پيشواى هفتم حضرت امام موسى بن جعفر(ع)

هيئت تحريريه موسسه اصول دين قم

- ۲ -


مناظرات و گفتگوهاى علمى

امامان گرامى ما با دانشى الهى كه داشتند در مورد هر سئوالى كه از آنان مى شد،پاسخى درست و كامل و در حد فهم پرسشگر،مى دادند.و هر كس حتى دشمنان،چون با آنان به احتجاج و گفتگوى علمى مى نشست،با اعتراف به عجز خويش و قدرت انديشه ى گسترده و احاطه اى كامل آنان،برمى خاست.

هارون الرشيد امام كاظم عليه السلام را از مدينه به بغداد آورد و به احتجاج نشست:

هارون-مى خواهم از شما چيزهايى بپرسم كه مدتى است در ذهنم خلجان مى كند و تا كنون از كس نپرسيده ام،به من گفته اند كه شما هرگز دروغ نمى گوييد،جواب مرا درست و است بفرماييد!

امام-اگر من آزادى بيان داشته باشم،تو را از آنچه مى دانم در زمينه ى پرسشت آگاه خواهم كرد.

هارون-در بيان آزاد هستيد،هر چه مى خواهيد بفرماييد...

و اما نخستين پرسش من:چرا شما و مردم،معتقد هستيدكه شما فرزندان ابو طالب از ما فرزندان عباس برتريد،در حاليكه ما و شما از تنه ى يك درختيم.

ابو طالب و عباس هر دو عموهاى پيامبر بودند و از جهت خويشاوندى با پيامبر،با هم فرقى ندارند.

امام-ما از شما به پيامبر نزديكتريم.

هارون-چگونه؟

امام-چون پدر ما ابو طالب با پدر رسول اكرم برادر تنى (پدر و مادر يكى) بودند ولى عباس برادر ناتنى (تنها از سوى مادر) بود.

هارون-پرسش ديگر:چرا شما مدعى هستيد كه از پيامبر ارث هم مى بريد،در حاليكه مى دانيم هنگامى كه پيامبر رحلت كرد عمويش عباس (پدر ما) زنده بود اما عموى ديگرش ابو طالب (پدر شما) زنده نبود و معلوم است كه تا عمو زنده است،ارث به پسر عمو نمى رسد.

امام-آيا آزادى بيان دارم.

هارون-در آغاز سخن،گفتم داريد.

امام-امام على بن ابيطالب (ع) مى فرمايند:با بودن اولاد،جز پدر و مادر و زن و شوهر،ديگران ارث نمى برند،و با بودن اولاد براى عمو نه در قرآن و نه در روايات،ارثى ثابت نشده است.پس آنانكه عمو را در حكم پدر مى دانند،از پيش خود مى گويند و حرفشان مبنايى ندارد (پس با بودن زهرا،فرزند رسول الله (ص) به عموى او عباس ارث نمى رسد.)

مضافا آنكه از پيامبر در مورد على-درود خدا بر او-نقل شده است كه:«اقضاكم على »،على بهترين قاضى شماست و نيز از عمر بن خطاب نقل شده است كه:«على اقضانا»على بهترين قضاوت كننده ى ماست.

و اين جمله،عنوان جامعى است كه براى حضرت على به اثبات رسيده،زيرا همه ى دانشهايى كه پيامبر،اصحاب خود را با آنها ستوده از قبيل علم قرآن و علم احكام و مطلق علم،همه در مفهوم و معناى قضاوت اسلامى،جمع است و وقتى مى گوييم على در قضاوت از همه بالاتر است يعنى در همه ى علوم از ديگران بالاتر است.

(پس گفتار على كه مى گويد:با بودن اولاد،عمو ارث نمى برد،حجت است و بايد آنرا بپذيريم نه گفته ى:عمو در حكم پدر است را،زيرا به تصريح پيامبر،على از ديگران به احكام دين آشناتر است.)

هارون-پرسش ديگر:

چرا شما اجازه مى دهيد مردم شما را به پيامبر نسبت بدهند و بگويند:فرزندان رسول خدا در صورتيكه شما فرزندان على هستيد،زيرا هر كس به پدر خود نسبت داده مى شود (نه به مادر) و پيامبر جد مادرى شماست.

امام-اگر پيامبر زنده شده و از دختر تو خواستگارى كند،به او مى دهى؟

هارون-سبحان الله،چرا ندهم،بلكه در آنصورت بر عرب و عجم و قريش،افتخار هم خواهم كرد.

امام-اما اگر پيامبر زنده شود از دختر من خواستگارى نخواهد كرد و منهم نخواهم داد.

هارون-چرا؟

امام-چون او پدر من است (و لو از طرف مادر) ولى پدر تو نيست.(پس مى توانم خود را فرزند رسول خدا بدانم)

هارون-پس چرا شما خود را ذريه ى رسول خدا مى دانيد و حال آنكه ذريه از سوى پسر است نه از سوى دختر.

امام-مرا از پاسخ اين پرسش معاف دار.

هارون-نه،بايد پاسخ بفرماييد و از قرآن دليل بياوريد...

امام- «...و من ذريته داود و سليمان و ايوب و يوسف و موسى و هارون و كذلك نجزى المحسنين و زكريا و يحيى و عيسى(35)...»

اكنون مى پرسم:عيسى كه در اين آيه ذريه ى ابراهيم به شمار آمده،آيا از سوى پدر به او منصوب است يا از سوى مادر؟

هارون-به نص قرآن،عيسى پدر نداشته است.

امام-پس از سوى مادر،ذريه ناميده شده است،ما نيز از سوى مادرمان فاطمه-درود خدا بر او-ذريه ى پيامبر محسوب مى شويم.

آيا آيه ى ديگر بخوانم؟

هارون-بخوانيد!امام-آيه ى مباهله را مى خوانم: «فمن حاجك فيه من بعد ما جائك من العلم فقل تعالوا ندع ابنائنا و ابنائكم و نسائنا و نسائكم و انفسنا و انفسكم ثم نبتهل فنجعل لعنة الله على الكاذبين(36)»هيچكس ادعا نكرده است كه پيامبر در مباهله با نصاراى نجران جز على و فاطمه و حسن و حسين،كس ديگرى را براى مباهله با خود برده باشد پس مصداق ابنائنا (پسرانمان را) در آيه ى مزبور،حسن و حسين-درود خدا بر آن هر دوان-هستند،با اينكه آنها از سوى مادر به پيامبر منسوبند و فرزندان دختر آن گرامى اند.

هارون-از ما چيزى نمى خواهيد؟

امام-نه،مى خواهم به خانه ى خويش باز گردم.

هارون-در اين مورد بايد فكر كنيم...(37)

عبادت

شناخت ويژه ى آن گرامى از خداوند و انس روحى وى با پروردگار بزرگ و نورانيت ذاتى وى كه ويژه ى امامان پاك است،همه او را به عبادتى گرم و راز و نيازى عاشقانه با خدا سوق مى داد. وى عبادت را همان سان كه خداوند در قرآن به عنوان غايت آفرينش شناسانده است، مى دانست و به هنگام فراغت از كارهاى اجتماعى،هيچ كارى را همسنگ آن قرار نمى داد. هنگامى كه به دستور هارون به زندان افتاد،چنين فرمود:

اللهم انى طالما كنت اسالك ان تفرغنى لعبادتك و قد استجبت منى فلك الحمد على ذلك.(38)

خداوندگارا،چه بسيار مدت مى بود كه از تو مى خواستم مرا براى عبادت خويش،فراغت دهى، اينك دعايم را به اجابت رساندى،پس تو را بر اين سپاس مى گويم.

اين جمله،شدت اشتغال به كارهاى اجتماعى آن بزرگوار را در ايامى كه به زندان نيفتاده بودند،نيز مى رساند.هنگامى كه آن امام در زندان ربيع بود،هارون گاهى روى بامى كه مشرف به زندان امام بود،مى رفت و به داخل زندان نگاه مى كرد.هر بار مى ديد كه چيزى چون لباسى در گوشه ى زندان افكنده اند،و از جاى نمى جنبد.يكبار پرسيد،آن لباس از آن كيست؟ربيع گفت:لباس نيست،موسى بن جعفر است كه اغلب در حالت سجود و عبادت پروردگار زمين را بوسه مى زند.

هارون گفت براستى كه او از عباد بنى هاشم است.

ربيع پرسيد:پس چرا دستور مى دهى كه در زندان بر او بسيار سخت بگيرند.

گفت:هيهات،چاره يى جز اين نيست!!(39)يكبار،هارون كنيزى ماه چهره را به عنوان خدمتكارى آن گرامى فرستاد و در باطن بدين قصد كه اگر امام بدو تمايلى نشان دادند،از اينطريق دست به تبليغاتى عليه آن گرامى بزند.امام به آورنده ى دخترك گفت شما به اين هديه ها دلبسته ايد و بدان ها مى نازيد،من به اين هديه و امثال آن نيازى ندارم.هارون خشمگين شد و دستور داد كه كنيز را به زندان ببر و به امام بگو،ما تو را با رضايت خود تو به زندان نيفكنده ايم. (يعنى ماندن اين كنيز هم بستگى به رضايت تو ندارد) .

چيزى نگذشت كه جاسوسان هارون كه مامور گزارش ارتباطات كنيز با امام بودند به هارون خبر بردند كه كنيزك،بيشتر اوقات در حال سجده است.هارون گفت به خدا سوگند،موسى بن جعفر او را افسون كرده است...

كنيز را خواست و از او باز خواست كرد اما كنيزك جز نكويى از امام نگفت.هارون به مامور خود دستور داد كه كنيز را نزد خويش نگهدارد و با كسى چيزى از اين ماجرا نگويد.كنيزك پيوسته در عبادت بود تا چند روز پيش از وفات امام از دنيا رفت.(40)

آن گرامى اين دعا را بسيار مى خواند:

اللهم انى اسالك الراحة عند الموت و العفو عند الحساب

خداوندگارا،از تو آسايش هنگام مرگ و گذشت و بخشايش هنگام حساب را مى طلبم.(41)

قرآن را بسيار خوش مى خواند،چندان كه هر كس صداى او را مى شنيد،مى گريست مردم مدينه به وى «زين المتهجدين »يعنى آذين شب زنده داران لقب داده بودند.(42)

حلم و گذشت و بردبارى

بردبارى و گذشت آن بزرگ،بى مانند و سرمشق ديگران بود.

لقب «كاظم »به دنباله ى نام آن گرامى،حاكى از همين خصلت وى و نشانه ى شهرت ايشان به كظم غيظ و گذشت و بردبارى اوست.

در روزگارى كه عباسيان،در سراسر بلاد اسلامى خفقان ايجاد كرده بودند و اموال مردم را به عنوان بيت المال مى گرفتند و صرف عيش و نوش مى كردند و بر اثر حيف و ميل آنان،فقر عمومى بيداد مى كرد،مردم اغلب بى فرهنگ و فقير بودند و تبليغات ضد علوى عباسيان نيز، اذهان ساده لوحان را مى آلود،گهگاه،برخى از سر نادانى،بر امام بر مى آشفتند،اما آن بزرگوار، با اخلاق عالى خويش،بر آشفته ها را تسكين مى داد و با ادب و متانت خويش،آنها را تاديب مى كرد.

مردى از اولاد خليفه ى دوم در مدينه مى زيست كه امام را آزار مى داد و گاهى كه امام را مى ديد با دشنام،توهين مى كرد.

برخى از ياران امام،پيشنهاد مى كردند كه او را از ميان بردارند:امام شديدا ايشان را از اينكار باز مى داشت.

يكروز امام جاى او را كه در مزرعه اى بيرون مدينه بود،پرسيدند.

چارپايى سوار شدند و بدانجا رفتند و او را در مزرعه يافتندو همچنان سواره وارد مزرعه شدند.او فرياد زد كه زراعت مرا پايمال نكن!حضرت اعتنايى به گفته ى او نكردند و همچنان سواره نزد او رفتند(43)و چون كنار او رسيدند،از چارپا پياده شدند و با گشاده رويى و بزرگوارى از او پرسيدند:

چقدر براى اين مزرعه خرج كرده اى؟

گفت:صد دينار

فرمود:چقدر اميد سود دارى؟

گفت:غيب نمى دانم.

فرمود:گفتم چقدر اميدوار هستى؟

گفت:اميد دويست دينار سود دارم.

حضرت سيصد دينار به او مرحمت فرمودند و فرمودند زراعت هم از آن خودت،خدا به تو آنچه به آن اميد دارى خواهد رسانيد.آن شخص برخاست و سر آن گرامى را بوسيد و از او خواست كه از گناهان و جسارت هاى وى در گذرد.امام تبسمى فرمودند و باز گشتند...

روز بعد،آن مرد در مسجد نشسته بود كه امام (ع) وارد شدند.

آنمرد تا نگاهش به امام افتاد گفت:

الله اعلم حيث يجعل رسالته

خدا بهتر مى داند كه رسالت خويش را به چه كسانى بدهد. (كنايه از آنكه امام موسى بن جعفر به راستى شايستگى امامت دارند)

دوستانش با شگفتى پرسيدند،داستان چيست،قبلا از او بد مى گفتى؟

او دو باره امام را دعا كرد و دوستانش با او به ستيزه برخاستند...

امام با يارانى از خود كه قصد قتل او را داشتند فرمود:كدام بهتر است،نيت شما يا اينكه من با رفتار خويش او را به راه آوردم؟(44)

سخاوت و بخشندگى

امام عليه السلام به دنيا به چشم هدف نمى نگريست و اگر مالى فراهم مى آورد دوست مى داشت با آن خدمتى بكند و روح پريشان افسرده اى را آرامش بخشد و گرسنه يى را سير كند و برهنه اى را بپوشاند:

محمد بن عبد الله بكرى مى گويد:از جهت مالى سخت درمانده شده بودم و براى آنكه پولى قرض كنم وارد مدينه شدم،اما هر چه اين در و آن در زدم نتيجه نگرفتم و بسيار خسته شدم. با خود گفتم خدمت حضرت ابو الحسن موسى بن جعفر-درود خدا بر او-بروم و از روزگار خويش نزد آن بزرگ شكايت كنم.

پرسان پرسان ايشان را در مزرعه يى در يكى از روستاهاى اطراف مدينه سرگرم كار يافتم.امام براى پذيرايى از من نزدم آمدند و با من غذا ميل فرمودند،پس از صرف غذا پرسيدند،با من كارى داشتى؟ماجرا را برايشان عرض كردم،امام برخاستند و به اطاقى در كنار مزرعه رفتند و باز گشتند و با خود سيصد دينار طلا (سكه) آوردند و به من دادند و من بر مركب خود و بر مركب مراد سوار شدم و باز گشتم.(45)

عيسى بن محمد كه سنش به نود رسيده بود مى گويد:يكسال خربزه و خيار و كدو كاشته بودم،هنگام چيدن نزديك مى شد كه ملخ تمام محصول را از بين برد و من يكصد و بيست دينار خسارت ديدم.

در همين ايام،حضرت امام كاظم عليه السلام، (كه گويى مراقب احوال يكايك ما شيعيان مى بودند) يكروز نزد من آمدند و سلام كردند و حالم را پرسيدند،عرض كردم:ملخ همه ى كشت مرا از بين برد.

پرسيدند:چقدر خسارت ديده اى؟

گفتم:با پول شترها صد و بيست دينار.

امام عليه السلام يكصد و پنجاه دينار به من دادند.

عرض كردم:شما كه وجود با بركتى هستيد به مزرعه ى من تشريف بياوريد و دعا كنيد.

امام آمدند و دعا كردند و فرمودند:

از پيامبر روايت شده است كه:به باقيمانده هاى ملك ومالى كه به آن لطمه وارد آمده است، بچسبيد.

من همان زمين را آب دادم و خدا به آن بركت داد و چندان محصول آورد كه به ده هزار فروختم.(46)

سخنان امام

1-فروتنى در آنست كه با مردم چنان كنى كه دوست مى دارى با تو همانگونه رفتار كنند.(47)

2-بهترين وسيله ى نزديكى به خدا،پس از شناخت او،نماز،نيكى به والدين،و ترك حسد و خود پسندى و فخر و نازيدن است.(48)

3-آنكه خيانت ورزد و عيب چيزى را بر مسلمانى فرو پوشد يا از راهى ديگر او را گول بزند و مكر و خدعه كند،مستوجب لعنت خداوند است.(49)

4-بنده ى بسيار بد خداوند كسى است كه دو روى و دو زبان باشد.پيش روى برادر دينى ثناى او گويد و چون از او دور شد،بدگويى كند يا اگر به برادر مسلمانش نعمتى عطا شد بدو رشك ورزد و چون گرفتارى برايش پيش آمد از يارى وى دست بردارد.(50)

5-هر كس عاشق دنيا شد،ترس آخرت از دلش رخت بر مى بندد.(51)

6-خير الامور اوسطها،بهترين كارها،حد ميانه ى آنهاست.(52)

7-حصنوا اموالكم بالزكاة،اموال خود را با دادن زكات حفظ كنيد.(53)

درود خدا بر او باد كه امام راستين بود،و بهترين بود،در رهبرى و خصلت هاى خدا گون و هماره تا انسان بجاست از لب شهيدان و آزادگان بر او درود باد.