شرح غررالحكم و دررالكلم ، جلد دوم

جمال الدين محمد خوانسارى‏

- ۸ -


حرف الف بلفظ امر در خطاب بمفرد

و از آنچه وارد شده از حكمتهاى اعلى حضرت أمير المؤمنين على بن أبى طالب عليه السّلام در حرف الف بلفظ امر در خطاب بمفرد يعنى با يك شخص نه بلفظ جمع فرموده است آن حضرت بر او باد درود:

2220 اسلم تسلم. اطاعت كن تا سلامت باشى يعنى اطاعت و انقياد خدا و پيغمبر صلّى الله عليه وآله يا اطاعت هر صاحب فرمانى در زمان او چه اين معنى باعث سلامتى است بخلاف نزاع و شورش با او كه سبب فتنه است تا بكجا برسد.

2221 اسأل تعلم. بپرس تا بدانى.

2222 أطع تغنم. فرمانبردارى كن تا سود كنى و اين نظير فقره اوّل باب است و دو احتمال دارد كه مذكور شد.

2223 اعدل تحكم. دادگرى كن تا فرمانده باشى.

2224 اسمح تكرم. بخشش كن تا گرامى و بلند مرتبه شوى.

2225 افكر تفق. فكر كن تا هوشمند شوى و ممكن است كه «تفق» بفتح تا خوانده شود نه بضمّ آن و بنا بر اين معنى اين است كه: فكر كن تا بلند مرتبه گردى، و ممكن است كه معنى اين هم باشد و اللّه يعلم كه فكر كن در هر گفتگوئى تا فائق آئى بر آنكه فكر نكرده.

2226 ارفق توفّق. نرمى و مهربانى كن تا توفيق بيابى يعنى حق تعالى اسباب خير را براى تو مهيّا كند.

2227 أحسن تسترقّ. نيكوئى كن تا بنده بسازى يعنى مردم را بنده خود سازى زيرا كه مردمان بندگان احسانند.

2228 استغفر ترزق. استغفار كن تا روزى داده شوى، از اين ظاهر مى‏شود كه استغفار سبب زيادتى روزى مى‏شود و استغفار بمعنى طلب آمرزش است، و ممكن است مراد اين باشد كه استغفار كن تا مغفرت روزى تو شود.

2229 احلم تكرم. بردبارى كن تا گرامى و بلند مرتبه گردى.

2230 أفضل تقدّم. احسان كن تا مقدّم شوى بر ديگران، و ممكن است مراد اين باشد كه افزون شوى يعنى بسبب كسب كمالات تا مقدّم شوى.

2231 أصمت تسلم. خاموش باش تا سلامت باشى.

2232 اصبر تظفر. صبر كن تا فيروزى يابى.

2233 أعف تنصر. در گذر يعنى از گناه مردم تا يارى كرده شوى.

2234 ارهب تحذر. بترس تا كناره گيرى يعنى بترس از خداى عزّ و جلّ تا كناره گيرى از عصيان او، و ممكن است كه «تحذر» بصيغه مجهول خوانده شود و بنا بر اين منعنى اين است كه: بترس يعنى از خداى عزّ و جلّ تا مردم بترسند از تو.

2235 أحسن تشكر. احسان كن تا شكر كرده شوى يعنى جزاى خير بسبب آن داده شوى.

2236 اعمل تدّخر. عمل كن يعنى اعمال خير تا ذخيره گذارى.

2237 اعتبر تزدجر. پند گير تا باز ايستى يعنى از بديها و گناهان و حرص در دنيا.

2238 اصحب تختبر. همراه شو تا آزمايش كنى يعنى اگر كسى را خواهى آزمايش كنى و خوبى و بدى او بر تو ظاهر شود بايد كه مصاحبت كنى با او و همراه باشى در كثرت و خلوت تا حال او بر تو ظاهر گردد.

2239 أفكر تستبصر. فكر كن تا بينا گردى.

2240 أحلم توقّر. بردبار باش تا توقير كرده شوى يعنى مردم تعظيم و توقير تو كنند.

2241 أطع تربح. فرمانبرى كن تا سود كنى، اين هم نظير فقره أوّل باب است و احتمال دو معنى مذكور دارد.

2242 أيقن تفلح. يقين درست حاصل كن تا رستگار كردى اين بنا بر اين است كه «ايقن» بياى دو نقطه زير خوانده شود چنانكه در اكثر نسخه‏ها واقع شده، و ممكن است كه بتاى دو نقطه بالا خوانده شود و بنا بر اين معنى اين است كه: محكم كن تا رستگار گردى يعنى محكم كن امور دنيا و آخرت خود را تا رستگار گردى در دنيا و آخرت.

2243 ارض تسترح. خشنود باش تا راحت يابى يعنى خشنود باشى به آن چه خدا تقدير كرده و قسمت تو نموده تا آسايش يابى و از رنج و تعب سعى فارغ گردى.

2244 أصدق تنجح. راست بگو تا رستگارى يابى.

2245 أخبر تقل. آگاه شو تا بگوئى يعنى چيزى را كه خواهى بگوئى تا عالم نشوى‏ بآن نگو آن را.

2246 اصبر تنل. صبر كن تا برسى يعنى بمراد و مطلب و مراتب عاليه.

2247 اقل تقل. در گذر تا گذرانيده شوى يعنى در گذر از گناه مردم نسبت بتو تا در گذرد حقّ تعالى يا مردم نيز از گناه تو، و ممكن است كه «أقلّ» و «تقلّ» بتشديد لام خوانده شود و معنى اين باشد، برادر و تحمّل كن يعنى بدسلوكى و خلاف آداب مردم را يا أثقال و گرانيهاى ايشان را تا برداشته شوى و تحمّل كرده شوى تو، بيكى از دو معنى مذكور، يا معنى اين باشد كه كم كن يعنى سخن گفتن تا كم كرده شوى يعنى كم يابند ترا يعنى مثل تراكم يابند و گويند كه: مثل او كم است.

2248 اخلص تنل. خالص گردان تا برسى، يعنى خالص گردان اعمال خود را از براى خداى عزّ و جلّ و آميخته مساز بغرض ديگر تا برسى بمراتب عاليه و ثواب و پاداش او.

2249 انس رفدك اذكر وعدك. فراموش كن عطاى خود را، ياد نگاهدار وعده خود را، يعنى عطائى كه بكسى كرده باشى فراموش كن يعنى هرگز اظهار مكن كه گويا فراموش كرده، و وعده كه كرده باشى ياد نگاه‏دار تا وفا كنى بآن.

2250 اتّضع ترتفع. فروتنى كن تا بلند مرتبه شوى.

2251 اعط تستطع. بخشش كن تا توانا گردى.

2252 اعتبر تقتنع. عبرت و پندگير تا قانع و سازگار شوى.

2253 اعدل تملك. عدل و دادگرى كن تا پادشاه شوى.

2254 اعقل تدرك. عاقل و خردمند شو تا دريابى يعنى خوب و بد امور را و هر چه را علم باو بايد حاصل كرد.

2255 اسمح تسد. بخشش كن تا مهتر و بزرگ گردى.

2256 اشكر تزد. شكر نعمت كن تا زياد گردانى، و ممكن است «تزد» بصيغه مجهول خوانده شود يعنى زياد گردانيده شوى يعنى نعمت تو زياد شود.

2257 انعم تحمد. نعمت بده تا ستايش كرده شوى.

2258 اطلب تجد. بجوى تا بيابى، يعنى مطلبى را كه خواهى كه برسى بآن طلب كن تا بيابى آن را، زيرا كه كم است كه كسى بى سعى و طلب بمطلب رسد، و همچنين كم است كه هر گاه كسى مطلبى را نيكو طلب كند و مبالغه در آن، نرسد بآن، چنانكه مشهور است كه: من دقّ بابا و لج ولج هر كه بكوبد درى را و ايستادگى كند در آن بگشايد آن را يعنى داخل شود آنرا»

2259 اتّق تفز. پرهيزگارى كن تا بترس از خدا تا فيروزى يابى.

2260 اقنع تعزّ. قناعت كن تا عزيز گردى يعنى نزد خدا و خلق.

2261 آمن تأمن. ايمان بيار تا ايمن گردى يعنى در دنيا و آخرت، و ممكن است كه مراد اين باشد كه ايمن گردان مردم را از خود تا آزار و اذيّت تو بايشان نرسد، و «تا ايمن گردى» يعنى از خدا و خلق.

2262 اعن تعن. يارى كن تا يارى كرده شوى.

2263 اطع العاقل تغنم. فرمان عاقل ببر تا نفع ببرى.

2264 اعص الجاهل تسلم. نافرمانى نادان كن تا سلامت باشى.

2265 اعدل فيما وليّت، اشكر للّه فيما اوليت. عدل و دادگرى كن در آنچه حاكم و والى شده باشى، و شكر كن خدا را در آنچه بخشيده شده باشى، و در بعضى نسخه‏ها «اشكر على ما أوليت» واقع شده يعنى شكر كن بر آنچه بخشيده شده باشى.

2266 ابذل معروفك و كفّ اذاك. بذل كن احسان خود را و بازدار اذيّت و آزار خود را، يعنى از مردم.

2267 اطع اخاك و ان عصاك وصله و ان جفاك. فرمان ببر برادر خود را و هر چند او نافرمانى كند ترا، وصله و احسان او را بجا آور و اگر چه او ببرّد از تو.

2268 اكرم ودّك و احفظ عهدك. گرامى دار دوستى خود را و نگاهدار عهد و پيمان خود را يعنى با هر كه دوستى كردى رعايت او بكن و دوستى خود را خوار مكن، و با هر كه عهد و پيمانى كردى وفا كن بآن، يا اين كه گرامى دار دوستى خود را و دوستى مكن مگر با كسى كه اهليّت آن داشته باشد و همچنين عهد و پيمان مكن مگر با كسى كه سزاوار آن باشد.

2269 ابق يبق عليك. ابقا كن بر مردم تا ابقا كرده شود بر تو، «ابقاء» اين است كه كسى را كه خواهند ضايع و فاسد كنند مبالغه در ضايع كردن او نكنند و او را مستأصل نسازند.

2270 احسن يحسن اليك. نيكوئى كن تا نيكوئى كرده شود بسوى تو.

2271 الزم الصّمت يستر فكرك. جدائى مكن از خاموشى تا بپوشد انديشه ترا، يعنى اگر خطائى كرده باشى پوشيده باشد و بر مردم ظاهر نشود، و ممكن است كه پوشيدن انديشه از براى اين باشد كه عدم اطّلاع مردم بر انديشه و فكر اين كس صلاح اوست زيرا كه همين كه مطّلع شوند دشمنان بفكر اين مى‏افتند كه مانع او شوند از آن و نگذارند كه آن بعمل آيد، و در بعضى نسخه‏ها «يستنر فكرك» است يعنى تا اين كه روشن گردد فكر تو، و اين بنا بر اين است كه كسى كه خاموشى گزيند بيشتر و بهتر فكر تواند كرد پس فكر او واضح و روشن باشد و خطا در او كم باشد.

2272 اغلب الشّهوة تكمل لك الحكمة. غالب شو بر خواهش و آرزو تا تمام شود از براى تو حكمت، يعنى علم و عمل درست.

2273 احسن الى المسي‏ء تملكه. احسان كن بگنهكار تا مالك شوى او را، يعنى او خود را بمنزله بنده تو گرداند.

2274 استدم الشّكر تدم عليك النّعمة. دائم دار شكر را تا دائم بماند بر تو نعمت.

2275 ازهد فى الدّنيا تنزل عليك الرّحمة. زهد كن در دنيا تا فرود آيد بر تو رحمت خدا، و مراد به «زهد» چنانكه مكرّر مذكور شد ترك دنياست يعنى ترك محرّمات آن، يا مشتبهات نيز، يا قدر زياد از كفاف نيز هر چند حلال باشد.

2276 اطلب العلم تزدد علما. طلب كن علم را تا زياد كنى علمى را، يعنى هر چند عالم باشى باز طلب علم بكن تا زياد كنى علمى ديگر را، زيرا كه مراتب علم بجائى منتهى نشود، و كافى است شاهد از براى اين معنى اين كه حق تعالى با كمال علم حضرت رسالت پناهى صلّى الله عليه وآله امر فرموده او را كه بگو: «ربّ زدنى علما اى پروردگار من زياد كن از براى من علمى را».

2277 اعمل بالعلم تدرك غنما. عمل كن بعلم تا دريابى غنيمتى را، و «غنيمت» بمعنى فيروزى بمطلب است بى مشقّتى، و هر نفع عمده را نيز «غنيمت» گويند.

2278 اكظم الغيظ تزدد حلما. فرو خور خشم را تا زياد كنى بردبارى را.

2279 اصمت دهرك يجلّ امرك. خاموش باش در روزگار خود تا بزرگ شود كار تو.

2280 افضل على النّاس يعظم قدرك. احسان كن بر مردم تا بزرگ شود قدر و مرتبه تو.

2281 اعن اخاك على هدايته. يارى كن برادر خود را بر هدايت او يعنى راهنمائى او، يا رساندن او بمطلوب

2282 احى معروفك باماتته. زنده دار احسان خود را بميرانيدن آن يعنى باين كه هرگز ياد آن نكنى چنانكه گويا آن مرده است، زيرا كه هرگاه كسى چنين كند آن احسان زنده ماند و سبب اجر و ثواب گردد.

2283 اقلل الكلام تأمن الملام. كم كن سخن را تا ايمن گردى از سرزنش، زيرا كه مردم بر بسيار گفتن سرزنش كنند يا اين كه آدمى كه بسيار گويد نمى‏شود كه در ميان سخنان او سخنى نباشد كه باعث سرزنش او شود.

2284 احفظ بطنك و فرجك من الحرام. نگاه دار شكم خود را و فرج خود را از حرام.

2285 اعدل تدم لك القدرة. عدالت و دادگرى كن تا پاينده بماند از براى تو توانائى.

2286 احسن العشرة و اصبر على العسرة و انصف مع القدرة. نيكو گردان معاشرت و آميزش با مردم را، و صبر كن بر سختى و تنگى، و انصاف بده با توانائى، يعنى دادگرى كن وقتى كه توانائى آن داشته باشى يا نسبت بخود انصاف بياور، و هرگاه حق بجانب خلاف تو باشد اعتراف كن بآن در وقتى كه‏ توانائى داشته باشى و توانى كه باطل را از پيش برد.

2287 احسن الى من اساء اليك و اعف عمّن جنى عليك. احسان كن بسوى كسى كه بدى كرده باشد بسوى تو، و در گذر از كسى كه گناهى كرده باشد برتو.

2288 اجعل همّك و جدّك لآخرتك. بگردان اندوه خود را و كوشش خود را از براى آخرت خود.

2289 احفظ بطنك و فرجك ففيهما فتنتك. نگاه‏دار شكم خود را و فرج خود را پس در اين دو تاست فتنه تو، يعنى عمده بفتنه افتادن بسبب اين دوتاست.

2290 استر عورة اخيك لما تعلمه فيك. بپوشان عورت برادر خود را بسبب آنچه مى‏دانى آنرا در خود، «عورت» چيزى را گويند كه بايد پوشيد از مردم مثل گناه و لغزشى كه كسى كرده باشد، و غرض اين است كه اگر بر چنين امرى از برادر خود مطّلع شوى بپوشان آن را و اظهار مكن آنرا بكسى بسبب آنچه مى‏دانى آن را در خود، يعنى بسبب گناهان و لغزشها كه در خود مى‏دانى، زيرا كه اظهار گناه كسى و عيب و ملامت كردن او بر آن با وجود علم بمثل آن بلكه اضعاف آن در خود كمال بى‏شرمى است.

2291 اقم الرّغبة اليك مقام الحرمة بك. بپاى دار رغبت بسوى ترا در جاى محرومى بسبب تو يعنى چنين كن كه مردم اميد داشته باشند بتو و رغبت كنند بسوى تو نه اين كه محروم باشند از تو و اميدى نداشته باشند بتو.

2292 اغتفر زلّة صديقك يزكّك عدوّك. در گذر از لغزش دوست خود تا اين كه حكم بپاكى و خوبى تو بكند دشمن تو، زيرا كه در گذشتن از گناه را دوست و دشمن همه خوب مى‏دانند.

2293 احصد الشّرّ من صدر غيرك بقلعه من صدرك. درو كن بدى را از سينه غير خود بكندن آن از سينه خود، زيرا كه كسى كه قصد اين كند كه بدى بكسى نرساند هيچ كس قصد بدى با او نكند.

2294 ارفع ثوبك فانّه انقى لك و اتقى لقلبك و ابقى عليك. بالاگير جامه خود را، يعنى چنان كن كه بالا بايستد و پر بلند نباشد كه بزمين بكشد چنانكه در آن وقت متعارف عربان بوده از براى اين كه پاكيزه‏تر است از براى تو و زود كثيف و چركن نشود و پرهيزگارتر است از براى دل تو، زيرا كه دغدغه خوردن بنجاستى در آن نرود، و پاينده‏تر است بر تو، زيرا كه پر بلند كه باشد پا و غير آن آن را بگيرد و زود پاره كند، و در بعضى نسخه‏ها اوّل «أتقى» بتاست، و دوّم «أنقى» بنون، و بنا بر اين معنى اين است كه «پرهيزگارترست از براى تو و پاكيزه‏تر است از براى دل تو» و از آنچه در شرح آن نسخه ذكر كرديم شرح اين نيز ظاهر مى‏شود.

2295 اخزن لسانك كما تخزن ذهبك و ورقك. محكم نگاه دار زبان خود را چنانكه محكم نگاه مى‏دارى طلاى خود را و دراهم خود را.

2296 اغتفر ما أغضبك لما أرضاك. در گذر از آنچه بخشم آورد ترا از براى آنچه خشنود سازد ترا يعنى آمرزش و خشنودى خداى عزّ و جلّ، زيرا كه در گذشتن از كسى آنچه بخشم آورد او را سبب آمرزش و خشنودى حق تعالى مى‏گردد و اين معنى خشنود سازد او را، پس اگر كسى در گذرد از آن براى اين مطلب كه خشنود گردد مى‏تواند بود.

2297 اركب الحقّ و ان خالف هواك، و لا تبع آخرتك بدنياك. سوار شو بر حق يعنى راستى و درستى و هر چند بر خلاف خواهش تو باشد و مفروش آخرت خود را بدنياى خود.

2298 اعزف عن دنياك تسعد بمنقلبك و تصلح مثواك. رغبت بگردان از دنياى خود تا اين كه نيكبخت گردى در بازگشت خود و بصلاح آورى منزل خود را يعنى قبر را يا خانه آخرت را.

2299 اسمع تعلم و اصمت تسلم. بشنو تا دانا شوى، و خاموش باش تا بسلامت باشى.

2300 ارهب تحذر و لا تهزل فتحتقر. بترس يعنى از خداى عزّ و جلّ تا اجتناب كنى يعنى از محرّمات او، و بازى مكن پس كوچك شمرده شوى يعنى اگر بازى كنى در نظرها كوچك و حقير گردى.

2301 امح الشّرّ من قلبك تتزكّ نفسك و يتقبّل عملك. محو كن بدى را از دل خود تا پاكيزه شود نفس تو و قبول شود عمل تو.

2302 اجعل رفيقك عملك و عدوّك أملك. بگردان رفيق خود عمل ترا، و دشمن تو اميد ترا.

2303 اقصر همّتك على ما يلزمك و لا تخض فيما لا يعنيك. بگردان همه همّت خود را بر آنچه لازم است ترا، و فرو مرو در آنچه مهمّ تو نيست يعنى مشغول مشو به آن چه بكار تو نيايد و از فوت آن اندوهگين نشوى يعنى در واقع ضررى بتو ندارد و بايد كه از آن اندوهگين نشوى و مراد بآن امور دنيوى است يا آنچه زياد بر قدر ضرورى باشد از آن.

2304 اصلح المسى‏ء بحسن فعالك و دلّ على الخير بجميل مقالك. بصلاح آور گنهكار را بنيكوئى كردار خود و دلالت كن بر نيكوئى بزيبائى گفتار خود، «بصلاح آوردن گنه كار بنيكوئى كردار» يا باعتبار اين است كه غالب اين است كه مردم تقليد يكديگر كنند پس هر گاه گناهكار افعال نيكوى او را ببيند تقليد او كند و ترك افعال خود نمايد، و يا باعتبار اين كه با وجود حسن افعال او هر گاه گنهكار را منع كند اثر كند در او و ترك گناه كند، و ممكن است كه مراد به «مسى‏ء» بد كننده نسبت باو باشد يعنى بصلاح آور كسى را كه با تو بد كند بنيكوئى كردار خود، يعنى باين كه با او نيكوئى كنى تا خجل شود و ترك بدى با تو كند و بنا بر اين ظاهرتر اين است كه مراد بدلالت كردن بر خير نيز دلالت كردن او باشد و خير و ترك بدى بگفتار زيبا، و مى‏تواند بود نيز كه عامّ باشد و اختصاص باو نداشته باشد چنانكه ظاهر عبارت است.

2305 احفظ أمرك و لا تنكح خاطبا سرّك. نگاه دار كار خود را و بزنى مده بهيچ خطبه كننده سرّ خود را، يعنى هر كه‏ خواهد فرا گيرد سرّ ترا و مطّلع گردد بر آن مده باو سرّ خود را و مگو باو، پس تشبيه شده كسى كه خواهد مطّلع شود و فرا گيرد سرّ كسى را بكسى كه خطبه كند دخترى را يعنى خواستگارى نمايد باعتبار اين كه سرّ و دختر هر دو را بايد مستور داشت.

2306 انفرد بسرّك و لا تودعه حازما فيزلّ و لا جاهلا فيخون. تنها باش بسرّ خود و مسپار آنرا بدور انديشى پس بلغزد، و نه بنادانى پس خيانت كند يعنى سرّ خود را همين خود نگاه‏دار و بهيچ كس اظهار مكن از براى آنكه اگر بداناى دورانديشى بسپارى ممكن است كه بلغزد و بكسى اظهار كند كه مفسده بر آن مترتّب شود زيرا كه مرد هر چند دانا و دورانديش باشد احتمال لغزش و سهو و خطا در او مى‏رود، و اگر بنادانى بسپارى او خيانت كند و اظهار كند بمردم و باكى از آن نداشته باشد.

2307 افعل المعروف ما امكن و ازجر المسى‏ء بفعل المحسن. بكن احسان ما دام كه ممكن باشد و منع كن گنه كار را بكردار نيكوئى كننده يعنى بكردار خود كه نيكوئى كنى و «منع كردن گنه كار بكردار خود كه نيكوئى كند» بيكى از چند وجه است كه در شرح فقره «اضلح المسي‏ء بحسن فعالك...» كه قبل از دو فقره قبل از اين گذشت، مذكور شد.

2308 اجعل همّك لمعادك تصلّح. بگردان اهتمام خود را از براى هنگام بازگشت خود تا باصلاح باشى يعنى صلاح كار خود.

2309 اطع العلم و اعص الجهل تفلح. فرمان ببر علم را و نافرمانى كن نادانى را تا رستگار گردى.

2310 استرشد العقل و خالف الهوى تنجح. بخواه راه راست را از عقل، و مخالفت كن با خواهش تا فيروزى يابى.

2311 احسن الى من شئت و كن، أميره. احسان كن بسوى هر كه خواهى و باش امير و فرمان فرماى او، زيرا كه هر كه كسى احسان كند باو اطاعت او كند و فرمان او برد.

2312 استغن عمّن شئت و كن نظيره. بى‏نيازى جوى از هركه خواهى و باش مثل او، زيرا كه كسى كه از كسى بى‏نياز باشد و طمع نكند تملّق و فروتنى باو نبايد بكند و هر نحو كه او با اين سلوك كند اين هم با او سلوك تواند كرد پس گويا مثل اوست.

2313 احتج الى من شئت و كن اسيره. حاجت ببر بسوى هر كه خواهى و باش اسير او، زيرا كه هر كه حاجتى بكسى داشته باشد تملّق و فروتنى كند باو مانند كسى كه اسير او باشد و در بند او افتد.

2314 الزم الصّمت فادنى نفعه السّلامة. جدا مشو از خاموشى پس كمتر نفع او سلامتى است، يعنى از مفاسدى كه بر سخن گفتن مترتّب مى‏شود.

2315 اجتنب الهذر فايسر جنايته الملامة. دورى كن از بيهوده گوئى پس آسانتر زيان آن ملامت و سرزنش است، مراد به‏ «بيهوده گوئى» اين است كه بسيار گويد در خطا و باطل يا سخنان پست مرتبه بى‏رتبه.

2316 البس ما لا تشتهر به و لا يزرى بك. بپوش جامه كه مشهور نشوى بآن و عيبناك نگرداند ترا، مراد به «جامه كه مشهور شود بآن» اين است كه در كمال نفاست باشد بعنوانى كه مشهور شود كه فلانى چنين جامه پوشيده، يا در كمال درشتى و زبونى باشد كه از آن راه چنان شهرت كند، و پوشيدن لباس شهرت كه علما مكروه شمرده‏اند شامل هر دو قسم باشد، و بنا بر اين مراد به «جامه كه عيبناك گردد بآن» يا جامه‏ايست كه پوشيدن آن حرام باشد، يا جامه زبونى است كه مناسب زىّ او نباشد، و پوشيدن او آنرا سبب خفّت و ذلّت او گردد، هر چند بمرتبه لباس شهرت نباشد، و ممكن است كه مراد به «لباس شهرت» در اين مقام آن باشد كه از راه خوبى و نفاست سبب شهرت گردد و به «آنچه عيبناك گرداند او را» آنكه سبب خفّت و سبكى او گردد از راه پستى و زبونى، و اين شامل قسم دوّم لباس شهرت نيز باشد.

2317 امش بدأبك ما مشى بك. راه رو برسم خود بهر نحو كه ببرد ترا، ممكن است مراد ظاهر آن باشد يعنى هرگاه در راه رفتن طريقه داشته باشى كه بر آن مخلوق شده باشى و عادت كرده باشى بهمان نحو راه رو هر نحو كه ببرد ترا و تغيير مده آنرا كه خوش نيايد، و ممكن است كه مراد اين باشد كه بهر طريق كه با مردم سلوك كرده باشى بهمان نحو سلوك كن و تغيير مده كه تغيير سلوك بدنمايد، و بنا بر اين تخصيص بايد داد باين كه سلوك سابق سلوك بدى نباشد زيرا كه اگر سلوك بد باشد تغيير آن لازم و خوش نما باشد، و پوشيده نيست كه اگر سلوك سابق سلوكى باشد كه مشتمل بر فعل خيرى باشد و ترك آن كند بسيار بد است، و بسيار شود كه سبب زوال دولت و نعمت او گردد چنانكه حق تعالى فرموده: لَهُ مُعَقِّباتٌ مِنْ بَيْنِ يَدَيْهِ وَ مِنْ خَلْفِهِ يَحْفَظُونَهُ مِنْ، بدرستى كه خدا تغيير نمى‏دهد نعمتى را كه بقومى داده باشد تا اين كه تغيير دهند ايشان آنچه را بنفسهاى ايشان بوده يعنى خيرات و مبرّات كه طريقه ايشان بوده و در بعضى نسخه‏ها «بدائك» است (بجاى «بدأ بك») و بنا بر اين معنى اين است كه: راه بر بيمارى خود را ما دام كه آن براه برد ترا، يعنى مماشات و مدارا كن با آن ما دام كه آن مماشات و مدارا كند با تو، و تا با آن توان ساخت و پر زياد نباشد متعرّض مداوا و معالجه مشو خصوصا معالجه‏هاى دشوار و خطير.

2318 افرح بما تنطق به اذا كان عريّا من الخطأ. شادمان شو به آن چه بگوئى هرگاه خالى و برهنه باشد از خطا.

2319 اغض على القذى و الّا لم ترض ابدا. چشم بپوشان برخاشاك و خار روزگار كه در چشم اندازد و اگر نه خشنود نخواهى شد هرگز، يعنى آدمى بايد كه از آزارها و اذيّتهاى روزگار چشم بپوشد و با آنها بسازد و اگر نه هرگز خشنود نگردد زيرا كه هرگز نيست كه از روزگار آزار و ايذائى بآدمى نرسد.

2320 اشتغل بشكر النّعمة عن التطرّب بها. مشغول شو بشكر نعمت از شادمانى كردن بآن.

2321 اشتغل بالصّبر على الرّزيّة عن الجزع لها. مشغول شو بصبر كردن بر مصيبت از جزع و زارى كردن از براى آن.

2322 اكرم نفسك ما اعانتك على طاعة اللّه. گرامى دار نفس خود را ما دام كه يارى كند ترا بر فرمانبردارى خدا.

2323 اهن نفسك ما جمحت بك الى معاصى اللّه. خوار گردان نفس خود خود را ما دام كه سركشى كند با تو بسوى نافرمانيهاى خدا، يعنى خواهد كه ترا بسوى آنها برد.

2324 استشعر الحكمة و تجلبب السّكينة فانّهما حلية الابرار. بگردان حكمت را شعار خود و بگردان پيراهن خود آرام را پس بدرستى كه حكمت و آرام زينت نيكوكاران است، «شعار» جامه را گويند كه ملاصق بدن باشد و بموى بدن برسد و «گردانيدن حكمت جامه چنين» كنايه است از اين كه هرگز آن را از خود جدا، نكند، و همچنين «گردانيدن آرام پيراهن» كنايه از اين است، و «حكمت» چنانكه مكرّر مذكور شد علم درست و گفتار راست است.

2325 الزم الصّدق و الامانة فانّهما سجيّة الابرار. ملازم شو راستى و امانت را يعنى از آنها جدا مشو پس بدرستى كه آنها شيوه نيكان است.

2326 افعل الخير و لا تحقّر منه شيئا فانّ قليله كثير و فاعله محبور. بكن نيكوئى و كوچك مشمار از نيكوئى چيزى را، پس بدرستى كه اندك آن بسيار است و كننده آن شادمان است، «بودن اندك آن بسيار» باعتبار اين است كه هر چند اندك باشد باعث ثواب گردد و ثواب حق تعالى پاينده و دائم باشد و آدمى بسبب آن هميشه شادمان و خرّم باشد و ظاهر است كه اين معنى «بسيار» است.

2327 اكذب الامل و لا تثق به فانّه غرور و صاحبه مغرور. دروغگو بياب اميد را، و اعتماد مكن بر آن، پس بدرستى كه آن فريب است و صاحب آن فريب خورده.

2328 ارض بما قسم لك تكن مؤمنا. خشنود باش به آن چه قسمت شده از براى تو يعنى حق تعالى قسمت و نصيب تو كرده تا اين كه مؤمن باشى، و اين اشاره است باين كه كسى كه خشنود بآن نباشد مؤمن نيست و بايد كه اعتقاد اين داشته باشد كه حق تعالى در آن قسمت عدل نورزيده.

2329 ارض للنّاس بما ترضاه لنفسك تكن مسلما. خشنود باش از براى مردم به آن چه خشنود باشى بآن از براى نفس خود تا اين كه مسلمان باشى، و اين اشاره است باين كه كسى كه راضى شود از براى ديگرى بچيزى كه راضى نباشد بآن از براى خود مسلمان نيست يعنى مسلمان كامل نيست.

2330 ادّ الامانة الى من ائتمنك و لا تخن من خانك. باز ده امانت را بكسى كه بامانت داده بتو و خيانت مكن با كسى كه خيانت كرده باشد با تو، يعنى هر چند او خيانت كرده باشد با تو تو با او خيانت مكن و حقّ خود را از امانت او تقاصّ مكن چنانكه در احاديث ديگر نيز وارد شده و مشهور است ميانه علما رضوان اللّه عليهم أجمعين.

2331 اقتن العلم فانّك ان كنت غنيّا زانك و ان كنت فقيرا مانك. كسب كن علم را پس بدرستى كه اگر باشى تو توانگر زينت دهد ترا و اگر باشى درويش متحمّل شود مؤنث و خرج ترا، و اين يا باعتبار اين است كه خاصيّت علم اين باشد كه مؤنث و خرج صاحب آن بسهولت حاصل شود، يا باعتبار اين كه مردم رعايت صاحب علم بكنند و مؤنات و اخراجات او را باو برسانند.

2332 ارض من الرزّق بما قسم لك تعش غنيّا. خشنود شو از روزى به آن چه قسمت شده از براى تو تا زندگانى كنى توانگر، زيرا كه هر كه راضى شود بقسمت خود ديگر طلب از كسى نكند و مانند توانگران بى‏نياز باشد از ديگران.

2333 اقنع بما اوتيته تكن مكفيّا. قناعت كن به آن چه داده شده باشى تا باشى كفايت كرده شده، يعنى حق تعالى كفايت مؤنت و خرج تو كرده باشد و محتاج بطلب از ديگرى نباشى.

2334 اصحب اخا التّقى و الدّين تسلم و استر شده تغنم. مصاحب و همراه شو با برادر پرهيزگارى و ديندارى تا بسلامت باشى، و طلب راه درست كن از او تا غنيمت و نفع يابى.

2335 اقصر رأيك على ما يلزمك تسلّم و دع الخوض فيما لا يعنيك تكرم. برگمار رأى و انديشه خود را بر آنچه لازم و ضرور باشد ترا تا بسلامت باشى، و واگذار فرو رفتن در چيزى كه مهمّ نباشد ترا تا اين كه گرامى گردى، مراد به «اوّل» امور آخرت است و قدر ضرورى از امور دنيا، و مراد به «دوّم» امور دنياست كه زياده بر قدر ضرورى باشد.

2336 اقلل طعاما تقلل سقاما. كم كن خورش را تا كم كنى بيمارى را.

2337 اقلل كلامك تأمن ملاما. كم كن سخن خود را تا ايمن باشى از ملامت و سرزنش.

2338 اعلم انّ اوّل الدّين التّسليم و آخره الاخلاص. بدان كه اوّل ديندارى اطاعت و انقياد است و آخر آن اخلاص است يعنى خالص كردن طاعت و عبادات از براى حق تعالى و آميخته نساختن آنها بهيچ غرض ديگر.

2339 انتقم من حرصك بالقنوع كما تنتقم من عدوّك بالقصاص. انتقام بكش و كينه خود بخواه از حرص خود بقناعت و سازگارى چنانكه انتقام مى‏كشى از دشمن خود بقصاص يعنى بباز خواست كردن او بمانند آنچه او كرده باشد از زخم و قطع و قتل.

2340 ابق لرضاك من غضبك و اذا طرت فقع شكيرا. باقى بگذار از براى خشنودى خود از خشم خود، و هر گاه پرواز كنى پس فرود آى شكر كننده يعنى هر گاه خشمناك شوى بر كسى چنان سلوك كن با او كه اگر خشنود شوى از او خجل و منفعل نباشى از او، و هر گاه پرواز كنى يعنى قهر و خشم ترا از جا برآرد و بلند كند پس فرود آى شكر كننده بر اين كه قدرت انتقام دارى پس بهمين اكتفا كن و از طيش فرود آى و از او در گذر، و ممكن است مراد اين باشد كه هر گاه بلند مرتبه گردى پس افتادگى كن شكر كننده يعنى افتادگى كن بقصد شكر رسيدن بآن مرتبه، يا افتادگى و شكر هر دو را بكن و در بعضى نسخه‏ها «ابق من رضاك لغضبك» است و بنا بر اين معنى اين است كه باقى بگذار از خشنودى خود از براى خشم خود يعنى قدرى از خشنودى در وقت خشم آميخته كن بآن‏ و خشم صرف بر كسى مكن كه اذيّت زياد رسانى باو و راه آشتى و خشنودى نگذارى».

2341 اكرم ضيفك و ان كان حقيرا و قم عن مجلسك لا بيك و معلّمك و ان كنت اميرا. گرامى دار مهمان خود را و اگر چه او بوده باشد حقير و كوچك، و برخيز از جاى خود از براى پدر خود و استاد خود و اگر چه باشى امير و فرمان فرما.

2342 اقلل المقال و قصّر الامال و لا تقل ما يكسبك وزرا أو ينفّر عنك حرّا. كم كن گفتار را، و كوتاه كن اميدها را، و مگو آنچه را كسب كند از براى تو گناهى را يا بر ماند از تو آزاده را، يعنى شخصى را كه بى‏گناه باشد نسبت بتو يا مرد خوبى را كه بى‏علاقه باشد بدنيا، و تخصيص باين جهت زيادتى اهتمام بآن است و اگر نه رماندن هر كس بى اين كه كارى كرده باشد كه مستحقّ آن شده باشد بد است و در بعضى نسخه‏ها «و ينفّر» بدل «او ينفر» است و بنا بر اين ترجمه اين است كه: «و برماند».

2343 اندم على ما أسات و لا تندم على معروف صنعت. پشيمان شو بر آنچه بد كرده باشى و پشيمان مشو بر احسانى كه كرده باشى.

2344 اصلح اذا انت افسدت و اتمم اذا انت احسنت. اصلاح كن هر گاه تو فاسد كرده باشى، و تمام كن هرگاه تو احسان كرده باشى، و «فاسد كرده باشى» يعنى چيزى را از كسى، يا ميانه دو كس را.

2345 اكثر سرورك على ما قدّمت من الخير، و حزنك على ما فات منه. بسيار كن شادى خود را بر آنچه پيش فرستاده باشى از كار خير، و اندوه خود را بر آنچه فوت شده باشد از آن، و در بعضى نسخه‏ها «فاتك» بجاى «فات» است و بنا بر اين ترجمه اين است: يا فوت شده باشد ترا از آن.

2346 استخر و لا تتخيّر فكم من تخيّر امرا كان هلاكه فيه. استخاره كن و خود اختيار مكن پس بسا كسى كه اختيار كرده باشد كارى را كه بوده باشد هلاك او در آن، مراد به «استخاره» طلب خير است از حق تعالى بيكى از طرقى كه در شرع وارد شده باشد و از آن ظاهر شود كه خير در كردن آن كار است يا نكردن آن، يا محض طلب خير از خداى عزّ و جلّ و حواله آن كار بر او كه آنچه در آن باب خير او باشد از كردن و نكردن چنان كند و اگر اين معنى با دعائى باشد از دعاهائى كه در اين باب وارد شده يقين بهتر خواهد بود.

2347 استعمل مع عدوّك مراقبة الامكان و انتها ز الفرصة تظفر. بكار بر با دشمن خود انتظار قدرت و توانائى و غنيمت شمردن فرصت را تا فيروزى يابى، يعنى در دفع دشمن اگر كسى خواهد كه فيروزى يابد بر او نبايد تعجيل كرد بلكه بايد انتظار وقتى بكشد كه بحسب ظاهر قدرت و توانائى بر آن باشد و وقتى كه فرصت اين معنى حاصل شود فرصت را غنيمت شمارد و تأخير نكند.

2348 انعم تشكر و ارهب تحذر و لا تمازح فتحقر. نعمت بده بمردم تا سپاس كرده شوى، و بترس از خدا تا اجتناب كنى از معاصى او، و مزاح و خوش طبعى مكن پس حقير و كوچك شمرده شوى، يعنى اگر مزاح بكنى حقير و كوچك شمرده شوى و وقع تو در نظرها كم شود. و قبل از اين مذكور شد كه مراد مزاح زياد كردن است نه اين كه در اصل مزاح نكند، زيرا كه گاهى مزاح باعث اين نشود كه وقع او كم گردد چنانكه از آن حضرت صلوات اللّه و سلامه عليه نيز نقل كرده‏اند كه گاهى مزاح مى‏فرمود و با وجود آن در كمال هيبت بود بلكه از اعلى حضرت رسالت پناهى نيز نقل كرده‏اند كه گاهى مزاح مى‏فرمودند، و پوشيده نيست كه آنچه نوشته شده در معنى «و ارهب تحذر كه بترس از خدا تا اجتناب كنى از معاصى او» بنا بر اين است كه «تحذر» بفتح تاء بصيغه معلوم خوانده شود، و ممكن است كه بضمّ تاء بصيغه مجهول خوانده شود و بنا بر اين معنى اين است كه: بترس از خدا تا مردم از تو حذر كنند و در انديشه باشند.

2349 اذكر عند الظّلم عدل اللّه فيك، و عند القدرة قدرة اللّه عليك. ياد كن نزد ستم كردن عدل و دادگرى خدا را در باره تو، و نزد توانائى توانائى خدا را بر تو يعنى هرگاه خواهى ستمى بر كسى بكنى ياد كن كه خداى عزّ و جلّ دادگرى خواهد كرد و انتقام آن را خواهد كشيد تا اين معنى باعث اين شود كه ستم نكنى‏ و هر گاه قدرت بر كسى بهمرسانى كه تلافى گناهى كه كرده باشد بكنى ياد كن كه خداى عزّ و جلّ قدرت بر تو دارد و تو بى‏گناه نيستى پس هر گاه تو انتقام بكشى حق تعالى نيز بسا باشد كه انتقام بكشد پس بهتر اين كه عفو كنى و در گذرى از گناه او شايد كه باين وسيله حق تعالى نيز از سر گناه تو بگذرد و عفو كند آنرا.