باده گلگون
(چهار صد و چهل كلمه در سلوك الى الله)

عارف كامل آية الله حاج ميرزا جواد آقا ملكى تبريزى (رحمه الله عليه)

- ۳ -


43 - تازيه سلوك‏

اى نفس‏187 من! در مقابل اين همه الطاف بزرگ الهى [كه حضرت دوست - جل جلاله - نسبت به عباد خود دارد ]اگر عبادت جن و انس را نيز بكنى باز كارت به رسوايى خواهد كشيد تا چه رسد به اين كه شب‏ها چون مردارى در بستر و روزها تنبل و بى‏كار باشى؛ بلكه‏اى كاش كه از بسترت بر نمى‏خواستى و از خوابت بيدار نمى‏شدى، تا شايد تو از شرمندگى و سرافكندگى در خواب بودن، بيشتر بهره مى‏بردى تا اين كه با چنين حال و چنين قلب روانه‏اى به پا خواسته‏اى؛ بلكه اگر حقيقت بيدارى شبت را و بلكه حقيقت شريف‏ترين حالات بيداريت را كه همان حال نماز است بشكافى و به حقيقت عمل خويش ملتفت باشى، از نمازت بيش از گناهانت استغفار مى‏كنى و از حضرت او - جل جلاله - حيا مى‏كنى‏188 و اگر باور ندارى گوش كن تا يكى از تقصيرهاى تو را درباره ادب حضور در پيشگاه اين سلطان عظيم رحمان رحيم، برايت بگويم و آن عبارت است از اين كه در حال نمازت از حضور او غفلت مى‏كنى و دلت به غير او مشغول است، كه اگر در همين يك تقصير، تأمل كنى كه چگونه در حضور مرد بزرگى از قبيل فرماندار شهرت و يا يكى از شريفان فاميلت، مؤدب مى‏ايستى و آن ادبت را با ادب در نمازت در حضور ملك الملوك تعالى مقايسه كنى، متوجه مى‏شوى كه چه بسيار تقصير كرده‏اى و به عظمت اين سلطان عظيم، توهين نموده‏اى، زيرا كه راضى نبودى در محضر فرماندار شهرت، هنگامى كه او با تو روبرو است، تو پشت به او كنى و وقتى كه او با تو سخن مى‏گويد، تو به ديگرى اظهار فروتنى كنى، بلكه در حضور او و در حالى كه او با تو حرف مى‏زند، تو به دشمن او سجده كنى، كه چنين توهين و اهانت را حتى با همرديفان خودت بلكه نسبت به نوكران خودت حاضر نيستى انجام دهى.
واى كه چه رسوايى به بار آورده‏اى! و به چه حال فظيعى گرفتار شده‏اى كه با سلطان عظيم مهربان، چنين معامله‏اى كرده‏اى، آن هم در نمازى كه به احترام تو، به تو اجازه فرموده تا در اين معراج و مناجات با او در آيى، بلكه بزرگ‏ترين منت بر تو نهاده كه تو را به گفت و گو با خودش و به مجلس انسش دعوت فرموده و در عين حال تمام لحظات نماز، مراقب توست و در همه افعال و اذكار نماز، مشمول لطف او هستى و از كرانه آسمان، احسان او بر سر تو فرو مى‏ريزد و فرشتگان بزرگوارش را دستور مى‏دهد كه به احترام تو از قدمگاهت تا افق آسمان، گرداگرد تو بايستند و با ديده رحمت به تو نگاه مى‏كند و در اجتماع فرشتگان به تو مباهات مى‏فرمايد.
پس كجايى تو؟ اى مسكين! اى نادان! اى بدكردار! اى بى‏حياء! بلكه‏اى بى ايمان و بى‏عقل و بى‏شعور! چه خواهى كرد با چنين خسران عظيم؟! كه اگر چهارپايى از حيوانات، يك دهم مهربانى و الفت و دلسوزى را كه تو از مالك خودت مى‏فهمى، مى‏فهميد، با مالكش مأنوش مى‏شد و الفت مى‏گرفت و مناسب با طبع حيوانيش، حضور مالكش را ملاحظه مى‏كرد. چقدر از حيوانات، بلكه از سگ‏ها را ديده‏اى كه كسى را كه به او غذا مى‏دهد؛ مراقبت مى‏كند، آن هم چه مراقبت عجيبى! كه اگر دقيقاً تأمل كنى، خواهى ديد كه سگ، در معامله با صاحبش بسى از تو با حياتر و باوفاتر است.
اى انسان! اى عاقل! خودت انصاف بده كه با خداى جليل و منعم جميل، اين چنين معامله درست است؟! خدايى كه از شماره كردن نعمت‏هايى كه او به تو عنايت كرده عاجزى، بكله اهل آسمان‏ها و زمين‏ها عاجزند و ذره‏اى از عظمت سلطنت او را عقل عقلاء و فهم دانشمندان و وهم حكيمان نمى‏تواند درك كند. آيا اين درست است كه معامله تو با چنين خدايى، كمتر از معامله سگ با صاحبش باشد؟! مگر نمى‏دانى كه صاحب سگ، چه بسا كه به جز استخوان خالى چيزى به او نمى‏دهد، ولى با اين حال او در تمام شب پاسبان اوست و نگهبان خانه و احشام اوست و تا احساس كند كه غريبى مى‏خواهد وارد خانه صاحبش شود، به او حمله مى‏كند و اگر گرگى بخواهد به گله او بزند، دفاع مى‏كند و چه بسا كه صاحبش، همان استخوان خالى را هم فراموش مى‏كند كه به او بدهد، ولى او با اين وصف، به همان آذوقه كم و شكم خالى مى‏سازد و در خانه صاحبش را ترك نمى‏كند و به در خانه ديگرى نمى‏رود.
بشنو اى كم حيا! بشنو اى بى‏حيا! كه تو نسبت به صاحبت كه رفيق با توست و نعمت بخشت كه مهربان با توست با اين كه از غذاهاى لطيف، با اين تشريف و احترام، در خانه‏هاى عالى و ظرف‏هاى پرقيمت به تو مى‏خوراند، قبيح‏ترين جنايات را به او مى‏كنى و براى دشمن او سر فرود مى‏آورى و اگر تو را دستور دهد كه با پروردگارت، در راه تحصيل بدست آوردن سعادت بيشترى، مخالفت كن؛ آن چنين فرمانش را مى‏برى، كه سجده‏اش مى‏كنى، با آن كه به يقين مى‏دانى كه اگر پروردگارت به تو حلم نورزد و توان و نيرو و ديگر وسايل تحصيل به تو ندهد، تو را امكان مخالفت با او نيست، وه كه چه مصيبت عظيمى و فاجعه بزرگى است؟! و در حسرتى كه در چنين پيش آمد مهم و ناگوار دست مى‏دهد و زيان بزرگى كه رخ مى‏دهد بايد گفت: انا لله و انا اليه راجعون.189
چه حالى خواهيم داشت اگر در رابطه با اين گونه معاملات، مورد خطاب پروردگار قرار گيريم و بفرمايد: يا قيح! يا قبيح! اى بى‏شرم و زشت رو! مگر تو را من ايجاد نكردم؟! مگر من آفرينش تو را مستوى و معتدل نساختم؟! مگر من مباشر تدبير كار تو نبودم، به گونه‏اى كه راضى نشدم از نعمتى محروم بمانى؟! تا آنجا كه توصيف كنندگان از وصف كردن آن نعمت‏ها، عاجز ماندند و نتوانستند آن‏ها را شماره كنند و تو با همين نعمت‏ها در محضر من معصيت مرا كردى! من تو را دستور دادم به چيزى كه صلاح تو در آن بود و تو در حضور من مخالفت مرا نموده و اطاعت دشمن من و دشمن خودت را كردى؛ در صورتى كه همه وسايلى كه به وسيله آن‏ها، از دشمن اطاعت مى‏كردى، از نعمت‏هاى من بود؛ كه نعمت بخش تو و روزى دهنده تو من بودم. به احترام تو و از رهگذر منت بر تو، تو را به بارگاه كرامت و مجلس انسم دعوت نمودم، اما تو از من رو گردان شدى، ولى من و تو، تو را دعوت كرد كه در پائين‏ترين دركات دوزخ، همنشين او و در كنار او باشى؛ دعوت او را پذيرفتى و فرمانش بردى!
و شايد در رابطه با اين گونه خطابها است كه امام صادق (عليه السلام) مى‏فرمايد: و لولم يكن للحساب مهوله الاحياء العرض على الله و فضيحه هتك الستر على المخفيات لحق للمرء ان لا يهبط من رؤس الجبال190؛ (اگر موقف حساب را هيچ هول و وحشتى نبود مگر خجلت و سرافكندگى عرضه شدن اعمال بر خداى تعالى و رسوايى و فضيحت دريده شدن پرده‏اى كه براى افعال خلاف و نامطلوب كشيده شده بود، هر آينه سزاوار بود كه آدمى [سر به كوه نهاده‏] و از فراز كوه‏ها [به شهرها و آبادى‏ها] فرود نيايد).
گاهى به ذهن مى‏رسد كه توجه به اين مقدار از بدرفتارى و توهين و سهل انگارى با سكوت از عذر خواهى؛ رسوايى ديگرى را بالاى رسوايى به بار مى‏آورد، زيرا عذرخواهى نكردن هر چند از تقصيرى كه معذور نبوده و عذرش پذيرفته نباشد، خود توهينى به حساب آمده و بدتر از تقصير است؛ از اين جهت، در مقام عذرخواهى از اين جنايت‏هاى عظيم و زشتى‏هاى وحشتناك برآمده و پس از آن كه به تقصير خود اعتراف داريم، با كمال شكستگى خاطر و اظهار ذلت و شرم زندگى به جناب مقدس اعظمش با حقيقت زبان حال عرض مى‏كنيم: بارالها! خدايى جز تو نيست، تو از هر عيب و نقصى منزهى و اين ماييم كه از ستمكاران زشت‏ترين و پست‏ترين و خارترين آنانيم؛ تا آنجا كه اگر ما را تاب انتقام تو و توان عذاب تو بود، از تو درخواست نمى‏كرديم كه از گناهان ما در گذرى و استدعا مى‏كرديم كه ما را با دردناك‏ترين عذابت و بدترين مجازاتت، براى هميشه و تا روزگار هست معذب كنى به عذابى جاويد و بى‏منتها؛ از بس كه بر خويشتن غضبناكيم كه چگونه در مقابل آن همه كرامت‏هاى جليل و لطف‏هاى والا و پرارزش، اين چنين رسوايى به بار آورد و معصيت تو را كرد؟! پروردگارا! اين مخالفت‏ها كه از اين بندگانت شد، نه از آن رو بود كه نعمت‏هاى بزرگ تو نزد آنان خوار و يا سلطنت عظيم تو در نظرشان سبك بود؛ و نه از رهگذر انكار تو و دشمنى با تو بود كه پناه مى‏بريم به تو، از دشمنى با تو و يا انكار تو؛ بلكه از ناچيزى خود و كوچكى حال ما و پستى مقام ما بود.
ما همچون سوسك‏هايى هستيم كه در گنداب كثافت‏ها زندگى مى‏كنيم و از بوى خوش مشك مى‏ميريم و اين چنين حالى كه ما داريم، نتيجه عدل توست كه سرنوشت ما را، چنين رقم زده است و هر چه حكم كرده‏اى درباره ما كه چنين مقام بد و حالات پستى يافته‏ام بر مبناى حجت و دليل بوده؛ مگر آن كه فضل تو ما را دريابد و حال ما تغيير كند، همچنان كه به اوليائت تفضل فرمودى و خود را به آنان معرفى و محبتت را در دل آنان جاى دادى، پس تو را شناختند و دوستت داشتند و اگر از حيله‏هاى دشمنان رستند و از دام‏هاى او جستند، تو بودى كه به آنان توان اين كار را دادى كه دست به ريسمان تو زدند و دست آويز محكم تو را گرفتند و به واسطه دوستى اوليائت به تو متوسل شدند، پس تو آنان را پذيرفتى و به قرب خود رساندى و با ادب خود مؤدبشان فرمودى و اين ما بى‏چاره‏ها بوديم كه در اسارت و ذلت و خوارى خويش مانديم و اگر گاهى خاطره‏اى از عظمت تو و فراوانى نعمت‏هاى تو و حق ادب حضور تو به خاطر ما گذشت، خاطره‏اى از عظمت تو و فراوانى نعمت‏هاى تو و حق ادب حضور تو به خاطر ما گذشت، خاطره‏اى كه مختصرى در دل ما اثر مى‏گذاشت، فوراً خاطراتى از هزاران عادتهاى كثيف كه در دل ما رسوخ كرده بود و انسى كه با اين ملكات خبيثه داشتيم، جلو آمد و دشمن ما و تو، شيطان نيز اين خاطره‏ها را كمك كرد و در نظر ما آرايش داد تا ما را از شناخت تو گمراه كند و از جاده محبت تو برگرداند و ما را از اين مهلكه نجاتى و از اين تاريكى‏ها بيرون شدنى نيست، مگر آن كه نور هدايت تو بدرخشد و آفتاب معرفتت از افق قلب ما سرزند، باشد كه اين تاريكى‏هاى عوالم سجين191 را محو نمايد و عنايات محبت ما را به اعلى عليين بكشاند.
به عزت تو سوگند كه اگر ما را به خودمان واگذارى و ما را به دست دشمن بسپارى، نه تنها خود هلاك مى‏شويم، بلكه ديگران را نيز به نابودى مى‏كشانيم و معصيت‏هاى كبيره را مرتكب مى‏شويم و به عوض اين همه تكريم تو، با عمل‏هاى رسوايى بار، با تو روبرو مى‏شويم.
اين من بنده حقير و جنايتكار تو، از اين سقوط گاه عالم طبيعت و در زير زنجيرهاى اخلاق رذيله، فريادم به سوى تو بلند است و عرض مى‏كنم: به عزت و جلالت و به سلطنت عظيمت قسم، كه حتماً و حتماً تو را معصيت خواهم كرد و خودم را هلاك خواهم نمود و در دركات عوالم سجين سقوط خواهم كرد و به حزب شياطين خواهم پيوست، مگر آن كه تو مرا نگهدارى كنى، زيرا نفس من بزرگ شده همين دنياى پست است و عقل درستى ندارم و نفس من با زينت‏هاى اين دنيا، انس گرفته و به شهواتش عادت كرده است، آن چنان كه زشت و زيبا را از هم نمى‏شناسد و در اين ميان بزرگان و رفيقان و هر كس كه او را ديده و شناخته‏ام مرا در رابطه با شهوات دنيا كمك كرده‏اند، تا اينكه اين ملكات خبيثه در جان ما رسوخ كند و با اين كارهاى احمقانه و با عوالم طبيعت، الفت گرفتم و پس از آن كه آثار جهل و ملكات خبيثه‏اى كه در مدت درازى كسب شده بود و وجه تو و عوالم غيب را از من محجوب كرده بود، در نفس من جايگير شد؛ به من عقل و علمى موهبت كردى، ولى ديگر كار از كار گذشته بود؛ آن عقل و علم ضعيف، نتوانستند بر نفس و شيطان من، چيره شوند و مرا از صفات رذيله پاك سازى نمايند تا همچنان در پرتگاه عالم طبيعت و در اسارت نفس و شيطان، باقى ماندم و اين دو، به وسيله گناه و معصيت، جان و روح مرا به هلاكت كشيدند، ديگر من چگونه مى‏توانم به ياد تو باشم؟! و ادب تو را نگاه دارم؟! و حال آنكه نه مذكور را شناخته‏ام و نه حضور را درك كرده‏ام، بلكه هنوز ميان ظلمت و نور فرق نمى‏گذارم.
بارالها! از رسوايى اين احوال و زشتى اين مقامات، شكايت به نزد تو آورده و به در خانه فضل و كرمت پناهنده‏ام. اگر زندانى عالم طبع و اسير زنجيرى در دنياى باطل فريبا را، تو در دلش نور نيفكنى و به سراى خلود و سرور و نعمت نكشانى، چگونه و از كجا نجاتى براى او متصور است؟! الها! اى سيد ما! اى خداى ما و خالق ما و نعمت بخش ما! ما به خود ستم كرديم و به گناهان خود اعتراف داريم و پيش از روز قيامت مى‏گوئيم: فهل الى خروج من سبيل192؛ (آيا راهى براى بيرون شدن از جهنم هست؟!). و به فضل عظيم و منت قديم تو طمع بسته‏ايم، باشد كه روز قيامت ما را به چنين گفتارى، گرفتار نكنى و ذلت دنيا و آخرت را براى ما جمع نفرمايى.
بارالها! تو را وسيله شفاعت اوليائت قرار مى‏دهيم و اوليائت را وسيله پذيرش شفاعتشان [در پيشگاه تو] قرار مى‏دهيم كه به ما رحم كن و با معرفت و محبتت بر ما منت بگذار و ما را از ظلمات، به نور رهبرى فرما، كه اگر خودت را به ما بشناسانى، تو را دوست خواهيم داشت و چون تو را دوست خواهيم داشت، محبت تو آتش به خرمن هر چه كه باطل و جهل و غرور است، خواهد زد و بلكه آتش محبت تو، هر چه حجاب ميان ما و توست، به آتش خواهد كشيد و ما آن چنان خواهيم شد كه تو دوستانت را آن چنان مى‏خواهى كه ما بندگانى هستيم كه به احسان تو اضطرار داريم؛ بلكه ما همسايگان و ميهمانان توييم و تو آن كريمى هستى كه بندگانت را و دوستانت را ادب آموخته‏اى كه آنان از پذيرايى حتى ميهمان كافر دريغ نورزند، هر چند ميهمان، آن چنان نباشد كه اگر پذيرايى نشود، هلاك شود و ميزبان، از كسانى باشد كه احسان به ديگرى نقصانى در او ايجاد كند؛ ولى خدايا! تو مى‏دانى كه هرگاه تو ميهمان نوازى خودت را از ما دريغ كنى، ما آن چنان بى چاره خواهيم شد كه در آستان تو از گرسنگى خواهيم مرد؛ پس تو اى آن كه احسان در ملك او نقصانى نمى‏آورد و محروم شدن ديگران، بر ملك او چيزى نمى‏افزايد، به ما رحم كن كه هر چه از ما شده، گذشته است‏193.

44 - ضرورت رفع موانع شب زنده دراى و طريق شعله ور ساختن آتش حزن‏

اكنون تو اى برادر من و اى نور چشم من! اگر در آن چه درباره شب زنده دارى و نماز شب و گريه نوشتم، نيكو تأمل كردى، ولى اين همه نتوانست تو را براى نماز شب به پا دارد و راضى شدى كه شيعه بودن را از خود نفى كرده و از زمره ائمه دين (عليه السلام) نباشى كه امام حسن عسكرى (عليه السلام) فرمود: ليس منا من استخف بصلوه الليل194؛ (كسى كه نماز شب را سبك بشمارد، از ما نيست) و راحتى نفس و لذت خواب را، بر خلوت كردن با خداى - جل جلاله - آن دوست نزديك، و بر مناجات با او و هم نشينى با او و انس با او و بر كرامت‏هاى والا و گرانقدر او برگزيدى و از مطالعه اى اوراق، حالت دگرگون نشد؛ پس بدان كه يكى از دو خطر تو را تهديد مى‏كند: يا اين كه به اين آيات و اخبار ايمان ندارى و آن را باور ندارى و يا اين كه در اثر حب دنيا و كثافت گناهان، و ظلمت و معصيت‏ها و كدورت شهوت‏ها، دل تو آن چنان بيمار شده كه جوهر و ذات آن را، فاسد نموده است، همان گونه كه زنگارهاى روى هم انباشته شده، آيينه را به كلى فاسد و از حيز امتناع ساقط مى‏كند و ديگر اميد خيرى كه نجات بخش تو باشد، در تو باقى نمانده است.
مبادا و مبادا كه از چنين بيمارى كشنده‏اى، غفلت ورزى و به معالجه خود نپردازى كه به شقاوت عظمى ختم گرديده و خسران دنيا و آخرت براى تو خواهد داشت و مبادا و مبادا كه درمان و توبه را به امروز و فردا بگذرانى كه در روايت وارد شده است كه ان اكثر صياح اهل النار من التسويف195؛ (همانا بيشتر فرياد اهل دوزخ از امروز و فردا كردنشان است) و اگر بنا دارى به آنچه گفته شد عمل كنى و با كوشش و مراقبت و جديت، در مقام تكميل و تصحيح آن اعمال هستى، پس حتماً بايد كوشش كنى كه هر چه بيشتر مستور و در پنهانى باشد و با اخلاص به جا آورى و مراقبت و جديت، در مقام تكميل و تصحيح آن اعمال هستى، پس حتماً بايد كوشش كنى كه هر چه بيشتر مستور و در پنهانى باشد و با اخلاص به جا آورى و مراقبت دقيق داشته باشى و مناجات كنى؛ و مناجات‏هاى مؤثر و پاره‏اى از مضامين لطيف، كه هيجان‏انگيز است و آتش حزن و اندوه را شعله ورتر و گريه آور و دلسوزتر و ادب لطيف را شامل باشد. از اولويت برخوردارند196 و همچنين نسبت به احوال و هيئت و حركات، از قبيل غلطيدن در خاك و خاكستر، پوشيدن لباس پشمين و درشت بافت و برهنه كردن سر، و خاك بر سر ريختن و بر روى خاكستر نشستن و دستها را به گردن بستن مخصوصاًبه هيئت دست بستن دوزخيان و گاهى ايستادن و گاهى نشستن و گاهى به سجده افتادن و در سجده هم به هيئت‏هاى مختلف، از قبيل پيشانى بر خاك گذاشتن و صورت را به خاك ماليدن و به رو زمين افتادن و چانه بر خاك نهادن و همچون بهت زدگان، قدم زدن و سر به ديوار گذاشتن و آتش را به نزديكى بدن آوردن و با بعضى از خطاب‏ها كه خداى جليل و يا فرشگان خواهند فرمود، به نفس خطاب كردن، از قبيل: اخسؤا فيها و لا تكلمون197؛ (گم شويد در دوزخ و با من حرف نزنيد) و سخن مالك دوزخ كه وقتى دوزخيان از او مى‏خواهند كه كارى بكند كه خداى تعالى جانشان را بگيرد؛ مالك در جوابشان مى‏گويد: انكم ماكثون؛198 (شماها در آتش، ماندنى هستيد) و سخن فتان،199 فرشته‏اى كه در عالم برزخ با آدمى سر و كار دارد، هنگامى كه آدمى مى‏گويد: رب ارجعون، لعلى اعمل صالحاً فيما تركت200، (پروردگارا! مرا به دنيا بازگردان، باشد كه در آنچه ترك كردم و كوتاهى نمودم، عمل صالحى انجام دهم) او در پاسخ مى‏گويد: كلا انها كلمه هو قائلها201؛ (هرگز بازگشت امكان ندارد و اين درخواست او سخنى بيش نيست) و دستور خداى تعالى كه مى‏فرمايد: خذوه فغلوه، ثم الجحيم صلوه202؛ (او را بگيريد و به زنجيرش كشيد و سپس به دوزخش افكنيد). بلكه با يك يك اعضا به سخن‏پردازى و به حالش گريه كنى، مثلاً بگويى: اى چشم من! كه تو را در اين دنيا از كمترين گرد و غبار و محافظت مى‏كنيم، چگونه خواهد بود حالت در دوزخ، هنگامى كه كاسه‏ات از آتش دوزخ پر شود، تو كه در دنيا از توتيا203 وحشت داشتى و از سرمه ناراحت بودى، چه بر تو خواهد گذشت آنگاه كه ميله‏هاى آتشين بر تو بكشند و ميخ‏هاى آتشين در تو بكوبند؟!
و به سرت خطاب كرده و بگويى: اى سرى كه در دنيا تو را بر بالش پنبه‏اى و پشمينه نگذاشتم و حتماً مى‏بايست بالينت از بالش پر تهيه شده باشد و تو را به بالش پر قو عادت دادم! چه خواهى كرد آن وقتى كه ملائكه غلاظ شداد؛204 (خشن و سختگير) با گرزهاى آهنين سرخ شده در آتش دوزخ، تو را بزنند؟! و همين طور با بقيه اعضاء و جوارح.
و اگر از عوالم شوق و محبت، بيش از مراتب خوف و شدت، متأثر مى‏شوى، پس نفس خود را مخاطب قرار بده و به او بگو: اى نفس عزيز من! تو در دنيا كه عالم محقرى است به دنبال عزت و جمالى و طالب استراحت و خوش گذرانى هستى و هم آغوش شدن با زنان و همنشينى با شريفان، و حكومت بر مردم و كامرانى از لذات دنيا، قبله آمال تو است، پروردگار من به همين مقدار راضى نيست و مرا براى كرامت روز قيامت و سلطنت عظمى و خلافت كبرى دعوت فرموده و بلكه براى زيارت نورش و جمالش و شرف قرب و جوارش خواسته است و من با سوء اختيار خود، رفاقت با اولياء و صديقين را به نزديك شدن با شياطين تبديل كردم و اين جايگاه سقوط در عالم سجين را به جاى اعلى عليين و جوار حضرت رب العالمين برگزيدم يا حسرتى على ما فرطت فى جنب الله؛205 (آه و افسوس بر من، از كوتاهى هايى كه در حضور خدا كردم).
اى كاش اين شهوت‏هاى پست و خسيس نمى‏بود كه مرا اين چنين از لذت‏هاى عظيم جليل و پراهميت بازداشت و بدا بر اين شرافت ناچيز و ناتوان كه مرا از اين كرامت‏هاى پر ارج والا، جلوگيرى كرد. چقدر جاى تأسف است و چقدر موجب حزن و اندوه است؟! آيا كسى هست كه مرا در گريه و فرياد و ناله بر از دست رفتن اين چنين شرافت و بزرگداشت يارى دهد؟! و [در] به باد دادن اين همه نعمت‏هاى بزرگ و ضايع نمودن اين همه موقعيت‏هاى عزيز و جليل، با من هم ناله شود؟!
اى بردران من كه همچون من، اهل معصيت و زيانكاريد! بياييد با برادرتان گرد هم بشينيد تا مجلس سوگوارى بر پا كنيم. و اى شريكان من كه اهل گناهان كبيره هستيد و نافرمانى كرده‏ايد! در اين مجلس عزا با شريك خود نوحه سرايى كنيد. اى كسانى كه با من همكارى كرديد تا پرده‏هاى عبوديت را دريديم و مكارم ربوبيت را ضايع كرديم و آن نعمت‏هاى حقيقى باقى و جاويدان را، بر شهوت‏هاى اندك فاسد زود گذر، فروختيم! بياييد با رفيق خودتان، بر اين كرامت‏ها و رضوان و نعمت‏هاى بهشتى و حور و غلمان كه همانند لؤلؤ و مرجانند و بر اين نيكى‏ها و احسان و امتنان كه از جانب خداى لطيف منان بر ما بود و ما آن‏ها را ضايع كرديم و از دست داديم، نوحه كنيد كه چه عوالمى را از نور و سرور و بهجت، به تاريكى‏هاى انباشته روى هم و خوارى و نكبت‏ها تبديل نموديد؟! و خلاصه سخن اين كه همتش را به تحصيل حال رقت و مراقبت كامل بگمارد، كه اگر مقصود اصلى را دريافت و در تحصيل آن كوشيد، چه بسا كه در راه وصول به مقصود، مطالبى را متوجه گردد كه ديگران ملتفت آن گونه مطالب نباشند؛ چنانچه در امور دنيا اين چنين است، و آدمى در آموزش حيله‏هاى گوناگون دنياطلبى، نيازى به آموزگار ندارد و بلكه خودش آموزگار آگاهى است.206

45 - طريقه تفكر در مرگ و سوزاندن ريشه رذائل‏

[بدان اى عزيز كه مريد راه آخرت‏]، در شبانه روز خود، بايد وقت معينى را براى فكر كردن اختصاص دهد و در ابتداى كار بايد فكرش درباره مرگ باشد و بايد از اندرون دل، در مرگ بينديشد، نه آن كه فكر مرگ صورتى تنها باشد، كه اثرش ناچيز خواهد بود؛ كه فكر مرگ براى سوزاندن ريشه حب دنيا و اصلاح بيشتر صفت‏هاى زشت، داروى مؤثرى است و ما در اينجا به طور اجمال به كيفيت تفكر در مرگ اشاره مى‏كنيم و آن عبارت از اين است كه بايد در چند چيز فكر كند:
اول آن كه فكر كند در اين كه ممكن است مرگ هر چه زودتر، گريبانش را بگيرد و در اين باره كافى است كه در حالات اشخاصى كه ناگهانى و با سكته از دنيا رفته‏اند فكر كند كه آنان نيز، پيش از آن كه سكته كنند، احتمال مى‏دادند كه سال‏ها زنده هستند، ولى چون اجل فرا رسيد، مهلت تمام شد.
چقدر افرادى بودند كه نيرومند و با نشاط بودند و احتمال مرگ را نمى‏دادند و از براى خود عمرى طولانى خيال مى‏كردند و كارهايشان بر مبنايى بود كه گويى صد سال عمر خواهند كرد، ولى در همان لحظه اجلشان فرا رسيد و مردند. اگر چنين چيزى واقعاً امكان دارد، ما چرا بايد از مرگ زودرس خاطر جمع باشيم؟!
دوم آن كه فكر كند در سختى مرگ و جان كندن و وحشت مرگ؛ و در اين باره كافى است كه در فشار دردهايى كه در اعضاى بدنش پيدا مى‏شود، فكر كند كه براى شخص عاقل ملاحظه همين دردها كافى است كه بفهمد مرگ تا چه حد، دردناك است كه درباره بعضى افراد گفته شده است كه بفهمد مرگ تا چه حد، دردناك است كه در بعضى افراد گفته شده است كه جان كندن آنان، مانند آن است كه ميله سرخ شده در آتش را در ميان پشمى نمناك بگذارند و آن گاه آن را به سختى از ميان آن بيرون كشند، و گفته شده است كه مرگ بعضى‏ها هم چون شاخه پرخارى است كه به اندرون آدمى داخل كنند و هر خارى به رگى فرو رود و آنگاه شخص نيرومندى با شدت هر چه تمام‏تر، آن شاخه را بيرون بكشد، كه رگ و ريشه انسان با آن خارها بيرون بيايد؛ و گفته شده است كه جان كندن، سخت‏تر است از اين آدمى را با منشار207 بتراشند و با مقراض208 بدن او را تكه تكه كنند و گفته شده است كه شگفت از انسان كه اگر در بزرگ‏ترين لذت‏ها و خوش‏ترين مجالس لهو باشد، ولى انتظار اين را داشته باشد كه پاسبانى برسد و پنج ضربه شلاق به او بزند، لذتش مكدر و عيشش فاسد مى‏شود و حال آن كه در هر ساعت و در هر نفسى، در معرض آن است كه فرشته مرگ بر او وارد شود و به حال جان كندن بيفتد، ولى او با خاطرى جمع، به لهو و لعب مشغول است؛ اين به جز جهل و غرور، چه مى‏تواند باشد؟! زيرا اين مسكين، نمى‏داند جان كندن تا چه حد سخت است؛ چون تا كسى آن را نبيند، نمى‏تواند حقيقت آن را بيابد، ولى در عين حال، از اخبار انبياء و اولياء (عليه السلام) و بعضى مقايسه‏هاى عقلى، پاره‏اى از عوالم مرگ را تا حدودى مى‏تواند درك كند؛ اما قياسى كه نشود تشبيه كرد، آن است كه عضوى كه روح ندارد، حس درد را نيز ندارد و اگر روح داشته باشد، احساس درد را هم مى‏كند. بنابراين آنچه درد را احساس مى‏كند همان روح است، پس اگر زخمى و يا سوختگى در عضوى پيدا شد، هر قدر كه درد به روح وارد شود، متأثر خواهد شد و آن عضوى كه به واسطه زخم شدن آن و يا بريدن آن، روح متألم گشته، اگر عضو بزرگى در بدن باشد و يا زخم، همه آن را فرا گرفته باشد، به روشنى احساس مى‏كنيم كه دردش هم به همان نسبت سخت‏تر است.
حال اگر فرض كنيم كه همه اعضاء و رگ‏هاى انسان، تحت شكنجه قرار بگيرد، لابد ناراحتى روح، بيشتر و سخت‏تر خواهد بود و اگر فرض كنيم كه شكنجه‏اى مستقيماً به روح وارد شود، بدون آنكه عضوى در اين ميان واسطه باشد، لابد درد و عذابش خيلى شديد خواهد شد و مرگ چنين است، يعنى دردش به خود روح نازل مى‏شود و از آن، به همه اعضا مى‏رسد و به اعضاء و رگ‏ها و استخوان‏ها منتشر مى‏شود، زيرا از تمام رگ‏ها و پى‏ها و جزءها و مفصل‏ها و بين هر مويى و از پوست بدن، از فرق سر گرفته تا آخرين جزء پا، روح كشيده مى‏شود و چنين حالتى را جاى پرسش نيست كه چه خواهد گذشت؟! و از اين رو گفته‏اند كه از اره كردن و قيچى كردن بدن، سخت‏تر است و از اين رو مى‏بينى كه پيش از آن كه آدمى، كاملاً بميرد، ناله و فريادش قطع مى‏شود، زيرا مرگ همه قواى او را فرو ريخته و حتى اگر صدايش بيرون نمى‏آيد و نفس نمى‏تواند بكشد با آن كه لحظه‏اى پيش ضجه و ناله و فرياد داشت و حتى پيچيدن نفس، در گلويش شنيده مى‏شد، ولى اكنون همه اين‏ها قطع شده؛ كاسه‏هاى چشم به گودى افتاده و پوست لب‏ها جمع شده؛ زبان مانند چوب خشك، در دهان بى حركت مانده. آه كه چه مصيبتى و چه جان كندنى؟! تا آنگاه كه گويى دل از جاى خود كنده شده و به گلوگاه رسيده و چشم از اهل و عيال و دوستان فرو مى‏بندد و ديگر طاقت ديدن روشنايى را هم ندارد.209

46 - روايتى كه كمر را شكسته‏

[اى سالك عزيز!] يكى از مرده‏ها به سلمان فارسى محمدى بازگو كرد كه در وقت مردن بر او چه گذشته بود! در آن روايت آمده است كه گفت: اى سلمان! اگر بدن مرا با مقراض‏ها تكه تكه مى‏كردند و با منشارها استخوان‏هاى مرا مى‏تراشيدند، براى من آسان‏تر و سبك‏تر بود از يك لحظه از لحظات مرگ؛ با آن كه من از اهل خير و سعادت بودم، به ناگاه ديدم شخص تنومندى كه نگاهى تند داشت در ميان آسمان و زمين ظاهر شد و به چشم و زبان و گوش من اشاره‏اى كرد و همين اشاره، كافى بود كه چشمم كور و زبانم لال و گوشم كر شود؛ تا آنجا كه گفت: فرشته مرگ گفت: مژده باد تو را كه از نيكوكاران هستى! و به من نزديك شد و شروع كرد به گرفتن روح من؛ از هر عضوى كه روح را مى‏گرفت، به آن سختى بود كه آسمان به زمين بيفتد و همين طور قبض روح مى‏كرد تا آن كه به سينه‏ام رسيد كه يك مرتبه روح را از پيكرم بيرون كشيد. اين مرحله آن چنان سخت بود كه اگر بر كوه‏ها واقع مى‏شد، كوه‏ها از شدتش آب مى‏شد؛ پس روح مرا از بدنم خارج كرد.210
اى برادر من! اين روايت، كمر مرا شكسته است، زيرا اين جريان درباره كسى است كه از اهل ايمان و اهل خير بوده است! اگر كار او اين چنين باشد، پس چه بكند كسى كه نه تنها مطمئن به اهل خير بودن خودش نيست، بلكه گمان آن را هم به خويشتن ندارد؟!211

47 - تفكر در اظهار اشتياق اولياء خدا به مرگ‏

[مجاهد طريق قرب حضرت جانان بايد بداند كه‏] از جمله رشته‏هاى فكر، آن است كه فكر كند در اين كه مرگ براى دوستان خدا، اول راحتى و اول شادمانى و بهجت است و لذيذترين لذت هاست و آگاهى به اين قسمت را نيز از اخبار انبياء و ائمه (عليه السلام) مى‏تواند به دست بياورد و نيز از آن چه مشاهده شده از دوستان خدا كه تا چه حد، شوق به خدا داشتند و اظهار اشتياق به مرگ مى‏كردند.
اما اظهار شوق انبياء و اولياء (عليه السلام) پس كافى است در اين باره، فرمايش اميرالمؤمنين (عليه السلام) كه: و الله لابن ابى طالب آنس بالموت من الطفل بثدى امه؛212 (به خدا سوگند كه پسر ابى طالب با مرگ مأنوس‏تر است از بچه به پستان مادرش) و آنچه آن حضرت درباره خواص از شيعه‏اش فرمود: لولا الاجال التى كتب الله لهم تستقر ارواحهم فى اجسادهم طرفه عين شوقاً الى الثواب و خوفاً من العقاب؛ (اگر اجل‏هاى معين كه خدا براى آنان تعيين كرده است نبود، از شوق ثواب و خوف از عذاب حتى يك چشم به هم زدن، روحشان در بدنشان مستقر نمى‏ماند)213.

48 - طريقه تفكر در معرفت نفس و خرق حجاب‏هاى ظلمانى‏

[اى عزيز!] افراد متوسط كه انوارى از اسرار هستى بر دل آنان تابيده و برخى از حجاب‏هاى ظلمانى را كنار زده‏اند، بايد فكر آنان در معرفه النفس و شناخت خودشان باشد تا همه حجاب‏هاى ظلمانى، حتى حجاب خيال و صورت‏ها كنار رفته و نفسشان و حقيقت شان، بى ماده و صورت بر آنان تجلى كند؛ پس اگر به اين مرتبه جليل رسيدند و به اين مقام والا فائز شدند، باب معرفه الرب و شناسايى پروردگار، به روى آنان باز مى‏شود و حقايق عوالم خداوندى و مخصوصاً حقايق عوالم مبدأ، براى آنها منكشف مى‏شود و خود را بدون ماده و صورت مى‏بينند. و تفصيل اين اجمال به مقدارى كا قابل بيان است كه: انسان داراى سه عالم است:
1 - عالم حس و شهادت، يعنى عالم طبيعت‏
2 - عالم خيال و مثال‏
3 - عالم عقل و حقيقت‏
انسان از آن جهت كه شخصيت خاصش از عالم طبيعت شروع شده، چنانچه در آيه كريمه است و بدا خلق الانسان من طين214؛ (آفرينش انسان را از گل آغاز كرد)، اين عالم [طبيعت‏] از براى انسان فعليت پيدا كرد و نفس و حقيقت خود را در رابطه با اين عالم شناخت و آنچنان غرق در اين عالم شد كه اگر از عارفى و يا عالمى بشنود كه او را دو عالم ديگر هست، به انكارش بر مى‏خيزد و بلكه اگر كسى او را از صفات عالم عقلى اش آگاه كند، آگاهى دهنده را به كفر نسبت دهد و كافرش پندارد و اين از آن جهت است كه عالم طبيعت او، فعليت يافته و هم اكنون براى او مشهود است، ولى آن دو عالم ديگر او در مرحله قوه و استعداد است و هنوز به طور كامل براى او كشف نشده است؛ بلكه عالم طبيعت و آثارى از عالم مثال و اندكى هم از عالم عقل براى او مشكوف شده است، و درد بى درمان آن است كه به واسطه آنكه آثار عالم مثال و تابش بعضى از آثار عالم عقل به هم آميخته شده، آدمى را در شناخت عالم طبيعت نيز به خطا و اشتباه انداخته است.
و به هر صورت، انسانيت انسان، بستگى كامل به عالم عقلى او دارد و گرنه در دو عالم ديگرش با ساير افراد جنس خود از حيوانات، شريك است گرچه آن دو عالم انسان نيز به خاطر مرتبه‏اش، از دو عالم طبع و مثال حيوانات، اشرف است و به اين سه عالم انسان و ترتيب آنها اشاره بلكه تصريح شده است در دعايى كه رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) در شب نيمه شعبان در حال سجده خوانده است، آنجا كه در پيشگاه الهى عرض كرده: سجدلك سوادى و خيالى و بياضى215 (سياهى من و خيال من و سفيدى من كه عوالم ثلاثه من است بر تو سجده آورده است). و بالجمله عالم حسى انسان، عبارت است از بدنش كه داراى ماده و صورت است و عالم مثالش عبارت است از عالمى كه حقايق آن عالم، داراى صورت‏هايى هستند عارى از ماده و عالم عقلى‏اش عبارت از آن عالم است كه حقيقت و نفس او در آن عالم، نه ماده دارد و نه صورت.
و هر يك از از اين عوالم [ثلاثه‏] را لوازم و آثار خاصى است كه تا به فعليت نرسد، آن لوازم ظهور پيدا نمى‏كند. پس هر كس كه غرق در عالم طبيعت گرديد و آثار عالم طبع در و تحقق يافت و در حركاتش محكوم عالم طبع شد و آثار عالم عقلى در او ضعيف گرديد و آثار عالم طبع در او تحقيق يافت و در حركاتش محكوم عالم طبع شد و آثار عالم عقلى در او ضعيف گرديد و به بيان قرآن اخلد الى الارض216؛ (براى هميشه در زمين است) و نمى‏تواند از عالم طبيعت پرواز كند و موجودى مى‏شود داراى جنبه حيوانى فقط؛ بلكه گمراه‏تر از حيوان، چنانچه صريح قرآن است ان هم الا كالانعام بل هم اضل سبيلاً217؛ (آنان همانند چهارپايان و بلكه گمراه ترند) و كسى كه به عالم عقلى ترقى كرده و آثار آن عالم به آثار دو عالم طبيعى و خيالى غلبه كند و حاكم در مملكت وجودش، عقل باشد، اين شخص موجودى مى‏گردد روحانى و در طريق تكامل عقلانى به آنجا مى‏رسد كه حقيقتش و نفس و روحش براى و منكشف مى‏شود. و در اين وقت است كه همه حجاب‏هاى ظلمانى و بكله همه حجاب‏هاى نورانى و يا اكثرش كه ميان او و شناخت خداى تعالى - جل جلاله - است، برداشته مى‏شود و فرمايش رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) درباره او تحقق مى‏يابد كه فرمود: من عرف نفسه فقد عرف ربه218؛ (هر كس كه خودش را بشناسد، پروردگارش را شناخته است).
پس از تمهيد اين مطلب كه به طور اجمال گفته شد، بايد به آنچه هر يك از عوالم لازم دارد، تفصيلاً بپردازى و بار سفر را بربندى و بر پروردگار مهربان توكل كرده و از او يارى‏طلبى و در هر يك از كارهاى كلى و جزئى خودت، به اولياى او توسل پيدا كنى. و بدان كه اين جهان محسوس (و عالم طبيعت) عالم مرگ و فنا و فقدان و تاريكى و جهالت است و ماده و صورت اين جهان، هر دو روان و رو به زوالند و دائماً در حال تغيير و پراكندگى است و هيچ شعور و اشعارى در آن ديده نمى‏شود و اگر هست، به تبعيت آن دو عالم مثالى و عقلى است و از جهت وحدت اتصالى كه اجسام دارند، براى حس ما ظهور دارد و ظهورش هم به واسطه اعراض است، يعنى از اجسام به جز اعراض آن كه عبارت از صورت و كم و كيف و بقيه اعراض باشد، چيزى براى ما محسوس نيست، و خود ماده بدون صورت را ما نمى‏توانيم احساس كنيم و كثرتى را كه در فرض تقسيم و تجزيه آن درك مى‏كنيم، مركب از اجزائى است كه هر يك از آن اجزا از ديگرى جدا و معدوم و مفقود است، چون هر جزئى از جزء ديگر غايب است و از حضور او معدوم است و اين از آن بابت است كه ماده، با عدم همراه است و جوهرى است تاريك و اولين ظلمتى است كه ظهور يافته است؛ ولى چون اصلش از عالم نور است، در ذاتش استعدادى نهاده شده كه مى‏تواند صورت‏هاى نورى را پذيرا شده و ظلمتش به وسيله نور آن صورت‏ها از بين مى‏رود. پس اين نشئه، نورش به ظلمتش مخلوط است و به اين جهت، وجودش و ظهورش ضعيف است و به خاطر ناتوانى وجود است كه نياز به گهواره مكان و دايه زمان دارد و در خارج از زمان و مكان نمى‏تواند اظهار وجود كند و كسانى كه مخصوص به اين عالم طبيعت و جهان محسوسند، عبارتند از: اشقياى جن و انس، و حيوان و نبات و جماد.
در حديث قدسى است كه فرمود: ما نظرت الى الاجسام منذ خلقتها219؛ (از وقتى كه عالم جسم را آفريده‏ام يك بار هم نظرم به او جلب نشده است). اهل اين عالم كسانى هستند كه دانش‏هاى آنان مخصوص همين عالم است و چيزى از غير اين عالم نمى‏دانند يعلمون ظاهراً من الحياه الدنيا و هم عن الاخره هم غافلون 220؛ (دانش آنان نخورده است) و هر چه از آن عوالم بشنوند، لوازم خودشان را براى آن عالم نيز در نظر مى‏گيرند و لوازم مخصوص به آن عوالم را كه به آنان گفته مى‏شود، انكار مى‏كنند.
و خلاصه آنكه به جز اين عالم محسوس، چراگاهى و جاى انسى و وطنى ندارد و همه پناهگاه و مقصدشان، آن چيزهايى است كه در اين عالم با آنها الفت يافته‏اند و اينها كسانى هستند كه گفتيم خلود در ارض دارند و اعتقادشان آن است كه نفسشان عبارت است از همين بدن و روحشان عبارت است از همان روح حيوانى؛ و جمادات موجوداتى هستند اصيل و تحقق يافته و جوهرهايى هستند كه به پاى خود ايستاده‏اند و در عالم خودشان و مكانشان آفريده شده‏اند و اما موجودات عوالم ديگر به فرض كه به وجود آنها قائل باشيم، موجوداتى هستند خيالى و اعتبارى كه حقيقت و واقعيتى ندارند و اگر لذتى هست، همه‏اش در خوردن و آشاميدن و امور جنسى و رياست اين عالم است و ذكرشان و فكرشان و خيال و آمال و علومشان همه و همه، به همين محسوسات تعلق دارد و با همين مأنوسند. اگر دوست دارند، محسوسات را دوست مى‏دارند و اگر انسى دارند با همين محسوسات است. مشتقا زينت‏ها و شرينى‏ها و طراوت‏هاى اين عالمند كه نصيبشان نشده است، بلكه عاشق آنها هستند و همچون عاشقى كه عشق، خراب را از چشم او ربوده باشد، در محبت اين چيزها عاشق بى‏قرارند و اگر در اين ضمن، ايمانى به خدا و فرشتگانش و به كتاب‏هاى آسمانى و پيامبران و روز قيامت داشته باشند و ايمانشان مستقر باشد - نه ايمان مستودع كه هنگام مرگ به علت ضعفش، از بين برود و به واسطه ظلمت معاصى، كم نور شده باشد و در اثر تندباد سكرات مرگ به كلى خاموش گردد - پس اگر ايمانى برايش باقى بماند و در زندگى، در خلال اعمال بد، كارهاى نيكى هم انجام داده باشد، اميد آن هست كه مغفرت الهى ولو پس از گذشت مدت زمانى، شامل حالش گردد.
اما طائفه اولى، يعنى اشقياء كفار را در روز قيامت به جز آتش هيچ نيست، زيرا آنان خود را از اهل سجين قرار دادند و روز قيامت كه روز تميز حقايق است و هر فرعى به اصل خويش ملحق خواهد شد، آنچه در اين عالم از سنخ نور باشد، به عوالم نور ملحق گشته و ظلمت و آتشش در همين عالم باقى مى‏ماند و كارهايى كه در اين عالم انجام يافته و هم چنين اخلاق رذيله به صورت هايى كه مناسب با آن‏ها باشد از قبيل مارها و عقرب‏ها، تبديل مى‏شود و صاحبش را كه اين اعمال و اخلاق از او سرزده، معذب مى‏سازد221.
خداى تعالى مى‏فرمايد: من كان يريد الحياه الدنيا و زينتها نوف اليهم اعمالهم فيها و هم فيها لا بيخسون اولئك الذين ليس لهم فى الآخره الا النار222؛ (كسانى كه دنيا و زينت آن مقصد و مقصودشان باشد، علم هايشان را به حد كمال مى‏رسانيم و كمبودى در دنيا نمى‏يابند وليكن براى آنان در آخرت به جز آتش، هيچ نخواهد بود) و اگر به فرض، عمل خيرى هم در دنيا داشته باشند، در همين دنيا به پاداش آن مى‏رسند و يا به همان نسبت، از عذاب آخرتشان كم مى‏شود. و بالجمله، چون انسان در ابتداء خلقت، از اين زمين آفريده شده است، اگر چنانچه پس از خلق روح و عقل در او، باز در همين زمين باقى ماند و با آن انس گرفت و به لذاتش دل بست، از جمله كسانى خواهد بود كه به گفته قرآن: اخلد الى الارض223؛ (خلود در ارض نموده) و روز قيامت به سجين ملحق خواهد شد. ولى چنانچه پس از اعطاء روح و عقل، از زمين رها شد، به اين معنى كه آثار عقل و روح در او تحقق يافت و جسد عقلانى و هيكل نورانى گرديد، پس در روز قيامت به اعلى عليين بالا خواهد رفت و به عبارت واضح‏تر، خداى تعالى انسان را در ابتداى خلقت، او را از خلاصه‏اى كه از گل بود آفريد و مدتى در صورت همان خلاصه و نطفه و علقه و مضغه و استخوان و گوشت، باقى ماند. سپس به او حمايت بخشيد و مدتى گذشت كه او فقط موجود زنده‏اى بود؛ تا اينكه با او قوه حركت و حمله بخشيد؛ مدتى هم به همين منوال گذشت تا آن كه قوه تميز دادن در ميان چيزهاى سودمند را خواست و چيزهاى زيان بخش را ناخوش داشت، پس اگر اين آدمى در خواست‏هاى خود، تابع خواست خداى تعالى - جل جلاله - گرديد و در وجود او ارادتى كه مخالف اراده خداى تعالى باشد باقى نماند، اين مقام، مقام رضاست و چنين شخصى براى هميشه در بهشت خواهد بود و هر چه كه بخواهد در بهشت، براى او فراهم است و از اين رو دربان و كليد دار بهشت را رضوان، نام شده است و در حديث معراج است كه خداى تعالى فرمود: فمن عمل برض‏
اى الزمه ثلاث خصال: اعرفه شكراً لايخالطه الجهل و ذكراً لايخالطه النسيان و محبه لا يؤثر على محبتى المخلوقين
224؛ (هر كس به رضاى من عمل كند، سه خصلت را ملازم او مى‏كنم: سپاسى به او شناسايى مى‏كنم كه آميخته به هيچ جهلى نباشد و ذكرى كه آميخته به هيچ فراموشى نباشد و محبتى كه هرگز بر محبت من، محبت هيچ آفريده‏اى را مقدم ندارد).
پس از رسيدن به اين مقام رضا، اگر براى او معرفتى حاصل شد بر اين كه قدرتش فانى در قدرت خداست و جز براى خداى تعالى، قدرتى نديد، نه براى خود و نه براى ديگرى؛ پس اين مقام توكل است و من يتوكل على الله فهو حسبه225؛ (هر كس كه به خدا توكل كند، خدا او را كافى و بس است). و اگر پس از رسيدن به مقام توكل، موفق شد بر اين كه علم خودش را نيز در علم خدا نفى كند، تا خودى او از بين برود، پس اين مقام وحدت و توحيد است. اولئك الذين انعم الله عليهم226؛ (اين مقام، مخصوص اولياء خداست كه مشمول نعمت خاص الهى هستند). پس اگر انسان به دنبال خواسته‏هاى خود رفت و در حركات و سكناتش، پيروى از هواى نفس كرد، با اين كه خواست الهى تابع هواى ديگران نيست و آنجايى كه خواست انسان، باخواست الهى مخالف باشد، لامحاله خواست الهى محقق خواهد شد، نه خواست انسان؛ چنانچه مى‏فرمايد: و حيل بينهم و بين ما يشتهون227؛ (ميان آنان و ميان آنچه به آرزو مى‏خواستند، حايلى قرار مى‏گيرد)؛ با اين وصف اگر آدمى خواسته خود را برخواست حق، مقدم بدارد، هواى نفس، او را تا هاويه228 و آتش دوزخ كشيده و در همه خواسته هايش، گرفتار غل‏ها و زنجيرها خواهد شد.
و عاقبت كار شخصى كه در مقابل خواسته هايش، تاب متفاوت ندارد و بلكه هواى نفس، مالك اوست و او مملوك هواى خويشتن است، همانا آتش دوزخ و هاويه است و از اين رو نام نگهبان و كليددار جهنم مالك است. و اگر آدمى پشت پا به توكل زند، در خذلان واقع خواهد شد و اگر از مقام والاى توحيد روى گردان باشد، بر پست‏ترين دركات، سقوط خواهد كرد و آن عبارت است از گرفتارى به لعنت اولئك يلعنهم الله و يلعنهم اللاعنون229؛ (اينان را خدا و لعنت كنندگان، لعنت مى‏فرستند)230.

49 - طريقه متابعت از خواسته‏هاى حضرت حق‏

[اگر مريد راه آخرت‏] سؤال [كند كه‏] چگونه ممكن است آدمى همه خواسته‏هاى خود را تابع خواسته حق تعالى كند؟ [در] جواب [مى‏گويم:] اين كار امكان‏پذير و شدنى است و با نيروى معرفت، كار آسانى است؛ زيرا هنگامى كه بنده‏اى عنايت خدا را شناخت و عاقل هم بود، هرگز اراده‏اى بر خلاف اراده خدا نمى‏كند؛ زيرا شناخت عنايت الهى، حكم مى‏كند كه خداى تعالى چيزى به جز خير و صلاح بنده‏اش نخواهد و شخص عاقل هيچ حركتى را جز در طريق صلاح و اصلاح، انجام نمى‏دهد و به چيزى بر خلاف مصلحت راضى نمى‏شود. بنابراين ماده و ريشه اراده مخالف، كنده مى‏شود، زيرا اراده از علم به صلاح ريشه مى‏گيرد و وقتى فهميد كه در غير آنچه خداى تعالى خواسته است، صلاحى و مصلحتى وجود ندارد، قهراً اراده‏اى هم بر خلاف خواست خدا نخواهد داشت‏231.

50 - طريقه نفى قدرت از ما سوى الله‏

[اى عزيز!] اگر طالب مقامات عاليه انسانى سؤال [كند كه‏] چگونه ممكن است از غير خدا نفى قدرت كرد، در صورتى كه وجداناً در خود و ديگران قدرت را مى‏بينيم؟! [در پاسخ مى‏گوييم:] اين مطلب نيز پس از شناخت حقيقت امر، روشن مى‏شود و اجمال مطلب اينكه، شخص عارف، يقين دارد هب اين كه هيچ ممكنى پا به عرصه وجود نمى‏گذارد، مگر از ناحيه علتش و علت‏ها در سلسله ممكنات، همچنان متوالى است تا برسد به عله العلل. بنابراين، اگر فرض كنيم كه فعل عبد، از قدرت او صادر مى‏شود، قدرتش لامحاله از علتش صارد شده است و علت قدرت او، اراده خداى تعالى است، پس مقدور او نيز به دست غير خودش است، پس آدمى در قدرتش قادر نيست و قادر حقيقى همان خداى تعالى است و ما تشاؤن الا ان يشاء الله232؛ (مشيت آنان بستگى به مشيت خدا دارد)233.

51 - ثمره حب به حضرت محبوب‏

[اى مجاهد طريق قرب!] ثمره حب و دوستى حضرت پروردگار، برداشتن پرده‏ها و حجاب‏ها از دل بنده است، كه در سايه اين امر، آدمى به نور و سعادت دست مى‏يابد234.

52 - خواطر قلبى‏

[بدان اى عزيز كه ]خطورات قلبى، بر دو قسم است: يك قسم خطوراتى است كه آدمى را به شر و فساد مى‏كشاند و ثمره‏اش ضررى است كه خيرى قوى‏تر از آن ضرر حاصل نمى‏شود؛ و قسم ديگر باعث خير و خوبى است، آن هم خيرى كه هيچ ضررى نداشته باشد، نه خيرى كه ضررش، كمتر از خيرش باشد. و خاطره محمود پسنديده‏اى كه آدمى را به خير دعوت مى‏كند، [و ]ذات اقدس حق به وساطت ملائكه به بندگان افاضه مى‏نمايد، به آن الهام گويند و آنچه كه آدمى را به شر و پليدى مى‏كشاند به واسطه شيطان است و آن را وسوسه ناميده‏اند؛ و به لطفى كه دل را براى الهام ملائكه و قبول آن آماده مى‏كند، توفيق و به حالتى كه زمينه را براى وسوسه شيطان و پذيرش آن مهيا مى‏سازد، خذلان گويند.
بنابراين ملك، آفريده‏اى است كه ذات اقدس حق، او را براى افاضه خيرات، كه علم و كشف حقيقت و وعده به معروف باشد آفريده و شيطان موجودى است كه كارش وعده به شر و امر به فحشاء و ترسانيدن آدمى از فقر آنگاه كه تصميم به انجام كار خيرى بگيرد مى‏باشد، و قلب آدمى پيوسته بين اين دو كشش در نوسان است؛ و علت مبالغه من در فهم آثار اعمال، چيزى جز اين امر نيست؛ زيرا كسى كه به اين حقيقت دست بيابد و به درك اين خير نائل شود، به بهترين نوع محاسبه نفس كه در روايات ائمه (عليه السلام) بدان توصيه شده و فرموده‏اند: هر كس كه از نفس خود حسابرسى نداشته باشد، از ما نيست235 دست يافته است‏236.

پى‏نوشتها:‌


187) خطاب مؤلف به خويشتن.
188) حضرت امام حسين (عليه السلام) در دعاى عرفه مى‏فرمايد: الهى من كانت محاسنه مساوى فكيف لا تكون مساويه مساوى؛ اى خدا! كسى كه محاسن و خوبى‏هايش بدى است، پس چگونه زشتى و بدى هايش بد نخواهد بود؟! اقبال الاعمال؛ ص 348.
189) سوره بقره؛ آيه 156.
190) مصباح الشريعه؛ ص 85؛ بحارالانوار؛ ج 68 ص 265؛ المحجه البيضاء؛ ج 8 ص 166.
191) سوره مطففين؛ آيه 7 و 8.
192) سوره غافر؛ آيه 11.
193) رساله لقاء الله؛ ص 177 - 186.
194) فى توقيع الامام العسكرى (عليه السلام) الى على بن بابويه: و عليك بصلوه الليل فان النبى (صلى الله عليه و آله و سلم) اوصى علياً (عليه السلام) فقال يا على عليك بصلوه الليل و من استخف بصلوه الليل فليس منا فاعمل بوصيتى و آمر جميع شيعتى حتى يعملوا عليه مستدرك الوسائل؛ ج 3 ص 64؛ و از امام صادق (عليه السلام) نقل شده بود كه فرمود: ليس منا من لم يصل صلوه الليل. وسائل الشيعه؛ ج 8 ص 162؛ و نيز نقل شده كه آن حضرت فرمود: ليس من شيعتنا من لم يصل صلوه الليل. بحارالانوار؛ ج 84 ص 161.
195) تفسير القرآن كريم (صدرا)؛ ج 5 ص 254؛ المحجه البيضاء؛ ج 7 ص 22؛ جامع السعادات؛ ج 3 ص 34؛ مصباح الهدى فى شرح العروه الوثقى؛ ج 5 ص 316.
196) نظير مناجات شعبانيه و دعاى معروف كميل و دعاى ابوحمزه ثمالى و دعاى حضرت امام حسين (عليه السلام).
197) سوره مؤمنون؛ آيه 108.
198) سوره زخرف؛ آيه 77.
199) دو فرشته‏اى هستند كه در قبر بر انسان وارد مى‏شوند و موى بدنشان آن قدر بلند است كه‏روى زمين كشيده مى‏شود و با انياب خود زمين را مى‏شكافند، صدائى دارند همچون رعد قاصف، ديدگانى چون برق خاطف، برقى كه چشم را مى‏زند. الميزان؛ ج 1 ص 363؛ ترجمه الميزان؛ ج 1 ص 545.و در دعاى سوم صحيفه سجاديه آمده است: و رومان فتان القبور؛ (و رومان آزمايش كننده اهل قبرها).
200) سوره مؤمنون؛ آيه 99 و 100.
201) سوره مؤمنون؛ آيه 100.
202) سوره حاقه؛ آيه 30 و 31.
203) سرمه.
204) سوره تحريم؛ آيه 6.
205) سوره زمر؛ آيه 56.
206) رساله لقاء الله؛ ص 186 - 190.
207) اره.
208) قيچى.
209) رساله لقاء الله؛ ص 191 - 204.
210) الفضائل؛ ص 86؛ بحارالانوار؛ ج 22 ص 374.
211) رساله لقاء الله؛ ص 204 و 205.
212) نهج البلاغه؛ خطبه 5.
213) رساله لقاء الله؛ ص 207.
214) سوره سجده؛ آيه 7.
215) وسائل الشيعه؛ ج 8، ص 108.
216) سوره اعراف؛ آيه 176.
217) سوره فرقان؛ آيه 44.
218) بحارالانوار؛ ج 2 ص 32.
219) عن على (عليه السلام): و لا نظر اليها مذ خلقها. بحارالانوار؛ ج 70، ص 110.
220) سوره روم؛ آيه 15.
221)
آن سخن‏هاى چو مار و كژدمت   مار و عقرب گشت و مى‏گيرد دمت
تفسير و نقد و تحليل مثنوى؛ ج 8 ص 362.
222) سوره هود؛ آيه 15.
223) سوره اعراف؛ آيه 176.
224) بحارالانوار؛ ج 74 ص 28.
225) سوره طلاق؛ آيه 3.
226) سوره مريم؛ آيه 58.
227) سوره سبأ؛ آيه 54.
228) سوره قارعه؛ آيه 9 نامگذارى جهنم به هاويه از اين جهت است كه اين كلمه از ماده هوى گرفته شده كه به معناى سقوط و توصيف آتش دوزخ به هاويه با اينكه آتش سقوط نمى‏كند، بلكه آتشيان سقوط مى‏كنند، از باب مجاز عقلى است. الميزان؛ ج 20 ص 349.
229) سوره بقره؛ آيه 159.
230) رساله لقاء الله؛ ص 208 - 216.
231) رساله لقاء الله؛ ص 216 و 217.
232) سوره تكوير؛ آيه 29.
233) رساله لقاء الله؛ ص 217.
234) اسرار الصلوه؛ ص 10.
235) امام كاظم (عليه السلام) فرمود: ليس منا من لم يحاسب نفسه فى كل يوم. الكافى؛ ج 2 ص 453؛ الاختصاص؛ ص 26؛ وسائل الشيعه؛ ج 16 ص 95؛ بحارالانوار؛ ج 1 ص 152.
236) اسرار الصلوه؛ ص 18 و 19.