شرح غررالحكم و دررالكلم ، جلد دوم

جمال الدين محمد خوانسارى‏

- ۲۲ -


حرف الف بلفظ «انّ»

از آنچه وارد شده از سخنان حكمت آميز حضرت امير المؤمنين علىّ بن ابى طالب عليه السلام در حرف الف بلفظ «انّ» فرموده است آن حضرت عليه السّلام :

3375 انّ فى الخمول الراحة. بدرستى كه در گمنامى هر آينه آسايشى است، زيرا كسى كه گمنام باشد فارغ است از زحمت و تعب تردّدات مردم و رجوع خلايق و تكاليف شاقّه ايشان، بخلاف كسى كه مشهور باشد چه بآن اعتبار زحمت بسيار مى‏كشد چنانكه مشهور است كه، «إنّ فى الشّهرة آفات، بدرستى كه در شهرت آفتهاست».

3376 انّ فى الشّرّ لوقاحة. بدرستى كه در بدى هر آينه بى شرميست يعنى تا كسى بى‏شرم نباشد از خدا و خلق بد نكند.

3377 انّ فى القنوع لغناء. بدرستى كه در قناعت هر آينه توانگرى است.

3378 انّ فى الحرص لغناء. بدرستى كه در حرص هر آينه تعب و زحمتى است.

3379 انّ حسن العهد من الايمان. بدرستى كه نيكوئى عهد و پيمان از ايمانست يعنى وفا كردن بآن و رعايت كردن آن.

3380 انّ حسن التوكّل لمن صدق الايقان. بدرستى كه نيكوئى توكّل از راستى يقين داشتن است، يعنى نيكوئى توكّل بر حق تعالى و اعتماد در هر باب بر او ناشى مى‏شود از راستى يقين باو و بلطف و كرم او يا اين كه از جمله اجزاى آن است و تا آن توكّل نباشد راستى يقين نباشد.

3381 انّ اعجل العقوبة عقوبة البغى. بدرستى كه شتابان‏تر عقاب و جزاى ببدى عقاب «بغى» است يعنى ستم يا سربلندى نمودن.

3382 انّ اسوء المعاصى مغبّة الغىّ. بدرستى كه بدترين گناهان از روى عاقبت و انجام گمراهى است.

3383 انّ اسرع الخير ثوابا البر. بدرستى كه شتابان‏تر نيكوئى از روى پاداش بخوبى احسان كردن بمردم است.

3384 انّ احمد الامور عاقبة الصّبر. بدرستى كه ستوده‏ترين كارها بحسب عاقبت شكيبائى است.

3385 انّ اسرع الشّرّ عقابا الظّلم. بدرستى كه شتابان‏تر بدى بحسب عقاب ستم است.

3386 انّ افضل اخلاق الرّجال الحلم. بدرستى كه افزونترين خويهاى مردان بردبارى است.

3387 انّ اعظم المثوبة مثوبة الانصاف. بدرستى كه بزرگتر مثوبت يعنى جزاى بنيكوئى مثوبت انصاف است، يعنى عدل و دادگرى.

3388 انّ ازين الاخلاق الورع و العفاف. بدرستى كه زيباترين خصلتها ورع است يعنى پرهيزگارى و عفاف يعنى باز ايستادن از حرام، و اين بمنزله تأكيد ورع است.

3389 انّ ادنى الرّياء شرك. بدرستى كه ادناى ريا شرك است، «ريا» چنانكه مكرّر مذكور شد اين است كه كسى عبادتى را بكند از براى ديدن كسى خواه غرض محض آن باشد يا آن نيز منطور باشد، و مراد به «ادناى آن» پائين‏ترين مراتب آن است يعنى اندك ريائى شرك است يعنى بمنزله شريك قرار دادن است از براى خداى عزّ و جلّ، زيرا كه در حقيقت كسى را كه ريا از براى او كرده شريك كرده با حق تعالى در عبادت از براى او.

3390 انّ ذكر الغيبة شرّ الافك. بدرستى كه ياد غيبت يعنى ياد كسى ببدى در غايبانه او بدترين بهتانست يعنى هر چند راست باشد بمنزله بدترين بهتانست و عقاب آنرا دارد و اين در صورتى است كه شرعا تجويز آن نشده باشد چنانكه مكرّر مذكور شد.

3391 انّ اعطاء هذا المال قنية و انّ امساكه فتنة. بدرستى كه بخشيدن اين مال ذخيره كرده شده است و بدرستى كه نگاهداشتن آن فتنه است يعنى در معرض فتنه است كه بآن مال بر خورد و بصاحب آن در دنيا يا آخرت يا هر دو.

3392 انّ انفاق هذا المال فى طاعة اللّه اعظم نعمة و انّ انفاقه فى معاصيه اعظم محنة. بدرستى كه خرج كردن اين مال در فرمانبردارى خدا بزرگتر نعمتى است، و بدرستى كه صرف كردن آن در نافرمانيهاى او بزرگتر محنتى است، يعنى سبب‏ بزرگتر محنتى شود در آخرت يا در دنيا نيز.

3393 انّ النّفوس اذا تناسبت ايتلفت. بدرستى كه نفسها هرگاه مناسب باشند با يكديگر يعنى در خوبى يا بدى الفت گيرند با يكديگر.

3394 انّ الرّحم اذا تماسّت تعاطفت. بدرستى كه رحم هرگاه تماسّ كند مهربان مى‏شود، «رحم» رحم زن را گويند و بمعنى خويشى نيز آمده و مراد اين است كه هرگاه دو خويش بهم برسند كه بيك رحم منتهى شوند هر گاه تماس كنند يعنى ملاقات كنند يكديگر را يا اين كه بدن ايشان بيك ديگر برسد مثل اين كه مصافحه كنند با هم مهربان شوند با هم بسبب پيوندى كه در واقع ميانه ايشان است پس هرگاه ميانه ايشان عداوت و بغضى باشد باين نحو رفع آن مى‏توان كرد.

3395 انّ من النّعمة تعذّر المعاصى. بدرستى كه از جمله نعمت است مقدور نشدن گناهان يعنى هرگاه كسى خود را از گناهى باز نتواند داشت مقدور نشدن آن از براى او و حاصل نشدن اسباب آن نعمتى است بر او، زيرا كه باعث اين مى‏شود كه مرتكب آن نگردد و عذابى بر او نباشد و اين نعمتى است هر چند ثواب ترك گناه با وجود قدرت بر آن بيشتر باشد.

3396 انّ اسعد النّاس من كان له من نفسه بطاعة اللّه متقاض. بدرستى كه نيكبخت ترين مردم كسى است كه بوده باشد از براى او از نفس او بفرمانبردارى خدا تقاضى كننده يعنى كسى كه نفس او خواهش و طلب فرمانبردارى خدا كند و از عصيان او ابا نمايد، چه ظاهر است كه چنين كسى نيكبخت‏تر باشد از ساير نيكبختان كه نيكبخت باشند در دنيا، يا نيكبخت باشند در آخرت باعتبار مقدور نشدن بعضى گناهان كه اگر مقدور مى‏شد مرتكب آن مى‏شدند.

3397 انّ اهنأ النّاس عيشا من كان بما قسم اللّه له راضيا. بدرستى كه گواراترين مردم بحسب زندگانى كسى است كه بوده باشد به آن چه خدا قسمت كرده از براى او خشنود.

3398 إنّ من الفساد اضاعة الزّاد. بدرستى كه از جمله فساد است ضايع كردن توشه يعنى ضايع كردن توشه آخرت و توشه نيكو نگرفتن از براى آن.

3399 انّ من الشقاء افساد المعاد. بدرستى كه از بدبختى است تباه كردن معاد، يعنى كارى چند كردن كه باعث تباهى روز بازگشت و زيان و خسران در آن باشد.

3400 انّ اهل الجنّة كلّ مؤمن هين لين. بدرستى كه اهل بهشت هر مؤمن نرمخوى هموارى است.

3401 انّ الاتقياء كلّ سخىّ متعفّف محسن. بدرستى كه پرهيزگاران هر صاحب سخاوت باز ايستنده از حرام نيكو كاريست و پوشيده نماند كه جمع معرّف بلام اگر بمعنى مجموع باشد چنانكه مذهب جمعى از علماء عربيّت است كه «كلّ» نيز بر كلّ مجموعى حمل شود و معنى اين باشد كه مجموع پرهيزگاران همه صاحب سخاوتان باز ايستندگان از حرام نيكو كارانند و اگر بمعنى هر جمع باشد «كلّ» را نيز بايد بر هر جمع حمل كرد و معنى اين باشد كه هر جمعى از پرهيزگاران هر جمعى‏اند از موصوفين باين صفات باين معنى‏ كه هر جمعى از آنها و هر جمعى از اينها موافق‏اند و زياد و كمى در هيچ يك از آنها نيست پس هر جمعى از آنها يك جمعى‏اند از اينها، چه ظاهر است كه هر جمعى از آنها هر جمعى از اينها بمعنى ظاهر آن نمى‏تواند بود، و همچنين اگر لام ابطال جمعيّت كند و بمعنى «كلّ واحد» شود چنانكه مذهب محقّقين ايشان است معنى اين است كه هر واحدى از پرهيزگاران هر واحديست از موصوفين باين صفات باين معنى كه هر واحد از آنها و هر واحد از اينها با يكديگر مطابق‏اند و هر واحد از آنها يك واحدى است از اينها، نه اين كه هر واحد از آنها هر واحدى است از اينها بمعنى ظاهر آن، زيرا كه فساد آن ظاهر است.

3402 انّ اهل النّار كلّ كفور مكور. بدرستى كه اهل آتش هر بسيار كفران كننده بسيار مكر كننده است يعنى بسيار كفران كننده نعمتهاى حق تعالى باين كه اطاعت و انقيادى كه بر او لازم است از براى شكر آن نعمتها اصلا بجا نياورد، يا اين كه كم بجا آورد و غالب حال او عصيان و نافرمانى باشد.

3403 انّ الفجّار كلّ ظلوم ختور. بدرستى كه فاسقان هر بسيار ستم كننده بسيار بيوفائى است، و تخصيص به بسيار ستم كننده و بسيار بيوفا، شايد باعتبار اين باشد كه ستم و بيوفائى هرگاه نادر باشد داخل گناه صغيره باشد و باعث فسق نگردد.

3404 انّ بذل التّحيّة من محاسن الاخلاق. بدرستى كه بذل تحيّت يعنى عطا و بخشش آن از نيكوهاى خصلتهاست، «تحيّت» بمعنى سلام است و گاهى هر احسانى را نيز «تحيّت» گويند چنانكه در تفسير علّى بن ابراهيم در آيه كريمه «و اذا حيّيتم بتحيّة فحيّو بأحسن منها اوردّوها» و هرگاه تحيّت كرده شويد بتحيّتى پس تحيّت كنيد شما بنيكوتر از آن يا ردّ كنيد آن را يعنى مثل آن را، روايت كرده از صادقين عليهم السّلام كه مراد به «تحيّت» در اين آيه سلام است و غير آن از نيكوئى، و ظاهر اين است كه مراد در اين فقره مباركه نيز بذل مطلق احسان است و اگر بر خصوص سلام حمل شود مراد به «بذل آن» ابتدا كردن بسلام است بر مؤمنان و افشاء آن چنانكه در بعضى احاديث وارد شده.

3405 انّ مواساة الرّفاق من كرم الاعراق. بدرستى كه مواسات با رفيقان از گرامى بودن اصل و نژاد است، و «مواسات با كسى» چنانكه مكرّر مذكور شد بذل مال است با و يا وقتى كه از قدر كفاف خود باشد نه از زيادتى بر آن، يا برابر داشتن او با خود در مال خود.

3406 انّ منع المقتصد احسن من عطاء المبذّر. بدرستى كه منع كردن ميانه رو يعنى چيزى ندادن او بكسى بهتر است از بخشش اسراف كننده.

3407 انّ امساك الحافظ اجمل من بذل المضيّع. بدرستى كه نگاهداشتن نگاهدارنده نيكوترست از بخشش ضايع كننده يعنى كسى كه مال خود را ضايع كند باسراف، و بنا بر اين همان مضمون فقره سابق است يا كسى كه بيجا و بى‏موقع دهد مثل اين كه بكسى دهد كه در مصرف نامشروع صرف نمايد، و بنا بر اين غير مضمون سابق است.

3408 انّ رواة العلم كثير و رعاته قليل. بدرستى كه روايت كنندگان علم بسيارند و رعايت كنندگان آن كمند يعنى عمل كنندگان بآن يا رعايت كنندگان در نقل آن كه درست نقل كنند و تغيير و تبديل و زياد و كمى نكنند.

3409 انّ الصّادق لمكرم جليل و انّ الكاذب لمهان ذليل. بدرستى كه راستگو هر آينه بزرگ گردانيده شده و جليل است، و بدرستى كه دروغگو هر آينه خوار و ذليل است، «جليل» بمعنى بزرگ است و تأكيد است و همچنين «ذليل» بمعنى خوار است و تأكيد است.

3410 انّ اللّه سبحانه يحبّ العقل القويم و العمل المستقيم. بدرستى كه خدا-  كه پاك است او-  دوست مى‏دارد عقل قويم و عمل مستقيم را «قويم» و «مستقيم» هر دو بمعنى راست است و مراد به «راستى عقل» اينست كه چيزها را بر نحوى كه هست ادراك كند و غلط و خطا نكند و به «راستى عمل» اين كه آنچه كند بر وجه شريعت مقدّسه باشد و از آن بيرون نرود.

3411 انّ بطن الارض ميّت و ظهره سقيم. بدرستى كه باطن زمين مرده است و ظاهر آن بيمار است، ظاهر اين است كه مراد اين باشد كه دنيا اهليّت آن ندارد كه كسى حريص بر آن باشد و بتعمير آن پردازد، زيرا كه كلّ زمين باطن آن مرده است، يعنى جاى مردگان است، و ظاهر آن بيمار است يعنى جايگاههاى بيماران است، يعنى جمعى كه مشرف بر مرگ‏اند، پس چنين جاى شايسته دلبستگى بآن نيست پس آدمى بايد كه سعى در تعمير سرائى نمايد كه محلّ اقامت جاويد او باشد، و ممكن است كه مراد به «ميّت بودن باطن زمين» اين باشد كه موات است و آبادى در آن نيست و كسى در آن تعيّش نتواند كرد، و به «بيمار بودن ظاهر آن» اين كه ظاهر آن اگر چه فى الجمله آبادى دارد امّا در كمال نقصان و ناتمامى است بحسب كميّت و كيفيّت و آميخته بعيبها و علّتهاست، پس گويا بيمار است، پس چنين جائى قابل آن نيست كه كسى بتعمير آن مشغول شود، بايد كه عمده سعى اين كس از براى تحصيل منزلى باشد در بهشت كه ظاهر و باطن آن‏ آباد است باعتبار اين كه طبقه‏ها بر روى يكديگرست و همه آباد و معمور و محلّ اقامت و سكنى، و هر يك در كمال آبادى، و ثمرات و نعمتهاى آن از شائبه نقص و عيب معرّا و مبرّاست، و ممكن است غرض اين باشد كه زمين باطن آن ميّت است، باعتبار اين كه علم و معرفتى ندارد، و ظاهر آن سقيم است، باعتبار اين كه طاعت و عبادتى از آن نيايد، و منشأ فعلى كه باعث شرافت و فضيلت آن گردد نگردد. پس هر كه چنين باشد كه باطن او از علم و معرفت خالى باشد و ظاهر او از طاعات و عبادات، پس او مانند زمين جمادى است و در حقيقت داخل نوع انسان نيست، و اين معنى بفقرات بعد أوفق است چنانكه مخفى نيست.

3412 انّ البهائم همّها بطونها. بدرستى كه بهائم يعنى چارپايان يا هر حيوانى بى‏تميز و شعور انديشه آنها شكم آنهاست يعنى انديشه ديگر ندارند پس آدمى كه چنين باشد و اهتمام او همين بخوردن و آشاميدن باشد نه باكتساب فضائل و كمالات بمنزله بهائم است و از نوع انسان شمرده نشود.

3413 انّ السّباع همّها العدوان على غيرها. بدرستى كه درندگان انديشه آنها ستم بر غير آنهاست پس آدمى نيز كه قصد آن داشته باشد بمنزله آنهاست.

3414 انّ النّساء همّهنّ زينة الحيوة الدّنيا و الفساد فيها. بدرستى كه زنان انديشه ايشان آرايش زندگانى دنياست و فساد كردن در آن، پس هر مردى كه شيوه او اين باشد در حقيقت داخل زنان است و مرد نباشد.

3415 انّ المسلمين مستكينون. بدرستى كه مسلمانان فروتنى كنندگانند يعنى بدرگاه حق تعالى و با خلق‏ نيز يعنى مسلمانان كامل چنين باشند يا بايد كه هر مسلمانى چنين باشد.

3416 انّ المؤمنين مشفقون. بدرستى كه مؤمنان مشفقانند يعنى مهربانند با يكديگر و حريص بر اصلاح حال همگى ايشان، و مراد اين است كه مؤمنان كامل چنين‏اند يا هر مؤمن بايد كه چنين باشد.

3417 انّ المؤمنين خائفون. بدرستى كه مؤمنان ترسناكانند يعنى مى‏ترسند از عصيان و نافرمانى حق تعالى يا هميشه خوف و ترس اين دارند كه مبادا آنچه حقّ اطاعت است از ايشان بعمل نيامده باشد و رستگار نباشند و ممكن است كه مراد اين باشد كه مؤمنان بايد كه ترسناك باشند بيكى از دو وجه كه مذكور شد.

3418 انّ المؤمنين وجلون. بدرستى كه مؤمنان ترسندگانند اين بعينه مضمون فقره سابق است و تغيير لفظى شده و اگر هر دو را با هم فرموده باشند تأكيد است.

3419 انّ لسانك يقتضيك ما عوّدته. بدرستى كه زبان تو تقاضا ميكند از تو آنچه را عادت فرموده آن را بآن، پس اگر آن را بخوب عادت داده باشى هميشه طلب اين ميكند و باعث اين مى‏شود كه خوب بگوئى، و اگر بهرزه و دشنام و مانند آن عادت داده باشى پيوسته ترا بر آن دارد.

3420 انّ طباعك تدعوك الى ما الفته. بدرستى كه خويها و خصلتهاى تو مى‏خوانند ترا بسوى آنچه الفت و انس گرفته باشى بآن پس آدمى بايد كه از ابتدا ألفت و أنس گيرد بطاعات و عبادات و كارهاى خير تا هميشه خويها و خصلتهاى او او را بر آنها دارند.

3421 انّ من العبادة لين الكلام و افشاء السّلام. بدرستى كه از جمله عبادت است نرمى كلام و پراكنده كردن سلام يعنى سلام بر مؤمنان كردن و ابتدا نمودن بآن هر چند سابقه ربطى و آشنايئى ميانه ايشان نباشد

3422 انّ الفحش و التّفحّش ليسا من خلائق الاسلام. بدرستى كه فحش و تفحّش نيستند از خصلتهاى مسلمانى يعنى صاحب مسلمانى، «فحش» بمعنى دشنام دادن است، و مراد به «تفحّش» اين است كه خود را بر آن بدارد و بنا بر اين مراد به «فحش» اين است كه خصلت و خوى او دشنام دادن باشد، و به «تفحّش» اين كه بالطّبع چنين نباشد و خود را بكلفت بر آن دارد، و ممكن است كه «تفحّش» بمعنى شنيدن دشنام باشد يعنى گوش انداختن بدشنامى كه كسى بكسى دهد و رغبت در آن و شاد شدن از آن، يا مجرّد منع و زجر نكردن او با وجود قدرت بر آن، يا شنيدن دشنامى كه باو دهند يعنى بى‏باك بودن از آن و از كردن كارى كه سبب آن گردد، يا منع و زجر نكردن او از آن با وجود قدرت بر آن.

3423 انّ الحازم من لا يغترّ بالخدع. بدرستى كه دورانديش كسى است كه فريب نخورد بفريبها يعنى فريب نخورد بفريبهائى كه مال و جاه و مانند آنها مردم را مى‏دهند و ايشان را بر سركشى و طغيان و ظلم و عدوان مى‏دارند.

3424 انّ العاقل لا ينخدع للطّمع. بدرستى كه عاقل فريب نمى‏خورد مر طمع را يعنى فريب نمى‏خورد از طمع‏ و خود را گرفتار آن نمى‏سازد، يا اين كه بسبب طمع فريب نمى‏خورد و از براى آن مرتكب امرى كه منافى تقوى باشد نمى‏گردد.

3425 انّ للباقين بالماضين معتبرا. بدرستى كه از براى ماندگان از گذشتگان پند گرفتنى است يا محلّ پند گرفتنى است، يعنى بايد كه از ملاحظه احوال ايشان پند بگيرند و بدانند كه چنانكه دنيا بايشان وفا نكرده و هر گروهى از ايشان در اندك فرصتى مستأصل و منقرض شده‏اند و بجز نامى از ايشان باقى نمانده با آنها نيز چنين خواهد كرد، پس حريص بر دنيا نباشند چه جاى اين كه از براى آن ظلم و ستمى كنند يا طغيان و سربلندى نمايند.

3426 انّ للآخر بالاوّل مزدجرا. بدرستى كه از براى آخر بسبب اوّل باز ايستادنى است يا محلّ باز ايستادنى است، اين نيز بمضمون فقره سابق است و مراد اين است كه: بس است از براى آخر مشاهده اوّل و ملاحظه احوال و انجام كار او از براى باز ايستادن از حرص در دنيا و ظلم و طغيان و مانند آنها.

3427 انّ كفر النّعمة لؤم و مصاحبة الجاهل شؤم. بدرستى كه كفران نعمت سرزنش است يعنى سبب سرزنش مى‏شود در دنيا و آخرت، و مصاحبت كردن با نادان شامت است يعنى ميمنت ندارد و بد عاقبت است، زيرا كه كم است كه مصاحب نادان آدمى را بر كارى چند ندارد كه باعث زيان و خسران او باشد در دنيا يا آخرت يا هر دو.

3428 انّ الفقر مذلّة للنّفس مدهشة للعقل جالب للهموم. بدرستى كه درويشى آلت خوارى نفس است و حيرانى عقل و كشنده اندوههاست، «بودن آن سبب خوارى نفس در دنيا» براى آنست كه در نظر اهل دنيا فقير بى‏چيز خوار و ذليل باشد امّا بحسب آخرت سبب خوارى نباشد بلكه باعث بلندى مرتبه و اجر و ثواب گردد مگر اين كه صبر بر آن نكند و بسبب آن مرتكب نامشروعى گردد پس سبب خوارى آخرت نيز گردد و در بعضى نسخه‏ها «مذهلة» بجاى «مذلّة» است و بنا بر اين ترجمه اين است كه: آلت فراموشى نفس است يا غفلت آن، يعنى فراموشى امور ضروريّه أخروى و دنيوى، يا غفلت از آنها، و مراد مذمّت درويش است از اين راه و اشاره باين كه درويش را در بعضى تقصيرات بايد معذور داشت بسبب غلبه فراموشى يا غفلت بر او.

3429 انّ عمرك مهر سعادتك ان انفذته فى طاعة ربّك. بدرستى كه عمر تو كابين نيكبختى تست اگر روان گردانى آن را در فرمانبردارى پروردگار خود، مراد اين است كه عمرى كه در طاعت پروردگار روان شده باشد يعنى صرف شده باشد سبب نيكبختى صاحب آن گردد پس تشبيه شده نيكبختى بزنى كه بعقد او در آيد آن همان عمرى باشد كه در طاعت صرف شده، و ممكن است كه «انفدته» بدال بى نقطه باشد و بنا بر اين ترجمه اين است كه: اگر فانى كنى آن را يعنى تمام كنى آن را و بانجام رسانى در طاعت پروردگار خود.

3430 انّ انفاسك اجزاء عمرك فلا تفنها الّا فى طاعة تزلفك. بدرستى كه نفسهاى تو جزوهاى عمر تواند پس فانى و نيست مكن آنها را مگر در طاعتى كه نزديك گرداند ترا يعنى بدرگاه حقّ تعالى.

3431 انّ عمرك وقتك الّذى انت فيه. بدرستى كه عمر تو زمانى است كه تو در آنى يعنى عمرى كه كارى در آن توانى كرد كه بكار تو آيد همان وقتى است كه تو در آنى، زيرا كه آنچه گذشته رفته است و ديگر كارى در آن نتوان كرد، و آينده معلوم نيست گاه باشد كه ديگر آينده نباشد يا كار خيرى در آن ميسّر نباشد پس در هر وقت همان را بايد عمر خود دانست و فرصت خيرى كه ميسّر باشد در آن غنيمت شمرد و تأخير از آن نبايد نكرد.

3432 انّ اللّه سبحانه يجرى الامور على ما يقضيه لا على ما ترتضيه. بدرستى كه خدا كه پاك است او روان مى‏گرداند كارها را بر آنچه تقدير ميكند آن را نه بر آن چه تو راضى و خشنود مى‏باشى از آن، پس بايد راضى بقضاى او بود و در ردّ آن چاره نتوان نمود، و ممكن است كه «يرتضيه» بصيغه غايب خوانده شود و معنى اين باشد كه: روان مى‏گرداند كارها را بر آنچه تقدير ميكند نه بر آنچه خشنود ميباشد از آن، و مراد اين باشد كه: خداى عزّ و جلّ بسيار چيزى را تقدير كرده يعنى علم بوقوع آن دارد و راضى بوقوع آن نيست و ناخوش دارد آن را، و افعال ناشايست بندگان تمام از آن قبيل است، پس كسى گمان نكند كه آنچه واقع مى‏شود خدا بآن راضى و خشنود است نهايت بسبب مصلحتى چند منع از آن نكند با وجود قدرت بر آن، و آنچه وارد شده كه: آنچه واقع شود باذن خداست، مراد اين است كه شامل مجرّد عدم منع باشد.

3433 انّ للقلوب خواطر سوء و العقول تزجر منها. بدرستى كه از براى دلها انديشه‏ها و خواهشهاى بدى باشد و عقلها منع ميكند از آنها، پس تابع هوى و خواهش دلها نبايد بود و اطاعت عقل بايد نمود.

3434 انّ عمرك عدد انفاسك و عليها رقيب تحصيها. بدرستى كه عمر تو بشماره نفسهاى تست و بر آنهاست نگهبانى كه مى‏شمارد آنرا، يعنى تا اين كه هرگاه تمام شود عددى كه از براى آنها مقدّر شده اجل در رسد پس هر نفسى را از عمر خود بايد دانست و بعبث ضايع نبايد كرد.

3435 انّ ذهاب الذّاهبين لعبرة للقوم المتخلّفين. بدرستى كه رفتن روندگان هر آينه پندى است از براى قوم بازماندگان يعنى بايد كه بهمين پند بگيرند و دانند كه دنيا را از براى كسى بقائى نباشد پس حريص بر آن نبايد بود و بقدر مقدور سعى از براى آخرت بايد نمود كه خانه قرار ابدى و استقرار سرمدى است.

3436 انّ اللّه سبحانه يحبّ كلّ سمح اليدين حريز الّدين. بدرستى كه خدا-  كه پاك است او-  دوست مى‏دارد هر دهنده دستهاى محكم دين را، يعنى هر كه را دستهاى او دهنده باشد و دين او محكم باشد و خللى در آن نباشد.

3437 انّ اللّه سبحانه ليبغض الوقح المتجرّى‏ء على المعاصى. بدرستى كه خدا-  كه پاك است او-  دشمن مى‏دارد هر بى‏شرم دليرى كننده برگناهان را مراد به «بى‏شرمى» همان بى‏شرمى است كه از دليرى كردن برگناهان ظاهر مى‏شود.

3438 انّ اللّه سبحانه يحبّ المتعفّف الحيّى التّقّى الرّاضى. بدرستى كه خدا-  كه پاك است او-  دوست مى‏دارد عفيف شرمناك پرهيزگار خشنود را، مراد به «عفيف» چنانكه مكرّر مذكور شد كسى است كه خود را باز دارد از آنچه حلال نباشد و ذكر «پرهيزگار» بعد از آن بمنزله تأكيد آن است و مراد به «خشنود» خشنود بقضاى حق تعالى است و راضى به آن چه بهره و نصيب او كرده از ارزاق و غير آن.

3439 انّ افضل الايمان انصاف الرّجل من نفسه. بدرستى كه افزونتر ايمان انصاف نمودن مرد است از نفس خود، «انصاف» چنانكه مكرّر مذكور شد بمعنى عدل و دادگرى است و مراد اين است كه افزونتر اعمال كه از اجزاى اصل ايمان است يا از اجزاء يا شرايط ايمان كامل است انصاف نمودن مرد است با نفس خود و گرفتن حقّ ديگران از او، و رعايت خود نكردن در دعوئى كه ديگرى را بر او باشد.

3440 انّ افضل الجهاد مجاهدة الرّجل نفسه. بدرستى كه افزونترين جهاد جنگ كردن مرد است با نفس خود يعنى جنگ كردن با نفس خود از براى داشتن او بر طاعات و منع از معاصى.

3441 انّ من العدل ان تنصف فى الحكم و تجتنب الظّلم. بدرستى كه از عدل است اين كه انصاف كنى در حكم و اجتناب نمائى از ستم يعنى عدل همين نيست كه كسى خود ستم نكند بر ديگرى بلكه از جمله عدل است نيز اين كه انصاف نمايد در حكم و ظلم نكند در آن يعنى هر گاه حكم كند ميانه دو كس هر دو برابر باشند در نظر او و بهيچ وجه احدى را ترجيح ندهد بر ديگرى و ستم نكند در حكم ميانه ايشان بسبب ميل بيك طرف باعتبار دوستى با او يا دشمنى باطرف ديگر و مانند آنها از اسباب.

3442 انّ افضل العلم السّكينة و الحلم. بدرستى كه افزونترين علم آرام و بردبارى است يعنى علمى است كه با آنها باشد يا سبب آنها گردد، و مراد به «آرام» نيز همان بردبارى است و اين كه زود از جابر نيايد و خشم را فرو خورد.

3443 انّ القبح فى الّظلم بقدر الحسن فى العدل. بدرستى كه زشتى در ستم باندازه نيكوئيست در عدل و دادگرى، يعنى چنانكه‏ آن در أعلى مراتب نيكوئى است اين نيز در أعلى مراتب زشتى است.

3444 انّ الزّهد فى الجهل بقدر الرّغبة فى العقل. بدرستى كه بى‏رغبتى در جهل و نادانى باندازه رغبت است در عقل و دريافت، يعنى بقدر آنچه رغبت بآن نيكوست و بايد داشت بى رغبتى باين نيكو است و بايد داشت.

3445 انّ اليوم عمل و لا حساب و غدا حساب لا عمل. بدرستى كه امروز عمل است و حسابى نيست، و فردا حساب است و عملى نيست، پس تا هنگام عمل است بايد عملى كرد كه فردا از عهده حساب آن توان بر آمد زيرا كه در آن وقت ديگر تداركى نتوان كرد.

3446 انّ جدّ الدّنيا هزل، و عزّها ذلّ، و علوها سفل. بدرستى كه جدّ دنيا بازى است، و عزّت آن خوارى است، و بلند آن پست است، «جدّ» مقابل بازى است و مراد اين است كه آنچه از امور دنيا بجدّ واقع مى‏شود نه بعنوان بازى در حقيقت بازى است زيرا كه بقائى از براى آن نباشد و در اندك وقتى فاسد و باطل گردد پس بمنزله كارى است كه ببازى كرده شود، و «علو» بكسر عين و ضمّ آن و فتح آن و سكون لام و تخفيف واو بمعنى بلند است چنانكه ترجمه شده، و بضمّ عين و لام و تشديد واو بمعنى بلندى است و «سفل» بكسر سين و ضمّ آن بمعنى پست و پستى هر دو آمده، و بنا بر اين ممكن است كه «علوّ» بتشديد خوانده شود و ترجمه اين باشد كه: بلندى آن پستى است، و مراد اين است كه عزّت دنيا كه مجرّد در دنيا باشد و سبب تحصيل آخرتى نشود خوارى است، و همچنين بلند آن يا بلندى آن كه همين در دنيا باشد و منشأ اثر خيرى از براى آخرت نشود پست است يا پستى است، و اين ظاهر است.

3447 انّ اللّه سبحانه عند اضمار كلّ مضمر و قول كلّ قائل و عمل كلّ عامل. بدرستى كه خدا-  كه پاك است او-  نزد اضمار هر اضمار كننده ايست، و گفتار هر گوينده، و كردار هر كننده، «اضمار» اين است كه كسى چيزى را در دل پنهان كند و نيّت و قصد آن داشته باشد و اظهار آن نكرده باشد، و مراد اينست كه: حق تعالى عالم و داناست به هر چه اين كس در خاطر داشته باشد هر چند اصلا اظهار آن نكرده باشد و همچنين به هر چه گويد يا كند پس در همه آنها بايد ملاحظه اين كرد كه امرى نباشد كه حقّ تعالى آن را خوب نداند.

3448 انّ الزّهد فى ولاية الظّالم بقدر الرّغبة فى ولاية العادل. بدرستى كه بى رغبتى در حكومت ستمكار باندازه رغبت است در حكومت عادل، يعنى مردم بقدر آنچه رغبت دارند بحكومت حاكم عادل و خواهان آنند بآن قدر بى رغبت‏اند در حكومت حاكم ظالم و گريزانند از آن، پس هر حاكمى كه خواهد ميل مردم را بسوى او، و رغبت و خواهش ايشان را در اطاعت و فرمانبردارى او، بايد كه عدل كند، و ممكن است كه مراد اين باشد كه بى‏رغبتى در حكومت از جانب پادشاه ستمكار بايد كه بقدر رغبت در حكومت از جانب پادشاه عادل باشد و بقدر آنچه حكومت از جانب عادل خوب است حكومت از جانب ظالم بد است.

3449 انّ هذه القلوب اوعية فخيرها اوعاها للخير. بدرستى كه اين دلها ظرفهايند پس بهترين آنها نگاهدارنده‏ترين يا جمع كننده‏ترين آنهاست مر خير را، يعنى غرض از خلق دلها اين است كه ظروفى باشند از براى علوم و معارف و قصدها و انديشه‏ها، پس بهترين آنها آنست كه جمع كننده‏تر و نگاهدارنده‏تر باشد مر خير را، يعنى علوم و معارف حقّه و قصدها و نيّتهاى خير را.

3450 انّ هذه الّطبائع متباينة و خيرها ابعدها من الّشرّ. بدرستى كه اين خصلتها و خويها جدا و ممتازند از يكديگر و بهترين آنها دورتر آنهاست از بدى.

3451 انّ ولّى محمّد صلّى الله عليه وآله من اطاع اللّه و ان بعدت لحمته.. بدرستى كه دوست محمّد يعنى كسى كه آن حضرت-  رحمت كناد خدا بر او و آل او- ، او را دوست دارد كسيست كه فرمان برد خدا را و اگر چه دور باشد پود او، يعنى دور باشد پود نسب او از پود نسب آن حضرت صلّى الله عليه وآله و خويشاوندى نداشته باشد با آن حضرت صلوات اللّه و سلامه عليه .

3452 انّ عدوّ محمّد صلّى الله عليه وآله من عصى اللّه و ان قربت قرابته. بدرستى كه دشمن محمّد يعنى كسى كه آن حضرت-  رحمت كناد خدا بر او و آل او-  او را دشمن دارد او كسى است كه نافرمانى كند خدا را و اگر چه نزديك باشد خويشى او با آن حضرت صلّى الله عليه وآله.

3453 انّ اولى النّاس بالانبياء عليهم الّسلام اعلمهم بما جاءوا به. بدرستى كه سزاوارترين مردم بپيغمبران داناتر ايشان است به آن چه آورده‏اند ايشان آن را يعنى بشرايع و اديان ايشان و در بعضى نسخه‏ها «اعملهم» بجاى «اعلمهم» است و بنا بر اين معنى اين است كه عمل: كننده‏تر ايشان است به آن چه آورده‏اند ايشان آن را يعنى از احكام، و مراد به «سزاوارتر بايشان» سزاوارتر است باين كه از دوستان و پيروان ايشان شمرده شوند و از مقرّبان و برگزيدگان ايشان باشند.

3454 انّ بشر المؤمن فى وجهه، و قوّته فى دينه، و حزنه فى قلبه. بدرستى كه شكفتگى مؤمن در روى اوست، و قوّت و توانائى او در دين اوست،

و اندوه او در دل اوست، يعنى با مردم شكفته روئى كند، و دين او قوى و محكم باشد و در آن رخنه نتوان كرد، و دل او اندوهگين باشد از انديشه عاقبت حال خود.

3455 انّ اللّه سبحانه ليبغض الطويل الامل السّيّى العمل. بدرستى كه خدا-  كه پاك است او-  هر آينه دشمن مى‏دارد در از اميد بد كردار را.

و فرموده است آن حضرت عليه السّلام نزد دفن كردن رسول خدا-  رحمت كناد خدا بر او و آل او و درود فرستد- :

3456 انّ الصّبر لجميل الّا عنك و انّ الجزع لقبيح الّا عليك و انّ المصاب بك لجليل، و انّه قبلك و بعدك لجلل. بدرستى كه صبر هر آينه زيباست مگر از تو، و ناشكيبائى هر آينه زشت است مگر بر تو، و بدرستى كه مصيبت بتو بزرگ است، و بدرستى كه آن يعنى مصيبت پيش از تو و بعد از تو هر آينه سهل و كوچك است، و «جلل» بمعنى عظيم و بزرگ نيز آمده است بنا بر اين ممكن است كه معنى اين باشد كه: بدرستى كه آن يعنى مصيبت پيش از تو و بعد از تو عظيم و بزرگ است و «پيش از تو» يعنى پيش از رحلت تو در وقتى كه ظاهر شد آثار آن، يا در آن وقت كه تصوّر و تخيّل آن مى‏كرديم و معنى اوّل ظاهرتر است.

3457 انّ من مشى على ظهر الارض لصائر الى بطنها. بدرستى كه هر كه راه رود بر پشت زمين هر آينه باز گردنده است بسوى شكم آن، مراد اين است كه هر كه بر روى زمين راه رود عاقبت او اين است كه در شكم زمين منزل كند پس در تهيّه آن بايد بود و از آن غافل نبايد شد و سربلندى بر زيردستان نبايد نمود.

3458 انّ الامور اذا تشابهت اعتبر آخرها باوّلها. بدرستى كه كارها هر گاه مانند يكديگر باشند اعتبار كرده مى‏شود آخر آنها بأوّل آنها يعنى بايد كه بأوّل آنها پند گرفت از براى آخر آنها، پس از هر كارى كه در اوّل سود ديده باشند رغبت كنند در كردن مانند آن، و از هر كار كه ضرر ديده باشند اجتناب كنند از مثل آن.

3459 انّ الليل و النّهار مسرعان فى هدم الاعمار. بدرستى كه شب و روز شتابانند در فرود آوردن عمرها، مراد اين است كه اعتماد بر عمر نتوان كرد در اندك فرصتى شب و روز آن را خراب سازند، و بايد دانست كه هر شب و روز از عمر مى‏رود پس آن را ضايع نبايد كرد.

3460 انّ فى كلّ شي‏ء موعظة و عبرة لذوى الّلّب و الاعتبار. بدرستى كه در هر چيزى نصيحت و پندى است از براى صاحبان عقل و پند پذيرائى، يعنى هر كه را عقلى باشد و پند پذيرد در هر چه تأمّل و تفكّر كند از براى او در آن موعظه و عبرتى باشد كه بسبب آن معرفتى حاصل كند يا رغبت در كار خيرى يا انزجار از فعل بدى.

3461 انّ ماضى يومك منتقل و بانيه متّهم فاغتنم وقتك بالعمل. بدرستى كه گذشته روز تو انتقال كننده است يعنى انتقال كرده و رفته، و باقى مانده آن تهمت زده شده است يعنى يقينى نيست ببودن آنها گاه باشد چيزى باقى نمانده باشد پس غنيمت شمر وقتى را كه در آنى بعمل يعنى باين كه عمل خيرى بكنى در آن.

3462 انّ ماضى عمرك اجل و آتيه امل و الوقت عمل. بدرستى كه گذشته عمر تو وعده‏ايست بسر آمده و آينده آن اميديست و وقتى كه در آنى عمل است، مراد اين است كه وقت عمل خير در هر وقت همان وقت را دان، زيرا كه‏ آنچه گذشته بسر آمده و ديگر در آن كارى نتوان كرد، و آينده اميديست گاه باشد بعمل نيايد، پس همان وقت را از دست نبايد داد.

3463 انّ المؤمن ليستحيى اذا مضى له عمل فى غير ما عقد عليه ايمانه. بدرستى كه مؤمن هر آينه شرم مى‏دارد هر گاه بگذرد از او كردارى در غير آنچه بسته شده بر آن ايمان او يعنى هر گاه بكند كارى كه منافى ايمان او باشد از ترك واجبى يا فعل حرامى، و در بعضى نسخه‏ها «ينبغي ان يستحيى» بجاى «ليستحيى» است و بنا بر اين ترجمه اينست كه: بدرستى كه مؤمن سزاوار است كه شرم كند هرگاه، تا آخر آنچه ترجمه شده.

3464 انّ العدل ميزان اللّه سبحانه الّذى وضعه فى الخلق و نصبه لاقامة الحقّ فلا تخالفه فى ميزانه و لا تعارضه فى سلطانه. بدرستى كه عدل ترازوى خداست-  كه پاك است او-  آن چنان ترازوئى كه گذاشته آن را در ميان خلق و نصب كرده آن را از براى برپاى داشتن حقّ، پس مخالفت مكن با خدا در ترازوى او، و برابرى مكن با او در پادشاهى او، مراد به «عدل» دادگرى است يا عدالت بمعنى مشهور يعنى ترك كبائر و اصرار بر صغائر يا توسّط و ميانه روى در همه صفات و افعال مثل توسّط ميانه جبن و تهوّر كه آنرا «شجاعت» گويند و توسّط ميانه اسراف و بخل كه آن را «جود» گويند، و همچنين در باقى امور، و «ترازو» هر چيزى را گويند كه بآن چيزها را بسنجند و مراد اين است كه عدالت بيكى از معانى مذكوره ترازوئى است كه حق تعالى ميان خلق برپاى كرده كه بسنجيدن بآن حقّ و باطل ظاهر گردد پس مخالفت آن كه بمنزله معارضه با اوست در پادشاهى او نبايد كرد.

3465 انّ مالك لحامدك فى حياتك و لذامّك بعد وفاتك. بدرستى كه مال تو از براى ستايش كننده تست در زندگى تو، و از براى مذمّت‏ كننده تست بعد از مرگ تو، مراد اين است كه بهر كه بدهى در زندگى خود ستايش كند ترا، و هرگاه صرف نكنى و بگذارى، غالب اينست كه بهر كه برسد بعد از مرگ تو تصرّف كند در آن و مذمّت كند ترا بزبان حال يا مقال، باين كه كم گذاشته يا اين كه چنين بى عقل بوده كه خود خرج نكرده، و مانند اين مذمّتها، پس چرا كسى ندهد به آن كه ستايش او كند و بگذارد از براى كسى كه مذمّت او كند.

3466 انّ التّقوى عصمة لك فى حياتك و زلفى لك بعد مماتك. بدرستى كه «تقوى» يعنى پرهيزگارى يا ترس از خداى عزّ و جلّ نگاهداريست از براى تو در زندگى تو و نزديكى است از براى تو بعد از مرگ تو، مراد اين است كه غالب اين است كه نگاهدارنده تست در زندگى از بسيار از آفات دنيوى و سبب نزديكى و قرب منزلت تو مى‏شود بدرگاه حق تعالى بعد از مرگ تو.

3467 انّ حلم اللّه تعالى على المعاصى جرّأك و بهلكة نفسك اغراك. بدرستى كه بردبارى خدا كه-  بلند مرتبه است-  بر گناهان دلير ساخته ترا و بهلاك شدن نفس تو برانگيخته ترا، مراد اين است كه حقّ تعالى مى‏توانست كه ترا بسبب گناهانى كه كرده باشى مؤاخذه كند در دنيا و ببلائى چند مبتلا كند كه ديگر جرأت بر گناه نكنى و با وجود آن بردبارى كرده و شتاب نكرده در انتقام از تو و تو بسبب اين دلير شده بر كردن گناهان ديگر و كارهائى كه سبب هلاكت و تباهى نفس تو گردد با آنكه هر كه را اندك عقلى و شرمى باشد بايد كه از اين سلوك و بردبارى او شرم كند و ديگر مرتكب عصيان او نگردد.

3468 انّ امرا لا تعلم متى يفجاك ينبغي أن تستعد له قبل أن يغشاك. بدرستى كه امرى كه نمى‏دانى تو كه چه وقت ناگاه مى‏آيد ترا سزاوار است كه آماده شوى از براى آن پيش از اين كه فرو گيرد ترا، مراد به «آن امر» مرگ است كه ناگاه مى‏رسد و بعد از رسيدن آن ديگر تهيّه از براى آن نتوان گرفت پس تهيّه آن را پيش از آن بايد گرفت.

3469 انّ للّه سبحانه عبادا يختصّهم بالنّعم لمنافع العباد يقرّها فى أيديهم ما بذلوها فإذا منعوها نزعها منهم و حوّلها إلى غيرهم. بدرستى كه از براى خداست-  كه پاك است او-  بندگانى كه مخصوص مى‏گرداند ايشان را بنعمتها از براى منفعتهاى بندگان، مى‏گذارد آن نعمتها را در دستهاى ايشان ما دام كه بخشش كنند آنها را پس هر گاه منع كنند آنها را بكند آنها را از ايشان و بگرداند بسوى غير ايشان.