پيشواى هفتم حضرت امام موسى بن جعفر(ع)

هيئت تحريريه موسسه اصول دين قم

- ۳ -


بررسى و تحكيم امامت آنحضرت

امامان گرامى ما را رسم بر اين بود كه براى شناساندن امام و مرجع علمى و سياسى و دينى بعد از خويش،به نام و شخص او تصريح مى فرمودند تا براى آنها كه مى خواستند از ين رهگذر سوء استفاده هاى سياسى،بكنند،مفرى باقى نماند و هم شيعيان راستين،امام و جانشين واقعى را باز شناسند،از اينرو،در مورد امام كاظم عليه السلام نيز،پدر گراميشان با وجود حكومت پر خفقان عباسى،باز در مواردى بسيار به امامت آنحضرت پس از خويش تصريح فرموده اند كه تنها به چند نمونه اكتفا مى شود:-على بن جعفر گويد:پدرم امام صادق عليه السلام به گروهى از اصحاب و خواص خويش فرمود:سفارش مرا در مورد فرزندم موسى بپذيريد،زيرا او از همه ى فرزندان من و نيز از همه كسانى كه از من بيادگار مى مانند،برتر است و جانشين من پس از من و حجت خداوند بر همه ى بندگان خدا خواهد بود.(54)

2-عمر بن ابان مى گويد:امام صادق (ع) ،امامان پس از خود را ياد كرد.

من اسماعيل فرزند ايشان را نام بردم،فرمود،نه،به خدا سوگند اين كار به اختيار ما نيست،به دست خداست.(55)

3-زراره-يكى از برجسته ترين شاگردان امام صادق عليه السلام مى گويد:خدمت آن بزرگ رسيدم،سرور فرزندانش موسى عليه السلام سمت راست آن گرامى و جنازه يى-كه جنازه ى فرزند ديگرش اسماعيل بود-روبروى حضرت قرار داشت.

به من فرمود:زراره،برو و داود رقى،حمران و ابو بصير (سه تن از ياران آن حضرت) را بياور. رفتم و آوردم.

ديگران هم مى آمدند تا سى نفر شديم و اطاق پر شد.

امام به داود رقى فرمودند:پارچه ى روى جنازه را كنار بزن.داود چنان كرد كه امام فرموده بود. آنگاه آن گرامى فرمود:

داود!ببين اسماعيل زنده است يا مرده.

گفت:سرور من،مرده است.

امام به يكايك حاضران جنازه را نشان داد و همه گفتند مرده است.

فرمود:خداوندا گواه باش (كه براى رفع اشتباه مردم تا اين اندازه كوشيدم) سپس دستور دادند،او را غسل و حنوط كردند و در كفن نهادند و چون تمام شد باز به مفضل فرمودند: صورت او را باز كن.

مفضل چنان كرد كه امام فرموده بودند.آنگاه فرمود:زنده است يا مرده؟مفضل عرض كرد. مرده است.و باز از همه ى حاضران پرسيد و همه همان را گفتند.و حضرت دگر بار فرمودند: خدايا گواه باش،اما باز گروهى كه مى خواهند نور خدا را خاموش كنند موضوع امام بودن اسماعيل را مطرح خواهند كرد.

و در اين هنگام به فرزندش موسى اشاره كرد و فرمود:

خدا نور خود را تاييد مى كند،گر چه گروهى آنرا نخواهند.

اسماعيل را دفن كردند،امام از حاضران پرسيدند:آنكه در اينجا دفن شد كه بود،همه گفتند: فرزندتان اسماعيل.امام فرمودند خدايا گواه باش.سپس دست فرزند خود موسى را گرفتند و گفتند:

هو الحق و الحق معه و منه الى ان يرث الله الارض و من عليها.او بر حق و با حق است و حق از اوست تا روز رستخيز.(56)

4-منصور بن حازم مى گويد به امام صادق عرض كردم:

پدر و مادرم فداى شما باد،هر صبح و شام جانها در معرض مرگ قرار دارند،اگر براى شما چنين پيش آيد چه كس امام ما خواهد بود؟امام دست بر شانه ى راست فرزندش ابو الحسن موسى زد و فرمود اگر براى من پيش آمدى رخ داد،اين فرزندم امام شما خواهد بود.و آن گرامى در آن هنگام 5 ساله بود و عبد الله فرزند ديگر امام صادق-كه بعدها برخى به امامت او عقيده مند شدند-نيز در آن مجلس با ما بود.

5-شيخ مفيد-كه رحمت گسترده ى خداوند به روان پاك او باد-مى گويد:

گروهى از بزرگان ياران حضرت امام ششم-درود خدا بر او-مانند:مفضل بن عمر،معاذ بن كثير،عبد الرحمن بن حجاج،فيض بن مختار،يعقوب سراج،سليمان بن خالد،صفوان جمال و ديگران-كه ذكر نامشان به درازا مى كشد-موضوع جانشينى حضرت امام كاظم عليه السلام را روايت كرده اند و نيز از اسحق و على دو برادر امام موسى كاظم-كه در فضل و ورع و تقواى آنان ترديدى نيست،روايت شده است.(57)

با اينهمه تاكيدها و تصريح ها،براى شيعه و آنانكه با امام ششم سر و كار داشتند مشخص و معين بود كه پس از آن گرامى،فرزندش ابو الحسن موسى بن جعفر الكاظم،امام است،نه اسماعيل-كه در حيات پدر از دنيا رفت-و نه فرزند اسماعيل كه محمد نام داشت و نه فرزند ديگر امام صادق عليه السلام كه عبد الله ناميده مى شد.با اين وجود،پس از درگذشت آن امام راستين،گروهى به امامت فرزندش اسماعيل و يا فرزند اسماعيل و يا عبد الله معتقد شدند و از مسير روشنى كه برايشان تعيين شده بود،به انحراف گراييدند.

شاگردان و تربيت يافتگان مكتب امام

دانش و رفتار آن گرامى نمايشگر علم و عمل پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و اجداد پاكش بود.همه ى تشنگان علم و كمال از چشمه ى مكتب او سيراب مى شدند و چنان مى آموخت كه شاگردان وى در كمترين هنگام مى توانستند به مقامات عالى ايمانى و علمى برسند.

حدود بيست سال از عمر گرامى اش مى گذشت كه پدر بزرگوارش رحلت كرد و اكثر شاگردان و تربيت شدگان مكتب پدر،بدو روى آوردند و متجاوز از سى سال از آن گرامى استفاده بردند.(58)

تربيت شدگان مكتب آن گرامى در علم فقه،حديث،كلام و مناظره،با ديگران قابل قياس نبودند و در اخلاق و عمل و خدمت به مسلمانان،نمونه روزگار بودند.استادان علم كلام قدرت بحث با هيچيك از آنان را نداشتند و در مناظره با آنان به زودى از پاى در مى آمدند و به عجز خود اعتراف مى كردند.

عظمت روحى و شخصيت عظيم اين شاگردان امام چشم مخالفين به ويژه حكومت وقت را خيره كرده بود،و بيم داشتند كه اينان با آن موقعيت و محبوبيتى كه دارند قيام كنند و مردم را به دنبال خود بكشانند.

اينك اجمالى از شرح حال برخى از تربيت شدگان اين مكتب را مى خوانيم:

1-ابن ابى عمير

او در سال 217 درگذشت،محضر سه امام. (امام كاظم و امام رضا و امام جواد را-كه بر همه شان درود خدا باد-) درك كرد،و جزو دانشمندان مشهور و بزرگان ياران ائمه ى اطهار (ع) بود،و روايات بسيارى پيرامون مسائل مختلف از وى به يادگار مانده است.مقام شامخ او زبانزد شيعه و سنى و مورد اطمينان اين هر دو دسته بود،جاحظ كه يكى از دانشمندان اهل تسنن است در باره ى او مى نويسد:ابن ابى عمير در همه چيز يگانه ى زمان بود.(59)

فضل بن شاذان مى گويد:برخى به حكومت وقت اطلاع دادند ابن ابى عمير نام عموم شيعيان عراق را مى داند،حكومت از او خواست كه نام آنان را بگويد،او امتناع كرد،او را برهنه كردند و ميان دو درخت خرما آويختند و صد تازيانه به او زدند،و نيز صد هزار درهم ضرر مالى به او رساندند.(60)

ابن بكير مى گويد:ابن ابى عمير زندانى شد،و در حبس ناراحتى فراوانى به او رسيد،و نيز هر چه ثروت داشت از او گرفتند(61)و گويا در خلال همين زندانى شدنها و گرفتاريها بود كه كتابهاى حديث او از بين رفت.

شيخ مفيد مى نويسد:ابن ابى عمير هفده سال در زندان بود و اموالش از بين رفت،شخصى ده هزار درهم به او بدهكار بود،چون فهميد كه ابن ابى عمير ثروت خود را از دست داده است، خانه ى خود را فروخت و ده هزار درهم ابن ابى عمير را نزد او برد.

ابن ابى عمير گفت:اين پول را از كجا آوردى؟ارث به تو رسيده يا گنجى يافته يى؟

-خانه ام را فروختم!

-امام صادق به من فرموده است:خانه ى مسكونى مورد لزوم از استثناءهاى وام و قرض است، از اينرو با اينكه به اين پولها حتى به يك درهمش نياز دارم،قبول نمى كنم.(62)

2-صفوان بن مهران

صفوان از مردان پاك و موثقى بود كه بزرگان علما به روايات او اهميت مى دهند،در اخلاق و رفتار به مقامى رسيده بود كه مورد تاييد امام واقع شد.چنانكه پيشتر اشاره كرديم،همينكه از امام شنيد به ستمكاران نبايد كمك كرد،از هر گونه كمك به آنان خود دارى ورزيد و شترانى را كه به كرايه به هارون مى سپرد،فروخت تا مجبور نباشد از اين راه به ستمگر كمك كرده باشد.(63)

3-صفوان بن يحيى

وى از بزرگان اصحاب امام كاظم (ع) بود.شيخ طوسى مى نويسد:صفوان نزد اهل حديث موثق ترين مردم زمان و پارساترين آنان به شمار مى رفت.(64)

صفوان،امام هشتم (ع) را نيز درك كرد و نزد آن حضرت مقام و منزلتى عالى داشت(65)امام جواد عليه السلام نيز صفوان را به نيكى ياد مى كرد و مى فرمود:خدا از او-به رضايتى كه من از او دارم-راضى باشد،هيچگاه با من و پدرم مخالفت نورزيد.(66)

امام كاظم عليه السلام مى فرمود:ضرر دو گرگ درنده كه با هم به جان گله ى گوسفند بى چوپانى بيفتند بيش از زيان حب رياست نسبت به دين شخص مسلمان نيست،و فرمود اما اين صفوان رياست طلب نيست.(67)

4-على بن يقطين

وى در سال 124 هجرى قمرى در كوفه به دنيا آمد(68)پدرش شيعه بود،و براى امام صادق عليه السلام از اموال خود مى فرستاد،مروان او را تعقيب كرد،وى فرارى شد و همسر و دو پسرش على و عبد الله به مدينه رفتند.هنگامى كه دولت اموى از هم پاشيد و حكومت عباسى تشكيل شد،يقطين ظاهر شد و با همسر و دو فرزندش به كوفه برگشت.(69)

على بن يقطين با عباسيها كاملا ارتباط برقرار كرد،و برخى از پستهاى مهم دولتى نصيبش شد،و در آن موقع پناهگاه شيعيان و كمك كار آنان بود،و ناراحتى هاى آنان را برطرف مى كرد.

هارون الرشيد،على بن يقطين را به وزارت خويش برگزيد،على بن يقطين به امام كاظم (ع) عرض كرد نظر شما در باره ى شركت در كارهاى اينان چيست؟

فرمود:اگر ناگزيرى،از اموال شيعه پرهيز كن.

راوى اين حديث مى گويد:على بن يقطين به من گفت كه اموال را از شيعه در ظاهر جمع آورى مى كنم،ولى در پنهان به آنان باز مى گردانم.(70)

يكبار به امام كاظم (ع) نوشت:حوصله ام از كارهاى سلطان تنگ شده است،خدا مرا فدايت گرداند،اگر اجازه دهى از اين كار كناره مى گيرم.

امام در پاسخ او نوشت:اجازه نمى دهم از كارت كناره گيرى كنى،از خدا بپرهيز!(71)

و نيز يكبار به او فرمود:به يك كار متعهد شو،من سه چيز را براى تو تعهد مى كنم:اينكه قتل با شمشير و فقر و زندان به تو نرسد.على بن يقطين گفت:

كارى كه من بايد متعهد شوم چيست؟

فرمود:اينكه هر گاه يكى از دوستان ما نزد تو بيايد او را اكرام كنى(72).

عبد الله بن يحيى كاهلى مى گويد:خدمت امام كاظم عليه السلام بودم كه على بن يقطين به سوى آن حضرت مى آمد،امام رو به يارانش كرد فرمود:

هر كس دوست دارد شخصى از اصحاب رسول خدا (ص) ببيند به اين كه به سوى ما مى آيد نگاه كند.يكى از حاضران گفت پس او اهل بهشت است؟امام فرمود:

گواهى مى دهم كه او از اهل بهشت است(73).

على بن يقطين در انجام فرمان امام عليه السلام به هيچ وجه سهل انگارى نداشت،هر چه آن گرامى دستور مى داد انجام مى داد،گر چه راز آن دستور را نداند:

يكبار،هارون الرشيد لباسهايى به رسم هديه به على بن يقطين داد كه در ميان آنها جبه يى شاهانه بود،آن لباسها و آن جبه را به اضافه ى اموال ديگر براى امام كاظم عليه السلام فرستاد. امام همه ى اموال،جز آن جبه را پذيرفت،و به على بن يقطين نوشت اين لباس را نگهدار و از دست مده كه بزودى به اين لباس احتياج خواهى داشت.

على بن يقطين متوجه نشد كه چرا حضرت آن لباس را پس داده اند،ولى آن را نگهداشت، چند روزى گذشت،على بن يقطين از غلامى كه محرم او بود بر آشفته شد و او را بيرون كرد، غلام كه از علاقه ى على بن يقطين به امام كاظم،و فرستادن اموال براى او اطلاع داشت پيش هارون رفت و آنچه مى دانست گفت.هارون خشمگين شد و گفت رسيدگى مى كنم،اگر اينطور كه تو مى گويى،همانگونه باشد،او را خواهم كشت.و همان لحظه على بن يقطين را احضار كرد و پرسيد آن جبه را كه به تو دادم چه كردى؟

گفت:آن را معطر كرده در جاى مخصوصى حفظ كرده ام...

-هم اكنون آن را بياور!

على بن يقطين يكى از خدمتكارهاى خود را فرستاد،لباس را آورد و جلو هارون گذاشت، هارون كه لباس را ديد آرام يافت،و به على بن يقطين گفت:لباس را به جاى خود برگردان و خودت هم به سلامت باز گرد،پس از اين سعايت هيچ كس را در مورد تو نمى پذيرم،و دستور داد آن غلام را هزار ضربه شلاق بزنند.و او هنوز پانصد ضربه شلاق بيشتر نخورده بود كه جان سپرد(74).

على بن يقطين به سال 182 هجرى قمرى،زمانى كه حضرت موسى بن جعفر در زندان بود در گذشت(75).و كتابهايى داشته است كه نام برخى از آنها را شيخ مفيد و شيخ صدوق ياد كرده اند(76).

5-مؤمن طاق(77)

محمد بن على بن نعمان،كنيه اش ابو جعفر و لقب او مؤمن طاق،از اصحاب امام صادق و كاظم عليهما السلام بود،و نزد امام صادق (ع) منزلتى عظيم داشت،و آن گرامى او را در رديف بزرگان اصحاب خويش ياد نموده است(78).

مؤمن طاق اين يارايى را داشت كه با هر مخالفى بحث كند و بر او غالب گردد.

امام صادق عليه السلام برخى از ياران خود را به خاطر عدم توانايى و استعدادشان از بحث هاى كلامى باز داشت،ولى به مؤمن طاق ورود به اين مباحث را توصيه مى فرمود.

امام صادق در شان او به خالد فرمود:صاحب طاق با مردم به بحث مى پردازد و همچون باز شكارى بر شكار فرود مى آيدو تو اگر بالت را بچينند هرگز پرواز نمى كنى(79).

وقتى امام صادق (ع) رحلت كرد،ابو حنيفه به مؤمن طاق به طعنه گفت امام تو در گذشت، مؤمن طاق بى درنگ گفت:ولى امام تو تا«روز وقت معلوم »مهلت داده شده است(80).يعنى امام تو شيطان است كه خدا در قرآن در باره ى او فرموده: «فانك من المنظرين الى يوم الوقت المعلوم » (81)

هشام بن حكم

وى در بحث و مناظره و علم كلام نبوغ،و در اين فن بر ديگران برترى داشت.ابن نديم مى نويسد هشام از متكلمين شيعه و از كسانى بود كه بحث در باره ى امامت را مى شكافت،او در علم كلام ماهر و حاضر جواب بود(82).

هشام كتابهاى بسيار نوشت،و با علماى اديان و مذاهب مباحثه هاى جالبى انجام داد:

يحيى بن خالد برمكى در حضور هارون الرشيد به هشام گفت:آيا ممكن است حق در دو جهت مخالف قرار بگيرد؟

هشام گفت نه.يحيى گفت مگر چنين نيست كه وقتى دو نفر با هم اختلاف دارند و بحث مى كنند يا هر دو بر حقند يا هر دو باطل و يا يكى بر حق ديگرى باطل است؟هشام گفت،آرى، خالى از اين سه صورت نيست ولى صورت اول امكان ندارد،ممكن نيست هر دو بر حق باشند.

يحيى گفت اگر قبول دارى چنانچه دو نفر در حكمى از احكام دين با هم نزاع و اختلاف داشته باشند ممكن نيست هر دو بر حق باشند،پس على و عباس كه نزد ابو بكر رفتند و در باره ى ميراث رسول اكرم (ص) با هم نزاع كردند.كدام بر حق بودند؟

گفت:هيچكدام بر خطا نرفتند و داستان آنها نظير هم دارد:در قرآن مجيد،در قصه ى داود (ع) آمده است كه دو فرشته با هم نزاع داشتند و نزد داود (ع) آمدند كه نزاع آنها را حل كند، از آن دو فرشته كدام بر حق بودند؟

يحيى گفت:هر دو بر حق بودند و با هم اختلاف نداشتند،و نزاع آنان صورى بود،و مى خواستند با اين صحنه داود را متوجه كار وى سازند(83).

هشام گفت نزاع على (ع) و عباس هم همينطور بود و آنها با هم اختلاف و نزاعى نداشتند.و تنها براى آگاه كردن ابو بكر از اشتباهى كه كرده بود،اين كار را كردند و خواستند به ابو بكر بفهمانند اينكه مى گويى كسى از پيامبر ارث نمى برد دروغ مى گويى و ما وارث اوييم.

يحيى متحير شد و قدرت پاسخ نداشت،و هارون الرشيد هم هشام را مورد تحسين قرار داد(84).

يونس بن يعقوب مى گويد:گروهى از اصحاب امام صادق (ع) از جمله حمران بن اعين و مؤمن طاق و هشام بن سالم و طيار و هشام بن حكم نزد آن بزرگوار بودند و هشام جوان بود،امام (ع) به هشام گفت آيا خبر نمى دهى كه با عمرو بن عبيد چه كردى و چگونه از او سئوال كردى؟

هشام گفت از شما شرم مى كنم و در خدمت شما زبانم كار نمى كند!

امام فرمود:وقتى به شما دستورى مى دهيم انجام دهيد!

هشام گفت:شنيده بودم كه عمرو بن عبيد در مسجد بصره مى نشيند و براى مردم صحبت مى كند و اين بر من گران بود.روز جمعه وارد بصره شدم و به مسجد رفتم ديدم عمرو بن عبيد در مسجد نشسته است و مردم دور او را گرفته اند و از او مطالبى سؤال مى كنند. جمعيت را شكافتم و نزديك او نشستم و گفتم اى دانشمند،من غريبم،اجازه بده سؤالى را مطرح كنم!اجازه داد.گفتم آيا چشم دارى؟گفت اى پسرك اين چه سؤالى است؟گفتم سئوال من همينگونه خواهد بود.گفت:بپرس گر چه سئوالت احمقانه است.

دو باره پرسيدم:چشم دارى؟

-آرى.

-به وسيله ى آن چه مى بينى؟

-رنگها و شكلها را.

-آيا بينى دارى؟

-آرى.

-با آن چه مى كنى؟

-بوها را استشمام مى كنم.

-دهان دارى؟

-آرى.

-با آن چه مى كنى

-طعم غذاها را مى چشم

-آيا (مغز و مركز احساس) هم دارى؟

-دارم.

-با آن چه مى كنى؟

-با آن هر چه بر جوارح من وارد شود،تميز و تشخيص مى دهم.

-آيا اين جوارح،تو را از اين مركز احساس بى نياز نمى كنند؟

-نه!

-چطور؟در صورتيكه همه ى اعضا و جوارح تو صحيح و سالم هستند!

-هر گاه اين جوارح در چيزى شك كنند به (مغز و مركز احساس) رجوع مى كنند تا شك آنان بر طرف و يقين حاصل شود.

-پس خدا (مغز و مركز احساس) را براى زدودن شك اين جوارح قرار داده است؟

-آرى.

-پس حتما به (مغز و مركز احساس) نياز داريم؟

-آرى.

هشام مى گويد گفتم:خداوند جوارح تو را بدون امامى كه درست را از نادرست تشخيص دهد وا نگذاشته است،اما همه ى اين خلق را در حيرت و شك و اختلاف بدون امامى كه در هنگام اختلاف و شك به او رجوع كنند وا گذاشته است؟!!

عمرو بن عبيد ساكت شد و چيزى نگفت سپس به من رو كرد...و پرسيد:

اهل كجائى؟گفتم:اهل كوفه.

گفت:تو هشام هستى.و مرا پيش خود برد و در جاى خود نشانيد و ديگر صحبتى نكرد تا من برخاستم.

امام صادق عليه السلام تبسم كرد و فرمود:چه كسى به تو اين استدلال را ياد داد؟

هشام گفت:اى پسر رسول خدا (ص) ،همينطور بر زبانم جارى شد.

امام فرمود:اى هشام!به خدا سوگند اين استدلال در صحف ابراهيم و موسى نوشته شده است.(85)