داستانهاى شيرين و خلاصه مصائب جانسوز چهارده معصوم (عليهم السلام )

على گلستانى

- ۱۹ -


نفرين امام حسين (عليه السلام )

يكى از دشمنان امام حسين (عليه السلام ) محمد بن اشعث مى باشد او در روز عاشورا به ميدان آمد و پرسيد حسين كجاست ؟
امام حسين صداى او را شنيد و فرمود من اين جا هستم او گفت تو را به آتش ‍ دوزخ بشارت باد كه پس از ساعتى تو را فرا خواهد گرفت امام حسين (عليه السلام ) فرمود بلكه من به رحمت پروردگار مهربان و پيامبر شفيع بشارتداده مى شومتو كيستى او گفت من محمد بن اشعث هستم امام حسين (عليه السلام ) عرضكرد خدايا اگر اين شخص دروغگو است او را با آتش قهرت بگير و همين ساعت آن را نشانه عبرت اصحابش قرار بده .
ناگاه در همان لحظه افسار اسبش گسيخته شدو آن اسب چنان رميد كه او از پشت اسب بر زمين واژگون گرديد و يك پاى او در ركاب است گير كرد هم چنان مى دويد دستها و سر و گردن او به شدت بر زمين مى خورد به گونه اى كه متلاشى شد راوى گفت سوگند به خدا از سرعت استجابت دعاى امام شگفت زده شدم نظير اين هم در روايت ديگر وجود دارد كه ديگر گنجايش ‍ ندارد.
((بحار، ج 45، ص 31)).
يكى از افرادى كه از مدينه همراه امام حسين (عليه السلام ) به كربلا آمد و روز عاشورا به شهادت رسيد غلام ابوذر غفارى بود بنام جون كه پس از شهادت ابوذر در خدمت خاندان پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) بود تا وقتى كه ماجراى كربلا رخ داد.
روز عاشورا نزد امام حسين (عليه السلام ) آمد و اجازه رفتن به ميدان جنگ طلبيد امام به او فرمود تو به خاطر عافيت همراه ما بودى اينكه آزادى هرمى خواهى برو جون از اين سخن منقلب شد و با چشمى گريان دست و پاى امام را بوسيد و گفت آيا من هنگام آسايش در كنار سفره شما باشم ولى هنگام سختى شما را تنها بگذارم نه هرگز چنين نمى كنم من سه عيب دارم 1. بدنم بد بو است 2. در خاندان پست هستم 3. رنگ و چهره ام سياه است آيا مى خواهى بهشت نروم تا بوى بدنم خوش و خاندانم بزرگ و رنگ بدنم سفيد گردد، سوگند به خدا از شما جدا نخواهم شد تا خون سياه من با خون درخشان شما مخلوط گردد.
امام حسين (عليه السلام ) به او اجازه داد او به ميدان رفت و قهرمانانه جنگيد تا به شهادت رسيد امام به بالين او آمد و درباره او چنين دعا كرد:
اللهم بيض وجهه و طيب ريحه .
خدايا چهره اش را سفيد و بوى بدنش را خوش كن و بين او و محمد و آلش ‍ پيوند و آشناى قرار بده .
دعاى امام در حق او به استجابت رسيد نشانه استجابت اين بود كه بوى خوشى پيدا كرد هر كس از كنار جنازه اش عبور مى كرد مى گفت يافت كه بوى خوش آن از بوى مشك پاكتر و بهتر است امام باقر (عليه السلام ) از پدرش نقل مى كند كه بنى اسد بعداز ده روز از شهدات جون بدن او را يافتند كه نسيم بوى خوش از آن مى وزيد.
((نفس المهموم ، ص 150 و بحار، ج 45، ص 23 و مقتل الحسين (عليه السلام )، ص 311 ولهوف ، ص 148)).
از حضرت امام زين العابدين (عليه السلام ) روايت شده كه فرموده است هنگامى كه سر بريده امام حسين (عليه السلام ) را پيش يزيد آوردند او مجلس شرابخوارى تشكيل داده سر مبارك حسين را در برابر روى خود نهاده و مشغول نوشيدن شراب مى شد.
روزى فرستاده و سفير پادشاه روم كه شخصى بزرگ و از اشراف بود در مجلس يزيد حضور داشت به يزيد گفت اى فرمانرواى اعراب اين سر متعلق به كيست يزيد گفت تو چه كار دارى كهاين سر براى كيست سفير گفت هنگامى كه من به كشور خويش ونزد پادشاه خود باز مى گردم از چيزهايى كه ديده ام از من سئوال مى كند دوست دارم كه جريان اين سر و صاحب آن را بدانم تا برايش تعريف كنم و به اين صورت او نيز در شادى و سرور تو شريك شود.
يزيد ملعون گفت اين سر متعلق به حسين پسر على بن ابى طالب مى باشد سفير رومى پرسيد مادرش چه كسى است يزيد پاسخ داد فاطمه دختر رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) آن نصرانى گفت نفرين و اف بر تو و بر دين تو - دين و آيين من بسيار بهتر از دين تو است چرا كه پدر من يكى از نوادگان حضرت داود مى باشد ميان آن حضرت و من نسل هاى زيادى وجود دارند اما با وجود اين مسيحيان به من احترام گذاشته و مرا تعظيم مى كنند و خاك پاى مرا به سبب اين كه از نوادگان داود پيامبرم براى تبرك برمى دارند ولى شما فرزند ولى شما فرزند دختر پيامبرتان را مى كشيد در صورتى كه بين او و پيامبرتان يك مادر بيش تر فاصله نيست اين چه دينى است كه شما داريد.
پس آن مرد نصرانى به يزيد گفت اى يزيد آيا ماجراى كليساى حافر را شنيده اى يزيد گفت بگو تا بشنوم نصرانى گفت ميان سرزمين عمان و چين دريايى است كه يكسال را مسافت دارد و در آن جا هيچ شهر و ديارى نيست جز يك شهر كه آن هم هشتاد فرسخ است و بزرگترين شهر روى زمين مى باشد صادرات آن شهر ياقوت و كافور مى باشد درختانش همه عود و عنبر است و اين جا ملك و سرزمين مخصوص به پادشاهان نصرانى است در اين شهر كليساهاى زيادى وجود دارد كه بزرگترين آن ها كليساى (حافر) مى باشد در محراب اين كليسا حقهاى از طلا آويخته شده و در ميان آن حقه ناخنى وجود دارد كه مى گويند اين ناخن متعلق به الاغى است كه حضرت عيسى (عليه السلام ) بر روى آن سوار مى شد مسيحيان اطراف آن حقه را با حرير تزيين كرده اند و هر ساله عده بسيارى از مسيحيان به كليسا آمده و اطراف آن حقه طواف مى كنند آن را بوسيده و حاجات خود را از خداوند در آن جا مى طلبند.
آرى نصارى اين گونه رفتار مى كنند و نسبت به ناخن الاغى كه تصور مى كنند الاغ پيامبرشان است اين گونه اعتقاد دارند ولى شما پسر دختر پيامبرتان را مى كشيد خداوند بركت را از شما و از دين شما بر دارد.
يزيد گفت اين مسيحى را بكشيد زيرا امكان دارد كه او آبروى ما را در مملكت خويش ببرد نصرانى هنگامى كه ديد يزيد قصد كشتن او را دارد گفت آيا مى خواهى مرا بكشى يزيد گفت آرى نصرانى گفت يزيد آگاه باش و بدان كه من شب گذشته پيامبر شما را در خواب ديدم كه به من مى فرموداى نصرانى تو بهشتى هستى من از اين سخن شگفت زده شدم اما اينك شهادت مى دهم كه خداى جز خداى يگانه نيست و محمد فرستاده و رسول اوست سپس از جاى برخاست سر حسين (عليه السلام ) برداشت به سينه چسبانيد و شروع به بوسيدن كرد و پيوسته اشكهايش جارى بود تا آن كه به شهادت رسيد.
((لهوف سيد بن طاووس ، ص 357)).
اين مطلب روشن است كه عمر سعد از طرف ابن زياد امر لشكر دشمن در كربلا بود و همه ظلم ها به دستور او انجام مى شد امام حسين (عليه السلام ) در روز عاشورا جهاد گونه عمر سعد را نفرين كرد وقتى كه امام حسين (عليه السلام ) در كربلا اوضاع را وخيم ديد و كثرت جمعيت دشمن را مشاهده كرد كه همه كمر قتل آن حضرت را بسته اند به عنوان اتمام حجت براى عمر سعد پيام فرستاد كه مى خواهم خصوصى با تو گفت و گويى داشته باشم عمر سعد پس از آن دريافت پيام آماده مذاكره با امام شد جلسه محرمانه مذاكره برقرار گرديد پس از گفت و گو امام حسين (عليه السلام ) دريافت كه عمر سعد بر تصميم خود مصمم است و گوش شنوا ندارد در مورد او چنين نفرين كرد: اميدوارم كه از گندم عرق جز اندكى نخورى (يعنى رى و عراق ) عمر سعد از روى استهزا گفت اگر گندمش نخورم جو آن كفايت مى كند نفرين دوم امام حسين (عليه السلام ) فرمود: خدا در روى بسترت سرت را از بدن جدا كند و تو را در روز قيامت نيامرزد.
نفرين سوم هنگامى كه امام حسين (عليه السلام ) فرزندش على اكبر (عليه السلام ) روانه ميدان كرد خطاب به عمر سعد چنين فرياد زد:
قطع الله رحمك كما قطعت رحمى ؛ خداوند ريشه خاندان تو را نابود كند همان گونه كه رشته بستگانم را قطع كرد.
((مقتل خوارزمى ، ج 2، ص 30)).
نفرين چهارم امام حسين (عليه السلام ) پس از مذاكره با عمر سعد و مخالفت عمر سعد با امام خطاب به او سخنى فرمود كه چنين بود گوى اين كه سر بريده تو را بر روى نى مى نگرم كه در كوفه بر آن نصب شده و كودكان با سنگ و تير آن را مورد هدف قرار داده و بازيچه بازى خود نموده اند.
((بحار، ج 45، ص 8)).
پس از عاشورا عمر سعد خود را به كوفه نزد ابن زياد رسانيد و گزارش ‍ ماجراى كربلا را داد و منتظر جايزه كلان و گرفتن حكم استان دارى ملك رى بود ابن زياد گفت به من خبر رسيده كه تو در هنگام جنگ از پيران قريش حيا داشتى و عذر خواهى مى كردى و اشعارى كه حاكى از شك و ترديد است مى خواندى بنابراين نزد ما چيزى ندارى عمر سعد گفت سوگند به خدا هيچ كس از ماجراى قتل حسين (عليه السلام ) از كربلا مانند من سرشكسته برنگشت چرا كه هم آخرت از دستم رفت و هم دنيا.
عمر سعد از نزد ابن زياد بيرون آمد سرانجام در كوفه سكونت نمود در حالى كه بسيار مغموم و اندوهگين بود مكرر مى گفت سوگند به خدا هيچ انسانى از سفرى مانند من دماغ سوخته و سرشكسته بر نگشته است .
حتى مقدار پولى كه راهب براى نگهدارى سر به او داده بود آن را صورت سفال يافت اين ماجرا به هيمن بود تا آن هنگام كه در سال 66 و 67 ه‍ ق مختار بر اوضاع مسلط شده و روى كار آمد. عبد الله بن جعد به عنوان واسط نزد مختار آمد و براى عمر سعد امان نامه گرفت مختار نيز در ظاهر امان نامهاى به او داد ولى امان نامه در باطن به قدرى سست بود كه اگر عمر سعد يك بار به بيت الخلاء مى رفت امان نامه باطل مى شد چون كه نوشته بود انت فى حل و امان مالم يحدث عنك حدث ؛ تو آزاد و در امان هستى تا هنگامى كه حدث از تو سر نزند.
عبد الله آن امان نامه را نزد عمر سعد آورد عمر سعد آن را خواند و آرام گرفت خيال كرد منظور مختار اين است كه اگر او جنگ و شورش نكند در امان است ولى اين آرامش عمر سعد متزلزل بود او با آن همه جناياتى كه انجام داده بود احساس ترس و وحشت مى كرد هر لحظه سايه مختار را در كنارش مى ديد كه ناگزير او را مى كشد از اين رو تصميم گرفت شبانه به طور مخفى از كوفه به سوى شام خارج گردد او شبانه از كوفه خارج شد. مختار از ماجراى خروج عمر سعد از كوفه با خبر شد گفت الله اكبر ما به او وفا كرديم ولى او با ما حيله نمود ولى از براى خدا در گردن عمر سعد زنجيرهاى محكم و زر و بال است كه او هر چند تلاش كند هرگز نمى تواند آن زنجيرها را پاره كند تا به خواست خدا او را به زودى بكشم .
از عجائب اينكه عرم سعد كه از كوفه خارج شده و به سوى شام حركت مى كرد شب ها حركت مى كردو روزها مخفى مى شد در مسير راه بر پشت شترش كه سوار بود خواب و را فرا گرفت آن شتر راه راگم كرد و به سوى كوفه روانه شد هنگامى كه صبح شد عمر سعد چشم گشود ناگاه خود را در كوفه در كنار خانه اش ديد از شتر پياده شد ووارد خانه اش گرديد پسرش ‍ حفص را محرمانه طلبيد و به او گفت نزد مختار برو و ببين از بيرون رفتن من از كوفه خبر دارد يا نه حفص نزد مختار رفت و سلام كرد و گفت اى امير پدرم سلام مى رساند و مى گويد آيا به امان نامه ات نسبت به من وفا مى كنى يا نه ؟ مختار گفت مگر پدرت شب گذشته از كوفه به سوى شام فرار نكردهاست حفص گفت نه پدرم در خانه خود مى باشد مختار گفت تو و پدرت هر دو دروغگو هستيد همين جا بنشين تا پدرت را باين جا بياورند.
در اين هنگام مختار يكى از سركردگان شجاع لشكرش به نام ابو عمره را طلبيد و با او خصوصى و محرمانه صحبت كرد و به او گفت به خانه عمر سعد برو وقتى كه وراد خانه او شدى او غلامش را صدا مى زند كه لباده مرا بياور منظورش لباس نيست بلكه شمشيراست هماندم او را بكش .
ابو عمره با شتاب به خانه عمر سعد رفت او را روى بسترش يافت و به او گفت مختار شما را جلب كرده است او برخست و به غلامش گفت لباده مرا بياور همان دم ابو عمره شمشير بر گردن او زد و سر از بدن او جدا كرد و بى درنگ سر را نزد مختار آورد حفص پسر عمر سعد تا سر پدر را ديد گفت انا لله و انا اليه راجعون مختار به او گفت آيا صاحب اين سر را مى شناسى حفص گفت آرى پس از او زندگى برايم خير ندارد.
مختار گفت تو بعد از او زندگى نخواهى كرد آن گاه فرمان داد او را نيزد گردن زدند سپس مختار گفت عمر سعد به جاى حسين و حفص به جاى على اكبر (عليه السلام ) ولى بى درنگ گفت نه اين مقايسه درست نيست اگر سه چهارم قريش را بكشم به اندازه سر يك انگشت از انگشتهاى امام حسين (عليه السلام ) تلافى نكرده ام .
سپس به فرمان مختار سر نحس عمر سعد و پسرش حفص را از بدن جدا كردند و بدن ناپاك آنها را واژگونه بر روى دار آويزان نمودند و سر آنها را نصب كردند به طورى كه كودكان مى آمدند و با سنگ و تير كمان به سر نصب شده عمر سعد مى زدند سپس به دستور مختار نفت آوردند و بر بدن ها ريختند و آن ها را سوزاندند و خانه آن دو را نيز به آتش ‍ كشيدند.
آن گاه به دستور مختار سر عمر سعد و حفص را به مدينه براى محمد حنفيه فرستادند.
((بحار، ج 45، ص 378)).

سرنوشت بدرك رفتن يزيد

يزيد روزى با خواص از اصحاب خود به قصد شكار به صحرا رفت به اندازه دو روز يا سه روز از شهر شام به سمت وادى شام بيرون رفت ناگاه آهويى ظاهر شد يزيد به اصحابش گفت خودم مى خواهم به تنهايى در صيد اين آهو اقدام كنم كسى با من نبايد آن گاه سوار بر اسب شد و آهوى دنبال مى كرد آهو او را از اين وادى به وادى ديگر برد اصحابش هر چى در پى او گشتند اثرى از او نيافتند در آن صحرا تشنگى سختى بر يزيد غلبه كرد به صحرا نشينى برخورد كه از چاه آب مى كشد مقدارى آب به او داد ولى رفتار صحرانشين احترام ملوكانه باو نكرد، يزيد گفت اگر من را بشناسى كه من كيستم بيش تر مرا احترام مى كنى آن عرابى گفت اى برادر عرب تو كيستى ؟ گفت من امير المؤ منين يزيد پسر معاويه هستم اعرابى گفت سوگند به خدا تو كشنده حسين بن على (عليه السلام ) هستى اى دشمن خدا و رسول خدا اعرابى خشمناك شد و شمشير يزيد را گرفت بر سر يزيد زد شمشير بر سر اسب رسيد اسب در اثر شدت ضربت فرار كرد و يزيد از پشت اسب آويزان شد اسب سرعت مى گرفت و يزيد را بر زمين مى كشيد آن قدر او را بر زمين كشيد كه پاره پاره شد اصحاب يزيد در پى او آمدند اثرى از يزيد نديدند مگر اين كه به اسب او رسيدند فقط ساق پاى يزيد روى ركاب آويزان بود آنرا ديدند با تاءسف و اندوه به شهر شام برگشتند.
((مقتل مفيد، ص 202 ولهوف ، ص 295 و كرامت امام حسين (عليه السلام )، ص 105، نقل از محجه البيضاء، ج 4، ص 230)).

ابن زياد چگونه به درك واصل شد

ابراهيم بن مالك شتر ابن زياد را دستگير نمود او را محكم بست به شخص ‍ مطمئن سپرد و دويست سواره را نگهبان او كرد آنان ابن زياد را بردند و با افسار بستند و با طناب محكم كردند و صدا مى زدند (يالثارات الحسين (عليه السلام )).
هنگام صبح ابراهيم سفره چرمى طائفى انداخت روى آن ها پرده هاى زيبا گسترانيد و سپس خود و اصحابش پياده شدند در حالى كه هزار اسير با خود داشتند اصحاب ابراهيم از زيادى خون گوئى لباسشان را رنگ خون زده بودند ابراهيم امر كرد اسيرها را آوردند اول كسى كه جلو آوردند ابن زياد ملعون بود كه كتف هايش را بسته بودند آنها پاهايش را بستند و سپس ‍ ابراهيم دستور داد آتش روشن كردند، خنجر خود را برداشته از گوشته هاى ابن زياد مى بريد و آن را به طور نيم پخت سرخ كرده به خود ابن زياد مى خورانيد هر بار كه ابن از خوردن گوشت خود ابا مى كرد خنجر را به بدنش فرو مى برد و او را زجر مى داد تا آن كه گوشت هاى ران خود را خود، وقتى ابراهيم فهميد در حال مردن است خنجر را بر حلقش گذارد و سر او را از گوش تا گوش بريد ودر آن حال صدا مى زد يالثارت الحسين و بعد جسدش را آتش زدند.
((اولين تاريخ كربلا، ص 279، و لهوف ، ص 311)).

كيفر ساربان و كرامتى امام حسين (عليه السلام )

يكى از حوادث بسيار ناروا مصائب جگر سوز كه بر امام حسين (عليه السلام ) وارد شد جنايت ساربان است كه فشرده آن اين چنين است سعيد بن مسيب از اصحاب امام سجاد (عليه السلام ) مى گويد يكسال بعد از شهادت امام حسين (عليه السلام ) براى شركت در مراسم حج به مكه رفتم ناگاه هنگام طواف مردى را ديدم كه دست هايش قطع شده و صورتش ‍ مانند پاره شب تاريك سياه است و پرده كعبه را گرفته و چنين دعا مى كنداى خداى كعبه مرا بيامرز كه گمان ندارم مرا بيامرزى گر چه ساكنان آسمان ها و زمين همه مخلوقات شفاعت كنند زيرا گناهم بسيار سنگين است .
سعيد گويد من و جمعى كنار او اجتماع كرديم و به او گفتيم واى بر تو اگر تو ابليس باشى شايسته نيست كه نا اميد از رحمت خدا شوى تو كيستى و گناهت چيست او گريهكرد و گفت من خودم و گناهم را مى شناسم گفتم گناه خود را براى ما بيان كن كه چيست ؟
گفت من ساربان شتران امام حسين (عليه السلام ) بودم همراه آن حضرت از مدينه به سوى عراق آمديم من اطلاع يافته بودم كه بند شلوار آن حضرت گران قيمت است (نقل مى كنند كه اين بند گران قيمت هنگام ازدواج امام حسين (عليه السلام ) با شهربانو دختر يزدگرد سوم از دربار ساسانى به مدينه رسيده بود) آرزو مى كردم روزى آن بند شلوار گران قيمت به دست من برسد تا اين كه به كربلا رسيديم و جريان شهادت امام حسين (عليه السلام ) پيش آمد من خود را پنهان كرده بودم تا اين كه شب يازدهم شد به طمع آن بند قيمتى از تاريكى شب استفاده كرده كنار بدنها پاره پاره شهدا آمدم به جست و جو پرداختم تا اين كه پيكر سر بريده امام حسين (عليهم السلام ) را يافتم آن بند قيمتى را از شلوار آن حضرت بيرون آوردم با دستم آن بند را پيدا كرده دريافتم كه گره بسيار خورده است يكى از آن گره ها را گشودم ناگاه دست راست امام حسين (عليه السلام ) حركت كردو آن قسمت از لباس را محكم گرفت هر چه توان داشتم خواستم دست او راكنم نتوانستم هواى نفس من مرا بر آن داشت تا وسيله اى پيدا كنم و دست او را از مچ قطع نمايم شمشير شكسته اى يافتم و دست راست و او را قطع كردم دستم را دراز كردم تاگره بند را بگشايم ناگاه دست چپش امام حركت كرد و آن قسمت از لباس را محكم گرفت دست چپ آن حضرت را نيز از مچ بريدم آن گاه دست بردم كه بند را بيرون بياورم ناگهان ديدم زمين لرزيد و هو دگرگون شد شنيدم شخصى گريه جانسوز مى كند و مى گويد:
وا ابتا مقتولا وا ذبيحاه وا حسيناه وا غريباه يا بنى قتلوك و ما تحرفوك و من شرب الماء منعوك ؛ آه پدر جان واى از اين كشته و سر بريده واى حسين جان اى غريب پسرم تو را بالب تشنه و مقامت را نشناختند در اين هنگام من خود را بين كشته ها انداختم نا گاه سه نفر را با يك زن و جمعيت بسيار ديدم و فرشتگان همه جا را پر كرده بودند آن سه نفر و يك زن پيامبر و على و فاطمه و حسن (عليهم السلام ) بودند آن ها گريه مى كردند و مطلبى مى گفتند ناگاه رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) مرا ديد و به من فرمود:
يا اخسس الانام لعنك الله الملك العلام فعلت هكذا بولدى تسود الله و جهك و قطع بديك فى الدنيا قبل الاخره .
اى پست ترين انسان ها لعنت خداوند قادر و آگاه بر تو باد با فرزند من چنين رفتار نمودى خدا صورتت را سياه كند و دست هايت را در دنيا قبل از آخرت قطع نمايد.
هنوز نفرين آن حضرت تمام نشده بود كه دست هايم خشك شد و چهره ام هم چون پاره شب تاريك سياه گرديد و به اين وضع گرفتار شدم اكنون خانه خدا آمده ام و از خدا مى خواهم به من لطف كند و مى دانم كه هرگز خدا مرا نمى آمرزد حاضران و هر كس كه اين موضوع را شنيد او را لعنت كرد.
((معالى السبطين ، ج 2، ص 61 و بحار، ج 45، ص 311)).

دنيا دار مكافات است

با اهل بيت پيغمبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) چه كردند و در مكافات عمل چه ديدند يك سره مردى ز عرب هوشمند گفت به عبد الملك از روى پند:
روى همين مسند و اين تكيه گاه   زير هيمن قبه و اين بارگاه
بودم و ديدم بر ابن زياد   آه چه ديدم كه دو چشمم مباد
تازه سرى چون پسر آسمان   طلعت خورشيد ز رويش نهان
بعد ز چندى سر آن خيره سر   بود بر مختار بروى سپر
بعد كه مصعب بر سر دار شد   دست كش او سر مختار شد
اين سر مصعب به تقاضاى كار   تا چه كند با تو دگر روزگار

مكافات عمل حرمله

قاسم بن اصبغ مى كند هنگامى كه پس از ماجراى عاشورا در كربلا سرهاى شهيدان را به كوفه آوردند ناگاه سواره زيبا چهره اى را ديدم كه بر اسبى سوار شده بود و سر بريده جوانى نورانى كه هم چون ماه شب چهارده مى درخشيد را به قسمت جلو گردن اسبش بسته - هرگاه اسب سرش را به زمين نزديك مى كرد آن سر بريده به زمين مى خورد از او پرسيدم اين سر كيست گفت سر بريده عباس فرزند على بن ابيطالب است .
پرسيدم تو كيستى گفتى من حرمله بن كاهل اسدى هستم پس از چند روز حرمله را ديدم كه چره اش سياه تر از قير شده است به او گفتم من چند روز قبل كه سر بريده عباس (عليه السلام ) را حمل مى كردى تو را زيبا و سفيد روى ديدم كه در ميان عرب بى نظير بودى ولى اينك كسى نيست كه چهره اش سياه تر و زشت تر از چهره تو بشد، او گريه سختى كرد و گفت سوگند به خدا از آن وقتى كه آن سر بريده را حمل كردم تا كنون هر شب دو نفر نزد من مى آيند و بازوى مرا مى گيرند و مرا به سوى آتشى كه زبانه مى كشد مى برند و در درون آن مى افكنند و من بر اثر عذاب آن به اين شكل در آمده ام كه مى بينى حرمله در اين حال بود تا اين كه مختار روى كار آمد دستور داد حرمله را دستگير كردند و آوردند دست ها و پاهايش را بريدند و او را به آتش سوزاندند.
در عبارت لهوف دارد حضرت امام زين العابدين (عليه السلام ) اين چنين نفرين كرد فرمود:
اللهم اذقه حر النار و الم الحديد يعنى خدايا او را تيزى آهن و تيزى آتش بچشان .
راوى گفت ديدم كه حرمله را دست بسته آوردند پيش مختار او گفت الحمد الله خداى تعالى مرا بر تو مسلط گردانيد و رو كرد به حرمله فرمود و اى بر تو آيا بس نبود آن چه كه انجام دادى تا اين كه طفل خردسال را كشتى و با تيرت او را ذبح كردى اى دشمن خدا آيا نمى دانستى او فرزند پيامبر است بعد دستور داد او را تير باران نمود و بعد در ميان آتش عظيم افروختند و در ميان آتش آن لعين را انداختند.
((كرامات امام حسين (عليه السلام )، ص 94 و لهوف ، ص 317 و حديقه الشيعه ، ج 2، ص 671)).
از مكافات عمل غافل مشو   گندم از گندم برويد جو ز جو

توجه شما را به يك نابينايى خبيث جلب ميكنم

ابن رياح روايت كند مرد نابينايى را ديدم كه شاهد كشته شدن حسين (عليه السلام ) بودم اما شمشير و تير و نيزه اى به كار نبردم هنگامى كه امام حسين (عليه السلام ) به شهادت رسيد من به خانه بازگشته پس از خواندن نماز عشا خوابيدم در عالم خواب ديدم شخصى آمده و به من مى گويد برخيز رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) تو را احضار كرده و مى خواند مى گفتم من با آن حضرت كارى ندارم .
اويعه مرا گرفت و كشان كشان خدمت آن حضرت برد ديدم پيامبر در بيابانى نشسته آستين خود را بالا زده و حربه اى در دستش مى باشد در مقابل آن جناب فرشته اى ايستاده بود كه شمشيرى آتشين در دست داشت و با آن نه نفر دوستان مرا كشت به هر يك از آن ها كه شمشير مى زد سر تا پاى آن ها را آتش فرا گرفت نزديك حضرت رفتم و در مقابلش زانو زدم و گفتم السلام عليك يا رسول الله حضرت (صلى الله عليه و آله و سلم ) پاسخ مرا نداد پس از مدتى سر مبارك را بلند نموده و فرمود اى دشمن خدا حرمت مرا شكستى و خاندان عترت مرا به قتل رسانيدى و حقى كه بر گردنت داشتم را رعايت نكردى و هر چه خواستى انجام دادى .
عرض كردم يا رسول الله به خدا سوگند مى خورم كه من (در ظهر عاشورا) نه شمشيرى زدم و نه نيزه اى پرتاب كردم و نه تيرى انداختم .
حضرت (صلى الله عليه و آله و سلم ) فرمود درست است اما تو بر سياهى لشكر ابن سعد افزودى جلوتر بيا من نزديك رفتم طشتى پر از خون مقابل آن حضرت (صلى الله عليه و آله و سلم ) بود به من فرمود اين خون خون فرزندم حسين است پس از همان خون بر چشمان من كشيد من از خواب برخاستم و پس از آن دچار كورى شدم و تا امروز چيزى را نمى بينم .
((لهوف ، ص 305)).