تاءثير قرآن در جسم و جان

نعمت الله صالحى حاجى آبادى

- ۱۱ -


اين زن مصيبت ديده با شنيدن اين آيات ، به آنان سلام نمود، و بعد خداحافظى كرد، بعد وضو گرفت و قدمهاى خود را محكم و آراسته كرد و صلوات فرستاد، سپس دست به دعا برداشت و عرض كرد: خدايا! من به آنچه در اين آيه فرموده اى و مسئوليت داشتم ، از شكيبايى و صبر به قضا عمل كردم . اينك تو هم آنچه را به صابران وعده داده اى عمل كن . بعد از آن گفت : اگر كسى به مخلوقات باقى مى ماند او همان يك نفر بود، يكى از افراد مى گويد: ((پيش خودم گفتم ، منظورش اين است كه اگر پسرم براى من باقى مى ماند)) ديدم گفت : هر آينه حضرت محمد (صلى الله عليه و آله ) براى امتش باقى مى ماند.
آرى ، ام عقيل از قرآن الهام گرفت و در سخت ترين موقعيت به آن عمل كرد و روح و روانش آرامش يافت .(332)
و به قول اقبال لاهورى :

نقش قرآن چون در اين عالم نشست  
  نقش هاى پاپ و كاهن را شكست
فاش گويم آنچه در دل مضمر است  
  اين كتابى نيست چيز ديگر است
چون به جان در رفت جان ديگر شود  
  جان چو ديگر شد جهان ديگر شود
7- آيه اى كه جوانى را به ياد عذاب انداخت
نقل شده است : سلمان فارسى (ره ) روزى از بازار آهنگران عبور مى كرد، ديد جمع كثيرى در اطراف جوانى كه بى هوش روى زمين افتاده بود، جمع شده اند.
وقتى مردم سلمان را ديدند، جلو آمدند و گفتند: اى سلمان ! اين جوان ، جن زده است ((شما از اصحاب حضرت رسول (صلى الله عليه و آله ) هستيد)) تشريف بياوريد به بالين او و دعايى بفرماييد تا به بركت دعاى شما شفا يابد.
هنگامى كه سلمان به بالين جوان آمد، او فى الفور چشم خود را باز كرد و گفت : اى سلمان ! من جن زده و ديوانه نيستم ؟ بلكه از بازار آهنگران عبور كردم ، صداى پتك آنان را شنيدم كه محكم بر آهن مى زنند. به خاطرم آمد قول خداوند متعال ، كه در قرآن مى فرمايد:
((و لهم مقامع من حديد))(333)
از براى كفار گرزهاى گران و سنگين و عمودهاى آهنين است كه دائما بر سر آنان مى كوبند.
به فكر فرو رفتم كه ملائكه غضب الهى ، گرزهاى آهنين را بر فرق مجرمان فرود مى آورند، از اين جهت بى هوش شدم . حضرت سلمان به آن جوان بسيار علاقه پيدا كرد و در حق او دعا نمود و فرمود: اين جوان شخص عاقل و دانايى است ؛ زيرا مى تواند از ديدنى ها و شنيدنى هاى دنيا كه براى عبرت گرفتن خلق شده است ، عبرت بگيرد. فكر صحيح او در مغز سالمش ، مشغول فعاليت است .(334)
در جاى ديگر آمده است : سلمان دائما با او بود تا اين كه آن جوان بيمار گرديد و بيماريش شدت يافت . سلمان به نزد او آمد و بالاى سرش نشست ، جوان در حالت احتضار و مشرف به مرگ بود، سلمان (با ديده بصيرت بين خود و ايمان كاملش ملك الموت را مى ديد.) از اين رو گفت : اى ملك الموت ! با برادر من ((اين جوان )) لطف و مهربانى كن . ملك الموت پاسخ داد:
اى سلمان ! من با هر شخص با ايمانى مهربانم .(335)
8- آيه اى كه جبير را به فكر چاره انداخت
جبير يكى از كفار مكه بود كه بعد از هجرت حضرت رسول (صلى الله عليه و آله ) به مدينه مسلمان شد. علت مسلمان شدن او، شنيدن يكى از آيات قرآن بود.
در غزوه بدر عده اى از كفار به قتل رسيدند و عده اى هم به اسارت مسلمانان در آمدند و به دستور پيامبر اسلام (صلى الله عليه و آله ) با پرداخت جزيه ، آزاد مى شدند.
جبير بعد از جنگ بدر از مكه به سوى مدينه آمد تا در مورد اسراى مكه با آن حضرت صحبت كند.
موقع اذان صبح داخل مدينه شد در حالى كه پيامبر اسلام (صلى الله عليه و آله ) در مسجد مشغول نماز جماعت بودند. جبير چون كافر بود و اجازه ورود به مسجد را نداشت ، صبر كرد تا از نماز فارغ شدند.
او در بيرون مسجد به نماز و قرائت آن حضرت گوش مى داد، پيامبر اسلام (صلى الله عليه و آله ) در ركعت اول بعد از سوره حمد مشغول سوره طور شد تا به اين آيه رسيد:
ان عذاب ربك لواقع ماله من دافع (336)
به درستى كه عذاب پروردگار حتما ((بر كافران )) واقع خواهد شد و هيچ كس نمى تواند آن را دفع كند.
وقتى جبير اين آيه را شنيد، بر خود لرزيد و بر روى زمين نشست . به فكر افتاد كه چاره اى براى عذاب قيامت بينديشد و خود را از آن نجات دهد.
لذا اجازه گرفت و بر آن حضرت وارد شد و گفتگوهايى نمودند و به راهنمايى پيامبر اسلام (صلى الله عليه و آله ) مسلمان شد و در زمره اصحاب قرار گرفت .(337)
9- طفيل به وسيله آيات شيرين مسلمان شد
طفيل بن عمرو كه شاعرى خردمند و شيرين زبان بود در ميان قوم و قبيله خويش از نفوذى زياد برخوردار بود، وارد مكه گرديد و اسلام آورد. ((اسلام آوردن مردى مانند طفيل براى كفار قريش بسيار گران و سنگين بود)) لذا قبل از اسلام آوردن او، سران قريش اطراف او را گرفتند ((كه مبادا مسلمان شود)) و گفتند: اى طفيل ! اين مردى كه در كنار كعبه نماز مى خواند، با آيين جديدى كه آورده ، اتحاد ما را به هم زده است . با سحر بيان خود، سنگ تفرقه در ميان ما افكنده است . ما مى ترسيم يك چنين دو دستگى و تفرقه هم ميان قبيله بيفكند. چه بهتر است كه با اين شخص رو به رو نشوى و سخن نگويى .
طفيل گويد: سخنان آنان چنان مرا متاثر كرد كه از ترس تاثير سحر بيان او تصميم گرفتم با او سخن نگويم و سخن او را نشنوم .
براى جلوگيرى از نفوذ سحر او، هنگام طواف ، مقدارى پنبه در گوش هاى خود گذاشتم كه مبادا زمزمه قرآن و نماز او به گوش من رسد.
هنگام صبح در حالى كه مقدارى پنبه داخل گوش هاى خود كرده بودم وارد مسجد شدم و هيچ مايل نبودم سخنى از او بشنوم . اما نمى دانم كه چطور شد كه يك مرتبه كلمات بسيار شيرين و زيبا و آيات الهى به وسيله آن حضرت به گوشم رسيد و بيش از حد احساس لذت كردم .
با خود گفتم : اى طفيل ! مادرت به عزايت بنشيند، تو مردى خردمند و سخن دانى هستى ، چه مانع دارد سخنان او را بشنوى . اگر نيك باشد بپذيرى و اگر زشت باشد رد كنى . براى اين كه با آن حضرت آشكارا تماس نگيرم ، مقدارى صبر كردم تا وى راه خانه خود را پيش گرفت و وارد آن شد. من نيز اجازه خواسته با او وارد شدم و جريان را از آغاز تا پايان براى او بيان كردم و گفتم : قريش درباره شما چنين و چنان مى گويند. در آغاز تصميم داشتم با شما ملاقات نكنم . ولى جذابيت و شيرينى تلاوت قرآن مرا به سوى شما كشيده است .
اكنون مى خواهم حقيقت آيين خود را تشريح كنى و مقدارى از آيات قرآن را براى من تلاوت كنى .
حضرت رسول (صلى الله عليه و آله ) آيين خود را براى او عرضه داشت و مقدارى قرآن خواند.
طفيل گويد: به خدا سوگند! كلامى زيباتر از آن را هيچ وقت نشنيده بودم . و آيينى معتدل تر از آن نديده بودم . سپس طفيل به آن حضرت عرض كرد: من در ميان قبيله خود نفوذ دارم و براى نشر آيين شما فعاليت مى كنم .
او تا روز حادثه خيبر ميان قبيله خود بود و به ترويج اسلام مشغول بود. در همان حادثه با هشتاد خانواده مسلمان به حضور آن حضرت آمد و به ايشان پيوست . او همچنان در اسلام خود پايدار بود، تا اين كه در جنگ يمامه به شهادت رسيد.(338)
10- آياتى كه باعث جان دادن جوانى شد
كسانى بودند كه به محض شنيدن يك آيه يا يك كلمه از قرآن ، چنان در جان و دلشان اثر مى كرد و از خود، بى خود مى شدند كه در همان حال ، جان مى دادند. از جمله آن جوانى است كه داستان او را در ذيل مى خوانيد:
منصوربن عمار مى گويد: روزى داخل مسجد شدم ، جوانى در نهايت خضوع و خشوع با حالت گريان نماز مى خواند.
با خود گفتم : از اين جوان بوى آشنايى مى آيد. توقف كردم تا سلام نمازش را داد. گفتم : اى جوان ! مى دانى خدا را وادى است در جهنم كه آن را ((لظى )) مى گويند. بعد اين آيه را تلاوت كردم .
كلا انها لظى نزاعه للشوى (339)
روز قيامت اگر مجرمان تمام آنچه را كه متعلق به ايشان است براى نجات از آتش فديه دهند هرگز نجات نيابند؛ زيرا آتش دوزخ بر آنان شعله ور است و تمام سر و صورت و اندامشان را مى سوزاند.
آن جوان از شنيدن اين آيه نعره اى زد و بى هوش شد. وقتى به هوش آمد گفت : ((اى بنده خدا!)) بيشتر بخوان . گفتم :
يا ايها الذين امنوا قوا انفسكم و اهليكم نارا و قودها الناس و الحجاره عليها ملائكه غلاط شداد لا يعصون الله ما امرهم و يفعلون ما يؤ مرون (340)
اى كسانى كه ايمان به خدا آورده ايد ((در طاعت او بكوشيد.)) خود و خانواده خويش را از آتش دوزخ نگاه داريد، آنچنان آتشى كه مردم ((دل سخت )) كافر و سنگ خارا آتش ‍ گيره آن است . بر آن دوزخ فرشتگان بسيار سخت دل مامورند كه هرگز ((در اجراى دستورات خدا)) نافرمانى نكنند. و آنچه را به آن ها حكم شود ((فورا)) انجام مى دهند.
آن جوان ((دو مرتبه )) نعره اى زد و جان به جان آفرين تسليم كرد. موقعى كه براى غسل دادن او جامعه از تنش بيرون آوردم ، بر سينه وى با خط سبز نوشته شده بود:
فهو فى عيشه راضيه فى جنه عاليه قطوفها دانيه (341)
اين شخص (نيكوكار و مومن ) در عيش و زندگانى خويش خواهد بود. در بهشت عالى رتبه ((ابدى )) كه ميوه هاى آن هميشه در دسترس است جاويد مى باشد.
11- ثعلبه با شنيدن سوره تكاثر جان داد
نقل شده است : حضرت رسول (صلى الله عليه و آله ) هر وقت عازم جنگ مى شد، ميان هر دو نفر از اصحاب خود عقد برادرى مى بست تا يكى به ميدان جنگ رود و ديگرى در شهر بماند و زندگى خود و برادرش را كه به جنگ رفته است ، اداره كند.
از جمله افرادى كه در جنگ تبوك ، عقد برادرى توسط آن حضرت در ميانشان بسته شد سعيد بن عبدالرحمان و ثعلبه انصارى بودند.
سعيد در ركاب آن حضرت عازم ميدان جنگ شد و ثعلبه در مدينه ماند، تا زندگى خانواده خود و سعيد را اداره كند.
ثعلبه هر روز مايحتاج خانواده سعيد را فراهم مى كرد و به در خانه او مى آمد و از پشت پرده تحويل زنش مى داد و با او صحبت مى كرد.
از آنجايى كه شيطان قسم ياد كرده است كه اولاد آدم را فريب دهد. روزى ثعلبه را وسوسه كرد و گفت : اى ثعلبه ! مدتى است كه تو مخارج خانواده سعيد را به عهده گرفته اى و از پشت پرده به زن او تحويل مى دهى و با او سخن مى گويى . آيا تا به حال قيافه او را ديده اى ؟ آيا مى دانى در پس پرده كيست و چيست ؟ امروز پرده را عقب بزن و نگاهى كن ! ثعلبه مايحتاج خانه سعيد را آماده كرد و آمد در خانه را زد. زن سعيد آمد پشت پرده ، ناگهان ثعلبه پرده را عقب زد. چشمش افتاد به جمال زن ، او را در حسن و جمال فراوان ، ديد. بى طاقت شد. رفت پشت پرده و درخواست حاجت خود را نمود و مى خواست بر دامن زن سعيد چنگ زند.
در اين هنگام زن سعيد با كمال حيا و عفت و عصمت گفت : اى ثعلبه ! آيا روا باشد كه برادر تو سعيد، در ميدان جنگ مقابل دشمن و تير و نيزه باشد و تو قصد خيانت به ناموس او را داشته باشى !
حرف آن زن چون تيرى در قلب او فرو رفت ، نعره اى زد و بدون آن كه گناهى مرتكب شود، از خانه بيرون آمد و سر به بيابان نهاد. در كنار كوهى رفت خود را به خاك انداخت و شروع به ناله و گريه كرد. شب و روز فرياد مى زد و مى گفت ((الهى انا انا و انت انت )) خدا يا تو معروفى به آمرزش گناهان و من موصوفم به گناهكارى ، تو بخشنده اى و من مرتكب شونده خطاها. با اين حال به سر مى برد تا موقعى كه حضرت رسول (صلى الله عليه و آله ) از جنگ فارغ شد و به سوى مدينه برگشت .
وقتى خبر بازگشت آن حضرت به مدينه رسيد كسانى كه در مدينه مانده بودند به استقبال لشكر اسلام بيرون آمدند و هر كدام برادر رزمنده خود را در آغوش مى گرفتند و احوال سفر و حضر را از هم مى پرسيدند.
اما سعيد هر چه انتظار برادر خود ثعلبه را كشيد خبرى از او نبود، نگران شد كه بر سر ثعلبه چه آمده است ؟
موقعى كه به خانه آمد. اول از زن خود سراغ ثعلبه را گرفت : زن قضيه را براى شوهر خود بيان كرد و گفت : از آن روز تا به حال ثعلبه در كوه هاى اطراف مدينه با گريه و ناله به سر مى برد و با غم و اندوه قرين گشته است .
وقتى سعيد قضيه را شنيد، گريان شد و به طلب او بيرون رفت و در بيابان ها مى گشت تا او را پشت سنگى پيدا كرد در حالى كه نشسته بود و با ناله و فرياد مى گفت . واى از شرمسارى و ندامت . از حسرت و رسوايى روز قيامت .
سعيد پيش رفت او را در بغل گرفت ، دلدارى داد و گفت : اى برادر! برخيز تا روى به دارالشفاى نبوت آريم شايد اين درد را دوايى و اين رنج را شفايى پديد آيد.
ثعلبه گفت : اى سعيد اگر ناچار از آمدن به شهر هستم دست هاى مرا ببند و طنابى در گردن من انداز و مانند بندگان فرارى كشان كشان پيش حضرت رسول (صلى الله عليه و آله ) ببر.
سعيد دست هاى او را بست ، طنابى در گردنش انداخت و او را مى كشيد تا به مدينه آورد. خبر آمدن ثعلبه به شهر منتشر شد، دختر او ((حمصانه )) وقتى خبر آمدن پدر را شنيد، دوان دوان آمد. چون پدر را بدين حالت ديد، گريان شد و گفت : اى پدر! اين چه حالت است كه تو را با آن مشاهده مى كنم .
گفت : اى نور ديده ! اين حالت گناهكاران در دنيا است تا حالت ايشان در آخرت چگونه باشد.
پس گذر ايشان به خانه يكى از صحابه افتاد كه از منزل بيرون آمده بود. چون از ماجرا اطلاع پيدا كرد او را از پيش خود راند و گفت : به خاطر فكر خيانتى كه كرده اى ترس آن است كه عذابى آيد و تو را گرفتار كند. از اين جا دور شو تا عاقبت بد تو شامل حال من نشود. و بر هر يك از صحابه كه مى گذشت او را مى ترساندند و از خود دور مى كردند تا به خدمت حضرت اميرالمؤ منين (عليه السلام ) آمدند. آن حضرت فرمود: اى ثعلبه ! مگر نمى دانستى كه غيرت خداوند بر جنگجويان و مجاهدان از همه كس بيشتر است . اگر اين خيانت قابل عفو و گذشت باشد، فقط به دست پيامبر اسلام (صلى الله عليه و آله ) مى باشد.
ثعلبه تا به در خانه آن حضرت رسيد آنجا ايستاد و به آواز بلند فرياد كرد: گناهكارم ، گناهكارم .
حضرت رسول (صلى الله عليه و آله ) اجازه ورود داد. وقتى او را با اين حالت مشاهده كرد فرمود: اين چه حالت است ؟!
ثعلبه داستان خود را بيان كرد. حضرت فرمود: گناه بزرگى مرتكب شده اى از پيش من برو تا ببينيم از جانب خدا چه حكمى صادر مى شود.
او باز سر به بيابان نهاد. دخترش سر راهش را گرفت و گفت : اى پدر! دلم به حالت مى سوزد. مى خواستم در كنارت باشم و در پناه تو به سر برم ، اما چون حضرت رسول (صلى الله عليه و آله ) تو را از پيش خود راند، ديگر محال است من به تو بپيوندم !
وقتى ثعلبه اين سخنان را از دخترش شنيد بيشتر ناراحت شد و رو به سوى كوه هاى مدينه نهاد و خود را در خاك انداخت و گفت : خدايا! همه مردم مرا از پيش خود راندند و دست نااميدى به سينه من زدند. اى مونس بى كسان ! اگر تو دست مرا نگيرى ، چه كسى مى گيرد؟ اگر تو عذر مرا نپذيرى چه كسى مى پذيرد؟ چند روز بدين حالت بود تا آن كه خداوند عذر او را پذيرفت . بعد از نماز عصر بود كه جبرئيل اين آيه را براى پيامبر اسلام (صلى الله عليه و آله ) آورد.
و الذين اذا فعلوا فاحشه او ظلموا انفسهم ذكروا الله واستغفروا لذنوبهم و من يغفر الذنوب الا الله و لم يصروا على ما فعلوا و هم يعلمون (342)
نيكوكاران كسانى هستند كه هر گاه كار ناشايسته اى از ايشان سر زد يا ظلمى به نفس خويش كردند خدا را به ياد مى آورند و از گناه خود به درگاه خداوند توبه و استغفار مى كنند ((و مى دانند)) جز خدا هيچ كس نمى تواند گناه آنان را بيامرزد و آن ها كسانى هستند كه اصرار در كار زشتشان نمى كنند؛ زيرا به زشتى معصيت آگاهند.
بعد از آن جبرئيل گفت : يا رسول الله ! خداوند سلام مى رساند و مى فرمايد: چرا بندگان ما را مى رانى و مايوس مى كنى ؟ درخواست كن تا من گناهان ايشان را ببخشم و بيامرزم .
حضرت رسول (صلى الله عليه و آله ) اميرالمؤ منين و سلمان را طلبيد و فرمود: برويد ثعلبه را پيدا كنيد و بگويد: خداوند تو را آمرزيد و او را بشارت دهيد و به سوى مدينه بياوريد. حضرت على (عليه السلام ) و سلمان در جستجوى آن پرداختند و سراغ او را از چوپانى گرفتند. گفت : هر شب شخصى به اين وادى مى آيد و در زير اين درخت به مناجات و راز و نياز مى پردازد و گريه مى كند.
ايشان صبر كردند تا هنگام شام ، ثعلبه آمد و در زير آن درخت سجاده خود را انداخت و مشغول راز و نياز با خالق بى نياز شد و عرض مى كرد:
الهى از همه دردها محرومم و همه مردم مرا از خود راندند. تو نيز اگر برانى به چه كسى روى كنم و راه چاره خود را از كجا به دست آورم ؟
حضرت اميرالمؤ منين (عليه السلام ) گريان شد و با سلمان پيش رفتند و گفتند:
البشاره البشاره اى ثعلبه ! مژده باد كه خداوند رحمان تو را آمرزيد و رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) ما را به طلب تو فرستاد و آيه اى را براى او خواندند.
وقتى ثعلبه آيه و بشارت را شنيد، با ايشان به سوى مدينه حركت كرد. وقتى داخل مسجد شدند، حضرت رسول (صلى الله عليه و آله ) مشغول نماز عشا بود و مردم به آن حضرت اقتدا كرده بودند. ايشان هم به آن حضرت اقتدا كرد و به نماز مشغول شدند.
آن حضرت بعد از حمد مشغول خواندن سوره تكاثر شد. چون آيه اول را تلاوت نمود، بدن ثعلبه لرزيد و نعره اى زد. وقتى آيه دوم سوره را قرائت نمود خروشى عظيم برآورد. چون آيه ((كلا سوف تعلمون )) از آن حضرت شنيد افتاد و غش كرد.
بعد از پايان نماز حضرت فرمود: آب به صورت ثعلبه بپاشند و او را به هوش آورند. ولى آيات قرآن تحولى عظيم در روح و روان او به وجود آورده و روح از بدنش خارج شده و به روضه اعلى عليين پرواز نموده بود.
حضرت رسول (صلى الله عليه و آله ) با اصحاب گريان شدند. و در اين هنگام حمصانه دختر ثعلبه خبردار شد، آمد هم تراز با كلمات قبل شود پايين پاى پدر ايستاد. و مشغول گريه شد و گفت : يا رسول الله ! مدتى بود كه روى پدر را نديده بودم و گفتم : هر وقت شما از او راضى شديد، او را مرده يافتم . حضرت گريان شد و او را تسلى داد.
وقتى ثعلبه را تشييع مى كردند، حضرت در ميان تشييع كنندگان با انگشتان پا راه مى رفت . يكى از اصحاب علت آن را پرسيد. حضرت فرمود: آن قدر ملائكه براى نماز بر جنازه او آمده اند، كه جايى براى قدم گذاردن من نيست .(343)
آرى ، اگر انسان از خواب غفلت بيدار شود و از آلودگى ها و ظلمت گناه بيرون آيد و قلبش را نورانى و متوجه خداى خود گرداند، آيات قرآن مانند آينه اى در آن نقش مى بندد و آن را مى لرزاند و از جاى خود مى كند. گويى دنيايى به اين وسيعى براى او تنگ و كوچك است و بايد به عالمى وسيع تر و جاويد منتقل شود، چنانچه آيات سوره تكاثر با ثعلبه چنين كرد.(344)
12- آيه اى كه زن و مردى را از فحشاء نجات داد
احمد بن سعيد عابد گفت : پدرم براى من نقل كرد كه در زمان ما، در كوفه جوان خداپرستى بود - بسيار خوش صورت و زيبا اندام - همواره در مسجد جامع حضور داشت و اندك وقتى بود، كه در مسجد نباشد. زن زيبا و خردمندى چشمش بر او افتاد و دلباخته اش شد. پس از مدتها كه رنج كشيد و روزها بر سر راه آن جوان ايستاد، يك روز، هنگامى كه جوان به مسجد مى رفت . زن خودش را به او رسانيد و گفت : اى جوان ! بگذار يك كلمه با تو سخن بگويم ، آن را بشنو، آنگاه هر چه خواستى بكن . جوان به آن زن بى اعتنايى كرد و با او سخن نگفت . و به راه خود رفت هنگامى كه از مسجد به قصد منزل مى رفت آن زن دوباره سر راهش آمد و گفت : اى جوان ! مى خواهم يك جمله با تو سخن بگويم ؛ به سخنم گوش كن !
جوان سر خود را پايين انداخت و گفت : اين جا، جاى تهمت است و من خوش ندارم در موضع تهمت باشم . زن گفت : اى جوان ! من تو را كاملا مى شناسم و اينجا كه ايستاده ام از آن جهت نيست كه تو را نشناخته باشم . ((معاذ الله ))! كه كسى از اين موضوع اطلاع پيدا كند. خودم آمدم تا در اين موضوع با تو صحبت كنم . گرچه مى دانم اندكى از اين مطالب ، نزد مردم بسيار بزرگ مى باشد و شما عابدها و زاهدها همانند شيشه مى باشيد كه كمترين چيزى آن را معيوب مى سازد.
اينك فشرده آن چه را كه مى خواهم به تو بگويم اين است : تمام وجودم گرفتار تو شده ، پس در كار من و خودت ، خدا را در نظر داشته باش .
آن جوان به منزل رفت ، خواست نماز بخواند ((از ياد آوردن وضع آن زن )) نتوانست نماز بخواند. نامه اى نوشت ، آن را برداشت و از منزل خارج شد. ديد آن زن همچنان ايستاده است . كاغذ را به او داد و برگشت .
در آن نامه نوشته بود ((بسم الله الرحمن الرحيم )) اى بانوى محترمه ! بدان ! بار اول كه انسان معصيت مى كند، خدا حلم مى ورزد، بار دوم پرده پوشى مى كند، اما هنگامى كه بنده اى لباس معصيت به تن پوشيد، خداوند غضبى مى كند كه آسمان ها و زمين و كوه ها و درختان و جنبندگان ، تحملش را ندارند.
اگر آنچه گفتى دروغ است ، تو را به ياد روزى مى اندازم كه در آن روز آسمان ها چون فلز گداخته شود و كوه ها مانند پشم زده شود و پراكنده گردد و مردم از ترس به زانو در مى آيند. به خدا قسم من از اصلاح خودم عاجزم تا چه رسد به اصلاح ديگران .
و اگر آنچه را گفتى راست است و حقيقتا گرفتار شده اى ، طبيبى را به تو نشان دهم كه دردهاى مزمن و سخت را علاج مى كند. او خداوند متعال و پروردگار جهانيان است . از صدق دل رو به خدا آور كه مرا اين آيه قرآن ، منقلب و مشغول كرده است . خداوند مى فرمايد:
و انذرهم يوم الازفه اذ القلوب لدى الحناجر كاظمين ما للظالمين من حميم و لا شفيع يطاع يعلم خائنه الاعين و ما تخفى الصدور(345)
اى رسول گرامى ! امت را از روز قيامت بترسان كه نزديك است از هول و ترس آن ، جان ها به گلوها برسد و از بيم آن حزن و خشم خود را فرو مى برند، هنگامى كه ستم كاران نه خويشى دارند كه در آن روز به فريادشان برسد و از آنان حمايت نمايد و نه واسطه اى كه وساطتش پذيرفته شود. خداوند، خيانت چشم ها و آنچه را دل ها پنهان مى دارند مى داند و از قلب هاى مردم آگاه است .
با اين وضعيت من چگونه مى توانم از اين آيه بگريزم . زن بعد از چند روز ديگر آمد و بر سر راه جوان ايستاد. وقتى آن جوان متوجه شد كه زن سر راهش ايستاده است ، خواست به منزلش برگردد، كه زن او را نبيند.
ناگهان او صدا زد اى جوان ! برنگردد، زيرا ديگر مزاحم تو نيستم و ملاقاتى بين من و تو، جز در جهان ديگر نخواهد بود.
آن زن چون تحت تاثير آيات قرآن قرار گرفته بود. گريه شديدى كرد و گفت : از خداوندى كه كليدهاى قلب توبه دست او است ، مى خواهم كه او اين مشكل را آسان كند. آنگاه از پى آن جوان آمد و گفت : اى بنده مخلص خدا! بر من منت بگذار و مرا موعظه اى كن و پندى بده كه تا زنده ام به آن عمل كنم . جوان گفت : تو را سفارش مى كنم كه خودت را از شر خودت حفظ كنى و اين آيه را به ياد تو مى آورم كه مى فرمايد:
و هو الذى يتوفاكم بالليل و يعلم ماجرحتم بالنهار
او آن خدايى است كه چون شب به خواب مى رويد جان شما را مى گيرد ((و نزد خود مى برد)) و شما را مى ميراند و در روز آنچه از اعمال و كردار را انجام دهيد مى داند.
وقتى زن اين آيه را شنيد متاثر شد و سر خود را پايين انداخت ، گريه شديدى كرد و به منزل برگشت . و به عبادت و راز و نياز با خداى خود پرداخت و با همين حال ، با اندوه و ناراحتى از اين جهان درگذشت و به ابديت پيوست .(346)

 

next page

fehrest page

back page