سرمايه سخن جلد سوم

سيد محمدباقر سبزوارى

- ۴۱ -


سمعت جعفر بن محمد يقول من اكرم لنا مواليا فبكرامة الله بداء، و من اهانه فلسخط الله تعرض، و من احسن الى شيعتنا فقد احسن الى اميرالمؤ منين عليه السلام، و من احسن على اميرالمؤ منين عليه السلام فقد احسن الى رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم، و من احسن الى رسول الله فقد احسن الى الله و من احسن الى الله، كَانَ والله معنا فى الرفيع الاعلى؛(657)
از امام جعفر صادق عليه السلام شنيدم كه مى فرمود: هر كس شيعه اى را به خاطر ما گرامى دارد، از كرامت خدا آغاز نموده است و هر كس حرمت وى را هتك كند، خود را در معرض ناخشنودى خدا قرار داده است، و هر كس ‍ به شيعيان ما نيكى كند به اميرمؤ منان عليه السلام نيكى نموده و هر كس به اميرمؤ منان عليه السلام نيكى نمايد، به رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم نيكى نموده و هر كس به رسول خدا نيكى كند، به خدا نيكى نموده و هر كس به خدا نيكى كند، به خدا قسم با ما در مقام بسيار بالا خواهد بود.
چون نزد او رفتم و بيان حضرت را براى او گفتم. پرسيد: از دفتر دار خود كه ماليات فلانى چقدر است ؟ گفت: شصت هزار درهم. گفت: نام او را از دفتر خود حذف كن. سپس مرا يك بدره زره و استر با زين و برگ تمام بداد، به ضميمه خادمى و مرا مرخص كرد.
على بن هبيره حاكم بر رفيد غضب كرد و سوگند ياد كرد كه او را خواهد كشت. رفيد به حضرت صادق عليه السلام پناه برد. حضرت فرمود: نزد او برگرد و سلام مرا به او برسان و بگو من رفيد را پناه داده و تو را بر او دست نيست. رفيد گفت: فداى تو شوم. هو شامى خبيث الراى، او به گفته من ترتيب اثر نخواهد داد. فرمود: من به تو مى گويم، تو در پناه من هستى.(658)
رفيد گويد: من به دستور حضرت جعفر بن محمد بازگشتم. در بين راه به يك قيافه شناس برخوردم. مرا گفت: كجا مى روى ؟ انى ارى وجه مقتول قيافه محكوم به مرگ را مى بينم. سپس مرا گفت: دستت را ببينم. چون ديد، گفت: دست تو نيز دست يك نفر محكوم به مرگ است. سپس زبان مرا ديد و گفت: در اين زبان پيغامى است كه اگر به كوه هاى محكم ابلاغ شود، خضوع مى كنند و مطيع مى شوند. با كمال آرامش خاطر و اطمينان دل برو.
من يك سر پيش او رفتم. تا چشمش به من افتاد گفت: جلاد، گفتم: اميرا من كه ديوانه نبودم به پاى خود نزد تو بيايم. كسى كه مرا نگرفته و من نيز خشم تو را دانسته ام و آمدن من دليلى دارد كه بايد بگويم و شايد مجلس مقتضى نباشد.در فاصله مناسب و موقع مقتضى خواهم گفت. فورا دستور داد، همه بروند. گفتم: مولاى تو جعفر بن محمد به تو سلام مى رساند و مى فرمايد: كه من رفيد را پناه داده ام، تو را بر او حقى نيست. فرياد زد تو را به خدا مولاى من تو را پناه داده و به من سلام رسانده ؟ گفتم: آرى به خدا قسم سه بار تكرار شد، از جاى خود برخاست. انگشترى و مهر خود را در اختيار من گذاشت و گفت: از اين ساعت به بعد من در اختيار تو هستم. هر حكمى نسبت به مال و طراز اجراى كار دارى بكن. كه من فرمانبردارم.
ابوحنيفه، نام يكى از خدمت گزاران حاج بود. گويد: من با داماد خود اختلاف حساب داشتم و مشاجره مى كردم. مفضل رسيد و مداخله كرد و به جايى نرسيد. ما هر دو را به خانه خود دعوت كرد و پذيرايى گرم و ابراز گرمى نمود، مبلغى از خود پرداخت و ما را صلح داد و سازش كرديم و از هم گذشتيم. چون جريان امر پايان يافت، گفت: مرا اين قدر صاحب فتوت و كرم ندانيد. اين دستور حضرت صادق عليه السلام بود كه نگذارد سر و كار شيعه با محاكم باشد. شما اختلافات شيعه را دوستانه حل كنيد، در امور مالى به من مراجعه كنيد از من بگيريد.
شيخ طوسى از حماد سمدرى روايت كرده است كه از حضرت صادق عليه السلام سؤ ال كرم كه من سفر فرنگستان بسيار مى كنم و به بلاد كفر مى روم. برخى از دوستانم، مرا گويند كه اگر در آن جا بميرى با كافران محشور شوى و از مسلمانى بهره اى ندارى. فرمودند: تو در آن جا آزادى، گفتار دارى، و انجام وظيفه مى كنى و سخن حق مى گويى ؟ گفت: آرى، آن ها نيز به گفتار من گوش مى دهند و مى خواهند بشنوند و زمينه براى تبليغات دينى آماده است. فرمود: در اين جا چه مى كنى ؟ آيا قدرت دارى سخن حق بگويى و ترويج دين كنى ؟ گفتم: شما نيكوتر مى دانيد. فرمودند: اگر در آن جا هم بميرى، تنها محشور شوى و نور ايمان راهنماى تو باشد.(659)
ابوولاد گويد: وقتى ضرورتى پيش آمد و سفر ناگهانى ايجاب كرد، قاطرى كرايه گرفتم كه تا قصر بنى هيبره براى رفتن و بازگشتن، مبلغى به او بدهم. چون به جنب كوفه رسيدم، اطلاع يافتم كه شخص مطلوب، به نقطه ديگرى رفته است. بدان سوى رهسپار شدم. پس از چند روز، گفتند: آن كس به بغداد رفته است. به بغداد رفتم و او را ديدم و تنخواه خود را گرفتم و به كوفه باز آمدم و اين مسافرت من، پانزده روز طول كشيد. از صاحب قاطر معذرت خواستم كه اين سفر اختيارى نبود و اتفاق چنين افتاد و چون مى خواستم رضايت او را جلب كنم، پانزده درم به او بابت كرايه پرداختم، ولى او از قبول امتناع ورزيد و مرا به دادگسترى كشيد و نزد بوحنيفه،(660)طرح دوى و بث شكوى كرد كه فلان حوب كبير كرده و چوب كثير مى خواهد. من نيزجريان مطلب را گفتم و شرح دادم. پرسيد: قاطر را چه كردى ؟ گفتم: سالم تحويل دادم. صاحب قاطر گفت: بلى، ولى پس از پانزده روز! پرسيد: مگر چه مى خواهى و چه طلب دارى ؟ گفت: كرايه پانزده روز قاطر خود را مى خواهم. گفت: تو را هيچ حقى بر او نيست؛ زيرا او قاطر را از تو به كرايه گرفته كه به قصر بنى هيبره رود، چون بدان جا نرفته و خلاف گفته خود عمل كرده، ساقط و ضامن قاطر است و اكنون كه قاطر را سالم تحويل داده، خاطر عاطر مسبوق باشد كه حق ديگرى ندارد و كرايه اى تعلق نمى گيرد. از آن جا به در آمديم، مردك مى گفت: انا لله و انا اليه راجعون دلم بر وى بسوخت، از فتواى بوحنيفه. من كه حاكم بيرون آمدم، ناراحت بودم و ضمير و وجدان من مرا رنج مى داد. به هر حال چيزى به او داده و از او حليت جستم. آن سال، به حج رفتم و به حضور حضرت صادق شرفياب شدم و در ضمن سخن، جريان محاكمه را گفتم و فتواى بوحنيفه را نقل كردم. فرمود: اين چنين احكام و فتاوى است كه بلاى زمينى و آسمانى را موجب مى شود. عرض كردم، پس شما در اين باره چه عقيده داريد؟ فرمود: اجرة المثل آن كه تا بغداد، يا از بغداد به كوفه رفته، همه اين كرايه ها را به او بدهكارى. گفتم: جعلت فداك پس چون مقدارى علوفه داده ام بابت قيمت علوفه حساب مى كنم. فرمودند: چون غاصب بودى حق ندارى. گفتم: يابن رسول الله، اگر قاطر تلف مى شد، مگر او را نمى رسيد كه از من قيمت قاطر خود را بگيرد، به قيمت آن روز كه يد من يد عدوانى شد و من غاصب شدم ؟ فرمود: چون قيمت قاطر را مطابق آن روز كه با وى مخالفت كردى و بر خلاف قرارداد عمل كردى. گفتم: اگر قاطر عيبى پيدا مى كرد، مثلا لنگ مى شد، يا ساير امراض حيوانى پيدا مى كرد، چه مى كردم ؟ فرمود: تفاوت قيمت صحيح و معيب را كه ارش ‍ ناميده مى شود. گفتم: يابن رسول الله، تشخيص اين تفاوت با كيست و فرق اين قيمت چيست ؟
فرمود: تعيين ارزش قاطر، در موقع سلامت با اوست. تو فقط حق يك قسم بر او داشتى، اگر او سوگند ياد كرد كه قاطر من پيش از اين عيب قيمتش اين بود، بر تو لازم بود كه بپردازى. اگر او سوگند ياد نمى كرد و تو را سوگند مى داد به تشخيص تو، رفع نزاع مى شد، يا اگر صاحب قاطر به شما كرايه داد و تسليم كرد، اين قدر ارزش داشت، بر تو لازم بود بپردازى. گفتم: يا بن رسول الله، الحمدلله كه موضوع به اين جاها نرسيد و من خودم چند درهمى دادم و او را راضى كردم و مرا بحل كرد. فرمود: آرى، وقتى از تو راضى شد كه خود را در چنگال قاضى ستمگرى چون بوحنيفه ديد، ولى اكنون كه حكم قانون و مسئله را دانستى ، برو و به او بگو: اگر تو را حلال كرد، ذمه تو برى خواهد شد. چون بازگشتم، به مكارى گفتم: كه مولاى من جعفر بن محمد مرا بدهكار مى داند. اكنون بگو هر چه ميخواهى بدهم و ذمه خود را از اشتغال به در آورم. مكارى گفت: حال كه بشارت وجود چنين شخصى را به من دادى كه در غياب من بى آن كه مرا بشناسد، حكم به نفع من مى دهد و تو را كه ارادتمند به او هستى، محكوم مى سازد، به احترام علاقه و محبتى؛ بلكه ارادت و خلوصى كه نسبت به او پيدا كردم، تو را بحل كردم و اگر بخواهى آن چه به من داده اى با كمال ميل به تو بازپس ‍ مى دهم.
منصور دوانيقى، قدغن كرد كسى نزد او نرود و چيزى نپرسد. يك تن از شيعيان بدون رعايت شرايط صحت طلاق، زن خود را طلاق داده بود و چون لازم ديد كه حضور امام رود، و خودش جواب را بشنود، تدبيرى انديشيد و لباس هاى دهاتى پوشيد و سبدى پر از خيار بر سر گذاشت و از خيابان ها و كوچه هاى حيره مى گذشت و خيار مى فروخت. تا بدين بهانه به خانه امام ششم رسيد. سبد خيار را بر زمين نهاد و پرسش خود را نمود و جواب خود را شنيد.
دوباره سبد را برداشت و فرياد گل به سر دارد خيار، از سر گرفت. شايد اين منظره حضرت صادق عليه السلام را بر آن داشت كه دست به دعا بردارد و گشايشى از خداوند بخواهد. چه تشنه دانش را تا اينجا ديد كه حاضر شده به چنين لباسى در آيد، تا موضوعى را بياموزد و مسئله اى دينى ياد بگيرد. سر به آسمان بلند كرد و گفت:
اشكوا الى الله وحدتى و تقلقلى من اهل المدينة حتى تقدموا و اراكم و اسر بكم؛(661)
من شكايت تنهايى و اندوه خود را از اهل مدينه به خداوند مى گويم وبه درگاه او شكوه مى دارم تا آن گاه كه شما نزد من بياييد، از ديدار شما خوشحال مى شوم.
من كه با كسى معارضه ندارم و مبارزه نمى كنم. چه مى شد، اگر دل اين مرد نرم مى گشت و از طرف من اطمينان پيدا مى كرد كه من در كار او كوچك ترين دخالتى نكنم ؟ فقط طالبان علم و تشنگان زلال معرفت و مردم دانش ‍ دوست را آزار نمى كرد و به من آزادى مى داد كه اين خانه را بر روى دانشجويان باز گذارم و افراد لايق بيايند و كسب علم كند و معلوماتى بياندوزند. دل هاى سلاطين به دست قدرت حق است. خداوند به دل منصور انداخت كه از امام عليه السلام حاجتى بخواهد و درخواست او اين بود كه او را هديه و تحفه اى مرحمت كند كه يادگار و موجب افتخار باشد. امام ششم، يكى از عصاهاى پيغمبر را بدو فرستاد و منصور بسيار شادمان و مسرور گشت و سپس گفت: اكنون لازم افتاد كه با اين عنايت و لطف، سپاسگزارى و قدردانى شود و چيزى كه بتواند جبران اين مكرمت و مرحمت نمايد، همانا آزادى شما در اين مكتب تعليم و تربيت است. من مانع نمى شوم و جلو آزادى افكار را نمى گيرم. بر مسند خود بنشين و عقايد خود را بگو و تنها خواهش من، اين است كه در شهرى كه من هستم، نباش. از آن به بعد فرصت كافى براى حضرت صادق عليه السلام پيدا شد و توانست حوزه علميه تشكيل داده و شخصيت هاى لايق تربيت كنند.
صفوان بن يحيى عن الصادق عليه السلام قال: و الله لقد اعطينا علم الاولين و الاخرين، فقال له رجل من اصحابه: اعندكم علم الغيب ؟ فقال له: ويحك! انى لاعلم ما فى اصلاب الرجال و ارحام النساء. ويحكم! وسِّعوا صدوركم و لتبصر اعينكم و لتع قلوبكم؛ فنحن حجة الله تعالى فى خلقه، و لن يسع ذلك الا صدر كل مؤ من قوى قوته كقوة جبال تهامة باذن الله. و الله لو اردت اءن احصى لكم كل حصاة عليها لاخبرتكم، و ما من يوم و لا ليلة الا و الحصى يلد ايلادا كما يلد هذا الخلق، و والله لتباغضون بعدى حتى ياكل بعضكم بعضا؛(662)
صفوان بن يحيى از امام صادق عليه السلام روايت كرده كه فرمود: به خدا قسم به خاندانش پشتيبان و پسينيان را داده اند مردى از اصحاب آن حضرت گفت: آيا شما علم غيب داريد؟ فرمود: به تحقيق من آن چه در صلب مردان و رحم زنان است مى دانم. واى بر شما! سينه هايتان را (براى شناخت ما)، گشاده كنيد و بايد چشمانتان ببيند و دل هايتان دريابد كه ما حجت خداى تعالى در آفريده هاى اوييم و گنجايش اين را به اجازه خدا جز سينه هر مومنى كه نيرويش افزون گشته همچون نيروى كوه ها را براى شما بشمارم، شما را از شمارگان آن ها خبر مى دادم و هيچ شبانه روزى نيست ، جز آن كه سنگ ريزه ها هم مانند اين مردم توليد مثل مى كنند. و به خدا قسم پس از من آن قدر با يكديگر دشمنى مى ورزيد كه برخى از شما برخى را مى خورند.
در حلية الاولياء آورده است: ((روزى حضرت صادق عليه السلام بر حسب دعوت قبلى به دربار منصور تشريف آوردند. در ضمن صحبت، مگسى بر صورت خليفه نشست، او را رد كرد. دوباره تكرار شد، كلما ذب آب و لذا سمى بالذباب؛ عاقبت منصور را ناراحت كرد و گفت: خداى اين را ديگر چرا آفريد؟ امام عليه السلام فرمود: براى آن كه مردم از خود راضى و عزيزان بلا جهت، تربيت شوند. منصور ديگر سخن نگفت. وقت ديگر باز خواهش ملاقات كرد و حضرت را به دربار خواند. اين بار گله مندى آغاز كرد كه تا از شما دعوت نكنم و خواستار ملاقات نشوم، به محضر ما نيايى. همه، بهانه جويى مى كنند كه بدين جاى بار يابند. حضرت فرمودند: آدم بدون هدف و مقصود كارى نمى كند. ما را از گرفتارى دنيا نيست كه براى حفظ آن، نزد شما حاضر شويم و شما را نيز اهل آخرت نمى دانم كه براى آن منظور به حضور آيم. پيش آمد و حادثه اى نيست كه براى تهنيت يا تعزيت لزوم پيدا كند. منصور گفت: خواهم كه به خدمت تو مستفيد شوم. تصحبنا لتنصحنا.
فرمودند: حقيقت امر اين است كه آن كس كه مرد دنياست، تو را نصيحت نگويد و آن كس كه اهل خداست، از اين جا دورى گزيند.))
ابوجعفر منصور، روز جمعه اى به در آمد و دست خود را به دست حضرت صادق عليه السلام داده بود. مردى كه او را رزام مى گفتند، گفت: اين چه شخصيت بزرگى است كه خليفه وقت با وى چنين گرم گرفته ؟ گفتند: جعفر بن محمد است. رزام گويد: چون حضرت را شناختم، گفتم: كاش صورت خليفه جاى پاى جعفر بود.

اى هر دو ديده پاى كه بر خاك مينهى آخر به هر دو ديده من به كه خاك راه

به فور دويدم و برابر منصور ايستادم و گفتم: اجازه مى خواهم كه چيزى بپرسم. منصور اشاره به حضرت كرد و گفت: او را بپرس. رزام گويد: عرضه داشتم:
اخبرنى عن الصلوة و حدودها فقال عليه السلام: للصلوة اربعة آلاف حد لست تواءخذ بها؛(663)
براى من از نماز و حدود آن بگوى. فرمود: نماز را چهار هزار حد است. همه آن را از شما نخواسته اند.
گفت: آنها كه فريضه و واجب است و بدون آن نماز درست نيست. مى خواهم. فرمودند:
لا تتم الصلوة الالَّذِى طهر سابغ و تمام بالغ غير نازع و لا زائغ عرف فوقف و اخبت فثبت فهو واقف بين الياس و الطمع و الصبر و الجزع كَانَ الوعد له صنع و الوعيد به وقع يذل عرضه و يمثل غرضه و بذل فى الله المهجة و تنكب اليه المحجة غير مرتغم بارتغام بقطع علائق الاهتمام بعين من له قصد و اليه وفد و منه استرفد فاذا اتى بذلك كانت هى الصلوة التى بها امر و عنها اخبر و انّها هى الصلوة التى تنهى عن الفحشاء و المنكر فالتفت المنصور الى ابى عبدالله عليه السلام فقال: يا اباعبدالله، لا تزال من بحرك نغترف و اليك نزدلف تبصر من العمى و تجلو بنورك الطخياء فنحن نعوم فى سبحات قدسك و طامى بحرك؛ (664)
تنها نماز كسى كامل است كه وضوى كامل بگيرد. عمل را بى نقص به انجام رساند و اهل بدگويى پشت سر ديگران و انحراف نباشد و با معرفت به نماز بايستد و خاشع و استوار باشد و ميان نااميدى و اميد و شكيبايى و بى شكيبى قرار گيرد، به گونه اى كه گويا وعده نيك براى او مهيا شده وعده عذاب بر او محقق گشته است، احترامش را به خوارى مبدل نموده، خواسته اش را در نظر آورد و جانش را در راه خدا بدهد و راه خود را به سوى او منحرف نمايد و هيچگونه خشمگين نباشد و علقه هاى شديد خويش را ببرد، پيش چشمان كسى كه او را قصد نموده و ميهمان او گشته و از او يارى خواسته است. هرگاه اين امور را به جا آورد، نمازى را كه بدان فرمان يافته واز آن آگاه گرديده گزارده و اين، نمازى است كه از بزهكارى و كارهاى زشت باز مى دارد.
آن گاه منصور رو به امام صادق عليه السلام كرد و گفت: اى اباعبدالله! پيوسته از درياى تو آب بر مى داريم و به تو نزديك تر مى شويم، كورى را به بينايى مبدل مى كنى و با نور خودت ظلمت شب را مرتفع مى گردانى، پس ‍ ما را در انوار پاكى تو و درياى عميق تو شناوريم.
تا آن جا كه من اطلاع دارم، در دوران زندگانى حضرت صادق عليه السلام اين نخستين بارى است كه با اين صراحت، عرض ارادت و خضوع علمى كرده و سر تعظيم فرود آورده، وگرنه كار وقاحت و بى شرمى را به آن جا رسانده بود كه دعوى فقاهت مى كرد و سر سرفرازى و زبان درازى داشت. به عقيده من بى حياترين خلفاى عباسى دوانيقى است.

آن شنيدستى كه روزى زيركى با ابلهى گفت: اين والى شهر ما گدايى بى حياست
گفت: چون باشد گدا آن كز كلاهش تكمه اى صد چو ما را روزهابل سال ها برگ و نواست
گفت: اى مسكين، غلط اينك از اين جا كرده اى كَانَ همه برگ و نوا دانى كه آن ها از كجاست
در و مرواريد طوقش اشك طفلان من است لعل و ياقوتش، خون ايتام من است
آن كه تا آب سبو پيوسته از ما خواسته است گر بجويى تا به مغز استخوانشمال ماست
خواستن كديه است خواهى عشر دان خواهى خراج زان كه كرده نام باشد يك حقيقت را رواست

(665)
مردى به خدمت امام ششم آمد و گفت: يابن رسول الله، مردمى را مى شناسم كه نسبت به اميرالمؤ منين عرض ادب مى كنند، ولى آن گونه كه ما شناخته ايم و از فضايل شما خاندان طهارت دانسته ايم، ندانسته و نشناخته اند. آيا دوستى با آن ها و آميزش ما با آن ها رواست ؟
فرمود: آرى، رواست. مگر شما انتظار داريد كه همه يكسان فكر كنند و قواى دماغى همه يكى باشد؟ ايمان، درجات و مراتب مختلف دارد و هر كسى از ايمان، بهره اى در مرتبه خود دارد، وگرنه خداوند چيزهايى مى داند كه پيغمبر اكرم نمى داند و حضرت ختمى مرتبت را رتبت و مقامى است كه ما را نيست و ما ائمه دين را عقايدى است كه شما را نيست. خداوند درجات اسلام را به هفت سهم كرده است.صبر و صدق و يقين و رضا و وفادارى و حلم. هر كسى سهمى گرفته، برخى دو يا سه سهم و بعضى هفت سهم را دارند. آن كس كه در مرتبه كامله قرار گرفته و بهره كامل يافته، نبايد به آن كس كه در درجه نازل تر است، ناز و تبختر كند و حس تنفر نشان دهد؛ بلكه رفق و مدارا كند و از وى آزرده خاطر نشود.(666)

من نيازارم، ار تو ناز آرى من نيازارم، ار تو نازارى

سهل انگارى و مسامحه كارى در آغاز كار، وظيفه هر عاقل دين دار است.
اءنّ هذا الدين متين فاوغلوا فيه برفق؛(667)
به راستى اين دين محكم است، به آرامى در آن در آييد.
و چون در ضمن مثل، مسائل بهتر حل مى شود، اين موضوع را در لباس ‍ مثل، ممثل و مجسم مى كنم.(668)
مردى مسلمان را همسايه اى كافر بود و بسيار مهربان و خوش خوى. طريق مرافقت مى سپرد، و مسلمان را به حكم مجاورت، موافقت مى نمود. مسلمان او را گفت: اين حسن اخلاق و روش نيكوى تو، بهترين درس ‍ تعليمات دينى است. تو را شهادت گفتن لازم است، تا در آخرت هم اين همسايگى باقى بماند. و پيوسته بر موجبات محبت و عوامل مودت افزود و از زيبايى هاى اسلام برشمرد، تا قبول اسلام كرد و شهادتين بگفت. و اين در اواخر شب بود.
چون به خانه بازگشت و به خوابگاه رفت، سپيده دم بر در خانه وى آمد و او را براى نماز صبح بيدار كرد كه اكنون مهيا باش با هم به مسجد رويم و اداى فريضه كنيم. چون نماز بامداد بخواند، او را گفت: اكنون خواندن اين تعقيبات مستحب موكد است، تا آن گاه كه آفتاب بر آيد.
بيچاره تازه مسلمان، تحمل كرد و چون آفتاب طالع شد، گفت: چه عيبى دارد كه همين جا بمانى و در جلسه قرآن شركت كنى، تا آداب قرائت بياموزى و به عقيده من، بهتر است به شكرانه اين توفيق كه يافته اى، نيت روزه كنى و امروز صائم شوى. دندان بر جگر گذاشت و بردبارى كرد. نماز ظهر و عصر نيز برگزار شد. گفت: چيزى به مغرب نمانده، نماز مغرب و عشا نيز مى خوانيم و با هم مى رويم. چاره اى نمى ديد كه در نخستين روز مسلمانى سخنى مخالف نگويد. چون از مسجد به در آمد تو گويى از زندانى خلاصى يافته، راه خانه خود پيش گرفت و در خانه را محكم بست. چون بامداد فردا، همسايه مسلمان به سراغ او رفت و گفت: برخيز تا به مسجد رويم، او را آواز داد: همسايه عزيز، من آزمودم يك روز مسلمانى، مرا از زندگى بازداشت. اين دين، براى كسانى خوب است كه بيكار باشند و مرا گرفتارى بسيار است. از اين مثال عبرت بگيريد و مردم را از مسلمانى بيزار نكنيد؛ بلكه عمل خود را، نحوه اى قرار دهيد كه به اعمال شما هدايت شوند و به دين ميل كنند.
رغبوا الناس فى دينكم و فيما انتم فيه؛(669)
رغبت پيدا مى كنند مردم به سوى دين شما، همان گونه كه شما راغب هستيد به آن.
خيثمه گويد: ((چون مى خواستم به مدينه باز گردم، به حضور آن حضرت شرفياب شدم و اجازه مرخصى گرفتم. فرمود: سلام مرا به دوستان ابلاغ و آنان را به پارسايى و نيكوكارى توصيه كن. بگو، تندرستان از بيماران عيادت كنند. زيردستان، دست زيردستان بگيرند. در زندگى و ساز و برگ آن، يكديگر را ترك نكنند. از تشييع جنازه غفلت نكنند. به ديدار يكديگر بروند. مجالسى تشكيل بدهند. مذاكرات دينى و گفتگوهاى مذهبى، موجب بيدارى دل هاست. خدا رحمت كند كسانى را كه در امر دين كوشا باشند. و كوتاه سخن، آنان را بگو كه در قيامت تنها دليل رستگارى و موفقيت، نيكوكارى و حسن عمل است و ولايت ما نيز بدون حسن عمل حاصل نخواهد شد. و بدترين عذاب قيامت، آن كس راست كه به گفتارش مردم را به نيكى امر كند، و ليكن خود بر خلاف آن دستور عمل كند.
و هم در مجالس مفيد از كبير بن علقمه نقل شده است، گويد: از آن حضرت درخواست موعظت و نصيحت كردم. فرمود: تو را به پرهيزگارى و پارسايى و انجام وظايف بندگى سفارش مى كنم. در اداى امانت، هيچگاه كوتاهى نكنى. هميشه راستگو باشى و در حقوق همسايگان ساعى باش. همه مقصود دين و مقصد خاتم النبيين اين بود. با يكديگر مهربان باشيد. دست افتادگان بگيريد. به بينوايان كمك بدهيد.