جلوه تاريخ در شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد
جلد ۱

ترجمه و تحشيه : دكتر محمود مهدوى دامغانى

- ۱ -


فهرست مطالب 
(175) : از سخنان على عليه السلام درباره طلحة بن عبيدالله
آنچه ميان طلحه و عثمان بود
(176) : از سخنان آن حضرت (ع )
درباره برخى از سخنان غلوكنندگان در مورد على (ع )
پاره يى از اخبار على عليه السلام به امور غيبى
(177) : از سخنان آن حضرت (ع )
فصلى در قرآن و اخبارى كه در فضيلت آن آمده است
فصلى درباره اخبارى كه در شدت عذاب جهنم آمده است
(178) : از سخنان على عليه السلام درباره حكمين
(179) : از سخنان آن حضرت (ع )
(181) : از سخنان آن حضرت (ع ) در نكوهش ياران خود
(182) : اميرالمؤ منين على عليه السلام مردى از ياران خود را فرستاد تا در مورد گروهى از لشكر كوفه كه تصميم داشتند به خوارج بپيوندند و از على (ع ) بيم داشتند تحقيق كند. همين كه آن مرد برگشت اميرالمومنين عليه السلام پرسيد آيا آرامش يافتند و برجاى ماندند يا پرسيدند و كوچ كردند؟ آن مرد گفت :
(183) : از سخنان آن حضرت (ع )
نوف البكالى
نسب جعدة بن هبيرة
نسب عمالقه
نسب عاد و ثمود
نسب اصحاب الرس
عمار بن ياسر، نسب و برخى از اخبار او
ابوالهيثم بن التهيان و برخى از اخبارش
شرح حال ذوالشهادتين خزيمة بن ثابت
قيس بن سعد بن عباده و نسب او
ابوايوب انصارى و نسب او
(184) : از سخنان آن حضرت (ع )
(185) : از سخنان آن حضرت (ع )
(186) : از سخنان آن حضرت (ع )
فضيلت سكوت و كم گويى
(190) : از سخنان آن حضرت (ع )
خبر رحلت رسول خدا (ص )
(191) : از سخنان آن حضرت (ع )
اختلاف اقوال درباره عمر دنيا
(192) : از سخنان آن حضرت (ع ) كه ياران خود را به آن سفارش مى كرد
(193) : از سخنان آن حضرت (ع )
سياست على (ع ) و اجراى آن طبق سياست پيامبر (ص )
سخن نقيب ابوجعفر حسنى درباره آنكه چرا مردم على (ع ) را دوست مى دارند
مقايسه سياست على (ع ) و معاويه با يكديگر و ايراد كلام جاحظ در آن باره
سخنان كسانى كه در سياست على (ع ) خرده گرفته اند و پاسخ به آن
(194) : از سخنان آن حضرت (ع )
داستان صالح و ثمود
(195) : از سخنان آن حضرت (ع )
(198) : از سخنان على عليه السلام خطاب به طلحه و زبير كه پس از بيعت با او در مورد خلافت ايراد كرده است .
از اخبار طلحه و زبير
(199) : از سخنان على (ع ) به هنگامى كه روزهاى جنگ صفين شنيد كه گروهى از يارانش شاميان را دشنام مى دهند
(200) : از سخنان آن حضرت (ع ) در يكى از روزهاى جنگ صفين كه ديد پسرش امام حسن عليه السلام شتابان براى جنگ در حركت است .
(201) : از سخنان آن حضرت به هنگامى كه يارانش در موضوع حكميت نگران و بر او معترض شدند
(202) : از سخنان آن حضرت (ع ) در بصره هنگامى كه براى عيادت علاء بن زياد حارثى كه از يارانش بود رفت و چون بزرگى خانه او را ديد چنين فرمود:
(203) : و از سخنان آن حضرت عليه السلام در پاسخ كسى كه از او درباره احاديث نوآورده و از اختلاف اخبارى كه ميان مردم است پرسيده بود.
خبر پاره يى از احوال منافقان پس از رحلت پيامبر (ص )
ذكر برخى از آزار و شكنجه كه بر اهل بيت رسيده است .
فصلى در مورد احاديثى كه شيعيان از يك سو و طرفداران ابوبكر از سوى ديگر جعل كرده اند.
(207) : از سخنان آن حضرت (ع )
ذكر پاره يى از طعنه هاى نسب و سخنى از جاحظ در اين مورد
(209) : از خطبه هاى آن حضرت (ع ) كه در صفين ايراد فرموده است .
فصلى در احاديث و اخبارى كه ملك را به صلاح مى آورد
آثارى كه در مورد عدل و انصاف آمده است
(211) : از سخنان آن حضرت (ع )
فصلى در اينكه اگر جعفر و حمزه زنده مى بودند حتما با على بيعت مى كردند
(212) : از سخنان آن حضرت (ع ) درباره كسانى كه براى جنگ با او به بصره رفتند.
(213) : از سخنان على عليه السلام هنگامى كه از كنار جسد طلحة بن عبيدالله و عبدالرحمان بن عتاب بن اسيد كه در جنگ جمل كشته شده بودند عبور كرد
عبدالرحمن بن عتاب بن اسيد
بنى جمح
(214) : از سخنان آن حضرت (ع )
(216) : از سخنان آن حضرت (ع ) پس از تلاوت آيه مباركه الهاكم التكاثر حتى زرتم المقابر
(217) : از سخنان آن حضرت (ع )
(219) : از سخنان آن حضرت (ع )
پاره يى از اخبار عقيل بن ابى طالب
(220) : از دعاهاى آن حضرت (ع )
(221) : از سخنان آن حضرت (ع )
(222) : از دعاهاى آن حضرت (ع )
(223) : از سخنان آن حضرت (ع )
نكته هايى از سخنان و اخلاق و روش عمر
بعضى از سخنان عمر
خبر عمر با عمرو بن معدى كرب
احاديثى كه در فضيلت عمر وارد شده است
اخبارى كه درباره چگونگى مسلمان شدن عمر رسيده است
تاريخ مرگ عمر و اخبارى كه در اين مورد رسيده است
(224) : از سخنان آن حضرت (ع )
(227) : از سخنان آن حضرت (ع ) خطاب به عبدالله بن زمعه
(228) : از سخنان آن حضرت (ع )
(230) : از سخنان آن حضرت (ع ) به هنگام غسل دادن و تجهيز جسد مطهر پيامبر (ص )
برخى از اخبار و سيره پيامبر (ص ) به هنگام مرگ آن حضرت
(231) : از سخنان آن حضرت عليه السلام كه با عبارت الحمدالله الذى لا تدركه الشواهد لا تحريه المشاهد و لا تراه النواظر شروع مى شود
(232) : از خطبه هاى آن حضرت عليه السلام در توحيد
(233) : از سخنان آن حضرت عليه السلام اختصاص به وقايعى دارد كه پس از او واقع مى شود.
(235) : از سخنان آن حضرت عليه السلام
داستانى كه در بغداد براى يكى از واعظان پيش آمد:
(238) : از سخنان آن حضرت عليه السلام در نكوهش ابليس
فصلى درباره انگيزه هايى كه اعراب را به زنده به گور كردن دختران واداشت :
پيوستگى على به پيامبر (ص ) در دوره كودكى خود
ذكر احوال رسول خدا (ص ) در دوره كودكى و نوجوانى
سخن درباره اسلام آوردن ابوبكر و على و ويژگى هاى هر يك از آن دو
239 : از سخنان آن حضرت عليه السلام
وصيت عباس پيش از مرگ خود به على (ع )
(240) : از سخنان آن حضرت عليه السلام است كه در آن آنچه را كه پس از هجرت پيامبر (ص ) تا هنگامى كه به ايشان پيوسته است انجام داده است بازگو فرموده است .
(242) : از خطبه هاى آن حضرت عليه السلام در مورد حكمين و نكوهش مردم در شام .
فصلى درباره نسب ابوموسى و عقيده معتزله درباره او
(243) : از خطبه هاى آن حضرت عليه السلام در آن آل محمد (ص ) را ياد فرموده است .
(175) : از سخنان على عليه السلام درباره طلحة بن عبيدالله (1) 
اين خطبه با عبارت قد كنت و ما اهدد بالحرب و لاارهب بالضرب (از هنگامى كه بوده ام هيچ گاه از جنگ ترسانده نشده ام و از ضربه زدن بيم داده نشده ام ) شروع مى شود. (ابن ابى الحديد پس از توضيح ادبى مختصرى مى گويد:)
على عليه السلام سپس مى فرمايد كه او همچنان بر وعده يى كه خداوندش به پيروزى داده معتقد و هم اكنون نيز به غلبه و پيروزى مطمئن است همچنان كه در گذشته بر اين حال بوده است . پس از آن شرح حال طلحه را بيان مى كند و مى گويد: اين او بود كه براى به اشتباه انداختن مردم و اينكه براى آنان چنين گمانى پيش آورد كه از خون عثمان برى است و ايجاد شك و شبهه با تمام نيرو و كوشش ‍ مدعى خونخواهى عثمان شد.
و حال آنكه طلحه در مورد عثمان و اينكه مردم از هر سو بر او بشوراند و او را محاصره كند و براى چاره انديشى در جمع كردن مردم بر ضد او خويشتن را سخت رنجه ساخت و به زحمت انداخت و به خود وعده رسيدن به خلافت مى داد و آماده مى شد و كليدهاى انبارهاى بيت المال را تصرف كرد و با مردم ديدار مى كرد و دور او را گرفتند و چيزى نمانده بود، جز دست يازيدن به خلافت .
آنچه ميان طلحه و عثمان بود 
ابوجعفر محمد بن جرير طبرى در كتاب التاريخ چنين آورده است : (2)
عمر بن شبه ، از على بن محمد، از عبدربه ، از نافع ، از اسماعيل بن ابى خالد، از حكيم بن جابر نقل مى كرد كه على عليه السلام هنگامى كه عثمان را محاصره كرده بودند به طلحه فرمود: تو را به خدا سوگند مى دهم كه مردم را از عثمان و تعرض بر او باز دارى . طلحه گفت : نه ، به خدا سوگند مگر آنكه بنى اميه از خويشتن داد دهند.
طبرى همچنين روايت مى كند كه عثمان پنجاه هزار درم از طلحه طلبكار بود، روزى عثمان به مسجد رفت ، طلحه به او گفت مال تو آماده است آن را بگير. عثمان گفت : اى ابومحمد، آن مال به منظور كمك هزينه بر جوانمردى و مردانگى تو از آن خودت باشد.
وى گويد: عثمان در آن هنگام كه در محاصره بود مى گفت پاداشى چون پاداش سنمار.(3) طبرى همچنين روايت مى كند كه طلحه زمينى را به هفتصدهزار درهم به عثمان فروخت ، عثمان آن را پول را فرستاد. طلحه گفت : كسى كه اين مقدار پول در خانه اش باشد و نداند كه تقدير خداوند نسبت به او چيست بدون ترديد مغرور و شيفته خواهد بود؛ آن شب را بيدار ماند و نمايندگان او در كوچه هاى مدينه آمد و شد مى كردند و آن پول را تقسيم مى كرد آن چنان كه شب را به صبح آورد، در حالى كه يك درهم از آن باقى نماند.
طبرى مى گويد: اين موضوع را حسن بصرى روايت مى كرده و مى گفته است . شگفتا كه همين مرد سپس در جستجوى درهم و دينار، يا سيم و زر به ديار ما آمد.
طبرى همچنين مى گويد: ابن عباس كه خدايش رحمت كناد! مى گفته است : هنگامى كه عثمان در محاصره بود و من به نيابت از عثمان سرپرستى حج را برعهده داشتم در صلصل (4) عايشه را ديدم ، به من گفت : اى ابن عباس ، تو را كه مردى سخنور و خردمندى به خدا سوگند مى دهم كه مبادا مردم را از يارى دادن طلحه بازدارى ، كه بينش آنان در مورد عثمان آشكار و راه و روش ‍ ايشان روشن شده است و از همه شهرها براى كارى كه شعله ور شده است آمده اند، و آن چنان كه به من خبر رسيده طلحه كسانى را بر بيت المال گماشته و كليدها را گرفته است و گمان مى كنم به خواست خداوند و به روش پسرعمويش ابوبكر، رفتار خواهد كرد. گفتم : مادرجان ، بر فرض كه براى آن مرد (عثمان ) حادثه يى پيش آيد مردم به كسى جز سالار ما على عليه السلام توجه نخواهند كرد و پناه نخواهند برد. عايشه گفت : اى ابن عباس ! سخنى ديگر گوى و خود را باش كه من نمى خواهم با تو ستيز و بگو و مگو كنم . (5)
مدائنى در كتاب مقتل عثمان روايت مى كند كه طلحه سه روز از دفن عثمان جلوگيرى كرد و على عليه السلام پنج روز پس از كشته شدن عثمان بيعت مردم را پذيرا شد و حكيم بن حزام يكى از افراد خاندان اسد بن عبدالعزى و جبير بن مطعم بن حارث بن نوفل از على عليه السلام براى دفن عثمان يارى خواستند.
طلحه گروهى را با سنگريزه در راه آنان نشاند. تنى چند از وابستگان عثمان جنازه اش را بيرون آوردند و خواستند كنار محوطه يى در مدينه كه به حش كوكب معروف بود(6) به خاك بسپارند. يهوديان مردگان خود را آنجا دفن مى كردند، همين كه جنازه را آوردند آن گروه شروع به ريگ زدن به تابوت كردند و مى خواستند جسد را بيرون بيندازند، در اين هنگام على عليه السلام كسى را پيش مردم فرستاد و سوگندشان داد كه از آن كار دست بردارند و آنان دست برداشتند و همراهان جسد عثمان را بردند و در حش كوكب به خاك سپردند.
طبرى هم نظير اين روايت را آورده است جز اينكه به نام طلحه تصريح نكرده است و افزوده است كه چون معاويه بر مردم چيره شد دستور داد آن ديوار را ويران كردند تا متصل به بقيع شد و به مردم فرمان داد مردگان خود را كنار گور عثمان به خاك بسپرند و آن محوطه به محل گورهاى مسلمانان پيوسته شد.
مدائنى در همان كتاب روايت مى كند كه عثمان در فاصله ميان نماز مغرب و عشاء دفن شد و كسى در تشييع جنازه اش جز مروان بن حكم و دختر عثمان و سه تن از بردگان آزادكرده اش شركت نكرد و دختر عثمان با صداى بلند شروع به نوحه گرى و گريستن كرد، طلحه گروهى را آنجا در كمين نشانده بود كه ريگ در دست داشتند و فرياد كشيدند: نعثل ، نعثل ! همراهان جنازه گفتند: آهنگ آن محوطه كنيد. و او را همانجا به خاك سپردند.
واقدى روايت مى كند كه چون عثمان كشته شد درباره دفن او سخن گفتند، طلحه گفت بايد در دير سلع يعنى گورستان يهوديان به خاك سپرده شود.
طبرى در تاريخ خود اين موضوع را آورده است ولى او از طلحه روايت مى كند كه گفته است : مردى گفت بايد در دير سلع دفن شود. حكيم بن حزام گفت به خدا سوگند، تا هنگامى كه يكى از اعقاب قصى بن كلاب زنده باشد اين كار صورت نمى گيرد و نزديك بود فتنه درگيرد. ابن عديس بلوى به حكيم گفت اى شيخ ، هر جا كه عثمان دفن شود به تو چه زيانى دارد؟ حكيم گفت او جاى ديگرى جز بقيع غرقد دفن نخواهد شد جايى كه خويشاوندان و گذشتگان او دفن شده اند. حكيم بن حزام همراه دوازده مرد كه زبير بن عوام هم از ايشان بود جنازه عثمان را بيرون آوردند ولى مردم از دفن آن در بقيع جلوگيرى كردند، ناچار او را در حش كوكب به خاك سپردند.(7)
طبرى همچنين در تاريخ خود نقل مى كند كه به هنگام محاصره عثمان ، على عليه السلام در خيبر و مزارع خويش بود، چون به مدينه آمد عثمان كسى نزد وى فرستاد و او را فرا خواند. و هنگامى كه پيش او آمد به او گفت : مرا بر تو حقوقى است ، حق اسلام و حق خويشاوندى و حق عهد و ميثاق ، وانگهى به خدا سوگند بر فرض اگر هيچيك از اين امور نبود و ما در دوره جاهلى مى بوديم باز هم براى بنى عبد مناف ننگ و عار است كه اين مرد تيمى يعنى طلحه حكومت را از چنگ ايشان بيرون بياورد. على عليه السلام به او فرمود: بزودى خبرش به تو خواهد رسيد.(8) آنگاه على (ع ) برخاست و به مسجد رفت . اسامة بن زيد را آنجا نشسته ديد، او را فرا خواند و در حالى كه آكنده از مردم بود. على عليه السلام برخاست فرمود اى طلحه اين چه كارى است كه پيش گرفته اى ؟ طلحه گفت : اى اباحسن ! پس از اينكه كار از كار گذشته ! على عليه السلام بدون اينكه چيزى بگويد بيرون آمد و خود را كنار بيت المال رساند و فرياد برآورد كه اين در را بگشاييد، نتوانستند بگشايند.
فرمود آن را بشكنيد و شكستند و فرمود اين اموال را بيرون بياوريد و شروع به بيرون آوردن اموال كردند و على (ع ) به مردم عطا مى كرد، اين خبر و كارى كه على (ع ) انجام داده بود به كسانى كه در خانه طلحه بود رسيد و آنان شروع به آمدن پيش على كردند و چنان شد كه طلحه تنها باقى ماند، و چون خبر به عثمان رسيد شاد شد. آن گاه طلحه بيرون آمد و آهنگ خانه عثمان كرد و اجازه خواست و چون وارد شد خطاب به عثمان گفت : اى اميرالمؤ منين ، از خداوند آمرزش مى خواهم و توبه مى كنم . قصد كارى كرده بودم كه خداوند ميان من و آن حائل شد. عثمان گفت : به خدا سوگند كه براى توبه و در حال آن نيامده اى بلكه شكست خورده آمده اى و اى طلحه خداوند به حساب تو خواهد رسيد.
آن گاه اميرالمؤ منين على عليه السلام در دنباله اين خطبه حال طلحه را تقسيم كرده و مى گويد: (9) او در مورد عثمان از سه حال بيرون نيست : يا معتقد به حلال بودن ريختن خون او، يا معتقد به حرمت آن ، و يا در حال شك و ترديد بوده است ؛ اگر معتقد به حلال بودن ريختن خون او بوده است اينك براى او جايز نيست كه به طرفدارى از انسانى كه ريختن خونش را حلال مى دانسته است بيعت را بشكند و پيمان گسلى كند، و اگر معتقد به حرمت خون او بوده است بر او واجب بود كه مردم را از هجوم به عثمان بازدارد و در آن باره حجت و عذر آورد و اگر در آن مورد شك و ترديد داشته بر او واجب بوده است از آن كار كناره گيرد و به گوشه يى برود و حال آنكه چنين نكرد بلكه نخست او آتش فتنه را برافروخت و ديگرى آن را تيزتر كرد.
اگر بگويى ممكن است طلحه نخست معتقد به حلال بودن ريختن خون عثمان بوده و پس از كشته شدن عثمان عقيده اش دگرگون شده و معتقد گرديده است كه كشتن عثمان حرام بوده و واجب است قاتلان او را قصاص كنند.
مى گويم : اگر طلحه چنين اعترافى كرده بود على عليه السلام اين گونه تقسيم نمى كرد، و اين را از آن جهت گفته است كه طلحه بر يك عقيده پايدار بوده است و اين تقسيم با اين فرض صحيح است و جاى هيچ گونه طعنه يى در آن نيست و طلحه بر همان حال بوده و هرگز از او نقل نشده است كه بگويد از آنچه نسبت به عثمان كردم پشيمان شدم .
اگر بگويى چگونه اميرالمؤ منين عليه السلام فرموده است طلحه هيچيك از اين سه حالت را نداشت و به آن عمل نكرد در صورتى كه طلحه يكى از آن كارها را انجام داده است و آن يارى دادن قاتلان عثمان به هنگام محاصره اوست . مى گويم : مقصود على (ع ) اين است كه اگر عثمان ظالم بوده است بر طلحه واجب است كه قاتلان او را پس از قتل عثمان يارى دهد و از آنان حمايت كند و از ايشان در قبال هر كس كه به آنان حمله كند دفاع كند و معلوم است كه طلحه چنين نكرده است و فقط هنگامى كه عثمان زنده بود چنان كرد و اين خارج از اين تقسيم است .
(176) : از سخنان آن حضرت (ع ) 
در اين خطبه كه با عبارت ايها الناس غير المغفول عنهم ، و التاركون و الماءخوذ منهم هان ! اى مردمى كه غافل اند و از ايشان غافل نيستند، فرمانهاى خدا را رها كرده اند و همه چيز از ايشان گرفته مى شود (10) شروع مى شود.
(ابن ابى الحديد) مى گويد: على عليه السلام پس از مقدمه خطبه موضوع ديگرى را مطرح كرده و فرموده است اگر بخواهد مى تواند به هر يك از ايشان خبر دهد كه از كجا آمده و چگونه از منزل خود بيرون آمده است و كجا و چگونه خواهد رفت و از همه كارها و خوراك و آشاميدنى او و تصميمى كه در كارها گرفته است و آنچه در خانه خود اندوخته است آگاهش سازد. او سوگند مى خورد كه در آيه 49 سوره آل عمران آمده است : و مى توانم شما را از آنچه مى خوريد و آنچه در خانه هايتان باقى مى گذاريد خبر دهم .
آن گاه مى فرمايد: همانا بيم دارم كه در آن صورت با مبالغه و غلو درباره من به رسول خدا (ص ) كافر شويد و مرا بر آن حضرت برترى دهيد، و بيم دارم كه در آن صورت در مورد من مدعى الوهيت شويد همان گونه كه مسيحيان در مورد مسيح ، پس از آنكه آنان را از امورى پوشيده آگاه ساخت ، مدعى شدند.
سپس مى فرمايد: همانا برخى از اين امور را به خواص ياران و اشخاص مورد اعتمادم كه در مورد آنان از غلو در امانم و مى دانم به پيامبر (ص ) كافر نخواهند شد خواهم گفت و آنان مى دانند كه اين هم از نشانه هاى عظمت و معجزات رسول خدا (ص ) است كه من ، كه يكى از پيروان و ياران اويم ، به اين منزلت بزرگ رسيده ام . آن گاه دوباره سوگند مى خورد كه جز به راستى سخن نخواهد گفت و پيامبر (ص ) همه اين امور را به او فرموده است و او را به درمانده و تباه شدن گروهى از صحابه و ديگر مردم و رستگارى كسانى كه رستگار مى شوند و به سرانجام اين امر، يعنى اسلام ، و اينكه حكومت و خلافت در آينده چه خواهد شد، خبر داده است و پيامبر (ص ) هيچ چيز از آنچه را كه بر سر على عليه السلام خواهد آمد رها نكرده و او را از آن آگاه فرموده و رازش را با او در ميان نهاده است .
درباره برخى از سخنان غلوكنندگان در مورد على (ع ) 
بدان كه غيرممكن نيست كه برخى از نفسها داراى ويژگيهايى باشد كه با آن از امور پوشيده و غيبى آگاه شود. در اين مورد در مباحث گذشته به حد كفايت بحث شده است . البته ممكن نيست كه هيچ نفسى بتواند همه امور غيبى و پوشيده را درك كند زيرا نيروى متناهى نمى تواند به امور نامتناهى چيره و محيط شود و هر نيرويى در هر در نفسى حادث و متناهى است . بنابراين ، لازم است سخن اميرالمؤ منين عليه السلام را به اين معنى ندانيم كه مقصودش اين است كه به همه امور غيبى داناست ، بلكه منظور اين است كه امورى محدود از امور غيبى و پوشيده را كه حكمت خداوند سبحان اقتضاى آن را دارد و او را براى دانستن آن شايسته دانسته است مى داند. در مورد رسول خدا (ص ) هم همين گونه است و آن حضرت هم امورى محدود و معدود را مى دانسته اند نه آنكه بر همه امور نامتناهى دانا باشد.
با آنكه على عليه السلام از بيم كافر شدن به رسول خدا بسيارى از آنچه را كه مى دانست از مردم پوشيده داشت ، گروهى بسيار به كفر افتادند و در مورد على (ع ) مدعى پيامبرى شدند و ادعا كردند كه او شريك رسالت پيامبر (ص ) است و سپس مدعى شدند كه همو پيامبر بوده و فرشته ماءمور ابلاغ وحى اشتباه كرده است و پس از آن گفتند على (ع ) همان كسى است كه براى مردم محمد (ص ) را مبعوث كرده است . و درباره او مدعى به حلول و اتحاد شدند و هيچ نوع از گمراهى را رها نكردند مگر اينكه درباره اش گفتند و به آنان اعتقاد پيدا كردند و شاعر غلات درباره على عليه السلام اشعارى سروده كه ضمن آن چنين گفته است :
كسى كه عاد و ثمود را با بلاهاى سخت خود نابود كرد و كسى كه بر فراز طور با موسى سخن گفت هنگامى كه او را ندا مى داد...
يكى ديگر از شاعران آنان چنين سروده است .
همانا و جز اين نيست كه آفريدگار همه آفريده ها كسى است كه پايه هاى حصار خيبر را به لرزه درآورد و فرو كشيد، آرى ما او را به امامت و مولايى پسنديده ايم و براى او به سمت خدايى و پروردگارى سجده مى كنيم .
پاره يى از اخبار على عليه السلام به امور غيبى 
در مباحث گذشته برخى از اخبار على عليه السلام به امور غيبى را بيان داشتيم . (11) از جمله شگفت ترين آنها موضوعى است كه آن را ضمن خطبه يى كه در آن از خونريزى هاى آينده سخن مى گويد و اشاره به قرمطيان است . (12) بيان كرده است .
آن حضرت چنين فرموده است مدعى عشق و محبت نسبت به ما هستند و حال آنكه بغض و كينه ما را در دل نهان دارند و نشانه اين موضوع آن است كه ايشان وارثان ما را مى كشند و از كارهاى ما رويگردانند، جوانان ما را از خود طرد مى كنند. و آنچه از آن خبر داده همان گونه بوده است ؛ چرا كه قرمطيان گروهى بسيار از آل ابوطالب عليه السلام را كشتند و نامهاى آنان در كتاب مقاتل الطالبيين ابوالفرج اصفهانى آمده است . (13)
ابوطاهر سليمان بن حسن جنابى سالار قرمطيان همراه لشكر خويش از نجف و كربلا گذشت و درنگ نكرد و براى زيارت به هيچيك از اين دو مزار نرفت .
على (ع ) ضمن همين خطبه در حالى كه به ستونى در مسجد كوفه كه به آن تكيه مى داد اشاره مى كرد چنين فرموده است گويى مى بينم حجرالاسود اينجا نصب شده است . اى واى بر ايشان ! فضيلت حجرالاسود در خودش نيست بلكه در جايگاه و اساس آن است . آرى حجرالاسود مدتى اينجا خواهد بود و سپس مدتى آنجا و به بحرين اشاره فرمود و سپس به جايگاه اصلى خود بر مى گردد.
در مورد حجرالاسود همان گونه كه على عليه السلام خبر داده بود اتفاق افتاد.
من به خطبه هاى مختلفى از على (ع ) دست يافته ام كه در آنها پيشگويى هايى درباره خونريزى هاى آينده آمده است ، و آنها را چنان ديدم كه مشتمل بر چيزهايى است كه نسبت دادن آن به او جايز است و نيز مطالبى دارد كه نسبت دادنش به او جايز نيست . البته در بسيارى از آنها ديدم كه اختلال ظاهر است ولى اين مطالبى كه نقل مى كنم از آن خطبه هاى سست نيست بلكه از سخنان اوست كه در كتابهاى مختلف آمده است و از آن جمله اين موضوع است كه على عليه السلام بر منبر خطبه مى خواند و ضمن آن فرمود پيش از آنكه مرا از دست بدهيد از من بپرسيد... (14). تميم بن اسمامة بن زهير بن دريد تميمى بر او اعتراض و گفتارش را قطع كرد و گفت : چند تار موى در سر من موجود است ؟ على عليه السلام به او فرمود همانا به خدا سوگند اين را مى دانم و بر فرض كه تو را از آن آگاه كنم چه دليلى بر آن خواهد بود چگونه مى شمارى و تو را از سبب اين برخاستن و پرسيدنت خبر مى دهم كه به من گفته شده است بر هر تار مويت فرشته يى است كه تو را لعنت مى كند و شيطانى كه تو را به جنبش وا مى دارد و نشانه اين سخن آن است كه در خانه ات پسرك شيرخوارى است كه پسر رسول خدا (ص ) (امام حسين (ع )) را مى كشد و ديگران را بر كشتن او تحريك مى كند.
اين موضوع همانگونه بود كه او گفته بود. تميم پسرى به نام حصين (با صاد بدون نقطه ) داشت كه در آن هنگام نوزادى شيرخوار بود و چندان زيست كه سالار شرطه ابن زياد شد و ابن زياد او را پيش عمر بن سعد فرستاد و فرمان داد با امام حسين (ع ) صبح روزى كه در شب پيش از آن حصين به كربلا آمد به شهادت رسيد.(15)
همچنين از آن جمله است گفتار على عليه السلام بر براء بن عازب (16) كه روزى به او فرمود اى براء ممكن است در حالى كه تو زنده باشى حسين كشته شود و تو او را يارى نكنى ، براء گفت اى اميرالمؤ منين هرگز چنين مباد!
هنگامى كه امام حسين عليه السلام كشته شد براء اين موضوع را متذكر مى شد و مى گفت چه اندوه بزرگى كه در ركاب او حاضر نشدم تا براى دفاع از او كشته شوم . (17)
از اين پس هم به خواست خداوند به مطالبى كه تذكرش مفيد باشد و از اينگونه خبردادن از امور غيبى برسيم خواهيم نوشت .
(177) : از سخنان آن حضرت (ع ) 
در اين خطبه كه با عبارت انتفعوا ببيان الله و اتعظوا بمواعظ الله و اقبلوا نصيحة الله (از گفتار خداوند بهره مند شويد، و از پندهاى خداوند پند گيريد، و نصيحت خدا را فرا پذيريد) شروع مى شود(18) هيچ گونه بحث تاريخى طرح نشده است . ابن ابى الحديد ضمن توضيح درباره لغات و اصطلاحات و ارائه شواهد از نثر و نظم چند بحث مستقل درباره چند موضوع ايراد كرده است كه اشاره به آنها براى خواهنندگان گرامى سودبخش است و از هر بحث به ترجمه يكى دو روايت بسنده مى شود تا مايه زيور اين كتاب باشد.
فصلى در قرآن و اخبارى كه در فضيلت آن آمده است  
بدان اين بخش از اين خطبه از بهتر و نكوتر سخنانى است كه در بزرگداشت و اكرام قرآن وارد شده است و مردم در اين مورد فراوان سخن گفته اند. و از جمله سخنان ديگرى كه از اميرالمؤ منين عليه السلام در مورد قرآن نقل شده است كلامى است كه اين قتيبه در كتاب عيون الاخبار آن را آورده است و چنين است :
مثل مؤ منى كه قرآن مى خواند همچون نارنج است كه مزه و بوى آن خوش و پسنديده است و مثل مؤ منى كه قرآن نخواند چون خرماست كه مزه اش نيكوست و بويى ندارد. و مثل تبهكارى كه قرآن مى خواند چون ريحان خودروى است كه بويش خوش ولى مزه اش تلخ است و مثل تبهكارى كه قرآن نمى خواند همچون حنظل (هندوانه ابوجهل ) است كه مزه اش تلخ و بويش گندناك است .
پيامبر (ص ) فرمود همانا كه دلها زنگ مى زند همان گونه كه آهن زنگ مى زند پرسيدند: اى رسول خدا، چه چيزى مايه زدودن آن زنگار است ؟ فرمود خواندن قرآن و يادآوردن مرگ .
فصلى درباره اخبارى كه در شدت عذاب جهنم آمده است  
اوزاعى (19) ضمن اندرزهاى خود به منصور چنين گفت : براى من از رسول خدا (ص ) روايت شده كه فرموده است : اگر جامه يى از جامه هاى دوزخيان ميان آسمان و زمين ريخته شود و همه مردم زمين را مى سوزاند، پس چگونه خواهد بود حال آن كس كه آن را بپوشانند، و اگر دلوى از آب سوزان دوزخ بر همه آبهاى زمين فرو ريزد همه آبها را چنان بدبو و بدمزه مى كند كه هيچ آفريده را ياراى آشاميدن از آن نخواهد بود؛ پس چگونه است حال كسى كه بايد از حميم جهنم بياشامد؟ و اگر تنها حلقه يى از زنجيرهاى آتشين بر كوهى نهاده شود آن كوه را همچون سرب ذوب و گداخته خواهد ساخت ؛ پس چگونه است آن كسى كه بر آن زنجير درافتد و اضافه آنرا هم برگردنش نهند.
ابوهريره از پيامبر (ص ) نقل مى كند كه فرموده است اگر در اين مسجد صدهزار تن يا افزون از آن باشند و مردى از دوزخيان را پيش ايشان آورند و نفس بكشد و بازدم او به آنان برسد همانا كه مسجد و هر كس را در آن باشد به آتش مى كشد. (20)
ابن ابى الحديد سپس فصلى مفصل در هفده صفحه در مورد اجتماعى بودن و عزلت آورده است ، و پس از اينكه توضيح مى دهد كه اميرالمؤ منين (ع ) همان گونه كه گاه به عزلت تشويق كرده است گاه از آن نهى فرموده است مى گويد: همگى اين فصل و مطالب عزلت را از سخنان ابوحامد غزالى در احياء علوم الدين نقل كرديم و هر جا لازم بود آن را تهذيب كرديم .
(178) : از سخنان على عليه السلام درباره حكمين 
در اين خطبه كه با عبارت فاجمع راى ملئكم على ان اختاروا رجلين (راى جماعت اشراف شما بر اين قرار گرفت كه دو مرد را برگزينند) شروع مى شود.(21)
ابن ابى الحديد پس از توضيح لغات و اصطلاحات به دو لطيفه تاريخى و نامه يى كه معاويه براى عمروعاص نوشته است پرداخته و مى گويد:
ثورى ، از ابوعبيدة نقل مى كند كه مى گفته است : بلال پسر ابوبردة پسر ابوموسى اشعرى كه قاضى بود حكم به جدايى زن و شوهرى داد. مرد گفت : اى خاندان ابوموسى ، همانا و جز اين نيست كه خداوند شما را براى ايجاد تفرقه ميان مسلمانان آفريده است .
معاويه براى عمروعاص هنگامى كه حاكم مصر بود و طبق شرطى كه با معاويه كرده بود چنين نوشت :
اما بعد، گدايان حجازى و كسانى كه از عراق براى ديدار مى آيند بسيارند و پيش من چيزى بيش از آنچه به حجازيان عطا كنم نيست ، امسال با فرستادن خراج مصر مرا يارى ده .
عمرو براى او اين ابيات را در نامه نوشت :
... من به آسانى و بخشش حكومت مصر را بدست نياورده ام بلكه در آن هنگام كه جنگ دشوار چون آسيا در گردش بود شرط كردم ، وانگهى اگر دفاع من در قبال ابوموسى اشعرى و گروه او نبود تو در حالى با آن روبه رو مى شدى كه چون كره شتر بانگ بر مى آوردى .
سپس در ظاهر نامه هم ابيات زير را مى نوشت و من اين ابيات را به خط ابوزكريا يحيى بن على خطيب تبريزى (22) كه رحمت خدا بر او باد! ديده ام .
اى معاويه از بهره من غافل مباش و از راههاى حق ! باز مگرد، گويا فريب من ابوموسى اشعرى و آنچه را در دومة الجندل (23) صورت گرفته است از ياد برده اى ... سرانجام او سالار خود را از حكومت خلع كرد، همان گونه كه كفش از پا بيرون مى آورند و من حكومت را در تو به صورت موروثى پايدار ساختم همان گونه كه انگشترى در انگشتها پايدار است . به كسان ديگر همسنگ كوهها بخشيده اى و به من همسنگ خردل همانا كه فرداى قيامت دشمن و مدعى ماست و بزودى با دلايل خداوند و پيامبر برهان خواهد آورد، و خون عثمان نجات دهنده ما نخواهد بود و از حق گريزگاهى نيست .
چون اين پاسخ به معاويه رسيد پس از آن درباره مصر و مطالبه چيزى از آن از عمروعاص هرگز سخنى نگفت .
عبدالملك بن مروان ، روح بن زنباع و بلال بن ابى بردة بن ابوموسى را با پيامى پيش زفر بن حارث كلابى (24) گسيل داشت و آن دو را برحذر داشت كه گول نخورند و در آن باره به روح بن زنباع (25) تاكيد بيشترى كرد. روح گفت : اى اميرالمؤ منين ، در دومة الجندل پدربزرگ بلال فريب خورده است نه پدر من ، چرا مرا از گول خوردن مى ترسانى ، بلال خشم گرفت و عبدالملك خنديد.
(179) : از سخنان آن حضرت (ع ) 
در اين خطبه كه با عبارت لا يشغله شاءن و لا يغيره زمان و لا يحويه مكان و لا يصفه لسان (مشغول نكند او را كارى و زمان او را تغيير ندهد و احاطه نكند او را جايگاهى و توصيف نكند او را زبانى (26) شروع مى شود، ابن ابى الحديد پس از توضيحات لغوى و آوردن شواهد قرآنى و بيان مطلب كلامى به اين موضوع اشاره مى كند كه اميرالمؤ منين على عليه السلام امام و پيشواى همه متكلمان است و علم كلام پيش از او از هيچ كس تراوش نكرده است به نكته يى تاريخى اشاره مى كند كه چنين است .
اميرالمومنين عليه السلام اين خطبه را در آغاز خلافت خود و پس از كشته شدن عثمان ايراد فرموده است . بخشى از اين خطبه را در مباحث گذشته آورديم و امورى را كه موجب شد روز شورا عثمان را به خلافت برگزينند و از على (ع ) عدول كنند بازگو كرديم .
او ضمن اين خطبه فرموده است اگر كار و احوال شما همان گونه كه به روزگار رسول خدا (ص ) بود بازگردد و دلها و نيت ها اصلاح شود، بدون ترديد نيكبخت و سعيد خواهد بود. سپس گفته است : اگر مى خواستم بگويم مى گفتم كه چرا بر من ستم شد و از ديگران عقب ماندم ولى نمى خواهم و بازگو كردن آن را مصلحت نمى دانم .
(181) (27) : از سخنان آن حضرت (ع ) در نكوهش ياران خود 
اين خطبه با اين عبارت احمدالله على ما قضى من امر، و قدر من فعل (خداى را بر هر كار كه مقرر و هر فعلى كه مقدر فرمود ستايش مى كنم ) (28) شروع مى شود و ضمن آن على عليه السلام خطاب به آنان مى گويد:
شگفتا كه معاويه سفلگان و فرومايگان را بدون به آنان مستمرى و كمك هزينه اى بدهد فرا مى خواند و از او پيروى مى كنند و من شما را كه بازمانده ام مردم و اسلام هستيد با پاره يى از مستمرى كمك هزينه فرا مى خوانم و از گرد من پراكنده مى شويد!.
ابن ابى الحديد مى گويد: اگر بگويى چگونه على عليه السلام فرموده است معاويه به سپاه خود چيزى نمى داده و آن حضرت به سپاهيان خود مستمرى مى داده است و حال آنكه مشهور آن است كه معاويه به ياران خود اموال فراوان مى بخشيده ، در پاسخ مى گويم : معاويه به لشكريان خود چيزى به عنوان مستمرى و كمك هزينه نمى داده است بلكه به سالارهاى قبيله هاى يمنى و ساكنان شام اموال گران و فراوان سالارها پيروان خود را از ميان اعراب فرا مى خوانده اند و آنان از سالارهاى خود اطاعت مى كرده اند. برخى از ايشان به سبب حميت و تعصب قبيله و برخى به پاس نعمتها و آشناييها از سالارها فرمان مى برده اند. گروهى هم به پندار ياوه خود به پاس دين و براى طلب خون عثمان از آنان اطاعت مى كردند، و به اين پيروان هيچ چيز كم و بيشى از عطاهاى معاويه نمى رسيد.
اما اميرالمومنين عليه السلام ميان همه سالارها و پيروان اموالى به عنوان مستمرى تقسيم مى كرد و به همه مساوى مى پرداخت و براى هيچ شريفى افزون بر آن نمى پرداخت و به اين كار عقيده نداشت و بدين گونه كسانى كه از يارى دادن او خوددارى مى كردند بيشتر از كسانى بودند كه او را يارى مى دادند و فرمانش را به كار بستند! زيرا گروهى از ياران على (ع ) كه در زمره سالارها و اشراف بودند از اينكه آن حضرت مستمرى را ميان آنان و پيروان ايشان و مردم عادى يكسان تقسيم مى كند در باطن دلگير بودند و نهانى از يارى دادن على (ع ) جلوگيرى مى كردند هر چند تظاهر به يارى دادن او مى كردند. پيروان اين سالارها همين كه احساس مى كردند آنان تمايلى به يارى دادن ندارند از نصرت خوددارى مى كردند و بدين گونه على (ع ) از مستمرى و حقوقى كه به افراد مى پرداخت بهره يى نمى برد زيرا امكان نداشت كه پيروان و افراد عادى در حالى كه سالارهاى ايشان از نصرت خوددارى مى كردند على (ع ) را يارى دهند و بدين گونه آنچه به ايشان مى داد تباه مى شد.
اگر بگويى چه فرقى ميان معونه و عطاء است ؟ مى گويم : پرداخت معونه كمك هزينه به سپاهيان مبلغى اندك بوده كه براى اصلاح و مرمت اسلحه و پرورش اسبها و مركوبها گاهى در اختيار آنان نهاده مى شده است و اين غير از عطاء است . عطاء چيزى معين بوده كه ماه به ماه پرداخت مى شده و مصرف آن براى تهيه خوراك و هزينه اهل و عيال و پرداخت و امها بوده است .
در پى همين سخنان است كه على عليه السلام گويد شما هيچ سخن مرا نمى پذيرد، چه آن را بپسنديد و چه نپسنديد، گويى چاره يى جز مخالفت با آن نداريد.
سپس مى گويد بهترين چيزها در اين حال براى او رسيدن و ديدار مرگ است .
(182) : اميرالمؤ منين على عليه السلام مردى از ياران خود را فرستاد تا در مورد گروهى از لشكر كوفه كه تصميم داشتند به خوارج بپيوندند و از على (ع ) بيم داشتند تحقيق كند. همين كه آن مرد برگشت اميرالمومنين عليه السلام پرسيد آيا آرامش يافتند و برجاى ماندند يا پرسيدند و كوچ كردند؟ آن مرد گفت :
اميرالمؤ منين على عليه السلام مردى از ياران خود را فرستاد تا در مورد گروهى از لشكر كوفه كه تصميم داشتند به خوارج بپيوندند و از على (ع ) بيم داشتند تحقيق كند. همين كه آن مرد برگشت اميرالمومنين عليه السلام پرسيد آيا آرامش يافتند و برجاى ماندند يا پرسيدند و كوچ كردند؟ آن مرد گفت :
اى اميرالمومنين ، رفتند و كوچ كردند. على (ع ) فرمود بعدا لهم كما بعدت ثمود (29) دورى از رحمت خدا ايشان را باد همان گونه كه قوم ثمود از رحمت خدا دور ماند.
(ابن ابى الحديد) گويد: داستان اين قوم را ضمن مطالب تاريخى مباحث گذشته ، ذيل خطبه چهل و چهارم و گريز مصقلة بن هبيرة شيبانى ، آورده ايم (30) ثمود هرگاه نام قبيله باشد و غيرمنصرف است و هرگاه نام شخص يا شاخه يى از آن قبيله باشد منصرف است و گفته اند نسب ثمود چنين است : ثمود بن عابر بن ارم (31) بن سام بن نوح همچنين گفته اند: لغت ثمد به معنى آب اندك است و آن قبيله را از اين جهت ثمود نام نهاده اند كه آب مناطق مسكونى آنان كم بوده است ، منطقه سكونت آنان حجر بوده است كه ميان حجاز و شام تا وادى القرى گسترده بوده است .
(183) : از سخنان آن حضرت (ع ) 
از نوف بكالى روايت شده كه گفته است : اميرالمؤ منين على عليه السلام اين خطبه را براى ما در كوفه ايراد فرمود و در آن حال بر گرسنگى كه آن را جعدة بن هبيره مخزومى براى او نصب كرده بود ايستاده بود؛ قبايى كوتاه و مويين بر تن داشت ؛ حمايل شمشيرش ‍ ليف خرما بود و كفشهايى از ليف (خرما) برپا داشت و از بسيارى سجده بر پيشانى او همچون پينه زانوى شتر ديده مى شد. آن حضرت كه سلام خداى بر او باد! چنين فرمود:
الحمدالله الذى اليه مصائر الخلق و عواقب الامر (سپاس خداوندى را كه بازگشت همه مردم و سرانجام كارها به سوى اوست ) (32)
نوف البكالى 
جوهرى در كتاب صحاح مى گويد: بكالى به فتح اول است و او صاحب على عليه السلام بوده و سپس مى گويد: ثعلب گفته است كه او منسوب به بكاله كه نام قبيله يى است .
قطب راوندى در شرح نهج البلاغه خود گفته است : بكال و بكيل داراى يك معنى و نام شاخه يى از قبيله همدان است و اين كلمه بيشتر به صورت بكليل آمده است و كميت آن را در شعر خود به صورت بكيل آورده است .
صواب غير از چيزى است كه آن دو گفته اند. بنوبكال به كسر ب نام شاخه يى از قبيله حمير است كه اين شخص از آن قبيله است و نام پدرش خضاله است كه يار و صحابى على عليه السلام است و روايت درست كسر ب است . ابن كلبى نسبت اين قوم را در كتاب خود چنين آورده است : نام و نسب جد اين گروه كه از حميريان هستند چنين است : بكال بن دعمى بن غوث بن سعد بن عوف بن عدى بن مالك بن زيد بن سهل بن عمرو بن قيس بن معاويه بن جشم بن عبد شمس بن وائل بن غوث بن قطن بن عريب بن زهير ايمن بن الهميسع بن حمير. (33)
نسب جعدة بن هبيرة 
جعدة بن هبيرة خواهرزاده اميرالمؤ منين عليه السلام است ؛ مادرش ام هانى دختر ابوطالب بن عبدالمطلب بن هاشم (34) و پدرش ‍ ابوهبيرة بن ابووهب بن عمرو بن عائذ بن عمران بن مخزوم بن يفظة بن مرة كعب بن لوى بن غالب است . جعده سواركارى دلير و مردى فقيه بوده و از سوى اميرالمومنين عليه السلام به ولايت خراسان گماشته شده است . او از صحابه يى است كه روز فتح مكه و همراه مادرش ام هانى به حضور پيامبر آمده است . پدرش ابوهبيرة بن ابووهب همان روز همراه عبدالله بن زبعرى به نجران گريخت .
اهل حديث روايت مى كنند كه روز فتح مكه ام هانى در خانه خويش بود.
شوهرش هبيرة و يكى از پسرعموهايش در حالى كه از مقابل على عليه السلام كه شمشير به دست در تعقيب ايشان بود مى گريختند وارد خانه شدند، ام هانى براى دفاع از آن دو روبه روى على (ع ) ايستاد و گفت چه قصدى نسبت به آنان دارى ؟
ام هانى هشت سال بود كه على (ع ) را نديده بود، على با دست به سينه ام هانى كوفت ولى او از جايش تكان نخورد و گفت : اى على ، آيا پس از هشت سال فراق و جدايى از من آزرم نمى كنى كه مى خواهى به خانه ام درآيى و حرمت مرا بشكنى و شوهرم را بكشى . على گفت : پيامبر (ص ) ريختن خون اين دو را روا دانسته است و چاره يى نيست و بايد ايشان را بكشم . ام هانى آن دست على را كه شمشير داشت گرفت و هبيره و آن مرد ديگر خود را به خانه يى انداختند و از آن خانه به خانه ديگرى رفتند و گريختند. ام هانى به حضور رسول خدا آمد و متوجه شد كه پيامبر (ص ) مشغول غسل و شستشوى خويش از ديگ آبى كه بر كناره هاى آن اثر خمير باقى مانده است مى باشد و دخترش فاطمه او را با جامه خود از انظار پوشيده مى دارد. او درنگ كرد تا پيامبر (ص ) جامه پوشيد و خود را با جامه بياراست و هشت ركعت نماز نافله و ظهر بگزارد و چون نمازش تمام شد فرمود: آفرين و خوشامد بر ام هانى باد! چه چيزى تو را از اين جا كشانده است ؟ ام هانى موضوع شوهر خود و پسرعمويش را و اينكه على عليه السلام با شمشير آخته به خانه اش درآمده است به عرض پيامبر رساند؛ در همين حال على عليه السلام فرا رسيد.
پيامبر (ص ) در حالى كه مى خنديد فرمود: اى على با ام هانى چه كردى ؟ على گفت : اى رسول خدا، از او بپرس كه با من چه كرده است ؟ سوگند به كسى كه تو را به حق گسيل فرموده است او دست مرا كه شمشير در آن بود بگرفت و نتوانستم آن را از دست او بيرون بكشم ، مگر پس از كوشش بسيار و آن دو مرد از چنگ من گريختند.
پيامبر (ص ) فرمود اگر ابوطالب پدر همه مردم بود همه ايشان شجاع و دلير مى بودند. آن كس را كه ام هانى امان و پناه داده است ما هم امان و پناه داديم و تو را بر آن دو راهى نيست .
گويند: هبيره به مكه برنگشت و آن مرد ديگر بازگشت و كسى متعرض او نشد. همچنين گويند: هبيرة همچنان در نجران اقامت كرد و همانجا در حالى كه كافر بود درگذشت .
محمد بن اسحاق در كتاب مغازى خود شعرى از او آورده است كه مطلع آن اين بيت است كه ضمن آن از ام هانى و مسلمان شدن او ياد كرده و گفته است كه چون ام هانى از آيين برگشته و مسلمان شده است از او دورى گزيده است .
آيا هند تو را به اشتياق آورده يا پرسش از او به سوى تو آمده است ؟ آرى اسباب جدايى و دگرگونى هاى آن اين چنين است ...
ابن عبدالبر در كتاب الاستيعاب مى گويد: ام هانى براى هبيرة ابووهب چهار پسر زاييد كه جعده و عمر و هانى و يوسف نام داشتند، ابن عبدالبر مى گويد جعده همان است كه در مورد خود چنين سروده است : (35)
اگر درباره من مى پرسى پدرم از خاندان مخزوم است و مادرم از خاندان هاشم است كه بهترين قبيله است و چه كسى مى تواند در مورد دايى خود به من فخر بفروشد و دايى او همچون دايى من على بسيار بخشنده و عقيل مى باشد؟
(ابن ابى الحديد سپس به توضيح لغات پرداخته و ضمن توضيح در مورد كلمه ثفنة پينه زانوهاى شتر) مى گويد: سه تن به سبب كثرت سجود به لقب ذوالثفنات معروفند و ايشان حضرت على بن حسين سجاد و على بن عبدالله بن عباس و عبدالله بن وهب راسبى سالار خوارج هستند و طول سجده در پيشانى آنان اثر گذاشته و موجب بسته شدن پينه شده بود. دعبل خزاعى مى گويد:
سرزمين على و حسين و جعفر و حمزه و سجاد ذوالثفنات .
(در دنباله شرح خطبه مطالب ادبى و كلامى آمده است و سپس در مورد اقوامى كه نامهاى ايشان در متن خطبه آمده است مطالب تاريخى زير را مطرح كرده است .)
نسب عمالقه 
عمالقه فرزندان لاوذ بن ارم (36) بن سام بن نوح هستند. آنان پادشاهان منطقه حجاز و يمن و سرزمين هاى اطراف بودند از جمله ايشان عملاق بن لاوذ بن سام و برادرش طسم بن لاوذ هستند. ديگر از ايشان جديس بن لاوذ برادر ديگرشان است . پس از مرگ عملاق بن لاوذ پادشاهى و قدرت در خاندان طسم قرار گرفت و چون عملاق بن طسم به پادشاهى رسيد سركشى كرد و تباهى بسيار در زمين ببار آورد و كار را بدانجا كشاند كه هر عروس را در شب زفافش و پيش از آنكه به خانه شوهرش ببرند تصرف مى كرد و با او در مى آميخت و اگر دوشيزه بود دوشيزگى او را بر مى گرفت . چون همين كار را نسبت به زنى از خاندان جديس كه نامش غفيرة ، دختر غفار بود، انجام داد آن زن پيش قوم خويش رفت و اين شعر را خواند:
هيچ كس زبون تر از جديس نيست ، آيا بايد با عروس چنين رفتار شود (37) از او پيروى كردند و تصميم گرفتند كه نامش ‍ اسود بن غفار بود به پاس او خشم گرفت و قومش هم بكشند. اسود خوراكى فراهم ساخت و عملاق شاه را به ميهمانى فرا خواند و سپس بر او و سران خاندان طسم حمله آورد و همه سالارهاى ايشان را كشت و از آن ميان فقط رياح بن مر نجات پيدا كرد و به ذوجيشان بن تبع حميرى پادشاه يمن پناهنده شد و از او فريادخواهى كرد و او را براى حمله كردن به جديس ‍ برانگيخت .
ذوجيشان همراه حميريان حركت كرد و خود را به سرزمين جو، كه مركز يمامه است رساند و همه افراد جديس را از پاى درآورد و يمامه را ويران كرد و از افراد خاندانهاى طسم و جديس جز اندكى باقى نماند.
پس از طسم و جديس وبار بن اميم بن لاوذ بن ارم به پادشاهى رسيد. او با اهل و فرزندان خود به سرزمين وبار كه اينك معروف به رمل عالج است كوچ كرد و مدتى در زمين تباهى بار آوردند تا خدايشان نابود فرمود. پس از وبار عبد صحم بن اثيف بن لاوذ به پادشاهى رسيد و او و پيروانش در طائف فرود آمدند و مدتى آنجا ساكن بودند و سپس از ميان رفتند.
نسب عاد و ثمود 
از طوايف ديگرى كه شمار عمالقه شمرده مى شوند دو طايفه عاد و ثمودند. عاد نسبش چنين است : عاد بن عويص بن ارم بن سام بن نوح . عاد ماه را پرستش مى كرد و گفته مى شود كه او چندان زيست كه از نسل سوم خويش چهار هزار تن را درك كرد و هزار دوشيزه را به زنى گرفت و سرزمين او همان سرزمين احقاف است كه در قرآن از آن نام برده شده است و از ناحيه شحر عمان تا حضرموت ادامه داشته است و شداد بن عاد صاحب و سالار شهرى كه ذكر شده است از فرزندان اوست .
ثمود نسبش چنين است : ثمود بن عابر بن ارم بن سام بن نوح ، سرزمين ايشان ميان شام و حجاز و بر كرانه قرار داشته است .
نسب فراعنه : اين گفتار على عليه السلام كه مى فرمايد فراعنه و پسران فراعنه كجايند؟ فراعنه جمع كلمه فرعون است و آنان پادشاهان مصر بوده اند و از جمله ايشان وليد بن ريان فرعون روزگار يوسف عليه السلام است و وليد بن مصعب كه فرعون روزگار موسى عليه السلام است و فرعون بن اعرج و او همان كسى است كه با بنى اسرائيل جنگ و بيت المقدس را ويران كرد.
نسب اصحاب الرس  
اين گفتار على عليه السلام كه فرموده است ساكنان شهرهاى رس كجايند؟ گفته شده است : ايشان مردمى هستند كه شعيب پيامبر عليه السلام پيامبرشان بوده است . ايشان پرستندگان بتها بودند و چهارپايان بسيار داشتند و چاههاى آبى در منطقه آنان بود كه از آنها آب برمى داشتند.
رس چاهى بسيارى فراخ و بزرگ بود كه آنان را در حالى كه بر گرد آن بودند فروكشيد و همگان هلاك شدند و سرزمين و خانه هاى ايشان هم به زمين فرو شد. و گفته شده است رس نام دهكده يى در فلج اليمامه بوده است و در آن قومى از بازماندگان ثمود زندگى مى كردند كه ستم يازيدند و نابود شدند. همچنين گفته شده است ايشان قومى از اعراب قديمى بوده اند كه ميان شام و حجاز ساكن بوده اند و عنقاء كودكان ايشان را مى ربود و مى كشت ؛ ايشان دعا كردند و خدا را فرا خواندند تا آنان را از اين گرفتارى برهاند. حنظلة بن صفوان براى ايشان مبعوث شد. او ايشان را به دين و آيين فرا خواند و آن را شرط كشتن عنقاء قرار داد و آنان اين شرط را پذيرفتند. صفوان دعا كرد و صاعقه يى بر عنقاء فرود آمد و او را كشت و اصحاب رس نسبت به حنظله وفادارى نكردند و پيمان خود را شكستند و او را كشتند و پس از آن هلاك شدند.
گفته شده است : ايشان همان اصحاب اخدودند و رس همان اخدود است .
نيز گفته شده است : رس نام سرزمينى در انطاكيه است كه حبيب نجار در آن سرزمين كشته شده است . برخى گفته اند: آنان پيامبر خود را تكذيب كردند و او را در چاهى افكندند و كلمه رس به معنى رمى و درانداختن است . و گفته شده است : رس ، نام رودى در اقليم باب و آغاز سرزمين هاى باب از شهر طراز است و به رود كر مى پيوندند و در درياى خزر مى ريزد و آنجا پادشاهانى قدرتمند بوده اند كه خداوند ايشان را به سبب ستمى كه روا داشته اند هلاك فرموده است . (38)
 

 

next page

fehrest page