سرمايه سخن جلد سوم

سيد محمدباقر سبزوارى

- ۱۱ -


منصور دوانيقى را پسرى بود كه اكبر و ارشد فرزندانش بود و او را بدان مناسبت ابوجعفر كنيه دادند. وفات يافت، پدر بسيار متاءثر بود و از پى جنازه پسر تا مقابر قريش بيامد، تا او را به خاك سپردند و چون به قصر خود بازگشت، ربيع حاجت را گفت: از بنى اعمام و بستگان و اقوام كسى را بگو كه نزد من آيد و قصيده عينيه ابوذويب را بخواند و خود را به شنيدن آن تسلى دهم. ربيع گويد: هر يك از فاميل و خويشان خليفه را ديدم و ميل خليفه را گفتم؛ همه معذرت خواستند. در همه بنى العباس كسى نبود كه اشعار را بداند. گويد: چون به منصور گفتم كه هيچ يك از اشراف نمى دانند، منصور گفت: تاءثر من از اين خبر بيشتر از مرگ فرزند است كه شاهزادگان و منسوبان دربار اين قدر از معارف دور و از ادبيات مهجورند. سپس گفت: در ميان طبقات ديگر مردم ببين و از مردم گمنام سراغ بگير. مقصود من اين است كه اين قصيده را بشنوم و گوينده هر كه باشد. انظر الى ما قَالَ و لا تنظر الى من قال؛ نگاه كن ببين چه مى گويد و نگاه نكن چه كسى مى گويد.
عاقبت يك تن از دانشمندان فاضل كه در گوشه يكى از مدارس به سر مى برد و از بى كفنى زنده مانده بود، پيدا كردند و به حضور بردند و قصيده را انشا كرد.

امن المنون و ريبه تتوجع و الدهر ليس بمعتب من يجزع
اودى نبى فاعقبونى حسرة عند الرقاد و عبره لا تقلع
فالعين بعدهم كَانَ حداقها كحلت بشوك فهى عور تدمع
فعبرت بعدهم بعيش ناصب و اخال انى لا حق مستتبع
سبقوا هواى واعنقوا لهويهم فتحرموا و لكل جنب مصرع
و لقد حرصت بان ادفع عنهم فاذا المنية اقبلت لا تدفع
و ءِاذَا المنية انشبت اظفارها الفيت كل تميمة لا تنفع
بتجلدى للشامتين اريهم انى لريب الدهر لا اتضعضع
حتى كانى للحوادث مروة بصفا المشرق كل يوم تقرع
والدهر لا يبقى على حدثانه جون السراة له جدايد اربع
و النفس راغبة ءِاذَا رغبتها و ءِاذَا ترد الى قليل تقنع
كم من جميل الشمل ملتئم القوى كانوا بعيش قبلنا فتصرعوا

روز و شب بيهده با اختر خود جنگ مكن بر دل خويش فراخ ‌هاى جهان تنگ مكن
هر چه دانى كه به انجام نخواهى بردن هم از آغاز به او بيهده آهنگ مكن
دل داننده بود صورت آيينه غيب به عبث آيينه را دستخوش زنگ مكن
پيش فرزانه دانا ره استيزه مپوى مستى و عربده بر دانش و فرهنگ مكن
ننگ نادانيت از ننگ تعلم بيش است اى فرومايه زآموزش كس ننگ مكن
پيشرفته همه كارت به جهان راستى است قوت كار خود از حيله و نيرنگ مكن
چاره از صبر بجو حادثه رانى زجزع دل اگر تنگ شود حوصله را تنگ مكن

اميرالمؤ منين عليه السلام: اءُوصِيكُمْ بِخَمْسٍ- لَوْ ضَرَبْتُمْ إِلَيْهَا آبَاطَ الاِْبِلِ لَكَانَتْ لِذَلِكَ اءَهْلًا- لَا يَرْجُوَنَّ اءَحَدٌ مِنْكُمْ إِلَّا رَبَّهُ وَ لَا يَخَافَنَّ إِلَّا ذَنْبَهُ- وَ لَا يَسْتَحِيَنَّ اءَحَدٌ مِنْكُمْ ءِاذَا سُئِلَ عَمَّا لَا يَعْلَمُ- اءَنْ يَقُولَ لَا اءَعْلَمُ- وَ لَا يَسْتَحِيَنَّ اءَحَدٌ ءِاذَا لَمْ يَعْلَمِ الشَّيْءَ اءَنْ يَتَعَلَّمَهُ- وَ عَلَيْكُمْ بِالصَّبْرِ فَإِنَّ الصَّبْرَ مِنَ الاِْيمَانِ كَالرَّاءْسِ مِنَ الْجَسَدِ- وَ لَا خَيْرَ فِى جَسَدٍ لَا رَاءْسَ مَعَهُ- وَ لَا فِى إِيمَانٍ لَا صَبْرَ مَعَهُ؛(139)
اميرالمؤ منين عليه السلام فرمود: شما را به پنج چيز سفارش مى كنم كه اگر براى آنها شتران را پر شتاب برانيد و رنج سفر را تحمّل كنيد، سزاوار است. كسى از شما جز به پروردگار خود اميدوار نباشد، و جز از گناه خود نترسد، و اگر از يكى سؤ ال كردند و نمى داند، شرم نكند و بگويد نمى دانم، و كسى در آموختن آنچه نمى داند شرم نكند، و بر شما باد به شكيبايى، كه شكيبايى، ايمان را چون سر است بر بدن و ايمان بدون شكيبايى چون بدن بى سر ارزشى ندارد.
ام سلمه گويد: ((روزى كه پيغمبر اكرم به خانه من آمدند، اميرالمؤ منين نيز در خدمت آن حضرت بود. به من فرمود: از حجره بيرون برو و مدتى با اميرالمؤ منين سخن گفت. من آمدم. اجازه خواستم وارد شوم. فرموند: تاءمل كن. ساعتى صبر كردم، خسته شدم، دوباره بر در حجره آمده، استيذان كردم . اجازه نفرمود. باز مدتى زياد تحمل كردم. عاقبت ديدم روز من و نوبت حجره من است و كم كم ظهر نزديك مى شود و وقت مسجد فرا مى رسد و من از خدمت پيغمبر محروم مانده ام. براى سومين بار اجازه خواستم اجازه ندادند. يقين كردم كه پيغمبر مرا طرد فرموده، شروع به گريه كردم به حال بدبختى خود اشك ميريختم. عواطف پيغمبر تهييج شد و اجازه ورود دادند.چون به حجره وارد شدم، على را ديدم كه نزديك پيغمبر نشسته و به سخنان حضرت رسول اكرم گوش مى داد، ولى به طور آهسته سخن مى گفتند، كه هيچ مفهوم نمى شد و نمى توانستم بدانم كه اين چه موضوع مهمى است كه اولا، چند ساعت اين مجلس به طول انجاميد و سخن به درازا كشيده و تازه در اين اطاق خلوت نجوى مى كنند و تا اين درجه آهسته حرف مى زنند. در اين حال ديدم حال على عليه السلام دگرگون شد، رنگ از صورت پريده، چشم ها چون دو كاسه خون شده، رگ هاى گردن پر شد. با صداى لرزان گفت: افاضى و اصبر سه بار اين جمله تكرار شد. پيمبر هم سه بار فرمود: بلى يا على. امروز تصورش براى شما مشكل است، ولى چاره اى جز صبر نيست در آن موقع خودت تصديق ميكنى كه بزرگترين خدمت شما به دين، تحمل اين مصيبت است و مهم ترين امتحان و آزمايش شما، امتحان به صبر است )).
اءَحَسِبَ النَّاسُ اءَن يُتْرَكُوا اءَن يَقُولُوا آمَنَّا وَهُمْ لَا يُفْتَنُونَ؛(140)
آيا مردم پنداشتند كه گفتند: ايمان آورديم، رها مى شوند و مورد آزمايش ‍ قرار نمى گيرند؟
هر كس در هر مرحله از ايمان كه هست بايد آزمايش شود و بديهى است هر قدر ايمان كامل تر بود، امتحان مشكل تر خواهد بود، چنان كه اميرالمؤ منين عليه السلام در مراتب و درجات ايمان، شخص اول عالم اسلام بود. امتحانى هم كه او بايد بدهد، سخت ترين امتحانات خواهد بود. به عقيده من بزرگترين قدرت نفس را على عليه السلام آن روز نشان داد و مى توان آن را بزرگترين معجزات آن بزرگوار شمرد؛ زيرا على بن ابى طالب در مقام حمايت مظلوم بى تاب بود و ممكن نمى شد ناله مظلومى را بشنود و به يارى نشتابد، تا چه رسد به آن كه فرياد بانوى خود را بشنود و آن منظره رقت بار را ديدار كند. بى شك هرگاه خود اميرالمؤ منين چنين جمله اى نفرموده بود، ما را لغت و عبارتى نبود كه بتوانيم بگوييم على عليه السلام چگونه صبر كرده است.
صبرت و فى العين قذى و فى الخلق شجى؛(141)
صبر كردم، در حالى كه خار در چشم و استخوان در گلو داشتم.
چون كسى كه خار به چشمش رود و استخوان در گلوى وى بماند، نخستين مظلوم در عالم اسلام - اميرمؤ منان - است.
و كَانَ ابوذر يعبر عن اميرالمؤ منين عليه السلام بالشيخ المظلوم المضطهد حقه؛(142)
و ابوذر با اميرالمؤ منين برخورد كرده بود، آقاى مظلومى كه حقش ظالمانه گرفته شده بود.
نخستين كس كه در اسلام مظلوم لقب يافت، اميرالمؤ منين عليه السلام و اين لقب را ملت به او دادند. ابوذر غفارى زبان راستگوى امت بود كه درباره او رسول اكرم فرموده بود:
ما اظلت الخضراء و لا اقلت الغبراء على ذى لهجة اصدق من ابى ذر؛(143)
آسمان نيلگون هنوز بر سر كسى سايه نيفكنده و به روى زمين غبار آلود كسى گام برنداشته است كه راستگوتر از ابوذر باشد.
ابوليلى غفارى گويد:
سمعت رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم يقول: ستكون بعدى فتنة، فاذا كَانَ ذلك فالزموا على بن ابى طالب، فانه اول من يرانى و اول من يصافحنى يوم القيامة و هو الصديق الاكبر و هو فاروق هذه الامة يفرق بين الحق و الباطل و هو يعسوب المؤ منين؛(144)
شنيدم از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم كه مى گفت: به زودى پس ‍ از من فتنه اى در خواهد گرفت، پس چون چنين شد، ملازمت با على بن ابى طالب را برگزينيد، زيرا او نخستين كسى است كه در روز رستاخيز مرا مى بيند و با من دست مى دهد و او بزرگترين راستگو است و او فاروق اين امت است كه حق و باطل را از هم جدا خواهد ساخت، و او رئيس و بزرگ مؤ منان است.
معاوية بن ابى سفيان در نامه اى كه به اميرمؤ منان نوشته است، تعبير و سرزنش و ملامت و نكوهش كرده است، كه تو را هر گاه شهامت و شجاعت بود، بايد آن را روزى به كار مى بردى و اظهار مى كردى كه جمعى مى آمدند و تو را كشان كشان بردند و جبرا و عنفا از تو بيعت گرفتند.
حضرت به اين نامه جواب داده است و به گفته سيد رضى من محاسن الكتب:
إِنِّى كُنْتُ اءُقَادُ كَمَا يُقَادُ الْجَمَلُ الْمَخْشُوشُ حَتَّى اءُبَايِعَ، وَ لَعَمْرُ اللهِ لَقَدْ اءَرَدْتَ اءَنْ تَذُمَّ فَمَدَحْتَ، وَ اءَنْ تَفْضَحَ فَافْتَضَحْتَ! وَ لَيسَ عَلَى الْمُسْلِمِ مِنْ غَضَاضَة فِى اءَنْ يَكُونَ مَظْلُوما مَا لَمْ يَكُنْ شَاكّا فِى دِينِهِ، وَ لاَ مُرْتَابا بِيَقِينِهِ؛(145)
گفته اى كه مرا چونان شتر مهار كرده و به سوى بيعت مى كشاندند. سوگند بخدا! خواستى نكوهش كنى، اما ستودى، خواستى رسوا سازى كه خود را رسوا كرده اى. و مسلمان را باكى نيست كه مظلوم واقع شود، مادام كه در دين خود ترديد نداشته، و در يقين خود شك نكند.
شكر خداى را كه به دست خود نوشتى و امضا كردى و سند به من سپردى كه من به اختيار زير بار بيعت نرفته ام، چنان كه گفتى مرا كشاندند با جبر و عنف از من بيعت گرفتند. اين قدح من نيست؛ بلكه مدح من است. براى مرد مسلمان ننگ نيست كه مظلوم باشد، چيزى كه براى مسلمانان شايسته نيست ، ستمگر بودن و يا قبول ستم كردن است. و ابن ابى الحديد معتزلى نامه معاويه را نيز نقل مى كند و در اين جا اشعار مناسبى از ابوالعلاء معرى مى آورد:

اءلا فى سبيل المجد ما اءنا فاعل عفاف وإ قدام و حزم و نائل
اءعندى، وقد مارست كل خفية، يصدق واشٍ، اءو يخيب سائل ؟
تعد ذنوبى، عند قومٍ كثيرةً، ولا ذنب لى إ لا العلى والفضائل
وإ نى، وإ ن كنت الا خير زمانه، لا تٍ بما لم تستطعه الا وائل
كاءنى، ءِاذَا طلت الزمان واءهله، رجعت، وعندى للا نام طوائل
وقد سار ذكرى فى البلاد، فمن لهم بإ خفاء شمسٍ ضوؤ ها متكامل
يهم الليالى بعض ما اءنا مضمر؛ ويثقل رضوى دون ما اءنا حامل
واءغدو، ولو اءن الصباح صوارم، واءسرى، ولو اءن الظلام جحافل
و اءنى جوادٍ لم يحل لجامه، ونضوٍ يمانٍ اءغفلته الصياقل
فلو بان عضدى ماتاءسف منكبى، ولو مات زندى ما بكته الا نامل
ءِاذَا وصف الطائى، بالبخل، مادر، وعيّر قسا، بالفهاهة، باقل
وقال السهى للشمس: اءنت خفية، وقال الدجى: ياصبح لونك حائل
وطاولت الا رض السماء، سفاهةً، وفاخرت الشهب الحصى والجنادل
فيا موت زر! إ ن الحياة ذميمة، ويا نفس جدى! إ ن دهرك هازل

آوخ زوضع اين كره وز كارش زين دايره بلا وز پرگارش
رنجست و درد قطب مدار وى به هراج چرخ آه زرفتارش
عكس مراد ما و تو كار وى شاهد بس است شكل نگون سارش
اين بوى ساى اين فلكى هاون مى سايدم به دسته آزارش
حصن هزار ميخه عجب دارم سست است سخت پايه استوارش
اين بافت كار دنيى جولاهه رشتن زهچى و هيچ بود كارش
بازيچه خانه ايست پر از كودك لهوست و لعب پايه ديوارش
بر دامنش نه غير غرض چيزى هم پود از غرض همه هم تارش ‍
زربفت جامه گر دهت رنگين باور مكن كه پشم بود شارش ‍
پشم است و مى نمايدت انگليون شكر نمايد او به تو شبيارش ‍
لعلت دهد مگير كه اين نعل است فعل و خزف بود همه ايثارش ‍
دنيى و دنيوى نه جز انديشه جز خواب نيست عالم بيدارش ‍
مهان كند خزينه تو و من را مهان كشى است شيوه و هنجارش
دار غم است و خانه پر محنت محنت محنت ببارد از در و ديوارش ‍
از خون چشم بيوه زنان لعلش از اشك چشم من در شهوارش
مستان كشند ناز زن نى مردمان عاقل و هشيارش
هم قلتبان به چشم من آن مردى كو دل نهد به زيور و تيمارش
معشوقه ايست عاريتى زيور او كشته تو است و تو تيمارش
من را كه عقل و فضل و هنر دارم هيچم نيارد سر انكارش
اين پشك خانه جاى من و تو نى اهلش ستور وز خرفه بشمارش
زو برگرفت جامه پشمينى زو برگزيد كاسه سوفارش
بكشيد سوى احمد مرسل رخت بربست زآن ديار كرم يارش
شمس وجود احمد و خود زهرا ماه ولايت است زاطوارش
دخت ظهور غيبت احد آمد ناموس حق و صندوق اسرارش
هم مطلع جمال خداوندى هم مشرق طليعه انوارش
صد چون مسيح زنده زانفاسش روح الامين تجلى پندارش
هم از دمش مسيح شود پران هم مريم آرميد زگفتارش
هم ماه بارد از لب خندانش هم مهر ريزد از كف مهبارش
اين گوهر از جناب رسول الله پاك است و داور است خريدارش
كفوى نداشت حضرت صديقه گر مى نبود حيدر كرارش
جنات عدن خاك در زهرا رضوان زهشت خلد بود عارش
رضوان بهشت خلد نيارد سر صديقه گر به حشر بود يارش
باكش زهفت دوزخ سوزان نى زهرا چو هست يار و مددكارش

و اما ابنتى فاطمة، فانها سيدة نساء العالمين من الاولين و الاخرين و هى بضعة منى و نور عينى، ثمرة فؤ ادى و روحى، التى بين جنبى متى قامت فى محرابها بين يدى ربها جل جلاله زهر نورها للملائكة السماء كما يزهر نور الكواكب لاهل الارض.
فيقول الله لملئكته: يا ملائكتى، انظروا الى امتى فاطمة سيدة، امامى قائمة بين يدى ترتعد فرائضها من خيفتى، اشهدوا انى قد امنتها و شيعتها من النار و انى لما رايتها ذكرت ما يصنع بها بعدى؛
(146)
اما دخترم فاطمه كه بانوى زنان جهانيان است از اولين و آخرين، و پاره تن من است و نور ديده من است و ميوه دل من است و روح من است كه درون من است. هر وقت در محراب خود برابر پروردگارش جل جلاله بايستد، نورش به فرشتگان آسمان بتابد، چنان چه نور اختران بر زمين بتابد و خداى عز و جل به فرشتگانش فرمايد: فرشتگانم، ببينيد كنيزم فاطمه بانوى كنيزانم را برابرم ايستاده و دلش از ترسم مى لرزد و دل به عبادتم داده، گواه باشيد كه شيعيانش را از آتش امان دادم و چون او را ديدم، بيادم افتاد آن چه پس از من به او مى شود.
از اولين درجات محسوس گرفته تا آخرين نقطه معقول رسانده، نخست فرمود: فاطمه پاره تن من است. اين جمله را براى بيان مقام صديقه طاهره كافى نديد. فرمود: نور چشم من است. اين جمله را نيز نارسا دانست. فرمود: ميوه قلب من است. هنوز قلب مقدسش قانع نشده و ما فى الضمير خود را نگفته، عاقبت جان عالم وجود و جهان ايجاد فرمود: فاطمه جان من است كه ميان دو پهلوى من است.
از آن جا كه هر پدرى نسبت به فرزند خود، دلبند و علاقه مند است؛ زيرا فرزند را يادگار خود مى داند و اثر وجودى خود. يكبار ديگر شخصيت خود را در فرزند جلوه گر مى بيند. از اين رو نسبت به او ابراز علاقه مى كند، ولى علاقه پيغمبر نسبت به صديقه اطهار از اينگونه علاقه نيست؛ زيرا زهرا عليهاالسلام اول فرزند روحى و اخلاقى پيغمبر است و بعد فرزند جسمى و بدنى رسول اكرم. و در اين حديث تعليل فرموده و علاقه خود را به صديقه طاهره با ذكر دليل بيان فرمايد: اين كه مى بينيد اين دختر تا اين درجه در قلب من جا گرفته، بدان جهت است كه دختر من از خدا مى ترسد، آن گاه كه در محراب عبادت مى ايستد، چنان نور علم و تقواى او براى ملكوتيان جلوه گر است، كه ستارگان آسمان براى اهل زمين. پروردگار به ملائكه نمايش مى دهد، نگاه كنيد و ببينيد حبيبه حبيب مرا، چگونه در محراب عبادت ايستاده و از ترس من مى لرزد! شما بدانيد كه او و پيروانش در پناه من محفوظاند و مصونيت دارند.
با اين مقدمات كه گفتم، هر كس حق دارد چنان تصور كند كه ديدن روى چنين دخترى براى پدر بهترين وسيله خرمى و شادمانى است، در صورتى كه موضوع عكس اين است.
هرگاه چشم من به اين دختر مى افتد، غم هاى عالم بر من تهاجم مى كند، چه آن كه به ياد مى آورم مصيبات سخت و ناگوارى كه بر اين دختر وارد مى شود.
كانّى بها و قد دخل الذل بيتها و انتهكت حرمتها و غصبت حقها و منعت ارثها و انكسر جنبها و اسقطت جنيتها؛(147)
تستغيث فلا تغاث تستجير و لا تجار، فهى لا تزال بعدى محزونة مكروبة باكية تتذكر انقطاع الوحى عن بيتها مرة و فراقى اخرى و تستوحش ءِاذَا اجنها الليل لفقد صوتى،(148)
الذى كانت تستمع اليه. تقول عند ذلك: اى رب انى قد سئمت الحياة، الهى عجل وفاتى سريعا؛
(149)
گويا مى بينم خوارى به خانه اش راه يافته و حرمتش زير پا رفته و حقش ‍ غصب شده و از ارثش ممنوع شده و پهلويش شكسته شده و جنين او سقط شده.
استغاثه كند و كسى به دادش نرسد و هميشه پس از من غمزده و گرفتار و گريان است. يكبار يادآور شود كه وحى از خانه اش بريده و بار ديگر ياد جدايى مى كند و شب كه آواز مرا نشنود، به هراس افتد. آوازى كه من با تلاوت قرآن تهجد مى كردم، كسى است كه به سخنش گوش فرا مى داد. در اين هنگام مى گويد: اى پروردگار من! از زندگانى خسته شده ام. بار الها! مرگ مرا زود برسان.
مقدرات سخت و تلخى دارند. زندگانى سراسر محنت و مخافتى بر وى مى گذرد، گويى مى بينم كه از حق خود محروم و از ارث ممنوع شده، پهلوى او آزرده شود، بچه او كشته شود، هر چه استغاثه كند، كسى به داد او نرسد، پيوسته اندوهگين و غصه دار خواهد بود، به طورى كه اشك به صورت او خشك نشود. نكته قابل توجه اينجاست كه تاءثرات غم افزاى او در شب ها بيشتر است؛ چه اين دختر در نماز شب با من همراهى مى كند. ثلث آخر شب بيدار است. پس از مرگ من به حكم عادت بر مى خيزد و وضو مى سازد، چون در محراب قرار مى گيرد، جاى مرا خالى مى بيند و به ياد مى افتد، حالت وحشت وى را فرا مى گيرد و در آن موقع خدا را مى خواند و از صميم دل مى گويد: بار پروردگارا، مرگ مرا برسان.
مشيتها مشيته رسول الله، راويان اين را به ظاهر برده اند، در صورتى كه راه رفتن ظاهرى حضرت صديقه كبرى مانند پيغمبر باشد، اثبات مقامى نكند؛ چه براى هر فرد رعيت اين گونه تشبه امكان پذير است. مشى كه به معنى راه رفتن است در اصطلاح عمومى معنى ديگرى نيز دارد. مى گويند: فلانى مى خواهد مثل فلانى راه برود يا حركت كند و مقصودشان سبك عمل و حركات روحى و اخلاقى است؛ يعنى رفتارش مثل او و اعمالش مانند وى است. معناى مناسب با مقام شامخ صديقه طاهره، اين است كه قدم جاى قدم پدر گذاشته و تشبه كامل به پيغمبر اكرم داشته، چنان كه درباره حضرت ختمى مرتبت گفته اند: كَانَ خلقه القرآن، شبها در محراب عبادت ايستاد، آن قدر كه پاهايش ورم كرد.
طه # مآ انزلنا عليك القرآن لتشقى؛(150)
طه # قرآن را بر تو نازل نكرديم تا به رنج افتى.
حضرت عليه عاليه، صديقه كبرى نيز آن قدر در محراب ايستاد كه پاهايش ‍ ورم كرد.
مقصود پيغمبر اكرم از تحمل اين رنج و محنت فيض دادن و بهره رساندن به خلق خداست.
و من الليل فتهجد به ى نافلة لك عسى اءن يبعثك ربك مقاما محمودا؛(151)
و پاسى از شب را زنده بدار، تا براى تو [به منزله ] نافله اى باشد، اميد كه پروردگارت تو را به مقامى ستوده برساند.
پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم مى فرمود: هو مقام اشفع فيه لامتى. اين مقام، مقام شفاعت و رسيدگى به زيردست است. اين توجه به ديگران پيدا كردن دليل از خودگذشتگى است؛ چه تا انسان از خود فراغت پيدا نكند، نتواند به ديگران برسد. نكته اين كه همه پيغمبران در قيامت وانفسا گريان اند، مگر پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم كه وامتاه مى گويد. همين است كه تنها او صاحب مقام محمود است. همه انبيا حس منقصت مى كنند و در خود كمبود مى يابند، از اين رو به فكر خويش اند. تنها كسى كه به مقام لايق به خود رسيده؛ يعنى هر مرتبه كه وصول بدان براى ممكن، ممكن بود، براى او حصول يافته و ديگر حالت منظره براى وى نمانده، حضرت محمد صلى الله عليه و آله و سلم است. اين است كه فيضش لبريزى مى كند و نظر رحمتش به ديگران است و عنايتش شامل حال و لذا در دنيا نيز شب ها درباره امت دعا مى كرد و به حكم عادت سعادت آنان را از خداوند مسئلت مى نمود.
حضرت صديقه طاهره در چنين مكتب تربيت شده و در دامن مهر اين پدر بزرگوار پرورش يافته است. مانند پدر در محراب عبادت مى ايستاد و درباره مردم دعا مى كرد و خير دنيا و آخرت از خداوند براى همسايگان مى خواست، بى آن كه نام خود برد و دعايى درباره خود بكند. امام دوم - سبط اول - حضرت مجتبى عليه السلام فرمود: ((شب جمعه بود، من مواظب حال مادر بودم. در ثلث اول شب مشغول به تلاوت قرآن بودند و در ثلث دوم شروع به نماز فرمودند و در ثلث آخر شب به دعا پرداختند، درباره مؤ منين و مومنات و همسايگان دعا كردند، ولى هيچ اسمى از خود نبرد و دعايى براى خود نكرد كه عاقبت گفتم: مادرم چه مى شد اگر دعايى براى خاندان خود مى كردى چيزى هم براى خود مى خواستى ؟

زبخت خفت ملولم بود كه بيدارى به وقت فاتحه صبح يك دعا بكند

فرمود: پسرم شنيدم از پدر بزرگوارم جد امجدت رسول اكرم كه مى فرمود: الجار، ثُمَّ الدار، ((اگر من در مقابل اين عبادت در برابر اين تهجد و بيدارى شب از خدا بهشت بخواهم، مزدورى بيش نخواهم بود)).

تو بندگى چون گدايان به شرط مزد مكن كه خواجه خود روش بنده پرورى داند
دنياى من مى گذرد زحادثات جهانم همين پسند آمد كه خواب و زشت و بد و نيك در گذر ديدم

آخرت من هم با خداست. با كريمان كارها دشوار نيست، ولى مردم بيچاره و رعيت محروم اند. بايستى به فكر آن ها بود. دعا درباره آن ها بايد كرد و خير دنيا و آخرت براى آنان مى خواست.

دوردستان را به احسان ياد كردن همت است ورنه هر نخلى به پاى خود ثمر مى افكند
دلا تو شهد منه در دهان رنجوران حديث چشم مگوى با جماعت كوران
اگر چه از رگ گردن به بنده نزديك است خداى دور بود از بر خدا دوران
درون خويش بپرداز تا برون آيند زپرده ها به تجلى زما و مستوران
چه نيست عشق تو را بندگى به جامى آر كه حق فرو نهلد مزدهاى مزدوران
بدان كه عشق خدا مكسب سليمان است كجاست دخل سليمان و مكسب موران
لباس فكرت و انديشه ها برون انداز كه آفتاب نتابد مگر كه بر عوران (152)