امامت در پرتو كتاب و سنت

مهدى سماوى

- ۲۷ -


بـه عـقـيـده شما آيا مى توان در مورد مسلمانانى كه به پروردگار و به پيامبر او محمد(ص )ايمان آورده و شـرك و بـت پـرسـتى را رها كرده و توحيد را باور داشته اند چنين گفت كه درپيروى از مـحـمـد(ص ) از مشركان بيم مداريد و از من بترسيد در اين كه بت بپرستيد ومحمد(ص ) را باور نداريد؟
چـنين سخنى را مى توان خطاب به مشركانى گفت كه سر در پرستش بتان نهاده اند و درتكذيب پـيـامـبـر او مـحـمـد(ص ) از خـدا پـروا نكرده اند, نه خطاب به مسلمانانى كه بت وبت پرستى را واگذاشته و به خداوند و يگانگى او ايمان آورده اند.
الـبـتـه مـى توان خطاب به مسلمانان گفت : در پيروى از دين خدا از كافران بيم مداريد, هرچند پيروى از دين و تسليم شدن در برابر فرمان خداوند و اطاعت از كسى كه خداوندفرمانبرى از او را خواسته و او را به عنوان امام (برترين امت ) يعنى امت محمدمصطفى (ص ) منصوب كرده تعصب و غرور جاهلى آنان را برانگيزد .
از اين بيم مداريدكه مردى به امامت شما گماشته و طاعتش بر شما واجـب شـده اسـت كه همه مشركان كينه او را در دل دارند, سران آنان را به خاك افكنده , اردوى آنـان را برهم زده , لشكرهايشان را درهم كوبيده و روحيه شان را از بين برده است و اينك تعيين او به عنوان امام مى تواندخشم و ناخشنودى آنان را در پى آورد .
پس از آنان بيم مبريد و از من بترسيد كـه از فرمان او سربرپيچيد, از سنت او دور شويد, در پى بدخواهان و كينه دلان و دشمنان او رويد وفرمان خداوند درباره او را ناديده انگاريد و بدين سان از هوسهاى نفس پيروى كنيد.
كداميك از اين دو تفسير ـ به عقيده شما ـ با مطلق قرآن سازگارتر و به پذيرش سزاوارتراست ؟
3ـ ايـن كـه گفته شده مقصود از آن روز, روز عرفه است و پيامبر در آن روز, حلال و حرام خدا را بـيان داشته و (پس از آن حلال و حرامى نازل نشده است ) سخنى مردود است چه , قرآن پس از آن نـيـز پـيوسته بر پيامبر نازل مى شد و تعاليم آن همچنان ادامه داشت ,هر چند اركان مهم دين كه آخرينش حج و ولايت بود و كامل شدن دين و به غايت رسيدن نعمت به ولايت شكل يافته بود.
زيرا قرآن بيان كننده همه چيز و جايگاه و نهانگاه علم الهى و مخزن اسرار رسول خداست و آن كه بـه راهنمايى اش هدايت امت صورت مى پذيرد و پس از آن راهنمايى وتا زمانى كه راهبر امت قرآن است و راهگشايشان به سوى كمال و به سوى تحقق بخشيدن اراده الهى كتاب خداست , هيچ كس گمراه نمى شود و در سرگردانيهاى تفرقه ,در كنج جدايى از ديگران و در سرگشتگيهاى نادانى نمى ماند.
چنين است كه اين سخن نقد مى شود: گرچه وحى تا پايان زندگى پيامبر لحظه اى از او قطع نشد و بيش از هر زمان دردوران نزديك به وفـاتـش پـى درپـى بـه آن حـضـرت مـى رسـيـد .
از جمله آياتى كه دراين زمان رسيده آيه كلاله است (565) .
4ـ شـما در سخن برخى از مفسران شاهد نوعى آشفتگى و درماندگى در بيان مطالب هستيد .
به عـنـوان مثال در مورد آيه تبليغ برخى گفته اند: در آغا ظهور اسلام نازل شده , درحالى كه برخى ديگر گفته اند در مدينه نازل شده و برخى ديگر هم آرايى جز اين اظهارداشته اند.
در مورد آيه (كامل شدن دين ) نيز همين آشفتگى در آرا وجود دارد .
برخى تنها زمان ومكان نزول آيـه را ذكـر كرده و به همين بسنده نموده اند .
برخى هماوردطلبى مرد مسيحى در حضور عمر را يـادآور شـده انـد كـه گـفـت : اگـر چنين آيه اى در ميان آنان نازل شده بود روزنزول آن را عيد مـى گـرفـتند .
برخى گفته اند: اين هماوردطلبى در ديوان عمر صورت پذيرفته و كاتب ديوان او هـمـان مـسـيحى بوده است : برخى گفته اند: اين ماجرا گفتگويى ميان ابن عباس و عمر بوده و مردى يهودى چنين سخنى مطرح كرده و عمر يا ابن عباس به آن پاسخ داده است كه از زمان نزول آيـه آگاهى دارد و مى داند اين آيه در روز عرفه مصادف با جمعه نازل شده و بدين سان دو عيد در اين روز همزمان گشته است .
اكـنـون اگـر بـه اين دسته از تفاسير, تفسيرى ديگر نيز بيفزاييم خواهيم ديد تفسير اخير به طور برجسته از اين ويژگى برخوردار است كه بيشتر مفسران آن را يادآور شده اند و باشرايط و اوضاع و طبيعت مساله نيز سازگارى و همخوانى فزونترى دارد و اين جاست كه اين تفسير را بيش از همه تفاسير, سزاوار پذيرش خواهيم يافت .
توضيح مطلب : بـيـشـتـر مـفـسـران آورده انـد كـه ايـن آيـه در غـديـر خـم و نـه در عـرفـه و در تبيين ولايت عـلـى بـن ابـى طـالـب (ع ) و هنگامى نازل شده است كه پيامبر پس از گواهى گرفتن از مردم بر تاييداين پرسش كه (آيا من بيش از شما به شما سزاوار نيستم ؟ ) و پس از اين كه آنان گفتند:آرى و او نـيـز فـرمود: پروردگارا! خود گواه باش ـ تا پايان همه جزئيات حديث غديرآدست پسرعموى خود را بلند كرد و فرمود: (هر كس من مولاى اويم على (ع ) مولاى اوست .) ايـن كـوتـاهـترين تفسير از اين نوع است كه براى آيه (اكمال دين ) ذكر شده و به خواست خداوند دربـاره آن سـخن خواهيم گفت .
براساس اين تفسير مقصود از آيه اعلام وجوب ولايت و بيان اين حقيقت است كه او پس از رسول خدا زمامدار امت , نگاهبان شريعت وبيانگر سنت است .
ايـن تـفسيرى است كه بيش از هر تفسير ديگر با طبيعت مسائل و با قداست كلام خداوند آتعالى ـ سازگارى دارد, چه ـ آن سان كه گذشت ـ احكام و تكاليف دينى تا زمانى كه نگاهبان اين احكام و آن كـس كـه در قـبال آنها مسؤول است آنها را عهده دار نشود, مركبى بر روى كاغذ است .
از ديگر سـوى ـ چـنان كه به تواتر از رسول خدا رسيده و چنان كه پيش از اين گذشت ـ طبيعى است كه امت پس از او گرفتار اختلاف مى شوند.
افـزون بـر ايـن , در جـامـعه كسى مى بايست كه احكام را اجرا كند, عدل را بپا دارد, تعاليم دين را بـگـسترد, مسؤوليت عمومى امت را بر دوش گيرد و زمينه هاى مناسب را براى بندگان خداوند فـراهم سازد تا خداى يگانه را بپرستند, وظايف خود را انجام دهند واعمال دينى خود را چنان كه مـطـلـوب است , به جاى آورند .
همچنين كسى مى بايست كه مرجع مردم در هنگام اختلاف و پناه آنـان در برابر هر گونه تفرقه و جدايى باشد .
به همين دليل , بيان احكام دين بدون تعيين مرجعى براى اجرا و پاسداشت آن , به مفهوم واگذاشتن امر دين و امت و قرار دادن هر دو در معرض تباهى است و به همين علت نيزرسول خدا به مردم اعلام داشت : مرجع و پناهگاه قرآن و عترت است .
و او ايـن دوگـرانـسـنـگ را بـرجـاى مى گذارد و آنها از همديگر جدا نخواهند شد تا در حوض بر او واردشوند.
در تاريخ زندگى رسول خدا ديده ايم كه چگونه بر اين اصرار داشت كه بر سپاههاى خودو حتى بر (سريه ها)يى كه اعزام مى داشت و از تعدادى اندك تشكيل مى شد فرماندهانى بگمارد و يا زمانى كه مـديـنـه را تـرك مـى گـويـد كسى به جانشينى در آن جا گذارد و يا اگرشهرى را فتح مى كند كـارگزارى را از جانب خود مامور رسيدگى به مسائل آن شهر سازد.سيره خلفاى او و سيره همه عـاقلان نيز چنين بوده ـ و در بخشهاى قبلى كتاب حاضر دراين باره به تفصيل سخن گفتيم ـ و بـنابراين , هرگز نتوان در مورد رسول خدا ـ مهتر همه خردمندان ـ چنين گمان برد كه با آن كه خود مى داند نزديك است به سوى خداوند فراخوانده شود و پاسخ گويد, تنها در برابر مردم بايستد و بـا آنـان وداع كند و آخرين تكاليف و احكام را بيان دارد, بى آن كه به جانشينى كسى وصيت كند كـه مـسؤوليت حفظ وحدت امت و پاسدارى از اين احكام و تكاليف و نيز تبيين آنها را بر دوش مى كـشد و مردم رابدان راهنمايى مى كند و او خود به درستى تصميمها و شايستگى وى در انجام اين مهم اطمينان دارد .
چگونه مى توان چنين تصور كرد در حالى كه ديده ايم وى بر آن اصرار واهتمام داشـت كه هر چه زودتر به كارها, خواه مهمترين و خواه جزئى ترين وكم اهميت ترين آنها, سازمان دهـد؟
پـس دربـاره آنـچـه مهمترين اين كارها و محور و مدارهمه مسائل ديگر است چه مى توان گمان داشت ؟
و بر اين اساس , كدام تفسير را مى توان به فهم كتاب خدا سزاوارتر و به استناد بدان شايسته تر ديد؟
5ـ ديـگربار در آيه تبليغ مى نگريم تا دليل اين تندى لهجه را دريابيم كه (اگر چنين نكنى رسالت او را نرسانده اى ) و (خداوند تو را از آسيب مردم نگه مى دارد.) اگـر بپذيريم كه پيامبر در اين آيه فرمان دارد احكام و تعاليم اسلامى را بيان كند ـ در حالى كه او سرور رسولان خداوند است كه در سخن بر او پيشى نگيرند و به فرمان او گردن نهند ـ چه دليلى بـراى ايـن تـنـدى لـهـجه خواهد ماند و چه نيازى كه خداوند رسول خود رااز مردم نگه دارد؟
آيا مى توان آن گمان پيش گفته را روا داشت كه او از قريش و يا يهوديان و مسيحيان بيم مى برد؟
آيا مـى توان روا دانست كه حكمتى خاص , كلمات قرآن را كه معجزه رسول خدا و بر فراز قله بلاغت و سـخـنـورى اسـت , مـعين نكند و هدفى در به كارگرفتن آن واژه ها با آن تندى لهجه و قاطعيت گفتار نباشد؟
ديگر آن كه رسول خدا از چه چيز بيم داشته است تا لازم باشد خداوند تضمين كند كه اورا در برابر مـردم نـگه مى دارد؟
او در آغاز دعوت مردم به اسلام و زمانى كه اين دين دربرابر هجومهايى همه جـانـبه و متعدد قرار داشت كه كينه توزترين و سخت دل ترين دشمنان و بدخواهان آنها را رهبرى مـى كـردنـد و چـشم به راه هر فرصتى بودند تا حيله اى بر ضد پيام آور اسلام به كار بندند و هر جا بـتـوانـنـد بـر او حمله برند, در دين او خدشه و دراين باره بدگويى كنند و آن مقام بلند را هدف آزارهـاى خـويـش سـازنـد ـ در چنين زمانى ـ ازهيچ كس بيم نبرد .
بنابراين , اينك كه سال دهم هجرت و حجة الوداع است و اسلام پايگاه قدرتى استوار يافته و شكست ناپذير و دست نايافتنى شده و مـردم گروه گروه به دين خداوند درمى آيند, اگر بگوييم تنها خواسته آيه , بيان احكام و تبليغ حـلال و حـرام الهى بوده , اين پرسش برجاى خواهد ماند كه رسول خدا از چه چيز بيم داشته تا در نتيجه درانتظار آن نشيند كه تضمينى از جانب خداوند براى او برسد؟
6ـ افـزون بر همه , اين گمانها با روايت متواتر نزد شيعه و سنى در تعارض است كه پيامبردرصدد مـعـرفـى كـسى بود كه وليعهد او, پاسدار شريعت و آيين وى و زمامدار امور او پس از مردم باشد, كسى كه ولى هر مرد و زن مؤمن و همسنگ قرآن كريم است كه باطل ازهيچ سوى بدان راه ندارد يعنى همان نگاهبان وحى , خاستگاه لطف و دروازه شهر علم ,امير مؤمنان على بن ابى طالب (ع ).
امام واحدى پس از نقل سلسله سند, به صورت مرفوع از ابوسعيد مى گويد: گـفـته است [ابوسعيد]: اين آيه (يا ايها الرسول بلغ ما انزل اليك من ربك ) در روزغديرخم درباره على بن ابى طالب ـ رضى اللّه عنه ـ نازل شده است (566) .
سيوطى نيز در الدر المنثور (2/298) روايتى همانند اين نقل مى كند.

بحثى با المنار پيرامون مساله غدير

اظـهاراتى كه در المنار آمده شگفت آور است .
او گاه رواياتى حاكى از نزول آيه در حادثه غدير خم مـى آورد و سپس اين روايات را رد مى كند, چنان كه از تعصبى آشكار نشان دارد و از اين مهم تر آن كه وى به محتواى حديث غدير اعتراف مى كند و مى گويد: الـبته ما اين حديث را فراراه خود قرار مى دهيم : على مرتضى (ع ) و هر كه آنان [اهل بيت ]را دوست بدارد, دوست مى داريم و هر كه آنان را دشمن بدارد, دشمن .
ايـن را هـمـانـند دوستى ورزيدن با رسول خدا مى شمريم و بر اين باوريم كه عترت آن حضرت بر جـدايى از كتابى كه خداوند بر او نازل كرده سازگار نيست و كتاب و عترت دوجانشين رسول اند چـه , در غـيـر مـاجـراى غدير احاديثى صحيح در اين باره رسيده و به همين دليل , اگر بر چيزى اجتماع كنند آن را مى پذيريم و از آن پيروى مى كنيم (567) .
آنـچـه از ايـن حـقـيقت كه رسول خدا كتاب و عترت را در ميان امت برجاى گذاشت و اين دو از يـكـديگر جدا نمى گردند تا در حوض بر او وارد شوند برمى آيد, آن است كه اوعصمت عترت را به هـمـگـان خـبر مى دهد .
چه اين كه كتاب , راهنمايى است كه باطل ازهيچ سوى بدان راه ندارد و عترت راهبرى كه بنا به نص رسول خدا, با كتاب مخالفت نكرده و نخواهد كرد و به همين دليل نيز از خـطـا و لـغـزش و فـراموشى و نادانى در امان ومعصوم است .
پس عترت براى هميشه از كتاب جـدايـى نـاپذير است كه اين خود نص رسول خداست كه صاحب المنار نيز در المنار بدان اعتراف مـى كند .
بنابراين , پيروى ازهر يك از افراد عترت , بدان دليل كه از كتاب خدا جدايى ندارد واجب اسـت و بـراى پـيـروى كـردن از عـتـرت نيازى به اجماع آنان بر يك مساله نيست .
پس اين سخن صـاحب المناركه (اگر بر چيزى اجتماع كنند آن را مى پذيريم و از آن پيروى مى كنيم ) هم از اين نـظـرمورد اشكال است و هم از اين نظر كه عترت از يكديگر جدايى ندارند و سرچشمه سخن همه آنـان يكى و آن كتابى است كه نه آنها از آن جدايى دارند و نه آن از ايشان و اين خود دليلى است بر آن كـه سخن يكى از آنان سخن همه است و اگر با يكى از آنهامخالفت ورزيم با همه و در نتيجه با كـتـاب خـدا مـخالفت ورزيده ايم چه , رسول خدافرموده است : آنان هرگز از كتاب جدا نخواهند گرديد تا اين هر دو گرانسنگ در حوض بر او وارد شوند.
صـاحـب الـمـنـار پس از اظهارات پيش گفته , حاكى از آن كه حديث غدير حق است ومخالفت با مضمون آن روا نيست , مى گويد: چنان كه صاحبان تفاسير روايتى آورده اند, ظاهرا آنچه از آيه تبادر مى كند فرمان به تبليغ ‌همگانى در همان آغاز دعوت اسلام است .
اما از كجا چنين تبادرى حاصل شده است ؟
آيا چنين تبادرى از طبيعت جمله برمى خيزد؟
(آنچه از پروردگارت بر تو نازل شده است به مردم برسان .) اگر سخن به همين جا پايان يافته بود, جـاى آن وجـود داشـت كه آنچه المنار مى گويد به عنوان يك احتمال در ميان ساير احتمالها كه ترجيح آن بر ديگر احتمالها نيازمند دليل است مطرح شود.
امـا آيـه مـى گـويد: (و اگر چنين نكنى رسالت او را به مردم نرسانده اى ) يعنى آن كه او درعمل رسالت پروردگار را به مردم رسانده و اگر اينك چنان نكند [فرمان تازه را نرساند]گويا هيچ چيز از آنچه را كه بر او نازل شده نرسانده است .
ايـن مـعـنـى آشكار فرمان تازه خداوند است .
(بلغ ما انزل اليك من ربك ) نگفته است (آنچه را در آيـنـده بـر تو نازل مى شود) ـ چه , اين معنى اصل نبوت است و نيازى به يادآورى آن نيست ـ بلكه گـفـتـه اسـت : (آنـچه هم اكنون بر تو نازل شده است .) اين فرمان تازه است كه به خاطر اهميت فراوانش و بدان علت كه دين به آن كامل مى گردد, پذيرش تبليغ رسالتى كه تاكنون پيامبر انجام داده بـه رساندن اين فرمان به مردم مشروط شده وچنين است كه خداوند به وى مى فرمايد: اگر اين فرمان تازه را نرسانى هيچ رسالت او رانرسانده اى .
اينك چند نقد بر اظهارات المنار: 1ـ تـبـادرى كه در اين كتاب از سوى مؤلف ادعا شده صرفا يك ادعاى بى اساس و بى دليل اين چه , در ايـن صـورت مـعنى آيه اين خواهد بود كه آنچه را بر تو نازل خواهد شد, به مردم برسان (و اگر چـنـيـن نـكـنـى رسـالـت او را نـرسانده اى ) يعنى اگر رسالت او را به مردم نرسانى , رسالت او را نرسانده اى .
اما چنين سخنى را چه سود و چه پيام است ؟
! توده مفسران پاسخ داده اند: مقصود آن است كه اگر حتى يكى از آنچه بر تو نازل مى شود به مردم نرسانى همانندكسى خواهى بود كه هيچ چيز از آنچه را كه بر او نازل شده نرسانده است .
امـا ايـن پاسخ نزد من پاسخى سست است چه , دروغ خواهد بود درباره كسى كه بخشى ازكارى را انجام داده و بخشى را واگذاشته , گفته شود كل كار را واگذاشته است .
نيز اگر گفته شود: واگذاشتن بخشى از كار همان قدر جرم است كه واگذاشتن كل آن , اين نيز امـرى مـحـال و مـمـتـنـع خـواهـد بـود و چـنين است كه هيچ پاسخى براى اين پرسش نخواهد ماند. (568) در ايـن بـاره بتفصيل سخن گفته شده كه ما آن را تكرار نمى كنيم , تنها مى گوييم : آياسزاوارتر و پسنديده تر آن نيست كه آيه هماهنگ با روايات متواتر و صحيحى تفسير شودكه از وجوب پيروى از عـلى (ع ) و عترت رسول گرامى حكايت دارد چه , على (ع ) خليفه رسول خداست كه همراه با همه عترت از قرآن جدا نمى شود و اين حقيقت به گونه هايى چند بيان شده است .
اين همه در صورتى است كه نصوصى فراوان , بلكه متواتر از سوى سنى و شيعه وجودنداشته باشد, چه رسد به آن كه نصوص فراوان در حد استفاضه , بلكه تواتر وجوددارد.
اين تنها يكى از راويان حديث غدير است كه مى گويد: ابـن ابـى حـاتـم و ابـن مردويه و ابن عساكر به نقل از ابوسعيد خدرى آورده اند كه اين آيه درروز غديرخم و درباره على بن ابى طالب (ع ) نازل شده است (569) .
بـنـابـرايـن روز غدير روزى خجسته است كه خداوند به بزرگداشت آن فرمان داده و بدين سبب گـراميداشت آن از شعاير بزرگ الهى است چه , در اين روز, آيه كامل شدن دين و به غايت رسيدن نـعـمـت نـازل شـده و خـداونـد در كتاب استوار و مفصل خود, اسلام را براى امت به عنوان دين پسنديده است .
بدين سان , گراميداشت اين روز نه خاص شيعه و نه چنان است كه در المنار در قالب يك روايت كه خود از سستى آن از ديدگاه مؤلف كتاب حكايت دارد آمده است , آن جا كه مى گويد: شيعه به نقل از امام محمدباقر(ع ) آورده است : مقصود از (آنچه از جانب پروردگار بر پيامبر نازل شده ) تصريح به جانشينى على (ع ) پس از اوست و ايـن كـه آن حضرت بيم آن داشت كه چنين تصريحى بر برخى از اصحابش گران افتد .
به همين دليل نيز خداوند او را با نزول اين آيه بر اين كار جرات بخشيد.
در روايتى از ابن عباس است كه خداوند [به پيامبر] فرمان داد مردم را به ولايت على (ع ) خبر دهد و او از ايـن تـرسد كه بگويند: از پسرعموى خود جانبدارى كرده و بدين سبب او را نكوهش كنند اما پـس از آن كـه در غديرخم آيه بر او نازل شددست على (ع ) را گرفت و فرمود: هر كس من مولاى اويم , على (ع ) مولاى اوست .
پروردگارا! دوست بدار, هر كه او را دوست بدارد و دشمن بدار, هر كه اورا دشمن بدارد.
آنان (شيعيان ) در اين باره روايات و تفاسيرى مختلف دارند.. ..
از آن جـمـلـه است كه ثعلبى در تفسير خود مى گويد: اين گفته در موالات على (ع ),در همه جا گسترد و شايع شد و از جمله به حارث بن نعمان فهرى رسيد.
وى بـه حـضـور پـيـامـبر كه سوار بر شتر خويش در ابطح بود رسيد و آن جا فرود آمدو در حضور گـروهـى از صـحابه پيامبر به آن حضرت گفت : اى محمد! تو از جانب خداوند به ما فرمان دادى گواهى دهيم خدايى جز اللّه نيست و تو رسول خدايى وما نيز از تو پذيرفتيم ـ سپس از ديگر اركان اسـلام نام برد و ـ آنگاه گفت : اما تو به اين نيز خشنود نشدى تا آن كه درباره برترى و فضيلت پسر عـمـويـت بـر ما سخن راندى و گفتى ) هر كس من مولاى اويم , على (ع ) مولاى اوست .
اكنون آيا اين سخن از جانب خود تو است يا از خداست ؟
فرمود: سوگند به خدايى كه جز او خدايى نيست , اين فرمان خداوند است .
حـارث پـس از شـنيدن اين سخن پشت كرد و به سراغ مركب خويش رفت در حالى كه مى گفت : (پـروردگـارا! اگر اين حقى است و از جانب تو, پس از آسمان باران سنگ بر ما ببار يا ما را عذابى دردناك آور) [انفال /32].
چـون بـه ايـن جـا رسيد, خداوند سنگى بر سر او فرو افكند و سنگ بر سرش فرودآمد و از پشتش بـيـرون شـد, و خداوند اين آيه را نازل كرد: (خواهنده اى عذابى راخواست كه براى كافران حتمى است ) ـ تا پايان آيه ـ [معارج /1 و پس از آن ].
اما اين روايت روايتى ساختگى است و سوره معارج نيز كه اين آيه در آن آمده سوره اى مكى .
و آنـچـه خداوند از زبان برخى از كافران نقل كرده كه (پروردگارا! اگر اين حقى است و از جانب تو...) يادآورى سخنى است كه آنان قبل از هجرت اظهارداشته اند.
اين يادآورى در سوره انفال آمده و اين سوره پس از غزوه بدر و چند سال پيش ازنزول سوره مائده نازل شده است .
ظاهر تفسير آيه چنين است : حـارث بـن نـعـمان كه در اين جا به او اشاره شده مسلمانى بود كه سپس از دين برگشت .
وى از صـحابه دانسته نشده است .
ابطح كه در اين جا از آن نام برده مى شود در مكه است و اين در حالى است كه پيامبر از غدير خم به مكه بازنگشت , بلكه پس از بازگشت از حجة الوداع در مدينه سكونت گزيد. (570) ايـنـك نـقـدى ديگر بر المنار,هر چند نمى خواهم در نقد چنين گفتارى كه خاستگاهش تعصبى آشكار است سخن به درازا بكشد.
1ـ كسانى كه المنار را خوانده و يا مى خوانند, بدانند برخلاف ادعاى مولف , شيعه درتفسير اين آيه بـا يكديگر اختلاف ندارند, بلكه اين آيه در آنچه خداوند خواسته قاطعيت دارد .
رسول خدا آن را به صورتى روشن و ترديدناپذير تبيين كرده و سپس اهل بيت ـ وصاحبان خانه كه خود بدانچه در آن اسـت آگاهترند ـ مفهوم و مدلول آن را توضيح داده اند, نه آن سان كه المنار مى گويد: شيعه تنها آن را از امام باقر(ع ) روايت كرده باشد.
افزون بر اين , امام محمد باقر(ع ) از همان عترت است كه پيروى از آن واجب است چراكه عترت به تصريح رسول خدا كه صاحب المنار به وى ايمان دارد هرگز از كتاب خداجدا نمى شود.
2ـ در حـالى كه مؤلف المنار خود اعتراف مى كند حارث بن نعمان يكى از مسلمانان بودكه از دين برگشت , چه دليلى براى آن وجود دارد كه روايت مربوط به او را ساختگى بداند؟
بنابراين , نزديكتر به حقيقت آن است كه بگوييم علت ارتداد حارث همان حديث غديربوده است اما در اين باره كه حديث جعلى باشد, صاحب المنار هيچ دليلى نياورده كه چنين مدعايى را ثابت كند و بـنـابـرايـن بـايد گفت هيچ دليلى براى ساختگى بودن اين روايت وجود ندارد جز آن كه چنين ادعايى با خواسته ها و هوسهاى مؤلف كه لگام از آنهابرداشته تا هرگونه كه مى خواهد سخن گويد سازگارى و همخوانى دارد و اين گونه است كه او واضح بودن حقيقت حديث غدير و تواتر روايات در ايـن مـوضـوع را نمى بيند, با آن كه در خصوص موالات على (ع ) و اهل بيت به چنين تواترى در روايات اعتراف مى كند.
3ـ ايـن كـه مـولـف به استناد آن كه سوره معارج , سوره اى مكى است در صحت اين روايت خدشه مى كند پذيرفته نيست چه , هيچ لزومى ندارد كه در يك سوره مكى همه آياتش مكى باشد.
مـگر نه آن است كه سوره مائده آخرين سوره نازل شده از قرآن است و با وجود اين مؤلف در مورد آيـه تبليغ بر اين اصرار دارد كه آيه مكى و از نخستين آيات نازل شده برپيامبر در همان آغاز بعثت دانـسـتـه شـود و آن هـم تنها بدين علت كه مدنى بودن آيه باتمايلات و خواسته هاى او همخوان نيست .
او خـود در مطاوى المنار در مورد بسيارى از آيات در بسيارى از سوره ها بدين اعتراف مى كند كه آيات آنها به صورت جداى از هم و با فاصله زمانى فراوان نازل شده است .
آيا چنين نيست ؟
4ـ چـنان كه برمى آيد وى خود بعدها از اين سخن خويش برمى گردد چه , درباره آنچه خداوند از زبان برخى از كافران نقل كرده مى گويد: ايـن آيـه كـه [كـافران گفتند:] پروردگارا! اگر اين حقى است و از جانب تو, پس ازآسمان باران سنگ بر ما ببار يا ما را عذابى دردناك آور [انفال /32], سخنى رايادآور مى گردد كه قبل از هجرت گفته بودند .
اين يادآورى در سوره انفال آمده وسوره انفال نيز چند سال قبل از نزول سوره مائده و پس از غزوه بدر نازل شده است .
روشـن اسـت سـخنى كه مستند به دليلى نيست , تنها يك احتمال است و اين احتمالى كه صاحب الـمـنـار ضـمن برگرداندن آيه از داستان حارث بن نعمان بدان دامن زده به گونه اى كه او ذكر كرده انگيزه مشخصى نداشته و دليلى نيز بر آن اقامه نشده است .
آيـا شـايـسـته نبود وى بدين حقيقت توجه داشته باشد كه آيات كتاب خداى ـ عزوجل ـ راتفسير مى كند و لازم است خواسته هاى انسان با قرآن هماهنگ گردد نه آن كه قرآن را تابع خواسته هاى خود قرار دهد.
هر مفسرى بايد بداند در ميدان حق جويى و در برابر حق است و نشايد كه از آن كناره گيرد.
5ـ وى در جـايـى ديـگـر چـنين اظهارنظر كرده كه حارث بن نعمان مسلمان بوده سپس ازدين برگشته است اما مؤلف از كجا به چنين آگاهى رسيده است ؟
در حالى كه ظاهر امرخلاف ادعاى اوسـت و چنان كه در روايت آمده , حارث به خدا و پيامبر و بدانچه بر زبان او آمده ايمان داشت , هر چند كه نتوانست آنچه را بر پيامبر نازل شده تحمل كند و اين فرمان تازه و سخت كه بر رسول خدا نازل شده بود صبر او را به سر آورد و به همين دليل نيز گيج و خشمگين از دشوارى اين حقيقت تلخ پشت كرد و فرياد برداشت كه (پروردگارا! اگر اين حقى است از جانب تو.. ..) اين سخن , خود از آن حكايت دارد كه گوينده از ايمان به خداوند برنگشته و تنها اين مساله تازه بر او دشـوار افـتـاده و بـه هـمين دليل نيز خود را نفرين كرده و پس از آن آنچه شايسته اش بوده در همين سراى به سراغش آمده است .
6ـ او مـى گـويـد: حـارث از صـحـابه پيامبر شناخته نشده است , در حالى كه صحابه پيامبربسيار فراوانند .
بنابراين آيا كسى مى تواند مدعى شود همه كسانى را كه با پيامبر معاصربودند يا به مكتب او گـرويـدند مى شناسد؟
افزون بر اين , آيا همين مقدار در (شناخته شدن ) او بسنده نيست كه در اين مساله نام او بدين پايه از شهرت مطرح است ؟
7ـ او مى گويد: (ابطح در مكه است ) .
در حالى كه (ابطح ) وصفى است كه به مكه اختصاص ندارد, بـلـكه به گفته همه اهل لغت , به معنى هر آبراه پهن است كه با شن وماسه هاى ريز پوشيده شده بـاشـد و (جايى را بدان دليل ابطح گويند كه آب در آنجا شعبه شعبه روان شود .
يعنى به راست و چپ رود) (571) و به همين سبب ابوطالب را (شيخ ‌الاباطح ) ناميده اند.
ابـطـح , بـطـحـا و بطحه , صيغه هاى مفرد اين ماده اند و جمع آن , اباطح , بطاح و بطحاوات است .
بنابراين , به صرف آن كه ابطح در مكه است پس سخن شيعه درباره غديرخم نقض نمى شود كه آن مكان را (ابطح ) خوانده اند چه , ابطح به معنى آبراه پهناور تنها به مكه اختصاص ندارد, بلكه عنوانى عام است و بر هر مكانى كه داراى اوصاف پيش گفته باشدصدق مى كند و غديرخم نيز يكى از اين مكانهاست .
8ـ او مى گويد: (پيامبر از غدير خم به مكه بازنگشت , بلكه پس از بازگشت از حجة الوداع در مدينه سكونت گزيد.) اين سخن بدان معناست كه وى درباره روز غديرخم كه شيعه و سنى از آن نام مى برند ونيز در اين كـه ايـن روز هيجدهم ماه ذى الحجه است , خود را به نادانى مى زند .
آنچه دراين روز بوده , پس از حجة الوداع و در راه بازگشت به مدينه بوده است [نه قبل از حج ودر راه رفتن به مكه ].
بنابراين , معتقدان به بيعت غدير نمى گويند اين ماجرا پيش از رسيدن پيامبر به مكه بود تابدانچه در الـمـنـار آمـده بر آنان اشكال شود و يا حديث غدير به استناد اختلافى كه وى مدعى است انكار گـردد, بـلكه بر اين اتفاق وجود دارد كه اين ماجرا در هيجدهم ذى الحجه صورت پذيرفته و هيچ كس نگفته ماجراى غدير خم قبل از رسيدن پيامبر به مكه بوده است .
در پايان مى گويم : مفسر بايد بداند در برابر كلام خداوند قرار دارد و نبايد در پى هوسها وتمايلات درونى روانه شود, بلكه مى بايست با تمامى انديشه و تن و توان و تمايل خود,پشت سر قرآن حركت كـنـد تا قرآن او را به بهشت رهنمون گردد و هر كه قرآن را پشت سرگذارد ـ چنان كه مضمون حديث پيامبر است ـ اين كتاب او را به سوى دوزخ خواهد راند.اميرمؤمنان نيز كسانى را كه بر آنان واجـب بـوده تـمـايلات خود را با قرآن هماهنگ سازنداما در عين حال قرآن را با هوسهاى خويش هـمـخـوان كرده اند نكوهيده است .
و همين نيزراز همه گرفتاريهاى آدميان است كه از رهنمود خداوند روى مى تابند و به راهنمايى نفسى كه پيوسته به بدى فرمان مى دهد روى مى آورند.
پـوشيده نيست چانه زدن با كسى كه در وراى همه كنكاشها هدفى جز آن ندارد كه بدون پايبندى به آنچه رهنمود حق است تنها حرف خود را بر كرسى نشاند و چيره شود, به هدر دادن وقت است و تـا دلى براى پذيرش حق گشوده و آماده نشود كه بتوان بصراحت در خوشايند يا بر ناخوشايندش سـخن به ميان آورد, چانه زدن با آن نه تنها سودى در پى نمى آورد, بلكه بر ظلمت چونان دلى نيز مـى افـزايد .
از خداوند تعالى خواهانيم اين ظلمت و اين اندوه را از امت برگشايد و حق را راهنما و هدف ما قرار دهد.
شـايد بتوانيم براى اين حقيقت كه اغلب مردم با سطوح علمى متفاوت از جمله آشنايان طراز اول فـرهـنـگ , بر مطالبى اصرار مى ورزند كه براهين و دلايل حاكى از مطالبى خلاف آنهاست , علتى روشـن بـيـابـيـم .. .
و شايد نيز اين علت , آن باشد كه آنها آنچه را بدان خوى دارند .
مقدس و بزرگ مـى شـمرند و نسبت بدان تعصب دارند اما اگر انسان حجاب تعصب از ديده برگيرد, حقيقت در بـرابـرش آشكار خواهد بود و او را با روشنترين سخن و واضحترين دليل و برهان خواهد خواند .
در اين جا مى توان گفت : اين سخن را هر كسى مى تواند در حق ديگرى ادعا كند يعنى او را به غفلت و تعصب و بيخبرى نسبت دهد درصورتى كه كلام و سخن خود را در مقام استدلال و مباحثه توجيه مـى كند, پس سخن خصم در مقام مناظره در ملزم ساختن طرف خود به اعتقاد خويش پذيرفتنى نيست .
بـه هـر حـال , ايـن چيزى است كه مردم بدان خوى گرفته اند, اما آنچه دليل بر آن دلالت مى كند ثبوت حقيقت در كتاب گرانقدر خداوند و سنت پيامبر بزرگوار او به صورت متواتر و يا دست كم بـه صـورتـى كـه اتمام حجت كند مى باشد و اين همان چيزى است كه او [صاحب المنار] در جايى بدان اقرار دارد اما در جايى ديگر تا توان دارد به راست وچپ مى زند, هر چند مستلزم تكلفى بسيار و تخيلى دامنه دار باشد.
چنين چيزى مى تواند شخص را سزاوار سرزنش و نكوهش كند و به هر حال , حق به پيروى سزاوارتر است .
(بگو تنها هدايت , هدايت خداوند است و فرمان داريم كه در برابر پروردگار جهانيان تسليم باشيم ) [بقره /120].

اعتراف صاحب المنار به احاديث غدير

اگـر بخواهيد بيشتر نسبت به اعتراف صاحب المنار به حديث غدير اطمينان يابيد اين سخن او را بخوانيد كه مى گويد: اما حديث : (من كنت مولاه فعلى مولاه ): ايـن حـديـث را احـمـد در مـسـنـد خود به نقل از بريده و براء آورده , ترمذى , نسايى وضيا نيز در الـمـخـتاره آن را به نقل از زيدبن ارقم روايت كرده و ابن ماجه نيز آن را به نقل از براء روايت كرده اسـت .
بـرخـى از ايـن گروه آن را حسن دانسته اند .
ذهبى آن را با همين عبارت صحيح دانسته و برخى ديگر نيز آن را با افزودن جمله (اللهم وال من والاه و عاد من عاداه ...) توثيق كرده اند.
در روايتى است كه آن حضرت براى مردم خطبه ايراد كرد و اصول و اركان دين رابراى آنان يادآور شـد و نـيز آنان را به اهل بيت خويش سفارش نمود و آنگاه گفت :من در ميان شما دو گرانسنگ برجاى گذاشته ام : كتاب خدا و عترتم , اهل بيتم .
پس بنگريد كه چگونه درباره اين دو جانشين من عـمـل مـى كـنـيد .
اين دو از يكديگرجدا نگردند تا در حوض بر من وارد شوند .
خداوند مولاى من است .. .
و من مولاى همه مؤمنان .
سپس دست على (ع ) را گرفت و آن سخن را فرمود.
كسانى جز آنان كه گفته شد نيز اين حديث را با سندهايى ضعيف روايت كرده اندو در اين احاديث اسـت كـه عمر با او [على ] برخورد كرد و به وى گفت : گوارايت باد كه به يك صبح و شام مولاى من و هر مرد و زن مؤمن شدى (572) .
هـمـچـنين از بريده اسلمى روايت شده كه با گروه اعزام شده به يمن همراه بود وبى مهريى از او [عـلـى ] ديـد و از آن به پيامبر شكايت برد .
چون پيامبر مشاهده كردبرخى از مسلمانان به ناحق از على (ع ) گلايه دارند و او جز آنچه حق را خشنودمى سازد, انجام نداده است , در غدير خم در ميان مردم خطبه اى ايراد فرمود وخشنودى و طرفدارى خود را از على (ع ) و ولايت او اعلام داشت و از اين كه مؤمنان بايد ولايت او را به دل داشته باشند سخن گفت .
غـديـر خـم جـايى است ميان مكه و مدينه , نزديك به رابغ و به فاصله دو ميلى جحفه .. .
گفته اند: پيامبر در روز هشتم ذى الحجه در اين جا فرود آمد و براى مردم ايراد خطبه كرد.
شيعيان در عصر آل بويه در حدود سال چهارصد اين روز را عيد مى گرفتند.
اما سنيان مى گويند: اين حديث بر ولايت سلطه و حكومت كه همان امامت ياخلافت است دلالتى نـدارد و ايـن واژه در قـرآن بـدين معنا به كار نرفته , بلكه مقصود از ولايت در آن , ولايت نصرت و مودتى است كه خداوند آن را ميان مؤمنان با همديگر و نيز كافران با همديگر برقرار دانسته اند (كه آنان ازهمديگرند.) بنابراين معنى حديث آن است كه هر كس من ياور و پشتيبان او بوده ام على (ع ) نيزياور و پشتيبان اوست , يا هر كس از من پشتيبانى كرده و يا مرا دوست داشته است از على (ع ) پشتيبانى كند و او را دوست بدارد.. ..
حـاصل اين معنا آن است كه او [على ] گام بر جاى گام پيامبر مى نهد و كسى رايارى مى دهد كه پـيـامـبـر را يـاور است و [در مقابل ] هر كه پيامبر را يارى مى دهدبايد كه او را نيز يارى دهد و اين مزيتى بزرگ است (573) .
پـيـشتر اظهاراتى همانند اين گذشت و به نقد آنها نيز پرداختيم اما حقيقت مسلم آن است كه هر تلاشى در سست نشان دادن و ضعيف خواندن اخبار متواتر محكوم به شكست است و اين جاست كه چـون وى در رد ايـن تـواتـر ثابت شده و در هر گونه نقدى كه به افكارش بينجامد ناتوان مى ماند تـلاشـهـاى ديگرى را با هدف خدشه در آن , آغاز مى كند.او در حالى كه از يك سوى به صحت اين حـديـث اعـتراف مى كند, مى كوشد با همان شيوه كه برخى ديگر نيز در آن خدشه كرده اند در آن اشـكال كند و مثلا بگويد: برخى ازصورتهاى اين حديث با سندهايى ضعيف نثل شده است .
ممكن اسـت خـود حـديث نيزاز اين درشگفت و به خشم شود كه بزرگ دارندگان و تقديس كنندگان حـديـث رسـول خـداو آنـان كه خواهان پذيرش واژه به واژه آن هستند درباره حديثى با مدلول و مـفـهـوم روشـن بـگـويـند: (با سندهايى ضغيف روايت شده ), اين به معنى رد روايت , قبل از نقل آن است .
بـا هـمـه اينها, حتى همان حديثى كه مى گويند با سندهايى ضعيف روايت شده , بسنده است كه دلـيـل و بـرهانى بر ولايت على (ع ) باشد چه , اين سخن رسول خدا كه دست على (ع ) را گرفت و فـرمـود: (هر كس من مولاى اويم , على (ع ) مولاى اوست ) ناگزيرمى بايست به معنى ولايت عامه باشد, چرا كه ولايت رسول خدا خود نيز عام است , آن جا كه خداوند فرمود: (النبى اولى بالمؤمنين من انفسهم ) (574) و رسول خدا هم فرمود: آيا نه آن است كه من از مؤمنان يا از خود شما بر شما سزاوارترم ؟
و آنان نيزگفتند: مسلم چنين است و در اين هنگام بود كه او فرمود: (من كنت مولاه فعلى مولاه .) بـنابراين , ولايتى كه در اين جا از آن سخن به ميان آمده , ولايت رسول خداست ـ كه رسول خدا از خود مؤمنان نسبت به آنان سزاوارتر است ـ ولايتى كه به حكم كتاب خدابراى پيامبر ثابت شده و او نيز ـ كه از روى هوس سخن نمى گويد ـ آن را براى على (ع )ثابت كرده است .
پـس ايـن مـسـاله , مساله بحث بر سر واژه ها نيست تا انسان بكوشد چيره دستى خود را دربازى با الفاظ را به نمايش گذارد و با به كار گرفتن قدرت بيان پر تاثير خود بر ديگران برترى جويد, بلكه آنچه هست سخنى مقدس است كه از منبع نبوت و اركان لطف سرچشمه گرفته و بايد كه واژه به واژه و به همان صورت كه هست اخذ شده و صاحب آن سخن را نيز بزرگ داريم و از او فرمان برده شود كه فرمانبرى از او فرمان بردن ازخداست .