بررسى‏هاى اسلامى جلد اول

علامه سيد محمد حسين طباطبايى
به كوشش: سيد هادى خسرو شاهى

- ۱۱ -


2. علم خدا به نحو عليت و معلوليت است و علم امام به نحو انكشاف است.

3. علم خدا عين ذات اوست، علم امام زائد بر ذات اوست.

4. علم خدا ازلى است، علم امام در ازل نبود مسبوق به عدم است.

5. علم خدا محتاج به توجه نيست، علم امام محتاج به توجه است.

6. علم خدا لايتناهى و غير محدود است، علم امام متناهى و محدود است.(127)

بى نسبت به علم ساير بشر اگر از علم امام لايتنهاى تعبير شود مانع ندارد و ممكن است فرق‏هاى ديگرى نيز وجود داشته باشد ولى پس از دقت تمامى آنها به فرق‏هايى كه ذكر شد بر مى‏گردد.

با در نظر گرفتن آنچه از فرق ميان علم خدا و امام نگارش يافت شرك و غلوى در بين تصور كردن ناشى از عدم فهم مطلب و بى علمى و از نقطه نظر به واقع نرسيدن است.

و در اين جا شبهه ساده و سطحى كه اغلب اذهان را بعد از آن كه گفته شد: امام به همه چيز عالم است فرا گرفته و فورى زبان به اعتراض گشوده و گويند:

حالا كه امام عالم به علم فعلى حضورى است و مى‏دانست كه فلان كار چنان خواهد شد پس چرا اقدام كرد؟ و چرا جلو آن حوادث ناگوار را مى‏گرفت.

اين شبهه بسيار سطحى است و به فرمايش محقق طوسى قدس سره شبهه گاه هست كه بسيار ساده و آسان و رسوخ در اذهان مى‏كند ولى جواب دقيق و علمى و محتاج به فهميدن واقع مطلب مى‏شود و شبهه كه به آسانى وارد اذهان شده آن را با دشوارى بايد از اذهان خارج نمود.

اين گونه اشخاص خيال مى‏كنند كه عالم بودن امام جلو حوادث را كه از روى اسباب و مسببات و علل و معلولات عالم پيش مى‏آيد مى‏تواند بگيرد ولى آن طور نيست بلكه جلوگيرى نتواند كرد. علاوه اين كه امام مكلف به عمل واقع نيست گره اختيار دارد بعضى اوقات اگر مصلحت تقاضا كند به آن علم عمل نمايد مى‏كند ولى عالم بودن امام لازم نگرفته كه جلو اسباب و مسببات عالم كون و طبيعت را بگيرد مگر از روى اعجاز آن هم اگر صلاح باشد.

عبدالله بن رافع از حضرت امير المومنين (عليه السلام) نقل مى‏كند:

و قد وجه ابا موسى الاشعرى فقال له: احكم بكتاب الله و لا تجاوزه فلما ادبر قال (عليه السلام): و كانى به و قد خدع. قلت: يا اميرالمومنين! فلم توجهه و انت تعلم انه مخدوع؟ فقال (عليه السلام): يا بنى لو عمل الله فى خلقه بعلمه ما احتج عليهم بالرسل؛

وقتى امير المومنين (عليه السلام) او موسى اشعرى را مى‏فرستاد (در داستان جنگ صفين و حكم قرار دادن ابوموسى پس از اصرار مشايخ نهروان)، مى‏فرمايد: مى‏بينيم ابو موسى فريب خورده و عمروعاص به او حيله زده و عليه من راى خواهد داد. عبدالله گويد: عرض كردم: يا اميرالمومنين، حالا كه علم داريد ابوموسى فريب خواهد خورد چرا او را مى‏فرستيد؟ امام (عليه السلام) فرمود:

فرزند من، اگر خدا خود درباره خلقش عمل مى‏فرمود يا فرستادن انبيا و رسل به مردم احتجاج نمى‏فرمود:

يعنى به علم خود علم نمى‏كند بايد انبيا را بفرستد گرچه عالم است كه كدام كس ايمان خواهد آورد و كدام نه. من هم نمى‏توانم برحسب علم خود عمل كنم بايد اسباب و مسببات عالم طبيعت از روى مصالح و مفاسد و افعال بشر با اختيار بشر فراهم آيد.

و اين بحث جهت را علامه كبير و يگانه استاد اكبر آقاى طباطبائى دام ظله در رساله نفيسه خود بحثى كوتاه درباره علم امام به نحو بسيار لطيف و خوبى حل فرموده و از اين جهت لازم دانستم كه پس از استجازه از محضر شريفشان به چاپ آن رساله اقدام شود و نظر به اين كه در صفحات آذربايجان با اين كه آن رساله دو مرتبه در قم چاپ شده نسخه آن بسيار نادر و ناياب بود به نشر آن اقدام و در دسترس عموم دانش پژوهان ارجمند كه علاقه‏مند به معارف دينى و مسائل اصول دين و اوصاف امام و معرفت كامل به حجت خداوندى هستند قرار داده شود و بر خلاف آنچه كوته نظران خيال مى‏كنند آن رساله شريفه درباره علم امام انتشار يافته و به دست عاشقان علم و فضيلت برسد.

و به اين مناسبت شبى تلفن را برداشته و با خود آيه الله طباطبائى دام ظله از تبريز به قم تماس گرفته و اجازه تجديد طبع را صادر و نسخه‏اى نيز به وسيله پشت از چاپ‏هاى بعدى ارسال فرمودند.

با كمال خرسندى به مجرد صدور اجازه مقدمات طبع فراهم شد و بديهى است در اين گونه مباحث بايد به نظريات متخصصين در فن و شخصيت‏هاى علمى بارزى رجوع شود كه انظار آنها ارزش كامل داشته و مورد اعتنا و اعتبار در ميان افراد جامعه و دانشمندان عصر و علماى اعلام واقع است.

و آيه الله طباطبائى دام ظله از شخصيت بزرگ علمى و دينى عصر حاضر و قلم و بيان من از تقرير مقامات علميه ايشان قاصر است.

زيرا جامعيت معظم له در فقه و كلام و تفسير و حكمت و فلسفه و اصول فقه و حديث و رياضيات از هندسه و حساب و شعر و ادب (حتى در اوايل جوانى استاد ماهر در نقاشى بود و بعدا نظر به جهاتى ترك فرمودند) چون آفتاب عالم تاب روشن است و جامع‏ترين علماى اماميه در علوم نامبرده در اين عصر مى‏باشند.(128) و از افتخارات شيعه و به ويژه از مفاخر خاندان (سادات عبدالوهابيه) حسنين طباطبائيين است كه عموم افراد خاندان با وجود مقدسشان مباهات نمود و دعا گويند.

و نظر بر اين كه نگارنده از ايام كودكى بر حالات و جديت و تحمل مشقات آن استاد اعظم و آيت عظماى خداوندى آشنايى داشته و نيز نظر به نسبت نسبى و سبب از چند جهت قديما و حديثا ابا عن جد آگاهى كامل و اطلاع وافر دارم و لذا تفصيل شرح حال و ترجمه احوال آن جوهره فضل و كمال و ستاره درخشان در آسمان علم و فضيلت را در كتاب خاندان عبدالوهاب مشروحا نگارش داده‏ام و از درگاه خداوند قادر متعال از صميم قلب عمر طولانى و صحت كامل و توفيقات بيشترى را در حق آن علامه اكبر در نشر علوم و معارف دينى مسئلت مى‏نمايم.

بحق النبى و آله الطاهرين صلوات الله عليهم اجمعين.

18 شوال 1396 ق‏

تبريز، سيد محمد على قاضى طباطبائى‏

علم امام و نهضت سيدالشهدا

سوال: آيا حضرت سيدالشهداء (عليه السلام) در مسافرتى كه از مكه به سوى كوفه مى‏كرد مى‏دانست كه شهيد خواهد شد يا نه؟ و به عبارت ديگر، آيا آن حضرت به قصد شهادت رهسپار عراق شد يا به قصد تشكليل يك حكومت عادلانه صد در صد اسلامى؟

جواب: سيدالشهداء (عليه السلام) به عقيده شيعه اماميه امام مفترض الطاعه و سومين جانشين از جانشينان پيغمبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم) و صاحب ولايت كليه كليه مى‏باشد و علم امام (عليه السلام) به اعيان خارجيه و حوادث و وقايع از ادله و براهين عقليه در مى‏آيد به دو قسم و از دو راه است.

قسم اول از علم امام‏

امام (عليه السلام) به حقايق جهان هستى، در هر گونه شرايطى، در هرگونه شرايطى وجود داشته باشند، به اذن خدا واقف است؛ اعم از آنها كه تحت حس قرار دارند و آنها كه بيرون از دايره حص مى‏باشند، مانند موجودات آسمانى و حوادث گذشته و وقايع آينده. دليل اين مطلب: راه اثبات علم از راه نقل روايات متواتره‏اى است كه در جوامع حديث شيعه، مانند كتاب كافى و بصائر و كتب صدوق و كتاب بحارالانوار و غير آنها ضبط شده است.

به موجب اين روايات كه به حد و حصر نمى‏آيد، امام (عليه السلام) از راه موهبت الهى و نه از راه اكتساب، به همه چيز واقف و از همه چيز آگاه است و هرچه را بخواهد به اذن خدا، به ادنى توجهى مى‏داند.

البته در قرآن كريم آياتى داريم كه علم غيب را مخصوص ذات خداى متعال و منحصر در ساحت مقدس او قرار مى‏دهد، ولى استثنايى كه در آيه كريمه عالم الغيب فلا يظهر على غيبه احد * الا من ارتضى من رسول(129) وجود دارد نشان مى‏دهد كه اختصاص علم غيب به خداى متعال به اين معناست كه غيب را مستقلا و از پيش خود (بالذات) كسى جز خداى نداند، ولى ممكن است پيغمبران پسنديده به تعليم خدايى بدانند و ممكن است پسنديدگان ديگر نيز به تعليم پيغمبران آن را بدانند، چنان كه در بسيارى از اين روايات وارد است كه پيغمبر و نيز هر امامى در آخرين لحظات زندگى خود علم امامت را به امام پس از خود مى‏سپارد.

و از راه عقل، براهينى است كه به موجب آنها امام (عليه السلام) به حسب مقام نورانيت خود كامل‏ترين انسان عهد خود و مظهر تام اسماء و صفات خدايى و بالفعل به همه چيز عالم و به هر واقعه شخصى آشناست و به حسب وجود عنصرى خود به هر سوى توجه كند، براى وى حقايق روشن مى‏شود. (ما تقرير اين براهين را نظر به اين كه به يك سلسله مسائل عقلى پيچيده متوقف و سطح آنها از سطح اين مقاله بالاتر است، به محل مخصوص آنها احاطه مى‏دهيم).

اين علم تاثيرى در عمل و ارتباط، با تكليف ندارد

نكته‏اى كه بايد به سوى آن عطف توجه كرد اين است كه اين گونه موهبتى به موجب ادله عقلى و نقلى كه آن را اثبات مى‏كند قابل هيچ گونه تخلف نيست و تغير نمى‏پذيرد و سر مويى به خطا نمى‏رود و به اصطلاح علم است به آنچه در لوح محفوظ ثبت شده است.

و آگاهى است از آنچه قضاى حتمى خداوندى به آن تعلق گرفته و لازمه اين مطلب اين است كه هيچ گونه تكليفى به متعلق اين گونه علم (از آن جهت كه متعلق اين گونه علم است و حتمى الوقوع مى‏باشد) تعلق نمى‏گيرد و هم چنين قصد وطلبى از انسان با او ارتباط پيدا نمى‏كند، زيرا تكليف همواره از راه امكان به فعل تعلق مى‏گيرد و از راه اين كه فعل و ترك هر دو در اختيار مكلف اند، فعل يا ترك خواسته مى‏شود و اما از جهت ضرورى الوقوع و متعلق فضاى حتمى بودن آن محال است مورد تكليف قرار گيرد.

مثلا صحيح است خدا به بنده خود بفرمايد: فلان كارى كه فعل و ترك آن براى تو ممكن است و در اختيار توست بكن، ولى محال است بفرمايد: فلان كارى را كه به موجب مشيت تكوينى و قضاى حتمى من، البته تحقيق خواهد يافت و برو برگرد ندارد بكن يا مكن، زيرا چنين امر و نهى لغو و بى اثر مى‏باشد.

و هم چنين انسان مى‏تواند امرى را كه امكان شدن و نشدن دارد اراده كرده، براى خود مقصد و هدف قرار داده، براى تحقق دادن آن به تلاش و كوشش بپردازد، ولى هرگز نمى‏تواند امرى را كه به طور يقين (بى تغير و تخلف) و به طور قضاى حتمى شدنى است، اراده كند و آن را مقصد خود قرار داده، تعقيب كند، زيرا اراده و عدم اراده و قصد و عدم قصد انسان كمترين تاثيرى در امرى كه به هر حال شدنى است و از آن جهت كه شدنى است، ندارد (دقت شود).

و از اين بيان روشن مى‏شود كه:

1. اين علم موهبتى امام (عليه السلام) اثرى در اعمال او و ارتباطى با تكاليف خاصه او ندارد. و اصولا هر امر مفروض از آن جهت كه متعلق قضاى حتمى الوقوع است متعلق امر يا نهى يا اراده و قصد انسانى نمى‏شود.

آرى متعلق قضاى حتمى و مشيت قاطعه حق متعال مورد رضا به قضاست، چنان كه سيدالشهداء (عليه السلام) در آخرين ساعت زندگى در ميان خاك و خود مى‏گفت: رضا بقضاءك و تسليما لامرك لا معبود سواك و هم چنين در خطبه‏اى كه هنگام بيرون آمدن از مكه خواند، فرمود: رضا الله رضانا اهل البيت.

2. حتمى بودن فعل انسان از نظر تعلق قضاى الهى منافات با اختيارى بودن آن از نظر فعاليت اختيارى انسان ندارد، زيرا قضاى آسمانى به فعل با همه چگونگى‏هاى آن تعلق گرفته است نه به مطلق فعل، مثلا خداوند خواسته است كه انسان فلان فعل اختيارى را، به اختيار خود انجام دهد و در اين صورت تحقق خارجى اين فعل اختيارى از آن جهت كه متعلق خواست خداست حتمس و غير قابل اجتناب است و در عين حال اختيارى و نسبت به انسان صفت امكان دارد (دقت شود).

3. اين كه ظواهر اعمال امام (عليه السلام) را كه قابل تطبيق به علل و اسباب ظاهرى است نبايد دليل نداشتن اين علم موهبتى و شاهد جهل به واقع گرفت، مانند اين كه گفته شود: اگر سيدالشهدا (عليه السلام) علم به واقع داشت چرا مسلم را به نمايندگى خود در كوفه فرستاد؟ چرا توسط صيداوى نامه به اهل كوفه نوشت؟ چرا خود از مكه رهسپار كوفه شد؟ چرا خود را به هلاكت انداخت و حال آن كه خدا مى‏فرمايد: لا تلقوا بايديكم الى التهلكه(130) چرا؟ و چرا؟

پاسخ همه اين پرسش‏ها از نكته‏اى كه تذكر داديم داديم روشن است، و نيازى به تكرار نيست.

قسم دوم از علم امام: علم عادى‏

پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) به نص قرآن كريم و هم چنين امام (عليه السلام) (از عترت پاك او) بشرى است همانند ساير افراد بشر و اعمالى كه در مسير زندگى انجام مى‏دهد مانند اعمال ساير افراد بشر در مجراى اختيار و بر اساس علم عادى قرار دارد. امام (عليه السلام) نيز مانند ديگران خير و شر و نفع و ضرر كارها را از روى علم عادى تشخيص داده و آنچه را شايسته اقدام مى‏بيند اراده كرده، در انجام آن به تلاش و كوشش مى‏پردازد. در جايى كه علل و عوامل و اوضاع و احوال خارجى موافق مى‏باشد، به هدف اصابت مى‏كند و در جايى كه اسباب و شرايط مساعدت نكنند از پيش نمى‏رود. (و اين كه امام (عليه السلام) به اذن خدا به جزئيات همه حوادث چنان كه شده و خواهد شد واقف است، تاثيرى در اين اعمال اختياريه وى ندارد، چنان كه گذشت).

امام (عليه السلام) مانند ساير افراد انسانى بنده خدا و به تكليف و مقررات دينى مكلف و موظف مى‏باشد و طبق سرپرستى و پيشوايى كه از جانب خدا دارد با موازين عادى انسانى بايد انجام دهد و آخرين تلاش و كوشش را در احياى كلمه حق و سرپا نگه داشتن دين و آيين بنمايد.

نهضت سيدالشهدا (عليه السلام) و هدف آن‏

با يك سير اجمالى در وضع عمومى آن روز مى‏توان به تصميم و اقدام سيدالشهدا (عليه السلام) روشن شد.

تيره‏ترين و تاريك‏ترين روزگارى كه در جريان اسلام به خانواده رسالت و شيعيانشان گذشته، دوره حكومت بيست ساله معاويه بود.

معاويه پس از آن كه خلافت اسلامى را با هر نيرنگ بود به دست آورد و فرمانرواى بى قيد و شرط كشور پهناور اسلامى شد، همه نيروى شگرف خود را صرف تحكيم و تقويت فرمانروايى خود و نابود ساختن اهل بيت رسالت مى‏نمود، نه تنها در اين كه آنان را نابود كند، بلكه مى‏خواست نام آنان را از زبان مردم و نشان آنان را از ياد مردم محو كند.

جماعتى از صحابه پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) را كه مورد احترام و اعتماد مردم بودند از هر راه بود با خود همراه و با ساختن احاديث به نفع صاحبه و ضرر اهل بيت به كار انداخت. و به دستور او در منابر اسلامى در سرتاسر بلاد اسلامى به امير المومنين (عليه السلام) (مانند يك فريضه دينى) سب و لعن مى‏شد.

به وسيله ايادى خود مانند زيادبن ابيه و سمره بن جندب و بسربن ارطاه و امثال ايشان هر جا از دوستان اهل بيت سراع مى‏كرد به زندگى اش خاتمه مى‏داد و در اين راه‏ها از زر، از زور، از تطميع، از ترغيب و از تهديد، تا آخرين حد توانايى استفاده مى‏كرد.

در چنين محيطى طبعا كار به اين جا مى‏شد كه عامه مردم از بردن نامه على و آل على نفرت كنند و كسانى كه از دوستى اهل بيت رگى در دل دارند از ترس جان و مال و عرض خود هر گونه رابطه خود را با اهل بيت قطع كنند.

واقع امر را از اين جا مى‏توان به دست آورد كه سيدالشهدا (عليه السلام) تقريبا ده سال طول كشيد كه در همه اين مدت (جز چند ماه اخير) معاصر معاويه بود. در طول اين مدت از آن حضرت كه امام وقت و مبين معارف و احكام دين بود در تمام فقه اسلامى حتى يك حديث نقل نشده است (منظور روايتى است كه مردم از آن حضرت كرده باشند كه شاهد مراجعه و اقبال مردم است نه روايتى كه از داخل خاندان آن حضرت مانند ائمه بعدى رسيده باشد).

و از اين جا معلوم مى‏شود كه آن روز، در خانه اهل بيت (عليه السلام) به كلى بسته شده و اقبال مردم به حد صفر رسيده بوده است.

اختناق و فشار روزافزون كه محيط اسلامى را فرا گرفته بود به حضرت امام حسن (عليه السلام) اجازه ادامه جنگ يا قيام عليه معاويه را نداد و كمترين فايده‏اى هم نداشت. زيرا اولا: معاويه از وى بيعت گرفته بود و با وجود بيعت كسى با وى همراهى نمى‏كرد.

ثانيا: معاويه خود را يك از صاحبه كبار پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) و كاتب وحى و مورد اعتماد و دست راست سه نفر از خلفاى راشدين به مردم شناسانيده بود و نام خال المومنين را به عنوان لقبى مقدس بر خود گذاشته بود.

ثالثا: با نيرنگ مخصوص به خودش به آسانى مى‏توانست حضرت امام حسين (عليه السلام) را به دست كسان خودش بكشد و بعد به خون خواهى وى برخيزد و از قاتلين وى انتقام بگيرد و مجلس عزانيز برايش برپا و عزادار شود!

معاويه رضع زندگى امام حسن (عليه السلام) را به جايى كشانيده بود كه كمترين امنيتى حتى در داخل خانه شخصى خودش نداشت و بالاخره نيز وقتى كه مى‏خواست براى يزيد از مردم بيعت گيرد، آن حضرت را به دست همسر خودش مسموم كرده، شهيد ساخت.

همان سيدالشهدا (عليه السلام) كه پس از درگذشت معاويه بى درنگ عليه يزيد قيام كرد و خود و كسان خود، حتى بچه شير خواره خود را در اين راه فدا كرد، در همه مدت امامت خود كه معاصر معاويه بود به اين فداكارى نيز قادر نشد، زيرا در برابر نيرنگ‏هاى صورتا حق به جانب معاويه و بيعتى كه از وى گرفته شده بود، قيام و شهادت او كمترين اثرى نداشت.

اين بود خلاصه وضع ناگوارى كه معاويه در محيط اسلامى به وجود آورد و در خانه پيغمبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم) را به كلى بسته، اهل بيت را از هر گونه اثر و خاصيت انداخت.

مرگ معاويه و خلافت يزيد!

آخرين ضربت كاريى كه معاويه به پيكر اسلام و مسلمين وارد ساخت اين بود كه خلافت اسلامى را به استبدادى موروثى تبديل نمود و پسر خود يزيد را به جاى خود نشانيد، در حالى كه يزيد هيچ گونه شخصيت دينى حتى به طور تزوير و تظاهر نداشت و همه وقت خود را علنا با ساز و نواز و باده گسارى و شاهدبازى و ميمون رقصانى مى‏گذرانيد و احترامى به مقررات دينى نمى‏گذاشت و گذشته از همه اينها به دين و آيين نداشت؛ چنان كه وقتى كه اسيران اهل بيت و سرهاى شهداى كربلا را وارد دمشق مى‏كردند و به تماشاى آنها بيرون آمده بود، بانگ كلاغى به گوشش رسيد، گفت:

بعب الغراب فقلت قل او لاتقل
فقد اقتضيت من الرسول ديونى (131)

و هم چنين هنگامى كه اسيران اهل بيت و سرمقدس سيدالشهدا را به حضورش آوردند، ابياتى سرود كه يكى از آنها اين بيت بود.

لعب هاشم بالملك فلا
خبر جاء ولا وحى نزل

زمامدارى يزيد كه توام با ادامه سياست معاويه بود، تكليف اسلام و مسلمين را روشن مى‏كرد و من جمله وضع رابطه اهل بيت رسالت را با مسلمانان و شيعيانشان (كه مى‏بايست به دست فراموشى نطلق سپرده شود و بس) معلوم مى‏ساخت.

در چنين شرايطى، يگانه وسيله و موثرترين عامل براى قطعيت يافتن سقوط اهل بيت و در هم ريختن بنيان حق و حقيقت اين بود كه سيدالشهدا با يزيد بيعت كند و او را خليفه و جانشين مفترض الطاعه پيغمبر بشناسد.

امام (عليه السلام) و بيعت با يزيد

سيد الشهدا (عليه السلام) نظر به پيشوايى و رهبرى واقع كه داشت نمى‏توانست با يزيد بيعت كند و چنين قدم موثرى در پايمال ساختن دين و آيين بردارد و تكليفى جز امتناع از بيعت نداشت و خدا نيز جز اين از وى نمى‏خواست.

اثر امتناع از بيعت‏

از آن طرف، امتناع از بيعت اثرى تلخ و ناگوار داشت، زيرا قدرت هولناك و مقاومت‏ناپذير وقت، با تمام هستى خود بيعت مى‏خواست (بيعت مى‏خواست يا سر) و به هيچ چيز ديگر قانع نبود و از اين روى كشته شدن امام (عليه السلام) در صورت امتناع در بيعت قطعى و لازم لاينفك امتناع بود.

سيدالشهدا (عليه السلام) نظر به رعايت مصلحت اسلام و مسلمين تصميم قطعى بر امتناع از بيعت و كشته شدن گرفت و بى محابا مرگ را بر زندگى ترجيح داد و تكليف خدايى وى نيز امتناع از بيعت و كشته شدن بود.

و اين است معناى آنچه در برخى از روايات وارد است كه رسول خدا در خواب به او فرمود: خدا مى‏خواهد تو را كشته ببيند و نيز آن حضرت به بعضى از كسانى كه از نهضت منعش مى‏كردند فرمود: خدا مى‏خواهد مرا كشته ببيند و به هر حال مراد مشيت تشريعى است نه مشيت تكوينى، زيرا چنان كه سابقا بيان كرديم، مشيت تكوينى خدا تاثيرى در اراده و فعل ندارد.

ترجيح مرگ بر زندگى‏

آرى، سيدالشهدا (عليه السلام) تصميم بر امتناع از بيعت و در نتيجه كشته شدن گرفت و مرگ را بر زندگى ترجيح داد و جريان حوادث نيز اصابت نظر آن حضرت را به ثبوت رسانيد، زيرا شهادت وى با آن وضع دلخوش مظلوميت و حقانيت اهل بيت را مسجل ساخت و پس از شهادت تا دوازده سال نهضت‏ها و خونريزى‏ها ادامه يافت و پس از آن همان خانه‏اى كه در زمان حيات آن حضرت كسى درب آن را نمى‏شناخت، با مختصر آرامشى كه در زمان امام پنجم به وجود آمد، شيعه از اطراف و اكناف مانند سيل به در همان خانه شتافت. حقانيت و نورانيتشان در هر گوشه و كنار جهان به تابش و تلالو پرداخت و پايه استوار آن، حقانيت توام با مظلوميت اهل بيت مى‏باشد و پيشتاز اين ميدان سيدالشهدا (عليه السلام) بود. حالا مقايسه وضع خاندان رسالت و اقبال مردم به آنان در زمان حيات آن حضرت با وضعى كه پس از شهادت وى در مدت چهارده قرن پيش آمده و سال به سال تازه‏تر و عميق‏تر مى‏شود اصابت نظر آن حضرت را آفتابى مى‏كند و بيتى كه آن حضرت (بنا به بعضى از روايات) انشاد فرموده، اشاره به همين معناست:

و ما آن طبنا جبن ولكن
منايانا و دولت آخرينا

و به همين نظر بود كه معاويه به يزيد اكيدا وصيت كرده بود كه اگر حسين بن على از بيعت با وى خود دارى كند او را به حال خود رها كند و هيچ گونه متعرض وى نشود. معاويه نه از راه اخلاص و محبت اين وصيت را مى‏كرد، بلكه مى‏دانست كه حسين بن على بيعت كننده نيست و اگر به دست يزيد كشته شود، اهل بيت نشان مظلوميت به خود مى‏گيرند و اين بارى سلطنت اموى خطرناك و براى اهل بيت بهترين وسيله تبليغ و پيشرفت است.

اشاره‏هاى مختلف امام (عليه السلام) به وظيفه خود

سيدالشهدا (عليه السلام) به وظيفه خدايى خود كه امتناع از بيعت بود آشنا بود و بهتر از همه به قدرت بيكران و مقاومت‏ناپذير بنى اميه و روحيه يزيد پى برده بود و مى‏دانست كه لازم لاينفك خود دارى از بيعت، كشته شدن اوست و انجام وظيفه خدايى شهادت را در بردارد. و از معنا در مقامات مختلف با تعبيرات گوناگون كشف مى‏فرمود.

در مجلس حاكم مدينه كه از وى بيعت مى‏خواست، فرمود: مثل فرمود كه در خواب به وى فرموده: خدا خواسته (يعنى به عنوان تكليف) كه كشته شوى.

در خطبه‏اى كه هنگام حركت از مكه خواند و در پاسخ كسانى كه مى‏خواستند آن حضرت را از حركت به سوى عراق منصرف سازند، همان مطلب را تكرار فرمود.

در پاسخ يكى از شخصيت‏هاى اعراب كه در راه اصرار داشت كه آن حضرت از رفتن به كوفه منصرف شود وگرنه قطعا كشته خواهد شد، فرمود: اين راى بر من پوشيده نيست، ولى اينان از من دست بردار نيستند و هرجا باشم مرا خواهند كشت. (برخى از اين روايات اگر چه معارض دارد يا از جهت سند خالى از ضعف نيست، ولى ملاحظه اوضاع و احوال روز و تجزيه و تحليل قضايا آنها را كاملا تاييد مى‏كند).