سرمايه سخن جلد سوم

سيد محمدباقر سبزوارى

- ۴۲ -


كونوا لنا زينا و لا تكونوا علينا شينا حببونا الى الناس و لا تبغضونا اليهم جروا الينا كل مودة و ادفعوا عنا كل قبيح؛(670)
مايه آبرو باشيد، نه مايه بدنامى. و اين چنين ما را محبوب مردم گردانيد و منفور ايشان مسازيد. محبت ها را به سوى ما جلب كنيد و هرگونه زشتى را از ما دور سازيد.
جمعى از اهل كوفه، به امام جعفر صادق نوشتند، كه مفضل بن عمر با اوباش و الواد و ميگساران مجالست مى كنند. مكرر او را بر در قهوه خانه ها ديده اند، كه با چندنفر از اين ها نشسته است. لازم است او را به وظيفه آشنا كنيد، لا اقل رعايت حيثيت شما را بنمايد و در كوچه و بازار با آن ها مجالست نكند. اين نامه را به وسيله جمعى به خدمت حضرت فرستادند. حضرت نامه مفصلى به مفضل نوشتند و او را مهر فرموده و به آن ها دادند. زراره عبدالله بن نكير و محمد بن مسلم و ابوبصير بن بحر بن زائده، در ميان اينان بودند. چون نامه را به مفضل دادند، مهر از سر نامه برگرفت و چنين دريافت كه دستور خريدن اشيا بسيارى داده و خرج زيادى پيش بينى كرده، بى آن كه در موضوع به تقاضاى آن ها كوچكترين اشاره اى شده باشد، نامه را خواند و به زراره داد و او به محمد بن مسلم. همه يكى بعد از ديگرى نامه را بخواندند و از مضامين آن مطلع شدند، همه به يكديگر نگاه مى كردند.
مفضل گفت: چه بايد كرد؟ گفتند: اين پول زيادى لازم دارد. بايد فكر كنيم و ببينيم چه مى توان كرد. فعلا مرخص مى شويم. بايد يك جلسه از جمعى از مقدسين بازار و مؤ منين خيرانديش دعوت كنيم و از آن ها كمك بخواهيم. مفضل گفت: شب است، شام بخوريد و برويد.
قدم ها سست شد و عزم رحيل، بدل به اقامت گرديد. مفضل فرستاد در قهوه خانه، همان افراد را خبر كرد و نامه را بر آن ها بخواند. جوانان رفتند و هر كدام به قدر قدرت و توانايى، مالى فراهم داشتند. شبانه دو هزار دينار طلا و ده هزار درهم روى هم ريختند. هنوز سفره آن مهمانان را جمع نكرده بودند، پول را برداشت به نزد مهمانان خود برد و گفت: شما عقيده داريد كه من دست از اينان بردارم و اين مجسمه هاى شرف و جوانمردى را كنار بگذارم (شما از آثار مسلمانى ريش حنايى داريد، من يك موى آن ها را به شما نمى دهم ) و با اينان نشست و برخاست مى كنم. دوستان من، معنى دين، اين است. روح دين، جوانمردى است. خدا را به نماز و روزه شما نياز نيست.(671)

الحق مهتضم و الدين مخترم و فيى آل رسول الله مقتسم
و فتية قلبهم قلب ءِاذَا ركبوا يوما و راءيهم راءى ءِاذَا عزموا
فالارض الاعلى ملاكها سعة و المال الاعلى اربابه ديم
و ما السعيد بها الا اَلَّذِى ضلموا و ما الشقى بها الا اَلَّذِى ظلموا
للمتقين من الدنيا عواقبها و اءنْ تعجل فيها الظالم الاثم
لا يطغين بنى العباس ملكهم بنو على مواليهم و اءنْ رغموا
اتفخرون علينا لا ابالكم حتى كَانَ رسول الله جدكم

(672)
يكى از موالى پيغمبر، از دنيا رفته و خويشاوند نداشتو ارث او مولاى معتق راست و حضرت صادق به حكم وراثت از پيغمبر، اموال او راتصرف كردند. داود بن على بن عبدالله بن عباس به خصومت برخاست.(673)
بر حسب تصادف، در آن اوان، هشام بن عبدالملك به قصد حج به مدينه آمده بود. روزى را براى رسيدگى به اين موضوع تخصيص داد. چون جلسه رسميت يافت. امام عليه السلام طومارى را كه در كهنه و پارچه پيچيده بودند، بيرون آورده و به هشام ارائه دادند. چون آن نامه را بخواند، گفت: جندب و عكاشه را ممكن است به اين مجلسه بياورند؟ اين دو تن از پيران سالخورده جاهليت باقى مانده اند. نامه را به آن ها داد و گفت: اين خطوط و امضاها را مى شناسيد؟ گفتند: آرى، اين خط و امضاى عاص بن اميه و اين خط فلان بن فلان است و اين امضاى حرب بن اميه است. هشام گفت: اسناد اجداد و نياكان خود را در دست شما مى بينم. حق با شماست و ميراث به ديگرى تعلق نخواهد گرفت. جلسه خاتمه يافت. حضرت صادق از جاى برخاست و اين شعر انشاد فرمود:

اءنْ عادت العقرب عدنالها و كانت النعل لها حاضرة

(674)
ابوبصير گويد: در همسايگى من جوانى بود دربارى و از منسوبان دستگاه خلافت. ثروتى پيدا كرده و خود را گم كرده بود.

اءنّ الشباب و الفراغ و الجده مفسدة للمرء اى مفسدة

كنيزانى نوازنده داشت. هر شب رفقايش - كه جمعى اوباش و الواد بودند - در خانه او اجتماع مى كردند، عربده مى كشيدند، بساط ميگسارى و شرابخوارگى و قماربازى و حرام بارگى مى گستردند.
آرام و قرار از من سلب شده، آسايش از آن محله رخت بربسته بود. هر چند او را نصيحت مى كردم و اندرز مى دادم، سودى نمى بخشيد و فايده اى نداشت.

اندرز عاقلانه نكويان را چون شكرست و حالت محرورى
چشمى نه ترك مست سلحشورى زلفى نه شام تيره ديجورى
همدست گشته با صفت مژگانت ابرو بناز و چشم به مخمورى
تا همچو طره تو كشد بر خاك آنان كه سر كشند به مغرورى
اوراق سوز حكمت سينايى آتش فروز مشعله طورى
رهام و گيو و رستم دستان را دستان كند زبونى و مقهورى
زآن خوب روترى كه نمايى رخ خوش تر بود به رسم پرى حورى
بهتر كه رخ بپوشى و بنمايى زيبايى نكويى و مستورى
اندرز عاقلانه نكويان را چون شكرست و حالت محرورى
گيتى خراب چشم بتان گرديد آن سان كه نيست در خور معمورى
اى شارح كتاب جهان بر خوان در هر ورق دفاتر مسطورى
بشناس قدر خود كه دلست اى دل گنجينه مرادى و گنجورى
هشيار شو كه مست الست آيى اى مست جام باده انگورى
زان پيشتر كه بر سر مشكين موت دهر افكند زغاليه كافورى
مار است شهد و نيش رقيبان را زين خانه مسدس زنبورى
اى عندليب گلشن جان پر زن دورى كن از خرابه تن، دورى
عاقل نمى رود ره بى پايان بى مزد جاهل است به مزدورى
خوش خوى باش و با بد و نيك آساى زين به خرد نيافته دستورى
برخيز و راه وادى ايمن گير جان كليم و معنى والطورى
آن گه كه امر ايزد پاك آيد نه آمرى خرند و نه مامورى
گيتى به روز عقل فروزان شد تو تيره روز در شب ديجورى

سالى موسم حج، عازم بيت الله الحرم بودم با دوستان و آشنايان خداحافظ گفتم و به خانه آن همسايه نيز رفتم. در آن جلسه نيز، گفتار سابق خود را تكرار نموده و نگرانى همه مجاوران و همسايگان را از رفتار وى اظهار كردم. آهى كشيد و گفت: انا رجل مبتلى و انت رجل معافى؛(675)
من مردى گرفتار و بدبختم و تو مردى درستكار و بركنار.
در اين سفر كه به مدينه رفتى و به خدمت آن بزرگوار شرفياب شدى، وضع حال مرا بگو. اميد است، نظر مرحمتى فرمايند و دعايى كنند كه من از اين بدبختى نجات پيدا كنم. خود من نيز گاه سخت ناراحت مى شوم و از همنشينى آنان خستگى و آزردگى روحى پيدا مى كنم. چه فرومايه مردمى كه اين دوستانند.

اين دغل دوستان كه مى بينى مگسانند دور شيرينى
تا طعامى كه هست مى نوشند همچو زنبور بر تو مى جوشند
چو مالت كاهد از مهر تو كاهند زيانت بهر سود خويش ‍ خواهند

اين گفتار او را، صميمانه و خالصانه يافتم و دست او را دوستانه فشردم و خداحافظ گفتم و او همچنان التماس دعا مى گفت. سخن كز دل برون آيد، نشيند لاجرم بر دل.
در طول راه و عرض سفر، پيوسته به ياد او بودم، تا به مدينه وارد شدم و به خدمت حضرت صادق عليه السلام شرفياب آمدم. احوال او را گفتم. فرمودند: چون به كوفه بازگشتى، مردم به ديدن تو مى آيند. او نيز به حكم سابقه نزد تو خواهد آمد. او را نگهدار تا مردم بروند. چون خانه خلوت شد، سلام را برسان و بگو:
يقول لك جعفر بن محمد دع ما انت عليه و اضمن لك على الله الجنة؛(676)
جعفر بن محمد به تو مى گويد: آن چه را در آن گرفتارى كنار بگذار و من نزد خدا براى تو ضامن بهشتم.
چون به وطن باز آمدم، همسايگان و آشنايان به ديدن من آمدند. او نيز بيامد. چون خواست برود، او را گفتم كه من با شما كارى دارم و چون خلوت شد، گفتم: حضرت صادق به شما سلام رساند.
آن جوان را گريه افتاد و گفت: تو را به خدا سوگند، آيا امام بزرگوار به من بزهكار ابلاغ سلام فرمود؟
گفتم: آرى. بيشتر بگريست. گفتمش و اضافه فرمود: اين اعمال خود را ترك كن و من ضمانت مى كنم، بهشت و سعادت جاودانى تو را.
آن جوان، با چشمان پر از اشك شوق، از خانه من بيرون رفت.
اوايل ورود من بود، دو سه روزى به انجام كارهاى شخصى پرداختم و بر حسب تصادف، همسايه خود را ديدم كه با كمال جوانمردى گفت: من از آن چه داشتم بيرون آمدم و ديگرى چيزى ندارم.
روزى چند بگذشت، پيغام داد كه من بيمارم، چنان چه فرصتى كرديد، عيادتى از من بفرماييد.
من به ديدن او رفتم و در صدد معالجه او بر آمدم و شب و روز از او غافل نبودم، ولى مفيد نيفتاد و رفته رفته به حال سكرات افتاد. او را غشوه اى عارض و بى حال شد. پس ديده بگشود و گفت:
قد وفى لنا صاحبك يا ابابصير؛(677)
اى ابابصير، ما براى رفيق تو وفادارى كرديم.
اين بگفت و چشم بر هم نهاد و با شادمانى جان داد. تجهيز و تكفين او را به حكم وظيفه انجام دادم و همسايه سعادتمند خود را به خاك سپردم، و چند ماه بعد كه به خدمت حضرت صادق رسيدم، هنوز در دهليز خانه بودم كه فرمود: ما خود را از ضمانت همسايه شما در آورديم و به آن چه گفتيم، وفا كرديم.
محمد بن يعقوب از على بن حمزه حكايت مى كند كه مرا دوستى مى بود از كاركنان بنى اميه و خدمتگزاران دولت اموى، كه ثروت كافى اندوخته و زندگانى آبرومند و مجللى براى خود تهيه كرده بود. روزى مرا گفت: من مايل بودم كه به فيض حضور امام نايل شوم. خواهشمندم براى من تحصيل اجازه كنى، كه من در وقت خاصى شرفياب شدم كه بتوانم عرايض محرمانه خود را عرضه بدارم.
من براى دوست خود وقت گرفتم. چون آمد و نشست، گفت: يابن رسول الله، من از كاركنان و منشيان اين دستگاه حاكمه هستم. مالى فراوان دارم و لازم به توضيح نيست، كيفيت تحصيل آن را بگويم.
حضرت صادق عليه السلام فرمودند: اگر بنى اميه، منشيان و مستوفيان عمال و كاركنانى نمى داشتند و خدمتگزارانى نظير شما نمى يافتند، كار ما به اينجا نمى رسيد و كشور دچار بدبختى نمى شد. چه آنان موجب بدبختى مردمند و در اين باره سرسختى نشان مى دهند، محدودند و آن ها را مى توان سر جاى خود نشاند. ولى سخن اينجاست كه افرادى مانند شما، به دستگاه فاسد وارد مى شويد و همكارى مى كنيد و هركدام خود را فردى مى دانند، در صورتى كه همين افراد تشكيل ملت مى دهند.
آن مرد گفت: يابن رسول الله، اكنون راه چاره كدام است و آيا كار من قابل اصلاح است ؟(678)
فرمود: اگر راه اصلاح را گفتم و چاره راه را نمودم، قبول مى كنى و به كار مى بندى ؟ گفت: آرى.
فرمود: آن چه از دستگاه فساد به دست آورده، بايد از دست بدهى. (باد آورده را باد برد) اگر مالى است كه صاحب آن را مى شناسى، عينا به صاحبانش باز پس دهى، وگرنه به صدقه و در راه خدا به مستحق بذل كنى و بينوايان را دهى. آن جوان سر به زير انداخت و مدتى تاءمل كرد، پس سر بلند كرد و گفت: آرى، كردم. فرمودند: من نيز براى تو ضمانت كردم بهشت را. ابن ابى حمزه گويد: آن جوان با ما به كوفه آمد و هرچه داشت، از صامت و ناطق در راه خدا داد. حتى لباس هاى خود را نيز به بينوايان بخشيد كه من با كمك دوستان براى او لباسى تهيه كردم و در آغاز سرمايه مختصرى به او داديم. روزى چند نگذشت، خبر بيمارى او را شنيدم و به ديدار او شتافتم. بر او ترسيدم و تا ساعتى كه درگذشت از حال او غفلت نكردم. در لحظات آخر عمر تبسم كنان گفت: يا على، آن بزرگوار به وعده خويش وفا و با من صفا كرد.
وقتى يكى از بازرگانان را كه مصادف نام داشت و نسبت به آن حضرت نيز ارادت مى ورزيد، احضار فرمود و او را گفت: كه مخارج من زياد و عائله من بسيارند، در اين فكر بودم كه سرمايه اى بهتر و بدان كسب كنم. اكنون هزار دينار موجود است. شما كه اطلاع كافى داريد، براى من تجارت كنيد. گمان من آن است كه كالايى كه در مصر بازار رايجى دارد، تهيه و به مصر سفر كنى (اين تجارت در فقه اسلام مضاربه خوانده مى شود).(679) آن بازرگان مشغول خريد شد و با جمعى از بازرگانان كه عازم مصر بودند، به صوب مصر رهسپار شد. چون به قاهره نزديك شدند، قافله به استقبال آنان شتافتند و از متاع و كالاى آنان پرسيدند. دانسته شد كه اين كالا در بازار مصر خيلى كمياب و پرقيمت است و مورد احتياج عمومى. بازرگانان شبانه نشستند و پيمان بستند و قسم خوردند كه با هم رقابت نكنند و تا جنس ‍ خود را به دو برابر قيمت نفروشند، معامله را انجام ندهند. به ناچار مصريان خريدارى كردند. اموال خود را جمع آورى كرده با سود سرشار (دينارى به دينار) به مدينه باز آمدند. مصادف چون فرماندهى كه از ميدان جنگ فاتحانه و پيروزمندانه بازگشته باشد، با كمال سرافرازى به محضر مقدس ‍ امام شرفياب شد و دو كيسه در مقابل حضرت نهاد و گفت: جانم فداى تو باد! اينك دو كيسه كه در هر كدام هزار دينار موجود است، يكى اصل سرمايه و ديگرى ربح و سود است. فرمود: اين سود بى سابقه است. شما چه كرده و چگونه متاعى خريدارى كرده ايد كه چنين سود فراوان داشت ؟ مصادف داستان سوگند و پيمان را معروض داشت. آهى كشيد و فرمود: سبحان الله، مسلمان قسم مى خورد كه از مسلمان دو برابر ربح ببرد و تا سود به اين پايه نرسد، معامله نكند. من كه جراءت خوردن چنين سودى را ندارم. فقط يكى از آن دو كيسه كه اصل سرمايه بود، برداشت و فرمود:
يا مصادف، مجادلة السيوف اهون من طلب الحلال؛(680)
اى مصادف، جنگيدن با شمشير، از كسب روزى حلال آسان تر است.
معتب، ناظر خرج آن حضرت بود. گفت: سالى در مدينه خشك سالى شد و ارزاق كمياب، و قيمت آن رو به فزونى گذاشت. حضرت صادق به من فرمودند: وضع شما چون است ؟ گفتم: بحمدالله ما ذخيره كافى داريم و تا موقع خرمن و به دست آمدن محصول جديد، نيازى به ارزاق نخواهيم داشت.
فرمودند: آن چه در انبار دارى، از نوع ارزاق و مواد غذايى مورد احتياج مردم را در ميدان عمومى به فروش برسان. گفتم: يابن رسول الله، زمينه خيلى سخت است، اگر اين ارزاق را فروختم، ديگر اميد خريد ندارم. نمى توانيم بخريم. فرمود: امروز موجودى را بفروش و از فردا، مانند همه بندگان خدا، به قدر احتياج روز خريدارى كن، به همان قيمتى كه خلق خدا مى خرند.
و همو گويد: حضرت صادق مرا گفت: نانى كه تهيه مى كنيد، از گندم خالص ‍ نباشد. نصف جو و نيم گندم باشد. من مى توانم كه از گندم خالص نان خود را تهيه كنم، ولى دوست دارم كه راه صرفه جويى و اقتصاد را از دست ندهم و خداى مرا اين چنين ببيند كه قدر نعمت او را دانسته ام، و با بندگان خدا تا همه جا مرافقت كرده ام.
ابوبصير گويد: روزى حضرت صادق به حمام تشريف بردند. حمامى گفت: يابن رسول الله، اجازه فرماييد، حمام را خلوت كنم و در اختيار شما گذارم. فرمود: نيازى بدين كار نيست. مؤ من كه نبايد مزاحم مردم شود.
مسمع بن عبدالملك گويد: به خاطر دارم كه سالى در منى بوديم و در خدمت حضرت صادق نشسته و طبق انگورى نهاده بود و صرف مى كرديم. به ناگاه سائلى بر در خيمه آمد، فرمود: يك خوشه انگور به او بدهند. گدا گفت: انگور نخواهم. مرا درهم دهيد. فرمود: خدا بدهد. سائل برفت و باز آمد كه همان انگور را بدهيد. فرمود: تو انگور نخواستى و اكنون هم نبايد بخواهى. اصرار كرد، سودى نداشت. او برفت و سائلى ديگر بر در آمد. بر حسب اتفاق خوشه انگورى كه در دست حضرت بود، بيش از سه دانه انگور نداشت. همان را بر كف سائل گذاشت، سائل با نهايت ادب بگرفت و گفت: الحمد لله رب العالمين. خداوندا تو را سپس گزارم. خواست برود، فرمود: تاءمل كن. هر دو دست خود را به زير طبق برد و انگور فراوانى به وى داد و در حال گفت: الحمدلله رب العالمين. فرمود: نرو، غلام خود را صدا زد و فرمود: پول چه دارى ؟ كيسه را آورد و نشان داد. فرمود: هر چه هست، او را بده. سائل بگرفت و هم گفت: الحمدلله هذا منك وحدك لا شريك لك. خواست برود، فرمود: تاءمل كن. پيراهن خود را از تن كند و به او داد و فرمود: الآن بپوش. چون پوشيد، الحمدلله كسانى و سترنى و سپس رو به حضرت كرد و گفت: خدايت خير دهاد.
مسمع گويد: من چنين گمان مى كنم كه آن سائل هر چند حمد خداوند مى كرد و به شخص امام نظرى نداشت، امام همچنان به احسان خود ادامه مى داد و چون به نام امام رسيد و موضوع مشخص شد، بدين جا پايان يافت.
شقران يكى از موالى پيغمبر است، گويد: ايام عيد و مواقع عطايا رسيده بود و مرا به دربار راه نمى دادند. متحير بودم، چه وسيله پيدا كنم و شفيعى برانگيزم ؟ در اين ميان چشمم به حضرت صادق عليه السلام افتاد. نزد آن حضرت شتافتم و نام خود را گفتم. ابراز عنايت فرمود. نياز و حاجت خود را نيز عرضه داشتم، تشريف بردند و عطاى مرا گرفته و با كمال مهربانى به من لطف فرمودند و اين جمله را آهسته در گوش من گفت و رفت:
اءنّ الحسن من كل احد حسن، و منك احسن لمكانك منا، و اءن القبيح من كل احد قبيح، و منك اقبح لمكانك منا؛(681)
كار خوب از هر كس كه به وجود آيد نيكو است ولى اگر از تو باشد نيكوتر است، به سبب مكانت و انتساب تو به ما و كار زشت را هر كس انجام دهد زشت است ولى اگر از تو باشد زشت تر است به جهت مكانت و انتساب تو به ما.
يكى از مهم ترين شرط تبليغ دين، تشخيص درد و حسن تشخيص در معالجه است. عواطف اشخاص را مجروح نكردن و در عين حال وظيفه دينى خود را انجام دادن.
بعضى از خويشاوندان حضرت صادق عليه السلام بسيار فاسد بودند و دستگاه عباسى هم بخصوص، محيط مناسب ايجاد و موجبات گناه فراهم مى آوردند، كه خاندان علوى را بدنام و متهم كنند. گاهى آنان را تحريك مى كردند كه حضرت صادق عليه السلام را بكشند. در مرض موت و دوران بيمارى كه گاهى غش مى كرد و به هوش مى آمدند، در يكى از اين مواقع بود. فرمود: كه هفتاد دينار به حسن افطس بدهند و نيز نام چند تن ديگر را برد و حقى معين كرد. گفتند: كسى كه با كارد به شما حمله كرد و به كشتن شما حاضر شد، از مال خود بهره مى دهى و احسان مى كنى ؟ فرمود: مگر قرآن نمى خوانى و اين آيه را نمى دانى كه فرمايد:
وَ الَّذِينَ يَصلُونَ مَآ اءَمَرَ اللَّهُ بِهِ اءَن يُوصَلَ وَ يَخشَونَ ربَّهُم و يَخَافونَ سُوءَ الحِسَابِ؛(682)
و آنان كه آن چه را خدا به پيوستنش فرمان داده، مى پيوندند و از پروردگارشان مى ترسند و از سختى حساب بيم دارند.
تو نمى خواهى من از اينان باشم ؟ اى سالمه، بدان كه خداى بهشت آفريده، او را خوشبوى قرار داده كه مشام جان مردم را معطر كند، ولى كسى كه قاطع رحم باشد و پدر و مادر از او ناراضى باشند، بوى بهشت نيز استشمام نكند.
ابوبصير گويد: من به خدمت بانو ام احميده شرفياب شدم. به حكم وظيفه، تسليت عرض كردم. مخدره گريست، من نيز گريستم. فرمود: اى ابوبصير، كاش تو بودى در موقع رحلت و اين امر عجيب را مى ديدى! لحظات آخر عمر چشم خود را گشود و فرمود:
اجمعوا الى كل من بينى و بينة قرابة؛ (683)
همه خويشاوندان را كه بين من و بين آن ها فاميلى هست، جمع كنيد.
خويشاوندان من بياييند، در اين ساعت آخر عمر، من آن ها را ببينم. چون آمدند، يك نگاه به آنان كرد و فرمود:
اءنّ شفاعتنا لن تَنَال مُستَخِفَّا بِالصَّلوةِ؛(684)
همانا شفاعت ما به كسانى كه نماز را سبك مى شمارند، نمى رسد.
اين خويشاوندان كه به ديدن نيامده باشند، پيداست چگونه خويشاوندند. جاى سخن نيست كه با نظر بغض و دشمنى نگريستن، گوش استماع باقى نمى گذارد، ولى در ساعت مرگ ديدار محتضر، دشمن را نيز متاءثر مى سازد و از اين رو اين نصيحت را براى چنان ساعت گذاشت. گويى فرمود: در اين موقع شما را خواندم و زحمت دادم، لازم بود به شما بگويم، شيطان نقطه ضعف براى شما ايجاد كرده، در نماز سهل انگارى مى كنيد.

اقول و قد راحوا به يحملونه على كاهل من حامليه و عاتشق
اتدرون من ذا تحملون الى الثرى بثيرا ثوى من راءس علياء شاهق
غداة حثى الحاثون فوق ضريحه ترابا و اولى كَانَ فوق المفارق
لحقابكم ذوالعرش اقسم فى الورى فقال تعالى الله رب المشارق
نجوم هى اثنى عشره كن سبقا الى الله فى علم من الله سابق

عن ابى الحسن الاول: كفنت ابى فى ثوبين شطويين، كَانَ يحرم فيهما و قميص من قمصه و فى عمامة كانت لعلى بن الحسين عليهماالسلام و فى برد اشتراه باربعين دينارا لو كَانَ اليوم تساوى اربعماة؛(685)
شنيدم ابوالحسن اول مى فرمود: پدرم را در دو پارچه شطوى (شطا نام دهى است در ناحيه مصر كه اين پارچه بدان منسوب بوده است ) كفن كردم كه در آن ها محرم مى شد و در يكى از پيراهن هايش و در عمامه اى هم از على بن الحسين عليهماالسلام و در يك بُرد كه آن را به چهل اشرفى خريده بود، اگر امروز بود مساوى چهارصد دينار بود.
اسماعيل بن على بن عبدالله بن عباس، از افاضل بنى العباس و از طرف منصور استاندار فارس مى بود. گويد: روزى به حضور منصور رفتم، چنان گريسته بود كه ريشش تر شده بود. مرا گفت: ندانى چه مصيبتى بر خاندان ما رسيده است ؟ گفتم: نى كه من بى خبرم. گفت: بزرگترين شخصيت علمى و تنها يادگار فضيلت و تقوى از دنيا برفت. گفتم: مقصود كيست ؟ گفت: جعفر بن محمد را گويم. گفتم: خداوند به خليفه عمر دهاد و اجر او را بزرگ كناد. پس گفت: جعفر از كسانى است كه خداوند درباره آن ها فرموده است:
ثُمَّ اءَورَثنَا الكِتابَ الَّذِينَ اصطَفَينَا مِن عِبَادِنَا؛(686)
سپس اين كتاب را به آن بندگان خود كه [آنان را] برگزيده بوديم، به ميراث داديم.
جعفر از برگزيدگان خدا و از سابقين به خيرات بود.(687)

ماه ذى القعده

يازدهم ذى القعده: ولادت حضرت على بن موسى الرضا عليه السلام

سر خوان وحدت آن دم كه به دل صلا زدم من به سر تمام ملك و ملكوت پا زدم من
در ديد غير بستم، بت خويشتن شكستم زسبوى يار مستم كه مى ولا زدم من
زالست دل بلايى كه زدم به قول مطلق به كتاب هستى كل رقم بلى زدم من
پى حك نقش كثرت زجريده هيولى نتوان نمود باور كه چه نقش ها زدم من
پس سد باب بيگانگى از سراى امكان كمر وجوب بستم در آشنا زدم من
قدم وجود بر بارگه قدم نهادم علم شهود در پيشگه خدا زدم من
سر پاى بر تن و دست به دامن تجرد نزدم زروى غفلت همه جا به جا زدم من
همه آن چه خواستم، يافتم از دل خدا بين نه به ارض خويشتن را و نه بر سما زدم من
به در اميدوارى سر انقياد سودم به ره نيازمندى قدم وفا زدم من
من و دل دو مست باقى، دو نيازمند ساقى دل مست باده فقر و مى فنا زدم من
در دير بود جايم، به حرم رسيد پايم به هزار در زدم تا در كبريا زدم من
در كوى مى پرستى، نزدم به دست هستى كه مدام صاف الا زسبوى لا زدم من
به هواى فرش استبرن جنة الحقايق زبساط سلطنت رسته به بوريا زدم من
به قفاى فقر آن روز قدم نهادم از دل كه به دولت سلاطين دول قفا زدم من
در افتقار را بست و گشود باب دولت مس قلب را در اين خاك به كيميا زدم من
زهواى خويش رستم به خراب خانه تن كه از اين خرابه خشتى به سر هوى زدم من
به خداى بستم، از كدرت كائنات رستم به دو دست چنگ در سلسله صفا زدم من
به رضاى نفس جستم، جلوات فيض اقدس نفس تجلى از منزلت رضا زدم من