سرمايه سخن جلد سوم

سيد محمدباقر سبزوارى

- ۱۰ -


كعب الاحبار، مفسر قرآن و مشاور خليفه گرديد و قرآن وسيله مقاصد مختلف شد. هر كس آن چه مى خواست از مقاصد سياسى، در لباس دين و به رنگ قرآن به نام تفسير آيه پيرايه ساخته. بزرگترين دليل انحطاط امروز ما، حسن ظن داشتن، بسا يقين است. به تازه مسلمانان، كهنه كار فيلسوف قرآن را با فلسفه تطبيق كرد، متكلم به نفع خود استفاده نمود، يهود با افكار يهود و نصارى با مقاصد كنيسه و نصرانيت. عقلاى بشر اين تفاسير ناروا و غلط را ديدند و از مسلمانان رميدند و از اسلام چشم پوشيدند. همه ملل و نحل و اقوام و فرق اسلامى خون يكديگر را مى ريختند. يك روز به نام قدم يا حدوث قرآن، جبر يا تفويض. همه از قرآن دليل اقامه مى كردند، براى تصحيح اعتقاد خود و اين است معنى: من فَسَّر القرآن براءيِه فليتبوّء مقعده من النار؛(111) هر كس قرآن را به نظر شخصى خود تفسير كند، جايگاهش در آتش جهنم است. مجسمه خدا را مجسمه داشتند، ديگران استناد جستند.
بايد آدمى خود را از همه عقايد برهنه كند و از تمام افكار بركنار ماند، تا تواند از حقيقت قرآن بهره برد. افلاك پوست پيازى بطلميوس، افكار افلاطون در باب ارباب انواع، همه از مقصود قرآن خارج است. در زمان حيات خود رسول اكرم، اين ارتباط به خارج نبود و هر كس اجازه تفسير نداشت: اءنّما يعرف القرآن من خوطب به؛(112) قرآن را فقط مخاطب آن مى شناسد. پس از دو قرن از هجرت اسلام توسعه يافت و حوايج زياد شد، علوم قرآن متفرق شد، خاندان رسالت جامع شتات بودند و به قدر مقدور شاگردانى تربيت مى كردند و هر كدام را در يكى از علوم قرآن تقويت مى كردند.
هشام در فلسفه و كلام، زراره در فقه، مؤ من طاق در مناقشات مذهبى و مجادلات، چون اين قرآن كتابى جامع است، آن چه مورد احتياج بشر باشد، تا انقراض عالم براى مردم از تهذيب اخلاق و تدبير منازل و سياست مدن، حقوق عمومى و خصوصى، ملى و بين المللى، طبيعيات معرفة الارض، مطالعه در آفاق و انفس آورده و بيان فرموده است. اعترافات و اشكالات به قرآن مجيد به حقيقت ارتباط نداشت؛ زيرا تفاسير نابجا و معانى ناروا كه براى قرآن تراشيده بودند، آن اعتراضات را وارد مى دانستند و ائمه اين شبهات آن ها را برطرف مى كردند.
الكندى نامش اسحق و فيلسوف عراق بود. يك تن از معاصران امام حسن عسكرى، به تاليف كتابى در بيان تناقض قرآن مجيد شروع كرده بود كه همه كارهاى خود را ترك و از همه كناره گرفته و مشغول اين كار بود. يكى از شاگردان وى به محضر حضرت عسكرى عليه السلام شرفياب شده، روزى در ضمن سخن فرمود: اما فيكم رجل رشيد يردع استاذكم الكندى عما اخذ فيه من تشاغله بالقرآن.(113) يك تن مرد در ميان شما پيدا نمى شود كه اين مرد را از اين كار باز دارد و منصرف كند و گويد:

اى مگس عرصه سيمرغ نه جولانگه توست عرض خود مى برى و زحمت ما مى دارى

آن شاگرد گفت: يابن رسول الله، ما شاگردان را آن جراءت نيست كه بر استاد اعتراض كنيم. فرمود: اين جمله اى كه به تو مى گويم درست دقت كن و به او بگوى. فرمود: چون از اين سفر بازگشتى، بيش از پيش خود را به او نزديك كن و خود را همفكر او معرفى كن و چنان بنما كه تو نيز در اين كار او موافقت دارى و طريق مرافقت مى سپارى، چون توجه او را به خود جلب كردى، به شكل سؤ ال طبيعى بپرس كه مدتى است، مرا اشكالى پيش آمده و از جواب آن عاجز شده ام، مى خواستم از شما بپرسم، او طرح سؤ ال را اجازه مى دهد، پس بگو: اگر آن كس كه گوينده و آورنده اين قرآن است بگويد كه مقصود من از اين گفتار نه آن است كه تو فهميده اى، اين معنى كه تو براى گفتار من كردى درست نيست، اشكال تو بر من نخواهد بود، معنى گفتار من اين است و مقصودم چنين به يقين كه او روا بيند. چه مرد دانشمندى است و اگر موضوع را حالى شود و خوب بشنود، لجاج نورزد و تجويز چنين احتمال قابل شك نيست؛ چون روا ديد و از او اعتراف گرفتى او را بگو: شايد همه گفتار شما درباره قرآن مجيد از اين گونه باشد و تو غير معانى مقصود او را گرفته باشى!
آن مرد بازگشت، تا روزى كه بر طبق دستور اين پرسش را استفسار كرد. استاد گفت: يك بار ديگر تكرار كن. تكرار كرد. استاد مدتى به فكر فرو رفت، ديد هم از نظر لغت اين اشكال وارد و هم از نظر عقلى اين احتمال مى رود، گفت: به من بگو اين اشكال را از كى آموختى ؟ گفتم: مدتى است اين اشكال به نظر من رسيده بود، خوددارى مى كردم. چون نتوانستم پاسخ آن را بگويم، لازم شد از استاد استمداد بجويم. گفت: به من بايد راست بگويى، تو مرد چنين اشكال نيستى و هيچ كدام از رفقا و هم درسى هاى تو هم نيستند. عاقبت گفتم كه حضرت ابومحمد عليه السلام به من تعليم فرمود.
بى درنگ برخاست و هر چه در اين زمينه نوشته بود، حاضر كرد و آتش ‍ بخواست و همه نوشتجات خود را سوخت و گفت: خاندان بزرگ و با عظمتى هستند و اينان را با ديگران مقايسه نبايد كرد.(114)
ابوهاشم جعفرى گويد: مردى از حضرت عسكرى پرسيد:
ما بال المراءة المسكينة تاخذ سهما واحدا و ياخذ الرجل سهمين ؟(115)
چرا، زن بى نوا يك سهم مى گيرد و مرد دو سهم ؟
جواب شنيد: بدان جهت كه مرد را جهاد فرمايند و هزينه زندگى بر گردن وى نهند و در بعض حوادث مخارج پيش بينى نشده را عهده وى قرار دهند و زن از همه اين ها بركنار است.
ابوهاشم گويد: من با خود گفتم كه زمانى ابن ابى العوجا از حضرت صادق عليه السلام چنين پرسشى كرده بود و همين پاسخ را به او داده بودند. حضرت ابومحمد فرمود: آرى، اين همان پرسش و پاسخ است و جواب من با جواب جد امجدم مطابق؛ زيرا سؤ ال يكى است و بى شك هرگاه پرسش ‍ دو تن موافق و از يك چيز باشد، به يقين پاسخ نيز مطابق خواهد بود.

جان گرگان و سگان از هم جداست متحد جان هاى شيران خداست

و هم او گويد: روزى در خدمت آن حضرت بوديم كه فرمود:
من الذنوب التى لا يغفر قول الرجل ليتنى لم اؤ اخذ الا بهذا! فقلت فى نفسى: اءنّ هذا لهو الدقيق و ينبغى للرجل اءن يتفقد [من امره و] من نفسه كل شى ء؛(116)
از گناهانى كه آمرزيده نمى شود، اين است كه كسى بگويد: ((اى كاش تنها به همين گناه بازخواست مى شدم!)) با خودم گفتم: نكته بسيار ظريفى است و سزاوار است انسان كار و بار خودش را از هر جهت بازرسى كند.
كوچك شمردن گناه، سبب بزرگى آن مى شود و گاه باشد كه قابل آمرزش ‍ نباشد و از اين رو اختلاف در شماره گناهان كبيره زياد و بسيار است؛ چه گناه بزرگ به ندامت و خجلت كوچك و حقير شود و گناه كوچك به لاقيدى كبير و كثير. مقصود امام عليه السلام، بيان اين نكته بود كه آدمى بايد از مطلق گناه بپرهيزد، چه گفته اند: در سفرى پيغمبر اكرم به زمين خشكى رسيد و گروهى اصحاب در خدمت آن حضرت بودند، فرمود: كه برويد، هر كدام هيزم جمع آورى كنيد، گفتند: در اين بيابان خشك هيزم فراهم نمى شود. فرمود: برويد، هر قدر ممكن است جمع آورى كنيد. رفتند و هر كدام پشته اى از هيزم آوردند و بر روى هم ريختند. مقدار بسيار زيادى هيزم جمع شده بود. فرمود: گناهان ايشان نيز اين سان جمع مى شود: اياكم و المحقرات من الذنوب، كوچك شمردن گناه سبب تجرى آدمى مى شود و آدمى را به گناهان بزرگ مبتلى مى كند و امروز چه نكته دقيقى را آموختم.
امام عليه السلام به من فرمود:
صدقت يا اباهاشم، الزم ما حدثتك به نفسك، فان الشرك فى الناس ‍ اخفى من دبيب الذر على الصفا فى الليلة الظلماء و من دبيب الذر على المسح الاسود؛(117)
راست گفتى اى اباهاشم! با آن چه به خودت گفتى همراه باش كه به تحقيق شرك، در مردم پنهان تر از جنبيدن مورچه ريز بر سنگ سخت در شب ظلمانى و بر لباس پشمين سياه است.
و هم ابوهاشم گويد از حضرت ابومحمد له عليه و آله و سلم شنيدم كه گفت:
اءنّ للجنة بابا يقال له المعروف لا يدخله الا اهل المعروف فحمدت الله فى نفسى و فرحمت بما اتكلف من حوائج الناس. فنظر الى ابومحمد عليه السلام و قَالَ نعم، فدم على ما انت عليه، و اءنّ اهل المعروف فى الدنيا هم اهل المعروف فى اخراهم، جعلك الله منهم يا اباهاشم و رحمك؛(118)
در بهشت درى است كه به آن معروف گفته مى شود و تنها اهل معروف از آن در وارد مى شوند. من در قلب خود، حمد و ثناى خدا را نموده و شاد شدم از اين كه در شمار كسانى هستم كه خودم را در برآورده كردن نيازهاى مردم، به زحمت مى اندازم. حضرت رو به من نمود و فرمود: بلى بر آن چه هستى ادامه بده؛ چون اهل معروف در دنيا، در آخرت هم معروف هستند. خدا تو را از آنان قرار دهد اى اباهاشم و رحمتت كند.
نظرات حكما و دانشمندان، درباره بهشت و دوزخ، از دير زمان اين بوده است كه بهشت و جهنم موعود در اديان، مولود اعمال خود مردم است. نكوكارى، عبادات، اخلاق حسنه و آداب پسنديده بهشت و نعمت، رذايل اخلاقى، بزهكارى و عادات زشت، جحيم و عذاب اليم تشكيل مى دهد.
قرآن شريف اين معنى را تاءكيد فرموده است و ثواب و عقاب و جنت و نار از خود آدمى و در شخص انسانى است. در باطن آدمى گاهى فرشته و زمانى ديو نهفته است، تا كدامين غالب آيد در نبرد. عاقبت يكى از اين دو بر ديگرى تسلط يافته و كشور تن را در اختيار گرفته، رشته امور انسان را بر حسب اميال خود اداره مى كنند. اين است كه در باطن هر انسان، يك فرمانده يا راننده موجود است كه پيوسته آدمى را به هر سو مى كشاند. اعمال مردم نشان مى دهد كه اين راننده، ملك و فرشته يا شيطان و نفس ‍ اماره است. تا در دنيا هستيم، اين راننده را نبينيم و چون به عالم آخرت رخت بستيم، اين راننده پيداست.
وَ جَاءَتْ كُلُّ نَفْسٍ مَّعَهَا سَائِقٌ وَ شَهِيدٌ؛(119)
و هر كسى مى آيد [در حالى كه ] با او سوق دهنده و گواهى دهنده اى است.
چند سال پيش كه اتومبيل در كشورهاى شرق نبود، اهالى شهرستان ها سابقه ذهنى داشتند كه مركوبى و وسيله نقليه اى به نام اتومبيل از ما بهتران ساخته اند. فرض كنيد، مردمى كوهستانى كه هرگز اتومبيل را نديده و حتى نشنيده اند، نخستين بار در بيابان به چنين وسيله نقليه برخورد كرده اند، موجودى مى بينند عاقل، سر پيچها كه مى رسد، بوق مى زند و از سرعت خود مى كاهد، آدمى را مى بيند، اعلان خطر مى كند و بوق مى زند، در سرازيرى و نشيب خاموش و در سربلندى ها و فرازها دنده عوض و بر نيروى آن مى افزايد، تعجب مى كند كه عجب موجود عاقلى و شخص هنر بخش و خردمندى است، ولى آن كس كه سابقه دارد، اتومبيل را ديده است، مى داند كه اتومبيل موجود عاقلى نيست.
يك مرد عاقل و خردمند در داخل اتومبيل هست كه نامش راننده است. اوست كه اين وسيله را هدايت مى كند و كارهاى عاقلانه از او سر مى زند. اين تشبيه را با تعبير قرآن مقايسه فرماند كه مى فرمايد:
وَ جَاءَتْ كُلُّ نَفْسٍ مَّعَهَا سَائِقٌ وَ شَهِيدٌ؛(120)
و هر كسى مى آيد [در حالى كه ] با او سوق دهنده و گواهى دهنده اى است.
روز قيامت هر كس وارد صحنه محشر مى شود، راننده دارد. همان ملكه حسنه يا رديه انسانى و به زبان ديگر همان ملك يا شيطان است كه در دنيا همراه آدمى بود و انسان را به كعبه يا ميخانه مى برد، آن روز ديده نمى شود؛ چون چشم مناسب نداشتيم ولى اكنون:
فَكَشَفْنَا عَنكَ غِطَاءَكَ فَبَصَرُكَ الْيَوْمَ حَدِيدٌ؛(121)
و [الا ] ما پرده ات را [از جلوى چشمانت ] برداشتيم و ديده ات امروز تيز است.
روز تبلى السرائر است و به روز حقايق. دانشمندان گويند: هر صفت كه در دنيا بر تو غالب است، در برزخ اخير به صورتى مناسب آن خواهى بود. اگر كبر و نخوت غالب است، به صورت پلنگ و اگر غضب، به صورت سگ و اگر حسد، به شكل گرگ و اگر شهوت و عدم غيرت، به شكل خوك و اگر حرص به شكل موش.

در حسن صفت كوش كه در روز جزا حشر تو به صورت صفت خواهد بود

قَالَ النبى له عليه و آله و سلم: يحشر الناس يوم القيامة على نياتهم،(122) يحشر بعضهم على صور تحسن عندها القردة و الخنازير، فعليك بالتقوى؛(123)
پيغمبر له عليه و آله و سلم فرمود: مردم، روز قيامت بر اساس نيت هايشان برانگيخته مى شوند، برخى از آنان بر صورت هايى كه ميمون ها و خوك ها نزد آنان زيبا هستند، محشور مى شوند، پس بر تو باد پرهيزكارى.
نبينى كه آن چه روز مى كنى، شب به خواب مى بينى، النوم اخ الموت. نفس تو لوحى است و علوم واخلاق تو ارقام و نقوش آن لوح اند. بدن غبارى بيش نيست كه روى آن را ارقام و نقوش را گرفته، روزى غبار مرتفع شود و پرده ها از جلو چشم برداشته و همه حقايق آشكار گردد.
مرحوم فيض عليه الرحمة فرمايد:
((آن مار كه در قبر آدمى را مى گزد، امروز هم گزندگى دارد، ليكن او را چنان شراب نخوت و بنگ غفلت مست كرده كه ادراك درد نميكند.روزى كه خمار از سر به در رود، الم سابق و لاحق هر دو را احساس خواهد كرد و اءنّ جهنم لمحيطة بالكافرين؛(124) و بى ترديد جهنم بر كافران احاطه دارد)).
سعد بن معاذ، يك تن از اصحاب پيغمبر بود. از دنيا رفت. پيغمبر اكرم له عليه و آله و سلم در تجهيز او شركت و بسيار ابراز عنايت فرمودند، تا آن كه بدن سعد را در قبر گذاردند و خاك ريختند.
مادر سعد بر سر قبر فرزند اشك شوق فرو ريخت و گفت: خوشا به حال تو اى فرزند برومند من كه اين چنين سعادتمند بودى و در بهشت سعادت خراميدى، چون اين عنايت پيغمبر دليل كمال سعادت توست.حضرت رسول اكرم له عليه و آله و سلم فرمود: زياد هم اميدوار مباش؛ زيرا هم اكنون قبر او را سخت بفشرد. اصحاب گفتند: يا رسول الله مادر سعد كه از فرزند خود رضايت دارد. آن قدر كه ما اطلاع داريم و او را مى شناسيم، مردى مراقب عبادات بود و در انجام حوايج مردم كوشا، مردى خوش اخلاق و نيك سيرت بود، به دوستان عنايت داشت و از بينوايان تفقد مى كرد؛ چرا بايست قبر او را بفشارد؟ حضرت ختمى مرتبت فرمود: همه اين مطالب درست و به جاست، ولى از نظر تربيت شما بايد بگويم كه همين مرد شريف وضع داخلى و اخلاق خانوادگى خوب نداشت و سوء خلق در خانه داشت و اين فشار قبر اثر سوءخلق با زن و فرزند است.(125)
ملا جلال دوانى گويد: حقايق را، وجودات و تحصيلات مختلفى است. وجود ذهنى و خارجى، خواب و بيدارى، دنيوى و اخروى، برزخ اول و برزخ ثانى (پيش از حيات و پس از آن )، انواع و انحا، وجودات و اقسام مختلفه آن را كه خدا داناست و حقيقت در هر نوعى به نحوى ظاهر مى شود، مثلا علم را حقيقتى است وجدانى و در عالم بيدارى عرض است كه قابل مشاهده نيست، فقط كليات او را عقل درك مى كند و در ظرف ذهن در مى آورد و واهمه به جزئيات آن مى رسد و همان حقيقت در عالم رؤ يا به صورت آب زلال يا شير خوردنى جلوه مى كند.
پس، چنان چه ظاهر بر مدارك باطنه، در عالم بيدارى حقيقت علم است، همچنين ظاهر بر مشاعر آدمى در عالم خواب، شير است. حقيقت واحده قابل ظهورات مختلفه و ملابس متفاوته است، در عالم يقظه و موقع بيدارى مبصرات واقعى مرئى مى شوند و مدرك به حس بصراند كه ملازم وضع خاصى باشند و قرب و بعد مفرط نباشد و ساير شرايط ابصار، و همان امر مبصر در حس مشترك ظاهر مى شود، در حالتى كه فاقد جميع آن شرايط است و ظهور در قوه باصره دارد و باز جوهر به اعتبار وجود ذهنى عرضى است قائم به ذهن و محتاج به محل، با اين كه جوهر را تعريف مى كنند به اعتبار وجود خارجى به وجود قائم به نفس و مستغنى از موضوع، اين است كه شريعت مطهره آمده است كه اعمال و اخلاق نيك و بد موزون مى شود و صور قبيحه و مليحه در محشر همراه آدمى مى شوند رفيق شفيق، و دوست مهربانى كه انيس و اليف اوست، ولى نام او را نمى داند، ولى يقين دارد كه او را ديده و با وى دوستى كامل داشته است.
مى پرسد كه شما خود را معرفى كنيد. گويد: من آن قرآنى هستم كه مرا خواندى و به كار بستى، يا آن صله رحم كه فلان روز به جا آوردى و بالعكس.

آن علم هاى چون مار و كژدمت مار و كژدم گردد و گيرد دمت
نيك و بد هر چه كنى بهر تو خوانى سازند جز تو بر خوان بد و نيك تو مهمانى نيست
گنه از نفس تو مى آيد و شيطان بدنام جز تو بر نفس بد انديش تو شيطانى نيست

ماه جمادى الاولى

سيزدهم جمادى الاولى: شهادت حضرت فاطمه عليها سلام

اى روى داده صحبت دنيا را شادان و برافراشته او را
قدت چو سرو و روى چو ديبا خوش و آراسته به ديبا دنيا را
شادى بدين بهار چو مى بينى چون بوستان خسرو صحرا را
برنا كند صبا به فسون اكنون اين پير گشته صورت برنا را
تا تو بدين فسونش به برگيرى اين كنده پير جادوى رعنا را
وز تو به مكر و افسون بربايد اين فرو زيب و زينت و سيما را
چون كودكان به خيره نمى خرى زين كنده پير، لابه و شفرا را
ليكن وفا نيايد از او فردا امروز ديد بايد فردا را
دنيا به جملگى همه امروز است فردا شمرد بايد عقبى را
فردات را ببين بدل امروز بگشاى تيره ديده بينا را
عالم قديم نيست سوى دانا مشنو محال دهرى شيدا را
چندين هزار بوى و مزه و صورت برد هريان بس است گواما را
رنگين كه كرد و شيرين در خرما خاك درشت ناخوش غبرا را
خرما گرى زخاك كه آموخته است اين نغزپيشه دانه خرما را
خط خط كه كرد جزع يمانى را بوى از كجاست عنبر سارا را
بنگر به چشم خاطر و چشم سر تركيب خويش و گنبد گردا را
گر گشته اى دبير فرو خوانى اين خطهاى خوب معما را
بر رس كه كردكار چرا كرده است اين گنبد مدور خضرا را
ويران زبهر چه خواهد كرد باز اين بزرگ صنع مهيا را
چون بند كرد در تن پيدايى اين جان كار جوى نه پيدا را
وين جان كجا شود چو مجرد شد وينجا گذاشت اين تن رسوا را
چون است كار از پس چندان حرب امروز مر سكندر و دارا را
بهمن كجا شد و به كجا قارون زان پس كه قهر كردند اعدا را
رستم چرا نخواند بروز مرگ آن تيز پر كه و چنگل عنقا را
آن ها كجا شدند و كجا اين ها زين باز پرس يكسره دانا را
غره مشو به زور و توانايى كاخر ضعيفى است توانا را
برنا رسيدن از چه و چند و چون عار است نو رسيد، برنا را
نشنوده اى كه چند(126) بپرسيده است پيغمبر خداى بحيرا(127) را
والا نگشت هيچ كس (128) و عالم ناديده ام مر معلم والا را
شيرين و سرخ گشت چنان خرما چون برگرفت سختى گرما را
بر رس برها شكيبايى زيرا كه نصرت است شكيبا را
صبر است كيمياى بزرگى ها نستود هيچ دانا صفرا را
باران به صبر پست كند گر چه نرم است روى آن كه خارا را
از صبر نردبانت بايد كرد گر زير خويش خواهى جوزا را
يوسف به صبر خويش پيمبر شد رسوا شتاب كرد، زليخا را
يارى زصبر خواه كه يارى نيست بهتر زصبر مرتن تنها را
صبر از مراد و نفس و هوا بايد اين بود قول عيسى شعبا را
بنده مراد دل نبود مردى مردى مگوى مرد به سيما را
در صبر كار بند تو، چون مردان هم چشم و گوش را و هم اعضا را
تا زين جهان به صبر برون نايى چون يابى آن جهان مصفا را
آن جات سلسلبيل دهند آن گه كاينجا پليد دانى صهبا را
صبر است عقل را به جهان همتا فرمان نه اين بزرگ دو همتا را
فضل تو چيست بنگر بر ترسا از سر هوس برون كن و سودا را
تو مومنى گرفته محمد را او كافر و گرفته مسيحا را
ايشان پيمبران و رفيقانند چون دشمنى تو بيهده ترسا را
بشناس امام و مسجد آن گه قسيس را نكوى چليپا را
حجت به عقل گوى و مكن درد دل با خلق چيره جنگ و معادا را
حجت زبهر شيعت حيدر گفت اين خوب و خوش قصيده غرا را

فاصبر كما صبر اولوا العزم من الرسل؛(129)
پس همانگونه كه پيامبران نستوه، صبر كردند، صبر كن.
و اصبر على مآ اصابك اءنّ ذلك من عزم الامور؛(130)
و بر آسيبى كه بر تو وارد شده است شكيبا باش. اين [حاكى ] از عزم [و اراده تو در] امور است.
و اصبر فان الله لا يضيع اجر المحسنين؛(131)
صبر كنيد، كه در حقيقت وعده خدا حق است.
متجاوز از هفتاد آيه در قرآن شريف مربوط به صبر است. از آن جا كه انسان در زندگانى بيش از هر چيز نيازمند به صبر و بردبارى و تحمل و شكيبايى است، ميدان زندگى چون صحنه نبرد و ميدان جنگ است كه يك سرباز هر قدر شجاع و فداكار باشد، به اسلحه و وسيله نيازمند است. سلاح حمل و دفاع محتاج به دليل نخواهد بود، شمشير براى حمله ضرورى است.
سپر نيز براى دفاع لازم است تا بتواند خود را از حمله دشمن محافظت كند، اين كه گاهى صبر را بر دو قسم و گاه بر ده قسم دانسته اند، گاهى به صبر از ملايم و صبر در منافر تعبير و به بيان اين دو قسم كلى اكتفا نموده و چون در مقام تحقيق بر آمده اند، دانسته و فهميده اند كه صبر سرمايه جميع اخلاق عاليه است، و هيچ يك از صفات كماليه بدون صبر حاصل نشود.
صبر را ده قسم دانسته اند، چه خوددارى از تمايلات نفسانى اقسام مختلف دارد، همچنان كه بردبارى در برابر پيش آمدها موارد متعدد دارد و در هر مورد به نامى خوانده مى شود.
1 - خوددارى از شهوات و ميل غذايى يا خويشتن دارى از ابتلا به حرام در انواع احتياجات و نيازمندى هاى معاش را قناعت و ضد آن را حرص و آز گويند.
2 - خوددارى از شهوت جنسى و ميل غريزى است كه به نام عفت و پاك دامنى شناخته مى شود و ضد آن ناپاكى و هرزگى است.
3. خوددارى در مصيبت و گرفتارى است، نام آن بردبارى و شكيبايى است و ضد آن جزع و بى تابى.
4. خوددارى در موقع غنا و ثروت است كه مغرور نشود و از جا به در نرود و خود را نبازد و بطر(132) نعمت او را نگيرد.
5. خوددارى در ميدان جنگ است، دست و پاى خود را گم نكند و جبن نشان ندهد و نام آن شجاعت است كه الشجاعة قوة القلب عند الباءس.(133)
6. خويشتن دارى در موقع خشم است، كه به نام حلم تخصيص يافته.
7. خويشتن دارى در حوادث جهانى و پيش آمدهاى ناگهانى است كه نامش ‍ شرح صدر است.
8. سر نگهدارى است كه نامش كتمان و از بهترين علايم ايمان است.
9. خويشتن دارى از فضول زندگانى است و نامش زهد است.
10. خوددارى در مشكلات زندگانى است و نامش قناعت است و ضد آن سبك مغزى است.
هر كدام از نعمت هاى خداوندى كه بيشتر در اختيار قرار گرفته، دليل آن است كه لزوم و ضرورت آن بيشتر بوده است. آفرينش خاك و طلا، آب و برليان، هوا و ياقوت گرانبها از نظر قدرت خداى متعال يكسان و برابرست.
و اءنْ من شى ء الا عندنا خزآئنه و ما ننزّله الا بقدر معلوم؛(134)
و هيچ چيز نيست، مگر آن كه گنجينه هاى آن نزد ماست، و ما آن را جز به اندازه اى معين فرو نمى فرستيم.
به حكم حكمت و مصلحت، آن چه را در جهان خلقت و دستگاه آفرينش ‍ مى بينيد، مطابق نظام احسن است.
آب و خاك و هوا و آفتاب كه از ديگر موجودات بيشتر و حتى مجانى و به رايگان در اختيار قرار دارد، از نظر شدت احتياج و كثرت نيازمندى است؛ چون هوا كه غذاى دايمى ماست، اگر از اين غذا در فضايى نباشد و چند دقيقه اين غذا به ما نرسد، ادامه زندگانى بر ما محال خواهد بود. احتياج موجودات زنده به هوا، چنان است كه احتياج ماهيان به آب، همان حالت التهاب كه در وقت فقدان آب براى ماهى دست مى دهد، ما را نيز چنان اضطراب و خفقان از كمبود هوا پيدا مى شود.
اين است كه خداوند منان اين غذاى عمومى را در همه جا فراوان قرار داده و احجار كريمه و سنگ هاى قيمتى را اين ارزش نيست و از اين رو در دستگاه آفرينش كم تر به دست مى آيد.
كتاب تدوين، موافق كتاب تكوين است. انسان در زندگانى اش پيوسته به صبر نيازمند است. از اين رو بيشتر از ديگر موضوعات تاييد و تاءكيد شده است. يكى از مهم ترين مبانى اخلاقى صبر و تحمل است. كمالات مادى و ادبى انسان در گرو بردبارى و شكيبايى است.
دانشمندان طبيعى هم يكى از اصول مهمه اجتماع را موضوع صبر دانسته اند. داروين انگليسى - دانشمند معروف - كه گردش اين جهان را وسيله چهار قانون طبيعى و ناموس فكرى و فطرى دانسته و معتقد به تنازع بقا، طبيعى و بقاى صلح است. يكى از نواميس اربعه كه سبب انتخاب طبيعى مى شود، ناموس صبر است و چنان كه گفتيم هر فضيلتى در نتيجه صبر پيدا مى شود. شجاعت، سخاوت، صداقت، كرامت و شرافت از كمالات مخصوصه به انسان است.
يكى از منازل، دين و مقامات سالكين است و حاصل نشود، مگر با معرفت سابقه و حالت قائمه. پس صبر مولود دانش و حالت است و مخصوص ‍ انسان ؛ يعنى در ملك و حيوان صبر نيست؛ چه بهايم را شهوت مسلط است و حركت و سكون حيوان، بر حسب مقتضاى شهوات و هيچ نيروى دفاع و قوه رادعه ندارد كه او را از ميل طبيعى بازگرداند و صارف وى شود. اما فرشتگان چون شوق دايم به حضرت ربوبيت دارند و به قرب خود مبتهج اند، خستگى و فرسودگى ندارند، شهوت و ميل مخالف نيز ندارند، تا محتاج به استمداد از صبر باشند.
ولى انسان در آغاز، از هر حيوانى ضعيفتر و ناتوان تر است، چه هر حيوانى به يارى طبع و الهام فطرت، مضار خود را از منافع باز شناسد و خوب را از بد تميز دهد. ولى آدمى زاد از خوردن و آشاميدن عاجز و نيازمند به پرستار. در اوايل امر، جز شهوت غذا و سپس شهوت جنسى ندارد و درست مانند بهايم، او را به اعمال ملايم نفس دعوت كنند.
وَ مَا اءُبَرِّى ءُ نَفْسِى إِنَّ النَّفْسَ لاَمَّارَةٌ بِالسُّوءِ؛(135)
و من نفس خود را تبرئه نمى كنم؛ چرا كه نفس قطعا به بدى امر مى كند.
تا آن گاه كه به يافتن نفس لوامه، خود را به بدى ملامت كند كه:
وَ لَا اءُقْسِمُ بِالنَّفْسِ اللَّوَّامَةِ؛(136)
و [باز] نه! سوگند به وجدان سرزنشگر!
از خواهش هاى نفسانى خوددارى كند و پيروى هواى نفس ننمايد و از عاقبت بد بينديشد. رب شهوة ساعة اورثت حزنا طويلا؛(137) چه بسا شهوت يك ساعت (خواهش هاى نفسانى زودگذر)، اندوه طولانى ارث مى گذارد.
اين است صبر محدود كه ممدوح حكما و فلاسفه اسلامى است. بديهى است درجات و مراتب مختلف دارد، گاهى آسان، گاهى مشكل است. به كوشش وتحمل مشقت، بسيار خوددارى و بردبارى كند. اين را تصبر و تجلد گويند كه در ابتدا ضرورى است، مانند ديگر اخلاق حسنه كه به سبب تخلق پيدا شود و اگر به ادنى توجه مقصود حاصل شود، به نام صبر خوانده مى شود كه نوعا ملازم با تقوى است.
فَاءَمَّا مَن اءَعْطَى وَ اتَّقَى وَ صَدَّقَ بِالْحُسْنَى فَسَنُيَسِّرُهُ لِلْيُسْرَى؛(138)
امّا آن كه [حق خدا را] داد و پروا داشت، و [پاداش ] نيكوتر را تصديق كرد، به زودى راه آسانى پيش پاى او خواهيم گذاشت.
گاهى قابل آموختن و گرفتن است كه اصطبار نامند.
مراتب سه گانه فوق در كيفيت صبر بود، اين جا دو مرتبه ديگر هم هست، كه مربوط به كميت است، صبور و صبار نخست عظيم الصبر و صبار شديد الصبر است.

و النفس راغبة ءِاذَا رغبتها و ءِاذَا ترد الى قليل تقنع