دين و وجدان

مرحوم آيت الله حاج شيخ عباس طهرانى (طاب ثراه)

- ۱ -


تذكر و تشكر

بسم الله الرحمن الرحيم
كتابى كه ملاحظه ميفرمائيد برگزيده متشكل و منظمى است از درسهاى معنوى استاد روحانى و عالم ربانى مرحوم آيه الله حاج شيخ عباس طهرانى كه در كتابخانه مباركه مدرسه حجتيه قم افاضه ميفرمودند.
اين درسها كه درباره مسائل اعتقادى ، علمى ، عرفانى ، اخلاقى ، اجتماعى و انسانى بود، و حقايق اسلامى را در زمينه هاى اساسى روشن ميكرد، جلوه خاصى در حوزه علميه قم داشت ، و اثر عميقى در ضمير افراد با ايمانى كه جوياى حقيقتند گذاشت .
عده اى از فضلا كه علاقه خاصى باين درسها داشتند بعضى از قسمتهاى آنرا با حسن انتخاب خودشان نوشتند، و بصورت كتاب مرتب و منظمى درآوردند، وبنظر مبارك آن مرحوم رساندند، و ايشان هم در برخى موارد تغييراتى دادند و اصلاحاتى نمودند.
ولى چون عبارات كتاب غالبا پيچيده بود، بطوريكه استفاده از آن براى بعضى از افراد و طبقات مشكل ميشد، لذا اينجانب احمد محمدزاده طهرانى فرزند آن مرحوم در صدد بر آمدم كه براى انكه كتاب روشن و روان گردد و مورد استفاده عموم قرار گيرد آنرا بصورت بهترى در آورم ، و سپس ‍ بچاپ برسانم ، باينهجت از دانشمندان محترم حجه الاسلام آقاى سيد على فرحى كه از فيض بران و ارادتمندان صاحب كتاب هستند و از حجه الاسلام و المسلمين آقاى حاج شيخ محمد رضا صاعد عموزاده ارجمند تقاضاشد كه بذل عنايت كنند و كتاب را با نظم و قلم مناسبترى كه بسبك نويسندگى روز نزديك باشد براى چاپ آماده نمايند، و باين ترتيب كتاب بصورت فعلى و با نظم و قلمى كه مشاهده ميشود در آمد و در دسترس علاقمندان گذارده شد.
اينجانب احمد محمد زاده طهرانى از مساعى ارزنده آندو بزرگوار تشكر ميكنم و توفيق بيشتر آنها را در راه انجام خدمات دينى از خداوند متعال ميخواهم .
قم - احمد محمد زاده طهرانى

سر آغاز

آيه الله حاج شيخ عباس تهرانى از علماء اعلام و مدرسين عاليمقام حوزه علميه قم و اصحاب اراك مرحوم آيت الله حايرى جامع معقول و منقول حاوى فروع و اصول و استاد علم اخلاق بوده است داراى طبع روان و ذوقى فراوان بود شعر كم ميگفت ولى نيكو ميسرود قصيده اى در مرثيه آيت الله خونسارى سرود كه مطلعش اين است :
آه و افغان كز كشاكشهاى اينچرخ كهن   گشت اين عالم پر از رنج و غم و درد و محن
تا آخر آن كه در ج 1 ص 159 كتاب آثار الحجه مذكور است .
ايشان در سال 1309 ق در تهران متولد و در خدمت مرحوم سيد محمد تنكابنى و شيخ محمد حسين رشتى درس خوانده و در سال 1337 بنجف مشرف و از محضر آيات عظام نائينى و عراق و مرحوم آقا شيخ اسماعيل محلاتى
استفاده كرده و در سال 1339 ق به اراك آيه الله حاج شيخ عباس تهرانى آمده و از محضر درس آيه الله حايرى بهره مند شده و چون حوزه بقم منتقل گرديد ايشانهم بقم آمده و تا آخر عمر مرحوم حايرى در درس و بحت آنجناب شركت داشته و ضمنا تدريس سطوح فقه و اصول و معقول و گفتن درس اخلاق و اقامه جماعت و ترويج دين اشتغال و چند سالى هم بنابر دعوت مرحوم آيت الله حجت ره روزهاى جمعه در مدرسه مباركه حجتيه براى محصلين و طلاب درس اخلاق گفته و با خواندن دعاء شريف ندبه نورانيت و حال خوشى بحاضرين ميداد. و با اينكه غالبا مريض و بكسالت قلب و ريوى مبتلا بود تا اواخر عمر اين برنامه را تعطيل نكرد تا سال 1385 قمرى كه دارفانى را وداع گفته و در نزديكى قبر مرحوم آيه الله حايرى مدفون گرديد. ديوانى در معارف الهيه و اخلاق عاليه دارد كه بسيار مغتنم و مفيد و شايسته طبع و نشر است زيرا كتابيست علمى و عرفانى و حكيمانه كه مطالب مهمه كلامى و مواعظ را بنظم درآورده است - و نگارنده آنرا ديده و از آن موعظه ذيل را انتخاب و تقديم اهل ادب نمودم .
بايد كه دمى غافل از آن شاه نباشى   كو هست ز تو در همه احوال خبردار
دائم بسوى تو نگران گوشه چشمش   باغير تو او را نبود هيچ سر و كار
تو مقصد مقصود وئى از همه عالم   بشناس مقام خود و آداب نگهدار
او يوسف وقتى و عزيز دو جهانى   تا چند در اين چاه طبيعت شده اى خوار
شهزاد مگر دور شدى از وطن خويش   يكلحظه بخود آوطن خويش ‍ بياد آر
اى طاير قدسى تو در اين دامگه دهر   بهر دو سه دانه شده اى سخت گرفتار
تو مرغ بهشتى و نمودند تو را حبس   اندر قفس تن دو سه روزى زپى كار
تو خضرى و دنيا ظلمات است حقايق   آبحيوان جهدى وسرچشمه بدست آر
در ظلمت شب كوشه خلوت دل فارغ   ذكرى كن و فكرى كن و بين عاقبت كار
بنشين بكنارى بدل پاك و ده انصاف   تا كشف شود بر تو حقيقت رود انكار
اينك بتو بدهم درى از بحر حقايق   در حقه دل ضبط كن و نيك نگهدار
از دوست مكن بخل و بدشمن مكن اظهار   كاين راهزنان را نتوان كرد خبردار
با دوست هم اندازه فهمش بكن ابراز   در ظرف مكن بيشتر از ظرفيتش ‍ بار
آن ذات كه شد مجمع هر گونه كمالات   جز خير در او نيست چه در ذات و چه كردار
سر چشمه فيض است از او فيض بجوشد   درياى وجود است چه با وسعت و زخار
خواب عجيبى براى مرحوم تهرانى
يكى از موثقين و متدينين بنام آقا محمد تهرانى نيك بين ميگفت شبيكه مرحوم حاج شيخ عباس تهرانى فوت نمود تهران بودم خودم را بقم رسانيده ودر مراسم تشييع آنمرحوم شركت نمودم و بسيار ناراحت و متاثر از فقدان و مرگ وى بودم شب بعد از مرگ او خواب ديدم در خيابانى نظير خيابان صفائيه قم هستم و در آنجا منزل عالى ديدم پرسيدم از كسى اين منزل كيست گفت منزل آقا شيخ عباس تهرانى است و من متوجه بودم كه وى از دنيا رفته درب آن منزل رفتم در زدم زنى آمد درب را گشود گفت با كى كار دارى گفتم آقاى آشيخ عباس را ميخواهم رفت و برگشت ديدم كاغذى بمن داد آنرا گرفته ديدم اين رباعى در او نوشته است .
مهمان بساط حور و عين ميباشم   هم خسته راه چون جنين ميباشم
امشب ز ملاقات تو من معذورم   اندوه مخور ز مؤ منين ميباشم
فورا از خواب برخاستم ديدم اين شعر را حفظ دارم همان ساعت نوشتم كه از ياد نرود.

بخش اول : پيرامون مبدء اعلى

قدم اول : اثبات مبداء اعلى - اصل اولى انكار ناپذير

بسم الله الرحمن الرحيم
بر هر انسانى بحكم قطعى عقل و وجدان لازم است كه ، از روى آثار وجودى آشكار و پنهان موجودات عالم ، ذات و صفات و افعال حق تعالى را، تا حد امكان بشناسد.
در درجه اول بايد باين واقعيت توجه كنيم كه ، انسان باقتضاى فطرتش يقين دارد كه هيچ مصنوعى بدون صانع و هيچ موجودى بدون موجد بوجود نمى آيد(1) هر چند كه بى نهايت واسطه در وجود - يعنى مابه الوجود و آلت ايجاد كه بحكم وجدان ، وجود آن نيز از خودش نيست بلكه از موجد حقيقى است - داشته باشد.
و اين اصل ، كه وابستگى معلول بعلت ناميده مى شود، اصل فطرى و اولى انكار ناپذيريست ، كه اساس همه معارف الهى و همه علوم بشرى را، تشكيل مى دهد.
و بعبارت روشنتر: فطرت هر انسانى مى گويد: كه وجود هر موجودى مبدء وجود و سرچشمه هستى (يعنى ما منه الوجود(2) اصلى و علت العلل حقيقى) ميخواهد، زيرا فطرت هر انسانى احساس مى كند كه واسطه در ايجاد، علت ايجاد نيست ، بلكه مجراى ايجاد است ، و روى اين اصل فطرى حكم ميكند كه با وجود واسطه در ايجاد باز هم هر موجودى بمبدء اصلى وجود كه سرچشمه هستى است احتياج دارد.
بلكه وى اين اصل فطرى حكم ميكند، كه هرچه واسط در ايجاد زيادتر شود، احتاج بمبدء وجود و سرچشمه هستى زيادتر مى شود، تا چه رسد به اينكه واسطه هاى بى نهايت و باصطلاح سلسله نامحدود فرض ‍ بشود.
بنابراين بر فرض هم كه سلسله نامحدود را بپذيريم ، باز هم احتياج هر موجودى بمنبع وجود و سرچشه هستى مسلم است ، بلكه در چنين فرضى ، فقر و فقير با لذات بيشتر و احتياج به غنى با لذات شديدتر است .
و باز روى اين اصل فطرى حكم مى كند، كه همانطوريكه وجود واسطه مانند قلم كاتب (كه باصطلاح ما به الوجود و آلت ايجاد است) عرضى است ، همينطور وجود ذى الواسطه ظاهرى همانند خود كاتب (كه باصطلاح ما منه الوجود و باعث ايجاد است) عرضى است ، يعنى هر دو از اين نظر مانند هم هستند كه علت اصلى كتابت نيستند و بعبارت ديگر عليت اصلى كتابت و نوشتن ، نه قلم است و نه نويسنده ، بلكه علت اصلى آن ، منبع وجودى هست كه هم بقلم و هم بنويسنده هستى داده است ، و شرائط كار آنها را فراهم كرده است ، بنابراين اگر چه قمل و نويسنده در طول يكديگر هستند زيرا قلم وسيله است و نويسنده بكاربرنده وسيله است ، ولى از نظر منبع وجود كه باندو وجود داده ، در عرض هم هستند زيرا هر دو مخلوق و مصنوع او هستند، منتهى منبع وجود روى حكمت مخصوصش ‍ قلم را بوسيله و آلت كرده ، و نويسنده را صاحب وسيله و بكار برنده آن نموده و با اينحال ميتوانست نويسنده را بطورى قرار دهد كه بدون وسيله قلم بنويسد بطوريكه در صفحات بعد روشن مى شود.
نتيجه اينكه ، انسان سالم و بى غرض چاره اى ندارد جز اينكه ، از روى فطرت و وجدان ، حكم قطعى نمايد بااينكه : در عالم وجود، منبع وجودى هست كه وجودش از خود او هست و از غير او نيست ، و او مى جودى هست كه علت اصلى ايجاد همه موجودات مى باشد، و سلسله همه موجودات به او مى رسد. البته اين موضوع كه بحقيقت چنين موجودى ميتون پى برد يا نه ؟
موضوع ديگرى است كه ربطى بحكم قطعى مزبور ندارد، زيرا حكم قطعى مزبور از اين اصل فطرى سرچشمه مى گيرد، كه اساسا هيچ موجودى بدون موجد و هيچ مصنوعى بدون صانع ، و هيچ مخلوقى بدون خالق ، و خلاصه هيچ معلولى بدون علت ، تحقق بلكه تعقل ندارد و با توجه باين اصل فطرى روشنست ، كه هر كسيكه بخواهد حكم قطعى مزبور را انكار كند بايد يا همه موجودات رامعدوم پندارد، ويا از زمره عقلا خارج گردد.

اولين مرتبه ايمان بغيب

و اولين مرتبه ايمان بغيب همين است ، كه انسان بحكم قطعى وجدان ميداند، كه يك موجود حقيقى غير محسوسى هست ، كه سررشته همه موجودات باو منتهى ميگردد.
و همين مرتبه است كه بان علم اليقين گفته مى شود، بلكه بيك حساب رؤ يت هم گفته مى شود، ولى رؤ يت با چشم دل نه با چشم سر، و يان بدانجهت است كه انسانهر موجودى را كه با چشم سر ميبيند، چون وجود آن را از خودش نميداند بلكه از موجد اصليش ميداند از اينرو، موجد اصليش را كه قائم بذاتست در حقيقت ، با چشم دل مى بيند، و حتى قبل از آن مى بيند.
بنابراين روايت معروف ما راءيت شيئا الا و راءيت الله قبله و بعده و معه - هيچ چيزى را نديدم مگر اينكه خدا را پيش از آن و پس از آن و همراه آن ديدم - روايت مجملى نيست ، بلكه روايت روشنى است و گوياى همين معنى است كه ، چون آن موجد اصلى قائم بذاتست نه قائم بغير، از اينرو فنا ندارد بلكه پيش از هر موجودى بوده است و همراه آن و پس از آن هم خواهد بود بتفصيلى كه در قدمهاى آينده معلوم خواهد شد.

قدم دوم : آيا مى توان بكنه واجب الوجود رسيد؟

اين سؤ ال بسيار طرح مى شود كه : آيا مى توان بحقيقت و كنه چنين موجود قائم بالذاتى رسيد و او را بطور واقعى ادراك نمود؟ با نميتوان بحقيقت و كنه او رسيد و فقط مى توان اصل وجود او را ادراك نمود؟
براى انكه باين سؤ ال پاسخ بدهيم ، در درجه اول بايد ببينيم كه اساسا صاحب ادراك چه نوع امورى را ميتواند ادراك نمايد؟.

ادراك هر چيزى نمونه اى از آن چيز ميخواهد

بطور كلى بايد گفت كه صاحب ادارك هيچ حقيقتى از حقائق عالم را، نميتواند ادراك نمايد، مگر اينكه نمونه اى از آن حقيقت در وجود خودش ‍ داشته باشد، تا بتوسط آن نمونه ((هر چند كه از باب ذره و خروار باشد))، بتواند حقيقت مورد نظرش را ادراك نمايد.
مثلا اگر انسان نمونه اى از عالم جسم و جماد در وجود خودش نداست ، هرگز نمى توانست حقيقت جسم و جماد را ولو بطور مختصر درك كند، و همينطور اگر نمونه اى از عالم نباتى يا حيوانى يا انسانى نداشت ، هرگز نميتوانست حقيقت اين امور را ولو بطور مختصر درك كند، و بجهت همين قانون طبيعى و قطعى است كه حيوان نميتواند صفات انسانى را درك كند زيرا حيوان نمونه اى از عالم انسانى ندارد بلكه انسان را مانند خودش ‍ جنبنده اى مى پندارد كه فقط تفاوت ظاهرى مختصرى با او دارد (حيوانرا خبر از عالم انسانى است) و خلاصه تا چيزى در وجود صاحب ادراك مانند انسان نمونه نداشته باشد محالست كه حقيقت آن چيز بارى او روشن شود مگر اجمالا و مفهوما.
و بملاحظه همين قانون بايد گفت كه چون انسان موجودى قائم بغير است كه از موجود حقيقى قائم بذات نمونه اى ندارد، از اينرو محالست كه بكنه او پى ببرد و حقيقت او را بطور واقعى ادراك نمايد.
بر ذات محيط و حكمت وى   موجود محاط كى بردپى
محدود كجا و غير محدود   در امر محال بحث تا كى
و بهمين جهت است كه گفته مى شود انسان نمى تواند اسم ورسمى براى خدا تعيين كند، مگر بهمان طور و اندازه ايكه خود او تعيين كرده است ، و بعبارت ديگر گفته ميشود اسماءالله توقيفى است يعنى هيچكس نبايد و نميتواند نام و نشان بخصوصى با ادراك خودش روى او بگذارد.
و باز بهمين جهت است كه خداوند متعال چون ميداند كه انسان نميتواند ذات او را ادراك نمايد از اينرو، از مقام ذاتش با ضمير مبهمى كه در فارسى ((او)) گفته ميشود تعبير مى فرمايد مثل ((قل هو الله احد)) و هوالذى انشاء لكم السمع و الابصار و لافئده (3) و آيات ديگريكه بحقيقت و ذات او فقط اشاره ميكند و باين ترتيب بما ميفهماند كه او بالاتر از حد احساس و ادراك تفصيلى بشر ميباشد.

قدم سوم : امتياز انواع و مسئوليت خاص انسان

انسان بواسطه امتياز مهم قوه فكرى كه باو عطا شده از حيوانانت ديگر ممتاز گشته است و بخاطر همين قوه است كه به انسان ((حيوان ناطق )) گفته ميشود در برابر اينكه حيوانات ديگر ((حيوان صامت )) گفته ميشود(4)، زيرا آنها قوه فكرى كه بخواص اشياء پى ببرند و در عالم ملك و ملكوت تصرف نمايند ندارند و باين جهت است كه ترقى و تنزل هم ندارند.
و بعبارت ديگر همه حيوانات محدود بحد خاصى هستند، كه محالست از آن تجاوز نمايند و در عين حيوانيت بمرز انسانيت برسند و قوه فكرى و نفس ناطقه بيابند همانطوريكه براى نباتات نز محالست كه در عين نباتيت ، بمرز حيوانيت نزديك شوند و قوه حس و حركت ارادى بيابند، همچنانكه براى جمادات نيز محال است كه با فرض جماديت ، به مرز نباتيت درآيند و قوه ناميه و حالت رشد بيابند.
و بجهت همين قوه هاى مختلف و باصطلاح فصلهاى مميز است ، كه موجودات ، نوعهاى گوناگونى شدند و از يكديگر ممتاز گشتند، وگرنه باقطع نظر از اين فصلهاى مميز، همه موجودات يكنوع ميشدند و امتيازى بغير از عوارض شخصى پيدا نمى كردند.
و روشن است كه با وجود اين فصلهاى مميز كه موجودات را نوعهاى گوناگونى كرده بهيچوجه نمى توان گفت كه نباتات يك نوع از جماداتند و در عرض آنهايند يا حيوانات يكنوع از نباتاتند و در عرض آنهايند، و يا انسانها يكنوع از حيواناتند و در عرض آنهايند.
و اينكه در اصطلاح منطقى ها، هر كدام را يك نوع از مراتب جلوتر مى خوانند، با نظر اجمالى است ، يعنى با اين نظر است كه مثل انسان را مقيد بفصل مخصوصش كه نطق است ملاحظه نمى كنند بلكه انسان را بعنوان اينكه خواص حيوان را هم دراد ملاحظه مى كنند، با اين ملاحظه است كه مى گويند: انسان نوعى حيوان است و همينطور ميگويند حيوان نوعى نبات است و يا نبات نوعى جماد است ، والا اگر فصل مميز انسان را كه خصوصيت امتياز اوست ملاحظه كنند، در آنصورت انسان را بطور مطلق يك نوع حيوان نخواهند گفت و همينطور حيوان را يكنوع نبات و نبات را يكنوع جماد نخواهند گفت ، بلكه خواهند گفت :
نوع نباتات ، بواسطه سعه وجودى بيشتر و آثار وجودى مهمترش ، نوع خاصى است كه از ساير جمادات ممتاز ميگردد، چون هيچيك از جمادات شرافت آنرا كه خاصيت نمو است ندارند.
و همينطور نوع حيوانات كه بواسطه حس و حركت اراديش ، آثار بالاترى دارد نوع خاصى است ، كه از همه نباتات ممتاز ميگردد، و همچنين يكفرد انسان ، بواسط فصل انسانيش كه قوه فكرى اوست ، نوع خاصى است كه از همه حيوانات شريفتر و مهمتر ميشود و قابليت ترقى توصيف ناپذيرى پيدا ميكند.
و طبيعى است كه اين فصل انسانى ، بواسطه نامحدود بودنش از همه فصلهاى محدودى كه در موجودات ديگر است بالاتر است و بهمين جهت است كه در هر دوره اى ترقيات حيرت انگيزى در همه زمينه ها كرده و ميكند، تا اينكه درايندوره ، در زمينه هاى فنى و ظاهرى باندازه اى ترقى كرده كه بخيال تصرف در كرات آسمانى افتاده است ، و سرانجام نيز بچنين توفيقى نائل مى شود و موجودات آن كرات را با موجودات زمينى پيوند ميدهد و تحولات شگرفى در بخش هاى مختلف زندگى بوجود مى آورد.
نتيجه اينكه انسان موجودى است كه با قوه فكريش از همه موجودات ممتاز گشته و راه و هدف و مسئوليت خاصى يافته كه در اثر آن لازم است كه بابال و پر نيروى فكريش تا آنجا كه ميتواند پرواز كند، و همانطوريكه درعالم محسوسات و طبيعيات پرواز كرده و ميكند، همينطور در موجودات حقيقى نامحسوس هم كه علل محسوساتند، و از روى وجدان و برهان ناچار شده وجود آنها را و عليت آنها را بپذيرد بايد تا آنجا كه ميتواند پرواز كند، وگرنه در پيشگاه وجدانش و خالق وجدانش مسئول مى گردد، و بالاخره روزى از او مؤ اخذه ميشود.
البته بيان چگونگى مسئوليت انسان در ضمن قدمهاى بعد مى آيد.

قدم چهارم : صفات سلبى خدا چگونه ثابت مى شود

پس از اينكه انسان خالق يكتار را كه قائم بالذات و سرچشمه موجودات عالم است ، از روى وجدان و فطرت و با چشم عقل و قلب ديد و چاره اى جز تصديق قطعى او نيافت ، بايد طائر فكرش را، تا آنجا كه ميتواند، در اطراف او پرواز دهد هر چند كه بكنه او نرسد.

دو نوع وجود و دو نوع آثار

و در هنگام اين پرواز، نخست بايد بداند كه موجود بالذات با موجود بالغير دو نوع و جودند كه هر كدام آنها لوازم مخصوصى در نقطه مقابل لوازم ديگرى دارند، به اين معنى كه :
موجود بالغير چون معلول غير است ، رتبه اش رتبه ثانويت و تبعيت است و در برابر آن ، موجود بالذات است ، كه مقامش مقام اوليت و استقلال است و از اينجهت كه مقام اوليت دارد بايد گفت كه قبلى براى او تصور نميشود، زيرا اگر قبلى براى او تصور باشد مقام اوليت نخواهد يافت ، بلكه مقام ثانويت خواهد يافت .
و از اين جهت كه مقام استقلال دارد يعنى وجودش ذاتيست و از خودش ‍ ميباشد باى دگفت كه فنائى براى او تصور نميشود زيرا فنائى براى اوتصور نميشود زيرا فناى او با مستقل بودن و قائم بذات بودن او بكلى منافات دارد.

چرا وجود خدا ذاتى و سرمدى است نه عرضى و فانى

علاوه بر اين فناى او يا از خودش مى باشد يا از غير خودش شكى نيست كه محالست فناى او از خودش باشد، زيرا محال است كه موجودى آنهم موجود مستقل و قائم بذات باعث عدم خودش بشود، و همينطور شكى نيست كه محالست فناى او از غير خودش باشد زيرا محالست كه موجودى متسقل و قائم بذات بدست موجود ديگرى معدوم بشود چون اگر بدست موجود ديگرى معدوم بشود در آنصورت مستقل و قائم بذات نخواهد بود، و اين برخلاف دريافت وجدان است كه در قدم اول روشن گشت .
از اينرو بايد گفت كه آن موجود قائم بذات نه قبلى دارد و نه بعدى و بعبارت ديگر نه فنائى در گذشته داشته است و نه زوالى در آينده دراد و باز بعبارت ديگر او هميشه بوده است و هميشه خواهد بود و همينست معناى اءزليت و ابديت و سرمديت او.
و از لوازم چنين وجودى اينستكه وجود او، وجود محض و محض وجود باشد، و بتعبير ديگر ذاتى او بلكه عين ذات او باشد، و نتيجه چنين چيزى اينستكه حالست وجود او از او سلب شود، زيرا اصولا محالست كه چيزى از ذات خودش سلب شود، و باين جهت ا ست كه باو واجب الوجود مى گوئيم در مقابل ممكن الوجود كه وجودش ناقص و عرضى است ، و ممكن است از او سلب شود و ميشود.

چرا مركب نيست ؟

واز اينجا روشن ميگردد كه آن موجود قائم بالذات ، كه وجود محض و واجب الوجود است مركب نميباشد. زيرا اگر مركب باشد بايد جزء او، يا عدم محض باشد يا وجود غيرى باشد يا وجود مستقل باشد.
تركيب وجود محض با عدم محض محالست زيرا اجتماع نقيضين است ، و همينطور تركيب وجود محض با وجود غيرى محالست ، زيرا وجود غيرى در طول وجود ذاتى است نه در عرض او، و بعبارت ديگر وجود غيرى پس ‍ از وجود ذاتى بوجود مى آيد باين جهت وجود ذاتى پيش از وجو غيرى هم تام است .
علاوه بر آن وجود غيرى در نقطه مخالف وجود ذاتى هست و بديهيست كه محالست چيزى با چيز ديگرى كه در طول او و در نقطه مخالف او هست تركيب شود و همينطور تركيب وجود محض با وجود استقلالى ديگر محالست زيرا وجود محض آنستكه همه دائره وجود را بگيرد باينجهت ممكن نيست وجود استقلالى ديگرى در قبال او بماند تا با او تركيب بشود.
بنابراين بايد گفت واجب الوجود هيچگونه جزئى و تركيبى ندارد و بعبارت ديگر از هر جهت بسيط و مطلق است ، هم مصداقا و هم مفهوما، هم در وجود خارجى و هم در وجود ذهنى .

چرا محدود نيست ؟

و همچنين بايد گفت واجب الوجود كه وجود محض بسيطى هست بهيچ چيزى محدود نمى باشد، زيرا اگر بچيزى محدود باشد ناقص الوجود مى شود و در نتيجه محتاج بتكميل كننده اى ميگردد كه نقص او را برطرف نمايد و او را كامل الوجود گرداند، و بعبارت ديگر ممكن الوجودى مى گردد كه براى بقايش لازمست بواجب بالذات نامحدودى تكيه كند، و گرنه معدوم مى شود از اينرو بايد گفت ممكن نيست بچيزى محدود باشد.

چرا جسم نيست ؟

و چون واجب الوجود به چيزى محدود نمى باشد از اينرو جسم هم نمى باشد. زيرا هر جسمى محدود بابعادى هست كه بان عرض و طول و ارتفاع گفته ميشود و ديديم كه واجب الوجود هيچگونه حدى نمى تواند داشته باشد.

چرا مرئى نيست ؟

و چون جسم نسيت از اينرو با چشم حس ديده نمى شود، زيرا با چشم حس فقى جسم را مى توان ديد كه بعد و حد دارد نه چيزى را كه جسم نيست و بعد وحد ندارد.

چرا متعدد نيست ؟

و چوم جسم قاتل ديدن نيست بكله وجود نامحدود بسيطى است از اينرو متعدد هم نميباشد. يعنى براى او دوم و سوم و باصطلاح شريك و نظير نمى باشد بلكه تعقل هم نمى شود، زيرا لازمه وجود نامحدود بسيط اينستكه هيچ چيزى متحقق و متصور نشود مگر ا ينكه او واجد آن چيز باشد، چون اگر فاقد آن باشد محدود و مقيد ميگردد و اين مخالفت وجدان و برهان پيش است .
باينجهت بايد گفت كه دومى و سومى كه براى او تصور بشود اگر ممكن الوجود است كه مخلوق او هست نه شريك او، و اگر واجب الوجود است كه در حقيقت خود او هست نه شريك او، و بعبارت ديگر بايد گفت براى او شريكى نيست و نميتواند باشد، بخصوص كهه اگر براى او شريكى باشد قهرا اختلاف سليقه ويرانكن با او پيدا ميكند زيرا دو ئيت در ذات خواه ناخواه دوئيت و اختلاف در سليه و آثار مياورد، و در نتيجه نظام واحد عالم را بر هم مى زند و آنرا در معرض دگرگونى و نابودى مياندازد، و اين همان چيزيست كه قرآن ميفرمايد لو كان فيهما الهه الا الله لفسدتا يعنى اگر در زمين و آسمان اگر خدايانى غير از او باشد بدون شك فاسد و ويران ميگردد.