بررسى‏هاى اسلامى جلد اول

علامه سيد محمد حسين طباطبايى
به كوشش: سيد هادى خسرو شاهى

- ۲ -


جهان بينى اسلامى‏

تصورى كه پيغمبر گرامى آن را اساس آيين خود قرار داده، اين است كه سراسر جهان هستى، آفريده خدايى است يگانه، كه هر جزء از اجزاى جهان را به سوى سعادت و كمال خصوص آن جزء رهنمايى مى‏كند و انسان را نيز كه زندگى جاويد دارد به سوى سعادت و كاميابى ويژه وى با پيروى از روش و پيمودن راهى كه خود نشان مى‏دهد، هداست مى‏نمايد.

پيغمبر گرامى براى توجيه دعوت خود، انسان طبيعى را (يعنى كسى را كه واجد تقليدى آلوده نباشد) متعلق دعوت قرار داده، زيرا با نهاد خدادادى خود صلاحيت درك تصورى را كه در بالا گفته شد دارد. وى خود به خود با كمترين تذكرى مى‏فهمد كه جهان با اين عظمت و پهناورى و نظام متقن و مرتب، آفريده آفريدگارى است پاك كه با هستى نامتناهى خود مبدأ هر كمالى و جمالى بوده، از هر بدى و زشتى منزه مى‏باشد و آفرينش جهان و جهانيان گزاف و بدون غايت نبوده، روز واپسينى به دنبال دارد و اعمال نيك و بد انسان بدون بازخواست نخواهد بود و در نتيجه روش زندگى خاص براى انسان بايد وجود داشته باشد كه اين تصور را تامين نمايد.

انتخاب انسان طبيعى براى تعليم و تربيت داراى چند نتيجه اساسى زير است:

1 . اصل مساوات: اين روش نسبت به همه افراد عموميت خواهد داشت و هيچ گونه فرقى ميان سياه و سفيد، زن و مرد، شريف و وضيع، غنى و فقير، شاه و گدا، قوى و ضعيف، شرقى و غربى، قطبى و استوايى، عالم و جاهل، جوان و پير و همچنين ميان حاضران و آيندگان نخواهد بود، زيرا همه در طبيعت انسانى شريك و با تجهيزات آن مجهزند. اين برابرى تنها به روش پاك اسلام اختصاص دارد و روش‏هاى ديگر هر كدام به اندازه خود تبعيضاتى دارند، مانند روش و ثنيت كه ميان روحانيان ميان فرزندان اسرائيل و غير آنان و در مسيحيت ميان مرد و زن و هم چنين در روش‏هاى اجتماعى ميان اهل وطن و غيراهل وطن فرق هايى گذاشته مى‏شود. تنها اسلام است كه جهان انسانيت را واحدى يك نواخت دانسته و بنياد تبعيض و تفرقه را از بيخ و بن برافكنده است:

يا ايها الناس انا خلقناكم من ذكر و انثى وجعلناكم شعوباً و قبائل لتعارفوا آن اكرمكم عند الله اتقاكم‏(6).

انى لا اضيع عمل عامل منكم من ذكر او انثى بعضكم من بعض‏(7).

2 . اصل واقع بينى: نظر به اين كه انسان غريزه واقع بينى دارد، دستورات و مقرراتى كه در اين روش منظم شده، براساس واقع بينى بنا شده است.

توضيح اينكه انسان در فعاليت طبيعى خود در عين حال كه با كمك عواطف و احساسات به سوى مقاصد حياتى خود برانگيخته مى‏شود، طبعاً به سوى مقاصد واقعى خود رهسپار مى‏شود، نه به سوى انديشه و پندار. نوزادى كه دست به پستان مادر زده، شير مى‏خواهد يا گرسنگى گريه مى‏كند، آنچه واقعاً شير است مى‏خواهد نه تصور شير را، از گرسنگى حقيقى گريه مى‏كند نه از انديشه و پندار. هر فردى كه وجودش را تهديد مى‏كند مى‏پردازد. مرغ دانه مى‏خورد، گاو و گوسفند علف مى‏جوند، گرگ و پلنگ و باز گوشت شمار مى‏خورند، زيرا هر كدام به دستگاه غاذيه ويژه‏اى مجهزند كه تنها با نوع تغذى خاصى كه دارند مناسب است. هم جنين مرغ در دفاع خود به منقار، گاو و گوسفند به شاخ، مار و عقرب و زنبور به نيش، شير و پلنگ به دندان و چنگال و آهو به فرار متوسل مى‏شوند، زيرا هر كدام جهاز دفاعى اش همان است و بس. خلاصه اين كه هر يك از اين آفريدگان در زندگى خود به سوى مقصد و هدفى رهسپار مى‏شوند و اعمالى را انجام مى‏دهند كه تجهيزات وجوديشان به سوى آن هدايت مى‏كند و اندازه مى‏دهد.

اين رهنمايى و اندازه دهى همان تقدير و هدايت عمومى است كه قرآن كريم به آن اشاره فرموده و به خداى آفريدگار نسبت داده است.

ربنا الذى اعطى كل شى‏ء خلقه ثم هدى(8)

الذى خلق فسوى * والذى قدر فهدى(9)

البته انسان نيز كه نوعى از آفريده هاست از اين كليت مستثنانيست و آفرينش ويژه وى روشى را كه در زندگى بايد اتخاذ كند به وى نشان مى‏دهد و تكاليف و مقرراتى را كه بايد انجام دهد براى وى مشخص مى‏سازد:

من اى شى‏ء خلقه * من نطفه خلقه فقدره * ثم السبيل.(10)

با تامل در اين بحث گذشته به دست مى‏آيد كه نتيجه هر دو بحث يكى است، يعنى افعال و اعمال حق (مطابق مصلحت واقعى) كه انسان بايد با غريزه واقع بينى خود آنها را انتخاب كند، همان افعال و اعمالى است كه آفرينش انسان با تجهيزات ويژه خود به سوى آنها هدايت مى‏كند و از اين جاست كه قرآن كريم روشى را كه به سوى آن دعوت مى‏كند و آن را دين حق مى‏نامد، دين فطرى نيز ناميده، به آفرينش نسبت مى‏دهد.

فاقم وجهك للدين حنيفاً فطره الله التى فطر الناس عليها لا تبديل لفلخ الله ذلك الدين القيم(11)

و نفس وما سواها * فالهمها فجورها و تقواها * قد افلح من زكاها * و قد خاب من دساها(12)

و از نظر ديگر چون آفرينش كار خدا و از آن اوست و هر گونه اثر زيبايى كه مشهود مى‏شود به ساحت رحمت او منسوب است، اقتضايى كه آفرينش ويژه انسان نسبت به اعمال انسان دارد اراده خدا ناميده مى‏شود (البته اين اراده، اراده تشريعى است و نتيجه راهنمايى و مسئول قرار دادن را مى‏دهد و غير از اراده تكوينى است كه هرگز تخلف نمى‏كند) و تكاليف و دستوراتى كه به دست مى‏آيد امر و نهى خدا شمرده مى‏شود:

وربك يخلق ما يشاء ويختار ما كان لهم الخيره(13)

و نظر به اين كه اين تكاليف و فرمان‏هايى است از جانب خداى آفريننده، كسى كه مقررات اعتقادى و عملى آن را پيروى كرده به اراده خدا گردن نهاده و تسليم گرديده است، اين دين در عرف قرآن كريم دين اسلام ناميده شده:

ان الدين عند الله الاسلام و:

و من يبتغ غير الاسلام ديناً فلن يقبل منه(14).

3 . اصل تعادل ميان ماده و معنا:

نتيجه سوم كه از توجيه دعوت به سوى انسان طبيعى عايد اسلام گرديده است اين است كه ميان ماديت و معنويت روشى متوسط و معتدل انتخاب نموده است كه يكى از شاهكارهاى اخصاصى اين آيين آسمانى است، برخلاف آنچه از مذهب كليمى و كتاب مقدسشان تورات به دست مى‏آيد كه هيچ گونه سر و كارى با معنويات انسانى ندارد و بر خلاف كيش مسيحى كه طبق تصريحى كه از حضرت مسيح نقل مى‏شود سر و كارى با زندگى مادى اين جهان ندارد(15)و آيين‏هاى ديگر مانند برهمايى و بودايى و حتى مجوسى و مانوى و صائبى كه كم و بيش با معنويات كار دارند راه معنويات را از راه زندگى مادى جدا كرده و رابطه را كاملا قطع نموده‏اند. تنها اسلام است كه دينى حنيف (ميانه رو) و براساس فطرت انسانى استوار است.

توضيح آن كه ما افرادى را از انسان مى‏بينيم كه مى‏توان گفت اكثريت اهل جهان را تشكيل مى‏دهند. در همه دوران زندگيشان آرامنى جز پيشرفت‏هاى مادى ندارند و جز خيال تحصيل مقام و جمع مال و ثروت و برخوردارى از لذايد مادى چيزى در متخيله شان خطور نمى‏كند.

شب و روز در راه تامين معاش در تلاش و كوشش اند و كمترين توجهى به بيرون از چار چوب زندگى چند روزه و گذران اين جهان مادى نمى‏نمايند.

در مقابل اين گروه، گروه ديگرى از انسان كه البته بسيار كم اند مى‏بينيم كه با تفكر در حقيقت اين جهان و بى پايه بودن زندگى آن و اين كه هر لذتى با صدها الم و هر نوشى با صدها نيش و هر شادى با صدها اندوه و هر دارايى با صدها هم و غم توام است و بالاخره هر وصال فراقى و هر صحبت مرضى و هر حيات مرگى به دنبال دارد و اين كه بيرون از تنگناى اين زندان و دنبال اين سراب فريبنده، جهانى است باقى كه در آن از رنج و تعب اين جهان خبرى نيست و خوش بختى آن، از آن نيكوكاران و كامرانى در آن جا نصيب آزادمردان مى‏باشد.

بر اثر تفكر، بساط معاشرت مردم دنيا برچيده و از زشت و زيبايى جهان گذران كه هرگونه كامروايى شيرين آن، روزى به نوميدى و حسرت و تلخ كامى خواهد انجاميد چشم پوشيده و در گوشه‏اى خزيده و از دور يا نزديك به تماشاى جهان ابديت و جمال و كمال نامتناهى كه همه آفاق را فراگرفته سرگرم مى‏باشند.

اين دو طايفه در عصر ما وجود دارند و در عصرهاى گذشته نيز چنان كه تاريخ گواهى مى‏دهد پيوسته وجود داشته‏اند. وجود اين دو طايفه در ميان افراد بشر بهترين گواه است بر اين كه انسان با فطرت خدادادى خود صحت بلكه پيمايش هر دو راه - راه زندگى معنوى - را تصديق مى‏كند، زيرا اگر انسان در زندگى اجتماعى را به كلى به روى خود ببندد و دست روى دست گذاشته، از تلاش و كوشش باز نشيند بايد بى درنگ زندگى را بدرود گويد و از زندگى مادى چشم بپوشد و در اين صورت زندگى معنوى نيز از ميان خواهد رفت و اگر زندگى معنوى را ترك گويد بايد عقل و خرد را كه يگانه امتياز انسان نسبت به ساير حيوانات است الغا كرده و واقع بينى را خود ناديده انگاشته، در رديف حيوانات قرار گيرد.

پس انسان فطرى واق بين به هيچ وجه نمى‏تواند زندگانى يك جانبه اتخاذ كند و تنها با ماده يا تنها با معنا اكتفا نمايد، زيرا از طرفى در جهان ماده نمى‏شود بى ماده زندگى كرد و از طرفى خداشناسى و خداپرستى در درك انسان فطرى بى زندگى معنوى مفهومى ندارد و آنچه قبلا از دو كيش مسيحى و كليمى نقل شد، حقيقتش اين است كه هر يك به جهت اقتضاى وقت، يكى از دو جانب را بيشتر تقويت كرده‏اند.

در عهد كليم، بنى اسرائيل كه تحت اسارت و استعباد فرعون مصر زندگى مى‏كردند، از همه مزاياى انسانى محروم بودند و با آنان معامله حيوانات مى‏شد. كليم پس از نجات دادن ايشان بخش مهم وقت خود را صرف تنظيم امور داخلى و تبليغ قوانين اجتماعى و تهيه مسكن و غير اينها نمود و ضمناً گوشه‏اى از زندگى معنوى را نيز تعليم كرد.

بالعكس در عهد بعثت مسيح، بنى اسرائيل اگر چه تحت تسلط روم بودند، ولى تشكيلات اجتماعى منظمى داشتند؛ اما روحانيون و متنفذين ايشان آيين تورات را به كلى در بوته فراموشى انداخت هو معنويات را وسيله استفاده‏هاى مادى و استثمار مردم قرار داده بودند. از اين روى مسيح ناگزير بود هم خود را مصروف زندگى معنوى نموده، قسمت اعظم تعليمات خود را به آن اختصاص دهد.

چنان كه اشاره شد، اسلام در تعليمات خود روشى را انتخاب نموده كه واسطه ميان زندگى كه كاملا با هم متضاد مى‏نمايند، آشتى داده و با هم آميخته است و حقا انسان نيز راهى براى استكمال جز اين ندارد. زيرا بسيار روشن است كه نوع از انواع آفريده‏ها كمال خود را كه هدف هستى خودش مى‏باشد، از راه فعاليت فطرى خود به دست مى‏آورد و نوع فعاليت آن بسته به قوا و ابزارى است كه وجودش به آنها مجهز است.

انسان نيز كه يكى از انواع آفريده هاست مشمول اين حكم كلى و ناموس عمومى است. انسان نفسى (روحى) دارد كه براى زندگى ابدى و نامتناهى آفريده شده و هرگز تباهى و نابودى را در آن راهى نيست و مى‏تواند با فعاليت پسنديده خود به هدف كمالى كه بالاتر از هر سعادت و خوش بختى و كامروايى است برسد. در عين حال اين نفس آسمانى پاى بند بدنى زمينى است كه ابزار فعاليتش در آن قرار گرفته و به بدن دارند و گذشته از آن، آفرينش انسان وى را به اجتماع و مدنيت هدايت مى‏كند و بى تريديد اين هدايت از آن، آفرينش انسان وى را به اجتماع و مدنيت هدايت مى‏كند و بى ترديد اين هدايت و راهنمايى براى رسانيدن به هدف زندگى و كمال نوعى مى‏باشد و نيز كمال و سعادت هر آفريده‏اى بى ترديد كمال و سعادتى است كه واقعا آفرينش برايش تعيين نموده است، نه كمال و سعادت پندارى و آنچه افكار خرافى تشخيص مى‏دهد. خوش بختى درخت گل در آن است كه به نشو و نماى طبيعى خود بپردازد و آنچه را طبيعت نباتى اش به سوى آن سوق مى‏دهد به وجود آورد، نه اين كه در گلدان زرينى بنشيند و در كاخى زرنگار قرار گيرد.

بنابراين چگونه ممكن است انسان جز از راه به كار انداختن وسايل مادى كه آفرينش اختيارش گذاشت هو در غير محيط زندگى اجتماعى به كمال و سعادت واقعى خود نايل شود و صد در صد به آرمان حقيقى خود برسد.

اسلام محيط زندگى مادى انسان را كه زندگى به تمام معنا اجتماعى است و در آن از همه وسايل مادى استفاده مى‏شود زمينه تعليم و تربيت خود قرار داده و طبق آنچه فطرت انسانى و آفرينش ويژه وى هدايت مى‏كند مقرراتى وسيع نسبت به اعمال فردى و اجتماعى و كلى و جزئى انسان وضع هستى كه انسان در برابر خداى خود دارد و متضمن اشهار عبوديت در مقابل ربوبيت وى، فقر و نيازمندى در مقابل عنا و بى نيازى وى، ذلت در مقابل عزت وى، حقارت در مقابل اراده و مشيت وى مى‏باشد و تا حدود امكان، اجتماعى قرار داده شده‏اند مانند اجتماع در نمازهاى يوميه و نماز عيدين و اجتماع بزرگ‏تر آن كه در نماز جمعه و اجتماع بزرگ‏تر از آن كه در حج تشريع گرديده است.

بخشى از اين مقررات وظايفى هستند كه مردم در محيط اجتماع و نسبت به همديگر دارند. البته در اين وظايف كه قوانين اسلامى مى‏باشد حس مسئوليت در برابر خداى جهان كه تنها در برابر اراده او (يعين اقتضاى آفرينش وى) بايد تسليم شد منظور شده است، يعنى همه اعمال را در شعاع سه اصل توحيد و نبوت و معاد بايد انجام داد:

قال يا اهل الكتاب تعالوا الى كلمه سواء بيننا و بينكم الا نعبد الا الله و لا نشرك به شيئا ولا يتخذ بعضا ارباباً من دون الله فان تولوا فقولوا اشهدوا بانا مسلمون.(16)

از بيان گذشته كاملا روشن مى‏شود كه در آيين مقدس اسلام روش زندگى طورى تنظيم شده كه زندگى اجتماعى و مادى انسان به منزله گاهواره‏اى است كه زندگى معنوى در آن پروريده مى‏شود. نورانيت معنوى يك فرد مسلمان كه دستورات اسلامى را اجرا مى‏كند نورانيتى است كه همه اعمال فردى و اجتماعى، وى را نورانى ساخته، پاك مى‏كند. وى در حالى كه با مردم است، با خداى خود است و در حالى كه در ميان جمع است در خلوتگه راز به سر مى‏برد و در حالى كه براى مقاصد مادى خود در تكاپو و تلاش مى‏باشد و گرفتار يك سلسله پيش آمدهاى شيرين و تلخ، گوارا و ناگوار و زيبا و زشت و پايبند حوادث اين جهان پرآشوب است، دلى دارد آزاد و در جهانى است آرام و به هر سو كه روى مى‏آورد، جز روى خداى خود نمى‏بيند.

فاينما تولوا فثم وجه الله(17)

يك فرد مسلمان متعبد چنان كه روشن شد زندگى معنوى خود را به هر گوشه و كنار زندگى مادى خود پهن كرده، هرجا باشد و به هر عملى بپردازد به خداى خود راه دارد و هر اشتغال مادى براى وى به منزله آينه‏اى است كه خداى خود را به وى نشان مى‏دهد ولى ديگران كه به فكر زندگى معنوى مى‏افتند زندگى عادى و فطرى را ميان خود و خقيقتى كه مى‏جويند حجابى فرض مى‏كنند و در نتيجه ناچار زندگى عادى را ترك گفته، مانند رهبانان نصارا يا برهمنان هندى، و يا مرتاضان جوكى براى زندگى معنوى و تكامل روحى راهى غير معتاد در پيش مى‏گيرند، اين راه هرچه باشد از نظر كسى كه در خط زندگى مادى معمولى به سر مى‏برد راهى است سخت و استقامت در آن نيازمند اراده‏اى بس قوى، ولى كسى كه زندگى معنوى را با دستور اسلام از راه زندگى اجتماعى عادى تعقيب مى‏كند به خوبى مى‏داند كه روش آنان روشى است آسان‏تر از روش اسلامى و در حقيقت آنان با ترك زندگى عادى، خود را راحت كرده و از سختى مراقب و مجاهدت مداوم فرار مى‏كنند و در حقيقت راه كمالى را كه آفرينش با تجهيزات برايشان هموار كرده بر خود بسته، راه ديگرى با پندار خود پيش مى‏گيرند. آيا در اين صورت به هدفى كه آفرينش تعيين نموده خواهند رسيد؟

علاوه بر اين، چنان كه جهان و آنچه در آن است آفريده خدا مى‏باشد و هرپديده‏اى از پديده‏هاى آن با اختلاف وجودى كه دارند آيتى است از حق و آيينه‏اى است خدانما و انسان و احوال گوناگون فطرى وى يكى از آنهاست، بايد در زندگى معنوى (خداشناسى و خودشناسى) در همه احوال خدا را شناخت و از همه اين آيينه‏ها براى تحصيل معرفت تام به جمال حق تماشا كرد و گرنه انسان از كوشش خود بهره‏اى جز معرفتى ناقص يا جهالتى كامل نخواهد برد.

4 . علم و معرفت از نظر اسلام: كسى كه در اديان و مذاهب جهان كمى مطالعه نموده و اجمالا سيرى كرده باشد ترديد نخواهد داشت كه تجليل و احترامى كه اسلام از علم و معرفت كرده و تحريص و ترغيبى كه در تحصيل آن به كار بسته در هيچ آيينى اعم از آيين‏هاى آسمانى و غير آسمانى يافت نمى‏شود.

قرآن كريم است كه ندا مى‏كند:

هل يستوى الذين يعلمون(18)

قرآن كريم است كه مقام ارجمند علم و دانش را با رساترين ستايش ستوده و از كلمات پيغمبر گرامى است كه مى‏فرمايد: طلب العلم فريضة على كل مسلم. اطلبوا العلم من المهد الى اللحد. اطلبوا العلم ولو بالصين.

قرآن كريم است كه پيروان خود را دستور مى‏دهد هرگز از جاده علم بيرون نروند و از ظن و شك پيروى نكنند و هرچه را كه شنيدند يا ديدند يا به فكرشان رسيد بى تامل نپذيرفتند كه مسئول آن خواهند بود.

لاتقف ما ليس لك به علم آن السمع و البصر والفؤاد كل اولئك كان عنه مسئولا.(19)

چنان كه روشن شد، اسلام پيروان خود را با تمام قوا به آموتن علم و دانش ترغيب و تشويق مى‏كند و از اين ميان فقه دين را كه معارف اعتقادى است و احكام شرعى كه قوانين علمى مى‏باشد فرض قرار داده است.

و ما كان المومنون لينفروا كافه فلولا نفر من كل فرقه منهم طائفه ليتفقهوا فى الدين.(20)

چيزى كه هست استعداد افراد انسان در درك حقايق علمى و معارف حقيقى مختلف است. كسانى هستند كه استعداد تفكر استدلالى را نداشته و با ذهن ساده خود در محيط كار و سطح زندگى مادى به سر مى‏برند و كسانى هستند كه تفكرشان استدلالى بوده و طبعا نشاط خاصى در درك معلومات عميق فكرى و نظريات علمى دارند و كسانى هستند كه با قطع نظر از فكر و عمل انصراف نفسانى خاصى از جهان تاريك ماده و زيبايى فريبنده و لذت‏هاى گذران آن داشته، انجذاب خاصى نسبت به زيبايى‏هاى اين جهان، نمونه‏اى و يا در حقيقت تصورى از آنهاست در خود مى‏يابند و به آسانى مى‏توانند با اشراق باطنى حود حقايق و اسرار آن جهان را درك كنند.

با توجه به اين اختلاف كه عيناً در ميان مردم مشهود است، اسلام از سه راه مختلف به تعليم پرداخته، با هر طايفه‏اى با زبان ويژه آنان سخن مى‏گويد: طايفه‏اى را از راه دينى و ديگرى را از راه استدلال آزاد و ديگرى را از راه جهاد نفس و تصفيه باطن تعليم داده، تربيت مى‏كند، چنان كه خداى متعال در مثلى كه در خصوص بيانات خود زده، مى‏فرمايد:

انزل من السماء ماء فسالت اوديه بقدرها(21)

و پيغمبر گرامى (صلى الله عليه و آله و سلم) مى‏فرمايد:

نحن معاشر الانبياء امرنا آن نكلم الناس على قدر عقولهم(22)

اسلام از ميان پيروان خود كسانى را كه ذوق استدلال نداشته و در پيمودن اين راه، با خطر گمراهى و كجروى مواجه مى‏شوند به بيشتر از اندازه توانايى شان مكلف نكرده و در ماوراى اصول سه گانه دين (توحيد نبوت و معاد) با بيانات ساده مولوى (امر و نهى مجرد) به تعليم آنان مى‏پردازيم آنان مى‏پردازد، چنان كه اين گونه بيانات را در آيات زيادى از قرآن كريم و در روايت بسيارى از بيانات پيغمبر گرامى و اوصياى دين مى‏يابيم.

البته در اصول سه گانه كه انسان با فطرت انسانى خود به آسان‏ترين وجهى مى‏تواند به استدلال بپردازد جز علم قطعى نپذيرفته است و اين رويه در حقيقت بقيه تعليمات را كه اين طبقه بدون استدلال پذيرفته‏اند، استدلالى مى‏كند، زيرا حقانيت نبوت همه سخنانى را كه از راه نبوت رسيده، مدلل و قطعى قرار مى‏دهد.

راه استدلال: كسانى را كه فكر سالم داشته، استعداد درك نظريه‏هاى علمى و استدلال‏هاى عقلى و منطقى را دارند، از راه استدلال آزاد تربيت مى‏كند، يعنى آنان را به سوى آنچه با فطرت واقع بين و بى آلايش خود درك مى‏كنند هدايت مى‏كند، نه اين كه نخست موارد اعتقادى خود را به آنان تحميل و تلقين نموده، سپس براى دفاع از آنها دليل و حجت بتراشد.

كتاب و سنت يعنى آيات قرآنى و بيانات پيغمبر گرامى و ائمه هدى - كه مبين مقاصد قرآن مى‏باشند - از اين گونه استدلال‏ها پر است و در آنها عقايد اسلامى تفصيلا با ساده‏ترين باين قطعى‏ترين حجت توضيح داده شده و به مصالحى كلى و منافع عمومى احكام و قوانين اسلامى نيز اشاره گرديده است. البته از اين نكته نبايد غافل بود كه معناى بحث در مصالح و منافع احكام و قوانين اين نسبت كه فرد مسلمان يا جامعه اسلامى تا مصلاح و منافع حكمى را نفهمد نبايد آن را بپذيرد، زيرا چنان كه قبلا تذكر داده شد، همه اين احكام از ناحيه نوبت رسيده و دليل ثبوت نبوت، دليل اجمالى ثبوت اين احكام مى‏باشد، اگر چه دليل تفصيلى آنها در دست نباشد.

اصولا جريان هيچ قانونى كه در جامعه‏اى از جامعه‏هاى راقى و غير راقى بشرى در جريان است نمى‏تواند متوقف به قبول نظرى فرد مورد اجرا باشد و فرد در قبول و رد آن آزاد فرض شود، اگر چه نقد و انتقاد فكرى در آن به موجب خود قانون آزاد هستند نه در مخالف علمى قانون جارى، مگر اين كه از مركز تقنين نسخ ماده قانونى نامبرده اعلام شود.

هم چنين نبايد مسئله تقليد(23) را منافى دستور عمومى وجوب عمل به علم تصور كرد و ناقص آيه سابق الذكر ولاتقف ما ليس لك به علم دانست، زيرا حقيقت تقليد ناميده اين است كه جاهل در جايى كه تكليف خود را تشخيص نمى‏دهد از عالمى كه تشخيص مى‏دهد پيروى نمايد و اصل مراجعه به خبره در همه مواردى كه انسان خود توانايى تشخيص نداشته باشد، يكى از اصول مسلمه عقلايى است و غير از تقليد مذموم و ناپسنديده‏اى است كه انسان، سرسپرده بى چون و چراى كسى گردد كه صلاحيت علمى او را احراز ننموده است. انسان با غريزه واقع بينى خود تا راهى را نشناسد رهسپارش نمى‏شود و اگر به پيمودن چنين راهى ناگزير گردد، از كسى كه مى‏شناسد مى‏پرسد و طبعاً علم و شناخت وى را براى خود علم و شناخت قرار مى‏دهد. بيمار اگر خود پزشك نباشد به پزشك مراجعه مى‏كند و انسان در هر نيازمندى نيز كسى را كه در رفع آن نيازمندى متخصص و خبره است رهنما و رهبر خود قرار مى‏دهد و هرگز نمى‏توان در جهان كسى را پيدا كرد كه در همه شئون، تخصص و خبرويت داشته باشد.

راه تهذيب و تصفيه: كسانى كه استعدادشان براى كندن دل از تعلقات مادى و روى گردان شدن از آرايش‏هاى فريبنده و آرزوهاى سرابى اين جهان گذران سرشار است، كسانى را كه آماده‏اند خط فراموشى گرداگرد ماسوى بكشند و از هر زشت و زيبا و تلخ و شيرين و فراز و نشيب اين وجود سرابى و ناپايدار چشم پوشند و ديده بصيرت را به سوى جهان ابديت بازكرده، انوار عظمت و كبرياى حق را بى حجاب ماده درك كنند و مدارج كمال انسانى را كه پس از بدرود گفتن اين زندگى چند روزه بايد پيمود بر بساط قرب نشينند، با اينان اسلام در لفافه و با زبانى كه خودشان آشنا هستند و مى‏فهمند به رازگويى پرداخته و از حضيض جهالت تا اوج معرفت راهنمايى و راهبرى مى‏نمايد.

طعن و جواب: برخى از دانشمندان خارجى گفته‏اند: عرفان اسلامى از عرفان هندى گرفته شده است وگرفه فرهنگ اسلام جز يك رشته اعتقادات بسيار جامد و ساده و عبادت‏هاى خشك در بر ندارد.

در پاسخ اين مدعيان بايد مصراع زير تمثيل جست:

سخن شناس نه‏اى دلبرا، خطا اين جاست

البته ما نيز در پاسخى كه مى‏خواهيم بدهيم نمى‏خواهيم از ناحيه عرفاى اسلامى به دفاع پرداخته، راه‏هاى گوناگونى كه در سير و سلوك پيموده‏اند تصحيح كنيم، يا به طريقتشان در مقابل هندى‏ها ستقلال بخشيم. چنان كه با بحثى كه در روش استدلال نموديم نمى‏خواستيم همه محتويالت كتب فلسفى را كه فلاسفه اسلامى نوشته‏اند يك جا صحه بگذاريم و همچنان كه در راه ظواهر دينى كه پيش از آن متعرض شديم نمى‏خواستيم روش عامه افراد مسلمان را هرچه باشد و از هر كه باشد راست و درست قلمداد كنيم، بلكه هدف ما در اين مقاله تنها و تنها سير اجمالى است: كه در مدارك اصلى اسلام كه كتاب و سنت مى‏باشد انجام دهيم بى آن كه نفياً و اثباتاً كارى به رفتار يا گفتار هر يك از طبقات نامبرده داشته باشيم.

دعويى كه دانشمندان نامبرده كرده‏اند، مبنى بر اصل نطور است كه افكار علمى را بر آن استوار ساخته‏اند و تحول و تكامل پديده‏هاى طبيعت را با آن توجيه مى‏كنند و سپس اصل نامبرده را به همه حوادث حتى عادات و رسوم و نمودهاى غريزى و فطرى و حتى معنوى نيز تعميم داده و ريشه هر حادثه را در حوادث قبلى جست و جو مى‏كنند و نيز روى همين رويه است كه گفته‏اند قوانين اسلامى از قانون رم اخذ شده و گفته‏اند عقايد دينى را نسل تكامل يافته افكار عهد اساطير دانسته‏اند.

اين دانشمندان از دو جهت راه خطا پيموده‏اند: اول اين كه دركى را كه درك عرفانى مى‏ناميم از نوع درك فكرى معمولى پنداشته‏اند و در نتيجه معلوماتى را كه از راه تهذيب و تصفيه باطن دستگير اهل باطل مى‏شود، يك سلسه افكار شاعرانه تصور نموده‏اند، چنان كه يك نفر شاعر، با ذوق سرشار و زبان شيرين خود آن گونه افكار را بهتر از يك عالم ربانى مى‏تواند ببافد؛ نظير اين خطا را در درك وحى كه درك آسمانى انبياست و وسيله تلقى معارف الهى و قوانين اسلام معرفى كرده‏اند و در نتيجه افكار يونان و قوانين رم را ريشه اصلى عقايد و قوانين اسلام معرفى كرده‏اند و اين معنا از بحث هايى كه اين دانشمندان از نبوت و طرز تفكر انبيا كرده‏اند، به غايت روشن است. بياناتى نيز كه از انبيا در دست داريم - اعم از اين كه در اين دعوى راست گو باشند يا دروغگو - اين عقيده را آشكارا تخطئه و تكذيب مى‏نمايند.

دوم اين كه فرضاً اگر اصل تطور، اصلى ثابت و مسلم نيز باشد نبايد اصل ظهور غريزه نوعى را به آن اصل ارتباط داد. غريزه‏اى كه به حسب آفرينش در نهاد، نوعى نهفته است از فردى كه به وجود مى‏آيد - اگر مانع خارجى در كار نباشد - به ظهور خواهد پيوست، خواه سابقه‏اى در كار باشد يا نباشد.

مثلا مى‏توان گفت تنوع در غذا و تهيه غذاهاى رنگارنگ را عرب از عجم فرا گرفت، ولى نمى‏توان گفت اصل خوردن را عرب از عجم ياد گرفت. مى‏توان گفت حكومت دموكراسى و تشكليلات ادارى آن از مغرب به مشرق سرايت كرده، ولى اين سخن در اصل ساختن جامعه و تاسيس حكومت درست نيست.

راه تهذيب و تصفيه: زندگى معنوى و ذوق عرفانى - چنان كه از بحث‏هاى گذشته ما روشن شد غريزه‏اى است كه در نهاد انسان نهفته است و با حصول استعداد و ارتفاع موانع غريزه نامبرده بيدار شده، انسان را رهسپار اين راه خواهد ساخت، و با پيدايش ادايان و مذاهبى كه كم و بيش با جهان ابديت و ماوراى طبيعت سروكارى دارند، طبعاً در ميان پيروانشان كسانى پيدا خواهند شد كه با بيدار شدن حس نهفته خود، دل را از تعلقات اين جهان ابديت آورند و عملا نيز در هر يك از اديان و مذاهبى كه نامى از خدا در ميانشان هست، گروهى از شيفتگان زندگى معنوى و روش عرفانى مى‏بينيم.

با مقايسه معنويات متون اصلى اديان و مذاهب كه در دست داريم آشكار مى‏بينيم كه متون اصلى اسلام بيشتر از هر آيين ديگر به وصف سعادت ابدى انسان و جهان ابديت پرداخته است. بنابراين پيدايش روش تهذيب و تصفيه در اسلام بى اين كه در اصل پيدايش ارتباطى به هند يا جاى ديگر داشته باشد طبيعى خواهد بود.

گذشته از اين، چنان كه تاريخ اثبات مى‏كند عده‏اى از اصحاب امير المومنين على (عليه السلام) مانند سلمان و كميل و رشيد و ميثم و اويس در تحت تعليم و تربيت آن حضرت از زندگى معنوى برخوردار بودند، در حالى كه هنوز پاى مسلمانان به هند نرسيده بود و اختلاطى با هنديان نداشتند. اين كه سلسله‏هاى گوناگون تصوف در اسلام (اعم از راست يا دروغ) مدعى اتصال به آن حضرت مى‏باشند، مسلم بودن مطلب بالا را مى‏رساند.