آزادى

عباس يزدانى

- ۳ -


آزادى و آيه لا اكراه فى الدين

بعضى با طرح اين آيه مى گويند در اسلام , عقيده آزاد است .
زيرادر اين آيه صراحتا مى گويد دين نبايد با اكراه و اجبار باشد 0 در پـاسـخ بـايـد گـفت اين جمله از آيه را بايد با توجه به جمله بعدمعنا كرد يعنى جمله قد تبين الرشد من الغى مـعناى جمله اول و دوم اين است : تبليغ و ترويج دين نياز به فشارو اجبار ندارد, چرا كه راه از چاه مـشـخـص اسـت .
يعنى براى پذيرش اسلام نيازى به اجبار نيست .
نه از آن جهت كه دين از مقوله اعـتـقـادقلبى است و عقيده , اجبار بردار نيست (هر چند اين مطلب نيزصحيح است ).
بلكه از اين جـهـت كـه راه و چـاه به وضوح مشخص است .
هر كس اندك توجهى به خود و دنياى اطراف خود بنمايد, به توحيد هدايت خواهد شد.
بـه عـلاوه چطور ممكن است عقيده آزاد باشد و خداوند تا اين حد از الحاد و شرك هشدار دهد.
يا بگويد هر كس غير از اسلام دينى اختيار كند, از او پذيرفته نخواهد شد.
اگـر در جـامـعـه اسـلامى آزادى عقيده به اين معنا باشد كه التزام عملى به اعتقادات دينى لازم نـيـست , مثل اين خواهد بود كه قوانين زيادى تصويب شود و در پايان , اين قانون را اضافه كنند كه مردم درعمل به اين قوانين آزادند هـمـچنين آياتى نظير انا هديناه السبيل اما شاكرا و اما كفورا هرگز به اين معنا نيست كه ما راه را نـشـان داده ايـم , هركس خواست ايمان آوردو هركس خواست كافر گردد.
تا به معناى آزادى در اصـل قـبـول ديـن بـاشد.
اينگونه آيات خبر از واقعيت خارجى مى دهند.
يعنى مى گويندما راه را مشخص كرده ايم , جمعى اين راه را انتخاب مى كنند و جمعى عليرغم تشخيص حقانيت راه خدا, از بـيراهه مى روند.
و ما كسى را به زور و اجبار به راه راست وادار نمى كنيم .
زيرا انسان بايد راه كمال را بـه اخـتيار خود طى كند.
پس آيه ربطى به آزادى تشريعى ندارد.
چطورممكن است خداوند در يـك جـا بـفـرمـايـد آزاديـد كـه هر چه مى خواهيدبكنيد و در آيه اى ديگر بفرمايد هيچ زن و مرد مسلمانى , حق ندارد دربرابر فرمان خدا و رسول او به اختيار خود عمل كنند ((27)).
پـس مـعناى اينكه مى گوييم انسان آزاد است يعنى تكوينا قدرت انتخاب دارد.
ولى معناى قدرت انـتـخـاب داشـتـن ايـن نـيـست كه انسان هيچ قانونى را با انتخاب خود نپذيرد.
لازمه انسانيت و عقلانيت انسان پذيرفتن حدود و ضوابط در زندگى است .
آيـه شـريـفـه لـكم دينكم و لى دين نيز ربطى به آزادى مورد بحث ندارد.
معناى آيه اين است كه وظـيـفـه مـا انـبـيـاء, ارائه و عـرضه دين است و هيچكس را مجبور نمى كنيم .
حال كه دعوتم را نمى پذيريد, شما به دين خود و من به دين خود.
آيه لست عليهم بمصيطر و نظائر آن نيز در مقام تسلى دادن به پيامبر است .
معناى آن اين است كه مـا از تو نخواستيم به زور آنها رامسلمان كنى و تو در برابر ايمان نياوردن آنها مسؤليتى ندارى , اما نه اينكه اگر ايمان آوردند اطاعت از تو لازم نيست .
پـس بـايـد آزادى فـلسفى را از آزادى حقوقى تفكيك كرد.
به عبارت ديگر آزادى تكوينى و آزادى تـشـريـعـى نـبـايد با هم خلط شوند.
آزاديى كه از اين آيات فهميده مى شود آزادى تكوينى است و آزاديى كه از آن دفاع مى كنيم , آزادى تشريعى و درون دينى است .
يعنى بعداز ورود به جرگه اهل ايـمـان , درمـى يابيم كه احكام الزامى شريعت ,نسبت به بقيه احكام , بسيار محدود است و بسيارى احـكـام الـزامـى نـيز, ارشاديست يعنى عقل به ضرورت آن پى مى برد.
پس اين دين بارى بر دوش پيروان آن نيست .

ديدگاه علامه طباطبايى درباره آزادى

علامه طباطبايى در الميزان مى نويسد: كـلـمـه آزادى بـه مـعنايى كه مردم از اين واژه مى فهمند, بيش از چندقرن عمر ندارد.
و چه بسا نهضت تمدن اروپا كه سه چهار قرن قبل اتفاق افتاد, آن را بر سر زبانها انداخته باشد.
ريـشـه طـبـيـعى و تكوينى اين آزادى , اراده خداداد انسان است كه اورا به عمل وامى دارد.
اراده , حالتى درونى است كه اگر باطل شود, حس و شعور و در نتيجه انسانيت انسان باطل مى شود.
امـا چـون انسان , موجودى اجتماعى است و طبيعتش او را به زندگى جمعى سوق مى دهد, ناچار اراده و فـعـل خـود را در اراده و فعل بقيه آحاد جامعه داخل نموده و در نتيجه در برابر قانونى كه اراده هـا راتعديل مى كند, خاضع مى شود.
از اين رو بايد بگوييم همان طبيعتى كه به انسان , آزادى اراده و عمل مى دهد, دگر بار اراده و عملش را محدودو آن آزادى اوليه را مقيد مى سازد.
در عـصـر حـاضـر از آنـجـا كه پايه و اساس احكام و قوانين , بهره مندى از ماديات است , نتيجه اين مـى شـود كـه مـردم در امر معارف اصلى ودينى , آزاد باشند.
يعنى در اينكه معتقد به چه عقائدى بـاشـند و آيا به لوازم آن عقائد ملتزم باشند يا نه و نيز در امر اخلاق و هر چيزى كه قانون درباره اش نـظرى ندارد, آزاد باشند.
و معناى آزادى در عصر ماهمين است .
يعنى مردم در غير آنچه از ناحيه قانون محدود شده اند,آزادند كه هر اراده و عملى كه بخواهند انجام دهند.
برخلاف اسلام كه قانونش بر اساس توحيد و اخلاق فاضله است ومتعرض تمامى اعمال بشر شده و بـراى هـمـه آنـهـا حكم جعل كرده است .
هيچ چيزى كه به انسان ارتباط پيدا كند و يا انسان با آن ارتـبـاط پـيداكند,نيست مگر آنكه شارع اسلام در آن جاى پايى دارد.
و در نتيجه دراسلام جايى و مجالى براى آزادى به معناى امروزى آن نيست ((28)).
نقد اين ديدگاه ديـدگاه علامه , فرق جوهرى با ديدگاهى كه از آن حمايت كرديم ,ندارد.
اما اشكال در نحوه بيان اسـت .
اسلام اگرچه , به دليل كمالش ,در همه امورى كه به انسان ارتباط پيدا مى كند, حكم دارد.
ولـى چـنـانـكـه گفتيم احكام الزامى آن قابل شمارش است و منطقه آزاد آن بسى گسترده تر از منطقه ممنوعه آن است .
به بيان ديگر همانطور كه درباره پيمانه اى كه تا نصف آب دارد,دو گونه مى توان اظهار نظر كرد: نصف آن آب است يا نصف آن خالى است , در مورد مجموعه احكام فقهى نيز دو گونه مى توان نظر داد.
يـكـى ايـنكه بگوييم در هر حركت و سكونى اسلام حكم دارد ومسلمان بايد قبل از هر اقدامى ببيند اسلام چه دستورى داده است .
نتيجه اين بينش , نفى آزادى است .
دين به كوچه بسيار تنگى شبيه مى شود كه ديواره هاى بلند و پر خار و سوزن آن شخص عابر راهمواره تهديد مى كند.
در بـيـنـش دوم مى گوييم احكام الزامى و بكن و نكن قانونگزار دين بسيار محدود است و منطقه آزاد ديـن بـسى فراخ ‌تر از آن است كه تصور شده است .
و قرآن بر آزادى عمل و نفى عسر و حرج از دين اصرار دارد.
و ما جعل عليكم فى الدين من حرج بـا ايـن بـيان كه با واقعيت نيز سازگار است , دشمن خلع سلاح خواهد شد و افسون آزادى كه در عصر ما گوش فلك را كر كرده است ,از تاءثير خواهد افتاد.
اين نكته كه واژه آزادى واژه جديدى است و در آموزه هاى دينى سابقه ندارد, نبايد موجب شود كه بـگـويـيـم در اسـلام آزادى وجـودنـدارد.
چـه آنـكه واژه سياست و اقتصاد نيز با معناى فعلى آن درآموزه هاى دينى بى سابقه است و اين باعث نمى شود كه بگوييم اسلام نسبت به اقتصاد و سياست هيچ موضعى ندارد.

آزادى در قرآن

آيه اى كه به صراحت , آزادى درون دينى را مطرح مى كند, آيه157 سوره اعراف است :الذين يتبعون الرسول النبى الامى الذى يجدونه مكتوبا عندهم فى التورية و الانجيل ياءمرهم بالمعروف و ينهيهم عـن الـمنكر و يحل لهم الطيبات و يحرم عليهم الخبائث و يضع عنهم اصرهم و الاغلال التى كانت عليهم فالذين آمنوا به و عزروه و نصروه و اتبعواالنور الذى انزل معه اولئك هم المفلحون .
در اين آيه , رسالت پيامبر اكرم در پنج چيز خلاصه شده است : امر به معروف , نهى از منكر, تحليل طيبات , تحريم خبيثات ولغو آداب و رسوم دست و پاگير.
نكته مهم اين است كه منظور از معروف , منكر, طيب و خبيث دراين آيه , معناى عرفى آنهاست , نه مـعـنـاى شـرعـى آن .
در غـيـر ايـن صـورت آيـه , مـعـنـاى درخـور اعتنايى پيدا نمى كند.
يعنى نـمى خواهدبگويد پيامبر شما به چيزى امر مى كند كه در شريعت او پسنديده است و از چيزى نهى مى كند كه در شريعت او ناپسند شمرده مى شودو...
بلكه مى خواهد بگويد پيامبر شما به چيزى امر مى كند كه در نظرهمه عقلا پسنديده و نيكوست .
از چـيـزى نـهى مى كند كه در نظر همه عقلا, زشت و ناپسند است .
چيزى را حلال مى كند كه براى همه انسانها گواراست .
چيزى را حرام مى شمارد كه طبيعت همه انسانها ازآن بيزار است .
بـنـابـر ايـن , آيـه در صدد بيان اين نكته است كه اوامر و نواهى وحلال و حرام شريعت پيامبر شما چـيـزى اسـت كـه هـمـه عـقلا آن رامى پذيرند.
اين شريعت به چيزى امر نمى كند كه عقلا آن را نـاپسندبدانند يا هيچ مصلحتى در آن نبينند.
اين شريعت چيزى را حلال نمى كند كه طبع همه از آن مـتـنـفر است يا چيزى را حرام نمى كند كه دركام همگان گوارا و لذيذ است .
بنابر اين شريعت اسـلام , بار گرانى بردوش پيروان خود نيست و آزادى آنها را محدود نمى كند.
زيرامحدوديت هاى شريعت , همان محدوديتهاى پذيرفته شده نزدعقلاست .
نـه تـنـهـا شريعت پيامبر, بارى بر دوش پيروان خود نيست , بلكه آن دسته از آداب و رسومى را كه مزاحم آزادى مردم است , لغومى كند.

گلايه اى از نحوه معرفى دين

عـلـيـرغم اصرار قرآن بر سهولت و آسانى شريعت و به تعبير ماآزادى در حوزه دين , معذلك گاه چنان دين را مشكل و زمخت معرفى كرده اند كه طبع هر آزاده اى از آن مى رمد.
اين پديده معلول دو چيزاست .
يكى دور بودن از واقعيات خارجى و ديگرى تقواى فوق العاده عالمان دينى كه آنها را وادار مـى كـنـد هـمـواره جانب احتياط را بگيرند.
در رساله هاى عمليه به مسائلى از اين دست بر مى خوريم : مـسـاءلـه 1944 ـ نگاه كردن مرد به صورت زنى كه مى خواهد با اوازدواج كند, جايز است به شرط آنكه بداند كه مانع شرعى از ازدواج بااو نيست و احتمال هم بدهد كه زن ازدواج را قبول مى كند و احـتمال بدهد كه با اين نگاه كردن اطلاع تازه اى پيدا مى كند و با اين شرائط,نگاه كردن فقط براى اين مرد جايز است , اگر چه چند مرتبه باشد, بلكه چنين نگاه كردنى براى جلوگيرى از نزاع بعد از عقد, مستحب نيز هست و اجازه زن هم در آن لازم نيست و بنابر اظهر, نگاه كردن به مو ومحاسن ديگر آن زن هم با همين شرائط جايز است و وجهى دارد كه زن هم بتواند به مردى كه مى خواهد با او ازدواج كند, با شرايطى كه گفته شد, نگاه كند.
در ايـن مـسـاءلـه طـولانى , خواننده آنقدر به شرط اينكه و به شرطآنكه در برابر خود مى بيند كه موضوع اصلى را فراموش مى كند درحالى كه مى توان اين مساءله را در يك خط بيان كرد: مـرد و زنى كه قصد ازدواج دارند, مى توانند براى اطلاع از عيوب وزيبايى هاى يكديگر, به هم نگاه كنند.
بـى گـمان اگر قصد ازدواج در كار باشد, همه شرايط ديگر تاءمين است و نيازى به اين همه قيد نـيـسـت .
آن هـم قـيـودى كه بعضى از آنها به ذهن هيچ كس نمى رسد مثل اين قيد كه فقط بايد خودش نگاه كند ومرد ديگرى حق نگاه ندارد طول و تفصيل هاى بى مورد و پيچاندن مساءله , دين را مشكل ومغاير با آزادى جلوه مى دهد.
بـاز در مـسـاءلـه مـربوط به كسى كه در اثر بيمارى , كنترل خود را ازدست داده و بى اختيار از او مـدفـوع خارج مى شود, در بعضى رساله هاآمده است كه بايد در وسط نماز هرگاه آلوده مى شود, مـجـددا وضوبگيرد و بنابر احتياط واجب خود را بشويد.
يعنى نمازى بخواند باچند بار وضو و چند بار شستن موضع مدفوع .
در حـالـى كـه ايـن كارها با موالات و صورت نماز منافات دارد وباعث كشف عورت در وسط نماز اسـت .
وانگهى براى همه مردم چنين نمازى مشقت دارد, بنابر اين قيد اگر مشقت نباشد مشكلى راحـل نـخواهد بود و اينگونه فتاوا سيماى دين را مشوه مى كند.
مگر نه آنكه خداوند براى مسافر و مريض كار را آسانتر خواسته است ؟ نـمونه سوم مسائل مربوط به عادت ماهانه بانوان است .
آنقدر اين مسائل پيچ و خم پيدا كرده است كـه بـه جراءت مى توان گفت حتى يك زن پيدا نمى شود كه همه مسائل اين بخش را به خوبى ياد گرفته باشد ايـن در حالى است كه وقتى سراغ خود روايات مى رويم , احكام را در نهايت سهولت مى يابيم .
يعنى ديـن و شـريـعـت بـه خـودى خـودمـشـقـت ندارد.
ايراد و اشكال در نحوه معرفى دين است .
بى جـهـت نيست كه بزرگانى مثل مرحوم صدوق در نوشتن مقنع , به خودنصوص اكتفا مى كردند و چيزى از خود بر آن نمى افزودند.

سعه صدر و تحمل نظرات مخالف

در جـوامـع انـسانى به دليل تفاوت استعداد و ظرفيت افراد,همواره شاهد آراء و نظرات مختلفيم .
حـتـى در بـيـن پـيـروان اديـان نيزاختلاف از بين نمى رود, زيرا درجات ايمان و سطح معرفت با هم متفاوت است و منافع افراد درتعارض با يكديگر است .
اگـر عـقل و فطرت ما را به همفكرى و الفت و اتحاد ترغيب مى كند, بدان معنا نيست كه در همه آراء و نظرات و مواضع و منافع باهم يكى شويم زيرا اين امرى محال و نشدنى است .
آنـچـه از مـا خـواسـته اند اين است كه با وجود اختلاف نظر ورقابت , يكديگر را تحمل كنيم , با هم همكارى كنيم و الفت داشته باشيم .
سـيـره پـيشوايان دين در برابر آراء و نظرات ملحدان و كافران بسيارآموزنده است .
آنان در فضايى آكـنـده از آزادى و سـعـه صـدر بـا ملحدان گفتگو مى كردند تا جايى كه دشمنان را به اعجاب و تحسين وامى داشتند.
مفضل بن عمر يكى از اصحاب امام صادق (ع ) مى گويد: شامگاهى در مسجد پيامبر (ص ) نشسته بودم و در انديشه شرف وفضائلى بودم كه خداوند به آقاى مـا حـضـرت محمد اختصاص داده است .
در اين حالت بودم كه ابن ابى العوجاء از راه رسيد و جايى نشست كه سخنشرا مى شنيدم .
يكى از اطرافيانش آمد و نزد او نشست و با هم به گفتگو پرداختند.
سپس ابن ابى العوجاء از آغاز پديده ها سخن به ميان آورد و اظهار داشت كه پديده ها به خودى خود وجـود يافته اند وهيچ تدبير و مدبرى در آن دست نداشته است و جهان بر اين اساس بوده و خواهد بود.
مفضل مى گويد من از خشم و ناراحتى نتوانستم خويشتن را نگاه دارم و گفتم اى دشمن خدا, در ديـن خـدا بـه الـحاد كشانده شدى وخداوند سبحان را انكار كردى .
اگر در خود بينديشى , آثار و شواهدتدبير او را به وضوح خواهى ديد.
ابن ابى العوجاء گفت : اى فـلان اگـر عـلـم كلام بدانى با تو سخن مى گوييم و اگر دليل كافى عرضه كنى از تو پيروى مـى كـنـيـم و الا بـا تو سخن نمى گوييم .
و اگر ازاصحاب جعفر بن محمد هستى , او هرگز با ما چـنـين سخن نمى گويد.
اوسخنان ما را بيش از آنچه تو شنيده اى شنيده است ولى در گفتگو با مـاهـرگـز دشنام نداده و به ما تعدى نكرده است .
او بردبار و عاقل و استواراست .
نادان و بى پروا و سـبـك مـغـز نـيـست .
او كلام ما را مى شنود و به سخنان ما خوب توجه مى كند تا جايى كه تصور مـى كنيم سخنان خودرا خوب و كامل ادا كرده ايم .
آنگاه با دليلى ساده و خطابى كوتاه سخن ما را بـاطـل مـى كـنـد و مـا را بـه قبول دليل خود ملزم مى كند و عذر ما رامنتفى مى نمايد.
و ديگر ما نمى توانيم پاسخى به او بدهيم .
پس اگر ازاصحاب او هستى , همچون او با ما سخن بگو ((29))
ابـن ابى العوجاء به اين علت شيفته امام صادق (ع ) شده بود كه آن حضرت علم را با حلم درآميخته بـود.
يـعـنـى هـم سـخـن خـوب مى گفت و هم خوب سخن مى گفت .
و به عبارت ديگر, ضمن اينكه سخن درست مى گفت , درشت سخن نمى گفت و به دليل اينكه مطمئن بود طرف مقابل بر حق نيست , حق اظهار نظر را از او سلب نمى كرد.
امام حسن عسكرى (ع ) مطلع شد كه اسحاق كندى مشغول نگارش كتابى درباره تناقضهاى قرآن اسـت .
امـام بـه يـكـى از شـاگـردان اوفرمودند نزد او برو و با ملاطفت با او انس بگير و در كارى كـه مـى خـواهـد انجام دهد او را يارى كن .
هنگامى كه ميانتان انس حاصل شد به او بگو: براى من سـؤالـى پيش آمده كه اجازه مى خواهم بپرسم واز فردى مثل شما انتظار اين اجازه مى رود.
آنگاه بـگـو: اگـر تكلم كننده به اين قرآن نزد شما بيايد و بگويد مقصود او از گفته هايش غير آن چيزى است كه شما برداشت كرده ايد, شما چه مى گوييد؟ آن مـرد نـزد كـنـدى رفـت و پس از ملاطفت آن مطلب را به او گفت .
كندى گفت : دوباره بگو.
دوباره گفت .
پس كندى لختى انديشه كرد وگفت : چنين چيزى به اعتبار لغت ممكن است و از جهت نظرى ,جايز ((30)).
در كـتـاب مـنـاقب ابن شهر آشوب ادامه اين رويداد چنين گزارش شده است : كندى دستور داد آتشى بيفروزند و آنگاه همه آنچه رانوشته بود سوزاند ((31)).
بـنگريم كه امام چگونه از راه ملاطفت , كندى را از تصميمش منصرف ساخت .
امام به كسى فرمان نداد كه برو او را تهديد كن و يا به نوشته اش دستبرد بزن و يا آن را در آتش افكن و...
امام چنان كرد كه اوخود, پشيمان شود و به دست خود, نوشته اش را در آتش افكند.
يكى از دوستان ما كه مسئول يكى از مؤسسات فرهنگى است مى گفت در سالهاى اوايل انقلاب كه گـروهـكـهـاى مـاركسيستى زيادفعاليت داشتند, دخترى جوان از بستگان ما به جمع هواداران آنـهـاپـيـوسته بود و موجب نگرانى ما شده بود.
من او را به مؤسسه دعوت كردم و گفتم در صدد انجام يك كار تحقيقى هستيم و از شما براى اين منظور دعوت به عمل آورديم .
گفت از دست من چـه كـارى ساخته است , گفتم شما بايد از كتابهاى شهيد مطهرى فيش بردارى كنيد.
اوپذيرفت كـه در ازاى سـاعـتـى فـلان مـبـلـغ , كتابهاى شهيد مطهرى راخوب بخواند و چكيده آنها را در بـرگـه هاى مخصوص يادداشت كند.
چند ماهى نگذشت كه آن جوان كه دلباخته فلان گروهك بـود, از آنـهابريد و دگر بار چادر در بر كرد و بدون آنكه خود متوجه شود از دام آنهارست و به راه راست بازگشت .
اگـر دوست ما بجاى شيوه حكيمانه و تؤام با ملاطفت , از شيوه برخورد مستقيم استفاده مى كرد, هـرگـز نـتـيجه نمى گرفت .
چه رسد به شيوه طرد و لعن و تكفير كه طرف مقابل را در راه خود مصمم ترمى كرد و او را به مقاومت وا مى داشت .

درجات ايمان

در دايـره ايـمـان و در چـارچوب اعتقاد به دين و شريعت , درجات ايمان متفاوت است .
كسانى در پـايـيـن ترين حد ايمان قرار دارند وكسانى هم هستند كه به بالاترين درجات قله ايمان دست پيدا مـى كـنـنـدو طـبـيـعـتا تفاوت درجات ايمان در ميان مؤمنان , موجب تمايز واختلاف در پاره اى انديشه ها, موضعگيريها و عملكردهاست .
ايـن پـديده در پيروان همه اديان مشاهده مى شود و اين ماييم كه بايد با سعه صدر و بردبارى افراد پايين تر از خود را تحمل كنيم .
عـلامـه مـجلسى ((قدس سره )) در كتاب بحار الانوار باب مستقلى به اين موضوع اختصاص داده است .
اينك بعضى از احاديث اين باب :
1ـ خـادم امـام صـادق (ع ) گـويد در حضور آن حضرت صحبت ازقومى به ميان آمد.
من گفتم : قربانت شوم ما از اين قوم برائت مى جوييم زيرا آنچه را ما معتقديم , معتقد نيستند.
حـضرت فرمود: ما را دوست دارند و شما به دليل آنكه معتقد به چيزى كه شما به آن اعتقاد داريد نيستند, از آنها برائت مى جوييد؟ عرض كردم : بلى .
حضرت فرمود: پس ما هم بايد از شما برائت بجوييم , چون ما نيزبه چيزهايى معتقديم كه شما از آن بى اطلاعيد.
عرض كردم : نه قربانت گردم .
حضرت فرمود: آنچه نزد خداست بيش از آن چيزى است كه دردست ماست .
آيا به نظر تو خدا بايد ما را طرد كند؟ عرض كردم : نه به خدا, قربانت گردم , پس ما چه وظيفه اى داريم ؟ حضرت فرمود: آنها را دوست بداريد و از آنها تبرى نجوييد.
برخى مردم يك سهم از ايمان دارند و برخى دو سهم و برخى سه سهم و برخى چهار سهم و برخى پـنـج سـهـم و برخى شش سهم و برخى هفت سهم .
بنابر اين شايسته نيست كسى را كه يك سهم ايـمـان داردوادار بـه اعـمـالـى كـنيم كه شخصى با دو سهم از ايمان آن اعمال را انجام مى دهد.
هـمـيـنـطور نبايد كسى را كه دو سهم ايمان دارد وادار به اعمالى كنيم كه شخصى با سه سهم از ايـمـان آن اعـمـال را انجام مى دهد و...
بگذار برايت يك مثال بزنم .
يك مسيحى در همسايگى مرد مـسـلـمـانى زندگى مى كرد.
مرد مسلمان , همسايه اش را به اسلام دعوت كرد و آن قدر از اسلام تعريف كرد كه مرد مسيحى مسلمان شد.
سحرگاه روز بعددرب خانه او را زد و گفت برخيز وضو بـگـيـر و لـباس بپوش تا به مسجدرويم .
به مسجد رفتند و به نمازهاى نافله مشغول شدند تا آنكه صـبـح شـد.
نـماز صبح را خواندند.
مرد مسلمان به همسايه تازه مسلمان خودگفت تا ظهر وقت زيـادى نـمانده , همين جا بمان تا نماز ظهر را بخوانيم .
بعد از نماز ظهر هم او را براى نماز عصر و بـعـد بـراى نـمـاز مغرب و عشادر مسجد نگه داشت .
سحرگاه روز بعد هم به دنبال او رفت تا به اتفاق به مسجد بروند.
همسايه تازه مسلمان به او گفت : من كار دارم , زن وفرزند دارم , سراغ كسى برو كه بى كار باشد.
و با اين رفتار او را از دين خارج ساخت ((32)).
2ـ از عـبدالعزيز قراطيسى نقل است كه گفت : امام صادق (ع ) به من فرمود: اى عبدالعزيز, ايمان همچون نردبانى است كه ده پله دارد ومؤمن پله پله از آن بالا مى رود و نبايد آن كه دو پله بالا رفته به آن كه تنها يك پله پشت سر نهاده بگويد تو ارزشى ندارى ...
آن كس را كه پايين تر از توست , ساقط نكن , تا آن كس كه بالاتر ازتوست , ترا ساقط نكند.
اگر كسى را ديـدى كـه يـك درجه از تو پايين تراست , با مهربانى او را بالا بياور و بيش از توانش بر او تحميل نكن كه بااين كاراوراخواهى شكست وكسى كه مسلمانى رابشكند,بايدجبران كند ((33)).
4ـ عمار بن ابى الاحوص مى گويد: به امام صادق (ع ) عرض كردم كه مردمى در بين ما هستند كه بـه اميرالمؤمنين معتقدند و او را برهمه مردم برترى مى دهند ولى به شما آنگونه كه ما معتقديم , معتقدنيستند.
آيا با آنها دوستى كنيم ؟ حضرت فرمود: آرى .
آيا خداوند چيزهايى ندارد كه رسول خدافاقد آن بود و آيا رسول خدا چيزهايى نـداشـت كـه مـا فـاقـد آن هـسـتـيـم وآيـا مـا چيزهايى نداريم كه شما از آن محروميد و آيا شما چيزهايى نداريد كه در ميان ديگران نيست ؟ خداوند تبارك و تعالى اسلام را بر هفت بخش نهاده است : صبر,صدق , يقين , رضا, وفا, علم و حلم .
سـپـس ايـنـها را بين مردم تقسيم كرده است .
كسى كه واجد اين هفت بخش باشد, ايمانش كامل اسـت .
پـس نبايد بيش از ظرفيت افراد از آنها توقع داشت و آنها را از دين رمانيد.
بلكه بايد سياست مـدارا و مهربانى پيش گرفت و راه را براى آنهاهموار نمود...
آيا نمى دانى كه بنى اميه با شمشير و زور و سـتـم حـكومت مى كردند ولى ما با الفت و مدارا و بردبارى و معاشرت نيكو وپرهيزگارى و كـثـرت عـبادت بر مردم امامت كرده ايم .
شما نيز مردم را باهمين سياست به دين و تشيع ترغيب كنيد ((34)).
5ـ ائمـه اطـهـار در بـرابـر تـندروى و شدت عمل پيروان خود دررفتار با مخالفان , واكنش نشان مى دادند و سعى مى كردند آنها را به خط قرآن هدايت كنند.
امـام بـاقـر (ع ) روزى صـداى شاگرد مخلص خود را شنيد كه درباره مخالفان اهلبيت با تندى و شدت مى گويد: هـر عـلـوى يـا غـير علوى كه با ما موافق باشد, ما با او خواهيم بود وهر علوى يا غير علوى كه با ما مخالف باشد, ازاوكناره خواهيم گرفت .
امام فرمود: سخن خدا راست تر است كه مى فرمايد آنها كه هم عمل صالح دارند و هم گناه مرتكب شده اند و به گناهان خود اعتراف مى كنند, در معرض آمرزش الهى قرار دارند ((35)).
6ـ قـاسم بن صيقل گويد: نزد امام صادق (ع ) نشسته بوديم وسخن از مردى شيعى به ميان آمد.
يكى از ما گفت : مرد ضعيفى است .
امـام فرمود: اگر قرار باشد از كسانى كه پايين تر از شما هستند,عملى پذيرفته نشود تا به حد شما برسند, از شما نيز عملى پذيرفته نخواهد شد تا مثل ما شويد ((36)).

رمز نفوذ و انتشار اسلام

پـيـشوايان ما از چنان شرح صدرى برخوردار بودند كه دشمنان رابه تحسين وا مى داشتند.
رسول اكـرم آن قـدر بـا حـوصـلـه و تـوجـه , بـه سخنان مخاطبان خود گوش مى داد كه به طعن او را گوش ناميدند ((37)).
بعضى عوام چنين مى انديشند كه علت محبوبيت پيشوايان مامعجزات و كرامات آنها بوده و يا علت گـسـتـرش اسـلام , شـمـشـيـرحـضـرت عـلـى يـا ثروت خديجه بوده است در حالى كه چنين نـيست .
بسيارى از مردم از مقامات معنوى آنان بى اطلاع بودند.
آنچه موجب محبوبيت فوق العاده آنـهـا بود, رفتار و كردار انسانى و گذشت وفداكارى و مداراى با مردم و صبر و حوصله در تحمل ديـگـران واحـسان و رسيدگى به مستمندان بود.
تا جايى كه نوشته اند همه آنهاسير شب داشتند يعنى برنامه رسيدگى شبانه به فقرا داشتند.
اخـلاق انـسانى و آزادمنشى مسلمين صدر اسلام بود كه موجب شد همه جا از آنها استقبال شود و در كوتاهترين مدت , نيمى از كره زمين جزء قلمرو دولت اسلامى شود.
مـسـلـمـانان با غير مسلمانان بهترين همزيستى را داشتند واقليتهاى دينى در عبادت و عمل به احكام دين خود كاملا آزاد بودندو كسى حق نداشت آنها را بيازارد يا از حقوق انسانى محروم سازد.
از پيامبر اكرم (ص ) روايت است كه فرمود: هر كس فردى ذمى رابيازارد, مرا آزرده است ((38)).
مـردى در حـضور امام صادق (ع ) به شخصى مجوسى , فحش ناموسى داد.
امام صادق (ع ) فرمود: خاموش آن مرد گفت : او با مادر و خواهر خود ازدواج مى كند.
امـام فـرمـود: ايـن ازدواج , در ديـن آنها صحيح است و كسى حق ندارد آنان را از اين بابت ملامت كند ((39)).
خـلـيـفـه مـسـلـمين اميرالمؤمنين در سفر با يك كافر ذمى همراه بود.
مرد ذمى از حضرت على مى پرسد به كجا مى روى ؟ حضرت درپاسخ مى گويد: به كوفه .
هنگام رسيدن به چند راهه اى كه يك راه آن به كوفه مى رفت ,مرد ذمى ديد حضرت على همچنان همراه او است .
مرد ذمى مى گويد مگر شما به كوفه نمى رويد؟ امـام فـرمـودنـد: آرى ولـى پيامبر ما به ما توصيه كرده است كه همسفر خود را مقدارى مشايعت كنيد ((40)).
آورده اند كه حضرت على (ع ) از مسيرى مى گذشت .
به پيرمردى رسيد كه در راه گدايى مى كرد.
حضرت على با مشاهده او از همراهان پرسيد: چرا اين مرد گدايى مى كند؟ گفتند:مسيحى است .
امـام فرمود: تا جوان بود از او كار كشيديد, حال كه پير شده است او را رها كرده ايد.
برويد و از بيت المال به او حقوق بدهيد ((41)).

جلوه آزادى

پـيامبر اكرم در جامعه آن روز, فضايى حاكم نمود كه همگان به راحتى و آزادانه سخن مى گفتند.
در بـرابـر قـانـون مقتدرترين فرد آن جامعه با ضعيف ترين فرد, مساوى بود.
بيگانگان و اقليت هاى دينى نيز از اين آزادى برخوردار بودند.
به اين نمونه توجه كنيد: مردى نصرانى با زرهى كه در دست داشت همراه اميرالمؤمنين وارد دادگاه شد.
اميرالمؤمنين به شـريح قاضى فرمود: اين زره از آن من است و من نه آن را فروخته ام و نه آن را به كسى بخشيده ام .
شريح پس از شنيدن ادعاى مدعى رو به نصرانى كرد و گفت : در مقابل اين ادعاچه دفاعى دارى ؟ نصرانى گفت : اين زره جز از آن من نيست ولى اميرالمؤمنين را نيز دروغگو نمى دانم .
شـريح چون سخن مرد مسيحى را شنيد از اميرالمؤمنين خواست تا براى اثبات دعواى خود بينه و گـواهـى اقـامـه كـنـد و چـون امـيـرالمؤمنين گواهى نداشت , قاضى به نفع فرد بيگانه و زيان خليفه مسلمين حكم كرد و ختم محاكمه را اعلام كرد.
در اين هنگام مردمسيحى زره را برداشت و قـاضـى را بـدرود گـفـت .
ولى هنوز چند گامى بيشتر از دادگاه دور نشده بود كه وجدانش به هـيـجـان آمـد و گـامهايش ازحركت باز ماند.
بار ديگر آهنگ دادگاه نمود و با سيمايى افروخته كه حاكى از انقلاب درونى او بود, اسلام اختيار كرد و در توجيه آن گفت : آيينى كه شخص اول مملكت را در دادگاه با مردى مسيحى برابرنشاند و به قاضى آن قدر آزادى بدهد كه به دور از هر گونه نگرانى وتشويش به پرونده رسيدگى كند و به نفع فردى بيگانه و به زيان خليفه حكم كند,جزازمنبع وحى برنخاسته وجز بر پايه حق بنياد نشده است ((42)).
فـضـاى بـاز و سـالـمـى كه پيامبر به وجود آورده بود, سالها به قوت خودباقى بود تا آنجا كه گاه مـسـلـمـانـى عـادى بـر مـى خاست و آزادانه به خليفه اعتراض مى كرد.
نوشته اند كه عمر خطبه مى خواند.
در اثناى خطبه , مردى برخاست و گفت : ديگر از تو اطاعت نمى كنيم .
آيا ازعدالت است كـه پـيـراهن تو تا پايين پايت باشد و پيراهن من تا زانويم ؟با آنكه هر دو از پارچه هاى تقسيمى بيت المال است و قد من از قد توكوتاهتر.
پسر عمر به آن مرد گفت تو راست مى گويى پارچه هاى تقسيمى در حدى نبود كه براى پدرم يك پـيـراهـن شـود ولـى مـن سـهـميه خود رابه پدرم بخشيدم و آنچه او در بر دارد, دو قواره پارچه است ((43)).
رمـز گسترش اسلام آزادمنشى , بلند نظرى و رفتار كريمانه مسلمانان صدر اسلام بود نه جمود و تعصب و خشونت و زور وتزوير.
كـسـانى كه مختصر آشنايى با تاريخ اسلام دارند, مى دانند كه پيامبر اكرم بعد از پيروزى در جنگ بدر و ساير جنگها و بعد از فتح مكه هيچكس را به پذيرش اسلام مجبور نمى كرد.
يـكـى از نويسندگان مسيحى فرانسوى كه فرماندار مستعمرات فرانسه در افريقا تا سال 1950 بود در كتاب خود ((اديان در افريقاى سياه )) مى نويسد: ((انـتـشـار دعوت اسلام در اغلب موارد با زور همراه نبود, بلكه براقناعى استوار بود كه دعوتگران بـدان مـى پـرداخـتـنـد.
آنـان جز ايمان عميق به پروردگار جهانيان هيچگونه توان و امكاناتى در اخـتـيـارنـداشتند و بسيارى از اوقات اسلام با نفوذى صلح آميز و كند از اين قوم به آن قوم منتقل مى شد و هنگامى كه اشراف آن را مى پذيرفتند, سايرافراد قبيله نيز بدان روى مى آوردند.
دلـيـل ديـگـر انتشار اسلام اين بود كه بنا به طبيعت خود دينى فطرى و آسان بود كه هيچ گونه پـيـچـيـدگى و ابهامى در اصول آن ديده نمى شود.
احكام آسانى دارد كه در شرايط مختلف قابل اجـراسـت .
ولـوازم انتساب به اين دين بسيار ساده و آسان است .
زيرا تنها چيزى كه اسلام از چنين شخصى مى خواهد اين است كه شهادتين بگويد)).
آرنولد در كتاب خود ((دعوت به اسلام )) مى نويسد: ((ظهور اين انديشه كه شمشير عامل پذيرش اسلام بوده است ,صحت ندارد و اگر هم گاهى براى تـاءيـيـد ديـن , شمشيرى به كار گرفته مى شد, در حقيقت , دعوت و اقناع , دو ويژگى اصلى اين حركت بوده است نه زور و شدت عمل )).
گوستاولوبون مى نويسد: ((خواننده هنگام بحث از فتوحات عرب و دلايل پيروزى آنهاخواهد ديد كه زور عامل انتشار قرآن نبوده است , بلكه عربها نيروهاى شكست خورده را آزاد مى گذاشتند تا خود دينشان را برگزينند.
بـدين ترتيب برخى از اقوام مسيحى , خود اسلام را پذيرفتند و عربى را زبان خود قرار دادند.
زيرا از عربهاى چيره و پيروز چنان عدالتى را مشاهده كردند كه قبلا از اربابان خود نديده بودند.
به علاوه آن كـه اسـلام چـنان سهولتى در برداشت كه اين مسيحيان قبلا با آن آشنايى نداشتند.
تاريخ ‌ثابت كـرده اسـت كـه نـمى توان دينى را با زور تحميل كرد.
هنگامى كه مسيحيان بر مسلمانان اندلس پـيـروزى يـافـتـند اين مسلمانان ترجيح دادند كه كشته شوند و آواره گردند ولى از اسلام دست بـرنـدارنـد.
اسـلام بـا شـمـشير انتشار نيافت , بلكه تنها با دعوت گسترش پيدا كرد و ملتهايى كه همچون ترك و مغول سرانجام بر عربها پيروزى يافتند, تنها با دعوت اسلام آوردند)) ((44)).

مغايرت جمود و تنگ نظرى با آزادى

اسلام مى خواهد جامعه اى بر اساس گذشت و رحمت بنا كند وهمه را زير پرچم توحيد گرد آورد.
از ايـن رو براى ورود به جرگه اهل ايمان شرطى جز شهادتين قرار نداده است .
و با صراحت اعلام كرده است كه نبايد كسى را كه خود را به اسلام منتسب مى كند, راند, گرچه آن شخص به تازگى با اسلام و مسلمانان جنگيده باشد.
خداوندسبحان مى فرمايد: يـا ايـهـا الذين آمنوا اذا ضربتم فى سبيل اللّه فتبينوا و لا تقولوا لمن القى اليكم السلام لست مؤمنا تـبتغون عرض الحياة الدنيا فعند اللّه مغانم كثيرة كذلك كنتم من قبل فمن اللّه عليكم فتبينوا ان اللّه كان بما تعملون خبيرا يـعـنـى اگر در جنگ , يكى از محاربان كافر به يكى از مسلمانان سلام كرد و اين سلام را به منزله انـتـسـاب بـه اسـلام اظـهار داشت ,مسلمانان بايد او را بپذيرند و به انگيزه ها و پيشينه اش هر چه كه باشد, ننگرند.
در يكى از جنگها مردى گروهى از مسلمانان را كشت .
اسامه به وى حمله برد و هنگامى كه بر وى مـسـلـط شد, او دست خود را بالابرده و شهادتين گفت .
اسامه كه مطمئن بود او از ترس , تسليم شده است , به وى مهلت نداد و او را كشت .
وقـتـى پيامبر اكرم از اين ماجرا مطلع شد, به او فرمود: آيا بعد ازاظهار لااله الااللّه او را كشتى ؟ چه خـواهـى كـرد هـنـگـامـى كه در روزقيامت لااله الااللّه ظهور كند.
اسامه گفت او از ترس جانش اسلام آورد.
پيامبر فرمود: آيا تو از قلب او آگاهى داشتى ؟ اسـامـه مـى گـويـد پيامبر آن قدر سخن خود را تكرار كرد كه من آرزوكردم اى كاش قبلا اسلام نياورده بودم .
در صحيح بخارى و مسلم به اسناد از مقداد بن عمرو آمده است كه گفت : يا رسول اللّه اگر من به كـافرى برخوردم و به جنگ با يكديگربپردازيم و او با شمشير يكى از دستان مرا قطع كند و سپس به درختى پناه برد و بگويد: من تسليم خدايم .
آيا رواست او را بكشم ؟ پـيـامـبر (ص ) فرمود: نبايد او را بكشى , اگر او را بكشى او همچون تو خواهد بود پيش از آنكه او را بـكـشـى و تـو هـمچون او خواهى بودپيش از آنكه كلمه توحيد را بر زبان آورد ـ يعنى كافر حربى خواهى بود.
سيد شرف الدين در تفسير اين سخن چنين مى گويد: ((نه در كلام عرب و نه در هيچ زبان ديگرى سخنى يافت نمى شود كه در احترام نسبت به اسلام و مـسـلـمـانـان دلالـتـى بيش از اين حديث داشته باشد.
كدام عبارت مى تواند هموزن و همسنگ ايـن سخن باشد.
حتى مقداد با در نظر گرفتن سوابق و موفقيت درامتحانات اگر چنين فردى را بكشد همچون كافرانى خواهد بود كه باخدا و رسول در حال جنگند و مقتول به مثابه يكى از افراد بـرجـسـتـه پـيـشـتـاز و بزرگان جنگ بدر و احد خواهد بود.
و اين نهايت احترام به يك مسلمان است )) ((45)).
در مورد احترام به مسلمان تعابير بسيار بلندى از پيشوايان دين به ما رسيده است .
حتى فرموده اند: احترام مسلمان از احترام كعبه بيشتراست ((46)).
اسـلام بـا اين مشرب باز و سعه صدر خواسته است تا ما اختلاف نظر و تفاوت فهم يكديگر را تحمل كنيم و با تنگ نظرى به طرد وتكفير هم قيام نكنيم و به اصطلاح فراجناحى عمل كنيم .
مـع الاسـف بـعضى مى پنداريم كه اسلام در بينش و اعتقاد ماخلاصه مى شود و هر كس به اندازه مويى از آن فاصله بگيرد, سزاوارقهر و متاركه است .
مثال روشن اينگونه تنگ نظرى , كشور مظلوم افغانستان است .
بيش از 150 حزب و گروه سياسى بـا عـنـاويـن و الـقـاب اسلامى و شعاروحدت و اتحاد, بيش از بيست سال است كه به برادركشى مشغولند.
بنگريد قرآن تا چه حد نسبت به اينگونه اختلافات حساسيت نشان مى دهد: ان الـذيـن فـرقـوا دينهم و كانوا شيعا لست منهم فى شيى ء انما امرهم الى اللّه ثم ينبئهم بما كانوا يفعلون .
يعنى اى پيامبر آنها كه به معارضه و دسته بندى در برابر هم قيام مى كنند, هيچ پيوندى با تو ندارند و به عبارت ديگر مسلمان نيستند.
بسيارى از دينداران پيوند با برادران دينى خود را مساءله اى شخصى مى دانند كه تابع مزاج و منافع آنهاست و چنين مى پندارند كه در تعاون يا خصومت با هر كه مى خواهند آزادى كامل دارند.
دلـيـل ايـنـگـونه تصورات ساده لوحانه , اعتقاد بسيارى از دينداران به اين است كه دين محدود به مـسـائل اعـتـقادى و امور عبادى است ومسائل اجتماعى ربطى به دين ندارد.
از اين رو به مسائل طـهارت ونماز اهميت مى دهند و اگر در تلفظ يكى از كلمات نماز دچار شك شوند به عالم دينى مـراجـعه مى كنند, ولى هيچگاه از عالم دينى سؤال نمى كنند كه سوء ظن , بد گمانى , عيبجويى , افشاگرى , توهين و تحقيرمسلمانان رواست يا ناروا.