با کاروان حسینی از مدینه تا مدینه ، جلد ۲
( دوران مكى قيام حسينى )

شیخ نجم الدین طبسی
مترجم : عبدالحسین بینش

- ۲۱ -


ولى در هيچ جاى تاريخ نيامده است كه يك تن از اينان به نامه امامپاسخ داده باشد و يا آنكه پاسخ در خور ستايشى داده باشد. احنفبـن قـيـس در پـاسـخ امـام او را بـه شـكيبايى سفارش كرد؛ و اينكهآنهايى كه يقين ندارند او را خوار نخواهند كرد! منذر بن جارود نامهو پـيـك را تـسـليـم ابـن زيـاد كـرد كه پيك را كشت ! مالك بن مسمعبكرى ، تمايلات اموى داشت (629) و درباره پاسخ وىبـه امـام در تـاريخ چيزى نيامده است ! قيس بن هيثم گرايش عثمانىداشـت و تـا پايان عمرش از اهل بيت دورى مى جست .(630)دربـاره پـاسـخ قـيس بن هيثم نيز در تاريخ چيزى نيامده است . عمر(يـا عـمـرو) بـن عـبـيـدالله نـيز با اهل بيت روابط حسنه اى نداشت ،بـلكـه در دوران حـكـومـت ابـن زبـيـر با او دوست بود. او در جنگ بامـخـتـار، فرمانده جناح راست ابن زبير بود. سپس طرفدار عبدالملكمروان شد و از او فرمان مى برد تا آنكه نزد او به دمشق رفت و درهـمـانـجا به مرض طاعون در سال 82 مرد.(631) دربارهپاسخ وى نيز در تاريخ چيزى ثبت نشده است . مسعود بن عمر ازدىنـيـز از اهـل بـيـت دور و بـا آنـهـا دشـمن بود و دوست نزديك و يار وپـشـتـيـبـان ابـن زيـاد بـود، حـتـى پـس از شـهـادت امـام حـسـيـن (ع)،(632) از پـاسـخ وى نـيـز در تـاريـخ چـيـزى به ثبتنرسيده است .(633)
اگـر سـران اخماس بصره و اشراف اين شهر، برخى شان مخالفاهل بيت (ع )، برخى در دوستى و موضع گيرى نسبت به آنها مردد ودو دل و بـرخـى ديـگـر در كـمـين بودند و در دنياى دشمنانشان چشمداشتند؛ راز نامه نوشتن امام به چنين كسانى چه بود؟
شـايـد آنـچـه امـام را وادار سـاخت تا اين نامه را به سران اخماس واشراف بصره بنويسد مجموعه عوامل زير بود:
الف ـ تـنـهـا راه گـفـت و گـوى بـا قـبايل در آن دوره ، همين سران واشـراف بـودنـد؛ زيـرا اعـضـاى قـبـايـل از تـصميم گيرى سران واشـراف خـود در نـمى گذشتند. تاءمل در سخنرانى يزيد بن مسعودنـهشلى در ميان بنى تميم ، بنى حنظله و بنى سعد و پاسخ آنان ،اين حقيقت را به خوبى نمايان مى سازد.
ب ـ اتمام حجت با مردم بصره و سران و اشراف آن شهر. به ويژهآنـكـه بـصـره بـه رغـم تسلط ابن زياد بر آن شهر ـ بيش از پنجسـال تـا آن هـنـگام ـ همانند شهرهاى شام بسته دست امويان نبودند؛زيـرا بـرخـى از اشـراف و سـران ايـن شـهـر حـقـانـيـتاهل بيت را مى شناختند و دل هاشان با آن بزرگواران بود. مخالفانشيعى اين شهر نيز گردهمايى هاى پنهانى داشتند. بنابر اين باايـن اقـدام امـام (ع ) حـجـت بـر همه شان تمام مى گشت و ديگر عذرىنـداشـتـنـد كـه بـگـويـنـد دليـل ايـنـكـه فـرزنـدرسول خدا(ص ) را يارى نداده اند، بى اطلاعى بوده است .
ج ـ نـامـه امـام مـوجـب مـى شـد كـه اشـراف و سـران اخـمـاس دودل بـه جبهه مخالفان امام (ع ) نپيوندند و با اعضاى قبايلشان درخـدمـت حـكومت اموى قرار نگيرند و اين به هر صورت ، از اينكه برضد امام وارد جنگ شوند بهتر بود.
د ـ از دستاوردهاى اين نامه ، اعلام آمادگى طرفداران امام (ع ) براىپـيـوسـتـن بـه قـيـام آن حـضـرت ، از طـريـق اشـراف دوسـتـداراهـل بـيـت مـانـنـد يـزيـد بـن مـسـعـود نـهـشـلى وامثال آن بود.
2ـ در داسـتـان نـامـه امـام بـه سران اخماس و اشراف بصره ، تنهاكـسـى كـه مـوفـق شـد مـوضـعـى پـسنديده بگيرد، يزيد بن مسعودنهشلى بود كه با سخنرانى در ميان بنى تميم ، بنى حنظله و بنىسـعـد، و بـا نـامـه اى كـه بـه امـام نـوشـت ، نـشـان داد كـه به مقاماهل بيت به ويژه امام حسين (ع ) ايمان دارد و به حقّشان آگاه است ؛ وهـمـيـن مـوضع گيرى درخشان او را بس ؛ همان طور كه سعادت دعاىامام (ع ) نيز او را بس است كه در باره اش ‍ فرمود:(634)((خداوند در روز ترس تو را ايمنى و عزّت بخشد و در روز تشنگىبزرگ سيرابت گرداند!))
ولى مـتـاءسـفانه در كتاب هاى تاريخى و زندگينامه ها درباره اينمرد شريف و بزرگ ، بجز داستان اين نامه و اينكه او پاسخ خويشرا بـه هـمـراه حـجاج بن بدر تميمى سعدى براى امام (ع ) فرستاداطلاعات بيشترى وجود ندارد. او نيز نامه را در مكه به امام رسانيدو بـا او مـانـد و حضرت را تا كربلا همراهى كرد و در روز عاشورادر حضورش به شهادت رسيد.(635)
3ـ يـزيـد بن مسعود نهشلى در خطبه اش گفت : معاويه مرد! و از ميانرفـتـگـان ، چـه آدم پـسـتـى بـود. آگـاه باشيد كه درِ بيداد و گناهشـكـسـت و پـايـه هـاى سـتـم لرزان گشت ... از ظاهر اين عبارت چنينبـرمـى آيـد كه يزيد نهشلى براى گروه هاى بنى تميم از حقيقتىكـه بـراى آنان و همه اهل بصره مسلم بود گزارش مى داد و آن حقيقتايـن بـود كـه آنـان از سـتـم و بـيـداد و تـبـهـكـارى هـاى مـعـاويـه وكارگزارانش پيوسته در رنج بودند.
بـدبـخـتـى هايى كه مردم از دست كارگزاران اموى چشيدند كمتر ازآنـچـه مـردم كـوفـه در سـال هـاى سـخـتِ پس از شهادت اميرالمؤ منينديدند، نبود.
بـراى مـثـال سمرة بن جندب (636) ((در دوران حكومت خودبـر بـصره همراه خاصانش سواره يورش مى برد و بر هر حيوان ،كـودك و نـاتـوان و بـى خـبـرى كـه مـى گـذشـت ، او و يـارانش بااسـبـانـشان آنان را پايمال مى كردند. همين طور در بازگشت ، و درروزهايى كه بيرون مى رفت روزى نمى گذشت كه يك يا چند كشتهبه جاى نگذارد)).(637) او در مدت شش ماه امارت بصره ،هشت هزار تن از مردان شيعه را در آن شهر كشت .(638)
ذهـبـى بـه نـقل از عامر بن ابى عامر گويد: ((ما در مجلس يونس بنعبيد بوديم . گفتند: در زمين هيچ مكانى نيست كه به اندازه دارالامارهبـه خود، خون جذب كرده باشد. هفتاد هزار تن در آن كشته شده اند!مـن از يونس پرسيدم [آيا حقيقت دارد] و او گفت : آرى ، كشته شدند ودسـت و پـاهـاشـان بريده شد. گفتند: اين كار چه كسى بوده است ؟گفت : زياد و پسرش و سمره )).(639)
طـبـرى بـه نـقـل از مـحـمـد بـن سـليم مى نويسد: از انس بن سيرينپرسيدم : آيا سمره كسى را كشت ؟ گفت : آيا كسانى كه سمره آنهارا كـشـت قـابـل شـمارش اند؟ زياد او را در بصره به جانشينى خودگـمـاشت و به كوفه آمد. او [در اين فاصله ] هشت هزار تن را كشت !زياد به او گفت : آيا نمى ترسى كه بى گناهى را كشته باشى؟ گـفـت : اگـر هـمـيـن انـدازه ديـگـر را هـم مـى كـشـتـم نمى ترسيدم!(640)
از اينجا مى توانيم يكى از ابعاد و انگيزه هاى ديگر را به مجموعهانـگـيـزه هاى امام (ع ) از نوشتن نامه به مردم بصره بيفزاييم و آناين است كه مردم بصره ـ همانند اهل كوفه ـ براى اقدام به قيام باامـام و جـهـاد در حـضـور آن حـضـرت براى از ميان بردن ستم و بىعدالتى و احقاق حق از ديگران ، سزاوارتر بودند. زيرا كه از بىعـدالتـى و سـتـم بـنى اميه و اين دو حاكم اموى ـ زياد و سمره ـ كههـزاران تـن از آنـان را كشته بودند. تلخى فراوانى چشيده بودند.شـايـد مـراد يـزيد بن مسعود نهشلى نيز از اينكه در آغاز سخنرانىبراى بنى تميم اين حقيقت را يادآور شد، همين بود.
همايش پنهانى شيعه در بصره
طـبـرى به نقل از ابى مخارق راسبى گويد: گروهى از شيعيان درخـانـه زنى از عبدالقيس به نام ماريه ،(641) دختر سعديـا مـنـقـذ، چـنـديـن روز اجتماع كردند. او شيعه مسلك و خانه اش مكاناجتماع و گفت و گوى آنان بود!
ابـن زيـاد دريـافـت كـه حسين در بصره طرفدارانى دارد، از اين روبـه عـامـل خـويـش در آن شـهـر نـوشـت كـه مـراقب بگمارد و راه ها رابگيرد.
گـويد: آنگاه يزيد بن نبيط(642) به تدارك رفتن بهنـزد حـسـيـن پـرداخـت . او از عـبـدالقـيس بود و ده پسر داشت . گفت :كـدامـتـان بـا مـن مـى آيـد؟ دو تـن از پـسرانش به نام هاى عبدالله وعـبـيـدالله بـا او بـه راه افـتادند. آنگاه به يارانش در خانه آن زنگـفـت : مـن آهنگ رفتن دارم و خارج مى شوم . گفتند: ما از سوى يارانابـن زيـاد بر تو بيمناكيم . گفت : به خدا سوگند اگر جاده ها رااز سم اسبان پر كنند، از اين كه مرا تعقيب كنند باكى ندارم .
گـويـد: سپس بيرون رفت و با شتاب هر چه تمام خود را به حسين(ع ) رساند و در ابطح به كاروانش درآمد...)).(643)
اشاره
بـصره همزمان با تشكيل اين همايش پنهانى شيعيان ناظر تحركاتسـران اخـماس و اشراف ـ به دنبال رسيدن نامه امام (ع ) به آنان ـبود؛ و اين دو منظره با يكديگر بسيار تفاوت داشت . زيرا آنچه درتحركات سران و اشراف مى ديد، ترديد در يارى امام (ع ) و دورىاز آن حـضـرت و خـيـانـت و فريب بود! مگر يك نفر، يعنى يزيد بنمـسـعـود نـهـشلى كه احساسات قبيله را ـ از راه آميختن آن با احساساتدينى ـ در راستاى يارى امام (ع ) بر مى انگيخت .
اما آنچه بصره در خفا ناظرش بود، مشاهده اى از نوع ديگر بود!
بصره شاهد تشكيلاجـتـمـاعـى بـود كـه چـنـديـن روز پـنـهـانـىتـشـكـيـل مـى شـد و مـبناى تشكيل آن انتساب به قبيله اى خاص نبود،بلكه اجتماع كنندگان از قبايل گوناگون بودند؛ و اجتماعشان برپايه دوستى اهل بيت (ع ) و بيزارى از دشمنانشان برپا شده بود.اجتماع كنندگان درباره موضوع امامت و وضعيت جارى گفت و گو مىكـردنـد.(644) و دربـاره وظـيـفـه و واجـب ديـنـى خـود بهرايزنى مى پرداختند. ((برخى تصميم بر خروج گرفتند و خارجشـدنـد و بـرخـى ديـگـر نـامـه نـوشـتـه خـواسـتـار آمـدن امـام (ع )گـشـتـند)).(645) نتيجه اين گردهمايى مبارك اين شد كهيـك گـروه از بـصـريـان بـه رغم همه جاسوسانى كه گماشته وموانعى كه ايجاد كرده بودند، با سرعت هر چه تمام خود را به مكهرساندند تا به كاروان حسينى بپيوندند و به آن رستگارى عظيمنايل آيند.
پانصد تن از مردم بصره همسفر ابن زياد به كوفه
طبرى به نقل از عيسى بن يزيد كنانى گويد: چون نامه يزيد بهعبيدالله بن زياد رسيد پانصد تن از بصريان را انتخاب كرد كهاز آن جـمـله عـبـدالله بـن الحـارث (646) بـننوفل و شريك بن اعور(647) بودند. وى از شيعيان على(ع ) و نـخـستين كسى بود كه از اسب بر زمين افتاد. گويند كه وىبـا چـنـد تـن از هـمـراهـانش خود را بر زمين انداخت . سپس عبدالله بنحـارث و چـنـد تـن ديگر افتادند. مقصودشان از اين كار اين بود كهتـوجـه عـبـيـدالله بـه آنـان جـلب گردد و حسين (ع ) پيش از او بهكـوفـه برسد! ولى او به كسانى كه مى افتادند توجهى نكرد ورفـت تـا وارد قـادسـيـه شـد. در آنـجـا غلامش ، مهران ، نيز بر زمينافـتـاد. گـفـت : اى مـهـران اگر پايدارى كنى تا چشم ات به قصرافتد، صد هزار به تو مى دهم ! گفت : به خدا سوگند نمى توانم. سپس عبيدالله فرود آمد و جامه اى از پارچه راه راه يمنى پوشيد وعـمامه اى يمنى به سر پيچيد و سوار بر استر خويش يك تنه راهافتاد...))(648)
اشاره
از ظـاهـر ايـن خـبـر چنين پيداست ، شمار شيعيانى كه ابن زياد را درسفر كوفه همراهى مى كردند، كم نبود. از آن ميان شريك حارثى وچـنـد تـن ديگر خود را بر زمين انداختند و همينطور عبدالله ، به اميدآنـكـه در حـركت ابن زياد تاءخير ايجاد كنند و او نتواند پيش از امام(ع ) به كوفه برسد!
بـايـد ديـد كه آيا بهترين راه به تعويق افكندن حركت ابن زياد وجـلوگيرى از ورود او به كوفه پيش از امام (ع )، همين فرو افتادنبود؟
در حالى كه شريك و شيعيان همراه او، از نقش مهمى كه ابن زياد درجـهـت بـخشيدن به روند حوادث كوفه و اداره آن به نفع يزيد ايفاخواهد كرد، آگاه بودند، آيا بهتر آن نبود كه او را به هر صورتمـمـكـن ، پـنـهـانـى يـا آشـكـارا بـراى مـصـالح عـاليـه اسـلام بـهقـتـل بـرسـانـنـد، هـر چـنـد كـه ايـن كـار بـهقتل يك تن يا گروهى از آنان و يا همه شان مى انجاميد!؟
يا اينكه در اينجا نيز شاهد گونه ديگرى از سستى و ضعف روحىهـمـگـانـى امـت هـسـتيم ، كه دامن اين گروه را نيز گرفته بود؛ و درنـتـيجه فكر كردند تنها كارى كه مى شود انجام داد اين است كه درراه خـود را بـيـنـدازند، به اميد آنكه هم خداوند امام را يارى دهد و همبه دنياى اينان خطر و زيانى نرسد!
مـا در اخـلاص شـريـك و ديـگـر شيعيان على (ع ) ترديدى نداريم .ولى از ايـنـكه تنها به افتادن بسنده كردند و تدبيرى براى رهاشـدن از دسـت ابـن زيـاد و آزاد سـاخـتـن امـت از دسـت او نـيـنـديـشيدنددرشـگفتيم . شايد كشتن ابن زياد در اين سفر طبق يك نقشه پيچيده ودر شبى تاريك ـ به حسب عرف و پيامدهاى آن ـ از كشتن وى در خانههـانـى بـن عـروه بـر اسـاس ‍ نـقشه اى كه خود شريك پيشنهاد كردآسـان تر بود! البته اينها همه بر حسب موازين و محاسبات ظاهرىاست ؛ و مى دانيم كه خواست و قضاى خداوندى چيز ديگرى است !
كسانى كه در مكه مكرمه به كاروان حسينى پيوستند
گـروهـى از بـرگـزيـدگان و نيكان اين امت ، در مكه مكرمه به امامحـسـيـن (ع ) پـيـوسـتـنـد. كاروان حسينى در آن هنگام از كسانى كه ازمـديـنـه مـنـوره بـا امـام (ع ) آمـده بـودنـد،تشكيل مى شد. كسانى كه از مكه به اين كاروان ملحق شدند؛ برخىشـان با امام (ع ) همراه بودند تا آنكه در كربلا و در روز عاشورابه شهادت رسيدند. برخى ديگر را امام (ع ) به ماءموريت فرستادكـه كشته شدند يا بازگشتند. به هر تقدير كسانى را كه در مكهبه امام (ع ) پيوستند به حسب مكانى كه از آنجا آمده بودند به چنددسته زير مى توان تقسيم كرد:
1ـ اهل مدينه
2ـ كـسـانى كه محل زندگى آنها معلوم نيست ؛ و تاريخ در اين بارهچيزى ننوشته است .
3ـ اهل كوفه
4ـ اهل بصره
1ـ كسانى كه از مدينه آمده بودند.
ابن عساكر مى نويسد: حسين (ع ) كس به مدينه فرستاد و نوزده مردو زن و كـودك ، از بـرادران ، دخـتـران و زنان بنى عبدالمطلب ، باشتاب خود را به او رساندند....(649)
نـاگفته نماند كه متن اين روايت نام آن دسته از بنى هاشم را كه ازمـديـنه آمدند، مشخص ‍ نمى كند. همان طور كه در كتاب هاى تاريخىنام هاشميانى كه از مدينه منوره همراه كاروان حسينى به مكه آمدند،بـه طـور مـفـصـل نـيامده است . بلكه در بيشتر اين كتاب ها به ذكراجـمـالى نام هاشميانى كه از مدينه منوره با امام (ع ) بيرون آمدند،بـسـنـده شـده اسـت .(650) از ايـن رو تـعـيـيـن نـامكـامـل هـمـه هـاشـمـيـانـى كه از مدينه با امام بيرون آمدند، به طوركامل دشوار است ؛ وگرنه از اين طريق يافتن نام كسانى كه در مكهبـه آن حـضـرت پـيـوسـتند آسان مى شد. بنابر اين در اين زمينه ،موضوع مجمل و مبهم مى ماند.
آرى ، مـجـموعه اى از دلايل تاريخى اشاره دارد(651) كهامام (ع ) همه فرزندان و برادرزادگان خود، فرزندان امام حسن (ع )،و هـمـه بـرادران پـدرى اش ، بجز محمد حنفيه و عمر اءطرف را ـ آنطـور كـه از سـيـره وى بـرمـى آيـد ـ از مـديـنـه بـا خـودآورد.(652)
ايـن دلايـل هـمـچنين اشاره دارد(653) به اينكه هنگام خروجامام از مدينه ، مسلم بن عقيل نيز با وى همراه بود. اين هم موجب خروجقـضـيـه از اجـمـال بـه تـفـصـيـل نـمـى شـود، زيـرا بـراىمـثـال مـا نـمى توانيم ـ در پرتو اسناد موجود تاريخى ـ درباره آندسـته از آل عقيل كه در مكه همراه امام بودند بگوييم كه چه كسانىدر مكه به ايشان پيوستند و چه كسانى از مدينه با وى آمدند.
آرى ، از بـرخـى مـنـابـع تـاريـخى برمى آيد كه دو پسر عبداللهجـعـفـر يـعـنـى عـون و محمد، همراه پدرشان براى ديدار امام به مكهآمـدنـد و در اوايـل خـروج امـام از مـكـه مـكـرمـه بـه كـاروان حـسـيـنـىپـيـوسـتـند؛(654) و برخى منابع ديگر حاكى از آن استكـه پـدرشـان آن دو را از مدينه همراه نامه اى نزد امام فرستاد؛ كهدر آنجا به امام پيوستند.(655)
ايـن نـهـايت چيزى است كه درباره آن دسته از بنى هاشم كه در مكهمكرمه به امام (ع ) پيوستند روشن است . ولى از غير بنى هاشم هيچكس را نمى شناسيم كه از مدينه آمده و در مكه به امام (ع ) پيوستهبـاشد. به گمان ما تنها جنادة بن كعب بن الحرث انصارى خزرجىبا خانواده اش در مكه به امام (ع ) پيوست . زيرا از تاريخ دانستهنمى شود كه او ساكن مكه ، كوفه ، بصره يا يكى ديگر از مراكزاسـلامـى بـوده بـاشـد. شـايـد همراه خانواده اش جزء عمره گزارانبوده و يا اينكه در سال شصتم هجرى به قصد حج آمده بود و سپسدر مـكه به امام (ع ) پيوست و تا كربلا آن حضرت را همراهى كرد.قـضيه درباره عبدالرحمن بن عبدرب انصارى خزرجى (رضى ) نيزچـنـيـن اسـت . ولى مـا ايـن دو تـن را بـه هـمـراه عـمار بن حسان طائى(رضـى ) زيـر عـنـوان بـعـدى قرار داده ايم . با اينكه گمان قوىداريم كه عمار بن حَسّان طائى از ساكنان كوفه بود.
2ـ كسانى كه از جاهاى نامعلوم آمدند و در مكه به امام پيوستند
جـنـادة بـن كـعـب بن حرث انصارى خزرجى : سماوى گويد: جناده ازكـسـانـى بـود كـه از مكه حسين (ع ) را همراهى كرد و با خانواده اشهمراه آن حضرت آمد. چون روز عاشورا فرا رسيد. گام به ميدان جنگنـهـاد و در حـمـله نـخست كشته شد.(656) برخى از منابعتـاريـخـى از وى بـا نـام جـنـادة بـن حـارث انـصـارى يـاد كـردهانـد،(657) هـمـان گونه كه از پسرش كه پس از وى درعاشورا كشته شد به نام عمرو بن جناده ياد كرده اند. ولى سماوىاز پسرش به نام عمر بن جناده نام مى برد.(658)
ولى سماوى هنگام برشمردن نام كسانى كه با خانواده هاشان بهامـام پـيـوسـتـنـد، جـنـاده يـاد شـده را به نام جنادة بن حرث سلمانىخوانده است .(659)
نـمـازى براين باور است كه جنادة بن حرث انصارى و جنادة بن كعببـن حـارث انـصـارى يـكـى هستند و معتقد است كه وى غير از جنادة بنحـارث سـلمـانـى ازْدى اسـت كـه مـامـقـانـى او را در شـمـار يـارانرسـول خـدا(ص ) و امـيـرالمـؤ منين (ع ) آورده است . نمازى در زيارتنـاحيه مقدسه يا رجبيه ، نامى از جناده نمى يابد ـ به خلاف گفتهمـامـقـانـى (660) ـ بـلكـه در هر دو جا عبارت السلام علىحـيـان بـن حـارث سـلمـانـى ازْدى را(661) مى يابد؛ و متنزيارت نيز همين است .(662)
در برخى كتاب ها آمده است كه جناده در حمله نخست در حضور امام (ع )بـه شـهـادت رسـيـد.(663) چـنـانـكـه در بـرخـى ازمـقـاتـل چـنـيـن آمـده اسـت : پـس از او ـ يـعـنـى پـس از نـافـع بـنهلال ـ جنادة بن حرث انصارى بيرون آمد و اين رجز را مى خواند:
انا جنادة انا ابن الحارث
لست بخوّار ولا بناكث
عن بيعتى حتى يقوم وارثى
من فوق شلوٍ فى الصعيد ماكث
من جناده فرزند حارثم ؛ ترسو و عهد شكن نيستم ؛ تا آن كه
بازماندگانم با افتخار بر سر تربت من بايستند!
وى آنگاه حمله كرد و جنگيد تا كشته شد.
پس از او، عمرو بن جناده بيرون آمد و اين شعر را مى خواند:
اضق الخناق من ابن هند وارمه
فى عقره بفوارس الانصار
ومهاجرين مخضّبين رماحهم
تحت العجاجة من دم الكفار
خضبت على عهد النبى محمد
فاليوم تخضب من دم الفجار
واليوم تخضب من دماء معاشر
رفضوا القرآن لنصرة الاشرار
طلبوا بثاءرهم ببدر وانثنوا
بالمرهفات وبالقنا الخطار
والله ربى لا ازال مضاربا
للفاسقين بمرهف بتّار
هذا على اليوم حق واجب
فى كل يوم تعانق وحوار
گلوى پسر هند را سخت بفشار و با سواران انصار در خانه اش براو تير بيفكن .
و بـا مـهـاجـرانـى كـه نيزه هاشان در زير گرد و خاك از خون كفاررنگين است .
نـيـزه هـايـى كه در روزگار محمد(ص ) رنگين مى شد، امروز ازخونفاجران رنگين مى شود.
امـروز از خـون گـروهـى خـضاب مى شود كه براى يارى اشرار ازقرآن دور شده اند.
آنـان بـه خـونـخـواهـى جـنـگ بدر آمدند و با شمشير تيز و نيزه خمشدند.
بـه خـدا سـوگـند كه من پيوسته تبهكاران را با شمشير برّان مىزنم .
هر روزى كه در آغوش كشيدنى و گفت وگويى است ، اين كار بر منواجب است .
سپس حمله كرد و جنگيد تا كشته شد.(664)
آقاى مقرم مى نويسد: عمرو بن جناده يازده ساله ، پس از كشته شدنپدرش آمد و از حسين (ع ) اجازه خواست . حضرت اجازه نداد و فرمود:پـدر اين جوان در حمله نخست كشته شد، شايد مادرش راضى نباشد.جـوان گـفـت : مـادرم مـرا فـرمـان داده اسـت ! آنـگـاه اجـازه داد و جـوانبـلافـاصـله كـشـتـه و سـرش نـزد حسين انداخته شد، مادرش سر راگـرفـت و خـونـش را پـاك كـرد و آن را بـه مـردى كه نزديكش بودكوفت و او را كشت . سپس به خيمه گاه بازگشت و تير خيمه و بهقولى شمشيرى برداشت و اين شعر را سرود:
انا عجوز فى النساء ضعيفه
خاوية بالية نحيفه
اءضربكم بضربة عنيفة
دون بنى فاطمة الشريفه
پيرزنى هستم ناتوان ، با استخوان هايى سست و لاغر.
بـر شـمـا ضـربـه هـايـى كـشـنـده وارد مـى كـنـم ، در راه دفـاع ازفرزندان فاطمه با شرافت .
پـس از زدن آن دو مـرد با عمود خيمه ، حسين (ع ) او را به خيمه گاهباز گرداند.(665)
شـايـد عمرو بن جناده ، همان جوان مورد نظر روايت بعد باشد ـ بهخاطر اينكه با روايت پيشين مشتركات فراوانى دارد ـ. اين روايت مىگـويـد: سـپـس جـوانـى بـيرون آمد كه پدرش ‍ در ميدان كشته شد ومـادرش هـمـراه او بود. مادرش گفت : فرزندم برو و در حضور پسررسـول خـدا(ص ) بـجنگ . او رفت و حسين (ع ) فرمود: پدر اين جوانكشته شد، شايد مادرش راضى به ميدان رفتن او نباشد. جوان گفت: مادرم مرا به اين كار فرمان داده است !
آنگاه بيرون آمد و مى گفت :
اميرى حسين و نعم الامير
سرور فؤ اد البشير النذير
على و فاطمة والداه
فهل تعلمون له من نظير
له طلعة مثل شمس الضحى
له غرة مثل بدر منير
پـيـشـوايـم حـسـيـن اسـت و چـه خـوب پـيـشـوايـى اسـت ،خوشحال كننده دل و قلب پيامبر بشارت دهنده و هشداردهنده است .
على و فاطمه ، پدر و مادر اويند، آيا براى او همانندى مى شناسيد؟
طـلعـتـش مـانـنـد خـورشـيـد نـيمروز و سيمايش مانند ماه شب چهارده مىدرخشد.
او آن قـدر جـنـگـيـد تا كشته شد. دشمنان سرش را بريدند و سوىسـپـاه حـسـيـن (ع ) انـداخـتـند. مادرش سر را برداشت و گفت : آفرينپـسـرم و اى شـادى قـلب و نـور ديـده ام . سـپس سر پسرش را بهمـردى كـوفـت و او را كـشـت ، آنگاه عمود خيمه را برداشت و به آنانحمله كرد و مى گفت :
انا عجوز سيدى ضعيفه
خاوية بالية نحيفه
اءضربكم بضربة عنيفة
دون بنى فاطمة الشريفه
آنگاه زد و دو مرد را كشت . سپس حسين (ع ) فرمان به بازگرداندنشداد وبرايش ‍ دعاكرد.(666)
عـبـدالرحـمـن بـن عـبـدرب انـصـارى خـزرجـى : سـماوى گويد: او ازصـحـابـه نـامدار و از ياران مخلص اميرالمؤ منين (ع ) بود. ابن عقدهبه نقل از اصبغ بن نباته گويد: اميرالمؤ منين فرمود: هر كس بهگـوش خـود از زبـان رسـول خـدا(ص ) حـديـث غـديـر را شـنيده استبرخيزد و هر كس به گوش خود نشنيده است برنخيزد. آنگاه افرادزيـر يـعـنـى ابـوايـوب انـصـارى ، ابـوعـمرة بن عمرو بن محصن ،ابـوزيـنـب ، سـهـل بـن حـنيف ، خزيمة بن ثابت ، عبدالله بن ثابت ،حبشى بن جناده سلولى ، عبيد بن عاذب ، نعمان بن عجلان انصارى ،ثـابـت بـن وديـعـه انـصارى ، ابوفضاله انصارى ، عبدالرحمن بنعـبـدرب انـصـارى بـرخـاسـتـنـد و گـفـتـند: ما شهادت مى دهيم كه ازرسـول خـدا(ص ) شـنـيـديـم كـه فـرمـود: ((آگـاه بـاشـيد كه خداىعزوجل ولى من است و من ولى مؤ منانم . آگاه باشيد، هر كس من مولاىاو هـسـتـم ، ايـن عـلى مـولاى اوسـت . خـدايا با دوستانش دوستى و بادشمنانش دشمنى كن . دوستانش را دوست و دشمنانش را دشمن بدار ويارى كن هر كس يارى اش كند)).
صـاحـب حـدائق گـويـد: عـلى بـن ابـى طالب كسى بود كه به اينعبدالرحمن قرآن آموخت و تربيتش كرد.(667)