با کاروان حسینی از مدینه تا مدینه ، جلد ۲
( دوران مكى قيام حسينى )

شیخ نجم الدین طبسی
مترجم : عبدالحسین بینش

- ۲۰ -


ازه وارد بازهم چيزى نگفت . نعمان ميان دو كنگره كاخ ايستاده بود.عـبـيـدالله بـه او نزديك شد و گفت : چرا در را باز نمى كنى ! شبتـو طـولانـى شده است ! يكى از كوفيانى كه پشت سرش بود باشـنـيـدن صـدايـش در حـالى كـه تـرس او را برداشته بود فريادبرآورد: اى مردم ! پسر مرجانه ! به خداى بى همتا! مردم ترسيدندـ بـا هـمـان سـادگـى گـذشـتـه ـ گـفـتند: واى بر تو، او حسين است.(599) در روايت ابن نما آمده است : ((... نقاب را كنار زد وگفت : من عبيدالله هستم ! مردم پشت سرهم فرو ريختند و يكديگر رالگـدمـال مـى كـردنـد؛ و او بـه كـاخ امـارت واردشد...))(600)
و بـديـنـسـان مـعـلوم شـد كه تازه وارد امام نبود، بلكه عبيدالله بنزياد و پسر مرجانه ملعون بود. حكمرانى كه حكومت مركزى شام بهپيشنهاد سرجون مسيحى او را به كوفه فرستاد تا تحولات حركتامـت را در ايـن شـهـر مـهـار كـنـد. زيرا كه او با ويژگى هاى روحىكوفيان آشنا بود. تجربه ادارى شيطانى داشت و بر ستم و بيدادتوانا بود.
كوفيان و اقدام مناسب
بـراى پـيـروزى هـر حركت انقلابى كه قصد ايجاد دگرگونى دراوضـاع سـيـاسـى هـر سـرزمـيـنـى را داشـتـه بـاشـد، بـهعـوامـل و شـرايـط چندى نياز است ؛ كه شايسته است رهبرى آن حركتبـدانـهـا تـوجـه داشته باشد و براى موفقيت اين حركت در راستاىرسـيـدن بـه هـدف هـاى از پـيـش تـعـيـيـن شـده بـر اسـاس آنـهـاعمل كند.
نـگـرش در تحرك اهل كوفه پس از مرگ معاويه ـ نپذيرفتن خلافتيزيد بن معاويه و مكاتبه با امام حسين در مكه و اظهار فرمانبردارىكردن و خواهان آمدن حضرت شدن ـ نشان مى دهد كه در آنجا مجموعهاى از شـرايط وجود داشت كه لازم بود بزرگان و اشراف كوفه ،كه تصدى اين كار را عهده دار بودند، براى تحقّق و فراهم ساختنآنـها بكوشند تا اين قيام و نهضت به اهداف از پيش تعيين شده خودبرسد.
نـخـستين و مهم ترين كارى كه كوفيان مخالف بايد انجام مى دادنداين بود كه نيروهايشان را بسيج كنند و هر چه زودتر، پيش از آمدنامـام ، اوضـاع كـوفـه را بـه دسـت گـيـرنـد. بـه اين منظور براىمـثـال بـايـد حـاكـم امـوى و مـعـاونان و اركان ادارى و جاسوسانش راشـنـاسـايـى و دسـتـگـيـر مى كردند. براى اينكه حكومت اموى براىمـدتـى طـولانى از اخبار كوفه بى اطلاع بماند و پيش از آمدن امام(ع ) بـا قـيام مردم مقابله نكند خروج از كوفه را جز با مجوز ويژهمـمـنـوع مـى كـردند. امام پس از آمدن ، زمام امور را به دست بگيرد وانقلاب را به سوى هدف هاى كامل آن هدايت كند.
پـى بردن به ضرورت چنين اقدام هايى تازگى نداشت و انديشهاى نبود كه تنها نوابغ سياسى بدان پى ببرند، بلكه عامه مردمنـيـز چنين چيزى را درك مى كردند. عبدالله عباس ‍ در ضرورت اقدامبـه چـنـيـن كـارى خـطـاب بـه امـام (ع ) گـفـت : اگـراهـل عراق خواهان شما هستند، به آنها بنويس كه دشمنشان را بيرونبـرانـنـد و آنگاه نزد آنها برو.(601) عمر بن عبدالرحمنمـخـزومـى نـيز خطاب به امام در اين باره گفت : شما به شهرى مىروى كـه كـارگـزاران و امـيـرانـش در آنـجـا حـضـور دارنـد و بـيـتالمـال در اخـتـيار آنها است . مردم نيز بنده درهم و دينارند. من بيم آندارم ، همان هايى كه به تو وعده يارى داده اند و آنهايى كه تو رااز كـسـى كـه بـا او مـى جـنـگـى دوسـت تـر مـى دارنـد، بـا تـوبجنگند.(602) عمرو بن لوذان هم خطاب به امام (ع ) گفت: اگـر ايـنـهـايـى كه نزد تو فرستاده اند رنج و سختى جنگ را ازتـو بـر مى دارند و راهت را هموار مى سازند؛ و تو نزد آنها بروىخـردمـنـدانه است ، ولى در اين وضعيتى كه شما مى گوييد من رفتنشما را روا نمى دانم !(603)
امـام هـيـچ كدام از گفته هاى آنان را نادرست نشمرد و تاءييد فرمودكـه از روى خـيـرخـواهـى و خـردورزى و انديشه است . به ابن عباسفـرمـود: اى پسرعمو، به خدا سوگند من مى دانم كه تو خيرخواه ودلسوزى !(604) و به مخزومى فرمود: به خدا سوگنددانـسـتـم كـه تـو بـراى خـيـرخـواهـى آمـدى و خردمندانه سخن گفتى!(605) و بـه عـمـرو بـن لوذان فـرمود: اى عبدالله ، ايننظر بر من پوشيده نيست !(606)
نـكـتـه قـابـل تـوجـه ايـن كـه نـه در نـامـه هـاى امـام بـهاهـل كـوفـه و نـه در سـفـارش هـاى ايـشـان بـه مـسـلم بـنعـقيل ، چيزى كه آنها را از اقدام به چنين كارى ـ كه امام تاءييد كردكـه خـردمـنـدانه است ـ بازدارد ديده نمى شود. بلكه از آنها خواستكـه هـمـراه مـسلم قيام كنند و در نامه نخست خود ـ طبق روايت ابن اعثم ـبـه آنـان نـوشـت : هـمـراه پـسـرعمويم قيام كنيد. با او بيعت كنيد ويارى اش دهيد و رهايش مكنيد!(607)
در نـامـه دومـى كـه بـه وسيله قيس بن مسهر صيداوى ـ كه به آناننـرسـيـد و پـيـك دستگير شد ـ فرستاده از آنان خواست كه سرعت وجـديـت بـه خـرج دهـند و فرمود: چون اين نامه ام به شما رسيد بهكار خويش سرعت بخشيد.(608)
درايـن صورت ، دليل اينكه شيعيان براى تسلط بر اوضاع شهر،كارى نكردند چه بود؟
بـا آنـكـه در ايـن شـهـر شمار در خور توجهى از افراد باتجربهنـظامى ، سياسى و اجتماعى حضور داشتند و بدون شك انديشه چنيناقـدامـى بـارهـا بـه ذهـنـشـان راه يـافـتـه بـود. پـسدليل اين اقدام نكردن چه مى توانست باشد؟
شـايـد پاسخ به اين پرسش يكى از دشوارترين چيزهايى باشدكه در روند رويدادهاى قيام مقدس حسينى با آن روبه رو هستيم . باوجـود ايـن در ايـنـجـا بـه اخـتـصار مهم ترين عواملى را كه موجب شدكوفيان پيش از آمدن امام (ع ) براى تسلط بر اوضاع اقدامى نكنند،بر مى شمريم .
1ـ شـيـعـيـان كـوفـه از قـبـايـل پـراكـنـدهتـشكيل مى شدند و در دوره پس از امام حسن (ع ) به مرجع و شخصيتبـرجـسته اى دسترسى نداشتند كه در كارها و گرفتارى ها به اومراجعه كنند و از او نظر بخواهند و تصميم و فرمانش را اجرا كنند.
آرى ، بـزرگـان و اشـراف چـندى از شيعه در كوفه بودند كه هركـدامـشـان مـيـان قـبـيـله خـود صـاحـب نـفـوذ بـودنـد. ولى در برابررويـدادهـاى بـزرگ و جـدى ، مـوضع واحد و منسجمى كه بتواند اينمـوضـع گـيـرى هـا را يـكـپـارچـه سـاخـتـه از پراكندگى و تشتّتجلوگيرى كند، وجود نداشت .
اين حالت بر اثر سياست هاى خاص معاويه در ميان كوفيان رسوخكرده بود. او در طول بيست سال حكومت تاريك خود، ميان مردم جدايىافكنده جوّ كشتار و ترس و سركوب و مراقبت شديد و فشار مداوم راحكمفرما ساخته بود و شمار بسيارى از شيعيان به ويژه رهبرانشانرا كـشـتـه بـود. ايـن مـوضـوع بـاعـث شـده بـود كـه درطول اين بيست ساله سخت تخم احتياط مفرط و ترس شديد از اقتدارسـلطـان و بى اعتمادى و عدم اطمينان به يكديگر و فردگرايى درموضع گيرى ها و تصميمات بر مردم حكمفرما شود.
نـمـونـه كـامل اين تفرقه و تشتّت وجود نامه هاى متعددى است كه ازكوفه براى امام حسين (ع ) در مكه فرستاده شد. اگر اين بزرگانبـا هـم متحد مى بودند، نامه ها و پيك هاشان به خدمت امام متعدّد نمىبود.
چـنـانـچـه پـيـشـواى واحـدى مـى داشـتـنـد و بـه تصميم و فرمان اوعـمـل مى كردند، به نامه همان پيشوا بسنده مى كردند و دوازده هزارنـامـه نـمـى فـرسـتـادنـد! و امـام نـيازى نداشت كه از آخرين پيك هابپرسد: به من بگوييد پاى اين نامه هايى را كه برايم آورده ايدچه كسانى امضا كرده اند؟(609)
دليـل ديـگـر ايـن ضـعـف اعتماد و اطمينان و فردگرايى در موضع وتـصـمـيـم ، گفتار عابس بن ابى شبيب شاكرى ، در حضور مسلم بنعقيل است كه گفت : اما بعد، من از مردم چيزى نمى گويم و نمى دانمكه در دل هاشان چه مى گذرد و تو را به وسيله آنها نمى فريبم !به خدا سوگند من از چيزى كه خود بدان اعتقاد دارم سخن مى گويم. بـه خـدا سوگند هرگاه مرا فرا بخوانيد دعوت شما را اجابت مىكنم و با دشمنان شما مى جنگم و آن قدر در راه شما شمشير مى زنمتـا خـداى را ديـدار كنم و از اين كار قصدى جز آنچه در نزد خداونداست ندارم !(610)
2ـ يـكـى از پـديـده هـايـى كـه هـمـه قـبـايل ساكن كوفه را در برگـرفـتـه بـود، پـديـده گرايش هاى گوناگون بود. در ميان همهقـبـايـل اگـر مـخـالف حـكـومـت امـوى و دوسـتـداراهـل بـيـت (ع ) ديـده مـى شـد، در قـبـال آنـها كسانى نيز به چشم مىخـوردنـد كـه دوسـتـدار حـكـومـت امـوى بوده در خدمت دستگاهشان قرارداشـتـنـد. شـايـد دوسـتـداران حـكـومـت امـوى در اغـلبقـبـايـل از مـخـالفـانـشـان بـه طـور عـمـوم و از دوسـتـداراناهل بيت به طور خاص بيشتر بودند.
شايد بزرگ ترين مشكل رهبران شيعى همين بود كه نمى توانستندآشكارا قبايلشان را به قيام بر ضد امويان وادار سازند، و به آناقـدام شـايـسـتـه مـبادرت ورزند. زيرا شمار بسيارى از افراد همانقـبـيـله كـه در خـدمـت دستگاه امويان بودند، خبر مربوط به تصميمرهـبـر قـبـيـله شـيـعـى را بـه حـكـومـت امـويـان گـزارش مـى داد و آنعمل پيش از اقدام خنثى مى شد. رهبر شيعى آن قبيله و يارانش نيز ازمـيـان مـى رفـت . بـراى مثال در ميان قبيله بزرگ مذحج رهبر بزرگشيعه و پيشگامى چون هانى بن عروه ديده مى شود كه در برابر اورهبرى ديگر ـ او نيز بزرگ ـ مثل عمرو بن حجاج زيبدى به چشم مىخـورد. عـمـرو جـان فـداى امـويـان بـود، به طورى كه حتى مصالحامـويـان را بـر مصالح قبيله خود، يعنى مذحج ترجيح مى داد! او نقشفـريـب كـارانـه اش را در سـوار شدن بر موج قيام مذحج و قيام اينقـبـيـله بـراى آزادسـازى هـانـى ايفا كرد و مردم را از وارد شدن بهقـصـر بـاز گرداند و با نيرنگى مشترك با شريح قاضى و ابنزياد آنان را پراكنده ساخت .
همين پديده در قبيله هاى بنى تميم ، بنى اسد، كنده ، همدان ، اءزد وديگر قبايل كوفه نيز ديده مى شود.
بـنـابـر ايـن در عـمـل بـراى هر يك از رهبران شيعى دشوار بود كهبتواند همه قبيله اش را در كارى ضد حكومت اموى هدايت كند. اين كاربـه خـاطر وجود رهبرانى ديگر از همان قبيله بودكه دوستدار حكومتامـوى بـودنـد و مـى تـوانستند تلاش هاى آن رهبر شيعى را از درونقـبيله تخريب كنند و يا آنكه با كمك گرفتن از خود حكومت اموى بهنابودى آن بپردازند.
3ـ بـه دو عـامـل اول و دوم ـ كـه مـهـم تـريـنعوامل هستند ـ يك عامل سوم نيز اضافه مى شود و آن فراگير بودنبـيـمـارى ضـعـف روحـى و دوگـانـگـى شـخـصـيـت و سستى مجسم دردنـيـادوسـتى سلامت خواهى و ترس از مرگ در اغلب كوفيان آن روزاسـت . روشـن تـريـن نـمـونـه آن تـعـابيرى است كه محمد بن بشرهـمـدانى دارد. او جزئيات مربوط به اجتماع نخست شيعه با مسلم بنعـقيل را در خانه مختار و نيز گفتار عابس شاكرى ، حبيب بن مظاهر وسـعـيـد بـن عـبـدالله حـنـفـى را دربـاره آمـادگـى بـراى فداكارى وجـانـفـشانى در يارى امام نقل كرده است . هنگامى كه حجاج بن على ازوى پرسيد: آيا تو هم در آنجا سخنى گفتى ؟ در پاسخ گفت : ((مندوست داشتم كه خداوند يارانم را با پيروزى عزت بخشد، امّا دوستنـداشـتـم كـه كـشـتـه شـوم و دروغ گـفـتـن را نـيـز خـوش نـداشـتـم)).(611)
از نـمونه هاى روشن ديگر، گفتار عبيدالله بن حُرّ جعفى خطاب بهامام (ع ) است كه گفت : به خدا سوگند من به خوبى مى دانم كه هركـس تـو را هـمراهى كند، در جهان آخرت سعادتمند است . ولى من اميدنـدارم كـه بـتوانم براى تو كارى بكنم ؛ چون در كوفه هم يار ويـاورى بـرايت نديده ام . تو را به خدا سوگند مى دهم كه مرا بهاين كار وادار مساز چرا كه هنوز آماده مرگ نشده ام !(612)
رهبران شيعه كوفه خطر شيوع اين بيمارى را دريافته و به آثاربد آن بر هر نهضت و قيامى پى برده و براى بى وفايى مردم درهر اقدام جهادى ، هزاران حساب باز كرده بودند. از اين رو مى بينيمكه در اجتماع نخست شيعيان ، سليمان بن صرد گفت : اگر مى دانيدكـه او را يـارى مـى دهـيـد و با دشمنانش مبارزه مى كنيد، به او نامهبـنـويـسـيـد و چـنانچه از خودباختگى و ضعف بيم داريد، اين مرد رافريب ندهيد!(613)
همين شناخت و آگاهى نسبت به گسترش اين بيمارى در گفتار عابسشـاكـرى نـيز ديده مى شود كه خطاب به مسلم گفت : من از مردم بهتـو خـبـر نـمـى دهـم و نـمـى دانـم كـه دردل آنـهـا چـه مـى گـذرد و تـو را بـه آنـهـا نـمـى فـريـبـم!...(614)
شايد عوامل مهمّ سه گانه اى كه در اينجا ذكر شد، پاسخى كافىبـه ايـن پـرسـش بـاشـد كه چرا رهبران شيعى در كوفه ، پيش ازآمدن امام ، اقدامى براى تسلط بر اوضاع شهر انجام ندادند.
حركت امت در بصره
ظـاهـر زنـدگـى سـيـاسـى و اجـتـمـاعـى در بـصـره بـهسـال شـصـتـم هـجـرى ، چـنـيـن نـشـان مـى داد كـه عبيدالله زياد ادارهكـامل سياسى و نبض روند حوادث آن را در قبضه قدرت خويش دارد.او مـردى سـتـمـكـار و بـيـدادگـر بـود و در ايـجـاد تـفـرقـه مـيـانقبايل و نارضايتى در ميان بزرگان و اشراف شهر مهارتى خاصداشـت . عـلاوه بـر آن بـراى فـريـب و حـيله گرى امتى كه با فسادسـركـشـان امـوى و كـارگـزارانـشـان آشـنـا بـودنـد، روش هـاىگوناگونى را به كار مى برد. آنچه اين توهم ظاهرى را تاءييدمى كند، وجود مجموعه بزرگى از اشراف و بزرگان بصره و رؤساى اخماس (615) در اين شهر است كه با حاكمان اموى وبه ويژه عبيدالله روابطى دوستانه داشتند.
ولى بـاطـن زنـدگـى سـيـاسـى و اجـتـمـاعى در بصره آن روز، چيزديـگـرى را گـواهـى مـى داد. زيـرا در بـصره اشراف ، بزرگان وسـران اخـماس ديگرى بودند ـ كه هر چند شمارشان اندك بود ـ باحـقـايـق امـور آشنا بودند و حق و اهل حق را دوست مى داشتند. همان طوركـه در عـمق زندگى مردم بصره فعاليت مخالفان شيعى در جريانبـود ايـنان جلسه ها و اجتماعات پنهانى داشتند و اخبار و رويدادهاىمـهـم در آنجا به بحث و بررسى گذاشته مى شد. با فعاليت هاىمـخـالفـان شـيـعـى در كوفه و حجاز نيز به گونه اى در ارتباطبـودنـد. عبيدالله بن زياد نيز نسبت به وجود اين گونه مخالفت هادر بصره آگاه بود و از آنها بيم داشت و احتياط مى كرد.
در اينجا مى توانيم حركت امت در بصره را از طريق پاسخ ‌هايى كهاشراف و سران اخماس براى امام (ع ) نوشتند پى گيرى كنيم :
1ـ پـاسـخ احنف بن قيس : وى در پاسخِ نامه امام به سران اخماس واشـراف بـصـره ، چنين نوشت : اما بعد، ((فَاصْبِرْ إِنَّ وَعْدَ اللّهِ حَقُّوَلاَ يـَسـْتـَخِفَّنَّكَ الَّذِينَ لاَ يُوقِنُونَ))(616) و چيزى براين آيه نيفزود!(617) احنف بر اين باور بود كه وظيفه وتـكـليـف خـود را در بـرابـر دعـوت امـام (ع ) بـراى احـيـاى سـنـترسول الله (ص ) ادا كرده است . از اين رو به توصيه امام (ع ) بهشـكـيـبـايـى و ايـنـكـه آنـها كه يقين ندارند او را خوار نخواهند كرد،بسنده كرد!
كـسـانـى كـه بـه سيره احنف بن قيس آشنايى دارند مى دانند كه اينمـرد از روشـن تـريـن مصداق هاى ((الذين لا يوقنون )) بود. موضعگيرى وى در همين پاسخ كاشف از ترديد وى در باره يارى امام (ع) اسـت ؛ بـا آنـكـه بـه حـقانيت امام (ع ) به خلافت و رهبرى امت آگاهبود. موضع گيرى ديگر وى نيز در بصره و در فتنه عبدالله بنعـامـر حـضـرمـى بـود كه ـ پس از صفين ـ مردم را يك بار ديگر بهشـكـسـتن بيعت اميرالمؤ منين (ع ) فراخواند. احنف در پاسخ حضرمى ،فـرسـتـاده مـعـاويه ، به جاى آنكه از اميرالمؤ منين (ع ) دفاع كند ومـردم بـصـره را بـه ثـبـات بر بيعت و فرمانبردارى دعوت نمايد،گـفـت : ((امـا مـن نـه سـرپـيـازم و نـه تـه پـياز))(618)(619). او پيش از اين نيز موضعى داشت كه حاكى از شكو ضـعـف يـقـيـن اوست . او در پيامى به اميرالمؤ منين (ع ) گفت : من درميان قوم خويش ، فرمانبردار توام . اگر بخواهى همراه دويست نفراز خـانـدانم نز شما بيايم چنين مى كنم و اگر بخواهى ، چهار هزارشـمـشـير بنى سعد را از تو باز مى دارم . اميرالمؤ منين (ع ) به اوپـيـام داد: ((بـهـتـر اسـت كـه بـمـانـى و آنـهـا را بـازدارى...))(620)
2ـ خيانت منذر بن جارود: وى نيز از بصريانى بود كه امام (ع ) بهاو نـامـه نـوشـت . پس از آنكه پيك امام ، سليمان بن رزين (رضى )نـزد وى آمـد، نـامـه را گـرفـت و خـوانـد. سـپـس به ادعاى اينكه مىپـنداشت (621) اين نامه دسيسه عبيدالله است نامه و پيكرا نزد او برد. ابن زياد پيك را كشت و سپس منبر رفت و بصريان رااز ايجاد اختلاف و تشنج پرهيز داد.(622)
عـبـيـدالله بن زياد داماد منذر بن جارود بود؛ و بحريه ، بنت المنذر(يا خواهرش )(623) را به كابين داشت . ابن زياد پاداشجـنـايـت زشـت مـنذر را داد. پاداشى كه منذر آرزويش را داشت و در اينواقـعـه بـدذاتـى و پـستى او را به خوبى آشكار ساخت . ابن زيادحكومت سند از سرزمين هند را به او داد. ولى مدت درازى از اين جايزهبـرخـوردار نـشـد و در سـال 62 در هـمـانـجـا بـه هـلاكـترسيد.(624)
ادعـاى ابـن جارود مبنى بر اينكه بيم آن داشت كه نامه ، دسيسه ابنزياد باشد، دروغى بيش نيست ؛ زيرا راه شناخت حقيقت امر، در تسليمپيك و نامه به ابن زياد منحصر نبود! منذر بن جارود ـ اگر راستگومـى بـود ـ مـى تـوانـسـت با اندكى تحقيق به راستگويى پيك پىبـبـرد، نـه آنـكـه او را تـسـليـم كـنـد تـا بـهقتل برسد!
3ـ يزيد بن مسعود نهشلى ... و موضع پسنديده ـ وى پس از دريافتنـامـه امـام (ع ) آن را خـوانـد و سـپس بنى تميم ، بنى حنظله و بنىسعد را گرد آورد.
چون حاضر شدند، گفت : اى بنى تميم ، جايگاه و حسب و نسب مرا درمـيـان خـود چـگـونه مى بينيد؟ گفتند: به به ! به خدا سوگند توستون فقرات و سرآمد مباهاتى و در ميانه افتخار قرار گرفته اىو در آن پيشى جسته اى ! گفت : من شما را براى كارى گرد آورده امتـا بـا شـمـا رايـزنـى كـنـم و از شما كمك بگيرم . گفتند: به خداسـوگـنـد مـا از خـيرخواهى دريغ نمى كنيم و در رايزنى با تو مىكوشيم . بگو تا بشنويم .
گـفت : معاويه مرده و در ميان رفتگان چه آدم پستى بود. بدانيد كهدرهـاى بـيـداد و گـنـاه شـكـسـت و پـايه هاى ستم به لرزه درآمد. اوبـيـعـتـى پـديد آورد و از مردم پيمان گرفت و گمان برد كه آن رااسـتـوار سـاخـتـه اسـت . هـيـهات كه او به مقصودش برسد! به خداسـوگـنـد او كـوشـيـد و شكست خورد و رايزنى كرد و شكست خورد وپـسـرش ، يـزيـدِ شـرابـخـوار و سـرامـد تـبـاهـى ها، خود را خليفهمـسـلمـانـان مـى خـوانـد و بـدون رضايتشان بر آنها حكم مى راند، وحـال آن كه ناشكيبا است ، دانشى اندك دارد و از حق ، حتى جاى نهادنگامش را نمى داند.
بـه خـداوند بزرگ ، به حق سوگند ياد مى كنم كه جهاد با يزيدبـه خاطر دين ، از جهاد با مشركان برتر است . اين حسين بن على ،فـرزنـد دخـتـر رسـول خـدا(ص ) اسـت ، بـا شـرافـت و نـژاده و بـاانـديـشـه اى اسـتـوار؛ فـضيلتى دارد وصف ناپذير؛ و دانشى داردپـايان ناپذير. او به خاطر پيشينه و سن و اولويت و خويشاوندىاش ، از هـمـه بـه حـكـومـت سـزاوارتـر اسـت . بـاخردسال مهربان و بر بزرگسال دلسوز مى باشد. چه رهبر و امامخوبى ! حجت خداوند به وسيله او تمام است و موعظه ابلاغ گرديدهاسـت . چـشـمـان خـود را بـر نـور حـق نـبـنـديـد و در بـيـابـانبـاطـل كـوركـورانـه راه مـرويـد، در روز جـنـگجـمـل صـخـر بـن قـيس شما را از يارى على (ع ) باز داشت . اينك بارفـتـن نـزد پـسـر رسول خدا(ص ) و يارى او آن ننگ را از خود پاككـنـيـد. بـه خـدا هـيـچ كـس دسـت از يـارى او بر نمى دارد، مگر آنكهخـداوند نسل او را خوار و ذليل و عشيره اش را اندك مى سازد. من اينكلبـاس رزم كـامل پوشيده و زره به تن كرده ام . هر كس كشته نشودمـى ميرد و آن كس كه بگريزد، از مرگ نمى رهد. خدايتان رحمت كند،پاسخى نيكو بدهيد.
بنى حنظله به سخن درآمدند و گفتند: اى اباخالد، ما تيرهاى تركشو دلاوران قـبـيـله تـوايـم . اگـر به وسيله ما تيربيندازى ، هدف رانشانه رفته اى ؛ اگر با ما به جنگ بروى پيروز گشته اى و درهـر بـلايـى كـه فـرو روى مـا نيز با توايم . به خدا سوگند هرسـخـتـى اى بـبـيـنى ، ما نيز خواهيم ديد. به خدا سوگند تو را باشمشيرهايمان يارى مى دهيم و جان خويش را سپر جان تو مى كنيم ؛به هر كارى كه خواهى اقدام كن .
بـنـى سـعـد بـن زيـد نـيـز بـه سخن درآمدند و گفتند: اى اباخالد،منفورترين چيزها نزد ما مخالفت با تو و بيرون رفتن از راءى تواست . صخر بن قيس (625) به ما فرمان ترك جنگ داد. ماخـوشـحـال شـديـم و عـزت ما در ميان ما باقى ماند. ما را مهلت ده تارايزنى كنيم و آنگاه نظر خويش را براى تو باز خواهيم گفت .
آنـگـاه بـنـى عـامـر بن تميم به سخن آمدند و گفتند: اى اباخالد، مافـرزنـدان پـدر تـو و هـم پـيمان توايم . اگر تو خشم بگيرى ماخشنود نمى شويم و اگر تو بكوچى ما اقامت نمى كنيم ، فرمان ازتو است ، ما را فراخوان تا تو را اجابت كنيم و فرمان ده تا فرمانببريم . فرمان تو راست ، هرگاه كه بخواهى .
سـپـس گـفـت : بـه خـدا سـوگـند اى بنى سعد، اگر شما چنين كنيد،خداوند هرگز شمشير را از شما برنخواهد داشت و پيوسته شمشيرشما در ميان شما است !
آنگاه به حسين (ع ) نوشت : بسم الله الرحمن الرحيم . اما بعد: نامهشـما به من رسيد و دانستم كه مرا دعوت كرده اى و از من خواسته اىتـا از فـرمـانـبـردارى تـو بهره مند شوم و با شركت در يارى تورسـتـگـار گـردم . خـداونـد زمين را از خيرخواهان و راهنمايان به راهنـجـات تـهـى نگرداند و شما حجت خداوند بر بندگان و امانت او درزمـيـن هـسـتيد. شما از درخت زيتون احمدى روييده ايد؛ او ريشه و شماشاخه هاى آن هستيد. گام پيش نه كه هماى سعادت بر سرت سايهافـكـنـده اسـت و بـنى تميم فرمانبردار تواند و مانند شتران تشنهبه طرف آبگاه گردن مى كشند. بنى سعد نيز فرمانبردار تواندو كدورت سينه هاشان را با آب زلال محبت تو شستشو داده اند.
امام (ع ) پس از خواندن نامه فرمود: ((خداوند در روز ترس ، تو راايـمـن دارد و عـزيـز گـردانـد و روز تـشـنـگـى بـزرگ ، سـيـرابـتسازد)).(626)
در روايـت ابن نما آمده است : هنگامى كه فرد ياد شده آماده رفتن نزدحسين (ع ) شد، پيش از حركت ، خبر شهادت آن حضرت به وى رسيد؛در نتيجه به خاطر از دست دادن يارى حضرت جزع و بى تابى مىكرد.(627)
درنگ و تاءمل
1 ـ امـام حـسـيـن (ع ) يـك نـامـه را هـم بـه سـران اخماس و هم اشرافبصره فرستاد و طبرى يادآور مى شود(628) كه امام (ع) به مالك بن مسمع بكرى ، احنف بن قيس ، منذر بن جارود، مسعود بنعمرو، قيس بن هيثم و عمرو بن عبيدالله بن معمر نامه نوشت .