تفسير مجمع البيان جلد ۲۰

امين الاسلام طبرسي
ترجمه : علي کرمي

- ۵ -


/ سوره قصص / آيه هاى 25 - 21

21 . فَخَرَجَ مِنْها خائِفاً يَتَرَقَّبُ قالَ رَبِّ نَجِّنِي مِنَ الْقَوْمِ الظَّالِمِينَ.

22 . وَ لَمَّا تَوَجَّهَ تِلْقاءَ مَدْيَنَ قالَ عَسى رَبِّي أَنْ يَهْدِيَنِي سَواءَ السَّبِيلِ.

23 . وَ لَمَّا وَرَدَ ماءَ مَدْيَنَ وَجَدَ عَلَيْهِ أُمَّةً مِنَ النَّاسِ يَسْقُونَ وَ وَجَدَ مِنْ دُونِهِمُ امْرَأَتَيْنِ تَذُودانِ قالَ ما خَطْبُكُما قالَتا لا نَسْقِي حَتَّى يُصْدِرَ الرِّعاءُ وَ أَبُونا شَيْخٌ كَبِيرٌ.

24 . فَسَقى لَهُما ثُمَّ تَوَلَّى إِلَى الظِّلِّ فَقالَ رَبِّ إِنِّي لِما أَنْزَلْتَ إِلَيَّ مِنْ خَيْرٍ فَقِيرٌ.

25 . فَجاءَتْهُ إِحْداهُما تَمْشِي عَلَى اسْتِحْياءٍ قالَتْ إِنَّ أَبِي يَدْعُوكَ لِيَجْزِيَكَ أَجْرَ ما سَقَيْتَ لَنا فَلَمَّا جاءَهُ وَ قَصَّ عَلَيْهِ الْقَصَصَ قالَ لا تَخَفْ نَجَوْتَ مِنَ الْقَوْمِ الظَّالِمِينَ.

ترجمه

21 - پس [موسى ] هراسان و نگران از آنجا بيرون رفت [در حالى كه نيايشگرانه مى ] گفت: پروردگارا، مرا از [شرارت ] گروه بيدادگران نجات بخش!

22 - و هنگامى كه به سوى [شهر] مدين روى نهاد، گفت: اميد كه پروردگارم مرا به راه راست راه نمايد.

23 - و هنگامى كه به آب مدين رسيد، گروهى از مردم را بر [گرد ]آن يافت كه [گوسفندان خود را] آب مى دادند، و پايين تر از آنان دو زن را يافت كه [گوسفندان خود را از نزديك شدن به آب ]باز مى داشتند. [موسى به آن دو] گفت: هدف شما [از اين كار ]چيست؟ گفتند: ما [به گوسفندان خود] آب نمى دهيم تا شبان ها [گوسفندان شان را] برگردانند [و بروند و آن گاه آب مى دهيم ]؛ و [ما بدان جهت خود از پى گوسفندان مان آمده ايم كه ] پدرمان پيرى كهنسال است.

24 - آن گاه [بود كه موسى به انگيزه بشر دوستى و انجام كارى خدا پسندانه گوسفندان آنان را] برايشان آب داد، آن گاه به سوى سايه بازگشت و گفت: پروردگارا، به يقين من به هر نعمتى كه به سويم فرو فرستى نيازمندم.

52 - پس [از ساعتى كه از رفتن آن دو گذشت ] يكى از آن دو زن - در حالى كه با نهايت حيا [و وقار] گام برمى داشت - نزد وى آمد [و] گفت: [هان اى موسى!] پدرم تو را مى خواهد تا به تو به پاداش آب دادن [گوسفندان ] براى ما، مزد دهد، پس هنگامى كه [موسى ] نزد وى آمد و سرگذشت [عجيب خود] را براى او بازگو كرد، [شعيبِ پيامبر] فرمود: [هان اى موسى!] نترس! كه از [شرارت ] گروه بيدادگران نجات يافته اى!

نگرشى بر واژه ها

«تلقاء»: اين واژه به مفهوم جانب، طرف و سوى آمده است، از اين رو هنگامى كه گفته مى شود: «تلقاء شيى ء»، منظور جانب و طرف آن است.

«سواء السّبيل»: وسط راه. پاره اى هم آن را به راه راست معنا كرده اند.

«تذودان»: باز مى داشتند و جلوگيرى مى كردند.

«خطب»: كار حساس و مهمّ.

«رعاء»: اين واژه جمع «راعى» مى باشد كه به مفهوم شبان آمده است و جمع آن هم شبان ها مى شود.

تفسير - هجرت تاريخى موسى به سوى «مدين»

در اين آيات فرازِ درس آموزِ ديگرى از سرگذشت موسى و هجرت او از سرزمين استبدادزده فرعون به سوى «مدين» به تابلو مى رود، و در نخستين آيه مورد بحث مى فرمايد:

فَخَرَجَ مِنْها خائِفاً يَتَرَقَّبُ

پس موسى ترسان و نگران و در حالى كه در انتظار رويدادى جديد بود، از مصر بيرون رفت، چرا كه از سويى نگران جان و امنيّت و آزادى خويش بود - كه در خطر كشته شدن و يا دستگيرى قرار داشت - و از دگر سو هر لحظه در انتظار رسيدن نيروهاى سركوبگر فرعون به سر مى برد كه طبق گزارش رسيده در راه بودند.

قالَ رَبِّ نَجِّنِي مِنَ الْقَوْمِ الظَّالِمِينَ.

و در همان شرايط حساس دل با خدا داشت و نيايشگرانه مى گفت: پروردگارا، مرا از گزند بيدادگران و شرارت خودكامگان نجات بخش!

«ابن عباس» در اين مورد مى گويد: موسى در حالى كه به راه آشنا نبود، در پرتو اميد به لطف پروردگار راه «مدين» را در پيش گرفت. او نه غذايى به همراه داشت و نه آبى و در مسير خويش از آب چشمه ساران نوشيد و از گل و گياه بيابان خورد و راه را بطور خستگى ناپذير پيمود تا به «مدين» رسيد و در آنجا در آزادى و امنيّت اقامت گزيد.

در دوّمين آيه مورد بحث مى فرمايد:

وَ لَمَّا تَوَجَّهَ تِلْقاءَ مَدْيَنَ قالَ عَسى رَبِّي أَنْ يَهْدِيَنِي سَواءَ السَّبِيلِ.

و هنگامى كه به سوى شهر مدين - كه از مصر تا آنجا هشت روز راه بود - رو نهاد، از آنجايى كه به راه آشنا نبود گفت: اميد كه پروردگارم مرا به راه درست، راه نمايد، و از سرگردانى و گمشدن در بيابان ها، خودش حافظ و راهنمايم باشد.

برخى آورده اند كه آن حضرت خودش نمى دانست كه به كجا مى رود بلكه راهى را در پيش گرفت و با توكّل به خدا رفت و از «مدين» سر در آورد.

در اين مورد «عكرمه» آورده است كه: وقتى موسى از شهر بيرون آمد، بر سر چهار راهى قرار گرفت كه هر يك به جايى مى رفت. او به آن راه ها آشنا نبود و نمى دانست كه كدامين راه را برگزيند تا زودتر خود را نجات داده و به نقطه امنى برسد؛ از اين رو خود را به خداى پرمهر سپرد و از بارگاه او خواست تا او را به راهى كه خود مى پسندد و به هدف مى رسد، راه نمايى كند؛ و خدا نيز دعاى او را پذيرفت و ضمن نجات او از شرارت ديو استبداد و گزند آن، او را به جايى خوب راه نمود.

برخى آورده اند كه پس از دعاى موسى فرشته اى كه سوار بر مركب بود و بزغاله اى نيز با خود مى برد، از راه رسيد و او را به سوى «مدين» برد.

«سعيد بن جبير» مى گويد: آن حضرت پاپوش و كفش بيابان به همراه نداشت، از اين رو تا به مدين رسيد پاهايش پوست انداخت.

در سومين آيه مورد بحث مى فرمايد:

وَ لَمَّا وَرَدَ ماءَ مَدْيَنَ وَجَدَ عَلَيْهِ أُمَّةً مِنَ النَّاسِ يَسْقُونَ

هنگامى كه به مدين و بر سر چاه هاى آنجا رسيد گروهى از چوپان ها را نگريست كه گوسفندان خود را آب مى دادند.

وَ وَجَدَ مِنْ دُونِهِمُ امْرَأَتَيْنِ تَذُودانِ

و پايين تر از آنان، دو بانوى با شخصيت و با وقار و خوش فكر را ديد كه گوسفندان شان را از نزديك شدن به آب باز مى داشتند.

به باور برخى منظور اين است كه: ديگران را از نزديك شدن به گوسفندان شان باز مى داشتند.

و به باور برخى ديگر، گوسفندان خود را از مخلوط شدن به ديگر گلّه ها باز مى داشتند.

قالَ ما خَطْبُكُما

موسى از آنان پرسيد، شما چرا گوسفندانتان را آب نمى دهيد؟ پس كار شما چيست؟

قالَتا لا نَسْقِي حَتَّى يُصْدِرَ الرِّعاءُ

آن دو گفتند: ما گوسفندان مان را آب نخواهيم داد تا شبان ها همه بروند و دام هاى خود را از اينجا بيرون برند و خلوت شود، و آن گاه ما از بازمانده آب در حوضچه ها بهره مى بريم و گوسفندانمان را بدان وسيله سيراب مى سازيم، چرا كه ما توان كشيدن آب از چاه ها را نداريم.

وَ أَبُونا شَيْخٌ كَبِيرٌ.

و پدرمان نيز پيرى كهنسال و باز نشسته است و نمى تواند اين كار سنگين را انجام دهد.

آرى، به همين جهت ما خود ناگزير شده ايم كه براى سيراب ساختن گوسفندان مان بياييم. و بدين سان با درايت و هوشمندى از او خواستند به آنان كمك كند.

به باور پاره اى آنان در انديشه روشن ساختن اين نكته بودند كه چرا خود از پى گوسفندان آمده اند.

فَسَقى لَهُما

پس موسى گوسفندان آنان را آب داد.

منظور اين است كه او پيش رفت و با كنار زدن شبان ها گوسفندان آن دو دختر با شخصيت را سيراب كرد.

پاره اى آورده اند كه: آن حضرت به يكى از چاه ها نزديك شد و تخته سنگ بزرگى را كه ده نفر به سختى مى توانستند جا به جا كنند، به تنهايى كنار نهاد و دلو بزرگى كه دو نفر به وسيله آن با كمك يكديگر آب مى كشيدند، از آنان گرفت و به تنهايى به آب دادن گوسفندان آن دو زن پرداخت.

ثُمَّ تَوَلَّى إِلَى الظِّلِ

و پس از پايان كار، در حالى كه سخت گرسنه بود، براى استراحت به سايه درختى پناه برد.

فَقالَ رَبِّ إِنِّي لِما أَنْزَلْتَ إِلَيَّ مِنْ خَيْرٍ فَقِيرٌ.

و نيايشگرانه رو به بارگاه خدا آورد و گفت: پروردگارا، راستى كه من به هر نعمتى كه برايم فرو فرستى سخت نيازمندم.

«ابن عباس» مى گويد: اين پيامبر بزرگ را بنگريد كه از شرارت ظالمان آواره شده و از بارگاه خدا تقاضاى تكّه نانى مى كند!

اميرمؤمنان بر آن است كه: موسى از خداى خويش نان و غذايى براى خوردن مى خواست، چرا كه در آن مدّت چندان گياه بيابان خورده بود كه از شدّت لاغرى، سبزى گياهان از پوست شكمش هويدا بود.

آن دو دختر، آن روز زودتر از هر روزِ ديگر به خانه و نزد پدر بزرگوار خويش باز گشتند، و چون پدر از زود آمدن آنان تعجّب كرده بود، جريان را به او باز گفتند؛ و پدر فرزانه به يكى از آن دو دستور داد تا موسى را فراخواند، و دخترِ بزرگتر شعيب براى رساندن پيام پدر و دعوت موسى نزد او رفت.

در آخرين آيه مورد بحث مى فرمايد:

فَجاءَتْهُ إِحْداهُما تَمْشِي عَلَى اسْتِحْياءٍ

يكى از آن دو به رسم زنان پاكدامن و با وقار، در اوج حيا و شرم نزد موسى آمد.

برخى آورده اند كه: او چهره اش را با آستين پوشانده بود.

و برخى گفته اند: او به گونه اى آراسته به حيا بود كه دوست نداشت جلو چشم مردى بيگانه راه برود و بدون احساس ضرورت با او سخن گويد.

قالَتْ إِنَّ أَبِي يَدْعُوكَ لِيَجْزِيَكَ أَجْرَ ما سَقَيْتَ لَنا

او هنگامى كه رسيد، گفت: پدرم شما را فرا مى خواند تا پاداش كارتان را كه گوسفندان مان را آب دادى به شما بدهد.

بيشتر مفسران بر اين عقيده اند كه نام پدر آن دختر كه موسى را به سوى پدرش فراخواند، شعيب بود، امّا به باور برخى - از جمله «سعيد بن جبير» - پدر اين دختر برادر زاده شعيب بود نه خود او، چرا كه شعيب پيش از اين رويداد، جهان را بدرود گفته و ميان مقام و زمزم به خاك سپرده شده بود.

پاره اى نام پدر اين دختر را «يثرون» گفته اند، و پاره اى ديگر بر آنند كه «يثروب» نام داشت؛ و برخى نيز بر اين عقيده اند كه نام واقعى و اصلى «شعيب» همان «يثروب» است، چرا كه شعيب ترجمه عربى آن است.

«ابو حازم» مى گويد: هنگامى كه او به موسى گفت، پدرش مى خواهد مزد كارش را بدهد، آن حضرت خوشش نيامد و بر آن شد كه نرود، امّا از آنجايى كه در آن شهر ناآشنا بود بناگزير دعوت را پذيرفت و رفت تا شب را در آن بيابان و در خطر جانوران درنده نماند.

به هر حال آن دختر به عنوان راهنما حركت كرد و موسى نيز از پى او روان گرديد، امّا از آنجايى كه باد مى وزيد و لباس آن بانو را جا بجا مى كرد و ممكن بود شدت وزش باد لباس را از سر و چهره و يا بدن او كنار زند و چشم موسى بر بدن او بيفتد، از او خواست تا پشت سر موسى حركت كند و هر كجا لازم است او را راهنمايى كند.

هنگامى كه موسى به خانه «شعيب» رسيد، غروب افتاب و وقت شام خوردن بود. صاحبخانه او را به شام دعوت كرد، امّا وى گفت: به خدا پناه مى برم!

«شعيب» گفت: چرا؟ آيا گرسنه نيستى؟

گفت چرا، امّا مى ترسم كه اين شام مزد كارم به حساب آيد و من از خاندانى هستم كه در برابر كارِ آخرت مزد نمى گيرند.

«شعيب» گفت: جوان! به خداى سوگند شيوه من و پدران و نياكانم، گرامى داشتن ميهمان است و ما هماره غذاى خود را با ميهمان مى خوريم. موسى پذيرفت و شام را در خانه او صرف كرد.

فَلَمَّا جاءَهُ وَ قَصَّ عَلَيْهِ الْقَصَصَ قالَ لا تَخَفْ نَجَوْتَ مِنَ الْقَوْمِ الظَّالِمِينَ.

پس هنگامى كه موسى نزد شعيب آمد و سرگذشت خويش را براى او بازگفت و او را از هجرت و گرفتارى خويش آگاه ساخت، آن مرد خدا به موسى اميد بخشيد و گفت: هان اى موسى نترس و نگرانى به دل راه مده كه از شرارت و گزند فرعون و فرعونيان برترى جو و انحصارگر رهيده اى، چرا كه اينجا سرزمين ماست و سرزمين ما در قلمرو استبداد فرعون نيست.

/ سوره قصص / آيه هاى 30 - 26

26 . قالَتْ إِحْداهُما يا أَبَتِ اسْتَأْجِرْهُ إِنَّ خَيْرَ مَنِ اسْتَأْجَرْتَ الْقَوِيُّ الْأَمِينُ.

27 . قالَ إِنِّي أُرِيدُ أَنْ أُنْكِحَكَ إِحْدَى ابْنَتَيَّ هاتَيْنِ عَلى أَنْ تَأْجُرَنِي ثَمانِيَ حِجَجٍ فَإِنْ أَتْمَمْتَ عَشْراً فَمِنْ عِنْدِكَ وَ ما أُرِيدُ أَنْ أَشُقَّ عَلَيْكَ سَتَجِدُنِي إِنْ شاءَ اللَّهُ مِنَ الصَّالِحِينَ.

28 . قالَ ذلِكَ بَيْنِي وَ بَيْنَكَ أَيَّمَا الْأَجَلَيْنِ قَضَيْتُ فَلا عُدْوانَ عَلَيَّ وَ اللَّهُ عَلى ما نَقُولُ وَكِيلٌ.

29 . فَلَمَّا قَضى مُوسَى الْأَجَلَ وَ سارَ بِأَهْلِهِ آنَسَ مِنْ جانِبِ الطُّورِ ناراً قالَ لِأَهْلِهِ امْكُثُوا إِنِّي آنَسْتُ ناراً لَعَلِّي آتِيكُمْ مِنْها بِخَبَرٍ أَوْ جَذْوَةٍ مِنَ النَّارِ لَعَلَّكُمْ تَصْطَلُونَ.

30 . فَلَمَّا أَتاها نُودِيَ مِنْ شاطِئِ الْوادِ الْأَيْمَنِ فِي الْبُقْعَةِ الْمُبارَكَةِ مِنَ الشَّجَرَةِ أَنْ يا مُوسى إِنِّي أَنَا اللَّهُ رَبُّ الْعالَمِينَ.

ترجمه

26 - يكى از آن دو [دختر] گفت: هان اى پدر! او را به خدمت فراخوان، چرا كه [در اين صورت ] بهترين كسى را كه به كار فرا مى خوانى، آن كسى است كه [هم ] توانمند است و [هم ]درستكار [و امانتدار].

27 - [شعيب رو به موسى نمود و] گفت: [هان اى جوان!] من مى خواهم يكى از دو دخترم را به ازدواج تو در آورم، بر اين اساس كه هشت سال در استخدام من باشى [و در امور كشاورزى و دامدارى برايم كاركنى ]؛ و اگر ده [سال ] را تمام گردانى [و بخواهى دوران همكارى را دو سال افزون سازى ] اختيار با تو است، و من نمى خواهم بر تو سخت گيرم، بخواست خدا مرا از شايستگان [و شايسته كرداران ] خواهى يافت.

28 - [موسى ] گفت: اين است [پيمان نامه ] ميان من و تو، هر يك از اين مدت را به پايان بردم، هيچ [ادعا و] ستمى بر من روا نباشد، و خدا بر آنچه مى گوييم [و عهد مى بنديم ] وكيل است.

29 - پس هنگامى كه موسى آن مدت را به پايان برد و با خانواده اش [به سوى زادگاهش ] روان گرديد، [در ميان راه ] از سوى [كوه ]طور [شعله هاى ] آتشى را ديد. [او] به خانواده اش گفت: [اندكى در اينجا] درنگ كنيد كه من آتشى ديدم، [به همين جهت مى روم تا] شايد براى شما از [پيرامون ] آن خبرى بياورم يا اخگرى از آن آتش، باشد كه [به وسيله آن ] گرم شويد.

30 - و چون به سراغ آن [آتش ] آمد، از كرانه راست درّه، در آن سرزمين مبارك، از ميان آن درخت [اسرارآميز] به او نداد داده شد كه: هان اى موسى! منم، من، خداوند [يكتا و بى همتا]، پروردگار جهانيان.

نگرشى بر واژه ها

«حجج»: اين واژه جمع «حجة» به مفهوم يك سال و سالها آمده است.

«جذوة»: به مفهوم پاره اى از آتش، يا به باور برخى قطعه درشتى از هيزم شعله ور است كه آتش به همراه دارد.

«شاطى ء»: كرانه، ساحل، و سمت و طرف هم آمده است.

«وادى»: درّه.

«ايمن»: طرف راست.

«بقعة»: قطعه اى مشخّص و معلوم از زمين.

تفسير - موسى و تشكيل خانواده

در اين آيات فرازِ ديگرى از داستان درس آموز موسى - كه عبارت از: ماندگار شدن او براى مدتى در مدين،

تشكيل خانه و خانواده،

تنظيم قرارداد كار براى اين مدت، و سرانجام حركت او به سوى مصر - به تابلو مى رود.

در نخستين آيه مورد بحث در اين مورد مى فرمايد:

قالَتْ إِحْداهُما يا أَبَتِ اسْتَأْجِرْهُ

پس از ورود موسى به خانه حضرت شعيب و روشن شدن شرايط و موقعيت و رشد فكرى و ويژگى هاى اخلاقى و انسانى او، يكى از دو دختر آن پيامبر بزرگ خدا، «شعيب» كه نامش «صفوره» بود رو به پدر كرد و گفت: پدرجان اين انسان شايسته كردار را براى اداره كارهايت به كار دعوت كن!

به باور برخى از مفسّران نام دختر كوچك «شعيب»، «ليا» و به باور برخى ديگر «صفيراء» بود.

و از ديدگاه پاره اى ديگر نام دختر بزرگ او نيز «صفراء» بود، گرچه برخى هم «صفوره» خوانده اند.

إِنَّ خَيْرَ مَنِ اسْتَأْجَرْتَ الْقَوِيُّ الْأَمِينُ.

آرى، پدر جان! او را به كار استخدام نما، چرا كه بهترين كسى كه به كار دعوت مى كنى، فردى است كه درستكار و توانا باشد و اين جوان از اين دو ويژگى برخوردار است.

هنگامى كه دختر «شعيب» از كارايى و امانتدارى «موسى» سخن گفت، پدرش پرسيد: دخترم از كجا دريافتى كه او اين گونه است؟

او پاسخ داد: امّا توانمندى و كارايى او را از آنجا دريافتم كه سنگ بزرگ دهانه چاه را، كه ده نفر جابجا مى كنند، خودش به تنهايى برداشت و كنارى نهاد؛ و درستكارى و امانتدارى او را نيز از آنجا دريافتم كه وقتى از سوى شما براى دعوت او رفتم، به هنگام آمدن از آنجايى كه باد مى وزيد و لباس انسان را جابجا مى كرد، او خوش نداشت كه باد لباس هاى مرا جا به جا كند و قامت مرا بنگرد، به همين جهت از من خواست از پى او حركت كنم و هر كجا لازم است از پشت سر وى راه خانه را به او بنمايانم.

و اينجا بود كه اين دو نكته مهمّ در مورد موسى علاقه «شعيب» را نسبت به او افزود.

در دومين آيه مورد بحث مى فرمايد:

قالَ إِنِّي أُرِيدُ أَنْ أُنْكِحَكَ إِحْدَى ابْنَتَيَّ هاتَيْنِ عَلى أَنْ تَأْجُرَنِي ثَمانِيَ حِجَجٍ

«شعيب» رو به موسى كرد و فرمود: من مى خواهم يكى از دو دخترم را به همسرى تو درآورم، بر اين اساس كه هشت سال براى من كار كنى و امور اقتصادى و دامدارى و كشاورزى مرا اداره كنى.

فَإِنْ أَتْمَمْتَ عَشْراً فَمِنْ عِنْدِكَ

و اگر اين هشت سال را به ده سال برسانى و ده سال تمام برايم كار كنى، اين ديگر لطف و مهرى است از سوى خودت، امّا آن دو سال واجب نيست.

به باور پاره اى منظور اين است كه: در برابر كارت پاداش و مزدى كه من به تو مى دهم، اين است كه يكى از دو دخترم را به همسرى تو بر مى گزينم.

و پس از اين گفتگو، موسى را براى اداره امور خويش به خدمت گرفت و دخترش را نيز با شرايطى ساده و انسانى و مبلغى آسان و ناچيز - كه به عنوان مهريه مقرر شد - به همسرى موسى در آورد و نه اينكه هشت سال خدمت مهريه دختر باشد.

با اين بيان مهريه دختر مبلغى ساده و ناچيز بود و اين هشت سال كار، شرط ضمن عقد بود كه از ديدگاه مذهب «ابوحنيفه» درست است، امّا با ظاهر آيه سازگار به نظر نمى رسد و همان ديدگاه نخست با ظاهر آيه سازگارتر است.

وَ ما أُرِيدُ أَنْ أَشُقَّ عَلَيْكَ

و من نمى خواهم در اين مدت خدمت بر تو سخت گيرم و جز همان كارى كه مقرر شده است كار ديگرى بر عهده ات گذارم.

به باور پاره اى منظور اين است كه: و من نمى خواهم بر تو سخت گيرم كه به جاى هشت سال، ده سال خدمت كنى.

سَتَجِدُنِي إِنْ شاءَ اللَّهُ مِنَ الصَّالِحِينَ.

به خواست خدا از من صفا و دوستى و رعايت عهد و پيمان و شايسته كردارى خواهد ديد.

منظور او اين بود كه: اگر خدا به من عمرى دهد و زنده ام بدارد، از من جز خوبى نخواهى ديد. و اين سخن ظريف بدان جهت است كه همه چيز به دست تواناى اوست و ممكن است خدا عمر او را به پايان برد و به او فرصت و توفيق ندهد تا شايسته كردارى و صفاى خويشتن را به او نشان دهد.

پاره اى در اين مورد آورده اند كه: «شعيب» به «موسى» گفت: نخستين نشان شايسته كردارى اين باشد كه از اين پس هر بره اى از گوسفندان من به وجود آمد، اگر داراى نقش و نگار و رنگى جز نقش و رنگ مادرش بود، از آنِ تو باشد، و خدا در خواب به موسى عليه السلام الهام فرمود تا عصاى ويژه اش را به سبكى خاصّى در آب افكند، و او چنين كرد و به خواست خدا همه برّه ها در آن سال به رنگ دلخواه موسى زاده شدند.

و پاره اى ديگر آورده اند كه: او به موسى گفت كه در سال اول خدمت، هر برّه اى با سر مشكى و پيكرى سفيد زاده شد، از آنِ تو و بقيه از آن من باشد، و عجيب بود كه همه آنها به صورتى زاده شدند كه از آن موسى گردند.

از ششمين امام راستين پرسيدند: كدامين دختر «شعيب» به دستور پدر براى دعوت موسى به سوى او رفت؟

آن حضرت فرمودند: همان دخترى كه سرانجام به همسرى او برگزيده شد. قال التى تزوّج بها.

و پرسيدند: موسى كداميك از دو مدت خدمت را به انجام رسانيد؟

حضرت فرمود: مدت ده سال كه بيشتر و كامل تر بود. قال اوفاهما و أبعدهما عشر سنين.

پرسيدند: آن حضرت پيش از پايان خدمت با همسرش عروسى كرد يا پس از آن؟

حضرت فرمود: پيش از پايان مدت خدمت. قال قبل أن ينقضى.(145)

پرسيدند: آيا مردى مى تواند با دخترى ازدواج كند و با پدرش عهد بندد كه دو ماه بر او خدمت كند و كارى مشخّص را به انجام رساند؟

پاسخ فرمودند: از آنجايى كه موسى مى دانست كه اين شرط را به انجام مى رساند درست بود.

پرسيدند: از كجا مى دانست؟

فرمود: او آگاهى داشت كه به خواست خدا افزون بر آن هم زنده مى ماند و شرط خود را جامه عمل مى پوشاند.

در سومين آيه مورد بحث مى فرمايد:

قالَ ذلِكَ بَيْنِي وَ بَيْنَكَ

«موسى» رو به «شعيب» كرد و گفت: آنچه بر اساس اين قرارداد و پيمان بر عهده من است، به خواست خدا به شايستگى به انجام مى رسانم و آنچه شما وعده كرده اى كه در برابر آن به من بدهى، آن هم پاداش من باشد.

آن گاه افزود:

أَيَّمَا الْأَجَلَيْنِ قَضَيْتُ فَلا عُدْوانَ عَلَيَ

البته من هر يك از دو مدت را به انجام رساندم و هشت يا ده سال خدمت كردم، انتخاب با من باشد و چنان نباشد كه بر من ستمى روا گردد و مجبور شوم كه بيش از آن خدمت كنم.

وَ اللَّهُ عَلى ما نَقُولُ وَكِيلٌ.

و خداى يكتا بر آنچه مى گوييم ميان من و شما وكيل و گواه باشد.

و بدين سان موسى به خانه و كاشانه و زن و زندگى و آسايش و آرامش و آزادى و امنيت رسيد!

در چهارمين آيه مورد بحث در ترسيم فرازِ درس آموز ديگرى از سرگذشت الهام بخش «موسى» مى فرمايد:

فَلَمَّا قَضى مُوسَى الْأَجَلَ

پس هنگامى كه موسى مدت ده سال را به پايان برد...

از پيامبر گرامى پرسيدند كه اى پيامبر خدا! موسى كداميك از دو مدت را به انجام رسانيد، هشت سال، يا ده سال را؟

آن حضرت فرمود: كاملترين و بهترين مدت را. قال اوفاهما...(146)

و نيز «ابوذر غفارى» آورده است كه پيامبر فرمود: هرگاه از تو در مورد اين دو مدّت از خدمتِ موسى پرسيدند، در پاسخ بگو: او مدت بهتر و كامل تر را به انجام رسانيد، و اگر پرسيدند كه او با كدامين دختر شعيب پيمان زندگى خانوادگى بست، بگو با دختر كوچكتر، و همو بود كه به پدرش گفت: هان اى پدر! اين جوان را استخدام كن كه جوانى توانمند و امانتدار است.

وَ سارَ بِأَهْلِهِ آنَسَ مِنْ جانِبِ الطُّورِ ناراً

در آيه مباركه چيزى حذف شده و در حقيقت اين گونه است كه: پس هنگامى كه موسى مدت خدمت را به انجام رساند و همسر خويش را با خود برداشت و حركت كرد، در ميان راه از سوى كوه طور شعله هاى آتشى را ديد.

در اين مورد آورده اند كه: وقتى موسى با دختر «شعيب» ازدواج كرد و اداره امور گوسفندان او را بر عهده گرفت، پدر همسرش دستورداد عصاى ويژه اى به او دادند تا به وسيله آن از گوسفندان در برابر درندگان دفاع كند، در مورد اين «عصا» در سوره اعراف و تفسير آيات آن سخن رفت.

پاره اى آورده اند كه: اين «عصا» را آدم از بهشت به همراه آورد و پس از مرگ او جبرئيل آن را نگاه داشت تا به موسى سپرد.

و به باور پاره اى ديگر اين «عصا» ميان پيامبران دست به دست مى گشت تا به شعيب رسيد و او نيز آن را به موسى داد.

از حضرت صادق آورده اند كه: اين «عصا» از درخت «آس» در بهشت بود كه جبرئيل به هنگام هجرت موسى به سوى «مدين» آن را برايش آورد.

«سدى» مى گويد: اين «عصا» را فرشته اى كه بر چهره مردى نزد شعيب آمده بود، به او امانت سپرد، و هنگامى كه او به دخترش گفت عصايى به موسى بدهيد، او به هر عصايى دست زد جز همين عصا در دستش قرار نگرفت، و سرانجام همان را آورد.

به هر حال موسى دوران قراردادخويش را به پايان برد و روانه مصر گرديد.

پاره اى آورده اند كه: آن حضرت پس از به پايان بردن آن ده سال، ده سال ديگر هم در آنجاماند و آن گاه از شعيب اجازه گرفت و به همراه همسرش، براى ديدار خانواده اش به سوى مصر حركت كرد.

امّا پاره اى ديگر آورده اند كه: او پس از به پايان بردن دوران خدمت خويش به همراه همسرش به سوى مصر حركت كرد و گوسفندان خود را نيز حركت داد و براى آسوده خاطر بودن از سردمداران قبايل و سركرده هاى مناطق مختلف شام كه سر راهش بودند، از بيراهه حركت كرد. در ميان راه از سويى همسرش به درد زايمان دچار شد و از دگرسو راه را گم كرد و شب هنگام بود كه به نزديك كوه طور رسيد و با باران شديدى روبرو شد و گوسفندانش در آن شب تار در بيابان پراكنده شدند.

او در بهت و حيرت گرفتار آمده بود كه درست در همان بحران و كوران گرفتارى از جانب كوه طور آتشى نظرش را جلب كرد.

ابوبصير از حضرت صادق آورده است كه: موسى پس از پايان قرارداد خويش با شعيب با همسرش به سوى بيت المقدس حركت كرد، امّا در ميان راه به تاريكى شب برخورد و راه را گم كرد و در همان شرايط بود كه در طرف كوه طور شعله هاى آتشى را ديد.

قالَ لِأَهْلِهِ امْكُثُوا إِنِّي آنَسْتُ ناراً

او به خانواده اش گفت: شما همين جا باشيد كه من آتشى را مى نگرم.

لَعَلِّي آتِيكُمْ مِنْها بِخَبَرٍ

مى روم تا شايد برايتان خبرى خوش بياورم و بپرسم كه راه كجاست؟

أَوْ جَذْوَةٍ مِنَ النَّارِ لَعَلَّكُمْ تَصْطَلُونَ.

يا اخگر و شعله اى از آن آتش برگيرم و بازگردم، تا شايد گرم شويد.

به باور پاره اى منظور اين است كه: من مى روم تا در پيرامون آتش بنگرم و آگاهى به دست آورم تا ببينم آنجا جاى مناسب و امنى هست كه شب را به آنجا پناه بريم يا بايد از آنجا دورى گزينيم.

در آخرين آيه مورد بحث مى فرمايد:

فَلَمَّا أَتاها نُودِيَ مِنْ شاطِئِ الْوادِ الْأَيْمَنِ فِي الْبُقْعَةِ الْمُبارَكَةِ مِنَ الشَّجَرَةِ

هنگامى كه موسى به سراغ آتش آمد و به آن نزديك شد، به ناگاه از ساحل راست وادى و در آن سرزمين بلند و پربركت و از درون يك درخت اسرارآميز ندايى طنين افكند كه هان اى موسى!

اين سرزمين بلند و پربركت همانجايى است كه خدا به موسى دستور داد كه:

اخلع نعليك انّك بالواد المقدس طوى...(147)

پاپوش خويشتن را در آور كه تو اينك در وادى مقدس «طوى» هستى.

و پربركت بودن آن وادى و آن درّه به خاطر آن است كه فرودگاه وحى و پيام خداست.

به باور پاره اى، به خاطر درختان و ميوه هاى فراوان و گوناگون و نعمت ها و مواهب الهى است؛ امّا ديدگاه نخست بهتر به نظر مى رسد.

حضرت موسى ندا را از درخت شنيد، چرا كه خداى جهان آفرين پيام و سخن خود را در درخت قرارداد و آن درخت فرودگاه و تجلى دهنده پيام آفريدگارش بود، چرا كه سخن و كلام، پديده و عرض مى باشد و نياز به جايگاه دارد، به هر حال موسى به قدرت اعجاز دريافت كه آن ندا و پيام از سوى خداست و والاترين جايگاه و موقعيت معنوى پيامبران هم همين است كه كلام و پيام خدا را بدون واسطه دريافت دارند و به گوش ظاهر و يا گوش جان بشنوند.

در اينجا پيام بدين صورت طنين افكند كه:

أَنْ يا مُوسى إِنِّي أَنَا اللَّهُ رَبُّ الْعالَمِينَ.

هان اى موسى! منم، من؛ خداوند يكتا و بى همتا، خداى تو، پروردگار همه جهانيان و آفريدگار و فرمانرواى جهان ها و پديده هاى گوناگون.

بدين سان موسى پيام و سخن حق را از آن درخت مبارك و مقدس دريافت، چرا كه ذات پاك و بى همتاى او برتر از آن است كه در آن درخت يا هر مكان ديگرى حلول كند و قرار گيرد، چه كه او نه جسم است و نه عرض.