معرفت نفس

استاد حسين انصاريان

- ۲۰ -


جـلسه 20

عرفان حقيقى

اميرالمؤمنين عليه السلام درباره نفس مى‏فرمايند :

« العارفُ مَنْ عَرَفَ نَفْسَهُ فَأعْتَقَها و نَزَّهَها عَنْ كُلٍّ يُبَعِّدُهاو يُوبِقُها »1.

آن حضرت مى‏فرمايد كه من نمى‏توانم به راحتى شخصى را عارف بنامم ؛ زيرا عارف مقام بسيار بلندِ ملكوتى دارد و به سادگى كسى به آن مقام نمى‏رسد. البته هر كسى مى‏تواند به آسانى خود را عارف بنامد و بداند و عده‏اى را گرد خود جمع كند ؛ اما سخن امام على عليه السلام در دعاى كميل، آن جا كه مى‏گويد : «يا غايَةَ آمالِ العارِفين» اى منتهاى آرزوى عارفان! نشان مى‏دهد كه عارف، شخصيتى بسيار والا دارد.

ايّها النّاس! جهان جاى تن آسايى نيست

مرد دانا به جهان داشتن ارزانى نيست

آرى، هم‏چنان كه از روايات استفاده مى‏شود، عرفان، سومين مقام، بعد از انبيا و ائمه قدس سرهما است. عارف كسى است كه هم عابد و زاهد است و هم صابر است. او تجلى‏گاه اسماى حضرت حق، آينه صفات ملكوت و آشنا به عمق قرآن مجيد است. او معرفت كاملى دارد. حضرت على عليه السلام مى‏فرمايد : من به كسى عارف مى‏گويم كه نفسِ خود را شناخته باشد. به بيان واضح‏تر، عارف كسى است كه در اين عالم، جايگاه خود را شناخته باشد و شخصيت خود را بشناسد.

به فرموده امير المؤمنين عليه السلام انسان جِرم كبير است. ايشان در جاى ديگر مى‏فرمايد : انسان مغز است، قشر و پوسته نيست. طبق اين فرموده حضرت، اگر عالَم را مانند يك گردو فرض كنيم، انسان مغز اين گردو است. اگر اين مغز را از عالم بگيرند، براى عالم، چيز ديگرى باقى نمى‏ماند. از اين رو، وقتى آخرين انسان مى‏ميرد و ديگر از نسل آدم احدى روى زمين نماند، خدا همه اين هستى را نابود مى‏كند. تا زمانى كه انسانى روى زمين باشد، اين ساختمان آفرينش نيز پابرجا است ؛ اما با مرگ آخرين انسان، آسمان‏ها خراب مى‏شوند، خورشيد خاموش مى‏گردد، ماه فرو مى‏ريزد، ستارگان درهم مى‏ريزند، درياها خشك مى‏شوند، كوه‏ها مانند پنبه از هم متلاشى مى‏گردند و زمين وضع ديگرى پيدا مى‏كند ؛ زيرا مغز اين عالَم، يعنى انسان، وجود ندارد.

برخى عقيده دارند كه عالَم، انسان صغير و اين موجود صاحب عقل (انسان)، انسان كبير است. حضرت على عليه السلام مى‏فرمايد :

« و فيك انطوى العَالَم الأكبر »2.

اين كمالات، همه متوجه انسان است، نه براى مَلَك، جن، حيوانات و جمادات. اين‏ها همه، وقف حريمِ مبارك انسان است. مى‏گويند : اگر همه عالم را به منزله درختى فرض كنيم، آسمان‏ها، همه موجودات و ملائكه شاخه‏هاى آن هستند و انسان ميوه اين درخت است و مغز اين ميوه، عقل است. همواره در معارف الهى، چه پيش از پيامبر صلي الله عليه و آله و چه پس از ايشان، بر اين مقام انسان، تأكيد شده است.

آثار خودشناسى

انسانى كه خود را بشناسد، مقام خود را درمى‏يابد. شناختِ خود، درك ثمره درخت زندگى است :

رسول اللّه‏ صلي الله عليه و آله وسلم : « إنّ اللّه‏ لا يَنْظُرُ إلى صُوَرِكُم ولا إلى أموالِكُم ولكِن ينَظُرُ إلى قُلُوبِكُم وَأعمالِكُم »3.

خداوند مى‏فرمايد : من به بدن‏هاى شما كارى ندارم، اين بدن، به منزله پوسته است كه من آن را براى نگهدارى آن مغز آفريده‏ام. اميرالمؤمنين عليه السلام مى‏فرمايد : كسى كه نفس خود را شناخته، «فَأعتَقَها» و اين نفس را از بند شهوات و غرايز غلط و اميال نابه‏جا آزاد كرده است، عارف است. خداوند جايگاه چنين انسانى را اين گونه توصيف مى‏كند :

«فِى مَقْعَدِ صِدْقٍ عِندَ مَلِيكٍ مُّقْتَدِرٍ »4.

در جايگاهى حق و پسنديده نزد پادشاهى توانا .

پس جايگاه عارف، نزد خدا است. عارف نزد خداوند، مقامى عظيم دارد. بنابر فرموده امام على عليه السلام : «عَرَفَ نَفْسَهُ فَأعْتَقَها»، كسى كه نفسش را بشناسد و آن را از قيد هوى و هوس آزاد كند، آن گاه آن را از هر عاملى كه او را از خدا دور كند، پاك گرداند : «و نَزَّهَها عَنْ كُلِّ ما يُبَعِّدُها»، او مقرب درگاه الهى مى‏شود و به لقاى پروردگار مى‏رسد.

نظارت خداوند بر اعمال

خداوند خطاب به آنان كه اسير نفس هستند، مى‏فرمايد :

«إِن كُلُّ نَفْسٍ لَّمَّا عَلَيْهَا حَافِظٌ »5.

هيچ كس نيست مگر اينكه بر او نگهبانى است .

حال، اين نگهبان، چه كسى است؟

«الْيَوْمَ نَخْتِمُ عَلَى أَفْوَ هِهِمْ وَ تُكَلِّمُنَا أَيْدِيهِمْ وَ تَشْهَدُ أَرْجُلُهُم بِمَا كَانُوا يَكْسِبُونَ »6.

امروز بر دهان‏هايشان مُهر خاموشى نهيم و دست‏هايشان با ما سخن مى‏گويند و پاهايشان به اعمالى كه همواره مرتكب مى‏شدند ، گواهى مى‏دهند ! آن چه نفس شما انجام مى‏دهد، پرونده‏اش به وسيله دست و پاى شما حفظ مى‏شود و هيچ چيزى از نظر پنهان نمى‏ماند :

«وَ قَالُوا لِجُلُودِهِمْ لِمَ شَهِدتُّمْ عَلَيْنَا قَالُوا أَنطَقَنَا اللّه‏ُ الَّذِى أَنطَقَ كُلَّ شَىْ‏ءٍ»7.

و آنان به پوستشان مى‏گويند : چرا بر ضد ما گواهى داديد ؟ مى‏گويند : همان خدايى كه هر موجودى را به سخن آورد، ما را گويا ساخت .

آنان در قيامت به پوست بدنشان مى‏گويند: چرا عليه ما شهادت داديد؟ آن‏ها پاسخ مى‏دهند: خدا امر كرد كه بگوييم اين نفس خبيثه در دنيا چه كرده است:

«يَوْمَئِذٍ تُحَدِّثُ أَخْبَارَهَا * بِأَنَّ رَبَّكَ أَوْحَى لَهَا »8.

آن روز است كه زمين اخبار خود را مى‏گويد ؛ زيرا كه پروردگارت به او وحى كرده است .

حافظ و نگهبان ديگر نفس شما زمين است، هر گناهى را در هر جاى زمين مرتكب شويد در قيامت زمين شهادت مى‏دهد.

نگهبان چهارم :

«مَّا يَلْفِظُ مِن قَوْلٍ إِلاَّ لَدَيْهِ رَقِيبٌ عَتِيدٌ »9.

هيچ سخنى را به زبان نمى‏گويد جز اينكه نزد آن [ براى نوشتن و حفظش ]نگهبانى آماده است .

هيچ سخنى گفته نمى‏شود، مگر اين كه رقيب و عتيد، آن را حفظ كنند.

و كُنْتَ أنتَ الرَّقيبَ عَلَىَّ مِنْ وَرآئِهِم10.

افزون بر اين نگهبانان، خودت نيز حافظ ديگرى بر اعمالم هستى.

پس ما به تعداد هفت آسمان، به تعداد ايام هفته، به تعداد روزهاى ولادت تا مرگ، به تعداد هفت طواف و هفت رمى جمره، هفت حافظ داريم. نفس ما در محاصره اين هفت محافظ است كه تا روز قيامت، همراه نفس هستند. روز قيامت نيز نفس در محاصره اين هفت حافظ وارد مى‏شود و كسى نمى‏تواند عمل بد خود را انكار كند.

آن زمان است كه فرق انسان‏هاى نيك و بد، از هم شناخته مى‏شود. ارزش كسى كه مشغول آزادى نفس بوده است، نمايان مى‏گردد و كسى كه مشغول و گرفتار آلوده كردن نفس بوده است نيز اعمالش را مى‏بيند.

انسان مى‏تواند بر نفس خود غلبه كند و آن را از بند اسارت رهايى بخشيد ؛ زيرا خداوند انسان را به اين كار امر كرده است. همين دعوت، دليل بر اين است كه اين كار، عملى است.

دو نامه از انسانى وارسته و ملكوتى

در اين جا خوب است دو نمونه عملى درباره غلبه بر شهوت را از مجله زن روز نقل كنيم :

به نام خداوند بخشنده مهربان

خدمت خواهران عزيز و گرامى‏ام در مجله مفيد و پربار زن روز، سلام عرض مى‏كنم. آرزو مى‏كنم كه در تمام مراحل زندگى‏تان موفق و مؤيد و سلامت باشيد. قبل از هر چيز، لازم است از زحمات شما به خاطر فراهم آوردن اين مجله مفيد و سودمند تشكر و قدردانى كنم. باور كنيد بدون تعارف و تمجيدهاى دروغين مجله زن روز، بهترين مجله خانوادگى در سطح كشور و بهترين نشريه از بين نشريات مؤسسه كيهان است.

اما دليل اين كه امروز در اين هواى بارانى، اين برادر كوچكتان تصميم گرفت با شما درد دل كند، مشكل بزرگى است كه بر سر راهش قرار گرفته است.

من پسرى هفده ساله هستم و در خانواده‏اى ثروتمند زندگى مى‏كنم ؛ اما چه ثروتى، كه مى‏خواهم اصلاً نباشد. پدر و مادر من هر دو پزشك هستند و از صبح زود تا پاسى از شب را در بيرون از منزل سپرى مى‏كنند. وقتى هم به خانه مى‏آيند، از بس خسته و كوفته هستند، زود مى‏خوابند. اصلاً در طول روز، يك بار از خود سؤال نمى‏كنند كه پسر ما كجاست؟ تا حالا چه كار مى‏كند؟ با چه كسى رفت و آمد دارد؟

اما خوشبختانه، به حول و قوه الهى، من پسرى نيستم كه از اين موقعيت‏ها سوء استفاده كنم و خودم را به منجلاب فساد بكشانم. البته اين مشكل اصلىِ من نيست ؛ چون من ديگر به اين بى‏توجهى‏ها عادت كرده‏ام و از اين‏كه آنان اصلاً به من كارى ندارند كه كجا مى‏روم و چه لباسى مى‏پوشم و با چه كسى رفت و آمد مى‏كنم، تعجب نمى‏كنم، بلكه مشكل اصلىِ من، از حدود يك سال پيش شروع شد. پدر و مادرم به دليل اين كه من تنها بچه خانواده هستم و ضمنا وضع مادى ما هم خوب است، دختر خاله‏ام را ـ كه در خانواده‏اى متوسط زندگى مى‏كند ـ را به فرزندى كه چه عرض كنم، به سرپرستى قبول كرده‏اند. البته بايد بگويم كه دختر خاله‏ام، هم‏سن خودم است. بله، از آن تاريخ به بعد، مشكل من شروع شد و زندگى آرام من، با وجود آن دختر، كه به مراتب از شيطان هم پست‏تر و گنه‏كارتر و حرفه‏اى‏تر است، فقط در دور كردن هواى نفس مى‏گذرد. خواسته‏هاى دختر خاله‏ام را تنها در يك جمله خلاصه مى‏كنم، درخواست از من براى انجام بزرگ‏ترين گناه كبيره است.

مى‏دانم كه حتما منظور من را فهميده‏ايد و توضيح اضافى لازم نيست. همان طور كه گفتم، پدر و مادرم حدود هفده ساعت از روز را در بيرون از منزل به سر مى‏برند ؛ يعنى از شش صبح تا يازده شب در منزل نيستند. من هم از هفت صبح تا يك بعد از ظهر مشغول تحصيل هستم ؛ يعنى حدود ده ساعت از روز را با دختر خاله‏ام در خانه تنها هستم. دختر خاله‏ام يك لحظه من را تنها نمى‏گذارد، همواره به وسوسه و فكر گناه مى‏اندازد. بارها در طول روز از من درخواست گناه مى‏كند. البته من پسرى نيستم كه از سخنان او خام شوم و هميشه سعى مى‏كنم خودم را از او دور كنم ؛ ولى او مانند شيطانى است كه سر راه هر انسانى ظاهر مى‏شود و او را در قعر جهنم پرتاب مى‏كند.

براى همين است كه من از او فرار مى‏كنم ؛ ولى او دست از سر من برنمى‏دارد. شما را به خدا كمكم كنيد! چطور جواب اين سخنان چرب و نرم او را بدهم؟ من بعضى وقت‏ها فكر مى‏كنم كه او شيطانى است كه از آسمان به زمين آمده است تا همه عبادات چندين ساله مرا نابود كند.

خواهران عزيز! به من كمك كنيد. من چگونه مى‏توانم او را از سر راه بردارم؟ هر چه به او مى‏گويم: دست از سرم بردار، گوشش بدهكار نيست. هر چه به او مى‏گويم: شخصيت زن اين نيست كه تو دارى، گوش نمى‏كند. مى‏ترسم عاقبت، مرا گرفتار گناه كند. دوست ندارم كه تسليم او شوم. بعضى وقت‏ها حتى من را تهديد مى‏كند. البته فكر مى‏كنم كه همه اين بدبختى‏ها از ناحيه اوست.

روزى هزار بار از خدا مى‏خواهم مرا حفظ كند. دوست داشتم در خانواده‏اى معتقد و متديّن زندگى مى‏كردم. دوست داشتم از نظر قيافه، زشت‏ترين پسر روى زمين بودم و گرفتار اين دختر خاله شيطان صفت نمى‏شدم كه نمى‏گذارد من تا قبل از ازدواج، پاك بمانم. تاكنون من تسليم او نشده‏ام ؛ ولى مى‏ترسم سرانجام من را وادار به تسليم كند. نگذاريد اين برادرتان پاكى خود را از دست بدهد، مرا راهنمايى كنيد!

چگونه او را ارشاد كنم تا دست از هواى نفس خود بردارد و مرا آزار ندهد؟ ضمنا فكر نمى‏كنم كه در ميان گذاشتن اين مسأله با پدر و مادرم فايده‏اى داشته باشد ؛ چون آنان هيچ عكس العملى نشان نمى‏دهند. رفتار آنان نيز در بيرون از خانه دستِ كمى از رفتار دختر خاله‏ام در خانه ندارد. پدر و مادرم هم هر دو فاسدند. اميدوارم كه هر چه زودتر مرا كمك كنيد.

اين نامه اول اين جوان بود كه با خط خودش، آن را در مجله چاپ كرده‏اند .

نامه دوم و نتيجه تقوا

اما نامه دوم او كه بسيار شنيدنى است، پس از شهادتش چاپ شده است :

بسم ربّ الشهداء والصديقين

سلام! سلامى به گرمى آفتاب خوزستان و به لطافت نسيم بهارى، از اين راه دور براى شما مى‏فرستم. مدت‏ها است كه منتظر نامه شما هستم ؛ ولى تاكنون كه عازم دانشگاه اصلى هستم جوابى از شما دريافت نكرده‏ام. البته مطمئن هستم كه شما نامه‏ام را جواب خواهيد داد ؛ ولى وقتى شما جواب بدهيد، اميدوارم كه من ديگر در اين دنياى فانى نباشم!

حدود يك هفته پس از اينكه براى شما نامه نوشتم و گفتم : خواهر خوانده‏ام مرا ترغيب به گناه كبيره زنا مى‏كند، شبى خواب ديدم كه مردى با لباسى سبز، در خيابان مرا ديد و گفت : امين! به دانشگاه اصلى برو! وقتت را تلف نكن (او با نفس خود مبارزه كرده است و بايد هم چنين خوابى ببيند).

از اين كه خدا دست من را گرفته و راهى به روى من گشوده است، خوشحال شدم. اكنون عازم جبهه نور عليه ظلمت هستم. البته اين نامه را به مسؤولان دبيرستان مى‏دهم كه اگر خوشبختانه شهيد شدم پس از شهادت من چنانچه نامه شما آمده باشد اين را براى شما بفرستند تا از خبر شهادت من آگاه شويد. البته من نمى‏دانم اكنون كه نامه‏ام را مطالعه مى‏كنيد، اصلاً يادتان هست كه در نامه قبلى چه نوشته بودم يا اين كه كثرت نامه‏هاى رسيده به شما، موضوع نامه مرا از خاطر شما پاك كرده است.

همان طور كه در نامه قبلى هم نوشته بودم، پدر و مادر من، انسان‏هاى درستى نيستند و رفتار و گفتار و كردارشان غربى است و خواهر خوانده‏ام كه اين موضوع را بعد از آمدن به منزل ما ديد، فكر كرد كه من هم زود تسليم مى‏شوم ؛ ولى كور خوانده است. من مدت‏ها با شيطان مبارزه و خود را از آلودگى حفظ كرده‏ام؛ اما فكر مى‏كنيد تا كى من مى‏توانم در برابر اين شيطان دخترنما مقاومت كنم؟

با توجه به خوابى كه ديده بودم، تصميم گرفتم كه خودم را به حلقه وصل و صف عاشقان حقيقى خدا پيوند بزنم و از اين دام شيطانى، كه جلوى پايم قرار دارد، خلاصى يابم. من مى‏روم ؛ اما بگذاريد اين دختر فاسد بماند. من بسيار خوشحالم كه عازم جبهه هستم. هيچ گناه كبيره‏اى ندارم و براى گناهان ريز و درشت ديگرم، از خداوند طلب مغفرت مى‏كنم. من مى‏روم ؛ ولى بگذاريد پدر و مادرم كه هر دو دكتر هستند و ادعاى تمدن دارند، بمانند و به افكار غرب‏زده خود ادامه دهند. اميدوارم كه هر دو به زودى از خواب غفلت بيدار شوند.

من تاكنون به جبهه نرفته‏ام و نمى‏دانم حال و هواى آن جا چگونه است ؛ ولى اميدوارم كه خداوند، ما بندگان سراپا تقصير را هم مورد لطفش قرار دهد و از شربت غرورانگيز و مست‏كننده شهادت به ما بنوشاند. اين تنها آرزوى من است.

پدر و مادرم هيچ وقت براى من پدر و مادر درستى نبودند. هميشه از صبح تا نيمه‏هاى شب، در بيمارستان، يا در مطب خصوصى و يا در مجلس‏هاى فسادانگيز، كه من از رفتن به آن‏ها هميشه تنفر داشتم، سرگرم بودند. هيچ وقت محبت واقعىِ آنان را احساس نكردم. بعد هم آن دختر را پيش من آوردند كه زندگىِ آرام و بدون دغدغه مرا به طوفان مبارزه با گناه تبديل كردند.

با اين همه، همان طور كه گفتم، خوشحالم كه به گناهى كه خواهر خوانده‏ام مرا به آن تشويق مى‏كرد، آلوده نشدم. ضمنا خواهشى كه دارم، اين است كه به روان‏شناس مجله بگوييد كه در نوشته‏هايشان، حتما اين موضوع را به پدر و مادرها تذكر دهند كه پدران و مادران فقط وظيفه ندارند كه بچه به دنيا آورند و آن وقت او را به اميد خدا رها كنند، بلكه بايد پدر و مادرى با محبت و متوجه فرزندان خود باشند.

اميد دارم من آخرين پسرى باشم كه از اين اتفاقات برايش مى‏افتد. البته نمى‏دانم اين موضوع را روان‏شناس بايد بگويد يا شخص ديگرى. به هر صورت، اين پيام من را به هر كسى كه مناسب مى‏دانيد، برسانيد.

قلبم با شنيدن كلمه شهادت، تندتر مى‏زند و عطش پايان‏ناپذيرى در رسيدن به اين كمال، در وجودم شعله مى‏كشد. همان طور كه گفتم، اگر خداوند مرا پذيرفت و شهيد شدم، اين نامه را از طرف رئيس دبيرستان برايتان مى‏فرستم ؛ اما اگر خداوند مرا لايق و شايسته رسيدن به اين مقام رفيع نديد و برگشتم، اگر نامه‏اى از شما دريافت كردم، حتما جوابش را مى‏دهم ؛ اما اميدوارم كه برنگردم ؛ چون آن وقت، همان آش است و همان كاسه است.

بيش‏تر از اين وقت شما را نمى‏گيرم. براى من حتما دعا كنيد. در پايان آرزو مى‏كنم كه همه انسان‏هاى خفته، خصوصا پدر و مادر و خواهر خوانده‏ام از خواب غفلت بيدار شوند و به اسلام روى آورند.

والسلام على عباد الصالحين
برادرتان امين

آرى، اين پاداش مبارزه با نفس است. پاداشى كه خداوند آن را مخصوص بندگان مخلص خود گردانيده است. و چه آرام بخش و تسكين دهنده قلبهاست اين آيه مباركه قرآن كه مى‏فرمايد :

« وَأَمَّا مَنْ خَافَ مَقَامَ رَبِّهِ وَنَهَى النَّفْسَ عَنِ الْهَوَى * فَإِنَّ الْجَنَّةَ هِىَ الْمَأْوَى »11.

و اما كسى كه از مقام و منزلت پروردگارش ترسيده و نفس را از هوا و هوس بازداشته است ؛ * پس بى‏ترديد جايگاهش بهشت است .

و راستى كه سرانجام كار با تقواپيشه‏گان و پرهيزگاران است چنانكه قرآن مى‏فرمايد :

« وَالْعَاقِبَةُ لِلْمُتَّقِينَ » .

عاقبت با پرهيزكاران است .

پى‏نوشتها:‌


1 . غرر الحكم: 239، حديث 4841.
2 . كتاب الأربعين: 281.
3 . مستدرك الوسائل: 11/264، باب 20، حديث 12951.
4 . قمر ( 54 ) : 55 .
5 . طارق ( 86 ) : 4.
6 . يس ( 36 ) : 65.
7 . فصلت ( 41 ) : 21.
8 . زلزال ( 99 ) : 4 ـ 5 .
9 . ق ( 50 ) : 18.
10 . دعاى كميل.
11 . نازعات ( 79 ) : 40 ـ 41 .