سقيفه

مرحوم علامه سيد مرتضى عسكرى

- ۴ -


داستان يُندَب الخير

به وليد خبر دادند که مردى يهودى به نام زُرارَه، که نَطْرَوي بود و در انواع سِحر و يادو ماهر بود، در يکى از دهات نزديک يِسْرِ بابل سکونت دارد. وليد دستور داد که او را به کوفه بياورند تا از نزديک شعبده بازى او را تماشا کند. شعبده باز را به نزد وليد آوردند. دستور داد تا او شعبده بازى خود را در مسجد کوفه نمايش دهد.
از نمايش هاى او اين بود که، درتاريکى شب، فيل بزرگى رانشان مى داد که بر اسب نشسته است. ديگر اين که خود به شکل شترى در مى آمد که روىِ ريسمانى راه مى رفت. بار ديگر درازگوشى را نشان داد که خودش از دهان او داخل مى شد و از مَخرَيش بيرون مى آمد. در پايان، يکى از تماشاکنندگان را پيش کشيد و بى پروا با شمشير گردن زد و سر از تنش جدا ساخت! سپس، در برابر چشمان حيرت زده تماشاگران کشته؛ سالم به پا خاست.
در کوفه فردى بود به نام يُنْدَب بن کعب اَزْدى که به بيدارى و عبادت شبانه شهرت داشت، جندب، چون چنين ديد، رفت به بازار شمشير سازها، شمشيرى عاريه کرد و آورد و ساحر را زد و کشت و گفت: اگر راست مى گويى خودت را زنده کن!
وليد سخت ناراحت شد و فرمان داد که، به انتقام خون زُرارَه يهودى، جندب را به قتل برسانند. اما بستگان او از قبيله اَزْد به حمايتِ يندب. برخاستند و از کشتنش يلوگيرى کردند. وليد به ناچار، به حليه متوسّل شد و جندب را زندان کرد تا که بى سر و صدا او را بکشد. در زندان، زندانبان او را ديد که از سر شب تا به صبح به نماز و عبادت مشغول است؛ روا نديد که دستش در خون چنين مردى زاهد و با ايمان شرکت کند. لذا، به او پيشنهاد کرد: من در زندان را براى تو باز مى کنم، فرار کن. جندب گفت: اگر چنين کنم، وليد از تو دست بر نمى دارد و تو را مى کشد. زندانبان گفت: خون من در راه رضاى خدا و نيات يکى از اولياى او چندان ارزشى ندارد.
وقتى فرارِ جندب را به وليد گزارش کردند، فرمان داد که زندانبان را گردن بزنند. جندب، پنهانى، خود را از کوفه بيرون انداخت و به مدينه رساند و در آنجا بود تا آنکه على بن ابى طالب(ع) در حق او با عثمان سخن گفت و از او شفاعت کرد. عثمان پذيرفت و نامه اى به وليد نوشت تا مزاحمتى براى جندب فراهم نسازد و به اين ترتيب، جندب به کوفه بازگشت. 351
چنين بود داستان وليد و حکمرانى اش در کوفه و اينک داستان والى ديگرى بر مسلمانان از وابستگان به خليفه.

عبداللّه بن سعد بن اَبى سَرح و داستان وى

عبداللّه برادرِ رضاعى عثمان بود که پيش از فتحِ مکه اسلام آورده و به مدينه هجرت کرده بود. و او يزو نويسندگان پيامبر خدا(ص) بود، امّا پس از مدتى مُرتَدّ شد و به مکه بازگشت و به قريش مى گفت: محمّد مطيع اراده و خواسته من بود و مى گفت در آيه قرآن بنويس "عزيزٌ حکيمٌ" مى گفتم بنويسم "عليمٌ حکيمٌ"؟ او يواب مى داد که مانعى ندارد هر دو خوب است. پس، خداوند اين آيه را درباره او نازل کرد:
[وَمَنْ أَظْلَمُ مِمَّنْ افْتَرَى عَلَى اللَّهِ کذِباً أَوْ قَالَ أُوحِىَ إِلَىَّ وَلَمْ يوحَ إِلَيهِ شَىْ ءٌ وَمَنْ قَالَ سَأُنزِلُ مِثْلَ مَا أَنزَلَ اللَّهُ وَلَوْ تَرَى إِذْ الظَّالِمُونَ فِي غَمَرَاتِ الْمَوْتِ وَالْمَلَائِکه بَاسِطُوا أَيدِيهِمْ أَخْرِيُوا أَنفُسَکمْ الْيوْمَ تُيْزَوْنَ عَذَابَ الْهُونِ بِمَا کنتُمْ تَقُولُونَ عَلَى اللَّهِ غَيرَ الْحَقِّ وَکنتُمْ عَنْ آياتِهِ تَسْتَکبِرُونَ ](انعام / 93)
آيا ستمگرتر از آن کس که دروغى بر خدا بسته است کيست؟ يا آن کس که گفته است به من وحى شده، در صورتى که بر او وحى نشده، جا که گفته است که من نيز مانند آنچه خدا نازل کرده نازل مى کنم اگر ببينى که ستمکاران به سختى هاى مرگ گرفتار آمده اند و فرشتگان دست هاى خود را گشوده اند که: يان هاى خود برآريد، امروز، به گناه آنچه درباره خدا به ناحق مى گفتيد و از آيات وى گردنکشى مى کرديد، سزايتان عذابى خوارکننده است. 352
چون مکه به دست مسلمانان فتح شد، رسول خدا(ص) براى اهل مکه فرمان عفو عمومى صادر کرد، ولى دستور داد که عبداللّه را بکشند گرچه به پيراهن کعبه چسبيده باشد. عبداللّه بر يان خود ترسيد و به عثمان پناه برد. عثمان او را پنهان کرد تا اين که او را به خدمت پيامبر خدا آورد و برايش از آن حضرت امان خواست. رسول خدا(ص) دير زمانى خاموش ماند و سربلند نکرد، تا آنکه سرانيام موافقت کرد. چون عثمان بازگشت، حضرت رسول(ص) روى به حاضران کرد و فرمود: از آن جهت خاموش ماندم تا مگر يک تن از شما برخيزد و سر از تنش جدا سازد. در پاسخ گفتند: ايما و اشاره اى در اين زمينه به ما مى فرمودى. رسول خدا(ص) فرمود: شايسته نيست که پيامبر به گوشه چشم ايما و اشاره کند.
عثمان، چون به خلافت نشست، چنين شخص معلوم الحالى را، به سبب برادرى با خود، در سال 25 هجرى به حکومتِ مصر برگزيد353 و عمر و عاص، عامل آنيا، را عزل کرد. 354
عبداللّه، قسمت هايى از افريقا را فتح کرد و عثمان خُمسِ غنائمِ آن ينگ را به او بخشيد. 355

داستان حَکم بن ابى العاص عموى خليفه

عثمان مسند خلافت درست کرده بود و بر روى آن، در کنار خود، تنها به چهار نفر اجازه مى داد بنشينند: عبّاس عموى پيامبر، ابوسفيان، حَکم ابن اَبى العاص عموى خود، وليد بن عقبه. وحکم بن العاص در زمان پيامبر(ص) به نفاق مشهور بود. در مدينه پشت سر پيامبر راه مى رفت و آن حضرت را مسخره مى کرد. دستش را تکان مى داد، سرش را تکان مى داد، زبانش را در مى آورد، چشمش را چپ مى کرد. يک بار پيامبر برگشت و به او فرمود: "کنْ کما اَنْتَ": همينطور بمان. حکم تا آخرِ عمر راه مى رفت و دست و پايش را تکان مى داد. و چشمش را چپ مى کرد.
روزى پيامبر(ص)، در يکى از خانه هايش با حضرت امير(ع) نشسته بود.
حَکم دزديده يشم بسوراخ در گذاشته بود وگوش مى کرد. حضرت رسول(ص) به حضرت امير(ع) فرمود: برو او را بياور. آن حضرت بيرون آمد و گوشِ حکم را مانند بز گرفت و کشيد و او را به داخل بُرد. پيامبر لعنتش کرد. و او را به طائِفْ تبعيد کرد356
آيه کريمه [وَالشَّيَرَه المَلعُونَه فى القرآنِ. . . ] (اسراء /60) درباره حکم واولادِ حَکم بن اِبى العاص بن اُمَيه است357 يا درباره همه بنى اميه358
در زمانِ خلافت ابوبکر، عثمان از او در خواست کرد تا اجازه دهد او و اولادش به مدينه باز گردند، ولى ابوبکر قبول نکرد. در زمان پيامبر(ص) عثمان از پيامبر در خواست کرده بود و آن حضرت نپذيرفته بود. در زمان عمر نيز عثمان به نزدِ عمر آمد و از او خواست که اجازه دهد حکم و اولادش باز گردند، ولى عمر هم قبول نکرد. وقتى عثمان، خود به خلافت رسيد او را به مدينه باز گرداند359 حکم، در حالى که لباسى مندرس بر تن داشت و تنها با يک بُز دارايى او بود در کوشش را گرفته بود وراه مى برد، وارد خانه عثمان شد. امّا، وقتى از خانه عثمان به در آمد، حُبّه خز پوشيده بود360. عثمان او را، در کنار خود، بر مسند خلافت مى نشاند. روزى حکم بر عثمان وارد شد. خليفه، وليد را پس زد و عمويش را با خود نشاند. آنگاه که حکم بيرون رفت، وليد به عثمان گفت: دو بيت شعر به زبانم آمده است، مى خواهم بخوانم. عثمان گفت: بخوان. وليد چنين خواند:
لمّا رَأَيتُ لِعَمّ المَرءِ زُلفى قَرابَه دُوَينِ اَخيهِ حادِثاً لَمْ يکنْ قِدْما
تأمَّلْتُ عَمْراً اَنْ يشُبّ وَ خالدِاً لِکي يدْعُوانى يوْمَ مَزْحَمَه عَمّا
آن گاه که ديدم عموىِ مَرد در نزد او نزديکى و احترامى دارد که برادرِ او ندارد که در گذشته چنين نبود، آرزو کردم دو پسر تو، خالد و عمرو، بزرگ شوند و به روز رستاخيز مرا عمو خطاب کنند.
عثمان براى وَليد دلش به رحم آمد و، به يبران دلِ شکسته برادرش، به وى گفت: تو را والى کوفه مى کنم361.

داستان سعيد بن حَکم بن ابى العاص و مالک اشتر

عثمان، بعد از آن که وليد را پس از داستان شراب خواريش از کوفه عزل کرد، به جاى او، سعيد بن عاص را والى کوفه کرد و به او دستور داد که با مردم خوشرفتارى کند. سعيد، وقتى به کوفه آمد، منبر و دار الاماره را آب کشيد362 و به عکسِ وليد، که يَليس و همنشين نصرانىِ شرابخوار بود و آشکارا با وى شراب مى خورد، با "قُرّاء"363مجالست و شب نشينى مى کرد؛ با مالک اَشْتَر، عَدِىّ بن حاتم طائى و قريب به چهارده نفر از بزرگان و شيوخ قبايل اهل کوفه. آنان، علاوه بر اين که قارى اهل کوفه بودند، شيوخ عشائر هم بودند.
روزى صاحبِ شُرطه سعيد گفت: کاش اين سوادِ364 عراق به امير تعلّق داشت و شما داراى مزارع و باغاتى بهتر از آن بوديد.
مالک اشتر در يواب وى گفت: اگر آرزو مى کنى براى امير، آرزو کن که او بهتر از مزارع و باغاتِ ما را به چنگ آورد و اموالِ ما را براى او آرزو مکن و آن را براى خودمان واگذار.
آن مرد گفت: اين آرزو براى تو چه زيانى داشت که چنين رو ترش کردى؟ به خدا سوگند، اگر او (سعيد بن عاص) اراده کند و خواستار شود، همه اين مزارع و بستان ها را مى تواند تصاحب کند.
اشتر يواب داد: به خداى سوگند که اگر قصد تصاحب آن را بکند بدان توانايى نخواهد داشت.
سعيد، از اين سخنِ مالک، سخت در خشم شد و رو به حاضران کرد و گفت: کشتزارها و بستان هاى سوادِ عراق مال قريش است. [مقصود او از قريش، بزرگان بنى اميه و قبيله تَيم و عَدى و مانند آنان بود که در مکه بودند، به خلافِ انصار که در اصل از اهل يمن بودند و مالک اشتر و بيشتر اهل کوفه از آن قبايل بودند. ]
اشتر در پاسخ او گفت: آيا مى خواهى ثمره ينگ هاى ما و آنچه رإ؛ؤؤهپ که خداوند نصيبمان ساخته است بهره خود و اقوامت کنى؟ به خدا سوگند، اگر کسى نسبت يه زمين ها و مزارع اين نواحى نظر سوئى داشته باشد چنان کوبيده شود که ترسان و ذليل شود. به دنبال اين سخن، به سوى رئيسِ شُرطه حمله ور شد که از اطراف او را گرفتند.
سعيد بن عاص به عثمان نوشت: من حاکم کوفه نيستم با ويود مالک اشتر و يارانش که آنان را قرّاء مى گويند و (حال آن که) آنها سفها هستند.
عثمان گفت: ايشان را نفى بلد کن. سعيد آنان را به شام فرستاد و در نامه اى به مالک اشتر نوشت: مى بينم در دلت چيزى هست که اگر اظهار کنى خونت حلال است؛ به شام برو.
مالک اشتر با ساير قرّاء کوفه به شام رفتند. معاويه اکرامشان کرد. پس از چندى، بين اشتر و معاويه گفت و گوى تُندى شد. معاويه گفت: چنانچه تمام افراد بشر فرزندان ابوسفيان بودند، همگى عقلا و حکما بودند. مالک گفت: حضرت آدم از ابو سفيان بهتر بود، با اين حال، فرزندان آدم(ع) چنين نبودند. معاويه، پس از آن گفت و گو، مالک اشتر را زندانى کرد. بعد بين معاويه و عَمرو بن زُرارَه نيز گفت و گو شد و در نتييه، همه قرّاء را حبس کرد. عَمرو از معاويه عذرخواهى کرد و معاويه از او گذشت و همه را از زندان آزاد کرد.
اهل شام آنچه را از زندگى معاويه ديده بودند به عنوان اسلام مى شناختند. آنان زندگى پيامبر(ص) و اهل بيت و اصحاب پيامبر را نديده بودند؛ بدين سبب، وضع زندگيشان با قبل از اسلام تفاوتى نکرده بود. دستگاه معاويه نيز، همانند بارگاه قيصر روم بود که قبل از معاويه در شام حکومت مى کرد. در حالى که صحابه پيامبر(ص)، مانند ابوذر و عُباده بن صامت و غير آن دو از تابعين و قُرّاءِ کوفه که در شام به سر مى بردند، با مردم مى نشستند و سيره پيامبر(ص) را تبليغ مى کردند.
معاويه به عثمان نوشت که، با بودن اينها در شام، اهل شام خراب مى شوند. اينان چيزهايى به مردم ياد مى دهند که با آنها آشنا نيستند و اهل شام را فاسد مى کنند! عثمان در يواب نوشت که آنان را به حِمص بفرست. معاويه نيز آنان را به حِمص فرستاد365 در حِمص، پسرِ خالدِ بن وليد والى بود. او بر اسب سوار مى شد و آنان را پياده به دنبالِ خود مى دواند و مى گفت: به شما نشان مى دهم که آن کارهايى که با سعيد و معاويه کرديد نمى توانيد با من بکنيد! پسر خالد، بعد از اين که بسيار آزار شان کرد، به آنان مى گفت: يا بنى الشّيطان! اى فرزندان شيطان و آنها، سرانيام، فرود آوردند و اظهار پشيمانى کردند. او هم آنان را به کوفه باز گردانيد366.
به جز آنان، ديگر بزرگانِ کوفه نيز از واليان خود ناراضى بودند. در واقع، همه قبايلِ اهل کوفه از وضع حکومتِ عثمان و واليانِ او ناراضى بودند!367

عبداللّه بن عامر والى بصره

عبداللّه بن عامر پسر دايىِ عثمان بود. روزى شِبل بن خالد، برادرِ مادرىِ زياد ابن ابيه و فرزند سُمَيه معروفه، در حالى که سرانِ بنى اميه پيرامون عثمان نشسته بودند، به ميلس در آمد و گفت: آيا در ميان شما مستمندى که آرزوى توانگرى او را داشته باشيد ويود ندارد؟ آيا در بين شما گمنامى که خواستار شهرت او باشيد، نيست که عراق رااين چنين به تيول ابو موسى اشعرى (که از قريش و قبيله مُضَر نيست و از قبايل يمن است) داده ايد؟ عثمان، که تحت تأثير بياناتِ شِبل قرار گرفته بود، به پسر دايى شانزده ساله خود، عبداللّه ابن عامر ابن کرَيز، حکومت بصره بخشيد و ابو موسى اشعرى را از آنجا برداشت!
عبدللّه فردى سَخىّ و دست و دلباز بود. روزى بر بالاى منبر نتوانست خطبه يمعه بخواند؛ گفت: دو صفت در من جمع نشود، ناتوانى در خطبه خواندن و بخل. برويد به بازارِ گوسفند فروشان و هر کدام يک گوسفند برداريد، پولش را من مى دهم. و پول همه را از بيت المال داد. بعد براى عثمان نوشت که بيت المال کفايت کار او را نمى کند. عثمان هم اجازه داد که برود فتوحات کند و غنائم فتوحات را خريِ خود کند368. عثمان که کشته شد، عبداللّه بيت المال بصره را بر داشت و برد به مکه و مدينه و بين مردم تقسيم کرد369.

سيره معاويه در زمان عثمان

در زمان عثمان، عُبادَه بن صامت، صحابىِ پيامبر(ص)، در شام بود. روزى ديد که قطارى از شتر که بارشان مشک هايى پُر است به قصر معاويه مى روند. پرسيد بارشان چيست؟ روغن زيتون است؟ [چون در شام درخت زيتون بسيار دارد] گفتند: نه، اينها شراب است که براى معاويه مى برند. از بازار چاقويى گرفت و تمام مشک ها را پاره کرد و شراب ها به زمين ريخت. ابو هُرَيرَه در شام بود؛ به عباده گفت: چه کار دارى که معاويه چه مى کند؛ گناهش به گردن خودش است. عباده گفت: تو نبودى در آن زمان که ما با پيامبر(ص) بيعت کرديم370 که امر به معروف و نهى از منکر کنيم و در اين راه از ملامت نترسيم. ابوهريره ساکت شد.
معاويه به عثمان نوشت: يا عباده را از شام ببر، يا من شام را به او واگذار مى کنم و مى آيم. بدستور عثمان وى را به مدينه باز گردانيد. عباده به مدينه آمد و در آنجا سخنرانى کرد و گفت: از پيامبر شنيدم که بعد از من کار شما و ولايتِ بر شما از آنِ مردانى مى شود که مُنکر را معروف و معروف را مُنکر مى گيرند. اينان طاعت ندارند؛کسى که معصيت خدا را بکند طاعت ندارد. عثمان چيزى نگفت371.
صحابى ديگر، عبدالرّحمن بن سهل بن زيد انصارى، بود وى در زمان عثمان در جهاد شرکت کرد. در آن زمان از شام براى فتوحات مى رفتند. او نيز در شام بود که قطار شترهايى را ديد که مشک هاى شراب براى معاويه مى بردند. عبدالرّحن با نيزه يک يک آنها را سوراخ کرد و شراب ها به زمين ريخت. و با کارگزاران معاويه درگير شد. معاويه گفت: رهايش کنيد که بى عقل شده است. وقتى سخن معاويه را به او گفتند، گفت: من از پيامبر چيزى درباره معاويه شنيدم372 که، اگر او را ببينم، به خدا قسم، بر زمين نمى نشينم مگر که شکمش را بِدَرَم. 373
آرى، مردم در اواخر عصر خلافتِ عثمان، بر واليان او چنين يَرىّ شده بودند.

رفتار عثمان با عمّار

در آخر کار عثمان، صحابه جمع شدند؛ مِقداد، عَمّارِ ياسرِ، طلحه و زُبير و ديگر اصحاب پيامبر(ص) گرد آمدند و در نامه اى کارهاى خلاف عثمان را نوشتند و گفتند: اگر از اين کارها دست نکشى، ما بر تو قيام مى کنيم.
کسى يرأت نکرد نامه را براى عثمان ببرد. عمّار نامه را بُرد. عثمان، نامه را که خواند، گفت: در برابر من، از بين همه اينها، تو قيام کردى؟! عمّار گفت: من براى تو نصيحت گرم. عثمان به غلامانش دستور داد که عمّار را بر روى زمين خواباندند، بعد، خود با لگد به عورتِ عمّار کوبيد. او پيرمرد و ضعيف بود؛از شدّت درد، از حال رفت374.

عملکرد عثمان به اموال بيت المال

عثمان مى گفت: لَوْ اَنَّ بِيدى مَفاتيحَ اليَنَّه لَاَ عْطَيتُهابَنى اُمَيه حَتّى يدخُلُوا مَنْ آخِرُهُمْ.
اگر کليدهاى بهشت در اختيار من بود، آنها را به بنى اميه مى دادم تا آخرين فرد آنان نيز وارد بهشت شود375.
به جاى کليدهاى بهشت، کليدهاى بيت المال در دستِ عثمان بود و او درهاى آن را به روى بنى اميه بى حساب باز کرد و اموال آن را به ايشان بخشيد. بعضى از عطاهاى خليفه مسلمانان، عثمان، به خويشانش به شرح زير است:
1. ابو سفيان بن حرب: 200000درهم376
2. مروان بن الحکم: 500000 دينار377
3. عبداللّه بن خالد: 300000 درهم378
(و براى هر يک از خويشان او: 1000 درهم)
4. سعيد بن عاص: 100000 درهم379
5. حارث بن حَکم بن ابى العاص: 300000 درهم (براى مروان)380؛ به اضافه صدقاتِ بازار مدينه، که زمينى بود مِلک پيامبر(ص) که حضرتش آن را به مسلمانان واگذار کرده بود. عثمان آن بازار را به اين پسر عمويش داد و او نيز از هر که از آن زمين که يزو بازار شده بود استفاده مى کرد، اياره مى گرفت381
6. حکم بن ابى العاص: 300000 درهم382
7. وليد بن عُقبه: 100000 درهم383

عطاهاى عثمان به يارانش

8. عبداللّه بن خالِد بن اُسَيد: يک بار300000 و بار دوم600000 درهم384
9. زيد بن ثابت انصارى: 100000 درهم385
10. زبير: 59800000 درهم386
11. طلحه: 200000 دينار387
12. سعدِ وَ قّاص: 250000 درهم388
13. عثمان (خليفه): 3500000 درهم389
14. عبداللّه بن سعد بن ابى سَرح: 100000 دينار، که خُمس غنائم افريقا بود390
15. زيد بن ثابت: 100000 دينار391
16. عبدالرّحمن بن عوف: 2560000 دينار392
در زمان عمر، در يکى از فتوحات ايران، سبدى از يواهرات سلطنتى را آورده و، به دستور عمر، در بيت المال گذاشته بودند. عثمان آن سبدِ يواهرات را گرفت و بين زن و دخترانِ خود تقسيم کرد. 393
ابو موسى اشعرى والى بصره بود. از غنائمِ ينگى، طلا و نقره اى را که با خود آورد، عثمان آنها را گرفت و بين زن و فرزندان خود تقسيم کرد. 394
اين بود خلاصه اى از حيف ميلِ بيت المالِ مسلمين توسّط عثمان395.
(12)

قيام مردم بر عليه عثمان ونقش على (ع)

در اصلاح بين دو طرف

شورش مصريان

مسلمانان سخت در بيچارگى بودند. از مصر، براى شکايت از والىِ خود، عبداللّه بن سعد بن ابى سرح، به نزد عثمان آمدند و به مسجد پيامبر وارد شدند.
عثمان قبول نمى کرد که کسى از واليانش شکايت کند. يماعتى از مهايران و انصار که در مسجد پيامبر(ص) بودند به آنان گفتند: چه شده که از مصر به مدينه آمده ايد؟ گفتند: از ستمِ فرماندار خود به شکايت آمده ايم. على(ع) به آنان فرمود: در کارِ خود شتاب و در داورى عيله مکنيد. شکايت خود را به خليفه عرضه داريد و او را در يريان امر بگذاريد؛ چه، امکان آن مى رود که فرماندار مصر، بنابر ميل خود و بى دستورى از خليفه، با شما رفتار کرده باشد. شما به نزد خليفه برويد و مسائل خود را باز گوييد؛ چنانچه عثمان بر او سخت گرفت و وى را از کار برکنار کرد به هدف خود رسيده ايد، وگرنه، مى توانيد براى شکايت باز گرديد. مصريان از آن حضرت خواستند که همراه آنان باشد، ولى على(ع) يواب داد: احتيايى به آمدن من نيست. مصريان گفتند: اگر چه موضوع همين است، ولى ما مايليم که تو هم حضور داشته، شاهد بر مايرا باشى. على(ع) پاسخ داد: آن که از من قوى تر، و به جميع خلايق مسلط تر و بر بندگان دلسوزتر است بر شما شاهد و ناظر خواهد بود. بزرگان مصر به در خانه عثمان رفتند و اجازه ورود خواستند. عثمان گفت: چرا بى اجازه من از مصر به اينجا آمديد؟ گفتند: آمده ايم تا از تو و کارهايت شکايت کنيم، همچنين از کارهايى که عامِلَت مى کند!!! گفت و گو بين آنان بالا گرفت و به مسجد کشيده شد. عايشه و طلحه دخالت کردند و از اينجا به بعد رهبرى مخالفانِ عثمان را به دست گرفتند396.
سپس، حضرت امير(ع) وارد مايرا شد و بعد از گفت و گو با عثمان397،
عثمان نامه اى به شرح زير نوشت:
بسم اللّه الرّحمن الرّحيم
اين پيمانى است که بنده خدا عثمان، اميرالمؤمنين، براى آن دسته از مؤمنان و مسلمانانى که از وى رنييده اند مى نويسد. عثمان تعهد مى کند که، از اين پس، مطابق کتاب خدا و سنّتِ پيامبر رفتار کند؛ حقوق کسانى را که بريده است بار ديگر برقرار سازد؛ آنان را که از خشم او بيمناک اند امان دهد و آزادى شان را تأمين کند؛ تبعيد شدگان را به خانواده هايشان باز گرداند؛ غنائم ينگى را بى هيچ ملاحظه و استثنا بين سپاهيان (مياهد) تقسيم کند. على بن ابى طالب(ع)، از جانب عثمان، در مقابل مؤمنان و مسلمانان، ضامنِ ايراى تمامىِ اين تعهّدات است. شاهدان زير نيز صحّتِ اين تعهدات را گواهى مى کنند:
زبير ابن العَوّام، سعد بن مالک ابى وَقّاص، زيد بن ثابت، طلحه بن عبيداللّه، عبداللّه بن عمر، سهل بن حُنَيف، ابو ايوب خالد بن زيد. (تاريخ نگارش، ذيقعده 35 هجرى.)
گروه هايى که از کوفه و مصر آمده بودند، هر يک، نسخه اى از اين پيمان نامه را گرفتند و رفتند398. حضرت امير(ع) به عثمان فرمود: خوب است بيرون بيايى و خطبه اى بخوانى و مردم را ساکت کنى و خدا را شاهد بگيرى که توبه کرده اى.
عثمان آمد و چنين خطبه خواند:
. . . اى مردم، به خداى سوگند، آنچه را که بر من خرده گرفته ايد، همه را مى دانستم، و آنچه را که در گذشته انجام داده ام، همه از روى علم و دانايى بوده است؛ ليکن در اين ميان، هواى نفس و خواهش هاى درونى ام مرا سخت فريب داد و حقايق را وارونه به من نشان داد و سرانيام مرا گمراه کرد و از ياده حَقّ و حقيقت بگرداند.
خود از پيامبر خدا(ص) شنيدم که فرمود: "هر کس که دچار لغزشى گردد بايد توبه کند و هر که گناهى مرتکب شود بايد توبه کند و بيش از پيش، خود را در گمراهى سرگردان نسازد؛ و اگر به ظلم و ستم ادامه دهد از آن دسته اشخاصى محسوب مى شود که از ياده حق و حقيقت به کلّى منحرف گشته اند. "
من، خود اولين کسى هستم که از اين فرمان پند گرفته ام. اکنون، از آنچه مرتکب شده ام، از خداى بزرگ آمرزش مى طلبم و به او روى مى آورم؛ و چون مَنى شايسته است که از گناه دست شُسته، در مقام توبه و استغفار بر آيد. اکنون، چون از منبر فرود آمدم، سران و اشراف شما بر من درآيند و پيشنهادهاى خود را با من در ميان بگذارند. به خداى سوگند، اگر خواسته حقّ چنين باشد که من بنده اى زر خريد شوم، به نيکوترين ويه، روش بندگانِ خدا را در پيش خواهم گرفت و چون آنان ذليل و خوار خواهم شد.
عثمان در اينجا به گريه افتاد. راوى مى گويد: ديدم که، از شدّتِ گريه، اشک ريشش را تَر کرد و دلِ مردم از حالت و سخنان عثمان بسوخت و حتّى يمعى از آنان به گريه افتادند و بر بيچارگى و درماندگى و توبه او متأثر شدند. در اين حال، سعيد بن زيد به عثمان گفت: اى اميرالمؤمنين، هيچکس چون خودت به تو دلسوزتر نيست؛ زنهار! بر خويشتن بينديش و به آنچه وعده داده اى عمل کن.

کار شکنى مروان

عثمان، چون از منبر به زير آمد و به خانه خويش وارد شد، مروان و سعيد و يمعى از بنى اميه را در آنجا ديد. چون عثمان نشست، مروان رو به او کرد و گفت: حرف بزنم؟ گفت: بزن. مروان گفت: اگر اين سخنان را در وقتى مى گفتى که قوى بودى خوب بود، ولى حال که ضعيف شده اى و به ذلّت افتاده اى، گفتن اين حرف ها به معنى شکست توست. نبايد اين کار رإ؛ًًهه مى کردى و خود را در نظر مردم چنين خوار نمى ساختى.
مردم آمدند به درِ خانه عثمان تا، بنابر وعده او براى رسيدگى به شکايت ها، بَر عثمان وارد شوند. مروان به عثمان گفت: مردم مانند کوه ها گرد آمده اند. عثمان گفت: خيالت مى کشم بروم، تو بيرون برو. مروان آمد و بر مردم بانگ زد:
چه خبر است؟ براى چپاول آمده ايد؟ رويتان سياه باد! هر کس را مى بينم گوش رفيقش را گرفته و آمده است، جز آنان که در انتظار ديدنشان هستم. چه خبر است که دندان تيز کرده ايد؟ اينطور که به ما هيوم آورده ايد، آيا قصد ربودنِ مُلک ما را از چنگال ما داريد؟ چه مردم احمقى هستيد. به خانه هاى خود برگرديد. اشتباه کرديد؛ ما هرگز در مقابل شما عقب نشينى نکرده ايم و قدرت و حکومت خود را از دست نخواهيم داد.

شکايت مردم به على(ع) و کناره گيرى آن حضرت

پس از اين يريان، يمعى آمدند و به على(ع) شکايت کردند. حضرت امير(ع)، خشمناک، بر عثمان وارد شد و گفت:
هنوز از مروان دست نکشيده اى؟ او هم از تو دست برنمى دارد مگر که تو را از دين و شعورت، به کلّى، بگرداند؛ و تو هم، چون شتر خوار و زبونى که به هر کجا کشانده شود، سر به زير انداخته اى و در پىِ او مى روى! مروان نه رأى دارد، نه دين. مى بينم که تو را به هلاکت مى رساند. من، بعد از اين، ديگر در کارت اقدام نمى کنم.
چون حضرت على(ع) بيرون رفت، همسر عثمان (نائله) آمد و به او گفت: على ديگر به نزد تو نخواهد آمد. حرف مروان را شنيدى و او تو را به دنبال خود به هر جا که خواست کشاند. عثمان گفت: چه کنم؟ نائله گفت: از خدايى که شريک ندارد بترس و از سنّت دو رفيقت که پيش از تو بودند پيروى کن399. اگر از مروان اطاعت کنى، تو را به کشتن خواهد داد، چرا که مروان در ميان مردم قدر و ارزش و هيبت و محبّتى ندارد؛ و تو مردم را به خاطر مروان از دست دادى. کسى را بفرست و على را بطلب و با او آشتى کن؛ همانا تو با او خويشاوندى و او در ميان مردم مقبول است و کسى در برابر او چون و چرا نمى کند.
عثمان کسى را به دنبال على (ع) فرستاد، اما آن حضرت از آمدن خوددارى کرد و فرمود: "به او گفتم که بار ديگر نمى آيم. 400 "
عثمان، بعد از اين مايرا، روز يمعه بر منبر رفت و حمد و ثناى الهى گفت. پيش از اقامه سخن، يکى از حاضران، از وسط مسجد، بلند شد و ايستاد و گفت: اى عثمان، به کتابِ خدا عمل کن. عثمان گفت: بنشين. اين قضيه سه بار تکرار شد. سرانيام، آنها که در مسجد حاضر بودند دو دسته شدند: يک دسته عليه عثمان شدند و يک دسته با عثمان؛ اختلاف بالا گرفت و به صورتِ هم سنگ پراندند و به عثمان، در بالاى منبر نيز، سنگ زدند، چنان که بيهوش شد. او را به خانه بردند. حضرت امير(ع) به عيادتش رفت. بنى اميه به دور عثمان جمع بودند. حضرت على(ع) که وارد شد، بنى اميه به وى حمله کردند که: اينها کار تو بود، تو اين کار را کردى؛ و به خدا قسم، اگر به آنچه مى خواهى برسى (يعنى حکومت)، دنيا را بر تو خواهيم شوراند. پس، اميرالمؤمنين(ع) خشمگين برخاست401. اين وضع داخل مدينه بود .
گروه هاى که از شهرها امده بودند
گروهى از مخالفان عثمان در ذاخُشُب، در خارج مدينه، بودند و منتظر بودند چه مى شود. مُغِيره بن شُعبَه به عثمان گفت: اجازه بده من بروم و اينهايى را که در خارج از مدينه اند باز گردانم. عثمان گفت: برو. آنگاه که مُغِيرَه برابر آنها رسيد، بانگ بر او زدند و گروه هايى که از شهرها آمده بودند گفتند: که اى فاير باز گرد؛ اى فاسق باز گرد؛ اى کور باز گرد402
مغيره، ناگزير، بازگشت.
عثمان، سپس، عمر و بن العاص را خواست و گفت: برو به نزد مردم و دعوتشان کن به کتاب خدا و اين که هرچه بگويند من عمل مى کنم.
عمر و عاص رفت و همين که به نزديکشان رسيد، سلام کرد. گفتند: اى دشمن خدا باز گرد403 پسرِ نابغه باز گرد404؛ نه تو امين هستى و نه ما از تو در امانيم. عبداللّه بن عمر و ديگرانى که در ميلس عثمان بودند گفتند: اينان را کسى به جز از على نمى تواند ساکت کند. عثمان آن حضرت را خواست. حضرت (ع) آمد. به او عرض کرد: اين قوم را به کتاب خدا و سنّتِ پيامبر بخوان. حضرت على(ع) فرمود: به شرط آن که پيمان بدهى و خدا را شاهد بگيرى بر اين که هر چه من به آنها بگويم تو انجام خواهى داد. عثمان پذيرفت. پس، حضرت امير(ع) از عثمان، پيمان گرفت و او قسم خورد که هر چه آن حضرت با شورشيان، از يانبِ عثمان، تعهد کند، انجام دهد. آن حضرت از نزد او بيرون شد و رفت به ذاخُشُب، محل اجتماع شورشيان. شورشيان، چون آن حضرت را ديدند؛ به او گفتند: باز گرد. حضرت فرمود: پيش مى آيم. و خواسته شما برآورده مى شود. شورشيان پذيرفتند. حضرت امير(ع) سخنان عثمان را بر ايشان بازگو کرد. گفتند: آيا تو ضامن مى شوى که اين کارها را بکند؟ حضرت (ع) فرمود: بلى. گفتند: راضى شديم. و بعد بزرگان و اشرافشان با على(ع) بر عثمان وارد شدند. ايشان مصريانى بودند که از عاملشان عبداللّه بن سعد بن ابى سرح405 شکايت داشتند. دفعه قبل که نامه فرستادند، در يواب نامه عثمان، که نزد والىِ مصر بردند او يکى از آنان را کشت. 406
به غير از على(ع)، طلحه و زبير و عايشه هم دخالت کردند. اينان به عثمان گفتند: والى مصر را عوض کن. گفت: که را مى خواهيد؟ گفتند: محمّد بن ابى بکر را. او هم محمّد بن ابى بکر را والى مصر کرد و محمّد به اتّفاق مصريان، با نامه عثمان در اين باره، به سوى مصر روانه شد407 تا اينجا داستان شورش مصريان بود408

خدعه خليفه

در داخل مدينه هم شورش شده بود. باز حضرت امير(ع) وساطت کرد و بنا شد که اين دفعه عثمان به وعده هايش عمل کند. عثمان گفت: براى برقرارى عدالت و باز گرداندن حقوق مردم وقت لازم است. آن حضرت(ع) فرمود: در مدينه نياز به مهلت ندارد، در خارج از مدينه هم تا زمانى که نامه هايت برسد مهلت دارى. گفت: مهلت مى خواهم. حضرت(ع) فرمود: در مدينه سه روز مهلت باشد. 409
پس از آنکه عثمان محّمد بن ابى بکر، را والىِ مصر کرده بود، همراه با مصريان از مدينه به مصر بازم مى رفتند، در راه، ناگهان، غلامِ عثمان رإ؛آث ديدند که سوار بر شترى است و به تندى مى رود. او را بازرسى کردند و پرسيدند: کجا مى روى گفت: به مصر مى روم. گفتند: چه همراه دارى؟ گفت: چيزى همراه ندارم. گفتند: نمى شود. پياده اش کردند. مشک خشکى همراهش بود. آن مشک خشک را پايين آوردند و شکافتند و در آن يک لوله سربى يافتند که در آن نامه اى از عثمان بود به عبداللّه بن سعد بن ابى سرح، والى مصر، و مهر عثمان را داشت. در آن نامه به والى مصر نوشته بود: "اينها که آمدند، محمّد بن ابى بکر و فلان و فلان را دار بزن و سر يايت باش (و همه کسانى را که به شکايت از تو نزد من آمدند زندانى کن تا دستور من برسد).
نامه را که خواندند، با محمّد بن ابى بکر به مدينه باز گشتند و خدمت حضرت على(ع) رفتند و نامه عثمان را به آن حضرت دادند. 410
حضرت (ع) آمد به نزد عثمان و به او فرمود اين نامه چيست؟ عثمان گفت: من آن را ننوشته ام. مردم گفتند: پيک رسمى تو و سوار بر شترِ تو بود و نامه به خطّ کاتب تو و مُهرِ تو بر آن است. گفت: شتر را دزديده اند، خط هم شبيهِ خط کاتبِ من است، مُهر را هم شايد مثلِ مُهرِ من درست کرده باشند! به او گفتند: از خلافت کناره گيرى کن والاّ يا عزل مى شوى يا کشته خواهى شد عثمان نپذيرفت. به او گفتند: کارهاى زشتِ زيادى کرده اى؛ چون به تو تذکر مى دهند توبه مى کنى، ولى بر عهد خود نمى مانى. آن نوبت تو به کردى و گفتى از کارهاى گذشته دست مى کشم؛ محمّد بن مَسْلَمَه هم ضمانت کرد؛ باز چنين کردى. حال، يا بايد خود را عزل کنى يا کشته مى شوى. عثمان گفت: اين که از خلافت کناره گيرى کنم، نه، به خدا قسم، من هرگز لباسى را که خداوند بر تنم راست کرده است به دست خود بيرون نخواهم آورد!411. . .

فتواى عايشه به قتل عثمان

عايشه اُمّ المؤمنين، که از عثمان دلى پر خون داشت و در سر هواى حکومت پسر عمويش طلحه را مى پروراند، از شورش مردم و محاصره عثمان حدّاکثر بهره را برد و فتواى تاريخى خود را داير بر قتل او صادر کرد.
عايشه گفت:
اى عثمان، بيت المال مسلمانان را به خود اختصاص داده اى و دست بنى اميه را بر مال و يان مردم گشوده اى و به آنان ولايت و حکومت بخشيده اى و، به اين وسيله، امّت محمّد(ص) را در سختى انداخته اى؟ خدا خير و برکت آسمان و زمين را از تو بگيرد. اگر نه آن بود که چون ساير مسلمانان پني نوبت نماز مى گزارى، تو را چون شترى سر مى بريدند412.
عثمان، چون سخنان عايشه را شنيد، آيه دهم از سوره تحريم را، که درباره عايشه و حفصه نازل شده بود، خواند: "خدا بر آنان که کافر شدند. زن نوح و لوط را مثال آورد، که همسرانِ دو بنده از بندگان شايسته ما بودند ولى به شوهرانشان خيانت کردند. شوهرانشان ذرّه اى به آن دو نفع نرساندند و به آن دو (زن) گفته شد که، همدوش يهنَّميان، واردِ آتش شويد. "
عايشه، مزايى سخت تند و سرکش داشت و از نامه اى که برادرش محمّد در راه مصر بدان دست يافته بود، طىّ آن به خط کاتب عثمان و مهر عثمان فرمانِ قتل او و همراهانش را صادر کرده بود، آگاه شد. عايشه، امّ المؤمنين را، که يان در راه بستگان خود مى داد، چنان منقلب و خشمگين ساخت که، بى پروا و به صراحتى تمام، فرمانِ قتل خليفه را صادر کرد و فتوى به کفرش داد. بانگ برداشت: "اُقْتُلُوا نَعْثَلاً فقد کفر413" يعنى: بکشيد نَعْثَل را که کافر شده است. وى، عثمان را تشبيه به نعثل کرد و، با اين حکم، حُرمتِ خَلافت را شکست414. البتّه، بديهاى سَران و واليان بنى اميه، مروان و حَکم بن أبى العاص و وليد و سعيد و عبداللّه بن سعد بن ابى سرح، همه در جاى خود مؤثّر بوده است و آزارهايى که به مسلمانان مى شد و غارت بيت المال، همه و همه، تأثير بسيار در اين شورش ها داشته است. با همه اينها با فتواى عايشه کم ترين احترامى براى خليفه نگذاشت و مسلمانان را عليه وى شورانيد و پس از آن شد آنچه را که بيان مى کنيم.

سخن يَهياه غِفارى

در وقتى که عثمان خطابه مى خواند، و بر عصايى که ابوبکر و عمر به آن تکيه مى کردند تکيه کرده بود. يَهياه غفارى، که از انصار بود، برخاست و گفت: برخيز اى نعثل و از اين منبر پايين بيا. 415 و در روايتى ديگر، گفت: بيا سوارت کنم بر شتر و ببرم به کوهِ آتشفشان و درون آن اندازم!!! هيچ کس از مردم، در يوابِ او، حرفى نزد. بنى اميه عثمان را از منبر پايين آوردند و به خانه بردند416 . در نتييه ستمديده گان عليه عثمان قيام کردند و او را محاصره کردند.

محاصره خانه عثمان

مسلمانان به ستوه آمده از ستم واليان عثمان و نيز تحت تأثير نامه هاى عايشه عليه عثمان شهرها از کوفه و بصره از بيم واليان عثمان به عنوان سفر حي به مدينه آمده بودند با کمک اهل مدينه خانه عثمان را محاصره کردند. 417 و آب را، به فرمان طلحه، به روى او بستند. 418
عايشه، که کار را تمام شده مى ديد، نخواست که در مدينه باشد و عثمان کشته شود؛ آماده سفرِ حيّ شد. عثمان به مَروان و عبدالرّحمن بن عَتَّاب گفت: برويد و از عايشه بخواهيد که بماند؛ شايد از مردم يلوگيرى کند و نگذارد کشته شوم. آنان به نزد عايشه آمدند و به او گفتند: شما به حيّ نرويد و بمانيد؛ شايد خداوند به واسطه شما اين شورش را از اين مرد (عثمان) دفع کند419 عايشه گفت: نه، من بارهايم وابسته ام و حيّ را بر خودم وايب کرده ام؛ نمى توانم نروم. به او گفتند: هر چه خري کرده اى، دو برابر، به تو مى دهيم. باز نپذيرفت. 420 مروان اين شعر را خواند:
وَحَرَّقَ قَيسٌ عَلىَّ البِلادَ فَلَّما اُضْطَرَمَتْ أحْيَما421
قيس شهر را بر من آتش افروخت و چون شعله هايش بالا گرفت و مرا در کامِ خود فرو برد، از من دست کشيد.
عايشه، در پاسخ مروان، گفت: اى مروان، آيا گمان برده اى که من درباره صاحبت در ترديد هستم؟422 به خدا قسم که آرزو دارم او را در يکى از بسته هاى خود يا دهم و توانايى حمل آن را داشته باشم و تا او را به دريا افکنم. پس از آن، عايشه به سوى مکه روان شد423
در آن سال عبداللّه بن عبّاس، به دستورِ عثمان، اميرُ الحايّ بود. وى در سرزمينِ صُلصُل424 به عايشه رسيد. عايشه به او گفت:
تو را به خدا سوگند مى دهم که، بااين زبانِ گيرا و بُرّنده اى که دارى، مردمى را که بر اين مرد (عثمان) شوريده اند پراکنده مکن، و آنان را درباره اين مردِ خودخواه و سرکش ترديد نينداز. مردم به کار خود بينا شده اند و راه راست خود را تشخيص داده اند و از شهرها، براى امرى که بالا گرفته است، گروه گروه جمع شده اند. من، خود، طلحه را ديدم که به کليدهاى بيت المال دست يافته بود! اگر او زمام امور را به دست بگيرد، بى شک، همان روشِ پسر عمويش ابوبکر را در پيش خواهد گرفت!!!425
ابن عبّاس، در پاسخ عايشه، گفت: مادر، اگر بر سر اين مرد بلايى بيايد و کشته شود، مردم جز به پيشواىِ ما، على(ع)، به کسى ديگر سر فرود نخواهند آورد. عايشه، با شتاب، گفت: نمى خواهم با تو مجادله کنم426

کليدهاى بيت المال در دست طلحه

طلحه کليدهاى بيت المال را به دست آورده بود و، بدين سبب، مردم در خانه او جمع شده بودند، به طورى که خانه اش مملوّ از يمعيت بود. جاى سوزن انداختن نبود. چون دايره محاصره بر عثمان تنگ تر شد، کسى رانزد حضرت امير(ع)،
ان کنت مأکولاً فکن انت آکلي والا فأدرکني ولما امزقي
يعنى چنانچه مى يابست خورده شوم بيا تو - عمو زاده ام مرا بخور وگرنه بدادم برسى پيش از آنکه پاره پاره شوم
پيش از آن، حضرت(ع) به عثمان فرموده بود که ديگر به نزد او نمى آيد؛ مع الوصف آمد. عثمان به آن حضرت عرض کرد: مرا از چند جهت بر تو حق است: حق برادرىِ اسلامى و خويشاوندى427 و دامادىِ رسول خدا؛ اگر اين همه را نيز نديده بگيرى و ما خود را در عصر ياهليت فرض کنيم، باز هم، براى خاندانِ عَبدِ مَناف ننگ است که قدرت و حکومت را يکى از فرزندان قبيله تَيم [= طَلحَه] از چنگشان بيرون کند. حضرت امير(ع)، در پاسخ او، فرمود: خبر به تو خواهد رسيد. آنگاه از خانه عثمان بيرون رفت و آمد به مسجد پيامبر(ص). در آنجا اُسامَه (فرزند زيد، آزاد کرده پيامبر) را ديد، دست بر شانه او نهاد و با هم به سوى خانه طلحه روانه شدند. وقتى به طلحه رسيدند، على(ع) بدو فرمود: طلحه، اين چه معرکه اى است که به راه انداخته اى طلحه پاسخ داد: اى ابوالحسن، خيلى دير آمده اى، وقتى رسيده اى که کار از کار گذشته است. 428
حضرت امير(ع)، چون ديد سخن گفتن با طلحه فايده ندارد، هيچ نگفت و از خانه او بيرون آمد و رفت به درِ بيت المال. فرمود: درِ بيت المال را باز کنيد. گفتند: کليد نداريم، کليدها نزد طلحه است. دستور داد درِ بيت المال را شکستند و خود شروع کرد به تقسيم سکه هاى زر و نقره و نيز طلا و نقره هاى انباشته در بيت المال. آنان که به دورِ طلحه بودند، يک يک، از خانه او بيرون آمدند و به نزد على(ع) رفتند و از بيت المال بهره بردند. طلحه تنها ماند. رفت به نزد عثمان و گفت: اى اميرالمؤمنين، من از کارى که کرده ام از خداى خود بخشايش مى طلبم. خيالى در سر داشتم، ولى خدا نخواست و بين من و آرزويم مانع نهاد. عثمان يواب داد: به خدا سوگند که تو نيامده اى تا توبه کنى، بلکه از آن جهت آمده اى که خود را در اين ميان شکست خورده يافتى! من انتقام اين کارت را به خدا وامى گذارم. 429
طلحه آب را به روى عثمان مى بندد و على(ع) به او آب مى رساند
طبرى مى نويسد: عثمان چهل روز در محاصره بود و، در اين مدت، طلحه با مردم نماز مى گزارد. 430
هيچ يک از اصحاب رسول خدا(ص)، از حيث مخالفت و ستيز با عثمان، به پاى طلحه نمى رسيد. 431 طلحه و زبير زمام امور را به دست گرفته بودند. طلحه از رسيدن آب به خانه عثمان يلوگيرى مى کرد و نمى گذاشت آب آشاميدنى به آنجا برسد.
على (ع) به طلحه گفت: اين چه کارى است که مى کنى؛ بگذار اين مرد از چاه آبِ خويش آب بردارد. طلحه گفت: خير؛ و موافقت نکرد. 432
طبرى مى نويسد: چون محاصره کنندگان به شدّت عمل افزودند و مانع رسيدنِ آب به خانه عثمان شدند، عثمان کسى را به نزد على(ع) فرستاد و از او استمداد کرد تا وسايلى برانگيزد و قدرى آب به خانه او برساند. على(ع) با طلحه گفت و گو کرد و چون ديد که نمى پذيرد به شدّت خشمگين شد، تا يايى که طلحه چاره اى جز موافقت با على(ع) نديد و سرانيام قدرى آب به عثمان رساندند. امّا، باز آب را از او منع کردند433
عثمان به بالاى بام آمد و به مردم گفت: آيا على در ميان شماست؟ گفتند: نه. گفت: سعد هست؟ گفتند: نه. عثمان مدّتى خاموش ماند، سپس سر به زير آورد و گفت: کسى هست که على (ع) را بگويد تا به ما آب برساند؟ چون اين خبر به على(ع) رسيد، سه مشک آب پُر وبه خانه عثمان فرستاد. غلامان بنى هاشم و بنى اميه مشک هاى آب را در ميان گرفتند تا از آسيب شورشيان در امان بماند. با اين حال، تا آن آب به خانه عثمان برسد، عده اى از آنان زخمى شدند!
در اين گير و دار، مُيمِّع بن ياريه انصارى بر طلحه گذر کرد. طلحه از او پرسيد: مُيمِّع، اربابت عثمان چه مى کند؟ پاسخ داد: به خدا سوگند، گمان مى برم که عاقبت او را مى کشيد. طلحه، به طعنه، يواب داد: اگر کشته شود، نه پيامبر مُرسَلى کشته شده نه فرشته مقرَّبى. 434
عبداللّه بن عياش بن ابى ربيعه مى گويد: در آن هنگام که عثمان در محاصره بود، روزى به نزد وى رفتم و ساعتى بااو به گفت و شنود پرداختم. در آن حال که مشغول سخن بوديم، عثمان دستم را گرفت و مرا واداشت تا به سخنان کسانى که در پشت در خانه او بودند گوش بدهم. در آن وقت شنيدم که يکى مى گفت: منتظر چه هستيد؟ و ديگرى يواب داد: صبر کنيد، شايد از کارهاى خود باز گردد. در همان حال، که من و عثمان گوش ايستاده بوديم، طلحه بن عبيداللّه گذر کرد. پس، ايستاد و پرسيد: ابن عُدَيس کياست؟ گفتند: اينياست435. ابن عديس به نزد طلحه آمد و طلحه در گوش او چيزى گفت. آنگاه ابن عديس بازگشت و به ياران خود چنين دستور داد: از اين به بعد نگذاريد کسى به خانه عثمان رفت و آمد کند. عثمان گفت: خداوندا، تو خود شَرّ طلحه را از سرم کوتاه کن که او مردم را بر من برانگيخت و آنان را بر من بشورانيد. . . پرده احترام مرا دريد و حال آن که چنين حَقّى نداشت!
عبد الله مى گويد: چون خواستم از خانه خليفه خارج شوم، بنا به دستور ابن عديس، از بيرون آمدنم يلوگيرى کردند، تا آنکه محمّد بن ابوبکر، که از آنجا مى گذشت، گفت: دست از او بداريد. پس مرا آزاد کردند.

قتل عثمان و واکنش حضرت امير(ع)

به على(ع) خبر دادند که مى خواهند عثمان را بکشند. به فرزندان خود، حسن و حسين(ع)، چنين دستور داد: شمشيرهاى خود را برداريد و بر درِ خانه عثمان بايستيد و اجازه ندهيد کسى به خليفه دست يابد. فرزندان على(ع)، در ايراى امر پدر، خود را به خانه عثمان رساندند. پيرامون سراىِ خليفه هنگامه عييبى بر پا بود و مردم براى پايان بخشيدن به کار عثمان اصرار داشتند! سرانيام زد و خورد شروع شد و امام حسن(ع) و امام حسين(ع)، در دفاع از عثمان، زخمى شدند. رخساره حسن گلگون گشت و سرِ قنبر، غلامِ على(ع)، شکست و به سختى ميروح شد.
محمّد بن ابوبکر ترسيد که بنى هاشم، از ديدن حالِ فرزندانِ على(ع)، خشمگين شوند و فتنه اى بر پا کنند. پس، دو تن از مهايمان را پيش کشيد و به آن دو گفت: اگر بنى هاشم چنين وضعى را ببينند، مخصوصاً آن خون را بر رخسارِ حسن، بيم آن مى رود که مردم را از پيرامونِ عثمان، به ضرب شمشيرهاى خود، برانند و نقشه هاى ما نقش بر آب گردد. صلاح اين است که ما خود را از ديوار به خانه عثمان برسانيم و بى سر و صدا او را بکشيم436
ابن ابى الحديد مى نويسد: طلحه، که روى خود را با پارچه اى پوشانده بود و بدين وسيله خود را از انظار مردم مخفى نگاه مى داشت، خانه عثمان را تير باران مى کرد437 محمّد بن ابى بکر با دو نفر از ديوار خانه هاى همسايه عثمان بالا رفتند و خود را به عثمان رسانيدند. محمّد بن ابى بکر گفت: من عثمان را مى گيرم و شما بياييد و او را بکشيد. آن سه نفر رفتند و چون به عثمان دست يافتند، محمّد بن ابى بکر بر سينه او نشست. عثمان به او گفت: پدرت ابوبکر اگر مى ديد که تو بر سينه من نشسته اى ناراحت مى شد. محمّد بن ابى بکر دستش سست شد؛ آن دو مرد ديگر آمدند و او را کشتند438
وقتى عثمان کشته شد، به طلحه بشارت دادند. امّا، حضرت امير(ع) وقتى خبر را شنيد، با حالى خشمگين بيرون آمد. چون چشمِ طلحه به على(ع) افتاد گفت: اى ابو الحسن، تو را چه شده است که اين سان برافروخته و خشمگينى ؟ حضرت امير(ع) به طلحه گفت: لعنت و نفرينِ خداوند بر تو باد! آيا مردى از اصحاب رسول خدا را مى کشند؟! طلحه يواب داد: اگر او مروان را از خود دور مى کرد کشته نمى شد439 در روايت ديگر آمده است که گفت: او نه ملَک مقرّب است، نه نبىّ مُرسَل440

بيعت مردم با حضرت امير(ع) و دفن عثمان

ينازه عثمان بر زمين مانده بود و نمى گذاشتند که کسى او را دفن کند، تا آنگاه که مردم با حضرت امير(ع) بيعت کردند. آنگاه بنى اميه از آن حضرت در خواست تا به خانواده عثمان اجازه اين کار را بدهد. حضرت امير(ع) اجازه داد و امر کرد که بگذارند دفنش کنند. بعد از نماز مغرب، پني نفره ينازه را برداشتند و بردند: مروان دخترش و سه تن از غلامانش.
چون مردم از اين کار باخبر شدند، دامن هاى خود را پُر از سنگ کردند و بر سر راهِ ينازه عثمان نشستند. چون ينازه عثمان نشستند. چون ينازه عثمان به ميان ايشان رسيد، تابوتِ او را سنگ باران کردند و براى سرنگون ساختن آن هيوم بردند. اين واقعه به على(ع) گزارش شد. آن حضرت عدّه اى را مأمور کرد تا مزاحمت مردم را از ينازه عثمان دفع کنند و از آن محافظت نمايند. آن عدّه نيز، بنا به دستور، ينازه را در ميان گرفتند تا آن را به مقصد رساندند و، بدين ترتيب، بدنِ عثمان در باغِ "حَشٌّ کوکب"، که يهوديان مردگان خود را در آنجا دفن مى کردند و در ينبِ بقيع بود، به خاک سپرده شد.
دختر عثمان، در تشيع ينازه پدر، صدا به نوحه و زارى بلند کرد و، در همان حال، مردم آنان را سنگ باران مى کردند و فرياد مى زدند: نَعْثَل، نَعْثَلْ441
پس از آن که معاويه به خلافت نشست، دستور داد که ديوارِ حَشٌّ کوکب را خراب کردند و آن قسمت را به قبرستانِ بقيع متصل ساختند و نيز فرمان داد تا مسلمانان امواتِ خود را در اطراف قبرِ عثمان به خاک بسپارند تا، به اين ترتيب، قبر عثمان به قبور مسلمانان پيوسته شود . اکنون نيز قبر عثمان در آخر بقيع است .

پايان سقيفه

سقيفه، اي که چند تن در زمان پيامبر(ص) نقشه آن را کشيده بودند. پس از کشته شدن عثمان به پايان رسيد. در سقيفه طورى نقشه کشيده بودند که يکى بعد از ديگرى بيايد و خليفه شود. اگر عثمان کشته نمى شد کسى را از بنى اميه مانند معاويه معين مى کرد و حضرت على(ع) خليفه نمى شد. لکن، آن بند و بستى که در سقيفه کرده بودند، با شورش مردم بر عثمان و قتل او، از هم گسيخت و مردم آزاد شدند. و آنگاه که مسلمانان از بندِ سقيفه رها شدند، مهايران و انصار و اصحابِ پيامبر(ص) ريختند به درب خانه على(ع) و آن حضرت به مسجد پيامبر(ص) آمد و مردم با آن حضرت(ع) بيعت کردند. 442
* * *
حضرت اميرالمؤمنين عليه السّلام، در روزى از روزهاى اواخر خلافت خود، در ضمن ايراد خطبه اى، که به "شقشقيه" شهرت يافته است443، به ايمال، از دورانِ به حکومت رسيدن ابوبکر تا چگونگى بيعت مردم با خود و حوادث پس از آن ياد مى کند. در خاتمه کتاب. مناسب ديديم که اين خطبه را نقل کنيم.

خطبه حضرت اميرالمؤمنين على(ع)، معروف به شِقشِقيه


أَمَا وَاُللّهِ لَقَدْ تَقَمَّصَها فٌلانٌ [ابن أبى قحافه] وَ إِنَّهُ لَيعْلَمُ أَنَّ مَحَلِّي مِنهَا مَحَلُّ القُطْبِ مِنَ الرَّحاَ .
هان، اى مردم، سوگند به خدا، آن شخص (= ابوبکر) يامه خلافت را به تن کرد و حاليکه خود مى دانست که يايگاه من نسبت به خلافت، مانند ميل وسط سنگ آسياب به آسياب است که به دور آن مى گردد.
ينْحَدِرُ عَنِّى السَّيلُ وَلا يرْقَى إِلَىَّ الطَّيرُ؛ فَسَدَلتُ دُونَهَا ثَوْباً وَطَوَيتُ عَنْهَاکشْحاً؛ وَ طَفِقْتُ أرْتئِي بَينَ أَنْ أَصُولَ بِيدٍ يَذَّاءَ [يدّ] أَوْ أَصبِرَ عَلَى طَخْيه [ظلمه] عَمْياءَ، يهْرَمُ فيهَا الکبيرُ وَ يشيبُ فِيهَا الصَّغِيرُ وَ يکدَحُ فِيهَا مُؤْمِنٌ حَتَّى يلْقَى رَبَّهُ.
سيل انبوه فضليت ها از قلّه هاى روح من به سوى انسان ها سرازير مى شود. ارتفاعات سر به ملکوت کشيده امتيازات من بلندتر از آن است که پرندگان دور پرواز بتوانند هواى پريدن بر آن ارتفاعات را در سر بپرورانند. (در آن هنگام که خلافت در مسيرى ديگر افتاد) پرده اى ميانِ خود و زمامدارى آويختم و روى از آن گرداندم؛ چون در انتخاب يکى از دو راه انديشيدم: يا مى بايست با دستى خالى به مخالفانم حمله کنم يا در برابر حادثه اى ظلمانى و پُرابهام شکيبايى پيشه گيرم. (چه حادثه اى) حادثه اى بس کوبنده، که بزرگسال را فرتوت و کمسال را پير و انسان با ايمان را تا داريد پروردگارش در رني ومشقّت فرو مى برد.
فَرَأَيتُ أَنَّ الصَّبْرَ عَلَى هَاتَا أَحْيَى. فَصَبَرَتُ وَ في العَينِ قَذىً وَ في الحَلْقِ شَياً، أَرى تُرَاثي نَهْباً. حَتَّى مَضَى اُلْأوَّلُ لِسَبِيلهِ، فَأَدْلَى بِهَا إِلَى فلانٍ بَعْدَهُ.
به حکم عقل سليم بر آن شدم که صبر و تحمّل را بر حمله با دست خالى ترييح دهم. پس، راه بردبارى پيش گرفتم، چونان بردبارىِ چشمى که خس و خاشاک در آن فرو رفته و گلويى که استخوانى ميرايش را گرفته باشد. (چرا اضطراب سر تا پايم را نگيرد و اقيانوس درونم را نشوراند؟) مى ديدم حقّى که به من رسيده و از آنِ من است به يغما مى رود و از ميراى حقيقى اش منحرف مى گردد. تا آن گاه که روزگارِ نفر اوّل سپرى گشت و او راهىِ سراى آخرت شد و خلافت را، پس از خود، به ديگرى سپرد.
[ثُمَّ تَمَثَّلَ بِقَولِ الأعْشى: ]
شَتَّانَ مَا يوْمِي عَلَى کورِهَا وَ يوْمُ حَيانَ أَخِى يَابِرِ.
[اين رويداد تلخ شعر اعشى قيس را خواند که مى گويد: ]
روزى که با حيان، برادر يابر، در بهترين رفاه و آسايش غوطه ور در لذّت بودم کيا؛ و امروز که با زاد و توشه اى ناچيز سوار بر شتر درپهنه بيابان ها گرفتارم؟!
فَيا عَيَباً بَينَاهُوَ يسْتَقِيلُها في حَياتِهِ إذْ عَقَدَهَالآِخَرَ بَعْدَ وَفَاتِهِ - لَشَدَّ مَا تَشَطَّرَا ضَرْعَيهَا!
شگفتا! با اين که نفر اوّل، در دوران زندگى اش از خلافت استعفا مى کرد پس از خود گردن بند خلافت را که به گردن ديگرى بست آن دو تن دو پستان خلافت را چه سخت ميان خود تقسيم کردند!
فَصَيرَهَا في حَوْزَه خَشْنَاءَ يغْلُظُ کلْمُهَا وَ يخْشُنُ مَسُّهَا وَيکثُرُ اُلعِثَارُ فِيهَا وَ الْاعْتِذَارُ مِنْهَا فَصَاحِبُهَا کرَاکبِ الصَّعْبَه إِنْ أَشْنَقَ لَهَا خَرَمَ وَ إِنْ أَسْلَسَ لَهَا تَقَحَّمَ.
دومى کار انتخاب خليفه را پس از خود در يک گروهى خشن واگذاشت، لغزش هاى فراوان به يريان مى افتد و پوزش هاى مداوم به دنبال دارد. دمسازِ طبع درشتخو، چونان سوارى است بر شتر چموش، که اگر افسارش را بکشد بينى اش بريده شود و اگر رهايش کند از اختيارش به در مى رود.
فَمُنِي النَّاسُ - لَعَمْرُ اللّهِ - بِخَبْطٍ وَشِمَاشٍ وَتَلَوُّنٍ وَ اعْتِرَاضٍ. قَصَبَرْتُ عَلَى طُولِ المُدَّه وَ شِدَّه المِحْنَه حَتَّى إِذا مَضَى لِسَبِيلِهِ يَعَلَهَا في يَمَاعه زَعَمَ أَنَّي أَحَدُهُمْ.
سوگند به پروردگار که مردم، در ناهنيار، به مرکبى ناآرام و راهى خارج از ياده و سرعت در رنگ پذيرى و حرکت در پهناى راه به جاى سير در خط مستقيم مبتلا گشتند. من به درازاى مدّت و سختى مشقّت در چنين وضعى تحمل ها نمودم؛ تا آن گاه که دوّمى هم راه خويش رفت و رهسپار سراى ديگر گشت و کار انتخاب خليفه را در اختيار يمعى گذاشت مرا گمان خود که هم يکى از آنان پنداشت.
فَيالَلّهِ وَلِلشُّورَى!مَتَى اعْتَرَضَ الرَّيبُ فىَّ مَعَ الْأَوَّلِ مِنْهُمْ، حَتَّى صِرْتُ أُقْرَنُ إِلَى هذِهِ النَّظَائِرِ! لکنَّي أَسفَفْتُ إِذْ أَسَفُّوا، وَطِرْتُ إِذْ طَارُوا؛ فَصَغَا رَيُلٌ مِنْهُمْ لِضِغْنِه وَمَالَ الْآخَرُ لِصِهْرهِ مَعَ هَنٍ وَ هَنٍ.
پناه بر خدا از چنين شورايى! من کى در برابر نفر اوّلشان در استحقاق خلافت مورد ترديد بودم که امروز با اعضاى اين شورا قرين شمرده شوم! (من بار ديگر شکيبايى پيشه کردم و) خود را يکى از آن پرندگان قرار دادم که اگر فرود مى آمدند، من هم با آنان فرود مى آمدم و اگر مى پريدند، با جمع آنان به پرواز در مى آمدم. مردى در آن شورا، از روى کينه توزى، از حق اعراض کرد و ديگرى به برادر زنش تمايل نمود، بااغراض ديگرى که در دل داشت.
إِلَى أَنْ قَامَ ثَالِثُ الَقْومِ نَافِيَاً حِضْنَيهِ، بَينَ نَثِيلهِ وَمُعْتَلَفِهِ. وَ قَامَ مَعَهُ بَنُو أَبِيهِ يخْضَمُونَ مَالَ اللّه خِضْمَه الْإِبِل نِبْتَه الرَّبِيعِ. إِلَى أَنِ انْتَکثَ عَلَيهِ فَتْلُهُ وَ أَيْهَزَ عَلَيهِ عَمَلُهُ وَ کبَتْ بِهِ بِطْنَتُهُ.
تا اينکه سرانيام سومين نفرشان برخاست، در حالى که دو پهلوى او، از شکم تا مخريش، برآمده بود وبه همراهش برادران همپشتش نيز برخاسته وبه تکاپو افتادند وبيت المال مسلمانان را آنچنان باولع وبيحساب بلعيدند که شتر، سبزه هاى بهارى را. سال ها بر اين منوال گذشت و پايان زندگى سوّمى هم فرا رسيد و رشته هايش پنبه شد و کردار او به حياتش خاتمه داد و پُر خورى به رويش درانداخت.
فَمَا رَاعَنِي إلاَّ وَالنَّاسُ کعُرْفِ الضَّبُعِ إِلَىَّ، ينْثالُونَ عَلَىَّ مِنْ کلِّ يَانِبٍ، حَتَّى لَقَدْ وُطِى ءَ الحَسَنَانِ وَ شُقَّ عِطْفَاي [عطافى]، مُيْتَمِعِينَ حَوْلي کرَبِيضَه الغَنَمِ.
براى من روزى بس هييان انگيز بود که انبوه مردم، با ازدحامى سخت، به رسم قحط زدگانى که به غذايى برسند، براى سپردن خلافت به دست من، از هر طرف هيوم آوردند. اشتياق و شور مردم چنان از حد گذشت که دو فرزندم حسن و حسين کوبيده شدند و ردايم از دو سو از هم شکافت. تسليم عموم مردم در آن روز، اجتماع انبوه گله هاى گوسفند را به ياد مى آورد که، يکدل و هماهنگ، پيرامونم را گرفته بودند.
فَلَمَّا نَهَضْتُ بِالْأَمْرِ نَکثَتْ طَائِفَه وَ مَرَقَتْ أُخْرَى وَ قَسَطَ آخَرُون؛ کأَنَّهُمْ لَمْ يسْمَعُوا اللّهَ سُبْحَانَهُ [حيثُ] يقُولُ: "تِلْک الدَّارُ الآخِرَه نَيْعَلُهَا لِلَّذِينَ لاَيريدُونَ عُلُوّاً في الأَرْضِ وَ لاَ فَسَاداً وَ العَاقِبَه لِلْمُتَّقِينَ. "
هنگامى که به امر زمامدارى برخاستم، گروهى عهد خود را شکستند و يمعى از راه منحرف گشتند و گروهى ديگر ستمکارى پيشه کردند. گويى آنان سخن خداوند را نشنيده بودند که فرموده است: "ما آن سراى ابديت را براى کسانى قرار خواهيم داد که در روى زمين برترى بر ديگران نيويند و فساد به راه نيندازند، و عاقبت کارها به سود مردمى است که تقوا مى ورزند".
بَلَى، وَ اللّهِ لَقَدْ سَمِعُوهَاوَوَعَوْهاَ، وَلکنَّهُمْ حَلِيتِ الدُّنْيا فى أَعْينِهِمْ وَرَاقَهُمْ زِبْرِيُهَا!
آرى، به خدا سوگند که آنان کلام خدا را شنيده و گوش به آن فراداده و درکش کرده بودند، ولى دنيا خود را در برابر ديدگان آنان بياراست، تا درياذبه زينت و زيور دنيا خيره گشتند وخود را درباختند.
أَمَا وَالَّذِي فَلَقَ الحَبَّه وَبَرَأَ النَّسَمَه، لَوْلاَ حُضُورُ الحَاضِرِ وَ قِيامُ الحُيَّه بِوُيُودِ النَّاصِرِ وَ مَا أَخَذَ اللّهُ عَلَى العُلَمَاءِ أَلَّا يقَارُّوا عَلَى کظَّه ظَالِمٍ وَلا سَغَبِ مَظْلُومٍ، لَأَ لقَيتُ حَبْلَهَا عَلَى غَارِبِهَا وَلَسَقَيتُ آخِرَهَا بِکأْسِ أَوَّلِها، وَلَأَ لفَيتُمْ دُنْياکمْ هذِهِ أَزْهَدَ عِنْدِى مِنْ عَفْطَه عَنْزٍ!
سوگند به خدايى که دانه را شکافت و روح را آفريد، اگر گروهى براى يارى من آماده نبود و حيّت خداوندى، با ويود ياوران، بر من تمام نشده بود و پيمان الهى با عالمان درباره عدم تحمّل پرخورى ستمکار و گرسنگى ستمديده نبود، مهار (شترِ) اين زمامدارى را به دوشش مى انداختم و انجام آن را، همچون آغازش، با پياله بى اعتنايى سيراب مى کردم. در آن هنگام مى فهميديد که اين دنياى شما در نزد من از آب بينىِ يک بز هم ناچيزتر است!
[قالُوا: وقامَ إِليه ريلٌ مِن أهلِ السَّوادِ عند بُلوغِه إلى هذَا الموضعِ مِن خُطبتِه فناوَلَهُ کتاباً (قيلَ إنَّ فيه مَسائلَ کان يريدُ الإيابه عَنها). فَأقبلَ ينظُرُفيه (فلمّا فَرغَ مِن قِراءَ تِه) قالَ لَه ابنُ عبّاسٍ: يا أميرَالمؤمنينَ، لَوْ اطَّرَدَتْ خُطْبَتُک مِن حيثُ أَفضيتَ. ]
[گفته اند: سخن انحضرت که به اينجانب رسيد مردى از اهل دهاتِ عراق برخاست و نامه اى به آن حضرت داد که به مطالعه آن مشغول شد، و چون از خواندن آن فارغ گرديد، ابن عبّاس به آن حضرت(ع) گفت: يا اميرالمؤمنين، کاش از آن جا که سخن کوتاه کردى گفتار خود را ادامه دهى. ]
[فَقَالَ: ] هَيهَاتَ يابْنَ عَبَّاسٍ! تِلْک شِقْشِقَه هَدَرَتْ ثُمَّ قَرَّتْ!
[حضرت امير(ع) فرمود: ] اى ابن عبّاس، دور است (از اين که مانند آن سخنان ديگر گفته شود؛ گويا شقشقه که از دهان شتر نر444 آويخته شده وباز در جاى خود آرام گرفت .
[قالَ ابنُ عبّاس: فَوَاللّهِ ما أَسَفْتُ عَلى کلامٍ قَطُّ کأَسَفي عَلى هَذا الکلامِ أَلَّايکونَ أميرُالمؤمنينَ(ع) بَلَغَ مِنهُ حيثُ أَرادَ. ]
[ابن عبّاس مى گويد: سوگند به خدا، از قطع هيچ سخنى آنقدر اندوهيگن نشدم که از قطع کلام آن حضرت، چرا که نشد سخن را به آن جا که اراده کرده بود برساند. ]
آن حضرت فرمايش خود را که بيان دردهائى بود که قريب به بيست و هشت فرمان روائى سه خليفه تحمل کرده بود و در آن ساعت بيان کرده به گوشت شش مانند يک شتر نر در حال هييان از دهان مى آويزد و پس از آن مى فرمايد: (ثم قرتّ) يعنى پس از هييان آرام گرفت؛ سبب اين فرمايش آن حضرت اين خطبه را خطبه شقشقيه ناميده اند.

وقعه حرّه

نمايندگان مردم مدينه در دربار يزيد

والى مدينه عثمان بن محمد بن ابى سفيان نمايندگى را از مردم مدينه که در ميانشان عبد اللَّه بن حنظله، غسيل ملائکه از انصار وعبد اللَّه ابن ابى عمرو مخزومى ومنذر بن الزبير وگروه بسيار از اعيان و اشراف مدينه به چشم مى خورند، برگزيد تا به خدمت يزيد اعزام شوند.
اين نمايندگان به نزد يزيد رسيدند. يزيد مقدمشان را گرامى داشت و يوايزى درخور ملاحظه به ايشان عطا کرد. عبد اللَّه، فرزند حنظله، را که مردى شريف و فاضل و عابد و مورد احترام بود، يکصد هزار درهم بخشيد و به هر يک از هشت پسرانش که به همراه او بودند، به غير از لباس وچارپا، ده هزار درهم يايزه داد!.
گروه نمايندگان در راه بازگشت چون به مدينه رسيدند. زبان به دشنام و بدگويى از يزيد گشودند و اظهار داشتند که ما از نزد کسى باز گشته ايم که دين ندارد، شراب مى خورد و تنبور مى نوازد وبا آواز خوانان يار و همنشين است. مردى است سگ باز وبا يوانان فاسد و بدکاره به شب زنده دارى مى پردازد. شما مردم گواه باشيد که ما او را لايق خلافت ندانسته، از اين مقام خلع مى کنيم.
عبد اللَّه، فرزند حنظله، غسيل الملائکه، برخاست و گفتم: من از نزد کسى آمده ام که اگر بيز اين فرزندانم يار و ياورى نمى داشتم با هم ينها عليه او قيام مى کردم.
به او گفتند:
به ما گفته اند که او تو را برکشيده وگراميت داشته و به يايزه وصله سرافرازت کرده است! فرزند حنظله گفت: آرى اين چنين کرده و من عطاياى او را از آن روى پذيرفته ام که به وسيله آنها قدرتى به دست آورده براى ينگ با او سپاه و ابزار ينگى تهيه کنيم.
پس مردم نيز يزيد را از خلافت خلع کرده، بر همين اساس با عبد اللَّه بن حنظله پيمان بستند واو را بر خود امير و فرمانروا ساختند.
أما منذر بن زبير که در اين ملاقات يکصد هزار درهم از يزيد يايزه دريافت کرده بود، چون به مدينه آمد، گفت: گرچه يزيد يکصد هزار درهم به من يايزه داده است، اين مبلغ مانع آن نخواهد بود که من خبر او را براستى به شما نرسانم. به خدا سوگند که يزيد شراب مى خورد و مست مى شود تا يايى که نماز رانمى خواند. او در اين مورد چون ديگر يارانش، بلکه شديدتر از آنها، از يزيد به بدگوئى پرداخت445

قيام صحابه وتابعين

قيام مردم مدينه و بيعتشان با عبد اللَّه بن حنظله

ذهبى در تاريخ الاسلام مى نويسد: مردم مدينه پيرامون عبد اللَّه بن حنظله گرد آمدند وبا او پيمان بستند که تا پاى مرگ از او اطاعت کنند. عبد اللَّه خطاب به ايشان گفت:
اى مردم! از خدا بترسيد. ما عليه يزيد خروي نکرديم، مگر اينکه از آن بيم داشتيم که از آسمان سنگ بر سر ما ببارد اين مرد به کنيزان صاحب فرزند از پدرش تياوز مى کند وبا دختران و خواهرهاى خود همبستر مى شود. شراب مى خورد و نماز نمى خواند446.
يعقوبى نيز در تاريخ خود مى نويسد:
ابن مينا: مأمور خالصه يات معاويه، به نزد عثمان به محمد، که از جانب يزيد فرماندار مدينه شده بود، آمد وبه او خبر داد هنگامى که مى خواسته گندم و خرمايى را که همه ساله از آن خالصه يات به دست مى آمده به شام بارگيرى کند، مردم مدينه مانع کار او شده اند. عثمان به دنبال گروهى از ايشان فرستاد و چون حاضر شدند، با ايشان به درشتى سخن گفت! آنها نيز عليه او و هرکس از بنى اميه که در مدينه بود. شوريدند و سر انجام ايشان را از مدينه بيرون کرده، از پشت سر نيز سنگ بارانشان نمودند447
در أغانى آمده است که عبد اللَّه زبير در مقام خلع يزيد برآمد و مردم بسيارى نيز به پشتيبانى او برخاستند. عبد اللَّه بن مطيع و عبد اللَّه بن حنظله و گروهى از مردم مدينه به مکه وارد شده، در مسجد الحرام به حضور فرزند زبير رسيدند و همه يا بر فراز منبر خلع يزيد را اعلان کردند.
عبد اللَّه بن ابى عمرو بن حفص بن مغيره مخزومى خلع يزيد را چنين اعلام کرد: همانگونه که من عمامه از سر بر مى گيرم، يزيد را از خلافت خلع مى کنم. اين بگفت و عمامه از سر بر گرفت. آنگاه ادامه داد: اين را مى گويم، در حالى که شخص يزيد به من رسيدگى کرده و يايزه اى نيکو به من ارزانى داشته است. آرى اين مرد دشمن خداست و همواره مست و خمار شراب است!
ديگرى گفت: من يزيد را از خلافت خلع مى کنم، همان طور که کفشم را از پاى در مى آورم.
ديگرى گفت: من او را را خلع مى کنم، همان گونه که لباس از تن بيرون مى کنم. و ديگرى گفت: . . . . تا آنکه عمامه و لباس و کفش و موزه هاى رنگارنگ در مسجد انباشته شد، و به اين ترتيب بيزارى خود را از يزيد آشکار کرده، در خلع او همداستان شدند.
أما عبد اللَّه به عمر، و محمد بن على بن ابى طالب از هماهنگى با ايشان امتناع ورزيدند. در نتييه بين محمد حنفيه مخصوصاً با اصحاب و ياران ابن زبير در مدينه گفتگو و سخنان بسيارى رد و بدل شد، تا يايى که خواستند وى را به خواسته خود ميبور کنند که ناگزير از مدينه بيرون شد و به مکه روى آورد. و اين نخستين برخورد سخت و ناگوارى بود که بين او و فرزند زبير اتفاق افتاده است.
سپس اهالى مدينه تصميم گرفتند که افراد بنى اميه را از مدينه بيرون کنند. پس از ايشان پيمان گرفتند که پس از خروي از مدينه، هيچ سپاهى را عليه مردم مدينه يارى ندهند، بلکه آنها را برگردانند و اگر نتوانستند، با ايشان همراه نشده و به مدينه باز نگردند.
نواميس بنى اميه در پناه امام سياد (ع)
ابو الفري در اغانى مى نويسد که مروان به نزد عبد اللَّه بن عمر رفت و گفت: اى ابو عبد الرحمن! مى بينى که مردم عليه ما شوريده اند. پس از تو أهل و عيال ما را در پناه خود بگير. فرزند عمر پاسخ داد: من نه کارى به کار شما دارم و نه به اينان.
مروان با اين پاسخ برخاست و در حالى که بيرون مى رفت، گفت: مرده شوى اين اوضاع و دين و آيينت را ببرد! آنگاه به نزد على بن الحسين آمد واز آن حضرت درخواست کرد که أهل و عيال او را در پناه خود بگيرد. امام خواهش او را پذيرفت و حرم مروان و همسرش ام آبان، دختر عثمان، را زير حمايت خود به همراه دو فرزندش محمد و عبد اللَّه به طايف فرستاد.
طبرى وابن اثير آورده اند در آن هنگام که مردم مدينه فرماندار ونماينده يزيد وافراد بنى اميه را از مدينه بيرون کردند، مروان به نزد عبد اللَّه بن عمر رفت واز او خواست تا خانواده او را در پناه خود بگيرد. أما فرزند عمر زير بار خواهش مروان نرفت. اين بود که به على بن الحسين مرايعه کرد و گفت:
اى ابو الحسن! من بر تو حق خويشاوندى دارم، حرم مرا در کنار حرم خويش در امان گير. امام در پاسخ او فرمود: باشد پس مروان خانواده اش را به نزد امام فرستاد و آن حضرت نيز آنها را به همراه خانواده خودش از مدينه بيرون برد و در ينبع جاى داد. 448
در تاريخ ابن اثير آمده است که مروان، همسر خود عايشه، دختر عثمان بن عفان، و ديگر افراد خانواده اش را به خدمت على بن الحسين فرستاد و آن حضرت نيز اهل و عيال مروان را به همراه خانواده خود به ينبع فرستاد.
در أغانى نيز آمده است که مردم، بنى اميه را از مدينه بيرون کردند ومروان خواست که با همراهانش نماز گزارد که مانع شده و گفتند: به خدا سوگند که او حق نماز گزاران با مردم را نخواهد داشت، ولى مى تواند با خوانده اش نماز بخواند. اين بود که مروان با آنها نماز گزارد و بيرون شد449

پى‏نوشتها:‌


351 - انساب الاشراف، 5/29 و 31. نيز بنگريد به: اغانى، 4/183 چاپ دو ساسى.
352 - ريوع شود به تفسير آيه در تفسير الطبرى .
353 - مصر، در آن وقت، يعنى همه قاره افريقا.
354 - درست است که عمرو عاص آدم بدى است که ما مى شناسيم، ولى فاتح مصر بود. در نزد مردم محترم بود و هنوز آن کارهايى که در زمان معاويه انجام داد از او سر نزده بود.
355 - الاستيعاب، 2/367-370؛ الاصابه، 309/2 - 310 و 1/1- 12؛ اُسْدُالغابه، 173/3-174؛ انساب الاشراف، 5/49؛ المستدرک الصّحيحين، 3/100؛ و تفسيرها، از يمله تفسير قُرطُبى، ذيل آيه 93 انعام؛ و شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، 1/68.
356 - انساب الاشراف، 27/5 و 225.
357 - الدّر المنثور، 4/191 و مستدرک حاکم، 4/479 - 481.
358 - همان، 4/191.
359 - انساب الاشراف، 5/27.
360 - تاريخ يعقوبى، 2/164
361 - اغانى، 14/177
362 - طبرى، 5/188 و در چاپ اروپا، 1/2951
363 - در آن زمان قرّاء به کسانى مى گفتند که عالم به تفسير قرآن بودند و در حقيقت علماى مسلمانان بودند
364 - سواد، آبادى ها و مزارع عراق بود که در دورانِ عمر فتح شد و به سبب فراوانى درختان و زراعات سواد ناميده شد. (يعنى زمين، از فرط خرّمى و سر سبزى، سياه رنگ به نظر مى رسد.) اين ناحيه، از نظر طول، از موصل شروع و به آبادان ختم مى شد و از نظر عرض، از عذيب در قادسيه آغاز و به حُلوان ختم مى گرديد (معيم البلدان).
365 - الانساب، 39/5 - 43. وآنچه در اينجا آورديم به اختصار بود.
366 - تاريخ طبرى، 1/2914، چاپ اروپا و ابن ابى الحديد، 1/160 و 2/134، تصحيح محمّد ابوالفضل ابراهيم، چاپ قاهره.
367 - الانساب، 5/39 - 43؛ نيز بنگريد به: طبرى5/88 - 90 و ابن اثير، 3/57 - 60 و ابن ابى الحديد، 1/158 - 160. در آن زمان در کوفه دو دسته مردمان ساکن بودند يک دسته ايرانيهايند که اسير شده بودند و پس از آن آزاد شده بودند و نيز چند قبيله عرب که بيشترشان از اهل يمن بودند.
368 - تاريخ ابن عساکر،9/ ق231/ ب و233ب، نسخه عکسىِ ميمع علمى اسلامى از روى نسخه خطّىِ کتابخانه ظاهريه-دمشق.
369 - انساب الاشراف، 5/30 کامل ابن اثير، 3/73 البدايه و النّهايه ابن کثير، 7/153 - 154.
370 - مقصود عباده بيعت انصار با پيامبر(ص) در مِنى بود که، پس از آن، پيامبر به مدينه هجرت فرمود وحکومت اسلامى را بنيان نهاد
371 - تهذيب ابن عساکر، 214/7 و سير اعلام النبلاء، 10/2 و مسند احمد، 325/5.
372 - آنچه را که عبدالرّحمن بن سهل از پيامبر خدا(ص) درباره معاويه شنيده بود ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه خود(108/4، تحقيق محمّد ابوالفضل ابراهيم) به نقل از الغارات ثقفى آورده است: "قَالَ رسولُ اللّه: سَيظْهَرُ عَلَى النَّاسِ رَيُلٌ مِنْ اُمَّتى، عَظيمُ السُّرم (دُبُر) واسُعُ البُلعُوم. يأکلُ وَلا يشْبَعُ. يحْمِلُ وِزْرَالثَّقلَينِ. يطْلُبُ الاِمارَهيوماً.فَاِذا اَدْرَ کتُمُوه فَابْقَرُوابَطْنَهُ. وکانَ فى يدِرَسولِ اللّهِ صلَّى اللّه عليه و آلِه قَضيبٌ، قَد وَضَعَ طَرفَهُ فى بَطنِ مُعاويه."يعنى: رسول خدا(ص) فرمود: به زودى بر اين مردم، مردى از امّتِ من آشکار مى شود که سُرينى بزرگ دارد؛ ميراى دهان تا شکمش گشاده است. مى خورد و سير نمى شود. بارگناه ينّ و انس را حمل مى کند. روزى طلب حکومت مى کند. پس اگر او را يافتيد شکمش را پاره کنيد. در آن هنگام، در دستِ رسول خدا شاخه درختى بود که يک سر آن را در شکم معاويه قرار داد.(نيز ريوع کنيد به الاِصابَه،2/394، چاپ اوّل، مصر.)
373 - الاِصابَه، 2/394؛ اُسدُالغابه،3/299؛ الاستيعاب، ص 400؛ تهذيب التّهذيب،6/192.
374 - انساب الاشراف، 5/49 و 54؛ العقد الفريد، 2/272. نيز نگاه کنيد به: الامامه والسياسه ابن قُتيبه دينورى وتاريخ يعقوبى،2/150.
375 - مسند احمد حنبل، 1/62.
376 - ابن ابى الحديد، 1/67.
377 - المعارف ابن قتيبه، ص 84؛؛ ابن ابى الحديد1/66 العقدالفريد،4/283؛ انساب الاشراف، 5/25 و 88؛ تاريخ ابن عساکر، نسخه خطىِ کتابخانه ظاهريه، 140/1/11.
378 - انساب الاشراف، 5/28.
379 - همان، 5/28.
380 - همان، 5/28 و 52.
381 - سيره حلبيه، 2/87؛ العقدالفريد، 2/261
382 - انساب الاشراف، 5/28.
383 - همان، 5/30 - 31.
384 - تاريخ يعقوبى، 2/168؛ ابن ابى الحديد، 1/66؛ العقدالفريد، 4/283
385 - انساب الاشراف، 5/54 و 55.
386 - صحيح بخارى، کتاب اليهاد، باب برکه الغازى فى مالِه، 5/21. بخارى جميع مالِ زبير را دويست ميليون و دويست هزار درهم حساب کرده است. لکن شارحانِ بخارى آن را نادرست دانسته، مقدار صحيح را دويست و پنياه ميليون و هشتصد هزار درهم ذکر کرده اند. (نگاه کنيد به: فتح البارى، ارشادالسّارى، عُمدهالقارى، شذرات الذّهب،1/43). البته، صحيح بخارى و مصادر ديگر قيدِ درهم را ندارند و فقط به ذکر رقم اکتفا کرده اند، لکن در تاريخ ابن کثير، 7/249، قيدِ درهم را آورده است.
387 - انساب الاشراف، 5/7. به جز اين، عطاهاى ديگر نيز به طلحه داده شده بود، به نحوى که ماتَرَک او ميليون ها درهم برآورد شده است. (براى آشنايى بيشتر بنگريد به: طبقات ابن سعد، 3/158، چاپ ليدن؛ مروي الذّهب، 1/434؛ العقدالفريد، 2/279؛ الرّياض النّضره، 2/258؛ دوَل الاسلام ذهبى، 1/18؛ الخلاصه خزريى،ص 152.)
388 - طبقات ابن سعد، 3/105؛ مروي الذّهب، 1/434.
389 - طبقات، 3/53 و مروي الذّهب، 2/332. گفتنى است که به نوشته ابن سعد، در طبقات (3/53، چاپ ليدن) در روز قتل عثمان، وى نزد خزانه دار خود، سى ميليون و پانصد هزار درهم داشت. مسعودى نيز، در مروي الذّهب، 1/433، مى نويسد که عثمان، به هنگام مرگ، اموال عظيمى داشت که از آن يمله زمين هاى او در وادى القرى و حُنين بود که ارزشى معادل 200 هزار دينار داشت. نيز بنگريد به: انساب الاشراف، 5/49.
390 - الاستيعاب، 2/367 - 370؛ الاصابه، 2/309 - 310؛ کامل ابن اثير، 3/38
391 - مروي الذّهب، 1/434
392 - طبقات ابن سعد، 3/96 چاپ ليدن تاريخ يعقوبى، 2/146.
393 - انساب الاشراف، 5/85.
394 - الصواعق المحرقه، ص 68؛ السيره الحلبيه، 2/78.
395 - اينها در وقتى بود که به اصحاب بدر فقط 5000 درسال مى داد (ابن ابى الحديد، 3/154 و فتوح البلدان، ص 550 - 565). ببينيد چه قدر تفاوت دارد!؟
396 - تاريخ ابن اعثم، 46 - 47.
397 - شرح اين گفت و گو در منابع تاريخى آمده است، از يمله: انساب الاشراف، 5/60؛ طبرى، 5/96 - 97؛ ابن اثير؛ 3/63؛ ابن ابى الحديد، 1/303؛ ابن کثير 7/167 ابى الفداء، 1/168.
398 - انساب الاشراف، 5/63 - 64.
399 - مقصود ابو بکر وعمر مى باشد .
400 - طبرى، 5/112 و چاپ اروپا، 2977 - 2979؛ ابن اثير، 3/96. بلادزى هم بخشى از آنچه را که گفتيم آورده است. نگاه کنيد به: انساب الاشراف، 65/5.
401 - طبرى، 5/113 و چاپ اروپا، 1/2979 - 2990.
402 - اين دشنام را بدان سبب به مُغيره گفتند که مُغيره، وقتى که والى بصره بود، متّهم به زنا شد ولى عُمَر نگذاشت که بر او حدّ يارى کنند( اَغانى، 14/139 - 142، چاپ ساسى، 1959؛ ابن ابى الحديد، 2/161 تاريخ طبرى و ابن اثير و ابى الفداء در ذکر وقايع سال 17 هـ.و طبرى 1/2529 چاپ اروپا و بلاذرى، 1/423 و يعقوبى 2/124.)
403 - سابقه عمروعاص اين بود که، در زمانى که هنوز مسلمان نشده بود، قصيده اى 60 بيتى در ذمّ پيامبر(ص) سروده بود
404 - نابغه، مادر عمرو عاص، معروف به فساد بوده است.
405 - انساب الاشراف، 5/63 - 64.
406 - همان، 5/25 - 26.
407 - همان، 5/63 - 65.
408 - زمان وقوع شورش مصريان قبل از خطبه عثمان در مسجد بوده است.
409 - طبرى، 5/116 - 117 و در چاپ اروپا، 1/2987 - 2989؛ ابن اثير، 3/71 - 72؛ ابن ابى الحديد، 1/166.
410 - انساب الاشراف، 5/67 - 68.
411 - طبرى، 5/120 - 121 و در چاپ اروپا، 1/2995 - 2997.
412 - ظاهراً اين سخنان عايشه قبل از فاش شدنِ فرمانِ عثمان به والىِ مصر بوده است که طىّ آن دستورِ قتل محمّد بن ابى بکر را داده بود، چراکه بعد از آن مايرا، عايشه فتواى قتلِ عثمان را، بدونِ ترس از نمازگزار بودن وى، صادر کرد.
413 - طبرى، 4/474، چاپ قاهره، 1357 هـ. و در چاپ اروپا، ص 3112. و تاريخ ابن اعثم، ص 155 و کامل ابن اثير، 3/87 و ابن ابى الحديد، 2/77 و نهايه ابن اثير، 4/156
414 - مراد از نعثل، مردى يهودى بوده است. البته معانى ديگرى هم دارد، همچون پيرمردِ احمق و کفتارِنَر. همچنين گفته اند که نَعْثَل نام مردى بود از اهل مصر که ريشى دراز داشت. (نگاه کنيد به: النهايه ابن اثير و قاموس اللّغه فجروزآبادى وتاي العروس زبيدى و لسان العرب ابن منظور، ذيل واژه نَعْثَل.)
415 - طبرى، 5/114 و در چاپ اروپا، 1/2982 و انساب الاشراف، 5/47 - 48 و الرّياض النّضره، 2/123 و ابن اثير، 3/70 و ابن ابى الحديد، 1/165 و ابن کثير، 7/175 و الاصابه، 1/253 و تاريخ الخميس، 2/260.
416 - همان منابع.
417 - انساب الاشراف، 5/103.
418 - همان، 5/90.
419 - همان، 5/81.
420 - تاريخ يعقوبى، 2/142
421 - در انساب الاشراف، 5/75، اين بيت چنين آمده است:
وَحَرَّقَ قَيسٌ عَلىَّ البلا

فَلَّما دَحتّى اِذااضطَرَمَتْ اَيْذَما
422 - تاريخ يعقوبى، 2/124
423 - انساب، 5/75؛ ابن اعثم، ص 155؛ طبقات ابن سعد، 5/25 چاپ ليدن.
424 - نام مکانى است در چند ميلى مدينه (ياقوت حموى). البتّه ضبطِ صحيح آن "ضلضل" است، لکن محدّثان همه يا آن را صلصل نوشته اند. (معيمُ مَا استَعْيَم، ذيلِ صلصل.)
425 - به همسران پيامبر(ص) "اُمّ" خطاب مى کردند.
426 - انساب الاشراف، 5/75؛ طبرى، 5/140 و در چاپ اروپا، 1/3040؛ تاريخ ابن اعثم، ص 156.
427 - بنى اميه و بنى هاشم عموزاده بودند.
428 - يعنى ديگر دخالت نکن که خليفگىِ من مُسَلَّم شده است!
429 - انساب الاشراف، 5/78؛ طبرى، 5/154؛ ابن اثير، 3/64؛ کنزالعمّال، 6/389، حديث 5965. نيز مرايعه کنيد به: کامل مُبَّرد، ص 11، چاپ ليدن؛ زهرالآداب، 1/75، چاپ الرّحمانيه؛ ابن اعثم، 156 - 157؛ طبرى، 1/3071، چاپ اروپا.
430 - طبرى، 5/1175، و در چاپ اروپا، 1/2989
431 - انساب الاشراف، 5/81
432 - همان، 5/90
433 - طبرى، 5/113
434 - انساب الاشراف، 5/74.
435 - ابن عُدَيس، رئيسِ شورشيانِ مصرى بود.
436 - انساب الاشراف، 5/69 طبرى، 5/118 و در چاپ اروپا، 1/3021؛ ابن اثير، 3/68 - 70.
437 - ابن ابى الحديد، 2/404
438 - همان منابع ذکر شده در پى نوشتِ 40.
439 - انساب الاشراف، 5/69 - 70.
440 - همان، 5/74.
441 - طبرى، 5/143 - 144 و در چاپ اروپا، 1/3046 ابن اثير، 3/76؛ ابن اعثم، 159؛ الرّياض النّضره، 2/131 - 132.
442 - طبرى، 5/152 - 153 و در چاپ اروپا، 1/3066؛ و کنزالعمّال، 3/161، حديث 2471؛ ابن اعثم، 160 - 161؛انساب الاشراف، 5/70؛ المستدرک،3/114.
443 - نهي البلاغه، خطبه سوم.
444 - شتر نر: در زمان هييان شهوت از دهانش گوشت مانندى آويزان مى شود وآنرا در زبان عرب شقشقه وبسبب فرمايش ان ضرت اين خطبه شقشقه ناميد .
445 - تاريخ طبرى، 7 / 3 - 13؛ تاريخ ابن اثير 4 / 40 - 41؛ تاريخ ابن کثير 8 / 216؛ عقد الفريد 4 / 388 .
446 - تاريخ يعقوبى 2 / 250 .
447 - يعقوبى 2 / 250 .
448 - تاريخ طبرى 7 / 7؛ تاريخ ابن اثير 4 / 45
449 - أغانى 1 / 36 .