قصّه كربلا
على نظرىمنفرد
فصل اول: در مدينه (2)
نيرنگ معاويه
يكى ديگر از كارهاى بسيار ناشايستى كه معاويه انجام داد اين بود كه زياد بن ابيه را - كه پدرش معلوم نبود چه كسى است - برادر خود خواند و او را بعنوان فرزند پدرش به مردم معرّفى كرد! و اين عمل معاويه مخالفت آشكار با احكام اسلامى بود، بطورى كه ابن اثير اين حركت معاويه را اولين حركت در محو احكام اسلامى آنهم به صورت علنى مىشمارد زيرا رسول خدا(ص) حكم كرد كه ولد مُلحق به فراش است.(12)
تغيير شكل حكومتى
در سال 56 هجرى به دستور معاويه مردم با يزيد بعنوان ولى عهد او بيعت كردند.(13)
و اين فكر كه بايد خلافت يا به تعبير ديگر حكومت و سلطنت موروثى شود در زمان معاويه شكل گرفت و خلفاى گذشته هيچيك به چنين كارى تن نداده بودند.
هنگامى كه عبدالرحمن بن ابىبكر(14)
خبر بيعت مردم با يزيد را شنيد به مروان بن حكم (امير معاويه در مدينه) گفت: «تو و معاويه در اين تصميم خيرخواه امّت پيامبر اسلام (ص) نبوديد بلكه هدفتان اين بود كه سلطنت را موروثى كنيد همانند پادشاهان روم»(15)
و اين پيشنهاد (موروثى شدن خلافت) ابتدا توسط مغيرة بن شعبه(17)
كه از طرف معاويه فرمانرواى كوفه بود مطرح شد، آنهم براى تثبيت موقعيت و امارت خود، زيرا معاويه قصد بركنارى او را داشت.
در اين رابطه ابن اثير مىنويسد: مغيره در كوفه از طرف معاويه فرمانروائى مىكرد و معاويه تصميم گرفته بود كه او را بركنار كرده و سعيد بن عاص را به كوفه بفرستد، چون اين خبر به مغيره رسيد با خود گفت كه: مصلحت در اين است كه براى حفظ آبروى خود نزد معاويه بروم و از ادامه مسئوليت خود و فرمانروائى كوفه اظهار بىميلى نموده و از او درخواست كنم كه با استعفاى من موافقت كند تا در نزد مردم چنين وانمود شود كه من خود داوطلبانه از فرمانروائى كوفه كناره گرفتم.
با همين خيال بسوى شام حركت كرد و در شام ابتدا با نزديكان و ياران خود ملاقات كرد و به آنها گفت: اگر در اين اوضاع و احوال نتوانم فرمانروائى كوفه را براى خود نگه دارم ديگر هرگز به آن مقام دست نخواهم يافت. و بعد نزد يزيد بن معاويه رفت و بدو گفت: بيشتر ياران پيامبر از دنيا رفتهاند و فرزندان آنها بجاى ماندهاند و تو از همه آنها در فضل و رأى و دين و سياست داناترى و من نمىدانم چرا پدرت معاويه براى تو از مردم بيعت نمىگيرد؟!
يزيد گفت: آيا به نظر تو اين كار شدنى است؟
مغيره گفت: آرى.
يزيد كه سخت تحت تأثير حرفهاى مغيره قرار گرفته بود به نزد پدرش معاويه رفت و كلام مغيره را بازگو نمود. معاويه دستور داد تا مغيره را حاضر سازند، و مغيره پيشنهاد خود را براى معاويه شرح داد و اضافه كرد كه: شما شاهد بوديد كه بعد از قتل عثمان، امّت اسلامى دچار چه اختلافهاى شديدى گرديد و چه خونهاى زيادى ريخته شد، يزيد جانشين خوبى براى تو خواهد بود تا بعد از تو پناهگاهى براى مردم باشد و از خونريزى و فتنه جلوگيرى شود.
معاويه گفت: چه كسانى در اين كار مرا يارى خواهند كرد؟
مغيره گفت: من تعهّد مىكنم كه از مردم كوفه براى يزيد بيعت بگيرم و زياد بن ابيه نيز از مردم بصره براى وليعهدى يزيد بيعت خواهد گرفت و از اين دو شهر گذشته مردم هيچ شهرى با بيعت يزيد مخالفت نخواهند كرد.
معاويه مغيره را در پست فرمانروائى كوفه تثبيت كرد و از تصميم بركنارى او به جهت بيعت گرفتن براى يزيد منصرف گرديد.
مغيره نزد ياران خود بازگشت و در جواب يارانش كه از ماجراى بركناريش پرسش مىكردند گفت: من پاى معاويه را در ركابى قرار دادم كه حكومت اموى سالهاى سال به تكتازى خود ادامه دهد و دريدم چيزى را كه هرگز دوخته نخواهد شد!(18).
سپس مغيره به كوفه آمد و با ياران خود و هواداران بنىاميّه مسأله بيعت با يزيد را مطرح كرد و آنها پيشنهاد او را اجابت كردند، او فرزندش موسى بن مغيره بهمراه يك هيئت ده نفره را (و به قولى بيش از ده نفر) بسوى شام فرستاد و سى هزار درهم در اختيار آنان گذاشت. آنان نزد معاويه رفتند و از بيعت با يزيد سخن گفتند و معاويه را تشويق كردند كه هر چه زودتر اين كار را انجام دهد و معاويه در پاسخ گفت: اين مطلب را فعلاً اظهار نكنيد ولى بر همين رأى و انديشه باشيد؛ سپس از فرزند مغيره سؤال كرد كه: پدرت دين اين افراد را به چه قيمتى خريده است؟! گفت: به سى هزار درهم! معاويه در جواب گفت: به راستى كه دين بر اين اشخاص بسى بىارزش بوده است كه آن را به اين قيمت ناچيز فروختهاند.(19)
نامه معاويه به امام (ع)
معاويه نامهاى به امام (ع) نوشت كه در قسمتى از آن آمده است:
«... درباره فعاليتهاى شما خبرهايى به من رسيده كه اگر راست باشد بايد بگويم كه هرگز چنين انتظارى از شما نداشتم و اگر نادرست باشد بجاست، چرا كه شما را از اينگونه امور دور مىبينم! به عهدى كه با خدا بستهاى وفا كن و مرا بر آن مدار كه مقابله به مثل كنم! اگر مرا و حكومت مرا تأييد نكنى من هم در تكذيب تو خواهم كوشيد و اگر از سر نيرنگ با من رفتار كنى، همان رفتار را با شما خواهم داشت! از خدا بترس تا امّت اسلامى را گرفتار اختلاف و اسير فتنه نسازى!»(20).
جواب امام (ع) به معاويه
در قسمتى از جواب امام (ع) به معاويه آمده است:
«... نامه تو به دستم رسيد، يادآور شده بودى كه درباره من به تو خبرهائى رسيده كه براى تو ناخوشايند بوده است در حالى كه من از اينگونه اعمالى كه به من نسبت دادهاند دورم و فقط خداست كه آدمى را بسوى خوبيها هدايت مىكند، گزارش اينگونه خبرها كار سخن چينانى است كه تصميم دارند در ميان امّت اسلامى اختلاف ايجاد كنند.
من آهنگ جنگ و مخالفت با تو را نكردم و اين در حالى است كه از خداى خود بيمناكم، تو بودى كه پيمان را زير پا گذاردى و حجر بن عدى و ياران نمازگزار و بندگان صالح خدا را كه سوگند ياد كرده بودى از خشم تو در امان خواهند بود، كشتى، همان كسانى كه با بيدادگران و بدعتگزاران مبارزه مىكردند و امّت اسلامى را با امر به معروف و نهى از منكر به راه خير و رستگارى فرا مىخواندند و در اين مسير، تمام ناملايمات و ملامت افراد نادان را به جان مىخريدند.
مگر تو نبودى كه عمرو بن حمق، اين صحابى پيامبر و عبد صالح خدا را كه در اثر عبادت بدنش رنجور و رنگ رخسارش زرد شده بود، كشتى، و امانى را كه داده بودى ناجوانمردانه ناديده گرفتى؟! اگر پرندههاى آسمان از امان نامه تو اطّلاع داشتند ترك آشيانه كرده از قلّههاى رفيع كوهها فرود مىآمدند! ولى تو اين خصلت ستوده عرب را كه پايبندى به پيمان بود، از راه فريب و با برنامههاى دقيقى كه از پيش آماده كرده بودى، ناديده گرفتى چرا كه جامه جوانمردى بر ناكسان زيبنده نيست.
آيا تو نبودى كه براى رسيدن به اهداف غير انسانى خود زياد بن سميّه را - كه معلوم نبود فرزند كيست(21).
گردهمائى در مكه
سليم بن قيس نقل مىكند كه: يك سال قبل از مرگ معاويه، حسين بن على (ع) بهمراه عبداللَّه بن عباس و عبداللَّه بن جعفر براى شركت در مراسم حج به مكه آمدند، امام حسين (ع) در اين سفر افراد بنىهاشم چه مرد و چه زن و تمام ياران خود را به مجلسى دعوت كرد و از آنان خواست تا اصحاب رسول خدا كه به نيكنامى شهرهاند را در آنجا حاضر كنند. در اين فراخوانى امّت اسلامى، بيش از هفتصد مرد در زير يك چادر در «منى» اجتماع كردند كه اكثر آنها از تابعين(22)
بودند و نزديك دويست نفر آنها از صحابه(23)
پيامبر اكرم (ص). پس امام حسين (ع) ايستاد و خطبه رسائى خواند و پس از حمد و ثناى الهى فرمود:
«اين مرد سركش - يعنى معاويه - در حقّ ما و شيعيان ما كارهايى انجام داده است كه شما از آنها اطّلاع داريد و من اينجا مىخواهم از شما پرسشى كنم كه اگر درست باشد تصديق كنيد و اگر نادرست، تكذيب كنيد. گفتارم را بشنويد و بنويسيد و پس از مراجعت از سفر حج، آن را در اختيار افراد مورد اعتماد خود قرار دهيد و آنها را به يارى كردن ما و دفاع از حريم حق دعوت كنيد زيرا بيم آن دارم كه احكام اسلامى بدست فراموشى سپرده شود، و خداوند عنايتش را با نور هدايت كامل مىكند هر چند براى كافران ناخوشايند باشد».
سپس آياتى را كه درباره اهل بيت پيامبر نازل شده بود و همچنين گفتار رسول خدا را درباره پدر و برادرش و خود و اهل بيتش براى حاضران بازگو كرد، و مواردى كه امام حسين(ع) در اين خطبه عنوان كرد مورد تصديق حاضران قرار گرفت، و بعد ادامه داد:
«شما را بخدا سوگند مىدهم كه آنچه را از من شنيديد و تصديق كرديد به افراد با ايمان و مورد اطمينان بازگو كنيد»(24).
وفود(25) نزد معاويه
در اجراى طرح پيشنهادى مغيرة بن شعبه و اقدامات پيگيرى كه او و كارگزاران معاويه در اين رابطه انجام دادند هيئتهايى از افراد سرشناس شهرهاى مختلف به شام آمدند و ظاهراً معاويه در شكل اين هيئتها و عزيمت آنها به شام نقش اوّل را بازى كرده است تا براى ولايت عهدى يزيد از آنان بيعت بگيرد.
او به ضحاك بن قيس فهرى(26)
گفت: هنگامى كه اين افراد سرشناس و چهرههاى مشهور در اينجا حضور يافتند، ابتدا من شروع به سخن گفتن مىكنم و زمانى كه دم از سخن گفتن مىكنم و زمانى كه دم از سخن گفتن فرو بستم، تو برخيز و مردم را به بيعت كردن با يزيد دعوت كن و از من بخواه كه در اين امر كوتاهى نكنم!
معاويه در سخنان خود از عظمت اسلام و حرمت خلافت سخن گفت و اضافه كرد كه: بايد از كارگزاران من اطاعت كنيد چرا كه اين فرمان خداست! و در ادامه سخنان خود از علم و فضل و سياست يزيد سخن به ميان آورد و مسأله بيعت با او را طرح كرد. در اين اثناء، ضحاك بن قيس برخاست و بعد از حمد و ثناى الهى به معاويه خطاب كرد و گفت: اى امير! بايد بعد تو از براى مردم رهبرى باشد و ما آزمودهايم تصميمى كه در يك اجتماع گرفته مىشود پىآمدى بسيار خوب را به همراه خواهد داشت و از اختلاف و خونريزى جلوگيرى مىكند، يزيد كه فرزند توست از نظر اخلاق و رفتار و علم و دورانديشى و بردبارى بر همه ما كه برگزيدگان امّتيم، برترى دارد! و اكنون بر توست كه او را بعنوان جانشين خود معرّفى كنى تا ما و امّت اسلامى بعد از تو در سايه او زندگى راحت و شرافتمندانهاى داشته باشيم!
بعد از او عمرو بن سعيد الاشدق برخاست و همانند ضحاك سخن گفت، و بعد شخصى به نام يزيد بن مقنّع عذرى برخاست و با اشاره به معاويه گفت: اين اميرالمؤمنين است، و با اشاره به يزيد گفت: پس از او، اين است. و در ادامه سخنان خود در حالى كه اشاره به شمشيرش مىكرد گفت: اگر كسى به اين امر تن در ندهد ميان ما و او اين است.
معاويه در جواب گفت: بنشين كه تو سروَر خطبائى!
و بعد بعضى از حاضران جلسه در همين رابطه سخنان ستايشآميزى بر زبان راندند و بر بيعت با يزيد پافشارى كردند.
احنف بن قيس(27)
معاويه كه اوضاع را كاملاً بر وفق مراد مىديد رو به احنف بن قيس كرده گفت: چه مىگويى؟
احنف گفت: اگر شما را تصديق كنيم بخاطر ترس از شماست، و اگر شما را تكذيب كنيم بجهت ترس از خداست! و تو خود بهتر از هر كس ديگر يزيد را مىشناسى، اگر مىدانى كه او اهليّت و قابليّت ولايت عهدى تو را دارد ديگر مشورت لازم نيست، و اگر او را براى خلافت، صالح نمىدانى براى دنياى خودت چنين توشهاى مگذار كه روزى رهسپار ديار آخرت خواهى شد، و تكليف ما اين است كه بگوئيم: مىشنويم و اطاعت مىكنيم!
در اين هنگام مردى از اهل شام برخاست و گفت: ما نمىدانيم اين مرد عراقى چه مىگويد؟! آنچه ما احساس مىكنيم شنيدن و اطاعت و بعد يورش بردن و ضربه زدن بر مراكز حسّاس مخالفان است.(28)
نامه معاويه به حاكم مدينه
معاويه نامهاى به مروان بن حكم كارگزار خود در مدينه نوشت تا از مردم براى يزيد بيعت بگيرد، و او را در جريان بيعت اهل شام و عراق قرار داد. مروان نيز در مسجد خطبه خواند و مردم را بر اطاعت از معاويه و پرهيز از اختلاف و خونريزى فراخواند، و آنها را براى بيعت با يزيد دعوت كرد و در ادامه سخنان خود گفت كه: اين طريقه ابوبكر است.
در اين هنگام عبدالرحمن پسر ابوبكر كه در جمع حضور داشت از جاى برخاست و گفت: دروغ مىگويى زيرا او با مردى از بنىعدى بيعت كرد و اهل و عشيره خود را ترك گفت.
سپس حسين بن على (ع) و عبداللَّه بن زبير و عبداللَّه بن عمر سخن گفتند و با بيعت با يزيد مخالفت كردند.
مروان نيز آنچه را كه رخ داده بود به تفصيل براى معاويه نوشت.(29)
سفر معاويه به مدينه
چون معاويه از بيعت مردم عراق و شام با يزيد اطمينان خاطر پيدا كرد و از وضعيّت مردم مدينه و خوددارى آنها از بيعت با يزيد شديداً نگران بود، به همراه هزار نفر آهنگ حجاز كرد و در مدينه خطبه خواند و به مدح يزيد پرداخت و گفت: كسى سزاوارتر از يزيد به خلافت و همانند او در عقل و درايت نيست، و به تهديد مخالفان پرداخت و در پايان صحبتهاى تهديدآميزش اشعار رجزگونهاى را خواند.(30)
ملاقات با عايشه
معاويه بعد از اين جريان، به فكر ملاقات با عايشه افتاد و به ديدار او رفت، و عايشه كه از سخنان تهديد آميزش خبر داشت به نصيحت معاويه پرداخت و گفت: شنيدهام مخالفان را تهديد به قتل كردهاى و اين به صلاح تو و حكومت تو نيست.
معاويه گفت: من براى يزيد بيعت گرفتم و غير از اين چند نفر همه با او بيعت كردهاند، حال تو مىگويى بيعتى كه كارش تمام شده است ناديده بگيرم؟!
عايشه گفت: با آنها مدارا كن كه به هدف خود خواهى رسيد.
معاويه در پاسخ گفت: چنين خواهم كرد.
سپس عايشه به او گفت: چه مىكردى اگر من كسى را مأمور به قتل تو مىكردم، چرا كه تو برادرم - محمّد - را كشتهاى؟
معاويه از درِ فريب درآمد و گفت: تو هرگز چنين كارى نمىكنى كه خانه تو خانه من است!(31).
سفر معاويه به مكه و تهديد به قتل مخالفان
هنگامى كه معاويه خاطرش از مدينه جمع شد، به طرف مكه حركت كرد و پس از انجام مراسم حج دستور داد تا منبرى در نزديكى كعبه قرار دهند، و بعد به دنبال حسين بن على (ع) و عبدالرحمن بن ابى بكر و ابن عمر و ابن زبير فرستاد، هنگامى كه آنها حاضر شدند معاويه گفت: مىدانيد كه در حقّ شما نيكى كردم! و يزيد برادر شما و پسر عمّ شماست و من مىخواهم كه او خليفه باشد و شما امر و نهى كنيد!
عبداللَّه بن زبير در پاسخ معاويه سخنانى گفت كه خوشايند او نبود و معاويه دستور داد تا دو نفر شمشير بدست در بالاى سر آنان بايستند و بعد رو به آنان كرده گفت كه: اگر كوچكترين حرفى بزنيد گردن شما را خواهند زد! و در حالى كه همراهان معاويه در اطراف منبر جاى گرفته بودند، معاويه بر فراز منبر رفت و گفت: حسين و عبدالرحمن بن ابى بكر و ابن عمر و ابن زبير با يزيد بيعت نكردهاند و اينها از بزرگان مسلمين هستند كه كارى بدون نظر آنها قطعى نخواهد شد و اگر من در اينجا و حضور شما اين افراد را به بيعت با يزيد فراخوانم مسلّماً حرف مرا مىشنوند و از من اطاعت مىكنند.
بعد رو به آنان كرده و گفت: با يزيد بيعت كنيد و بر اين امر گردن نهيد!
مردم شام گفتند: اى معاويه! اجازه بده تا سر اين افراد را از بدن جدا كنيم زيرا وقتى ما رضايت خواهيم داد كه اينها آشكارا با يزيد بيعت كنند.
معاويه كه گويى اين سخنان را نشنيده است مردم را به بيعت با يزيد دعوت نمود و مردم نيز بيعت كردند.
گروهى كه شاهد آن ماجرا بودند به امام حسين (ع) و يارانش گفتند كه: شما گفته بوديد كه هرگز با يزيد بيعت نخواهيم كرد، چه شد كه بيعت كرديد؟!
آنها در پاسخ گفتند: ما بيعت نكرديم. و در پاسخ اين سؤال كه: پس چرا سخنان معاويه را انكار نكرديد؟ گفتند: او با ما از در نيرنگ درآمد و تصميم قطعى داشت تا در همينجا خون ما را بريزد، مصلحت را در اينجا اينگونه تشخيص داديم.(32)
معاويه و پايان زندگى
نقل كردهاند كه: معاويه در ابتداى بيماريش به حمّام رفت و چون بدن خود را مشاهده كرد كه در اثر بيمارى ضعيف شده است، گريست و گفت:
ارى اللّيالي اسرعت في نقضي
اخذن بعضي و تركن بعضي(33)
و چون بيمارى او شدّت يافت و شبح هولناك مرگ را ديد كه او را بسوى خويش فرا مىخواند گفت:
فياليتني لم اعن في الملك ساعة
و لم اك في اللّذّات اعشى النّواظر
و كنت لذي طمرين عاش ببلغة
من الدّهر حتّى زار اهل المقابر(34)(35)
ابن خالد مىگويد كه: در يك روز جمعه با ميثم تمّار(36)
در كشتى نشسته بوديم كه ناگهان باد تندى وزيدن گرفت، ميثم تمّار برخاست و به طوفان نظر كرد و گفت: كشتى را نگهداريد و لنگرها را بياندازيد كه اين باد تند پيامى دارد، و پيامش اين است كه معاويه در همين لحظه در قصر باشكوه خود در شام مرده است!
و چون هفت روز گذشت در روز جمعه پيكى از شام آمد كه معاويه در جمعه گذشته مُرد و مردم با يزيد بيعت كردند.(37)
چون معاويه مُرد، ضحّاك بن قيس فهرى در حالى كه پارچههايى بر دوش داشت به مسجد آمد و به جانب منبر رفت و رو به مردم كرد و گفت: معاويه پادشاه عرب بود كه خدا بوسيله او شعلههاى فتنه را خاموش و سنّت رسول خدا (ص) را زنده نگاه داشت!، اين پارچههاى كفن اوست و ما او را در اين پارچهها خواهيم پيچيد تا به ديدار خدا نائل گردد! هر كسى مىخواهد بر او نماز بگزارد حاضر شود؛ و بعد بر جنازه معاويه نماز گزارد.(38)
نامه معاويه به يزيد
چون بيمارى معاويه شدّت يافت و يزيد را در كنار بستر خود نديد، نامهاى براى يزيد نوشت و او را از بيمارى خود آگاه ساخت. يزيد پس از اطّلاع از مضمون نامه معاويه گفت:
«پيك امروز برايم نامهاى آورد كه بسيار تكان دهنده بود و قلبم در اضطراب شديدى فرو رفت. به او گفتم كه: مگر در نامه چه آمده است كه اينگونه قرار خود را از دست دادهاى؟! او پاسخ داد كه: خليفه دچار بيمارى شديدى شده است»(39)
يزيد بيدرنگ بسوى دمشق حركت كرد و هنگامى به آنجا رسيد كه سه روز از خاك سپارى معاويه گذشته بود، ضحّاك بن قيس و جماعتى از او استقبال كردند؛ يزيد ابتدا به سراغ قبر معاويه رفت و بر آن نماز گزارد و بعد در مسجد شهر به منبر رفت.
12- كامل ابن اثير 3/444.
13- كامل ابن اثير 3/53؛ و يعقوبى در تاريخ خود 2/228 بيعت گرفتن براى يزيد را بدون ذكر تاريخ، بعد از وفات حسن بن على ذكر كرده است.
14- او فرزند ابى بكر و مادرش امّ رومان است، او و عايشه ابوينى هستند. وى در جنگ بدر و اُحُد با مشركين بوده سپس اسلام آورد، و در جنگ جمل همراه خواهرش عايشه بوده است. چون معاويه مردم را به بيعت با يزيد دعوت نمود او گفت: «اهر قليّة اذا مات كسرى كان كسرى مكانه» بخدا سوگند چنين نخواهم كرد. معاويه يكصد هزار درهم برايش فرستاد، او نپذيرفت و گفت: دينم را به دنيا بفروشم؟، پس بسوى مكه بيرون رفت و بين راه درگذشت. (الاستيعاب 2/826).
15- ما الخيار اردتما لامّة محمّد ولكنّكم تريدون ان تجعلوها هرقليّة كلّما مات هرقل قام هرقل».(16)
16- كامل ابن اثير 3/506.
17- او مغيرة بن شعبة بن ابى عامر از قبيله ثقيف است، وى در سالى كه جنگ خندق رخ داد اسلام آورده است، او قدى بلند داشت و داراى هيبت بوده و يك چشم خود را در واقعه يرموك از دست داده بود، و از طرف عمر و بعد از او عثمان والى بر كوفه گرديد، و در جنگ صفين عزلت گزيد، و بعد از قصه حكمين به معاويه پيوست و معاويه امارت كوفه را به او داد. در سال 50 و يا 51 هجرى در كوفه درگذشت. (الاستيعاب 4/1446).
18- لقد وضعت رجل معاوية في غرز بعيد الغاية على امّة محمّد و فتقت عليهم فتقا لا يرتق ابدا».
19- كامل ابن اثير 3/503 و 504.
20- انساب الاشراف 3/153.
21- او را زياد بن سميه مىخوانند چون پدر او معلوم نبود كه چه كسى است، مادر او كنيز حارث بن كلده طبيب مشهور عرب است؛ او را گاهى زياد بن ابيه و گاهى زياد بن امّه مىنامند، و چون معاويه او را به پدر خود ملحق كرد او را زياد بن ابى سفيان گفتند.
در سال ولادت او اختلافى وجود دارد كه آيا قبل يا بعد از هجرت بوده است.
عُمر او را ولايت داد بر صدقات بصره و گفته شده كه كاتب ابوموسى اشعرى بوده است.
معاويه او را امارت كوفه و بصره داد و در سال 53 در كوفه هلاك شد. (الاستيعاب 2/523). *** - فرزند پدرت خواندى و او را با خود برادر دانستى؟! در حالى كه قبلاً نظر پيامبر گرامى اسلام درباره كسانى كه پدرانشان ناشناختهاند اعلام شده بود*** )1( الولد للفراش و للعاهر الحجر». *** و تو از روى كينه و عمد و بر خلاف دستور رسول خدا (ص) او را به پدر خود نسبت دادى تا با اين لطفى كه در حقّ او نمودى بعنوان فرمانرواى تو دست و پاى مسلمانان را بدون چون و چرا بريده و چشم آنها را كور كرده و از درختهاى خرما آويزانشان نمايد! گويا تو از اين امّت نيستى و آنها نيز از تو نيستند!
مگر تو نبودى كه دستور دادى حضرمى را - كه به نوشته زياد از پيروان راستين على (ع) بود - بكشند و به اين هم اكتفا نكردى و فرمان دادى تا هر كس كه پيرو على (ع) بود به اين جرم بكشند و اعضاى بدن آنها را از هم جدا كنند، مگر دين على (ع) جز دين پسر عمّش رسول خداست كه تو در جايش نشستهاى؟! و اگر به حرمت اين دين نبود، تو و پدرانت در صحراهاى سوزان سرگردان و هميشه در حال كوچ بوديد.
در نامهات نوشته بودى كه: اگر مرا انكار كنى تو را انكار خواهم كرد و اگر با من مكر كنى با تو مكر خواهم كرد، من اميدوارم كه حيله تو آسيبى به من نرساند و زيان فريب تو بيشتر از همه نصيب تو گردد زيرا تو بر مركب جهل خويش سوار شدهاى و بر شكستن پيمان خويش پافشارى مىكنى، بجان خودم سوگند كه تو به پيمانهايى كه بسته بودى وفا نكردى و با كشتن اين افراد خدا ترس و نيكوكار، تمامى آن پيمانها را بىاثر ساختى، اين مسلمانان شجاع و بىگناه كه به فرمان تو به شهادت رسيدند، نه با تو اعلام جنگ كرده بودند و نه خون كسى به گردن آنها بود، تو فقط به اين بهانه آنها را كشتى كه جانب حق را نگاه مىداشتند و از برشمردن فضيلتهايى كه در تو نيست، ترديدى به خود راه نمىدادند.
هان اى معاويه!خود را به قصاص بشارت ده و به روز حساب يقين داشته باش و آگاه باش كه در كتاب خداى تعالى اعمال كوچك و بزرگ بندگانش آمده است و خدا هرگز فراموش نخواهد كرد كه دوستانش را اسير كردى و با بهانههاى دور از منطق و عقل به قتلشان فرمان دادى و يا آنها را از وطنشان آواره و به شهرهاى دور افتاده تبعيد كردى و براى فرزندت يزيد به ناحق از مردم بيعت گرفتى در حالى كه او جوان خامى است كه آشكارا شراب مىنوشد و بازى با سگ را دوست دارد! من تو را مىبينم در حالى كه با اين رفتارهاى ناشايست، دين و دنياى خود را به نابودى كشيدى و در حقّ زير دستانت، تجاوز و خيانت كردى و به ياوههاى اين ديوانه نادان*** )2( بر اساس آنچه ذكر كرديم مراد از «سفيه جاهل» مغيرة بن شعبه مىباشد. على (ع) به عمار بن ياسر هنگامى كه با مغيرة بن شعبه بحث و گفتگو مىكرد فرمود: «دعه يا عمّار فانّه لم يأخذ من الدّين الاّ ما قاربه من الدّنيا و على عمد لبس على نفسه ليجعل الشّبهات عاذرا لسقطاته». (نهج البلاغة، كلمات قصار شماره 405). *** ترتيب اثر دادى و تقواى الهى را ناچيز شمردى، والسلام»*** )3( الامامة و السياسة 1/155. ***.
بلاذرى مىنويسد: امام حسين (ع) نامه بسيار تندى براى معاويه نوشت و در آن نامه كردار زشت او را درباره زياد بن ابيه و كشتن حجر بن عدى يادآور شد و به او نوشت كه: تو از آن روزى كه خلق شدهاى به مكر با صالحان مسرورى، با من نيز از در نيرنگ درآ، و سخنان مغيره و دشمنان ما را دست آويز كارهاى خلاف خود قرار ده!. و در آخر آن نامه آمده است: «والسلام على من اتّبع الهدى»*** )4( انساب الاشراف 3/153.
22- تابعين» به كسانى اطلاق مىشود كه پيامبر را درك نكرده ولى اصحاب آن حضرت را ديدهاند.
23- صحابى از نظر جمهور اهل حديث به كسى گفته مىشود كه پيامبر را ديده و اسلام آورده است، و بعضى گفتهاند از پيامبر روايت هم كرده باشد. (سفينة البحار - صحب).
24- كتاب سليم بن قيس 206.
25- وفد و وفود، هيئتهاى نمايندگى را مىگويند.
26- ضحاك بن قيس قبل از وفات رسول خدا (ص) متولد شده است و از طرف معاويه بعد از زياد چهار سال امير كوفه بود. او با معاويه بود تا هنگام مردن معاويه و بر جسد او نماز گزارد و تا آمدن يزيد، او جانشين معاويه بود. پس از معاويه، با يزيد و فرزند او معاويه بود. چون حكومت به مروان رسيد، او با اكثر مردم شام با عبداللَّه بن زبير بيعت نمود و در «مرج راهط» با سپاه مروان جنگيد و كشته شد. (الاستيعاب 2/774).
27- اسم او ضحاك و از اعاظم بصره و از سادات تابعين است، زمان رسول خدا را درك كرده لكن در رديف اصحاب پيامبر نمىباشد. او سيّد قوم خود و موصوف به عقل و زيركى و علم و حلم بوده است. در جنگ صفين با اميرالمؤمنين (ع) بوده است، ولى در جنگ جمل از هر دو گروه عزلت جست و تا زمان امارت مصعب بن زبير در كوفه زنده بود و در سال 67 وفات يافت و مصعب جسد او را تشييع كرد و در «ثويه» كه موضعى است در كوفه نزديك قبر زياد بخاك سپرده شد. (الكنى و الالقاب 2/12).
28- كامل ابن اثير 3/508؛ مروج الذهب 3/27 با كمى اختلاف.
29- العقد الفريد 4/162.
30- كامل ابن اثير 3/508.
31- كامل ابن اثير 3/509؛ ولى ابن كثير در البداية و النهاية 8/60 از مروان نقل مىكند كه گفت: بعد از قتل حجر بن عدى من با معاويه بر عايشه وارد شديم و عايشه به معاويه گفت: نترسيدى اينگونه بر من وارد شدى؟ ممكن است من كسى را به قتل تو دستور داده باشم. معاويه گفت: من در خانه امان هستم.
32- العقد الفريد 4/162.
33- شبها را مىبينم كه در كاستن وجودم مىكوشد، پارهاى از من گرفته و پاره ديگرى را رها مىكند».
34- اى كاش كه در راه رسيدن به سلطنت و حكومت تلاشى نكرده بودم و اى كاش در رويارويى با لذّات دنيا همانند نابينايان بودم، و حالت كسى را داشتم كه بهره او از دنيا لباسى كهنه و خوراكى ناچيز است و با اين حال با اهل قبور ديدار مىكردم».
35- مروج الذهب 3/49؛ ابن كثير در البداية و النهاية 8/151 همين اشعار را باضافه ابياتى با كمى اختلاف آورده است.
36- ميثم تمّار از خواص اصحاب اميرالمؤمنين (ع) بلكه از حواريين آن حضرت است كه به او به مقدار استعداش علم آموخته و از جمله زهّاد و عبّاد است. او عبدى بود كه آن حضرت او را خريد و آزاد نمود. عبيداللَّه بن زياد او و مختار را پس از شهادت مسلم بن عقيل دستگير و زندانى نمود، كه ميثم در زندان به مختار گفت: تو خونخواهى حسين (ع) را مىنمائى و عبيداللَّه را كه مرا خواهد كشت به قتل مىرسانى. و همينگونه نيز شد، ابن زياد او را مقابل خانه عمرو بن حريث به دار آويخت و شهادت او قبل از آمدن حسين (ع) به عراق به ده روز بوده است. (نفس المهموم 126 با اختصار).
37- جلاء العيون شبّر 2/104.
38- العقد الفريد 4/164.
|