيز و نغز كه به من نشان داد"، همه زيباييها و شادابيهايى كه‏در زندگى هست خدا به ما داده و اين دليلى ديگر است بر ناتوانى و نياز ما به‏رحمت و فضل خدا، امّا چگونه؟
وقتى در بيابان گرفتار تاريكى و سرما و وحشت هستى و سپس صبح رامى‏بينى كه با پرتو افشانى و درخشش خود به سوى تو مى‏آيد و توى دلت بازمى‏شود و درونت گشاده مى‏گردد و آرزوهايت زنده مى‏شود، اين همان شادى نغزوشادابى و زيبايى است و گاهى عصر هنگام در هوايى گرم و خفه كننده و آزاردهنده نشسته‏اى و ناگهان آسمان را مى‏بينى كه از ابر پر شد و بارانى خوب باريدوهوا خنك شد، پس به نشاط مى‏آيى و شادمانى تو را در خود مى‏گيرد.
بنابراين در اينجا خدا انسان راغرق لحظه‏هاى شادى و سرور مى‏كند تا بداندكه همواره نيازمند خداوند است: "چه شادمانيهاى شگفت‏انگيز و نغز كه به من‏نشان داد، پس از روى ستايش او را ثنا مى‏گويم و تسبيح گويانه او را ذكر مى‏كنم.."
انسان از يكسو خدا را ثنا مى‏كند يعنى از او به نيكى ياد مى‏كند و او رامى‏ستايد و در همان هنگام ذكر خدا را بر زبان جارى مى‏كند، او را تسبيح مى‏كندواز اينكه به مخلوقات شبيه باشد، پاك مى‏شمارد: "ستايش خداى را كه پرده‏اش‏ندرد" آيا كسى مى‏تواند به خداى متعال برسد؟ حجاب خدا دريده نمى‏شود و اوعزّت و شكوه خويش در سراپرده عرش خود پنهان و پوشيده است، "و درش‏نبندد" درهاى مردمان شبها بسته مى‏شود و حتّى بيشتر دادسراها در بعضى ازساعتهاى روز تعطيل مى‏شوند، امّا درهاى خداوند هميشه باز مى‏ماند و انسان‏مى‏تواند هر لحظه كه محتاج خدا باشد آن را بكويد: "درش نبندد و خواهانش ردنگردد" هنگامى كه انسان در خدا را مى‏كوبد ناچار خداوند او را اجابت مى‏كند،خدا كسى را كه او را بخواند و از او چيزى بخواهد رد نمى‏كند "آرزومندش نااميدنشود" نيازى نيست كه انسان از خدا چيزى بخواهد، بلكه كافى است در دل خودبه خدا بينديشد تا خدا را در دلِ شكسته بيابد، آنگاه محال است كه خدا آرزوى اورا بر باد دهد، امّا به اين شرط كه خود را نفريبد و اميدش فقط به اجابت خدا باشدوكسى را شريك او قرار ندهد.