سرمايه سخن جلد سوم

سيد محمدباقر سبزوارى

- ۸ -


از افلاطون الهى نقل شده است كه گويد: چه بسا كه در موقع رياضت ها به خلوت اندر شد و درباره مجردات تفكر كرده ام و از عالم بالا كناره گرفته، بدن خويش را به يك سو نهاد، تو گويى كه از تن بيرونم و خرقه تهى كرده و به وطن بازگشته ام و با اين همه از ذات خويشتن بيرون نيم و جز ذات خود نمى بينم و نمى دانم. از همه چيز بركنارم. ولى خود را به نحوى ديگر مى بينم، چنان زيبايى و روشنى در خود احساس مى كنم كه گويى سراپا نورانيت و صفايم.
تازگى و طراوت خاص، نازكى و ظرافت حواس، مرا به شگفت و عجب آرد. بى شك دانم كه من از عالم بالايم و جزيى از ملكوت اعلى. كوشش ‍ مى كنم كه به عالم خود روم و به كل پيوندم، سپس رشد و رقا و كمال ارتقا ذهنى بدان جا مى رسد كه از اين عالم مى گذرم و به عوالم الهيه پرواز مى كنم.

تو را زكنگره عرش مى زنند صفير ندانمت كه درين دامگه چه افتادست

ناگهان خود را در آستان قدس و حظرت ربوبى مى بينم، آن جا كه عالم عقول قادسه و انوار صرفه است. ديگر اين جا گفتگو را راه نيست. خود را در چنين موقف متوقف ديده، به سراپرده و سرادق نور متعلق؛ بلكه معلق دانسته، نور و تابش جلوه و نمايش آن عالم به زبان نيايد و بيان از اظهار آن عاجز آيد؛ بلكه گوش ها نيز توان شنيدن ندارند. من عاجزم ز گفتن و خلق از شنيدنش، اين قدر دانم كه غرق نور شدم، چون توان تحمل نداشتم، به عالم فكرت و تاءمل بازگشتم و حجاب فكر مرا از آن نور باز داشت. اكنون خود به حيرتم كه چگونه از آن صعود به هبوط گراييدم و همچنان جان خود را در سراسر نور ديدم و عجب تر اين كه، جلباب بدن را به هيات سابق مشاهده كردم. در اين موقع سخن استاد را متذكر شدم كه به ما مى گفت: گوهر خود را در يابيد و جان خود را بشناسيد. از خود بطلب هر آن چه مى يابى.
شيخ شهاب الدين مقتول در تلويحات در خلسه لطيفه خود كه عرفا غيبتش ‍ گويند، نقل مى كند:
((ارسطو را ديدم و نام چند نفر را بردم، اعراض فرمود و به نام بويزيد بسطامى سهل تسترى و نظاير آنان ابراز مسرت فرمود و گفت: اولئك هم الفلاسفة حقا)).
نگفته نماند كه در اين طريق هم اخطار بسيارى است.

اى بسا ابليس آدم روى هست پس به هر دستى نشايد داد دست

خليلى! قطاع الفيافى الى الحمى كثيروا رباب الوصول قليل؛(86)
دوست من! با رهسپاران به سوى قرقگاه، بسيار و رسندگان به آن اندك اند.
بزرگ ترين مفاسد آن كسانى هستند، كم استعداد و بى ظرفيت. به اندك نمايشى دعوى طاووسى كنند و كوس كاووسى زنند.(87)
علامه بزرگوار استاد دانشمند ما، مرحوم ميرزا طاهر تنكابنى مى فرمود: ((شما ببينيد اين بازرگان جواهر فروش و پر سرمايه را كه قريب به غروب آفتاب جواهر خود را جمع كرده و در جعبه نهاده، در دكان خود را بسته، عباى خود را بر سر كشيده، آهسته از كنار بازار عبور مى كنند و پيوسته مراقب است، مبادا كسى به او برسد او را معطل كند، چه آن كه جعبه جواهر زير عباى خود دارد و مايل است هر چه زودتر خود را به خانه اش برساند و مزاحم پيدا نكند، ولى كسانى را هم مى بينيد كه دو من لبو دارند بر سر مى گذارند و در همه خيابان ها و كوچه ها و بازارها پرسه مى زنند و داد و فرياد راه مى اندازند كه آهاى لبو.
سپس مى فرمود: اين اشخاصى كه دعوى مقامات دارند و خود را قطب مى شمارند، لبوفروش اند و اصلا به حقيقت كه مرشد كامل و خطر مطلوب اند، نادرند. بر فرض وجود، شناختن آن ها مشكل؛ چه كمال انسان را جز انسان كامل نشناسد)).

قدر زر زرگر شناسد قدر گوهر گوهرى

قَالَ الصادق عليه السلام لفضل بن عثمان: اوصيك بتقوى الله، و صدق الحديث، و اداء الامانة، و حسن الصحابة، لمن صحبك و ءِاذَا كَانَ قبل طلوع الشمسو قبل الغروب فعليك بالدعاء، و اجتهد و لا تمتنع من شى ء تطلبه من ربك، و لا تقل: هذا ما لا اُعطاه و ادع الله، فان الله يفعل ما يشاء؛(88)
امام صادق عليه السلام به فضل بن عثمان فرمود: تو را به خدا ترسى، راستگويى، امانتدارى، و خوش معاشرتى با معاشران سفارش مى كنم و بر تو باد دعا كردن پيش از طلوع و پيش از غروب خورشيد و از درخواست هيچ چيزى از پروردگارت امتناع نورز و نگو: ((اين چيز را داده نمى شوم ))، و خدا را بخوان، زيرا خدا هر چه بخواهد، انجام مى دهد.
به عبدالله بن جندب فرمودند: شب كم تر بخواب و روز سخن كم بگو، چه در ميان اعضاى بدن، چشم و زبان به ناسپاسى شهره اند، اين از ياوه گويى و آن از نگاه سير نمى شود. مادر سليمان، سليمان را نصيحت مى كرد و هماره مى گفت: كه فرزند عزيز از خواب زياد بپرهيز كه او تو را فقير مى كند. روزى كه مردم به اعمال خود نيازمندند و به آن چه خداوند مقدر كرده است، قانع باش. صوفى ابن الوقت باشد اى رفيق، سيلى نقد به از حلواى نسيه است. هر كس قناعت داشت، سير شد و آن كس را كه قناعت نبود، سيرى نديد. آنان كه غنى ترند، محتاج ترند. آن چه خواهى بهره خود را از آخرت بخواه و به كم راضى نباش.
اگر در دنيا ثروتمند شدى، خودبين مباش و اگر فقير بودى، بى تابى مكن. تندخوى و بددل مباش، كه مردم از تو دورى كنند و كار را سست مگير كه مردم تو را پست شمرند. سهل انگار مباش، تا خوار نشوى، با قوى تر از خود ستيزه مكن و با كوچك تر از خود مدارا كن. كارى كه به دانا واگذار كرده باشى، دستور دادنت سزاوار نيست، چنان كه پيروى مردم نادان كردن خلاف كاردانى است. نفس خود را عزيز دار و زيردستى فرومايگان مكن و هيچ گاه بر زيردستى كسان اعتماد مكن. در هر پيشآمد، مآل انديشى از ياد مبر. مرد آخر بين مبارك بنده اى است، چه بسا كه ورود در يك كار آسان، ولى خروج از آن مشكل است. مراقب باش به دام نيفتى.
داود بن كثير گويد: ((روزى در خدمت حضرت صادق بودم و مى خواستم از آن حضرت سوالى كنم. فرمود: من مى بينمت كه به خدعه دست و پاى تو را بسته و تو را در صندوق وارد كرده و هزاردرهم از تو گرفته، تا رهايى يافته باشى. اين موضع، به قدرى فكر مرا مشغول كرد كه براى سؤ ال علمى فرصت نگذاشت. از آن جا خارج شدم. متحيرانه از كوچه مى گذشتم. ناگهان پتياره اى زيبا و تمكين از خانه اى به در آمد و گفت: آقاى محترم ممكن است براى خدا مرا از گمراهى نجات بدهيد و اگر در بابت امامت اطلاعى دارى، مرا نيز مستفيض فرمايى؛ چه شناخت امام واجب و اگر كسى بميرد و امام خود را نشناسد، مستوجب كيفر است ؟ شوق زياد آن بانو به مهم ترين موضوع مذهبى زانوى مرا سست كرد و از شما پنهان نمى كنم، چنان ذوقى در من ايجاد كرد كه از همه كار و افكار صرف نظر كنم و به هدايت آن زن پردازم. گفتم: با كمال ميل هر وقت كه معين بفرماييد من در اختيار شما هستم.
گفت: الان خانه بدون مزاحم است. من وارد شدم. هنوز قرار نگرفته بودم، صداى در بلند شد. زن اظهار ناراحتى كرد و گفت: اين شوهر من است و معمول نبود او در اين موقع به خانه بيايد، خيلى بد شد. من از شما معذرت مى خواهم، ورود جناب عالى بى سابقه در او ايجاد سوءظن خواهد كرد. وقت مى گذرد، نمى توان او را دم در بيشتر معطل كنم. شما قبلا به اين صندوق كه در صندوق خانه نهاده است برويد تا خداى نخواسته پيش آمد بدى نشود و اءن شاء الله بدون خطر بگذرد.
كوتاه سخن، براى اين كه اين جانب تكان نخورد، دست و پاى مرا بست و مرا در صندوق نشاند. در صندوق را قفل كرد خدا داناست كه بر من چه گذشت جريانى طى شد....
سپس آن پتياره نزد من آمد و گفت: براى رهايى شما هزار درهم لازم است. اگر جان خود را و آبروى خود را دوست دارى بده و برو، وگرنه اكنون مى روم و به مقامات صلاحيت دار شكايت مى كنم، اين بنده شرمسار با پرداختن مبلغ هزار درهم خويشتن را خريدارى كرده و با يك دنيا خوف و بيم خود را از بند رهانيدم )).
شيخ در مكاسب روايتى نقل فرموده از كشف الريبه شهيد ثانى و او از شيخ الطايفه و از مفيد از عبدالله بن سليمان نوفلى گويد: ((در محضر حضرت امام جعفر صادق عليه السلام بودم كه گماشته عبدالله بن نجاشى وارد شد، پس از سلام و درود، نامه اى تقديم كرد و حضرتنامه را گشود.
به نام خدا شروع و به دعاى آن حضرت آغاز شده بود. از خداوند متعال و داناى بى زوال خواستارم كه زندگانى آن حضرت دراز و مرا فداى تو گراند و هرگز مكروهى نرساند.

پس سخن ها با تو دارم بنده جانت شوم حرف بسيار است اول اين كه قربانت شوم

آقاى من مدتى است به داغ فراق گرفتار و مبتلاى حرمانم از فيض حضور مهجور و از محضر قدس دورم. در اهواز استاندارم و از آستان قدس حضرت سامى رانده و محروم.

مقدرى كه به گل نكهت و به گل جان داد به هر كه هر چه سزايد، حكمتش آن داد

يكى را ناله و درد و ديگرى را لاله و ورد، فرق است ميان آن كه يارش در بر، با آن كه دو چشم انتظارش بر در است.
اكنون كه گرفتارم و در آتش فراق سوزان، قلم بر گرفتم و شرح احوال خود بگفتم، باشد كه آبى بر آتش درونى فرو ريزم و تشنگى خود فرو نشانم و دستور زندگانى خود را در شرايط كنونى بدانم و برنامه خود سازم. اگر راءى عالى اقتضا فرمايد، فرمانى جامع و مطاع و دستورى كامل، به اين بنده مرحمت فرمايند. باشد كه بدين وسيله جبران حرمان خود كنم و به خداى عز وجل تقرب جويم و خود را سعادتمند مى دانم، اگر تقاضاى من مورد قبول يابد و تكليف دين و دنياى خود را، دانم و راه موفقيت خود را در انجام وظيفه پيدا كنم، به طورى كه اين استاندارى و خدمتگزارى مرا از انجام وظيفه مقدسه دينى باز ندارد و نظر عنايت خداوندى شامل حال باشد؛ چه آن جناب رهنماى بشر و نماينده خداوند بزرگ و مورد لطف مخصوص هستيد.

افيضوا علينا من الماء فيضا فنحن عطاش و انتم ورود

(89)
عبدالله گويد: در خدمت آن حضرت بودم كه قلم به دست گرفت و پاسخ او را چنين بر نگاشت: از خداوند خواهانم كه نظر لطف و عنايتش را از شما باز نگيرد و شما را در پناه حمايت خود نگهدارد. نامه شما را خواندم و از حال شما اطلاع يافتم. كتمان نمى كنم، دو حس متضاد در خود يافتم. خوشى و ناخوشى به هم آميخت، فكر و ضمير روشن و تاريك گرديد. اين خوشحالى و بدحالى خود را تشريح كنم و علت اين دو حالت را بيان نمايم. اين كه گفتم خوشحال شدم كه شما به استاندارى منصوب شده ايد، از نظر اين است كه اميد مى رود كه بتوانى دست افتاده اى را بگيرى و ستم ديده اى را از گرفتارى برهانى، به ويژه كسانى از دوستان ما كه هم اكنون پناه گاهى ندارند، مانند شما كسى در مقام حساسى قرار گرفته و مى تواند به آن ها كمك و مساعدت كند و در موارد لازم از آن ها حمايت كند و كسانى را كه به جرم دوستى ما، پيوسته در صدد آزار آنانند، باز دارد. و اين كه متاءثر شدم كه خداى نخواسته شما خود مردى ضعيف باشى و خود را به مقام بفروشى و شخصيت خود را از دست بدهى و تو نيز مانند ديگران، رفعت مقام و بلندى جاه خود را در تضييع حقوق پيروان ما بدانى و با دشمنان هماهنگى كنى و براى هميشه خود را بدبخت سازى و بوى بهشت استشمام نكنى.
اكنون به طورى كه درخواست كرده بوديد، دستور كافى و كلى به شما مى دهم كه اگر اين ها را به كار بندى و در انجام دادن آن ها غفلت نورزى، سرانجام گوى سبقت از ميدان سعادت ببرى.

هر آن چه شرط بلاغ است با تو گويم تو خواه از سخنم پند گير و خواه ملال

نخست: از خونريزى به ناروا پرهيز كن. آزار تو به دوستان خدا نرسد. با مردم به رفق رفتار كن. در هر كار بردبار باش. حسن معاشرت از دست مده. با زيردستان به نرمى و گرمى زندگانى كن، بدان شرط كه خوار نشوى و تو را ضعيف نشمارند. با زيردستان و مصادر امور مدارا كن. كسانى كه از ناحيه خليفه بر تو وارد مى شوند، با گرمى پذيرايى كن. كوشش كن مردم به حق و عدالت عادت كنند و مساوات و مواسات را دوست بدارند. از پذيرفتن مردم سخن چين و ساعيان پرهيز كن، هرگز آن ها را به خود راه مده و اگر با پررويى آمدند، به سخن آنان گوش مده، وگرنه خدا را بر خود غضبناك كرده و پرده خود را دريده اى. يك نكته قابل توجه است، از مردم خوزستان بترس؛ چه مردمى، محيل و مكارند. جد امجد ما اميرالمؤ منين عليه السلام مى فرمود: خوزستانى ها و يهودى ها كم تر مى توانند مورد اعتماد و اطمينان قرار گيرند؛ چه ايمان در دل آنان مفهومى ندارد واين كه نوشته بوديد، با چه كسانى الفت كنى و از دريچه دوستى در آيى و اسرار خود را به آن ها سپارى و دوست صميمى خود بدانى، آن چه من مى توانم در اين زمينه بگويم، اين است كه مردم امتحان داده، تجربه ديده و سرد و گرم چشيده كه از نظر دينى و مذهبى مانند تو فكر مى كنند و ممكن است در ميان ياران تو از ديگران هم افرادى قابل دوستى باشند و اين موضوعى است كه خود بايد بيازمايى و از هر دو دسته مردم برجسته انتخاب كنى. يك نكته قابل توجه است كه در هر حال خدا را فراموش نكنى. بپرهيز كه مال خدا را در غير مصرف خود خرج و صرف كنى، اگر چنان افتاد كه به حكم مصلحت درهم و دينارى، خلعت و لباس، يا مركب سوارى به شاعر يا نظاير او دادى و خود را مجبور ديدى، بايد كه به كفار آن، همان قدر هم در راه خدا انفاق كنى كه جبران هزينه نابجا شده باشد. جوايز و بخشش ها كه به امرا و روساى لشكرى و كشورى ميكنى، بايد كه از حلال ترين اموال توباشد و چنان چه خيرات و صدقات و فطره و راه حج و غذا و لباس كه در آن براى خدا نماز مى خوانى و هدايايى كه در راه خدا مى دهى، بايد كه پاك باشد. شيطان تورا نفريبد كه اكنون بايد تامين آينده كرد و موقع سعى و كوشش است كه براى آخر عمر خود و دوران بيكارى تهيه ديد و از استاندارى حداكثر استفاده بايد به عمل آيد، كه مشمول آيه شريفه خواهى شد:
والذين يَكنِزون الذَّهبِ و الفضَّة و لا يُنفِقونَها فى سبيل الله فبَشِّرهم بِعذاب اءَليم؛(90)
و كسانى كه زر و سيم را گنجينه مى كنند و آن را در راه خدا هزينه نمى كنند، ايشان را از عذابى دردناك خبر ده.
و ضمنا، بدان كه خداوند، براى رحمت و مغفرت بهانه جويى مى كند. هرگز عملى را كوچك مدان، يك لقمه غذاى يك ته سفره كه در راه خدا مصرف شود، گرسنه اى بدان سير گردد، آتش غضب خداوند را خاموش سازد و پدر بزرگوارم از پدران خود از جد امجدم اميرالمؤ منين عليه السلام نقل مى كرد كه آن حضرت، از پيغمبر اكرم له عليه و آله و سلم شنيده است كه روزى اصحاب خود را فرمود:
ما آمن بالله و باليوم الآخر من بات شبعانا و جاره جائع. فقلنا: هلكنا يا رسول الله! فقال من فضل طعامكم و من فضل تمركم و رزقكم و خلقكم و خرقكم تطفئون بها غضب الرب تعالى؛(91)
هر كس شب سير بخوابد و همسايه اش گرسنه باشد، به خدا و روز رستاخيز ايمان ندارد.
و در اين جا شرحى از بى اعتبارى و ناسازگارى دنيا تقرير فرموده و داستان مجسم شدن دنيا را در نظر حضرت اميرالمؤ منين بيان فرمودند:

لقد خاب من غرته دنيا دنية و ما هى اءن غرت قرونا بطائل

ولى آن حضرت هرگز به دنيا نگراييد و كوچك ترين ميلى بدان نداشت، تا ملاقات خداوند بشتافت. سپس فرزندان او شيوه پدر گرفتند و بر سيره آن بزرگوار رفتار كردند و آلوده به دنيا نشدند.

نصيحتى كنمت بشنو و بهانه مگير كه اين حديث زپير طريقم يا دست
مجو درستى عهد از جهان سست نهاد كه اين عجوز عروس هزار داماد است

اينك همه عوامل سعادت و موجبات خوشبختى دنيا و آخرت را در اين نامه نگاشتم كه اگر تو اين ها را به كار بندى، سپس هر قدر گناهكار باشى، خداى بزرگ از تقصير تو خواهد گذشت و در مقابل اين حسن عمل تو را قابل بخشش و آمرزش شناسد.
در پايان اين نامه يا برنامه لازم مى دانم ياد آورى كنم، مبادا آن كه دلى را پريشان كنى و صاحب دلى را بيازارى. پدر بزرگوارم از پدران خود نقل كرده كه اين سخن از جد امجد ما اميرمؤ منان است كه مى فرمود: اگر كسى نگاه كند به مؤ منى با نگاه تند و زننده اى كه او را بترساند، خداى او را روزى بترساند كه قدرتى جز قدرت او نبود و پناهى جز پناه او نماند و او را به صورت مورى محشور كند. و باز پدران من، از پيغمبر اكرم له عليه و آله و سلم نقل كرده اند كه: اگر كسى حاجت مندى را به حاجتش برساند و نيازمندى را بى نياز سازد، همه نيازهاى وى را خداوند مرتفع كند، كه يكى از آن نيازها خلد برين باشد. و هر كس مؤ منى را بپوشاند، خداوندش را لباس هاى بهشتى كرامت فرمايد و هر كس گرسنه اى را سير كند، خدايش از طعام هاى گوناگون بهشتى عنايت فرمايد. و هر كس آبى به دست مؤ من دهد و به هر نوع خدمت او را كمك نمايد، پيش خدا كم نمى شود. و اگر برادر مؤ من خود را از جور و ستم برهاند، خداى بزرگ او را از راه باريك و صراط تاريك رهايى بخشد.
چون اين نامه محبت علامه به نجاشى رسيد، ببوسيد و بر ديده نهاد. مهر از سر نامه برگرفتم، گويى كه سر گلابدان است و چون نامه را برخواند، از خداوند توفيق خواست و برنامه خود ساخت كه به مندرجات آن عمل كند و كار بندد)).
عبدالله بن سليمان گويد در تمام دوران زندگانى سياسى و خدمت دولتش ‍ هرگز از راه مستقيم عدالت انحراف نگرفت.

مرا به جان تو سوگند و صعب سوگندى كه هرگز از تو نبرم، نه بشنوم پندى
دهند پندم و من هيچ پند نپذيرم كه پند سود ندارد به جاى سوگندى
هزار كبك ندارد دل يكى شاهين هزار بنده ندارد دل خداوندى
شنيده ام كه بهشت آن كسى تواند يافت كه آرزو برساند به آرزومندى
تو را اگر ملك هندوان بديدى روى سجود كردى و بت خانه هاش بر كندى
وگر تو را ملك چينيان بديدى موى نماز كردى و دينار بس ‍ پراكندى
تو را سلامت باد، اى گل بهار و بهشت كه سوى قبله رويت نماز خوانندى

اسحق بن عمار گويد: ((روزى به خدمت حضرت صادق عليه السلام شرفياب شدم، با آن كه خود را مورد محبت و علاقه آن حضرت مى دانستم، به من با قهر نگريستند. با رعايت ادب و نهايت خضوع پرسيدم: يابن رسول الله، از چيست كه مورد بى مهرى قرار گرفته ام و در من به خشم مى نگرى ؟ فرمود: به آن جهت كه برادران ايمانى و مذهبى تو مورد بى مهرى تواند. شنيده ام كه به تازگى دربانى بر در خانه خود قرار داده و گماشته گذاشته اى كه نيازمندان شيعه را از در خانه طرد كنند و به تو راه ندهند. عرض كردم: جعلت فداك انى خفت الشهرة؛(92) من اين روزها از شهرت مى ترسم و تقيه مى كنم. فرمود: اءفلا خفت البلية، از خدا نمى ترسى و از بلا نمى هراسى ؟ عنايت از خلق خدا برداشتن موجب حرمان عنايت خداوند است. دو نفر مؤ من كه به هم مى رسند و صميمانه دست يكديگر را فشار مى دهند و تصافح مى كنند، مشمول رحمت خدا مى شوند. نود و نه درصد شامل آن كس مى شود كه رفع زحمتى از برادر مؤ من كند و دفع حاجتى نمايد و اگر اين دو برادر هر دو برابر باشند و هيچ يك را بر ديگرى حاجتى نبود رحمت خداوند هر دو راست و برادرانه مورد شفقت و رحمت حق قرار گيرند)).

خوشا جانى كه زوجانى بياسود نه درويشى كه سلطانى بياسود
صبا پيغمبر دل ها از آن شد كه زو وقت سحر جانى بياسود
به عمر خود پريشانى نبيند كسى كز روى پريشانى بياسود

معلى بن خنيس از حضرت صادق عليه السلام نقل كرده كه از آن حضرت پرسيدم: ((حق مسلمان بر مسلمان چيست ؟ مسلمان را هفت حق واجب است كه اگر اين حقوق را ضايع كند، از مسلمانى بيرون است و خدا و حقيقت را در وى نصيبت نبود. گفتم: كدام است ؟ فرمود: اى معلى من بر تو مى ترسم كه اين حقوق را بدانى و به جا نيارى و حق گزارى نكنى! گفتم: از خداوند در انجام دادن آن توفيق مى طلبم. فرمود:
1. پيش از هر چيز بايد براى او بخواهى، آن چه براى خود مى خواهى و نخواهى براى او آن چه بر خود نمى پسندى.
2. آن كه از خشم او بترسى و او را خشمگين نسازى و خشنودى او طلب كنى و فرمان او ببرى.
3. در مقام يارى و كمك، از جان، مال، قدم، قلم، زبان و دست دريغ ندارى.
4. آن كه تو چشم او باشى، راهنمايى كنى و آيينه او شوى.
5. نكند كه تو سير باشى و او را گرسنه بگذارى و خود را بر او مقدم شمارى.
6. اگر تو را خادمى بود و او را نبود، خادم خود را فرستى كه جامه او شويد و طعام او فراهم آرد و خدمت او كند.
7. آن كه دعوتش را بپذيرى، چون بيمار شوى عبادت كنى، چون بميرد به جنازه او حاضر شوى و چون احساس كنى كه او را حاجتى بود، انجام حاجت او را مبادرت كنى و نگذارى كه او بخواهد و به زبان آورد. مؤ من بايد كه هوشمند بُوَد و نيازمند را بشناسد و حاجت او نگفته بداند و نخواسته انجام دهد)).

هواخواه توام جانا و مى توام كه مى دانى كه هم ناگفته مى دانى و هم ننوشته مى خوانى

گويند: يكى از همسايگان حضرت صادق عليه السلام تصميم گرفت خانه مسكونى خود را بفروشد. چون مشترى براى خريدن خانه پيدا شد، گفت : خانه را به چهار هزار دينار مى فروشم، ولى همسايگى حضرت صادق عليه السلام را به شش هزار دينار، اين خبر به سمع امام رسيد، او را احضار فرمودند و از علت فروش خانه پرسيدند. عرض كرد، يابن رسول الله چيزى كه مرا وادار به فروش خانه كرده است. احتياج مبرم است، وگرنه به هيچ قيمتى دست از جوار شما برنمى داشتم و چنين افتخار را از خود سلب نمى كردم. حضرت صادق عليه السلام ده هزار دينار حاضر كردند و خانه را از وى خريدارى فرمودند. چون بهاى خانه را تحويل گرفت فرمود: اين پول را در مورد احتياج خود مصرف كن و خانه را نيز به تو بخشيدم، چه آن كه، همسايه اى چون شما كه ارزش همسايگى مرا از خانه خود بيشتر مى دانى و براى همسايگى من قيمت قايل شده اى، بر من لازم است كه چنين همسايه را از دست ندهم و اميدوارم كه در بهشت نيز همسايه باشيم.(93)

اى بزرگان و دوستان، عمريست كه دلم بسته هواى شماست
چشم من عاشق جمال شما طبع من طالب رضاى شماست
بر دل من گذر نيارد كرد هر چه جز مقتضاى راءى شماست
حاصلم در حضر لقاى شما مونسم در سفر ثناى شماست
با جفاى جهان و جور فلك اين دل خسته در وفاى شماست
درد عيشم اگر چه تيره شده است ورد جان و دلم ولاى شماست
چشمم آن جا بود كه روى شماست سرم آن جا بود كه پاى شماست
آرزوها بود خلايق را آرزوى دلم لقاى شماست
هر كسى قبله دگر دارد قبله من در سراى شماست
دل خود آن شماست و اندر تن نيم جانى است و آن براى شماست
تنم از عمر خويش بر مخوراد گر مرا هيچ كس به جاى شماست