داستانهاى شيرين و خلاصه مصائب جانسوز چهارده معصوم (عليهم السلام )

على گلستانى

- ۲۰ -


تربت امام حسين (عليه السلام ) شفا است

عصر خلافت هارون الرشيد بود يكى از بستگان او به نام موسى بن عيسى از درباريان مغرور به شمار مى آمد.
يك روز شخصى از بنى هاشم با او صحبت مى كرد در ضمن گفت و گو گفت به بيمارى سخت مبتلا بودم هر چه مداوا كردم نتيجه نگرفتم تا اين كه رفيق من گفت از تربت امام حسين (عليه السلام ) اندكى بخور تا شفا پيدا كنى من چنين كردم و شفا يافتم .
موسى با شنيدن اين سخن ناراحت شد و به او گفت آيا از آن تربت چيزى دارى او گفت آرى موسى گفت اندكى به من بده او مقدارى تربت به او داد موسى از روى عداوتى كه با خاندان على (عليه السلام ) داشت آن تربت را گرفت به مقصد خود ماليد و اين گونه جسارت كرد.
هماندم اندرونش سوخت و فريادش به النار النار سوختم سوختم بلند؛ به بستگانش گفت طشتى بياوريد آن ها طشتى حاضر كردند اسهال سخت گرفت رودهايش در ميان طشت ريخت و از حال رفت و بسترى شد و بى درنگ شاپور خادم هارون الرشيد به سراغ يوحنا نصرانى طبيب معروف آن عصر رفت و او را براى معالجه موسى آورد يوحنا وقتى كه حال وخيم موسى را ديد پرسيد چرا او چنين شده است ماجرا را براى او تعريف كردند و گفتند موسى بن عيسى بزم پر نشاطى داشتند ناگهان حال او تغيير كرد و به اين روزگار افتاد كه مى بينى .
در اين هنگام شاپور از يوحنا پرسيد آيا براى درمان موسى راه چاره اى هست يوحنا گفت جز حضرت عيسى (عليه السلام ) كه مرده را زنده مى كرد كسى نمى تواند موسى را درمان كند.
شاپور گفت راست مى گويى اكنون در همين جا باش و به معالجات خود ادامه بده تا ببينم حالش به كجا منتهى مى شود يوحنا در بالين موسى به پرستارى و درمان پرداخت ولى لحظه به لحظه حال او خيم تر مى شد تا اين كه ! كمال ذلت جان سپرد.
((كرامات امام حسين (عليه السلام ) ص 99 نقل از اثبات الهده ، ج 5، ص ‍ 182))

عبيد الله بن زياد نماينده يزيد در عراق

جنايات عبيد الله كم تر از جنايات يزيد نبود هنگامى كه در سال 66 و 67 مختار به روى كار آمد لشكرى به جنگ لشكر ابن زياد فرستاد عبيد الله بن زياد در كنار شهر موصل به دست ابراهيم بن مالك اشتر كشته شد ابراهيم سر بريده او را براى مختار فرستاد گفت حمد و سپاس خداوند را كه سر مقدس حسين (عليه السلام ) را هنگمى كه ابن زياد غذا مى خورد نزدش ‍ آوردند اكنون سر نحس ابن زياد را در اين هنگام كه غذا مى خوردم نزد من آوردند در اين هنگام ديدند مار سفيدى در ميان سرها پيدا شد و وارد سوراخ بينى ابن زياد شد واز سوراخ گوش او بيرون آمد و اين عمل چندين بار تكرار گرديد.
مخار پس از صرف غذا برخاست با كفشى كه در پايش بود به صورت نحس ‍ ابن زياد زد سپس كفشش را نزد غلامش انداخت و گفت اين كفش را بشوى كه آن را به صورت كافر نجس نهادم .
مختار سرهاى نحس دشمنان را براى محمد حنفيه در حجاز فرستاد محمد حنفيه سر ابن زياد را نزد امام سجاد (عليه السلام ) فرستاد امام سجاد (عليه السلام ) در آن وقت غذا مى خورد فرمود روزى سر مقدس پدرم را نزد ابن زياد آوردند او غذا مى خورد عرض كردم خدايا مرا نميران تا اين كه سر بريده ابن زياد را در كنار سفره ام كه غذا مى خورم بنگرم حمد و سپاس خدا را كه دعايم را اكنون به استجابت رسانيده است .
((بحار، ج 45، ص 334)).
محدث قمى مى نويسد آن مار مكرر از بين ابن زياد وارد مى شد و از گوش او بيرون مى آمد و تماشاچايان مى گفتند قد جائت قد جائت مار باز آمد مار باز آمد در نقل ديگر آمده عماره بن عمير مى گويد سر عبيد الله بن زياد را همراه سرهاى يارانش به مسجد كوفه براى تماشاى مردم آوردند مردم جمع شدند من هم به مسجد رفتم شنيدم مى گفتند وقتى سر ابن زياد را در كنار سرها نهادند مارى پيدا شد از روى سرهاى جدا شده گذشت تا به سر ابن زياد رسيد از بينى او داخل شد سپس بيرون آمد و رفت و از ديده ها پنهان گشت و اين عمل چندين بار تكرار گرديد.
بعضى هاى مى نويسند همان هنگام كه ابن زياد در مجلس خود با چوب خيزران مكرر بر لب و دندان امام حسين (عليه السلام ) مى زد شايد بر اساس ‍ تجسم اعمال همان چوب خيزران به صورت مار در آمده و مكرر از بينى او وارد مى شد و از سوراخ گوش او بيرون مى آمد تا در همين دنيا مردم مجازات ننگينش را ببينند.
((اقتباس از منتهى الامال ، جلد 1، ص 299)).

سر مقدس امام حسين (عليه السلام ) در خانه خولى

پس از آن كه خولى سر مقدس را به كوفه نزد ابن زياد آورد ابن زياد آن را گرفت سپس خولى را طلبيد و سر مقدس را به او داد و گفت نزد تو باشد تا از تو طلب كنم خولى آن را گرفت و به خانه اش آورد او دو همسر داشت يكى از طايفه تغلب بود و تغلبيه ديگرى از طايفه مضر يا مضريه بود نخست آن را نزد مضر آورد او پرسيد اين چيست خولى گفت سر حسين بن على (عليه السلام ) است مضريه گفت بدان كه باز خواست كننده تو در قيامت جدش ‍ پيامبر مصطفى (صلى الله عليه و آله و سلم ) است سوگند به خدا از اين پس ‍ شوهر من نيستى و من همسر تو نخواهم بود سپس عمودى به دست گرفت و به شوهرش حمله كرد و سر و صورت او را مجروح نمود خول سر را برداشت ونزد همسر ديگرش تغلبيه آورد او پرسيد اين سر از آن كيست خولى گفت سر يكى نفر خارجى است كه عبيد الله بن زياد خروج كرده است .
تغلبيه گفت نامش چيست خولى گفت از نامش كار نداشته باشيد پس آن سر را روى خاك نهاد و بعد از آن آورد آن سر مقدس را در زير ظرف (تغار) ظرف بزرگى مثل طشت گذاشت و خولى رفت خوابيد (تغلبيه ) شب از اطاق بيرون آمد نااه نورى را از ناحيه آن سر مشاهده كرد كه به اعماق آسمان ساطع بود كنار آن سر آمد زمزمه اى شنيد گوش كرد دريافت كه قرآن مى خواند تا صبح قرآن خواند آخرين آيه اى كه خواند اين آيه بود:
و سيعلم الذين ظلموا اى منقلب ينقلبون ؛ آنان كه ظلم كردند به زودى مى دانند كه باز گشت آنها به كجاست و نيز در اطراف آن سر زمزمه شنيد دريافت كه تسبيح فرشتگان است (تغلبيه ) پس از ديدن آن وشنيدن آن صداها نزد شوهرش خولى آمد و گفت بگو بدانم در زير تغار چيست صداى بگوشم مى رسد خولى گفت سر يك نفر خارجى است كه عبيد الله بن زياد او را كشته است مى خواهم آن را نزد يزيد ببرم تا اموال بسيار به من جايزه دهد تغلبيه گفت اين سر از آن كيست خولى گفت سر حسين بن على (عليه السلام ) است .
تغلبيه تا اين سخن را شنيد شيون زد و افتاد و غش كرد پس از آن كه به هوش ‍ آمد به خولى گفت واى بر تو اى بدتر از مجوسى خاطر حضرت محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) را در مورد عترش آزردى آيا از خداى زمين و آسمان نمى ترسى كه سر حسين (عليه السلام ) فرزند زنان جهان براى كسب جايزه مى برى .
آن گاه آن زن برخاست از اطاق بيرون آمد در حالى كه گريه مى كرد كنار سر آمد آن را برداشت و بر دامنش نهاد و آن سر را مى بوسيد و مى گفت خداوند قاتل تو را لعنت كند اواخر شب خواب او را گرفت در عالم خواب ديد خانه اش دو نصف شده و پر از نور گشته است در اين هنگام ديد ابر سفيدى نزديك شد و از آن ابر دو زن بيرون آمدند پرسيد شما كيستيد يكى از آن ها جواب داد من خديجه (س ) هستم و اين دخترم زهرا (س ) است از تو تشكر مى كنيم خداوند از عمل تو تقدير مى كند تو همدم ما در درجات بهشت خواهى بود.
او ناگهان از خواب بيدار شد و سر مقدس را در كنارش ديد هنگامى صبح شد شوهرش نزد او آمد تا سر را از او بگيرد. او سر را نداد و گفت واى بر تو مرا طلاق بده سوگند به خدا ديگر مرا در يك اطاق با خودت نخواهى ديد.
خولى گفت سر را به من بده هر كار مى خواهى بكن (تغلبيه ) گفت سوگند به خدا نمى دهم خولى عصبانى شد و به او حمله كرد و او را كشت و سر را از او گرفت خداوند همان لحظه روح پاك آن زن شجع را به سوى حضرت فاطمه زهرا (عليها السلام ) در بهشت روانه ساخت .
((كرامات امام حسين (عليه السلام )، ص 121 و نقل از مدينه المعجازه تاءليف سيد هاشم بحرانى ، ج 4، ص 124)).

خولى چگونه به هلاكت رسيد

هنگامى كه مختار در سال 66 و 67 بر اوضاع مسلط شد ماءموران خود را براى دستگيرى خولى به خانه او فرستاد آن ها سريع آمدند و خانه او را محاصره كردند و داخل خانه شدند همسرش كه با او در ماجراى آوردن سر مقدس به خانه ستيز نموده و دشمن او شده بود به ماءمورين گفت چه مى خواهيد.
(ابو عمره ) سرهنگ ماءموران گفت به شما كار نداريم شوهرت را مى خواهيم او كجاست زن به زبان گفت نمى دانم كجاست ولى با دست اشاره كرد به بيت الخلا، ماءموران وارد بيت الخلا، شدند ديدند او در آن جا نشسته و سبد خرمابر سرش نهاده است او را دستگير كرده و نزد مختار آوردند مختار فرمان داد همان جا سر از بدنش جدا كردند سپس دستور داد بدن نحس او را سوزاندند.
((كرامات امام حسين (عليه السلام ) محمد محمدى اشتهادى ، ص ‍ 125)).

ناله هند در كاخ يزيد

مطابق تاريخ هند زن يزيد در يك خانواده يهودى در مدينه سكونت داشت در ايام كودكى بر اثر بيمارى فلج شد هر چه او را مداوا كردند خوب نشد سرانجام آنها به حضرت على (عليه السلام ) متوسل شدند حضرت على (عليه السلام ) به حسين (عليه السلام ) فرمود دت در آب ظرفى كند سپس ‍ هند از آن آب به بدن خود بپاشد حسين (عليه السلام ) ظرفى را پر از آب نمود و دست مبارك خود را در آن نهاد سپس هند را كنار آن آب آوردند او از آب آن ظرف به بدنش ماليد و پاشيد و به طور كامل سلامتى خود را باز يافت از آن پس افتخار كنيز در خانه امام حسين (عليه السلام ) پيدا كرد.
سرانجام معاويه او را براى يزيد خواستگارى كرد هند كه علاقه عميق قلبى به امام حسين (عليه السلام ) پيدا كرده بود ناگزير همسر يزيد گرديد و از مدينه به سوى شام رفت و سال ها از اين ماجرا گذشت كه خبر از امام حسين (عليه السلام ) و اهل بيت او نداشت تا هنگامى كه ماجراى جان سوز كربلا به پيش آمد و امام حسين (عليه السلام ) به شهادت رسيد و بستگانش را به صورت اسير از كربلا به سوى كوفه و از كوفه به سوى شام حركت دادند به شام خبر رسيد كه اسيران خارجى را مى خواهند وارد دمشق كند هند كه از همه جا بى خبر بود و نمى دانست اين اسيران از بستگان امام حسين (عليه السلام ) و از آل على هستند لباس هاى گران بها پوشيد و با كنيزان خود با شكوه خاص از خانه بيرون آمد.
تا ورود اسيران را تماشا كند و در جشن مردم و يزيد شركت نمايد هند به اسيران رسيد ديد آنها را سوار بر شترهاى بى روپوش متعدد كرده اند و حركت مى دهند زينب كبرى (عليها السلام ) ناگاه بانوييرا روى صندلى ديد كه مشغول تماشاى اسيران است او را شناخت آهسته به خواهرش ام كلثوم (عليها السلام ) گفت آيا اين زن را مى شناسى ام كلثوم گفت نه نمى شناسم .
زينب (عليها السلام ) فرمود خواهد جان اين زن همان كنيز ما هند دختر عبد الله است ام كلثوم سكوت كرد و سرش را پايين انداخت هند به پيش آمد و روى صندلى ايستاد و به زينب (عليها السلام ) رو كرد و گفت خواهرم چرا سرت را بلند نمى كنى ؟ زينب (عليها السلام ) پاسخ داد هند پرسيد شما از كدام شهر هستيد من اى البلاد انتم زينب (عليها السلام ) فرمود من بلاد المدينه از شهر مدينه هستيم هند وقتى كه نام مدينه آمد از صندلى پايين آمد و گفت بهترين سلام بر ساكنان مدينه باد.
زينب (عليها السلام ) فرمود چرا از صندلى پايين آمدى هند گفت به احترام ساكنان مدينه تواضع كردم سپس هند كه (هنوز زينب را نشناخته بود) عرض كرد مى خواهم در مورد خانه اى از اهل مدينه از تو سئوال كنم زينب (عليها السلام ) فرمود هر چه خواهى سئوال كن هند گفت مى خواهم از خانه و خاندان على (عليه السلام ) بپرسم و در حالى كه گريه مى كرد افزود من مدتى كنيز آن ها بودم زينب (عليها السلام ) فرمود مى خواهى از كدام يك از بستگان على (عليه السلام ) بپرسى ؟ هند گفت : مى خواهم احوال حسين (عليه السلام ) و برادران و فرزندان او از بقيه فرزندان على (عليه السلام ) را بپرسم و از احوال خانم زينب (عليها السلام ) و خواهرش ام كلثوم و ساير بانوان منسوب به حضرت زهرا (عليها السلام ) بپرسم حضرت زينب (عليها السلام ) به گريه افتاد و گريه بسيار جانسوزى كرد فرموداى هند اگر از خانه على (عليه السلام ) مى پرسى ما خانه او را در مدينه ترك كرده ايم و منتظريم خبر شهادت بستگان على (عليه السلام ) را به آن خانه ببريم .
و اما ان سئلت عن الحسين فهذا راءسه بين يدى يزيد ؛ و اما اگر از حسين (عليه السلام ) مى پرسى اين سر بريده او است كه در برابر يزيد است واگر عباس (عليه السلام ) و ساير فرزندان على (عليه السلام ) مى پرسى ما آن ها را با بدن هاى پاره پاره و سر جدا مانند گوسفندان قربانى در صحراى كربلا به جا گذاشتيم و اگر از زين العابدين (عليه السلام ) مى پرسى او از شدت بيمارى و دردهاى (زياد) قادر حركت نيست .
فان سئلت عن زينب فانا زينب بنت على و هذه ام كلثوم و هؤ لاء بقيه مخدرات فاطمه الزهرا (عليها السلام ).
و اگر از زينب (عليها السلام ) مى پرسى من زينب دختر على (عليه السلام ) هستم و اين ام كلثوم است و آن بانوان بقيه بانوان منسوب به حضرت زهراى اطهر (عليها السلام ) مى باشند.
وقتى كه هند سخن زنيب (عليها السلام ) را شنيد فرياد شيون سر داد در حالى كه با نعره جانسوز مى گفت وا اماماه وا سيداه وا حسيناه ليتنى كنت قبل هذا اليوم عمياه و لا انظر بنات فاطمه الزهرا على هذه الحاله .
آه فغان اى امام من اى آقاى من حسين من كاش قبل از اين روز كور بودم و دختران فاطمه زهرا (عليها السلام ) را با اين احل نمى ديدم .
سپس از شدت ناراحتى سنگى از زمين برداشت و بر سرش كوبيد و خون از سرش به صورتش جارى گرديد و بى هوش شد پس از آن كه به هوش آمد حضرت (عليها السلام ) به بالين او آمد و فرمود اى هند برخيز و به خانه ات برو كه من مى ترسم شوهرت يزيد به تو آسيب برساند.
هند گفت سوگند به خدا نمى روم تا براى آقا و مولايم اباعبدالله الحسين (عليه السلام ) ماتم بگيرم و گريه كنم و تو و ساير بانوان هاشمى را به خانه ام بياورم سپس هند برخاست و سرش را بر هنه كرد و لباسش را پاره نمود و با پاى برهنه نزد يزيد كه در جمعى عمومى خود بود آمد و فرياد زد اى يزيد آيا تو فرمان داده اى كه سر مقدس حسين (عليه السلام ) را در كنار دروازه شام روى نيزه قرار دهند و آويزان كنند؟
يزيد كه بر سرش تاج رنگارنگ سلطنت بود و بر سرير سلطنتى تكيه داده بود تا همسرش را در آن حال ديد برخاست و او را پوشانيد و گفت آرى براى پسر دختر پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) فرياد بزن و گريه كن خدا لعنت كند ابن زياد را كه درباره او عجله كرد و او را كشت خدا او را بكشد.
وقتى هند ديد يزيد او را پوشانيد صدا زد يزيد واى بر تو درباره من غيرت كردى و مرا پوشاندى پس چرا اين غيرت را درباره دختران زهراى اطهر نكردى پوشش آن ها را دريدى چهره هايشان را آشكار ساختى و آنان را در خرابه جا دادى به يك روايت هند وقتى كه سر بريده را ديد گفت اين سر بريده كيست يزيد گفت سر بريده حسين بن على (عليه السلام ) است هند بسيار گريه كرد و گفت سوگند به خدا من ديگر همسر تو نيستم و تو همسر من نخواهى بود تو در جواب بازخواست فاطمه (عليها السلام ) چه خواهى گفت يزيد گفت تو چه رابطه با فاطمه (عليها السلام ) دارى هند جواب داد من به وسيله پدر و شوهر و فرزندان فاطمه (عليها السلام ) هدايت يافتم هند در حالى كه گريه مى كرد از كاخ خارج شد.
((معالى السبطين ، ج 2، ص 173 و كرامت امام حسين (عليه السلام )، ص ‍ 105)).

كرامات حضرت امام حسين (عليه السلام )

محمد بن سليمان از عمويش نقل كره كه او مى گفت در زمان حومت حجابن يوسف گروهى از مردم از كثرت ظلم حجاج به ستوه آمده مخفيانه از كوفه بيرون رفتند من هم با آنان خرج شدم تا اين كه به سرزمين كربلا رسيديم و در كنار فرات جاى براى خود درست كرديم براى استراحت در اين هنگام مرد غريبى آمد و گفت رهگذرى هستم از شما خواهش مى كنم كه اجازه بدهيد امشب را با شما باشم ما پيش خود گفتيم مرد غريبى است درخواست وى را پاسخ مثبت داديم پس از آن كه آفتاب غروب كرد و شب تاريك شد چراغ داشتيم روشن كرديم سپس درباره حوادث غم انگيز و دلخراش كه بر سالار شهيدان حضرت امام حسين (عليه السلام ) و يارانش ‍ وارد آمده صحبت كرده و گفتيم كسانى كه حمايت از فرزند رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) نموده اند و از بذل جان دريغ نداشتند و تا آخرين نفس از آن امام مظلوم دفاع كردند و در هر دو جهان رو سفيد و خوشبخت شدند.
بر عكس گروهى كه مرتكب جناياتى فراوان گشتند و دشمنان را به خون فرزند پيامبر خدا آغشته كرده و در هر دو جهان روسياه و پيش از عذاب دردناك خداوند قهار در روز قيامت در ايندنيا مكافات اعمال و سزاى كردارهاى شان را ديدند آن مرد گفت من در ميان قاتلان امام سحين (عليه السلام ) بودم سوگند به خدا تاكنون به من هيچ شرى نرسيده است ليكن شما باور نكرده و مرا تكذيب مى نماييد در اين وقت ديديم روشنايى چراغ شد آن مرد بلند شد كه با انگشت فتيله چراغ را اصلاح كند در اين هنگام دستش آتش گرفت و آتش شعله ور شد و زبانه كشيد در حالى كه آن مرد تاب مى خورد و از شدت درد به خود مى پيچيد از جايگا ما خارج شد تا آن كه خود را به آب فرات افكند و از اين راه بتواند خود را از مرگ نجات دهد به خدا قسم ديديم كه سرش را زير آب مى برد در حالى كه روى آب قرار گرفته بود وقتى كه سرش را از آب بيرون مى آورد آتش به او سرايت مى كرد باز سر خود را زير آب مى برد و سپس خارج مى ساخت باز هم آتش او را فرا مى گرفت و زير آب مى برد و سپس خارج مى ساخت باز هم آتش او را فرا مى گرفت و زير آب مى رفت و اين وضع ادامه داشت تا آن كه با غم اندوه جان سپرد و رهين اعمال خود گرديد.
((لهوف سيد بن طاووس ، ص 305 و بحار ج 45، ص 307، باب ما عجل الله به قتله الحسين (عليه السلام ) حديث 6)).
در پايان كرامت هاى حضرت امامحسين (عليه السلام ) يك داستان شنيدنى راجع به مرحوم حضرت آيت الله آقاى حاج شيخ عبد الكريم حائرى (ره ) خاتمه مى دهم .
زمانى كه آيت الله حائرى در كربلا بودند جريانى براى ايشان رخ داده كه بسيار شگفت انگيز است توجه شما را بآن جلب مى نمايم مرحوم آيت الله محسنى نقل كردند كه آقاى حاج شيخ عبد الكريم حائرى چنين فرمود: هنگامى كه من در كربلا بودم شب سه شنبه در عالم خواب ديدم شخصى به من گفت شيخ عبد الكريم كارهايت را انجام بده كه سه روز ديگر خواهى بود.
من از خواب بيدار شدم و متحير بودم و گفتم البته خواب است وممكن است تعبير نداشته باشد روز سه شنبه و چهارشنبه مشغول درس و بحث بودم تا آن خواب از خاطرم رفت روز پنجشنبه كه تعطيل بود با بعضى از رفقا به طرف باغ مرحوم سيد جواد رفتيم و در آن جا قدرى گردش و مباحثه علمى نموديم تا ظهر شد ناهار را همان جا صرف كرديم پس از ناهار ساعتى خوابيديم در هيمن موقع لرزه شديدى مرا فرا گرفت رفقا آن چه رو انداز داشتند روى من انداختند ولى هم چنان بدنم لرز داشت و در ميان آتش تب افتاده بودم حس كردم كه حالم بسيار وخيم است به رفقا گفتم زودتر مرا به منزل برسانيد آن ها وسيله اى فراهم كرده و زود مرا به شهر كربلا آورده و به خانه ام رساندند.
در منزل بى حال و بى حس در بستر افتاده بودم بسيار حالم دگرگون شد و در اين ميان به ياد خواب سه شنبه پيش افتادم علايم مرگ را مشاهده كردم و با در نظر گرفتن خواب احساس نمودم كه پايان عمرم فرا رسيده است ناگهان ديدم دو نفر ظاهر شدند و در طرف راست و چپ من نشستند و به همديگر نگاه مى كردند و گفتد اجل اين مرد رسيده مشغول قبض روح شويم .
در همين حال با توجه با ساحت مقدس ابا عبد الله الحسين (عليه السلام ) متوسل شده و عرض كردم اى حسين عزيز دستم خالى است كارى نكردم و زاد و توشه فراهم ننموده ام شما را به حق مادرتان حضرت زهرا (عليها السلام ) از من شفاعت كنيد كه خدا مرگ مرا تاءخير اندازد تا فكرى به حال خود نمايم .
در هيمن هنگام بى درنگ ديدم شخص نزد آن دو نفر كه مى خواستند روم را قبض كنند آمد و گفت حضرت سيد الشهداء فرمودند شيخ عبد الكريم به ما توسل نمود و ما هم در پيشگاه خدا از او شفاعت كرديم كه عمرش را تاءخير اندازد خداوند اجابت فرمود بنابراين شما روح او را قبض نكنيد.
در اين موقع آن دو نفر به هم نگه كردند و به آن شخص گفتند تسمعا و طاعه گوش بفرمان هستيم و اطاعت مى شود سپس ديدم آن دو نفر و فرستاده امام حسين (عليه السلام ) رفتند در آن وقت احساس سلامتى كردم صداى گريه و زارى شنيدم كه بستگانم به سر و صورت مى زدند آهسته دستم را حركت دادم و چشمانم را گشودم ديدم چشمانم را بسته اند و به رويم چيزى كشيده اند خواستم پايم را جمع كنم متوجه شدم كه انگشت بزرگ پايم را بسته اند دستم را براى برداشتن چيزى بلند كردم شنيدم مى گويند ساكت شويد رو اندازى كه بر روى من انداخته بودند برداشتند و چشمم را گشودند و پايم را فورى باز كردند با دست اشاره به دهانم كردم كه به من آب بدهيد آب به دهانم ريختند كم كم از جا برخاسته و نشستم تا پانزده روز ضعف و كسالت داشتم و بحمد الله از آن حالت به كلى خوب شدم اين موهب به بركت مولايم حضرت امام حسين (عليه السلام ) بود.
اين داستان و ماجرا را در كتاب سر دليران تاءليف آيت الله زاده مرحوم حائرى ، ص 123 ذكر كرده است و در كتاب كرامات امام حسين (عليه السلام )، ص 137 ايضا ذكر كرده است .
يك داستان شخصا اينجانب دارم كه توجه شما خوانندگان عزيز را به آن جلب مى نمايم :