تفسير مجمع البيان جلد ۱۲

امين الاسلام طبرسي
ترجمه : علي کرمي

- ۱۸ -


/ سوره يوسف / آيه هاى 22 - 19

24 . وَجاءَتْ سَيَّارَةٌ فَاَرْسَلُوا وارِدَهُمْ فَاَدْلى دَلْوَهُ قالَ يا بُشْرى هذا غُلامٌ وَاَسَرُّوهُ بِضاعَةً وَاللَّهُ عَليمٌ بِما يَعْمَلُونَ.

25 . وَشَرَوْهُ بِثَمَنِ بَخْسٍ دَراهِمَ مَعْدُودَةٍ وَكانوُا فيهِ مِنَ الزَّاهِدينَ.

26 . وَقالَ الَّذِى اشْتَريهُ مِنْ مِصْرَ لِاِمْرَأَتِهِ اَكْرِمى مَثْواهُ عَسى اَنْ يَّنْفَعَنا اَوْ نَتَّخِذَهُ وَلَداً وَكَذلِكَ مَكَّنَّا لِيُوسُفَ فِى الْاَرْضِ وَلِنُعَلِّمَهُ مِنْ تَأْويلِ الْاَحاديثِ وَاللَّهُ غالِبٌ عَلى اَمْرِهِ وَلكِنَّ اَكْثَرَ النَّاسِ لايَعْلَمُونَ.

27 . وَلَمَّا بَلَغَ اَشُدَّهُ اتَيْناهُ حُكْماً وَعِلْماً وَكَذلِكَ نَجْزِى الْمُحْسِنينَ.

ترجمه

19 - و [آن كودك گرانمايه در چاه بود كه ] كاروانى سر رسيد؛ پس [كاروانيان ]آب آور خويش را فرستادند [تا از آن چاه آب بياورد]؛ و او دلو [يا ظرف ]خود را به چاه فرود افكند. [هنگامى كه آن را بالا كشيد، ديد كودكى شكوهبار به آن آويخته است. ]گفت: هان مژده! اين يك پسر است [كه به جاى آب از چاه بر آورده ام ]! و آنان او را بسان كالايى نهان داشتند [و از پى پدر ومادرش نرفتند]. و خدا به آنچه آنان انجام مى دادند دانا بود.

20 - و او را به بهايى ناچيز - به چند درهم - فروختند و در [فروش ]او بى رغبت بودند.

21 - و آن كس از [مردم ] مصر كه او را خريده بود، به زن خود گفت: [هان اى بانو] موقعيّت [و جايگاه ] او را گرامى دار، اميد كه براى ما سودى بخشد، يا او را به عنوان فرزندى براى خود برگزينيم. و ما به يوسف در آن سرزمين [و آن كاخ ]اين گونه موقعيت [و اقتدار معنوى ] بخشيديم [تا او را بلند آوازه ساخته ] و تا از تعبير خوابها به وى بياموزيم؛ و خدا [توانا و] بر كار خود چيره است، امّا بيشتر مردم نمى دانند.

22 - و هنگامى كه [يوسف ] به [اوج جوانى و] رشد [فكرى و جسمى ]خود رسيد، ما بينش و دانشى [گسترده و ژرف ] به او ارزانى داشتيم، و نيكوكاران را اين گونه پاداش مى دهيم.

نگرشى بر واژه ها

«وارد»: به كسى گفته مى شود كه پيشاپيش كاروان براى يافتن آب و آوردن آن مى رود.

«بضاعة»: كالا يا بخشى از مال كه براى تجارت به كار گرفته مى شود.

«بخس»: كم و ناچيز دادن حق ديگرى.

«ثوى»: جايگاه، قرارگاه.

«اشدّ»: اوج رشد و كمال.

تفسير

يوسف در اسارت پول پرستان

يوسف، پس از افكنده شدن به چاه، با ياد و نام بلند و آرامش بخش خدا دل را به ساحل اميد و آرامش راه نموده بود كه كاروانى از راه رسيد و در آن نزديكى براى استراحت بار افكند.

در اين مورد قرآن مى فرمايد:

وَجاءَتْ سَيَّارَةٌ

و كاروانى سر رسيد.

اين كاروان از مدين به سوى مصر روان بود، امّا راه خود را گم كرد و در بيراهه اى پيش رفت تا در كنار آن چاه منزل كرد.

چاه مورد اشاره، در بيابانى دور افتاده و بى آب و علف بود كه چوپانها و رهگذران، از آن آب بر مى گرفتند؛ و آب شور و تيره اى داشت كه پس از افتادن يوسف در آن، زلال و شيرين گرديد.

پاره اى نيز بر آنند كه اين چاه سر راه كاروانيان قرار داشت.

فَاَرْسَلُوا وارِدَهُمْ

پس كاروانيان آب آور خود را براى تهيه آب گسيل داشتند. پاره اى نام آن مرد را «مالك» گفته اند.

فَاَدْلى دَلْوَهُ

او دلو خود را به چاه افكند تا آب بيرون بكشد، كه ان كودك محبوب طناب دلو را گرفت، و هنگامى كه دلو بالا آمد، «مالك» پسرى زيبا و پرشكوه را ديد كه به جاى آب بالا آمده است.

پيامبر گرامى در وصف زيبايى چهره و سيرت يوسف فرمود: اُعطى يوسف شطر الحسن و النِّصف الاخر لسائر الناس.(243)

نيمى از زيبايى و جمال به يوسف ارزانى گرديد و نيم ديگر آن به همه مردم.

«كعب الاحبار» مى گويد: يوسف، چهره اى زيبا، موهاى پيچيده و جالب، چشمانى درشت و جذاب، اندامى بر افراشته و چهارشانه، كمرى باريك و پوستى سپيد و سيمايى درخشان داشت و به هنگام تبسّم نورى از دندانهايش برق مى زد، و زمانى كه سخن مى گفت شعاعى فروزان در گفتارش هويدا مى شد كه گويى از دندانهاى صدفى پيشين او زبانه مى كشيد.

او در زيبايى، وصف ناپذير و بسان روشنى و درخشندگى روز در برابر شب بود. او به زيبايىِ آغازين روزهاى آفرينش آدم، كه خدا از روح خود براو دميد و هنوز دچار لغزش نشده بود، شباهت داشت.

به باور پاره اى او اين زيبايى بى نظير را از مام بزرگ و پرفضيلت خويش «ساره» به ارث برده بود.

قالَ يا بُشْرى هذا غُلامٌ

به باور «قتاده» و «سدى» هنگامى كه آب آورِ كاروان، يوسف را ديد كه به دلو آويزان شده است، فرياد برآورد كه مژده! مژده! اين پسرى است كه به جاى آب از چاه بر آمده است. امّا «جبايى» بر آن است كه: او هنگامى كه ديد دلو سنگين است، نگاهى به چاه افكند و يوسف راديد و بى اختيار فرياد بر آورد كه مژده! مژده! و از پى فرياد او كاروانيان گرد آمدند و يوسف را از چاه بالا كشيدند.

وَاَسَرُّوهُ بِضاعَةً

به باور «مجاهد» و «سدى» منظور اين است كه: آن كسانى كه يوسف را پيدا كردند، از بيم آنكه مباد ديگر سوداگران خود را شريك بدانند، او را پنهان كردند و گفتند اين كالايى است كه به ما امانت داده اند تا براى صاحبانش بفروشيم.

امّا به باور «ابن عباس» منظور اين است كه برادران يوسف كه از دور مراقب اوضاع بودند با ديدن جريان پيش آمدند و برادرىِ خود را با آن كودك محبوب نهان داشته و به كاروانيان گفتند: اين كودك برده ماست كه گريخته و در اين چاه نهان شده است، و به يوسف نيز هشدار دادند كه اگر حقيقت را بگويد كشته خواهد شد؛ و او نيز از ترس لب فرو بست.

وَاللَّهُ عَليمٌ بِما يَعْمَلُونَ.

و خدا به آنچه برادران يوسف انجام مى دادند دانا بود.

سرانجام آن كودك محبوب به بهايى ناچيز معامله شد و كاروانيان او را به همراه خود به سوى مصر حركت دادند.

وَشَرَوْهُ بِثَمَنٍ بَخْسٍ

و او را به بهايى اندك و ناچيز فروختند.

به باور گروهى، از جمله «مقاتل»، «ضحّاك» و «سدى» منظور اين است كه او را به بهاى حرام فروختند؛ چرا كه بهاى انسان آزادى كه به ناروا فروخته شود، حرام و نامشروع است؛ و بدان دليل كه پول دريافت شده حرام و نامشروع بود و پول حرام نيز بى بركت است، از آن، به «ثمن بخس» تعبير شده است.

دَراهِمَ مَعْدُودَةٍ

به چند درهم فروختند.

و وصف درهمها با واژه «معدود»، نشانگر اندك بودن بهايى است كه در برابر يوسف دريافت داشتند.

گروهى از جمله «ابن مسعود»، «ابن عباس» و «سدى» مى گويند: در آن روزگار و آن جامعه «اوقيه» و فراتر از آن را به حساب مى آوردند و وزن مى كردند و كمتر از آن را وزن نمى كردند؛ و اين درهمها بيست درهم بود كه نصف «اوقيه» به حساب مى آمد، و به همين دليل از آن به «ثمن بخس» تعبير شده است.

از چهارمين امام نور آورده اند كه فرمود: برادران يوسف آن درهمها را ميان خود تقسيم كردند كه به هر كدام دو درهم رسيد. امّا از ديدگاه «مجاهد» آن درهمها بيست و دو درهم، به باور «عكرمه» چهل درهم، و طبق روايت رسيده از حضرت صادق عليه السلام هيجده درهم بود.

فروشندگان يوسف در مورد فروشنده، يا فروشندگان يوسف گفتگوست:

1 - گروهى از جمله «ابن عباس» و «مجاهد» آورده اند كه فروشندگان يوسف، برادران او بودند؛ چرا كه يكى از آنان در نزديكى چاه كمين كرده بود تا از آنچه بر سر آن كودك محبوب مى آيد، آگاه شود و ديگران را در جريان قرار دهد؛ و هنگامى كه ديد كاروانيان او را از چاه بيرون آوردند، او برادران را در جريان قرار داد، و از پى آن همگى به نزد «مالك»، كه آب آور كاروان بود و يوسف رااز چاه بيرون كشيده بود، رفتند و يوسف را به عنوان برده فرارى به او فروختند.

2 - امّا به باور «قتاده» همان كسانى كه يوسف را از چاه بيرون آورده بودند، او را به مصر بردند و در آنجا فروختند.

3 - «اصم» بر آن است كه: كسانى كه او را از چاه بيرون آوردند، وى را به كاروانيان فروختند؛ امّا به باور ما ديدگاه نخست بهتر به نظر مى رسد.

«ابوحمزه» در تفسير خود آورده است كه: بيرون آورندگان يوسف از چاه، تا زمانى كه آن كودك محبوب را به همراه خود داشتند، هماره در كارشان با خير و بركت رو به رو بودند و زمانى كه يوسف را فروختند، خير و بركت نيز از كار آنان رخت بر بست.

«مالك» هنگامى كه اين راز را دريافت، نزد يوسف آمد و گفت: خودت را به من معرّفى كن كه مهر تو بسان فرزندى در دلم جاى گرفته است. او خود را معرّفى كرد و «مالك» او را شناخت و از رويدادى كه براى او پيش آمده بود گريه كرد، و چون فرزندى نداشت از يوسف درخواست دعا كرد و آن حضرت نيز او را دعا كرد و خدا دعاى يوسف را در مورد او پذيرفت و به او بيست و چهار پسر ارزانى داشت.

وَكانوُا فيهِ مِنَ الزَّاهِدينَ.

در تفسير اين فراز ديدگاه ها متفاوت است:

1 - به باور برخى منظور اين است كه: آن كسانى كه او را خريدند، از خريدن او شادمان نبودند و به اين كار بى رغبت و بى شور وشوق به نظر مى رسيدند؛ چرا كه آنان در سيماى يوسف نشان آزادگان و اخلاق شايستگان و بزرگان را تماشا كردند و مى ترسيدند بر اثر خريدن و به بردگى بردن او، دچار گرفتارى و زيان گردند.

2 - امّا به باور برخى ديگر منظور اين است كه: آنان نسبت به خود يوسف بى رغبت بودند؛ چرا كه آنان او را براى تجارت و سود خريده بودند و نه براى خدمت به خودشان.

3 - از ديدگاه پاره اى منظور اين است كه: برادران يوسف كه او را به كاروانيان فروختند، نسبت به پول دريافتى علاقه اى نداشتند؛ چرا كه آنان اين كار را نه براى به دست آوردن پول، كه براى سر پوش نهادن بر كار ظالمانه خود انجام دادند، و تنها در اين انديشه بودند كه او را به سرزمينى دور دست تبعيد سازند تا رازشان فاش نگردد.

4 - و از ديدگاه پاره اى ديگر منظور اين است كه خريداران يوسف بدان دليل كه از موقعيت معنوى و مقام والاى او در بارگاه خدا آگاهى نداشتند، نسبت به او شور و علاقه اى نشان نمى دادند و او را گرامى نمى داشتند. به باور ما ديدگاه هاى چهارگانه اى كه گذشت با هم ناسازگار نيست و مى توان آيه را به همه اين مفاهيم و معانى تفسير كرد.

5 - و بعضى نيز بر اين باورند كه: فروشندگان يوسف در مصر، نسبت به پول دريافتى بى رغبت بودند؛ چرا كه آن را نه پول تجارت، كه پول گمشده اى مى ديدند كه آن را يافته و بدون رساندن به پدر و مادرش او را فروخته اند.

در ميان كاخ نشينان در اين آيات آفريدگار هستى در اشاره به سرنوشت يوسف پس از خريده شدن به وسيله عزيز مصر، مى فرمايد:

وَقالَ الَّذِى اشْتَريهُ مِنْ مِصْرَ لِاِمْرَأَتِهِ اَكْرِمى مَثْواهُ

و آن كس از مردم مصر كه يوسف را خريد، به زن خود گفت: مقام يوسف را گرامى دار و او را در موقعيت و جايگاه خوبى قرار ده و به او به چشم «برده» نگاه مكن.

خريدار يوسف، شخصى به نام «قطفير»، يا «اظفير» بود كه مرد شماره دوّم دولت مصر به شمار مى رفت. او خزانه دار پادشاه آن كشور و جانشين او و فرمانده سپاه وى بود و كسى كه اين پست هاى حسّاس را در آنجا به عهده مى گرفت، به او لقب بلند آوازه «عزيز» مى دادند. به همين جهت بود كه وقتى يوسف با تعبير خواب پادشاه آن كشور، خزانه دارى مصر را به عهده گرفت، اين لقب به او نيز داده شد.

«ابن عباس» در اين مورد مى گويد: «مالك بن زعر» يوسف را به چهل دينار پول و يك جفت كفش و دو جامه سپيد به عزيز مصر فروخت.

و «وهب» مى گويد: يوسف را براى فروش به بازار مصر آوردند و خريداران همچنان بهاى او را بالا مى بردند، تا زمانى كه او را به برابر وزنش از پول و مشك و حرير فروختند و عزيز مصر او را به اين بها خريدارى كرد و او را نزد همسرش كه نامش «راعيل» و لقب او «زليخا» بود، آورد و به او سفارش كرد كه مقام يوسف را گرامى دارد.

عَسى اَنْ يَّنْفَعَنا

اميد كه او را به قيمت هنگفت بفروشيم و سودى سرشار ببريم.

اَوْ نَتَّخِذَهُ وَلَداً

يا او را به فرزندى بگيريم؛ چرا كه او فرزند نداشت.

عزيز مصر هنگامى در مورد يوسف چنين گفت كه او را در زيبايى و خرد و هوشمندى و تدبير در كارها نوجوانى آراسته وشايسته ديد.

همان گونه كه گذشت «عزيز» مرد شماره دوّم رژيم مصر بود و پادشاه آن كشور «ريّان» نام داشت كه تا اقتدار ظاهرى و فرمانروايى يوسف زنده ماند، يوسف او را به توحيد گرايى و يكتا پرستى فرا خواند و وى ايمان به خدا آورد و دين و آيين يوسف را برگزيد. پس از او فردى به نام «قابوس» به سلطنت رسيد كه دعوت يوسف را كه در آن هنگام عزيز مصر بود نپذيرفت و به دين و آيين او ايمان نياورد. امّا به باور گروهى از جمله «ابن عباس»، عزيز مصر همان پادشاه كشور بود؛ و از حضرت سجّادعليه السلام نيز اين گونه روايت شده است.

وَكَذلِكَ مَكَّنَّا لِيُوسُفَ فِى الْاَرْضِ

و ما همان گونه كه يوسف را از نعمت سلامتى بهره ور نموده و از چاه نجاتش داديم، درست همان گونه او را در آن سرزمين اقتدار و امكانات بخشيديم، به اين ترتيب كه دل عزيز مصر را نسبت به او مهربان ساختيم، تا بدين وسيله در همان كشور پهناورى كه عزيز فرمانروا بود، او نيز به فرمانروايى و اقتدار رسيد.

وَلِنُعَلِّمَهُ مِنْ تَأْويلِ الْاَحاديثِ

و چنين كرديم تا تعبير خوابها را به او بياموزيم.

وَاللَّهُ غالِبٌ عَلى اَمْرِهِ

و خدا بر كار يوسف چيره بود كه از او حراست كند و به او روزى دهد و او را به مقام والاى رسالت و نبوت و اقتدار و فرمانروايى عادلانه برساند.

پاره اى از مفسّران، ضمير را به واژه مقدّس «الله» برگردانده اند كه در آن صورت مفهوم آيه اين است: و خدا بر كار خود و تدبير هستى چيره است و چيزى نمى تواند مانع اراده او گردد.

وَلكِنَّ اَكْثَرَ النَّاسِ لايَعْلَمُونَ.

امّا بيشتر مردم اين حقيقت را نمى دانند.

به باور پاره اى منظور اين است كه: امّا بيشتر مردم نمى دانند كه خدا فرجام شكوهبار كار يوسف را به كجا هدايت مى كند و او را به چه جايگاه والايى اوج مى بخشد.

در ادامه سخن در اين مورد، در اين آيه شريفه به چگونگى ارزانى شدن نعمت گرانبهاى بينش و دانش و مقام پرفراز رسالت و نبوت به يوسف پرداخته و مى فرمايد:

وَلَمَّا بَلَغَ اَشُدَّهُ

و هنگامى كه يوسف به اوج جوانى و اقتدار و رشد و شكوفايى فكرى رسيد ...

«ابن عباس» بر آن است كه واژه «اشدّ» را به دوران هيجده تا سى سالگى عمر انسان مى گويند، امّا به باور پاره اى به چهل سالگى گفته مى شود.

به باور بيشتر مفسّران، اوج رشد و شكوفايى زندگى انسان زمانى است كه به مرز شصت سالگى مى رسد؛ و روايتى نيز اين ديدگاه را تأييد مى كند كه مى فرمايد: به كسى كه خدا شصت سال زندگى و عمر ارزانى داشت، حجّت خود را بر او تمام كرده است. امّابه باور گروهى ديگر آغاز چنين دورانى از سى يا بيست سالگى است.

اتَيْناهُ حُكْماً وَعِلْماً

و هنگامى كه يوسف به اوج جوانى و اقتدار رسيد، به او بينشى ژرف و دانشى گسترده ارزانى داشتيم.

به باور «على بن عيسى» منظور از واژه «حكمت»، آن گفتار عادلانه و برازنده اى است كه به سوى فرزانگى فرا مى خواند؛ و منظور از واژه «علم» بيان هر پديده و رويداد و واقعيتى است، به همان گونه كه هست و در دل اثر مى گذارد.

امّا به باور «ابن عباس» منظور از «حكمت» مقام والاى وحى و رسالت است و منظور از دانش، دانش دين و مقررات آن.

از ديدگاه پاره اى منظور از واژه «حكم»، نه حكمت و فرزانگى، بلكه قضاوت و داورى است و منظور از واژه «علم» نيز آگاهى به مصالح مردم و راه هاى آن است؛ چرا كه مردم هنگامى كه براى داورى در موضوعى نزد عزيز مصر مى رفتند، او آن كار را به يوسف واگذار مى كرد، چون به خردِ سرشار و دانش بسيار ودرايت و ديدگاه دقيق او در داورى آگاه بود و به آن ايمان داشت. و از ديدگاه پاره اى ديگر منظور از «علم» آگاهى به دين و مقررات آن، و منظور از «حكم» پياده كردن دين و عمل به آن درميدان زندگى است.

وَكَذلِكَ نَجْزِى الْمُحْسِنينَ.

و همان گونه كه به يوسف در برابر شكيبايى و پايداريش پاداش پرشكوه ارزانى داشتيم، درست همان گونه به هركسى كه كار نيك انجام دهد و فرمانبردارى خدا پيشه سازد، پاداش بزرگ ارزانى خواهيم داشت.

«ضحاك» مى گويد: نيكوكاران، همان شكيبايان در برابر رنجها و مصيبت هايند،

امّا «ابن عباس» بر آن است كه منظور مردم با ايمان و شايسته كردارند.

و «ابن جريح» مى گويد: منظور اين است كه: همان گونه كه در مورد يوسف رفتار كرديم و پس از شكيبايى اش در برابر رنجها و گرفتاريها به او اقتدار و فرمانروايى داديم، با تو نيز اى محمدصلى الله عليه وآله وسلم همين گونه رفتار خواهيم كرد.