در دوره هاى مختلف حكومت عباسيان ، اكثريت قريب به اتفاق مردم مسلمان با فقر و
بينوايى دست به گريبان بودند و ادبا، انديشمندان و عالمان از وضع نابسامان اقتصادى
آن روزگار و زندگى پر مشقت خود گلايه ها داشتند. عطوى شاعر بزرگ طى ابيات حزن آور
زير وضع رقت بار خود را ترسيم كرده است :
(( هجم البرد مسرعا، و يدى صفر و جسمى عار
بغير دثار
|
فتسترت منه طيلة التشارين الى ان تهتكت استارى ...
))
|
((سرما، شتابان هجوم آورد و من دستم تهى و تنم عريان
بود. به سختى ماه هاى
((تشرين ))
(762) از سرما خودم را پوشاندم تا آنكه پوشش هايم پاره پاره گشت .
پيراهن هايم را آنقدر با نخ و سوزن وصله كردم تا آنكه آنها را نيز از دست دادم و
شپش هاى ريز و درشت در كناره هاى پيراهنم به راه افتادند و قطارى از آنها به دنبال
قطار ديگرى و دسته اى راه سرم را پيش گرفتند. بالاخره ماه ((كانون
)) فرا رسيد و سرماى سخت زمستان چهره ام را سياه كرد و چيزى كه از آن
پرهيز داشتم بسرم آمد)).
شاعر همچنان درماندگى و فقر خود را تصوير كرده چنين مى گويد:
(( لو تاملت صورتى و رجوعى
|
حين امسى الى ربوع قفار... ))
(763)
|
((اگر به چهره غمبارم آن هنگام كه به بيابان هاى بى آب
و علف پناهنده مى شوم نگريسته باشى من در آنجا تنها هستم و اساسا ارزشى و امتيازى
ندارد كه ديگرى به ديدارم آيد يا مسكن گزيند. من حتّى به دستشويى نياز ندارم زيرا
لقمه اى نان نخورده ام و هنگامى كه آدمى غذا نخورد زحمت بنايى را ندارد و از
دستشويى بى نياز خواهد بود)).
درويشى و تهيدستى اين شاعر به جايى مى رسد كه او چيزى نمى يابد تا بدن خود را
بپوشاند و از سرما حفظ كند و جز پيراهن هاى پوسيده كه قطارهاى شپش در آنها در جولان
هستند پوششى ندارد. ابيات آخر، نهايت درماندگى او را نشان مى دهد به ويرانه هاى دور
دست پناه مى برد و درد دل مى كند و بخاطر گرسنگى و نخوردن غذا به دستشويى نيز
احتياجى ندارد! و اين زشت ترين و پليدترين نوع بيچارگى و فقر است كه آدمى با آن دست
در پنجه مى شود.
يكى ديگر از شاعرانى كه فقر عمومى آن روزگار را تصوير مى كند و تهيدستى خود را بيان
مى كند ((ابوالعيناء)) است
كه مى گويد:
و لا على باب منزلى حرس ... ))
(764)
|
(( ((الحمدللّه
)) كه مرا نه اسبى است و نه بر در خانه ام نگهبانى ، غلامى نيز ندارم كه
اگر او را بخوانم مانند برق به سويم بشتابد. فرزندم غلام من است و همسرم كنيزكم كه
مالك و همسر او هستم لذا از همگان نوميدم و نياز به ديدن چهره هاى عبوس ندارم . نه
خوش رو و نه بداخم مرا بر در خانه خود نمى بينند)).
ابوالعيناء از كالاهاى دنيوى بهره اى ندارد نه اسبى ، نه غلامى و نه كنيزى ، فرزندش
غلام اوست و همسرش كنيزش ، و به همين اكتفا كرده كرامت نفس را بالاتر از مال و منال
مى داند.
((حمداوى )) نيز يكى از
شاعران فقير امّا بلند طبع آن دوره است كه زير بار حكومت نمى رود و از فقر خود چنين
پرده بر مى دارد:
(( تسامى الرجال على خيلهم
|
و الا فارجل بنى الزانية ))
(765)
|
((بزرگان هر يك بر اسبى سوارند و از آن ميان اين من
هستم كه پياده راه مى روم . پروردگارا! يا مرا نيز مركبى عطا كن يا آنكه زنازادگان
را از مركب هاى خويش فرود آر)).
سعيد بن وهب نيز از اديبان آن دوره است و از شدت فقر دادش به آسمان بلند شده چنين
مى گويد:
(( من كان فى الدنيا له شارة
|
فنحن من نظارة الدنيا... ))
(766)
|
((هر كس در دنيا بهره اى از زيبايى و دارايى و كمال
دارد ولى ما از تماشاچيان دنيا هستيم از دور با حسرت آن را نظاره مى كنيم گويى
الفاظى بى معنى هستيم ، ديگران از نردبان ترقى بالا مى روند امّا روزگار ما در ميان
پستان و اراذل سپرى مى گردد)).
شاعر ما زندگى خود را پوچ و واژه اى بى معنى معرفى كرده و زندگى خود را تباه شده
ميان اراذل و اوباش مى داند و ديگر كمترين خوشى و لذتى در زندگى خود نمى بيند.
اديبان آن روزگار به آنجا مى رسند كه ادعا مى كنند اساسا پرداختن به دانش و فرهنگ
نتيجه اى جز فقر و حرمان و تهيدستى ندارد. عطوى مى گويد:
(( يا ايها الجامع علما جما
|
امض الى الحرفة قدما قدما... ))
(767)
|
((اى كسى كه دانش بسيارى فرا گرفته است شتابان به سوى
حرفه اى روى آور، از ثروت محروم و فهمى به تو داده شده است پس سوگند به روزى دهنده
و قسمت كننده آن كه دانش دشمن تو خواهد بود)).
دانش پژوهى در آن روزگار بازار خوابى نداشت و متاع علم بى مشترى بود و هر كه به
دنبال آن مى رفت از پول و ثروت محروم مى شد. عالمان رنج هاى گوناگونى متحمل مى شدند
و با فقر و درويشى دمساز بودند. جاحظ طى اشعارى بيچارگى و تهيدستى خود را چنين
تصوير مى كند:
(( اقام بدار الخفض راض بحظه
|
و ذوالحرص يسرى حيث لا احد يدرى ... ))
(768)
|
((دانشمند در خانه اى پست زيست مى كند و از بهره خود
خشنود است ليكن آزمند همچنان در وادى حرص پيش مى رود و خرسندى به قسمت را عملى
توهين آميز مى شمارد در حالى كه بدون رضايت زهر در كام آدم است و جامى تلخ تر از
صبر زرد در دستش )).
((بى تابى كردم امّا پاسخى نگرفتم و اگر خردمند بودم به
مال اندك قناعت مى كردم . مى پندارم ابلهان قوم زندگى بهترى دارند و در خوشى و
ناخوشى نيرمندترند. حوادث تلخ و شيرين بر آنان مى گذرد ليكن بى خبر از آنها كار خود
را مى كنند)).
((از نظر زمانه ، آدم مجرّب و كار ديده با گوسفند صفتان
بى شعور يكسان است . اگر پروردگارم نمى خواست مرا پايبند شرف و جوياى قله هاى كرامت
او افتخار قرار نمى داد)).
((من كه مرگ را بر خفت ترجيح مى دادم ناچار شدم براى
دريافت عطا و بخشش در برابر بعضى از آنان گردن كج كنم . همين كه ديدم آنان برخورد
خوب و چهره خندان را وسيله نگهداشتن و حفظ دارايى خود مى كنند روى گرداندم و راه
منزل پيش گرفتم . اينك مجددا هم پيمان درس و انديشه هستم )).
جاحظ كه از مفاخر عصر خود بود اينگونه اسير چنگال فقر حرمان مى شود، در حالى كه بى
خردان و دولتمندان از همه گونه امكانات رفاهى بهره مند هستند و او ناچار مى شود
براى دريافت مقدارى از خوراك گردن خم كند. امّا پس از آنكه در مى يابد با اين كار
شرافت و كرامت انسانى خود را از دست مى دهد خوددارى كرده و مجددا به دامان انديشه و
علم پناهنده مى شود.
جاحظ كه از بزرگان است وقتى چنين محتاج و فقير باشد تكليف فرهنگيان ، دانشمندان و
توده هاى بى پشتيبان روشن است .
يكى از اديبان آن دوره به نام يعقوب بن يزيد تمار در خانه اى متعلق به حكومت زندگى
مى كرد و هر دو ماه بايستى هفتاد درهم مى پرداخت ليكن به دليل تنگدستى امكان پرداخت
اجاره را نداشت و احوال رقت انگيز خود را در ابيات زير چنين بيان كرد:
(( يا رب لا فرج مما اكابده
|
بسر من راءى على عسرى و اقتارى ... ))
(769)
|
((پروردگارا! مرا گشايشى از مصائبى كه بر اثر فقر و بى
چيزى در سامرا مى كشم نيست . قبل از مرگ آسايشى ندارم تا دل كم صبرم اندكى آرامش
يابد)).
((هفتاد درهم - از آنها كه صيرفى درست و خالص مى داند -
بدهى ، مويم را سپيد كرده است . اجاره گيرندگان قبل از رسيدن موعد آماده اند تا
يكايك دراهم را وصول كنند. همين كه زمان پرداخت فرا مى رسد غم و اندوهم زياد شده و
اشك هايم مانند فرو مى ريزند. هر روز مى ميرم و زنده مى شوم و با پيدايش ماه نو
بدنم پاره پاره مى گردد)).
((مغز بيان سياه چرده كه گويى چهره هاى خود را با قبر و
زفت پوشانده اند به سراغم مى آيند و اگر لحظه اى درنگ كنم در خانه اى را با پتك و
تيشه مى شكنند و اگر آشكار گردم كمترين پيامد آن كندن در و زندانى شدن است - در
صورتى كه همسايه بر من ترحم نكند)).
((پس اگر با وامى مرا كمك كنند آنان پول خود را گرفته
مى روند وگرنه فردا برهنه خواهم بود. از حراجى بپرسيد كه پيراهن هايم را در بازار
به چند فروخته است ؟ اگر هنگام مرگم بگويند: وصيت كن ، به آنان خواهم گفت : شهادت
مى دهم كه خدايم خالق و آفريننده است و احمد، بنده خدا و فرستاده اوست و هفتاد درهم
بدهى اجاره خانه ام مى باشد)).
شاعر نهايت تهيدستى خود را طى ابيات فوق نشان مى دهد. او را پولى نيست تا اجاره بها
بپردازد ناچار هر روز از هول مستوفيان حكومتى مى ميرد و زنده مى شود. سر موعد نيز
اگر پولى نداشته باشد سياه پوستانى كه گويى چهره شان با قبر پوشانده شده در خانه را
شكسته و دارايى او را حراج مى كنند تا اجاره را دريافت كنند. اگر از شاعر بخواهند
وصيت كند، پس از اداى شهادتين خواهد گفت كه هفتاد درهم وامدار حكومت است .
در زمانى كه انديشمندان و عالمان جامعه اين چنين در چنگال هيولاى فقر، له مى شوند
ثروت هاى جهان اسلام به سوى دربار سرازير است تا خرج خنياگران ، رقاصگان ، دلقك ها
و شوخ چشمان شود و شب هاى گناه آلوده عباسيان پر رونق گردد.
نكته جالب آنكه در نتيجه اين فقر و حرمان بسيارى از شاعران تهيدست و درويش در اشعار
خود به زهد و تصوف دعوت مى كردند. عطوى مى گويد:
(( ياءمل المرء ابعد الا مال
|
و هو رهن باءقرب الا جال ... ))
(770)
|
((آدمى آرزوهاى دو در سر مى پرواند ليكن در بند
نزديكترين سرآمدهاست . اگر چشمان او مى ديد كه چگونه ((اجل
)) بر ((امل ))
يورش مى برد و چگونه مرگ ، آرزوها را بر باد مى دهد، دست نگه مى داشت و كمتر به
دنبال تباهكارى مى رفت و فريفته خانه گذران نمى شد)).
((ما به سرگرمى دل مى بنديم ليكن تمامى حركات ما را
برايمان حساب مى كنند و از آنها بازخواست مى شويم و هنگامى كه ساعت مرگ معين مى شود
از اينكه ياوه هايى به هم بافته ايم پشيمان مى شويم )).
((اى كسى كه به سوى خدا مى روى براى نابخردان و جاهلان
چه بجا گذاشته اى ؟ كارهايى انجام مى دهى كه تنها گمراهان مرتكب مى گردند. تو
ميهمان هستى و هر چند درنگ بطول انجامد بايد روزى خانه را ترك كنى
)).
((اى دولتمندى كه نمى دانى وارثانت با ميراثت چه خواهند
كرد، در مرگ ، برانگيخته شدن و مواقف روز قيامت ، دولتمند و تهيدست يكسان مى باشند
و پس از آن بهشت و دوزخ را تنها بر اساس اعمال پيشين قسمت مى كنند)).
در اينجا سخن از زندگى اقتصادى هولناك دوران امام على هادى - عليه السلام - را به
پايان مى بريم .
حيات دينى
دشمنان و مخالفان اسلام در زمان خلفاى عباسى و به كمك آنها بدعت هاى زيادى در دين
مبين اسلام ايجاد كردند و انديشه ها و عقايد مردم را مضطرب ساختند. تزلزل اعتقادات
مذهبى در زمان امام هادى بسيار شديد بود و معاندان فرصت را براى اغواى ساده لوحان
فراهم مى ديدند ليكن علماى دين و در راءسشان امام دهم با كوششى خستگى ناپذير غبار
اوهام دشمنان را فرو مى نشاندند و آنان را رسوا مى كردند و ما در مباحث كلامى به
گوشه هايى از استدلالات امام نگاهى داشتيم .
بدعت ها و گمراهى ها
عده اى ديگر از معاندان سرسخت بر چهره خود نقاب تدين زده در ميان صفوف مسلمانان
نفوذ كردند و به گمراه ساختن ساده لوحان و عوام كه قدرت تميز حق از باطل را نداشتند
پرداختند و آتش فتنه هاى ويرانگرى را برافروختند كه از مهمترين آنها بدعتگران پليد
زير قابل اشاره و بررسى هستند:
1 - على بن جسكة قمى .
2 - قاسم يقطينى .
3 - حسن بن محمّد بن بابا(ى ) قمى .
4 - محمّد بن نصير فهرى .
اينان نابود كردن اسلام را مد نظر قرار دادند و يا جعل و تزوير به اسلام و اهل بيت
دروغ بستند امّا در نهايت كبد و مكرشان به خودشان برگشت .
(چراغى را كه ايزد برفروزد
|
هر آنكس پف كند ريشش بسوزد)
|
ياوه هاى ابن حسكه
ابن حسكه مزخرفات و اباطيل زير را بهم پيوسته به خورد افراد نادان و كم خرد مى داد:
الف - امام هادى - عليه السلام - پروردگار، آفريننده و گرداننده هستى است !
ب - ابن حسكه هم از طرف امام هادى (كه خدا باشد!) به پيامبرى و رسالت فرستاده شده
تا مردم را هدايت كند!
ج - تمامى واجبات و فرائض اسلامى مانند: نماز، روزه ، زكات و... از پيروان ابن حسكه
ساقط است !
ادعاها و اعتقادات فوق از نامه اى كه يكى از اصحاب امام به ايشان نوشته است بر مى
آيد اين شخص در نامه خود چنين شكايت مى كند: ((آقايم !
فدايت گردم ، على بن حسكه ادعا مى كند كه :
1 - شما همان قديم ، اول و وجود يگانه هستى .
2 - او از اولياى شما و پيامبر و باب شماست و شما او را به پيامبرى مبعوث كرده ايد.
3 - نماز، روزه ، زكات ، حج و تمامى فرائض دينى جز اعتقاد به موارد بالا يعنى پذيرش
خدايى شما و نبوت ابن حسكه نيست و هر كه به شما و ابن حسكه ايمان كامل داشته باشد،
همه واجبات از او ساقط مى گردد. او مدعى است همه واجبات دينى در دو چيز خلاصه مى
شود: ايمان به الوهيت شما و نبوت او مردم زيادى به او تمايل نشان داده اند! اگر
صلاح مى دانيد بر مواليان خود منت گذاشته پاسخى دهيد كه آنان را از هلاكت و تباهى
نجات دهد...)).(771)
ابن حسكه با اين چرند گويى ها برخى ناآگاه بى شعور را دور خود جمع كرده و اعتقاد
آنان را جلب نموده بود.
بيزارى امام از او:
امام در پاسخ به نامه فوق بيزارى خود از ابن حسكه و پيروانش را اعلام داشت و
خواستار دورى از آنان و گشتنشان گشت و طى رساله اى به اصحاب خود چنين فرمود:
((ابن حسكه دروغ مى گويد و لعنت خدا بر او باد، كافى
است اين را بدانيد كه او را از دوستان و پيروان خود نمى شناسم ، او را چه مى شود -
لعن حق بر او باد - به خدا سوگند پروردگار، محمّد و همه پيامبران را با آيين حنيف و
نماز، روزه ، حج و ولايت فرستاده است . و محمّد تنها به سوى خداى يكتا و بى شريك و
عبادت او دعوت كرده است . ما نيز اوصياى او و از نسل او هستيم و بندگان خدا بشمار
مى رويم و سر سوزنى شرك نمى ورزيم . اگر اطاعت خدا كنيم به ما رحمت مى كند و اگر
عصيان كنيم ما را عذاب خواهد نمود. ما را بر خداوند حجتى نيست بلكه خدا را بر ما و
همه بندگان حجت بالغه است . از هر كه سخنانى مانند ابن حسكه به زبان آورد بيزارى
جسته به خداوند پناه مى برم و او را نادرستكار مى دانم . آنان را - كه لعنت خدا بر
ايشان باد - از خود دور كنيد و در تنگنا قرار دهيد و اگر بر آنان دست يافتيد سرشان
را به سنگ بكوبيد...)).(772)
خواندن نامه بالا تاءثر و ناراحتّى امام را از فعاليت هاى الحادى ابن حسكه كه از
خدا روى گردان شده و آيات او را به بازى گرفته بود نشان مى دهد تا آنجا كه حضرت خون
او و پيروانش را مباح اعلام مى كند.
بدعت هاى الفهرى :
يكى ديگر از خناسان و بدعتگزاران ، محمّد بن نصير الفهرى النميرى از پيشوايان كفر و
الحاد بود كه بدعت هاى زير را براى گمراه ساختن مردم رواج داده بود:
الف - امام هادى - عليه السلام - خالق و پروردگار گيتى است !...
ب - زناشويى با تمامى محارم چه مادر يا خواهر و دختر جايز و مباح است !
ج - لواط يكى از شهوات و طيباتى است كه خداوند آن را حرام نكرده است بلكه نشانه
تواضع براى خدا نيز مى باشد و لذا جايز و مباح است !
د - تناسخ درست است .(773)
فهرى با اين خزعبلات و پريشانگويى ها به جنگ اسلام و مخدوش ساختن چهره حقيقى امامان
- عليهم السلام - برخاست و گروهى را گمراه كرد.
تاءويل واجبات :
اين گمراهان براى دستيابى به هدف هاى شوم و اغراض فاسدشان واجبات اسلامى را تاءويل
كردند و گفتند:
((مراد از نماز كه خداوند آن را واجب ساخته همين عبادت
معروف و شناخته شده نيست بلكه نماز مردى خاص است ! همچنين زكات مالياتى نيست كه
خداوند تعيين نموده باشد بلكه آن هم مردم است )).
و همينطور يكايك واجبات و محرمات را از معنا و مقصود اصلى گردانده به گونه دلخواه
تفسير مى كردند.
ابراهيم بن شيبه در نامه اى براى امام به تاءويلات منحرفان عصر خود چنين اشاره مى
كند:
((فدايت گردم ! نزد ما گروهى هستند كه در فضل و مقام
شما آنچنان گزافه گويى مى كنند كه دل ها مى رمد و مشمئز مى گردد و در اين باب
احاديثى روايت مى كنند كه نه مى توان آنها را پذيرفت زيرا موجب كفر است و نه مى
توان آنها را رد و انكار نمود زيرا منسوب به پدران شماست و ما در اين ميان متحيريم
. آنان مى گويند:
((خداوند كه مى فرمايد: ((
((ان الصلاة تنهى عن الفحشاء و المنكر: ))
نماز از فحشا و منكر باز مى دارد)).
و مى فرمايد: (( ((و
اقيموا الصلاة و آتوا الزكاة : )) نماز را
بپا داريد و زكات دهيد)).
منظور ركوع و سجود و پرداخت مبلغ معينى پول نيست (بلكه آيات را تاءويل كرده مى
گويند:) مقصود از آيات مردى خاص است )).
و بدين گونه تمام احكام الهى را تاءويل مى كنند، پس اگر منت گذارده پاسخى دهيد تا
ما را از هلاكت و نابودى وا رهاند و تكليف ما را با كسانى مانند على بن حسكه و قاسم
يقطينى كه خود را از پيروان شما مى دانند و ادعاهايشان روشن كنيد درباره قبول سخنان
آنان چه مى فرماييد...)).(774)
امام در پاسخ نوشت : (( ((ليس
هذا ديننا فاعتزله ...؛ )) اين گفته ها از
دين ما نيست پس از آنها اجتناب كن ...)).(775)
حضرت مصائبى دردناك از دست اين ملحدان مسلمان نما و جوهرفروشان گندم نما كشيد؛
كسانى كه آيات الهى را به بازى گرفتند و به خدا كفر ورزيدند.
از آنان دورى كنيد:
امام شيعيان خود و ديگر مسلمين را از اين غلات ملحد بر حذر داشت و دستور داد با
آنان قطع رابطه شود. حضرت در نامه اى به على بن محمّد بن عيسى چنين فرمود:
((خداوند قاسم يقطينى را لعنت كند، خداوند على بن حسكه
قمى را لعنت كند شيطانى خود را بر قاسم آشكار ساخته و سخنان آراسته اى براى فريفتن
و گمراه كردن به او القاء مى كند...)).(776)
در نامه ديگرى به ((عبيدى ))
حضرت او را از اباطيل و بيهوده گويى هاى غلات برحذر داشته از او مى خواهد از آنان
بشدت دورى كند و بيزارى بجويد. در قسمتى از نامه چنين آمده است :
((من از قهرى و حسن بن محمّد باباى قمى به خداوند پناه
برده و از آنان بيزارى مى جويم و تو و تمام پيروانم را از آنان بر حذر مى دارم و آن
دو را لعنت مى كنم لعنت خدا بر آنان باد. به نام ما مردم را مى چاپند و از اسم ما
سوء استفاده مى كنند و به فتنه انگيزى مشغولند و ما را مى آزارند. خداوند آزارشان
دهد و بر آنان لعنت فرستد و آنان را در فتنه اى پايان ناپذير دراندازد. اين بابا مى
پندارد كه من او را مبعوث كرده ام و او باب و واسطه است ، لعنت خدا بر او باد كه
شيطان او را دست انداخته و فريفته است . هر كه اين سخن را از اين بابا بپذيرد لعن
خدا بر او باد. اى محمّد! اگر دستت رسيد سرش را به سنگ بكوبى اين كار را بكن ، او
مرا آزار داده است خداوند او را در دنيا و آخرت آزار دهد...)).(777)
اين نامه نگرانى شديد امام را از اينكه ملحدان در ميان صفوف شيعه نفوذ كرده و اموال
آنان را با فريب و ناحق غارت مى كنند به روشنى نشان مى دهد.
فارس را بكشيد:
امام از شيعيان خواست ((فارس بن حاتم
)) سركرده غلات را بكشند و براى كشنده او بهشت را ضمانت نموده و فرمود:
((اين ((فارس ))
به نام من فتنه انگيزى مى كند و به بدعتگرى فرا مى خواند. خون او براى كشنده هدر و
مباح است . كيست آنكه مرا از او آسوده كند و او را بكشد تا من از طرف خدا براى او
بهشت را ضمانت كنم ؟)).(778)
يكى از شيعيان به درخواست امام لبيك گفت و او را كشت
(779) و خداوند به وسيله او بندگان و شهرها را راحت كرد.
غلات را بكشيد:
امام كشتن غلات را مباح كرده و در نامه اى به يكى از شيعيان فرمود:
(( ((و ان وجدت
من احد منهم خلوة فاشدخ راءسه بالصخرة )).
))
(780)
((هر يك از غلات را در خلوت گير آوردى سرش را به سنگ
بكوب )).
نامه امام درباره غلات :
((سرّى بن سلامه )) نامه اى
به امام نگاشت و در آن از غلات و دعوتشان پرسش كرده از خطرات و مفاسد آنان اظهار
نگرانى كرد و از امام خواست براى او و برادرانش دعا كند تا از شرّ ملحدان و غلات
نجات يابند: حضرت پاسخ داد:
((خداوند گفته هاى غلوآميز و باورهاى آنان را از شما
دور كند آنان را همين بس كه دوستانشان از آنان بيزارى مى جويند. خداوند اعتقادات
شما را پايدار كند و آن را گذار قرار ندهد و شما را با قول و گفتارى ثابت در دنيا و
آخرت نگهدارد و پس از هدايت گمراهتان نكند...)).(781)
انگيزه هاى غلوّ:
مهمترين علل و اسبابى كه عده اى را بر آن داشت تا غلوّ كنند و امام هادى - عليه
السلام - را خدا بپندارند - تا آنجا كه مى دانيم - عبارت بودند از:
1 - معجزات و كراماتى از امام به اذن خداوند به ظهور رسيد - همچنانكه از پدرانش - و
منحرفان براى بدعتگرى و از ميان برداشتن اسلام و نابود كردن آن از آنها سود جستند.
2 - بى بند و بارى و اباحى گرى و حلال دانستن تمام محرمات الهى دليل ديگرى بود براى
اعتقاد به غلوّ.
3 - آزمندى و طمع در اموال مردم و دست يابى به حقوق شرعى كه شيعه براى امامان ارسال
مى داشتند زمينه اى بود براى تبليغ غلو و ادعاى باب بودن تا بتوان اموال آنان را
تصاحب كرد.
با واقفيّه :
پس از وفات امام هفتم موسى بن جعفر - عليه السلام - فرقه جديدى در ميان شيعيان به
وجود آمد كه ((واقفيه ))
ناميده شد. آنان منكر رحلت امام موساى كاظم گشته بلكه بر آن باور بودند كه ايشان
مانند حضرت عيسى - عليه السلام - به آسمان صعود كرده است . سران واقفيه از آن جهت
چنين اعتقادى را اشاعه دادند كه بتوانند اموال شرعيه امام هفتم را كه نزدشان بود
تصرف كنند و آنها را به امام رضا - عليه السلام - تحويل ندهند.
اين فرقه به مخالفت و آزار شيعيان برخاست تا آنكه شيعيان ، افراد اين مذهب را
ممطوره (سگ باران ديده ) ناميدند كه هر كس بدان نزديك شود نجس مى گردد. واقفيه نيز
جامعه اسلامى را با حضور پليدشان نجس مى كردند و به شيعيان ضرر و زيان فراوانى وارد
مى نمودند.
بهرحال يكى از شيعيان درباره آنان نامه اى به امام نگاشته و گفت :
((فدايت گردم ! آيا مى توانم در قنوت نماز (واقفيه ) را
لعنت كنم و اين كار جايز است ؟
حضرت در پاسخ به او اجازه دادند كه آنان را لعن كند.(782)
مشكل خلق قرآن :
يكى از حوادث مصيبت بار جامعه اسلامى كه قربانيان بيشمارى گرفت كشمكشى بود كه بر سر
يك بدعت ميان مسلمانان به وجود آمد. عباسيان براى از بين بردن مخالفان خود و سرگرم
ساختن مردم مساءله خلق قرآن و حدوث آن را پيش كشيدند و ساليان دراز گروهى بخاطر
قديم بودن قرآن جان باختند و زمانى ديگر بر سر حادث بودن آن كشته شدند. امّا امام
با بينشى خدايى شيعيان را از فرو رفتن در اين فتنه عباسى بر حذر داشت و بحث از آن
را سلبا و ايجابا ممنوع كرد. حضرت در سال 227 ه - نامه اى به احمد بن اسماعيل بن
يقطين در اين باره نگاشت و چنين فرمود:
(( ((بسم اللّه
الرحمن الرحيم : )) خداوند ما و تو را از
فتنه مصون دارد و عصمتى دهد كه اگر چنين كند نعمت و لطف خود را عظيم كرده و اگر
نكند نتيجه اش هلاكت است . ما جدال در باب قرآن را بدعتى مى دانيم كه پرسنده و
پاسخگو هر دو به يكسان در آن شريك و انباز هستند؛ پرسنده آن را مى خواهد كه او را
سزاوار نيست و پاسخگو مشقتى را متحمل مى گردد كه بر او نيست . تنها خداوند متعال
خالق مى باشد و هر چه جز او، آفريده و مخلوق است و قرآن كلام خداست از نزد خود نامى
بر آن مگذار كه از گمراهان خواهى بود. خداوند ما و تو را از كسانى كه از خدا در
نهان بيمناكند و از ساعت جزا ترسانند قرار دهد...)).(783)
خوض در مباحث خلق يا عدم خلق قرآن و جدل در اين باب بدعت و گمراهى است و پرسنده و
پاسخگو شريك گناه مى باشند و همانطور كه امام فرمود مسلمانان بايد قرآن را به ميان
نياورند چرا كه عاقبت اين بحث گمراهى و كجروى خواهد بود.
همين مختصر، آشفتگى و اضطراب عقيدتى و دينى آن عصر را به خوبى نشان مى دهد. آگاهى
دينى بسيار ضعيف بود و اكثر مسلمانان درك درستى از مبانى دينى خويش نداشتند بلكه
تنها به تقليد پدران ظواهر دين را فرا مى گرفتند، از اينجا بود كه غلات و ديگر
دشمنان اسلام فرصت يافته آنان را از دين قويم و استوار اسلام منحرف مى كردند و
عقايد سخيف خود را به آنان تحميل مى كردند. در اينجا بحث از حيات دينى را به پايان
مى بريم .