بررسى‏هاى اسلامى جلد اول

علامه سيد محمد حسين طباطبايى
به كوشش: سيد هادى خسرو شاهى

- ۶ -


تكيه گاه برنامه زندگى يا پايه اساس دين‏

ممكن است انسانى فرض كنيم كه برنامه زندگى خود را همان دل خواه خود قرار دهد و پيوسته در زندگى خود بدون قيد و شرط به دنبال دل خواه برود و تا اندازه‏اى كه محيط زندگى اش اجازه مى‏دهد با خوشى و كامرانى بگذراند و در صورتى كه نيرومندتر از ساير افراد جامعه باشد خواسته‏هاى خود را بر ديگران تحميل كرده، همه را بردگان و بندگان خود سازد و البته به اين فرض در جامعه نامبرده روش استبدادى و ديكتاتورى اجرا خواهد شد.

و هم چنين ممكن است افراد جامعه براى رهايى از بردگى استبداد و حفظ آزادى، زمام امور خود را خودشان به دست گيرند و براى جلوگيرى از هرج و مرج خود آنها اكثريت يا اتفاق را برنامه عمل قرار دهند و بنابراين فرض در جامعه نامبرده روش اجتماعى اجرا خواهد شد. چنان كه مى‏دانيم جهان بشريت روزگاران درازى با هر يك از اين روش‏ها گذرانيده و مزه تلخ يا شيرين آنها را چشيده است و در حال حاضر نيز مى‏چشد ولى اسلام نظر به اصول سه گانه‏اى كه ذكر شد هيچ يك از اين روش‏ها را نمى‏پسندد، زيرا سپردن زمام امور زندگى به دست خواست‏هاى فرد يا اكثريت افراد يعنى پايه گذارى زندگى روى عواطف و احساسات مخالف امتيازى است كه آفرينش به انسان داده و بدين وسيله آن خوبى و بدى و نفع و ضرر و خير و شر خواسته‏هاى خود را مى‏سنجد و پس از رواديد خرد و عقل اقدام به عمل مى‏نمايد، به خلاف ساير حيواناتى كه از روى قريحه كار مى‏كنند و در صورتى كه حكومت و نفوذ از آن عواطف و احساسات مى‏باشد و از هر خواسته‏اى خواه با حق و صواب توافق داشته باشد يا نه فرمانبردارى شود، نيروى تعقل الغا خواهد شد و چنان كه قرآن كريم مى‏فرمايد منطق چهارپايان جاى منطق انسانى را خواهد گرفت: الذين كفروا يتمتعون وياكلون كما تاكل الانعام‏(50).

نبايد هر يك از روش‏هاى جهان بشريت كه جزء لاينفك و سرسپرده جهان آفرينش مى‏باشد استقلال پيدا كرده، از جهان بزرگ كه محيط زندگى اوست به كلى جدا گردد و حال آن كه در جهان آفرينش نمى‏توان چيزى را پيدا كرد كه محيط هستى آن در وظايفى كه انجام مى‏دهد تاثير و دخالت نداشته باشد. هر نوع از انواع موجودات را بررسى كنيم خواهيم ديد در هستى خود هدفى دارد و طبق هدف خاص خود از ناحيه آفرينش با وسايل و ابزارهايى تجهيز شده، به سوى مقصد خود هدايت مى‏شود. و اين فانون كلى در همه آفريده‏ها از ساده‏ترين بسايط گرفته تا پيچيده‏ترين مركبات جارى است. جهان انسانى نيز جزء ناچيزى از جهان بزرگ است و حتى در كوچك‏ترين شئون هستى خود نمى‏تواند از نظامى عمومى جهان سرپيچى نمايد و از ناحيه آفرينش با قوا و ابزارى كه با هدف زندگى اش مناسب است تجهيز شده و هدايت مى‏شود و ناگزير بايد آفرينش ويژه و محيط آفرينش خود (جهان بزرك) را در نظر گرفته فراموش نكند؛ يعنى وظايفى را برنامه زندگى قرار دهد كه آفرينش براى وى مى‏خواهد نه آنچه را كه عواطف و اميال بى قيد و شرط.

در نتيجه بايد انسان در زندگى خود روشى را دنبال كند كه از آفرينش سرچشمه مى‏گيرد، نه روشى را كه خوشايند اميال و عواطفش است و به عبارت ديگر دين بايد فطرى باشد قوله تعالى: فاقم وجهك للدين حنيفا فطره الله التى فطر الناس عليها لا تبديل لخليق الله ذلك الدين القيم‏(51).

نه پيروى هواى نفس، مثلا چون انسان با جهاز تغذى مجهز شده بايد بخورد و بنوشد و چون با وسايل تناسل مجهز است بايد جفتى براى خود بگيرد و چون ظاهر بشره‏اش لخت است و مانند چهارپايان و مرغان پشم يا پر ندارد بايد رخت بپوشد و چون سراپا با ابزار دفع خطر مسلح شده بايد در حفظ بقاى خود بكوشد و هرگز آزاد نيست كه خوردن و نوشيدن و نكاح را ترك گويد يا خود كشى نمايد. از اين جاست كه در اسلام حتى به ضروريات زندگى مانند خوردن و نوشيدن و رخت پوشيدن امر شده است.

توضيح مطلب با بيان ديگر اين كه انسان بدون استثنا در هر كارى كه انجام مى‏دهد چنگ به دامن اسباب و وسايلى مى‏زند كه مخصوص آن كار است؛ مثلا براى ديدن چيزى از نور چشم و براى شنيدن آوازى از گوش و براى گرفتن يا برداشتن چيزى از دست استفاده مى‏كند و هرگز در انجام يافتن كارى به انتظار اتفاق نمى‏نشيند.

و هم چنين راز پيدايش هر حادثه‏اى را از حوادث مربوطه سابقه جست و جو مى‏نمايد و هرگز رابطه يك حادثه را از همه حوادث قطع نمى‏كند و نيز درك مى‏كند كه سازمان جهانى علت و معلول هر آفريده‏اى را طورى ساخته و در محيطى قرار داده است كه برنامه زندگى و خط مشى او را تعيين مى‏كند و هر آفريده‏اى خط مشى تكوينى خود را ترك نمايد سعادت هستى خود را از دست داده، گرفتار هلاكت خواهد شد؛ مثلا اگر درختى از خوردن آب، يا حيوانى از تنفس خوددارى كند، حيات نباتى يا حيوانى خود را از دست داده، جزء جماد خواهد شد.

از اين رو، هر آفريده‏اى از فرمانبردارى علل و اسباب آفرينش خود و پيمودن راهى كه براى وى رسم كرده‏اند ناگزير است. انسان نيز اگرچه به واسطه شعور و اراده‏اى كه دارد آزاد است، ولى آزادى وى در برابر همنوعان خودش مى‏باشد كه شعور و اراده‏اى همانند هم دارند و هرگز نمى‏تواند آزادى خود را به رخ علل و اسبابى كه او را به وجو دآورده‏اند يا در اعمالش دخالت دارند بكشد.

و اگر احيانا از تاثير سببى فرار مى‏كند؛ مثلا از آفتاب به سايه يا از باران به زير سنگى مى‏گرايد، در حقيقت از سببى به سببى ديگر پناه مى‏برد.

پس بايد انسان با واقع بينى خدادادى خود، پيوسته خود را در حال عدم استقلال و سر سپردگى مشاهده نموده، وظايف و برنامه زندگى خود را از دستگاه آفرينش و محيط هستى فراگير و راهى را كه به دست آفرينش براى وى هموار شده پيموده، فرمان بردارى نمايد و جو نهمه افراد جهان آفرينش و نظامى كه در آن حكومت مى‏كند مانند خود انسان غير مستقل و همه از همه جهت نيازمند و مستمند آفرينش و پرورش خداى جهان مى‏باشد بايد خود را بنده وى دانست و از آنچه براى انسان مى‏خواهد پيروى و فرمانبردارى نمود و مظهر اراده خداى متعال جهان آفرينش و انسان مى‏باشد و شناختن خواسته‏هاى خداوند همان شناختن وظايف و احكامى است كه آفرينش انسان و جهان به وى دلالت دارد.

از بحث گذشته روشن شد كه روش‏هايى كه بر اساس خواسته‏هاى فردى يا اكثريت افراد بنا شده‏اند بى پايه مى‏باشد و تنها روشى كه پايه واقعى دارد، همانا روش اسلام است.

چنان كه خداوند متعال در كلام آسمانى خود مى‏فرمايد:

افرايت من اتخذ الهه هواه واضله الله على علم و ختم على سمعه و قلبه و جعل على بصره غشاوه فمن يهديه من بعد الله‏(52).

كسى كه از خواسته‏هاى خود اطاعت و فرمانبردارى مى‏كند و دانسته و فهميده گماره مى‏شود، خداوند او را پس از اتمام حجت گمراه ساخته و مهر بر گوش و دل او نهاده و بر چشم او پرده ظلمت كشيده، لذا خدا را نمى‏شنود، پس او را بعد از خدا ديگر كه هدايتش خواهد كرد؟ آيا متذكر نمى‏شود كه جز راه خدا پرستى ديگر همه گمراهى است.

ماوراى حس و تجربه‏

وقتى كه به آنان گفته مى‏شود از آنچه خدا نازل كرده پيروى كنيد، مى‏گويند از چيزهايى پيروى مى‏كنيم كه پدرانمان را بر آن يافتيم، آيا اگرچه پدارانشان هيچ عقل نداشتند و راه نيافته بودند، باز هم پيروى مى‏كنند؟ مثل مردمان كافر در شنيدن گفتار حق مانند كسى است كه او را فرياد كنند ولى او جز صداى داد و فرياد چيزى نمى‏شوند، اينان گنگ و كر و كور و عقل ندارند.

آرا و عقايد انسان بر دو قسم است:

1 . آرا و عقايد نظرى كه بدون واسطه ارتباط به عمل ندارند، مثل رياضيات و مسائل ماوراء الطبيعه؛

2 . آرا و عقايد علمى كه بى واسطه وابستگى به عمل دارد، مانند مسائل مربوط به چيزهايى كه شايسته عمل كردن است.

راه اتخاذ راى و عقيده در قسم اول پيروى از علم و يقين است كه منتهى به برهان يا حس گردد و در قسم دوم پيروى كردن از چيزهايى است كه آدم را به خيرى مى‏رساند كه سعادت انسان در آن است يا در سعادت او سود دارد و هم چنين اجتناب از چيزهايى كه منتهى به شقاوت و بدبختى مى‏گردد و يا مضر به سعادت است.

اعتقاد به حقانيت چيزى كه بدان علم نداريم (در قسم اول) و هم چنين اعتقاد به چيزى كه خير و شرش معلوم نيست (در قسم دوم) هر دو اعتقاد خرافى است.

آراى انسان منتهى به اقتضاى فطرت است. فطرت بحث از علل اشيا مى‏كند و آدمى را بر مى‏انگيزاند كه در راه رسيدن به چيزى كه كمال حقيقى اوست بيفتد. روى اين اصل، انسان در برابر راى خرافى كه از روى كورى و نادانى اخذ شده باشد خضوع نمى‏كند.

چيزى كه هست عواطف انسانى و احساسات باطنى كه خيال آنها را مى‏شوراند ايجاب مى‏كند كه انسان به خرافات عقيده پيدا كند، عمده اين عواطف خوف و رجاء و بيم و اميد است.

خيال براى انسان صورت هايى را همراه با خوف يا رجاء تصوير مى‏كند، احساس خوف يا رجاء اين صورت‏ها را حفظ مى‏كند و نمى‏گذارد ا زنفس كه ترسان يا اميدوار است مخفى و ناپديد گردد.

مثلا اگر انسان در يك شب تيره و نار كه چشمش يارى ديدن نداشته باشد تنها و بى انيس در وسط بيابان وحشتناكى گرفتار شود، هيچ ملجا و پناهى ندارد كه دلش آرام گيرد و ايمن گردد، چراغى هم نيست كه خطرات را از چيزهاى ديگر تميز دهد، خيال در اين جا به فعاليت مى‏افتد و هر شبحى را كه به نظر او آيد به صورت غول مهيبى در مى‏آورد كه قصد هلاك او را دارد يا به صورت روحى كه هيچ واقعيت ندارد! شبحى كه خيال كرده، حركت مى‏كند، مى‏آيد و مى‏رود، به آسمان بالا مى‏رود و به زمين بر مى‏گردد و به شكل‏ها و تمثال‏هاى گوناگونى در مى‏آيد. انسان هر وقت كه حال خوف و ترس پيدا كند، خيال آن شبح مجعول را در برابرش تكرار مى‏كند و يا ممكن است كه اين حالت از يك نفر به ديگرى منتقل شود و حالى نظير حال خودش در او ايجاد كند و كم كم منتشر گردد، در حالى كه يك موضوع خرافى است كه به هيچ وجه منتهى به حقيقت نباشد.

آيا ماوراى حس و تجربه وجود دارد؟

انسان از قديمى‏ترين اعصار تا به امروز مبتلا به آراى خرافى بوده است، بعضى گمان مى‏كنند كه خرافات از خصايص شرقى هاست ولى حقيقت اين نيست، چرا كه اگر غربى‏ها در خرافات حريص‏تر از شرقى‏ها بين آنها هم خرافات وجود دارد. دانشمندان و خواص مردم پيوسته براى محو آثار اين خرافات كه در ارواح عامه مردم جاى گرفته، به لطايف الحيل به فعاليت پرداختند تا مردم آگاه و بيدار گردند ولى اين دردى است كه طبيب را خسته كرده است، زيرا انسان از طرفى در آراى نظرى و معلومات حقيقى خالى از تقليد نيست و از طرف ديگر داراى احساسات و عواطف نفسانى است.

متاسفم كه به اطلاع خوانندگان برسانم كه دانشمندان تا به امروز در معالجه اين درد پيروزى و موفقيت نيافته‏اند.

عجيب‏تر از همه رايى است كه مردم متمدن و علماى طبيعى امروزى درباره اين ابراز مى‏دارند، چون كه اينان مى‏گويند: علم امروز اساس خود را بر حس و تجربه گذاشته است و هر چه جز اين است رد مى‏كند.

تمدن و ترقى اساس خود را روى پايه تكامل اجتماع بنا كرده است كه اجتماع تا به آن جا كه ممكن است و در همه كمالاتى كه براى او ممكن است به كمال رسد. اينان تربيت را بر همين اساس پى ريزى كرده‏اند. اين گفته بسى عجيب و خود پيروى از خرافات است! زيرا علوم طبيعى تنها از خواص طبيعت بحث كرده، اين خواص را براى موضوعات خود ثابت مى‏كند به عبارت ديگر، علوم مادى هميشه از خواص پنهانى ماده پرده بر مى‏دارد، اما نمى‏تواند ماوراى ماده را نفى و ابطال كند.

بنابراين اگر كسى معتقد شود كه چيزى كه حس و تجربه به آن دسترسى پيدا نكرده وجود ندارد، اين اعتقاد بدون دليل بوده و از واضح‏ترين خرافات است، درباره تمدن هم جريان همين است، چون ساختمان تمدن بر اساس طلب كمال نامبرده است.

اين كمال و نيل به سعادت اجتماعى گاهى مستلزم اان است كه پاره‏اى از افراد از سعادت زندگى فردى خود محروم گردند؛ مثلا در راه دفاع از وطن يا قانون يا مرام تحمل كشتار نمايند و فداكارى كنند و براى نگهدارى حريم اجتماع از سعادت شخصى محروم گردند. هيچ انسانى بر اين محروميت‏ها اقدام نمى‏كند مگر در راه كمال و روى اصل اين كه اينها را كمال مى‏داند، در حالى كه حقيقت بر خلاف اين است.

اينها كمال نيست بلكه عدم و حرمان است، اگر هم كمالاتى باشد براى اجتماع كمال است نه براى فرد، آن هم از لحاظ آن كه اجتماع است (بدون نظر به افراد بلكه با توجه به شخصيت اجتماع كه شخصيتى در برابر شخصيت فرد دارد). در حالى كه انسان اجتماع را براى خودش مى‏خواهد نه براى اجتماع!

روى همين اصل است كه زمامداران اين اجتماعات براى افراد خود نقشه مى‏كشند و به آنان تلقين مى‏كنند كه انسان با فداكارى ياد نيك و نام نيك پرافتخار و پايدار از خود باقى مى‏گذارد، يعنى زندگى جاويدان به دست مى‏آورد. اين گفتار خرافه است. بعد از فنا و از بين رفتن چه زندگى وجود دارد؟ چيزى جز نام گذارى نيست. بايد ما بى جهت نام آن را حيات بگذاريم! نام گذارى خالى كه چيزى در پس پرده ندارد.

گفتار بالا نظير اين است كه بگوييم بر انسان لازم است تلخى قانون را تحمل كند و بر محروميت هايى كه در برابر پاره‏اى از خواسته‏هاى دل مى‏بيند صبر كند براى آن كه اجتماع بدين وسيله محفوظ بماند و در زندگى پايدار خود به كمال رسد.

كسى كه اين حرف را مى‏زند معتقد است كه كمال اجتماع كمال اوست. اين گفتار خرافى است، زيرا كمال اجتماع در صورتى كمال فرد است كه يكديگر منطبق كنند (نه آن كه فرد به كلى نابود شود) اگر اين كمال منطبق بر كمال فرد نباشد و او را به كمال نرساند كمال خرد نيست.

در صورتى كه فردى يا ملتى بتواند ولو از راه ظلم و جور به آرزوها و آمال خود برسد، قدرت و نيرويى هم در برابرش ايستادگى نكند و قادر باشد بر همه تفوق جويد، آيا معتقد مى‏شود كه كمال اجتماع عين كمال او و ياد نيك و افتخار اوست؟! ابدا، ملت‏هاى قدرت‏مند در فكر بهده بردارى از زندگى ملت‏هاى ضعيف اند! هيچ جايى پيدا نمى‏كنند مگر آن كه در آن قدم مى‏گذارند! هيچ نمى‏خواهند مگر سعى مى‏كنند تا بالاخره به آن برسند. هيچ فرد و ملتى نيست مگر آن كه او را به بندگى و رقيت خود در مى‏آورند. آيا اين رويه جز به آن مى‏ماند كه درد مزمنى را با از بين بردن دردمند معالجه كنند؟

راهى كه قرآن مجيد در اين قسمت پيموده است اين است كه:

1 . در مرحله آراى نظرى به انسان دستور مى‏دهد كه از آنچه خدا نازل كرده پيروى كنند. هيچ فردى حق ندارد بدون علم يك كلمه سخن بگويد.

2 . در قسمت‏هاى عملى امر مى‏كند كه افراد در جست و جوى عملى باشند كه مورد پسند خدا باشد و نزد او باقى باشد اگر عمل مطابق خواسته دل هم باشد سعادت دنيا و آخرت (هر دو) در آن است. و اگر حرمان از خواهش دل در كار است، اجر عظيمى در نزد خدا دارد كه: و ما عندالله خير وابقى‏(53).

آيا پيروى از دين تقليد است؟

اصحاب حس و ماديون مى‏گويند: پيروى از دين تقليد است و علم از تقليد منع كرده است. مى‏گويند: دين از خرافات دوره دوم زندگى انسان است.

اينان زندگى انسان را به چهار دوره تقسيم كرده‏اند:

1 . دوره افسانه‏ها و اساطير؛

2 . دوره دين؛

3 . دوره فلسفه؛

4 . دوره علم.

اين گفتار براساس علم نيست و خود يك راى خرافى است. اين كه مى‏گويند: پيروى از دين تقليد است. جوابش اين است كه: دين مجموعه‏اى است از معارف مربوط به مبدا و معاد و يك سلسله قوانين اجتماعى و عبادى و معاملى كه هم از راه وحى و نبوت اخذ شده است. صحت و راستى وحى و نبوت از راه دليل و برهان اثبات شده است.

مجموعه اخبارى كه يك فرد راست گو بدهد، راست است و پيروى از علم است، زيرا فرض ما اين است كه از راه برهان علم پيدا كرده‏ايم كه مخبر آن راست گوست. عجيب است كه اين حرف را كسانى مى‏زنند كه در اصول زندگى و شيوه‏هاى اجتماع، در خوردنى، پوشيدنى، آشاميدنى، امور مربوط به زناشويى و مسكن و ساير چيزها جز تقليد و پيروى از هوا و هوس چيز ديگرى در دست ندارند.

جالب اين است كه براى تقليد نام ديگرى آفريده‏اند: اسم تقليد را پيروى از رويه‏اى كه دنياى مترقى آن را بپسندد گذاشته‏اند.

بدين ترتيب، اسم تقليد محو شده، ولى راه و رسم آن به جاى مانده است. كلمه تقليد به صورت يك كلمه بيگانه و ناآشنا درآمده، ولى معناى آن مانوس و آشناست. اين اشعار كه دلو خود را داخل دلوهاى ديگران كن يعنى: هم رنگ جماعت باش يك شعار علمى و باعث پيشرفت تمدن شده، ولى شعار:

ولا تتبع الهوى فيضلك عن سبيل الله؛(54)

از هوا و هوس پيروى مكن كه تو را از راه خدا بيرون مى‏برد.

يك تقليد دينى و يك گفته خرافى است!

بنابراين، دين از منبع وحى و علم سرچشمه گرفته و كاملا علمى است ولى رويه دنياى متمدن درست برعكس و سراسر تقليد است.

اين كه سير حيات انسانى را به چهار دوره تقسيم كرده‏اند، تاريخ دين و فلسفه كه در دست ماست اين تقسيم را تكذيب مى‏كند، زيرا طلوع دين ابراهيم (عليه السلام) بعد از دوران فلسفه هند و مصر و كلدان بود. دين عيسى (عليه السلام) بعد از فلسفه يونان بود. دين محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) يعنى دين اسلام بعد از فلسفه يونان و اسكندريه بود.

و خلاصه آخرين اوج فلسفه پيش از اوج دين بوده و ما در جاى خود بيان كرديم كه دوره دين توحيد بر همه اديان تقديم دارد.

تقسيمى كه قرآن كريم در تاريخ انسان مى‏كند بدين ترتيب است:

1 . دوران سادگى؛

2 . دوران وحدت ملت‏ها؛

3 . دوران حس و ماده.

رابطه اعتقاد و اخلاق و عمل‏

معناى تحت الفظى اين سه كلمه: اعتقاد، خلق و عمل را مى‏دانيم و به حسب سير زندگى، هزارها مصداق از براى هر يك از آنها پيدا كرده و از نظر گذرانده‏ايم. گرچه ممكن است اشخاصى پيدا شوند كه به واسطه اختلاف لغت، اين مفاهيم سه گانه را از اين الفاظ (كه عربى مى‏باشند) نفهمند، ولى در عين حال، اين مفاهيم را شناخته و الفاظ ديگرى را نماينده و نشان دهنده، آنها مى‏دانند، و روى هم رفته همه به اين مفاهيم آشنا هستند.

عقيده يا اعتقاد به يك صورت فكرى مى‏گوييم كه انسان به او ايمان و تصديق دارد؛ مانند اين كه مى‏گوييم: دوره سال خورشيدى زمين، روى چهار فصل بهار و تابستان و پاييز و زمستان گردش مى‏كند، چنگيز خان مر خونريزى بوده است و مانند عقيده مسلمانان: جهان هستى و هرچه در اوست آفريده خداست، آفريدگار جهان يكى است، و هر چه هستى و آثار هستى است از اوست و نظاير اينها.

خلق به يك صورت ادراكى مى‏گوييم كه در درون انسان جاى گير شده و در هر موقع مناسب، در درون انسان جلوه كرده و او را به اراده عمل وادار مى‏نمايد، چنان كه انسان پر دل، يك صفت درونى دارد كه با هرگونه خطر قابل دفعى رو به رو شود، به هيجان آمده و خودنمايى كرده، و به سوى مبارزه و دفاع دعوتش مى‏كند و به عكس انسان بزدل حالتى در درونش نهفته كه با هر خطر مواجه شود، اعصابش را از كار انداخته و به فرار و از ميان معركه در رفتن وادارش مى‏كند.

و اين دو صفت شجاعت و جبن يا به حفظ خودمان پر دلى و بزدلى، دو خلق از اخلاق انسانى مى‏باشند كه يكى پسنديده و ديگرى ناپسند است. غالبا يكى از اين دو صفت در ما موجود و منشا اثر است، با اين همه گاهى هم اتفاق مى‏افتد، به ويژه در اوايل زندگى كه لوح درونى انسانى از هر دو صفت پاك بوده و هيچ يك از اين دو صفت ادراكى ثابت را ندارد و در نتيجه، در موارد خطر قطعى يا احتمالى حالش روشن نيست؛ گاهى در برابر حوادث ناگوار تهديد كننده، استقامت مى‏ورزد، و گاهى فرار را برقرار ترجيح مى‏دهد.

عمل و كار مجموعه‏اى است از حركات و سكنات كه انسان با شعور و اراده براى رسيدن به يكى از مقاصد خود، روى ماده انجام مى‏دهد و طبعا هر عملى مركب از صدها و هزارها حركات و سكنات بوده و يك واحد حقيقى نيست، ولى نظر به يكى بودن مقصد، صفت وحدت به اين حركات و سكنات مختلفه داده و او را با رنگ يگانگى رنگين مى‏كنيم.

اگر تنها در يك نوبه خوردن غذا، كه عمل واحد و يك كارش مى‏دانيم دقيق شويم، به آسانى درك مى‏كنيم كه خوردن يك لقمه غذا حركات و سكنات زيادى؛ مثلا از دست و سر و دهان و گلو و مرى و معده لازم دارد كه انسان براى خاموش كردن آتش شهوت و پاسخ دادن داعيه گرسنگى كه در خود حس مى‏كند، مقصد سير شدن را مانند مقياس در دست گرفته، با وى اندازه‏گيرى كرده و با كمال مهارت اين حركات و سكنات را از اعضاى مربوط تنظيم نموده و سپس نام واحد به رويش گذاشته و اراده را به سوى وى برانگيخته و عمل و فعل خود را به نام يك نوبه غذا خوردن انجام مى‏دهد.

به هر حال، عمل وقتى كه به ماده ارتباط نزديك پيدا مى‏كند و به قول خودمان عمل جوارحى بوده و با دست و پا مثلا انجام گيرد، معانيش همين است، ولى در عمل درونى كه همان فعاليت داخلى انسان است، در تنظيم اين حركات و سكنات بيرون از شمار و پوشاندن لباس وحدت به آنها، از راه وحدت مقصد و بعثت و تحريك اراده، حسابش از حساب عمل خارجى جداست، اگرچه نظير همان كثرت و تعدد حركات در وى نيز هست.

البته توجه داريد كه عمل خارجى با نام مخصوص خود ممكن است مورد هر گونه تغيير و تبديل بشود، چنان كه انسان روزى با مواد خام مانند ميوه خام و سبزى خام و حبوبات خام و گوشت خام تغذى مى‏كرد و روزى ديگر كه تا خدى به راه و رسم زندگى بهتر آشنا شده، غذاى پخته مى‏خورد و هم چنين روزى غذا را با دست تناول كرده و روزى با قاشق و چنگال ميل مى‏كند و در همه حال غذاست كه مى‏خورد، ولى عمل درونى وى، يعنى تنظيم حركات و سكنات متفرقه از اعضاى مختلف، و رنگين نمودن آنها با رنگ وحدت كه از ناحيه مقصد اخذ شده و بعث اراده، هرگز قابل تغيير و تبديل نبوده و پيوسته به همان حال باقى است.

هيچ جاى ترديد نيست كه انسان (خواه متمدن بوده باشد و خواه وحشى و عقب مانده) در خوردن غذا مثلا اگر وحدت مقصد را فراموش كند، يا نام خوردن را كه ميان اين حركات و سكنات ربط داده، از خاطر خود دور دارد، همان لحظه از كار خوردن بازمانده و حركات و سكنات مربوطه از هم گسسته و متلاشى خواهند شد.

كيفيت پيدايش اخلاق‏

با توجه به تحليلى كه در مثال خوردن غذا كرديم، روشن مى‏شو كه در مورد هر عملى، در حقيقت مقصد كار (مانند سيرى) به واسطه عواطف آميخته با شعور انسانى، به انسان جلوه مى‏كند و انسان ابتدا به مطالعه در مورد به دست آوردن مقصد از جهت موجبات و موانع داخلى و خارجى پرداخته و پس از گذرانيدن اين مرحله، نظر به ماهيت اين مقصد افكنده و وحدت او را در نظر گرفته، يك سلسله حركات و سكنات مناسب وى را كه از هر عضوى از اعضا برآورده خواهد شد، تشخيص داده و احصاء نموده و هر كدام را در جاى لازم خود فرض كرده (مثلا دست پيش از دهان و دهان پيش از حلق بايد شروع به كار كنند) و بالاخره انتظامات لازمه را در ميان آنها برقرار ساخته، سپس به وسيله اراده، دست به كار عمل مى‏شود.

چنان كه ملاحظه مى‏فرماييد، كار درونى بسى بيشتر از كار بيرونى اجزا و فعاليت لازم دارد؛ اگرچه همين كار درونى هم، مانند كار بيرونى در شعاع وحدت مقصد (به اعتقاد ما) لباس وحدت پوشيده و نام عمل واحد تروى، اتخاذ تصميم و مهيايى براى كار رويش مى‏گذاريم.

شگفت آورتر اين كه در هر عمل كوچك و بزرك كه شايد روزى هزارها به جا بياوريم، اين فعاليت درونى را مكرر مى‏كنيم. تفاوتى كه در ميان كارها از جهت فعاليت قلبى درونى پيدا مى‏شود، اين است كه كار بيرونى هر چه بيشتر مكرر شود، كار درونى آسان‏تر شده و از دشوارى عمل مى‏كاهد و بالعكس، زيرا در صورت تكرر، زمينه فعاليت درونى در مرتبه اولى فراهم شده و حساب به كلى از دست نرفته.

شما اگر كارى را كه هرگز نكرده‏ايد، بلكه به فكرش نيز نيفتاده‏ايد تصور كنيد، مشاهده خواهيد كرد كه برايتان چه اندازه سخت و دشوار است كه آن را انجام دهيد، زيرا همه فعاليت‏هاى درونى را كه در مثال سابق اجمالا اشاره نموديم، بدون هيچ گونه تداركات و آمادگى قبلى بايد انجام دهيد و هزار رنج و تلاش در تهيه مقدماتش متحمل شويد، ولى همين كه يك مرتبه انجام داديد، صعوبت و اشكال مرتبه اولى را نخواهد داشت، زيرا در مرتبه اولى، نوع مقتضيات و موانع را از نظر گذرانيده و مقتضيات را تاييد و موانع را رد نموده و از تاليف و تنظيم حركات عمل فارغيد، ديگر انجام دادن كار، مونه و زحمت زيادى ندارد، فقط مختصر مراجعه به صورت حساب سابق مسئله را حل مى‏كند و از اين روى هرچه عمل مكرر شود، در اخذ تصميم جديد با زحمت كمترى مواجه خواهد شد.

و البته بسيار روشن است كه تكرار عمل، بالاخره به جايى خواهد رسيد هك صورت عمل درونى هميشه در ادراك و شعور انسانى حاضر بوده و با كمترين توجهى خودنمايى كرده و اثر خود را خواهد بخشيد؛ مانند كشيدن نفس و نگاه كردن با چشم و سخن گفتن براى فهمانيدن مقاصد.

آرى گاهى شدن ايمان به يك مطلبى عينا كار تكار را انجام مى‏دهد.

به هر حال، همين هنگام است كه اين گونه تصديقات ذهنى بستگى به عواطف را به نام خلق مى‏ناميم و هم از اين روست كه گفته‏اند: اخلاق ملكه‏ها و صورت‏هاى ثابته نفسانى است كه بر اثر آنها عمل مربوط به آسانى از انسان سر مى‏زند.

و از همين جاست كه اخلاق را گاهى از راه تكرار عمل و گاهى از راه تلقين حسن عمل و گاهى از هر دو راه به دست مى‏آورند.

انسان ترسو گاهى آن قدر در مخاطره پس از مخاطره مى‏افتد كه ديگر خطر در پيشش از اهميت مى‏افتد كه گاهى به واسطه تلقين قوى و تحريكى مهيج، خود را در دهان مرگ مى‏اندازد.

و به حسب حقيقت، تاثير تكرار عمل در پيدايش اخلاق به تاثير اعتقاد (صورت علمى) برمى گردد، زيرا كارى كه تكرار عمل در درون انسان انجامى مى‏دهد اين است كه امكان و بى مانع و مقتضى دار بودن عمل را به ذهن تلقين مى‏كند، تا كار به جايى مى‏رسد كه پيوسته امكان عمل و زيبايى وى در نظر انسان مجسم شده و مجال تصور مخالف نمى‏دهد.

چنان كه كسى كه با خطرناك‏ترين درنده روبه رو شود، تصور هولناك وى به واسطه ترس دهشت آورى كه به دنبال خود مى‏آورد، اصلا فرار را از خاطره انسان محو ساخته و او را مانند چوب در جاى خود واقف مى‏سازد.

و اگر چنانچه گاهى تصور مخالف به ذهن خطور كند، جز در قيامه خيالى واهى و بى اثر جلوه نخواهد كرد، مانند كسى كه به امثال افيون و مشروبات الكلى عادى شده و دل باخته گشته است.

وى با اين كه مضرات روحى و جسمى گرفتارى خود را مى‏فهمد، به واسطه ضعف تعقل نمى‏تواند از خواست خانمان سوز خود دست بردارد.

نتيجه بحث گذشته‏

از بيان گذشته با كمال وضوح روشن مى‏شود كه اخلاق عموما در علم و عمل واقع مى‏باشد و به عبارت ديگر: از يك طرف با اعتقاد هم مرز و از طرف ديگر با عمل و فعل هم مرز است ....

اگر انسان به واسطه اسباب و عواملى از اعتقاد منصرف شود، بر اثر وى خلق مناسب خود را دست خواهد داد و هم چنين اگر به واسطه عملى به فعل موفق نشود، يا فعل مخالف انجام دهد، كم كم خلق مناسب فعل رو به زوال رفته، بالاخره به كلى از ميان خواهد رفت.

پس در حقيقت، اخلاق هميشه از يك طرف در ضمانت عمل و از طرف ديگر در ضمانت اعتقاد و ايمان مى‏باشد. كسى كه ايمان به لزوم دفاع از حريم مقدسات خود نداشته باشد، محال است با فضيلت شجاعت متصف شود و هم چنين كسى كه هر بلايى به سرش بياورند و هر لطمه و صدمه ناگوارى به حريم شرافتش وارد كنند، دست براى دفاع بلند نكرده و از جاى خود نخواهد جنبيد، براى هميشه از شجاعت محروم است.

و از همين جا روشن مى‏شود كه آنچه معمولا گفته مى‏شود كه اخلاق در جامعه ضامن اجرا ندارد، سخن بيهوده‏اى است، زيرا ضامن اجرا كه چيزى مناسب خودش خواهد بود و با ارتباط مستقيمى كه اخلاق با اعتقاد و ايمان از يك طرف و با فعل و عمل مناسب از طرف ديگر دارد، با بهترين وجهى مى‏توان موفقيت اخلاق را كنترل كرده و به واسطه تقويت ايمان و اعتقاد از يك طرف و مراقبت عمل و فعل از طرف ديگر، اخلاق را نگهبانى و نگهدارى نمود.

چگونه متصور است افراد جامعه‏اى در محيط اعمال مناسب زندگى كنند و به خوش بختى و كامروايى خود در همان فعل ايمان داشته باشند و با اين همه خلق مناسب آن فعل نگهبان و ضامن بقا نداشته باشند.

و ما آشكار مى‏بينيم كه در ممالك متمدنه كه قوانين و مقررات مملكتى به طور كامل اجرا مى‏شود، افراد به كليات وظايف اجتماعى خود آشنا و نيز پاى بندند، اخلاق مناسب مواد قانونى عموميت داشته و محكم و پابرجا هستند، دروغ به همديگر نمى‏گويند و از ستم و ناروا مى‏پرهيزند، خيانت به جامعه نمى‏كنند، بيگانه پرستى و وطن فروشى و سبك سرى و اهانت به قانون و مقدسات ملى نمى‏كنند، زيرا از يك طرف وظايف قانونى كه به جا مى‏آورند و از طرف ديگر محيط مناسب و تبليغات خستگى‏ناپذير دولت، پشتيبان آن است.

و اگر احيانا اخلاق ناروايى از گوشه و كنارى خودنمايى كند، چنبه استثنايى دارد، چنان كه با وجود مدنيت خلاف قانون هايى نيز استثنائا تحقق مى‏پذيرد.

ولى در مورد اخلاقى كه اصلا پشتيبان علمى ندارد، مانند پرهزگارى از بى و بندبارى‏هاى جنسى و پرهيزگارى از عوارض اخلاقى، باده گسارى و غير آنها دولت‏ها با وجود تبليغات شديد و قوى نمى‏توانند و آنها را در جامعه مستقر سازند و حتى نمى‏توانند، اخلاق مخالف آنها را متزلزل سازند و هر روز شكست تازه‏اى نصيب دستگاه‏هاى مجهز و نيرومند تبليغاتى مى‏شود.

بديهى است در كشورى كه مثلا شراب الكلى به جاى آب خوراكى در گهواره به نوزادان و در كودكستان به كودكان و ... داده شود و ساليانه ميليون‏ها تن مشروبات الكلى تهيه و استعمال شود، و يا بوسه و ... جاى تعارفات رسمى را بگيرد، تبليغات هرچه شديدتر و دامنه دارتر هم شود، چيزى جز ياوه گويى محسوب نخواهد شد.

در چنين كشورى، پاسخ هزارها تبليغات يك بيت از اشعارى است كه امثال شكسپير و لامارتين در وصف مى و معشوق سروده‏اند.

علت اين كه دنياى متمدن گرفتار انحطاط اخلاقى گرديده، اين نيست كه اخلاق ضامن اجرا ندارد، بلكه اين است كه مواد قوانين جاريه طورى تنظيم نشده كه با يك قسمت از اخلاق فاضله انسانى متناسب باشد.

محصل سخن اين كه: اخلاق در پيدايش و بقاى خود ارتباط و بستگى خاص از يك جانب به ايمان و عقيد و از جانب ديگر به مقام عمل دارد كه بود و نبود و بقا و زوال آنها در اخلاق كاملا دى دخل است.

اكنون بايد ديد كه آيا مقام عمل نيز نظير همان ارتباط و بستگى را به مقام ايمان و عقيده و مقام اخلاق دارد؟ و آيا ايمان و عقيده نيز نظير همان ارتباط را به مقام اخلاق و عمل دارد؟ آياخويشاوندى و بستگى آنها مانند بستگى سه برادر به هم برابر، يا نظير نسبت پدر و فرزندى مى‏باشد؟

و اين كه اسلام در قوانين خود، اين روابط را تا چه اندازه معتبر دانسته و منظور داشته است؟ و روش‏هاى اجتماعى ديگر در اين قسمت چه نظرى دارند؟

اينها سوالاتى است كه پاسخ اجماليشان از بحث‏هاى گذشته روشن است ولى براى توضيح تفصيلى آنها، بايد منتظر ديگرى بود كه اگر رفيق شود، به تهيه‏اش مى‏پردازيم.