ميزان الحكمه جلد ۱۳

آيت الله محمد محمدى رى شهرى

- ۱۰ -


ـ امـام بـاقـر و امام صادق (ع ) ـ درباره جمله ((فالهمها فجورها و تقواها)) ـ : آن چه را كه نفس بايد انجام دهد يا ترك گويد براى او روشن ساخت .

ـ امـام صـادق (ع ) در بيان آيه ((ونفس وماسواها)) فرمود: مؤمن در حالى كه بر حق است , پوشيده است همچنين در بيان آيه ((فالهمها فجورها وتقواها)) فرمود: مقصودشناخت حق از باطل است .

ـ امام على (ع ) : علم از جلو مى كشد وعمل از پشت سر مى راندونفس سركش است .

ـ نفس ها افسار گسيخته اند, امادست هاى خردها عنان آن ها را گرفته نمى گذارند به بدبختى و هلاكت افكنند.
ـ بـار خـدايـا, اى گـسـتـرانـنده زمين هاو برپادارنده آسمان ها و آفريننده دل هايى كه بدبختى و خوشبختى هريك را با آن سرشته اى .

تجرد نفس :.

عـلامه طباطبايى ـ رضوان اللّه عليه ـ بعداز تفسير آيه ((و لا تقولوا لمن يقتل فى سبيل اللّه اموات بـل احيا)), مى گويد : با تدبر و تامل دراين آيه و ديگر آياتى كه ذكر كرديم حقيقت ديگرى وسيعتر از اين روشن مى شود و آن تجرد نفس است به اين معنا كه نفس يا روح ,حقيقتى است فراتر از بدن و احـكـام آن بـا احـكـام بدن و ديگر تركيبات جسمى فرق مى كند و به نحوى با بدن اتحاد دارد و به وسـيـلـه شـعور و اراده و ديگر خصوصيات ادراكى آن را اداره مى كند وتدبر در آيات پيشگفته اين حـقـيـقت را آشكارمى سازد, زيرا اين آيات حاكى از آنند كه شخصيت انسان به بدن نيست با مرگ بـدن ,نـمـى مـيـرد و بـا از بـيـن رفـتـن آن و به هم خوردن تركيبش و پراكنده شدن اجزاى آن , نابودنمى شود بلكه پس از نابود شدن بدن باقى مى ماند و در يك زندگى خوش هميشگى ونعمت مـانـدگار به سر مى برد و يا بالعكس درشقاوتى هميشگى و عذابى دردناك زندگى مى كند و اين خـوشـبـخـتـى يا بدبختى به نوع ملكات نفسانى و اعمال او در اين جهان بستگى دارد نه به جهات جسمانى و ويژگى ها و احكام اجتماعى .

ايـن هـا حـقـايقى است كه اين آيه شريفه به دست مى دهد و پيداست كه اين ها از هر جهت بااحكام جـسمانى و خواص و ويژگى هاى مادى دنيوى مغايرت و منافات دارد بنابراين , نفس انسان غير از بدن است .

از جمله آيات ديگرى كه بر اين حقيقت دلالت دارد اين آيات است :.
1 ـ ((اللّه يـتـوفـى الانـفـس حين موتها و التى لم تمت فى منامها فيمسك التى قضى عليه الموت ويـرسـل الاخـرى )) تـوفـى و اسـتـيـفا به معناى گرفتن حق به طور كامل و تمام است تعبيراتى چون گرفتن و نگه داشتن و فرستادن كه در اين آيه آمده , آشكارا حاكى از مغايرت روح و بدن است .

2 ـ ((و قـالـوا ااذا ضـلـلنا فى الارض اانا لفى خلق جديد بل هم بلقا ربهم كافرون قل يتوفاكم ملك الـموت الذى و كل بكم ثم الى ربكم ترجعون )) خداوند در اين آيه يكى از شبهات كفار منكر معاد را ذكر مى كند و آن اين است كه وقتى ما مرديم و تركيب بدن ما به هم خورد واعضاى بدن پراكنده و اجزاى آن متلاشى شد واز صورت انسان به صورت ديگرى تبديل گشتيم و در زمين ناپديد شديم و ديـگـر كسى از ماچيزى حس و ادراك نكرد, چگونه ممكن است دوباره از نو آفريده شويم ؟
البته ايـن شـبهه صرفايك استبعاد است و خداوند پاسخ آن را به پيامبر خود چنين تعليم مى دهد : ((قل يـتـوفـاكـم مـلـك الموت الذى و كل بكم )) خلاصه پاسخ ‌خداوند اين است كه : فرشته اى بر شما گـمـاشـتـه شـده كـه جـانتان را مى ستاند و شما را مى گيرد وشما در چنگ او هستيد و از شما نـگـهـدارى مـى كند و نمى گذارد گم و ناپديد شويد و آن چه در دل زمين محو و ناپديد مى شود بدن هاى شماست نه نفوس و جان هاى شما كه لفظ ((كم شما)) در ((يتوفاكم )) بر آن دلالت دارد.
3 ـ ((ونفخ فيه من روحه )) خداوند اين آيه را درباره خلقت انسان ذكر كرده و سپس فرموده است : ((يـسـئلـونـك عـن الروح قل الروح من امرربى )) در اين آيه روح را از سنخ و نوع امر خودمعرفى مـى كـنـد و سپس در جاى ديگر امر رامعرفى كرده مى فرمايد : ((انما امره اذا اراد شيئاان يقول له كـن فـيـكون فسبحان الذى بيده ملكوت كل شئ )) در اين جا مى فرمايد كه روح از عالم ملكوت و همان كلمه ((كن )) وجودى است در جاى ديگر امر را چنين وصف مى فرمايد : ((و ما امرنا الا واحدة كـلـمـح البصر))تعبير ((كلمح البصر مانند يك چشم برهم زدن ))مى رساند كه امر يا همان كلمه ((كن )) موجودى است كه يكباره به وجود مى آيد نه بتدريج بنابراين , هنگام وجود يافتن احتياج به شـرايـط وقيودى مانند زمان و مكان ندارد از اين جا روشن مى شود كه ((امر)) ـ كه روح هم از آن جمله است ـموجودى غير جسمانى و غير مادى است چون يكى از قوانين حاكم بر موجودات مادى وجـسـمـانـى ايـن اسـت كـه تـدريـجا هستى مى يابند ومقيد به زمان و مكان مى باشند بنابراين , روح انسانى مادى و جسمانى نيست , هر چند به پيكرمادى و جسمانى به نحوى از انحا تعلق دارد.
آيـاتى وجود دارد كه از كيفيت اين تعلق پرده بر مى دارد, مانند آيه ((منها خلقناكم )) و آيه ((خلق الانـسان من صلصال كالفخار)) و آيه ((وبدا خلق الانسان من طين ثم جعل نسله من سلالة من ما مهين )) و آيه ((و لقد خلقنا الانسان من سلالة من طين ثم جعلناه فى قرار مكين ثم خلقناالنطفة عـلـقة فخلقنا العلقة مضغة فخلقنا المضغة عظاما فكسونا العظام لحما ثم انشاناه خلقا آخرفتبارك اللّه احـسـن الـخـالـقـيـن )) ايـن آيات نشان مى دهد كه انسان در ابتدا يك جسم طبيعى است كه صورت ها و شكل هاى گوناگون يكى پس ازديگرى به او دست مى دهد و سپس خداوند اين جسم جـامـد خاموش را به موجودى داراى شعورو اراده تبديل مى كند كه كارهايى مانند شعور واراده و انـديشيدن و دخل و تصرف در پديده ها وتدبير امور عالم از قبيل جابجايى و تبديل و تغيير و ديگر افعالى كه از اجسام و پديده هاى جسمانى سر نمى زند, انجام مى دهد بنابراين , نه اين كارها (اراده و تفكر و )) جسمانى است و نه فاعل آن ها از قبيل جسمانيات مى باشد.
بـنابراين , نفس نسبت به جسمى كه منشاپيدايش آن است ـ يعنى همان بدن كه نفس ازآن نشات مى گيرد ـ به منزله ميوه است نسبت به درخت يا روشنايى نسبت به نفت (البته با يك مقايسه دور و بـعـيـد) بـدين ترتيب , چگونگى ارتباط و تعلق نفس با بدن در ابتداى وجودروشن مى شود, اما با مـردن , ايـن عـلاقه و ارتباطقطع مى شود و تماسك از بين مى رود خلاصه اين كه نفس در ابتداى پـيدايش خود عين بدن است و سپس با به وجود آمدن , از بدن متمايزمى شود و سرانجام به كلى از آن جدا و مستقل مى شود اين مطلبى است كه آيات شريفه يادشده در آن ظهور دارند آيات فراوان ديگرى هم وجود دارد كه با اشاره و تلويح اين حقيقت رامى رسانند و شخص متدبر با بصيرت به آن پى مى برد.

آدمى پير چو شد نفس جوان مى گردد.

ـ پيامبر خدا(ص ) : نفس آدميزاد همواره جوان است حتى زمانى كه چنبرهاى او ازشدت پيرى سر به هم آورند, مگر كسى كه خداوند دل او را با پرهيزگارى آزموده باشدو اينان اندكند.
ـ پير سالخورده در طلب دنيا همچنان جوان است , هرچند چنبرهايش از كهنسالى سربه هم آورده باشند, مگر كسانى كه پرهيزگارباشند و اينان اندك شمارند.
ـ دل شخص پير در دوستى دو چيزهمواره جوان است : در عشق به زندگى و داشتن ثروت زياد.
ـ آدميزاده پير مى شود و دو چيز در اوجوان مى گردد : آزمندى به ثروت و آزمندى به زندگى .

نفس اماره .

قرآن :.
((و مـن نـفـس خود را تبرئه نمى كنم , چرا كه نفس همواره به بدى فرمان مى دهد, مگر آن جا كه پروردگارم رحم كند همانا پروردگار من آمرزنده مهربان است )).
ـ امـام عـلـى (ع ) : نفس بد فرمان ظاهرآرا,همچون منافق چاپلوسى مى كند و خود را چون دوستى سازگار و دلسوز جلوه مى دهد و همين كه فريب داد و (بر انسان ) دست يافت , چون دشمن مسلط مـى شـود و بـا خـودخـواهـى و قـلـدرى فرمان مى راندو (شخص را) به جايگاه هاى بدى و هلاكت مى كشاند.
ـ نفس همواره به بدى و زشتكارى فرمان مى دهد پس هركه به نفس خويش اعتمادكند نفس به او خـيـانت مى ورزد و هركه به آن دل خوش كند نفس او را به هلاكت مى افكند وهركه از آن خرسند شود, نفس او را در بدترين جايگاه فرود مى آورد.
ـ براستى كه اين نفس همواره به بدى فرمان مى دهد بنابراين , هركس عنان آن را رهاكند (همچون مركبى سركش ) او را به تاخت به سوى گناهان مى برد.
ـ هـمـانا نفس تو بسيار فريبكار است اگر به آن اعتماد كنى , شيطان تو را به سمت ارتكاب حرام ها مى كشاند.
ـ زمانى كه به نفس خود بيشترين اعتمادرا دارى , از فريب او بيشتر برحذر باش .

ـ پـس از پـايـان جـنـگ نـهروان بركشتگان خوارج گذشت و فرمود : بدا به حال شما, آن كس كه فـريـبـتـان داد بـه شما زيان رساند پرسيدند :اى امير المؤمنين , چه كسى آنان را فريفت ؟
فرمود : شـيـطـان گمراه كننده و نفس بدفرمان كه آنان را با آرزوهاى خام فريب داد و ايشان را به ميدان فراخ گناهان و نافرمانى ها كشانيد و نويدپيروزى به آنان داد و در نتيجه , در آتش فروافكندشان .

ـ هـيـچ مـعـصـيتى از معاصى خداوند نيست مگر اين كه با شهوت همراه است پس , رحمت خدا بر انـسـانـى كـه از شـهـوات خويش باز ايستد وهواى نفس خود را سركوب كند, زيرا كه اين نفس به سختى از شهوات باز مى ايستد و همواره به نافرمانى برخاسته از هوس , گرايش دارد.
ـ در فـرمـان اسـتـاندارى مصر به مالك اشتر ـ : (اميرالمؤمنين على ) او (مالك ) را به پرواى خدا و بـرگـزيـدن راه طـاعت او فرمان مى دهد و از او مى خواهد كه خواهش هاى نفس خويش را درهم شـكند و مهار آن را در هنگام سركشى محكم گيرد, زيرا كه نفس همواره , به بدى فرمان مى دهد, مگر آن كه خداوند رحم كند پس بر هوا و هوس خويش مسلط باش و آن چه را كه حرام است از نفس خود دريغ دار, زيرا كه دريغ داشتن از نفس دادخواهى از اوست در آن چه كه دوست دارد يا ناخوش مى دارد.
ـ در بـخـشـى از نـامه خود به معاويه ـ :به راستى كه نفس تو, تو را به شر و بدى وادار ساخته و در گـمـراهـى فـرو بـرده و درمـهـلـكـه هـا در انـداخـتـه و راه هـا (ى درسـتـى ورسـتـگارى ) را برتوصعب العبورساخته است .

ـ امام سجاد(ع ) در مناجات : الهى , به تو شكايت مى كنم از نفسى كه همواره به بدى فرمان مى دهد و بـه سوى گناه مى شتابد وبه معاصى تو آزمند است پر عذر و بهانه است و آرزوى دراز دارد, اگر بـه او گـزنـدى رسـد بـيـتـابـى مى كند و اگر خير و بركتى رسدش بخل مى ورزد, شيفته بازى وسـرگـرمى است , آكنده از غفلت و بى خبرى است , مرا به سوى گناه مى شتاباند و در كارتوبه به من وعده امروز و فردا مى دهد.
ـ نيز در مناجات : نيروى ما را درآن چه تو را بر ما خشمگين مى سازد سست گردان و در اين مسير نـفس هاى ما را به اختيار خودشان وامگذار, زيرا كه نفس هاهمواره راه باطل را بر مى گزينند, مگر آن جاكه توفيق تو يار گردد و همواره به بدى فرمان مى دهند مگر اين كه تو رحم كنى .

ـ امـام صـادق (ع ) : پـس از آن كـه نـمـازت را تمام كردى بگو : بار خدايا, از تومى خواهم كه مرا از گـناهانت حفظ كنى و تازنده ام هرگز كمتر و بيشتر از چشم برهم زدنى مرا به خودم وامگذارى , زيرا كه نفس همواره به بدى فرمان مى دهد مگر اين كه تورحم كنى اى مهربانترين مهربانان .

نفس ملامتگر يا وجدان بيدار.

قرآن :.
((و سوگند به نفس ملامتگر)).
ـ ابـن عـبـاس , دربـاره آيـه ((بالنفس اللوامة )), مى گويد : يعنى نفسى كه نسبت به خوبى و بدى ملامت مى كند و مى گويد :كاش چنين و چنان مى كردم .

ـ ابـن عـباس ـ نيز در همين باره ـ :نفسى كه بر آن چه از دست رفته پشيمانى مى خورد و براى آن ملامت مى كند.
ـ پيامبر خدا(ص ) ـ در سفارش خود به ابن مسعود ـ : اى پسر مسعود, كارهاى شايسته و نيك بسيار بـه جـاى آر, زيـرانـيـكـوكار و بدكار هر دو پشيمان مى شوندنيكوكار مى گويد : كاش خوبى هاى بيشترى انجام مى دادم و بدكار مى گويد : كوتاهى كردم مؤيد اين مطلب , سخن خداى متعال است كه مى فرمايد : ((و سوگند به نفس ملامتگر)).
تفسير.
جـمـلـه ((و لا اقـسم بالنفس اللوامه )) به اقتضاى سياق و از نظر همانندى لفظى كه با جمله قبل دارد,سـوگـنـد دوم اسـت بنابراين نبايد به گفته برخى اعتناكرد كه گفته اند : جمله دوم نفى سـوگـند است و سوگندنمى باشد و مراد اين است كه به روز قيامت سوگندمى خورم و به نفس ملامتگر سوگند نمى خورم .

مـراد از نـفـس لـوامـه , نـفس مؤمن است كه در دنيااو را به خاطر معصيت و سنگينى در طاعت خداسرزنش مى كند و در روز قيامت سودش مى رساند.
بـعـضـى گفته اند كه مراد از آن , مطلق نفس انسانى است , چه نفس مؤمن و درستكار و چه نفس كـافـرگـنهكار, زيرا نفس به طور كلى انسان را در روزقيامت ملامت مى كند نفس كافر, صاحب خـود را بـه خـاطر كفر و گناهانش سرزنش مى كند و نفس باايمان , شخص مؤمن را به خاطر كم طاعتى و انجام ندادن كارهاى نيك بيشتر, ملامت مى كند.
بـعضى هم گفته اند كه مراد از نفس لوامه , نفس انسان كافر است كه در روز قيامت او را به خاطر كـفـرو مـعـصيتى كه در دنيا كرده است ملامت مى كندهمچنان كه خداى متعال فرموده است : ((وقتى عذاب را ديدند, ندامت خود را پنهان مى دارند)) البته هريك از اين اقوال براى خود وجهى دارد.

نفس آدمى به منزله مركبى براى اوست .

ـ امـام على (ع ) : همانا نفس تو مركب توست اگر آن را به مشقت اندازى نابودش مى كنى و اگر با آن مدارا كنى زنده اش نگه مى دارى .

ـ نـفـس بد عنق است و گوش حرف نشنو پس , با پافشارى كردن بر دلت ,(توانايى ) فهم خود را از بين مبر, زيرا هرعضوى از بدن نياز به استراحت دارد.

تعليم نفس و تربيت وتهذيب آن .

قرآن :.
((سوگند به نفس و آن كس كه آن را درست كرد سپس پليدكارى و پرهيزگاريش را به آن الهام كرد هركس آن را پاك گردانيد, قطعا رستگار شد و هر كه آلوده اش ساخت , قطعا در باخت )).
ـ امام على (ع ) : هر كه خود را در مقام پيشوايى مردم قرار دهد بايد پيش از تعليم ديگران , به تعليم خود بپردازد و پيش از آن كه به زبانش تربيت كند, با رفتار خود تربيت نمايد و كسى كه آموزگار و مربى خود باشدبيشتر سزاوار بزرگداشت است تا كسى كه آموزگار و مربى ديگران باشد.
ـ اى مردم , به تربيت نفس هاى خودبپردازيد و آن را از آزمندى به عادت هايش باز داريد.
ـ پرداختن به تهذيب نفس سازنده تراست .

ـ بهترين نفس ها پاكترين آن هاست .

ـ به اوج اهداف نرسند مگر كسانى كه در راه تهذيب نفس خود مجاهده مى كنند.
ـ سياست كردن (و تربيت ) نفس برترين سياست است .

ـ هر چه دانش مرد زيادتر شود اهتمام او به نفسش بيشتر شود و توان خود را در راه تربيت و اصلاح آن به كار گيرد.
ـ مـوقعيت نفس آدمى به رياضت وطاعتى است كه در پيش مى گيرد پس , اگرنفس خود را پاك نگه دارد, نفس او پاك مى ماند و اگر آن را آلوده گرداند, آلوده مى شود.
ـ آدمـى جـايگاه خودش را خودش برمى گزيند اگر نفس خود را (از آلودگى وپستى ) نگه دارد, بلند مرتبه مى شود و اگرآن را نگه ندارد پست مى گردد.
ـ دل هاى پاك بندگان , نظرگاه خداى سبحان است پس هر كه دل خويش را پاك گرداند خداوند به آن نظر افكند.
ـ دورى از آلودگى ها از خصلت هاى جان هاى پاك است .

ـ امـام صـادق (ع ) : خـودت بـار خـودت رابـر دوش كـش كه اگر چنين نكنى ديگرى بارتو را بر نمى دارد.
ـ امام على (ع ) : پرداختن تو به معايب نفست , ننگ را از تو دور مى سازد.

اخلاق .

اصـلاح اخـلاق و مـلـكـات نـفـس در دو بـعـد عـلـم وعمل و كسب اخلاق فاضله و از بين بردن رذايـل اخـلاقـى , تنها از طريق تكرار و تمرين كارهاى شايسته مناسب با صفات اخلاقى و مداومت بـرآن هـا مـمـكن است , زيرا بر اثر تكرار عمل در هرمورد صور علمى خاصى در روح انسان رسوخ پـيـدامـى كند و بر اثر تراكم اين صور چنان در نفس آدمى نقش مى بندد كه از بين رفتن آن ها غير مـمـكـن يـادشـوار مى شود مثلا اگر يك فرد ترسو بخواهد اين صفت را از خود دور سازد و ملكه شـجـاعـت را كـسـب كـنـد, بايد بارها و بارها خود را در شدايد وصحنه هاى هولناكى كه دل ها را مى لرزاند, بيندازدهر دفعه كه قدم به يكى از اين صحنه ها بگذارد ومشاهده كند كه مى تواند دست بـه چـنـين كارهايى بزندو لذت شجاعت و زشتى فرار و پرهيز را درك كند,آثار شجاعت و دليرى پـيـاپـى در صفحه جان او نقش مى بندد و به صورت ملكه شجاعت در مى آيد پديدآمدن اين ملكه علمى گرچه فى نفسه اختيارى نيست ولى مقدمات تحصيل آن اختيارى و اكتسابى است .

از آن چـه گـفـتـيم معلوم مى شود كه راه رسيدن به تهذيب اخلاق و كسب فضايل اخلاقى يكى از اين دو راه مى باشد :.
راه اول : عـبـارت اسـت از مـهذب ساختن اخلاق و صفات به واسطه توجه به منافع خوب دنيوى وارزش هـا و عـقـايـد پسنديده در ميان مردم مثل اين كه گفته شود : عزت نفس و قناعت كردن انـسـان به آن چه دارد و چشم طمع نداشتن به آن چه مردم دارند, انسان را سربلند و در نظر مردم بـزرگ مـى سـازد و بر عكس , آزمندى موجب فقر وتنگدستى مى شود طمع انسان را ذليل و خوار مى كندو علم و دانش موجب رويكرد عامه مردم مى شود وباعث عزت و آبرومندى و محبوبيت در نـزدخـواص مـى گـردد عـلـم مـانند چشم تيزبينى است كه به كمك آن مى توان هر امر زشت و نـاخـوشايندى راديد و به هر امر دلخواه و پسنديده اى دست يافت ,ولى جهل و نادانى , كورى است عـلـم نـگاهبان انسان است , ولى مال را انسان بايد نگهبانى كند شجاعت آدمى را از تلون و دو دلى رهـايـى مـى بـخـشـد و شخص شجاع چه پيروز شود و چه شكست خورد, موردستايش مردم قرار مى گيرد, برخلاف ترس يا تهورعدالت وجدان انسان را از غم هاى آزارنده رهايى مى بخشد و سبب مـى شـود كـه نـام انـسان بعد از مرگ باقى بماند و از او به نيكى ياد شود و محبتش دردل ها جاى گيرد.
ايـن هـمـان راه مـعـروف و مـتـداولى است كه علم اخلاق بر پايه آن استوار شده و از دانشمندان يونان باستان و ديگران به ارث مانده است .

قرآن كريم اين روش را كه بناى آن بر پايه انتخاب آن چه مردم مى پسندند و ترك آن چه درنظر آنان نـكـوهـيـده اسـت و در پـيـش گـرفـتـن آن چه جامعه مى پسندد و فرو گذاشتن آن چه جامعه زشـت مى شمارد, به كار نبرده است البته مواردى در قرآن وجود دارد كه با آن كه فرجام يك عمل در حـقـيـقـت پاداشى اخروى يا عقابى اخروى است , اماملاحظات اجتماعى را هم در نظر گرفته است مثلادرباره قبله مى فرمايد : ((هر كجا باشيد روى خود رابه جانب كعبه بگردانيد تا مردم را بر شـمـا حـجـت (وانـتـقادى ) نباشد)) خداوند سبحان در اين آيه مسلمانان را به عزم و پايدارى فرا مى خواند و دربيان علت آن مى فرمايد : ((تا مردم را بر شما حجتى (و انتقادى ) نباشد)) نيز در جاى ديـگر مى فرمايد :((با يكديگر نزاع نكنيد كه سست مى شويد و شوكت و اقتدار شما از بين مى رود و شكيبايى ورزيد)).
خـداونـد سـبـحان در اين آيه مردم را به شكيبايى دعوت مى كند و در بيان علت آن مى فرمايد كه ازدسـت دادن شـكيبايى و اقدام به كشمكش و منازعه موجب ضعف و از بين رفتن شكوه و اقتدار شـمـا وجـسـور شدن دشمن مى شود همچنين مى فرمايد :((هر كه صبر كند و در گذرد, مسلما ايـن (خـويـشـتـنـدارى , حاكى ) از اراده قوى در كارهاست ))در اين آيه , دعوت به صبر و گذشت مى كند و علت آن را اهميت و عظمت آن ذكر مى كند.
راه دوم : از طـريـق تـوجه دادن به اهداف اخروى است كه در قرآن كريم فراوان آمده است , مانند آيـه ((در حـقـيـقـت خدا از مؤمنان جان ها و مال هايشان رابه بهاى اين كه بهشت براى آنان باشد, خـريـده است )) و مانند آيه ((بى ترديد, شكيبايان مزد خود رابى حساب و به تمام خواهند يافت )) و مـانند آيه ((براى ستمكاران عذابى پردرد خواهد بود)) و مانندآيه ((خداوند سرور كسانى است كه ايـمـان آورده انـدآنـان را از تـاريـكى ها به سوى روشنايى به در مى بردو كسانى كه كفر ورزيدند, سـرورانشان , طاغوت است كه آنان را از روشنايى به سوى تاريكى ها به درمى برند)) امثال اين آيات كه با تعبيرات مختلفى آمده اند, در قرآن فراوان است .

آيات ديگرى نيز در قرآن وجود دارد كه درشمار اين نوع آيات هستند, مانند آيه ((هيچ مصيبتى نه در زمـيـن و نـه در نـفـس هـاى شما (به شما) نرسدمگر اين كه پيش از اين كه آن را پديد آوريم , دركـتـابـى اسـت ايـن كـار بـر خـدا آسان است )) اين آيه مردم را به تاسف نخوردن براى آن چه از دسـت مـى رود يـا خـوشحالى براى آن چه به دست مى آيدفرا مى خواند و علت آن را چنين توضيح مـى دهـد كـه آن چـه به شما رسيده نمى توانسته نرسد و آن چه به شما نرسيده امكان نداشته است بـرسد چون حوادث و پيشامدها مستند به قضا و قدر الهى است و از اين رو غم خوردن و شاد شدن بـى مـورد مـى بـاشـد و نبايداز كسى كه به خدا ايمان دارد و زمام همه امور را به دست او مى داند, سرزند چنانكه در جايى ديگر به اين مطلب اشاره كرده مى فرمايد : ((هيچ گرفتارى ومصيبتى جز بـه اذن خـدا واقـع نمى شود و هر كس به خدا ايمان بياورد, دل او را هدايت مى كند)) اين دسته از آيـات نـيـز هـمـانـنـد آيـات قبل براى اصلاح اخلاق به اهداف بلند اخروى كه كمالاتى حقيقى و نه پندارى و خيالى هستند, متوسل مى شود و اساس اصلاحات اخلاقى را كمالات حقيقى برخاسته ازقـضـا و قـدر و مـتخلق شدن به اخلاق الهى و توجه به اسما حسنى و صفات عاليه خداوند, قرار مى دهد.
مـمـكـن اسـت بـگـويـيـد : مـتوسل شدن به قضا و قدرموجب بطلان احكام و قوانين اين حيات اخـتـيـارى مـى شود و اين خود باعث از بين رفتن فضايل اخلاقى و مختل شدن نظام اين زندگى طبيعى مى گردد, زيرا اگر براى اصلاح صفت صبر و ثبات ورها كردن غم و شادى به اين متوسل شويم كه كليه حوادث و پيشامدها در يك لوح محفوظ نوشته شده و خواه ناخواه صورت مى گيرد ـ چـنـان كـه از آيـه پـيشگفته نيز همين معنا استفاده مى شود ـ براى دست شستن از طلب روزى و كـسـب كمالات مطلوب و پرهيز از رذايل اخلاقى و غيره نيزمى توان به همين نكته استناد كرد كه در ايـن صـورت افـراد مـى تـوانـند دست از طلب روزى و دفاع از حق وامثال اين كارها بردارند و دستاويزشان اين باشد كه آن چه انجام مى دهند مقدر و مكتوب است همچنين هر كسى مى تواند از كـوشـش در راه كـسب كمالات واز بين بردن نقايص خود دست بكشد و عذرش اين باشد كه همه چـيـز مـقدر و مكتوب است و خواه ناخواه تحقق مى پذيرد پيداست كه اين كارها باعث مى شود كه كمالات از بين بروند.
پـاسـخ : با توضيحاتى كه در بحث قضا و قدرداديم , پاسخ اين اشكال روشن مى شود, زيرا در آن جا گـفـتـيـم كه افعال و رفتارهاى انسان يكى از اجزاى تشكيل دهنده علل حوادث است و پيداست كـه پـيـدايش معلول ها و مسببات متوقف بر پيدايش اسباب آن ها و اجزاى تشكيل دهنده اين علل واسـبـاب مـى بـاشـد بنابراين , اگر كسى بگويد : سيرشدن انسان يا مقدر شده است يا نه و در هر دوصـورت غـذا خـوردن شـخـص تاثيرى ندارد, اشتباهى آشكار است , زيرا فرض تحقق سيرى در عـالـم خـارج زمـانـى درست است كه فرض غذا خوردن اختيارى كه يكى از اجزاى تشكيل دهنده عـلـت سيرى است تحقق پيدا كند بنابراين , اشتباه است كه انسان وجود يك معلول را فرض كند و علل آن يايكى از اجزاى علل آن را ناديده بگيرد.
بـاتـوجـه بـه آن چـه گفتيم , درست نيست كه انسان موضوع اختيار را كه مدار زندگى دنيوى و مـنـشـاشقاوت و سعادت انسان مى باشد و يكى از اجزاى تشكيل دهنده علل حوادث و رخدادهايى اسـت كـه براى انسان رخ مى دهد, يعنى افعال او يا احوال وملكات حاصله از افعال او, ناديده بگيرد مـنتها همان گونه كه نبايد اراده و اختيار بشر را از زمره علل واسباب بيرون برد, همان گونه هم نبايد اختيار و اراده او را يگانه سبب و علت تامه حوادث و رخدادها به شمار آورد و هيچ يك از اجزاى عالم هستى و علل و اسباب موجود در آن را كه در راس آن ها اراده الهى قرار دارد, در بروز حوادث دخـالت نداد, زيرااين عقيده منشا بسيارى از صفات ناپسند ونكوهيده , مانند خودپسندى و تكبر و بخل و شادى و تاسف و اندوه و امثال اين ها مى شود.
آدم نـادان و بـى خبر مى گويد : من بودم كه چنين كردم و چنان نكردم و همين باعث مى شود كه بـه خـود مغرور گردد يا بر ديگرى برترى طلبى كند يا به مال و ثروت خود بخل ورزد اين بى خبر نمى داند كه اگر هزاران هزار علل و عوامل ديگر كه خارج ازحيطه اختيار ناقص او مى باشند, دست به دست هم نمى دادند و زمينه انجام كار را براى او فراهم نمى آوردند, از اراده ناقص وى هيچ كارى بـرنـمـى آمـد آدم بـى خبر و نادان مى گويد : اگر من چنين كرده بودم فلان زيان را نمى ديدم يا بهمان كار را ازدست نمى دادم در حالى كه نمى داند كه آن زيان مالى يا جانى , فقدانش ـ يعنى سود يـا سـلامتى يازندگى ـ به هزاران هزار عاملى بر مى گردد كه براى از بين رفتن آن ها كافى است يـكـى از آن علل وعوامل از بين برود, هر چند اختيار و اراده او موجودو در كار باشد وانگهى , خود اخـتـيـار انـسان مستند به علل و عوامل فراوانى بيرون از اختيار انسان است بنابراين , خود اختيار, اختيارى نيست .

بـا تـوجـه بـه آن چـه گـفـتـيـم ـ كه البته خود يك حقيقت قرآنى است و از آموزش هاى الهى به دسـت مـى آيـد ـ و بـا تدبر در آيات شريفه اى كه در اين زمينه وجود دارد, معلوم مى شود كه قرآن براى اصلاح پاره اى از اخلاق و صفات ـ و نه همه آن ها ـبه قضا و قدر و كتاب محفوظ تكيه مى كند.
قـرآن افـعال يا صفات و ملكاتى را كه استنادآن ها به قضا و قدر باعث بطلان موضوع اختيار واراده مـى شـود, نـه تـنـهـا بـه ايـن امـور نسبت نمى دهد,بلكه بشدت آن را رد مى كند مثلا مى فرمايد :((هـنـگـامى كه كار زشتى انجام مى دهند مى گويند : ماپدران خود را بر همين روش يافته ايم و خـدا مـا را بـه آن دسـتـور داده اسـت بـگـو : خداوند به كار زشت دستور نمى دهد آيا چيزى را كه نـمـى دانيد به خدانسبت مى دهيد؟
)) و اعمال و صفات و ملكاتى را كه اسناد ندادن آن ها به قضاى الـهـى مـوجب استقلال اختيار انسان در تاثير است و او را از غير خودبى نيار معرفى مى كند, قرآن آن هـا را بـه قـضاى الهى مستند مى كند و انسان را به راه راستى كه پوينده اش را گم و سرگشته نـمـى سـازد هـدايـت مـى فـرمـايد تاصفات رذيله اى را كه از اين گونه تصورات باطل سرچشمه مـى گيرد از او دور سازد مثلا حوادث وپيشامدها را به قضاى الهى نسبت مى دهد تا انسان ازروى نـادانـى بـراى آن چـه بـه دسـت مـى آورد خـوشحال نشود و براى آن چه از دست مى دهد غمگين نـگرددمثلا مى فرمايد : ((از مال خدا كه به شما عطا فرموده است به آنان بدهيد)) قرآن در اين جا به استناد اين كه مال را خداوند به شما داده است , مردم را به جود وبخشش فرا مى خواند و در جاى ديـگـر مى فرمايد :((و از آن چه روزيشان كرده ايم انفاق مى كنند)) دراين آيه نيز مردم را به استناد ايـن كـه رزق و روزى راخدا مى دهد, به انفاق دعوت مى كند نيز در جاى ديگر مى فرمايد : ((شايد اگر به اين سخن ايمان نياورند, تو جان خود را از اندوه , در پيگيرى (كار)شان تباه كنى در حقيقت , مـا آن چه را كه برزمين است زيورى براى آنان قرار داديم تا آنان رابيازماييم كه كدام يك از ايشان نيكوكارترند)) دراين آيه , پيامبر خود را از غم و اندوه خوردن نهى مى كند و مى فرمايد كفر آن ها به معناى غلبه يافتن برخداى سبحان نيست , بلكه هر چه در روى زمين وجود دارد به منظور امتحان و آزمايش مردم قرارداده شده است .

ايـن روش ـ يـعـنـى راه دوم در اصـلاح اخـلاق ـروش پـيـامـبـران است و در قرآن كريم و ساير كتب آسمانى كه براى ما نقل مى شود, نمونه هاى فراوانى از آن ديده مى شود.
در ايـن جـا راه سـومـى هـم وجـود دارد كـه مـخـصـوص قـرآن كريم است و چيزى از آن نه در كـتاب هاى آسمانى نقل شده براى ما و آموزش هاى پيامبران گذشته , سلام اللّه عليهم اجمعين , به چـشم مى خورد ونه در معارف و دانش هاى رسيده از حكماى الهى آن راه اين است كه انسان را, از طـريـق به كار گرفتن يك سلسله علوم و معارف , چنان از نظر اخلاقى وآگاهى بار مى آورد كه با وجـود آن جـايـى بـراى رذايـل اخـلاقـى بـاقـى نمى ماند به عبارت ديگر : ريشه رذايل اخلاقى را مى سوزاند, نه اين كه در صددمعالجه و مبارزه با آن ها برآيد.
بـراى مـثـال , هر عملى كه براى غير خداى سبحان انجام شود يا براى اين است كه در آن مطلوب عـزت و شوكتى است و آن كار براى دستيابى به آن عزت وشوكت انجام مى گيرد و يا براى ترس و پـرهـيـز ازقـدرتى است كه در آن وجود دارد, اما خداوندسبحان مى فرمايد : ((همانا عزت همه از آن خـداسـت )) و نـيـز مـى فرمايد : ((قدرت و نيرو تماما ازآن خداست )) با تحقق يافتن اين علم و آگـاهـى حقيقى در وجود انسان , ديگر موضوعى براى رياكارى و شهرت طلبى و ترس از غيرخدا و امـيد وچشمداشت به غير او و اعتماد و گراييدن به جزخداوند باقى نمى ماند وقتى اين دو قضيه (يعنى اين كه هرچه عزت و قدرت هست تماما از آن خدامى باشد) براى انسان معلوم و دانسته شود, هـر گونه اخلاق يا كردار نكوهيده اى را از وجود او مى شويدو در مقابل , جان او را به صفات ارزنده الـهـى , مـانندترس از خدا و عزت نفس و مناعت طبع و استغنا وبزرگ مشى و هيبت الهى و ربانى آراسته مى گرداند.
هـمچنين بارها در قرآن مجيد آمده است كه ملك و پادشاهى از آن خداست و پادشاهى آسمان ها و زمـيـن مـتـعلق به اوست و آن چه درآسمان ها و زمين است تعلق به خداوند دارد مادرباره مفهوم مالكيت و پادشاهى خداوند بارهاتوضيح داده ايم و حقيقت آن ـ چنان كه پيداست ـبراى هيچ يك از مـوجودات كمترين استقلالى دربرابر خداوند و كوچكترين استغنايى از او باقى نمى گذارد و هيچ چـيـز نـيـست , مگر اين كه خداوندسبحان مالك حقيقى ذات او و ذاتياتش مى باشدايمان داشتن انسان به اين حقيقت و تحقق بخشيدن آن در جان خود باعث مى شود كه تمام موجودات در نظر او از درجه استقلال , چه استقلال ذاتى ياوصفى و يا فعلى , سقوط كنند چنين انسانى با چنين اعتقاد و باورى نمى تواند هدفى غير از خداى متعال داشته باشد يا در برابر موجودى جز خدا خضوع كنديا بـيم و اميدش به كسى جز خداوند باشد يا از غيرخدا لذت برد يا به ماسواى او تكيه كند يا به كسى جزاو توكل نمايد يا در برابر كسى جز او تسليم شود ياكارهاى خود را به غير او واگذار كند خلاصه ايـن كه جز حق نمى خواهد و جز ذات حق طالب چيزى نيست , همان ذاتى كه باقى است و ماسواى او همه فانى او تنها از باطل , يعنى هر آن چه جز خداست ووجود حقيقى ندارد و در مقابل ذات حق جل شانه ارزش و اعتبارى ندارد, رويگردان و گريزان است .

و نـيـز از هـمـيـن قـبـيـل است آيات شريفه ((خدايى كه جز او معبودى نيست و نام هاى نيكو به اواخـتـصـاص دارد)) و ((اين است اللّه , پروردگار شمامعبودى جز او نيست , آفريدگار هر چيزى اسـت )) و((خـدايى كه هر چيزى را نيكو آفريد)) و ((چهره هابراى آن (خداى ) زنده پاينده خضوع مـى كنند)) و((همگى در برابر او خاضعند)) و ((پروردگار توفرمان داده كه جز او را نپرستيد)) و ((آيا كافى نيست كه پروردگار تو, خود, شاهد هر چيزى است ؟
)) و((آگاه باش كه مسلما او به هر چيزى احاطه دارد)) و((و پايان (كار) به سوى پروردگار توست )).
و بـاز از هـمـيـن بـاب اسـت آيـات مـورد بحث ما,يعنى آيه ((و مژده ده شكيبايان را, همانان كه چـون مصيبتى به ايشان رسد گويند : ما از آن خدا هستيم وبه سوى او باز مى گرديم )), زيرا اين آيـات و امثال اين ها شامل يك سلسله معارف خاصه الهى است كه داراى نتايج حقيقى خاصى است كـه جنبه تربيتى آن ها نه با نوع تربيتى مورد نظر حكماى اخلاق شباهت دارد و نه با نوع تربيتى كه انـبيا در شرايع خود آورده اند, زيرا همچنان كه دانستيد, راه اول مبتنى بر عقايد عمومى اجتماعى در زمـينه حسن وقبح افعال است و راه دوم مبتنى بر عقايد عامه دينى در زمينه تكاليف عبادى و ايـمـان بـه ثـواب و جزا امااين راه و روش سوم مبتنى بر توحيد ناب و كاملى است كه اختصاص به اسلام دارد درود و برترين درود بر پايه گذار اين آيين باد.
جـاى تعجب است كه يكى از خاورشناسان غربى در تاريخ خود كه در آن پيرامون تمدن اسلام بحث مـى كـنـد, مـى گـويـد : نـكـتـه اى كه پژوهشگر بايدبه آن توجه كند اين است كه بايد به بحث و تـحـقـيق درباره شؤون تمدنى كه اسلام در ميان پيروان خودگسترانيد و مزايا و خصايصى كه در ميان آنان به جاگذارد يعنى پيشرفت فرهنگ و تعالى تمدن ومدنيت بپردازد چون از نظر معارف ديـنـى , اسـلام چـيزى بر مواد اخلاقى ساير اديان الهى نيفزوده است , زيرا اين معارف همان مواد و اصول اخلاقيى هستند كه ميان همه اديان مشتركند و كليه پيامبران به آن ها دعوت مى كنند.
بـا تـوجـه بـه تـوضيحاتى كه داديم بى پايه بودن نظر اين خاورشناس و نادرستى انديشه او روشن مـى شـود,چـرا كـه نـتيجه همواره فرع و تابع مقدمات است وآثار بيرونى ناشى از تربيت , در واقع زايـيده وبرآيند نوع علوم و معارفى هستند كه شخص تحت تعليم و تربيت فرا مى گيرد فرق است ميان مكتبى كه به مرحله پايين يك حقيقت دعوت مى كند ومكتبى كه به مرحله ميانى يك كمال فـرا مـى خواند ومكتبى كه به حقيقت محض و اوج كمال دعوت مى نمايد راه و روش سوم تربيتى , همان مكتب سوم است , زيرا مسلك اول به حق اجتماعى فرامى خواند و مسلك دوم به حق واقعى و كـمـال حـقيقى كه موجب سعادت انسان در زندگى اخروى اوست فرا مى خواند و مسلك سوم به حق مطلق و محض يعنى همان خدا دعوت مى كند و تعليم و تربيت خودرا بر اين پايه قرار مى دهد كه خداوند سبحان يگانه است و انبازى ندارد و نتيجه اين اعتقاد, عبوديت محض و بندگى خالص براى خداست و پيداست كه ميان اين سه مسلك و طريقه تفاوت بسيار است .

مـسـلك سوم شمار انبوهى از بندگان صالح وعلماى الهى و ربانى و اولياى مقرب درگاه الهى ـ ازمرد و زن ـ به جامعه تقديم كرده است و اين خودافتخار بزرگى براى آيين اسلام است .

وانگهى نتايج برآمده از اين مسلك با نتايج حاصله از دو مسلك ديگر گاه فرق مى كند, چرا كه بناى مـسـلـك سـوم بـر مـحـبـت و عشق به خداست ومقدم داشتن جانب خدا بر جانب بنده پيداست كـه مـحـبت و شيدايى و بنده عشق شدن , گاه انسان عاشق و دلداده را به كارهايى وا مى دارد كه خرد اجتماعى كه پايه اخلاق اجتماعى است و يا فهم عمومى عادى كه شالوده تكاليف عمومى دينى مى باشد, آن ها راتصويب و تاييد نمى كند چه آن كه خرد احكام خاص خود را دارد و عشق و محبت احكام ويژه خود را توضيح بيشتر اين موضوع , به خواست خدا,در بحث هاى آينده خواهد آمد.

سودمندترين تحقيق .

ـ امام على (ع ) : جبران كردن تباهى نفس سودمندترين تحقيق است .

ـ هركه از دست رفته هايش را جبران كند (كار خويشتن را) اصلاح گرداند.
ـ جبران كننده , در آستانه صلاح وسازندگى قرار دارد.