دين و وجدان

مرحوم آيت الله حاج شيخ عباس طهرانى (طاب ثراه)

- ۲ -


چرا حال و محل نيست ؟

با توجه بمطالب مزبور اين نكته هم روشن مى شود كه واجب الوجود نه محل وجود ديگر است و نه حال در وجود ديگر زيرا وجود ديگر اگر واجب الوجود باشدكه همانطوريكه گفتيم اصلا امكان تحقق ندارد تا حال يامحل او گردد. واگر ممكن الوجود باشد كه مسلما مخلوق او و باصطلاح موجود غيرى خواهد بود و چون موجود غيرى در نقطه مخالف موجود ذاتيست از اينرو محالست كه حال يا محل او گردد.

چرا جوهر و عرض نيست ؟

و همچنين اين نكته نيز روشن مى شود كه واجب الوجود جوهر يا عرض هم نيست ، زيرا جوهر يا عرض از اقسام موجود غيرى است يعنى بنابر اصطلاح معروف ، هر موجود غير يكه در مرتبه اول از طرف موجد حقيقى بوجود آيد جوهر است ، مانند اصل وجود جمادات و نباتات و حيوانات و انسان ، و هر موجود غيرى كه در مرتبه دوم از طرف موجد حقيقى بوجود آيد عرض است مانند رنگها و بوها كه بايد در مرتبه اول چيز يبودجود آيد تا رنگها و بوها در آنها ظهور پيدا كند.
بنابراين هر دو (يعنى جوهر و عرض) غيرى ، و موجد بالذات از مقسم آنها خارج است يعنى واجب الوجود كه موجود حقيقى است نه جوهر است و نه عرض ، مگر اينكه جوهر را بر خلاف اصطلاح معروف بمعناى مستقل در وجود بگيريم ، كه در اين صورت بر ذات واجب الوجود اطلاق خواهد شد، ولى نظر باينكه چنين معنائى بر خلاف اصطلاحست ، از اينرو جوهرهم باو نميتوان گفت ، علاوه بر اين جوهر محل عرض است و عرض حال در جهر است ، و در چند سطر پيش ديديم كه ذات حق تعالى نه حال است و نه محل است ، پس نه جوهر است و نه عرض .
نتيجه ايكه از اين قدم ميگيريم اينستكه
نه مركب بود و جسم نه مرئى نه محل   بى شريك است و معانى تو غنى دان خالق
بيمعانى بودن واجب الوجود در قدمهاى بعد روشن ميگردد.

قدم پنجم : صفات كمال خدا چگونه ثابت مى شود

در قدم پيش قسمتى از صفات سلبى قائم بالذات را روشن نموديم و ديديم كه جامع بين صفات سلبى او، عدم فقر و احتياج است ، كه لازمه قطعى وجود ذاتى او مى باشد و بعبارت ديگر ريشه همه صفات سلبى او اينستكه : او غنى بالذاتيست كه در وجودش هيچگونه فقر و احتياجى اصلا و ابدا نيست و نبايد باشد، و گرنه موجود بالغير مى شود كه بايد قائم بالذات ديگرى تكيه كند.
بنابراين تا اينجا در مقام رفع نواقص بوديم و بوجدان خود يافتيم كه : عله العلل حقيقى و ما منه الوجود اصلى ، بايد بهيچوجه نقصى نداشته باشد، و بتمام معنى سزاوار سبوح و قدوس باشد.
اكنون بايد ببيان كمالات ذاتى او كه صفات ثبوتى است بپردازيم ، و با دقت و فكر قدم برداريم ، تا كمالاتى را كه شايسته اوست ثابت كنيم و تا حد امكان بشناسيم ، ولى پيش از بيان مطلب بايد اين نكته را گوشزد كنيم كه :
چون وجود حق تعالى بينهايت است از اينرو كمالات او هم بى نهايت است ، زيرا كمالات او كه صفات ثبوتيست امور وجودى هست ، و طبيعى است كه كمالات هر موجودى تابع وجود او هست ، باينمعنى كه ، اگر موجودى محدود شد كمالات او هم ضمنا محدود ميشود، و اگر موجودى نامحدو شد كمالات او هم ضمنا نامحدود و بينهايت ميشود، و چون وجود حق تعالى بطوريكه در قدمهاى پيش ثابت شد نامحدود است ، از اينرو بايد گفت كه كمالات او هم نامحدود و بينهايت است .
و ببيان ديگر مى گوئيم ، اگر موجودى نقص وجودى نداشته باشد بايد نقص ‍ كمالاتى هم نداشته باشد زيرا كمالات جنبه وجودى دارد، باينجهت نقص و محدوديت كمالات باعث مى شود كه وجود صاحب كمالات هم نقص و محدوديت بيابد، و روشن است كه نقص و محدوديت باريتعالى برخلاف دريافت وجدانست كه در قدمهاى پيش روشن گشت .
و خلاصه كمالات موجود بينهايت نيز، مانند خود آن موجود، بينهايت است ، و اگر چه اصول اين كمالات چند صفت كمال است ولى در ضمن هر كدام آنها، كمالات ديگر هم نهفته است كه در قدمهاى بعد توضيح مى دهيم ، ولى پيش از توضيح آنها، نخست بايد اصل كمالات او را اثبات بنمائيم . براى اين منظور ميگوئيم :
با همان قدمى كه در زمينه اثبات اصل وجود عله العلل برداشتيم ، با همان قدم بايد اصل كمالات او را اثبات بنمائيم ، تا وجدانى شود و باعث يقين گردد.
و قدمى كه در آن زمينه برداشتيم اين بود كه گفتيم : باتوجه بوجود موجودات عالم چاره اى نداريم جز اينكه سرچشمه وجود آنها را كه ((علت العلل )) و ((ما منه الوجود اصلى )) است بپذيريم ، زيرا اگر نپذيريم لازم مى شود بگوئيم كه موجودات عالم خود بخود موجود شده اند، و بديهى است كه چنين چيزى برخلاف وجدان و فطرتست ، زيرا وجدان و فطرت قطع ميگويد، محالست موجودى از موجودات عالم خود بخود و بدون علت بوجود آيد.
در اين زمينه همينطور ميگوئيم و بايد بگوئيم كه : با توجه بكمالات موجودات عالم چاره اى نداريم جز اينكه كمالات آن سرچشمه وجود را، كه سرچشمه اين كمالات است ، بپذيريم و گرنه گرفتار محذور پيش ميشويم يعنى لازم مى شود بگوئيم كه اين همه كمالاتى كه در موجودات عالم هست ، خود بخود و بدون علت موجود شده است ، بديهيست كه چنين چيزى با اصل وجدانى و فطرى ، بستگى معلول بعلت منافات دارد.
و بعبارت ديگر اگر در مورد كمالات عالم بتوانيم چنين چيزى را بپذيريم كه خود به خود و بدون علت موجود شده اند، بايد دراصل وجود موجودات عالم هم بتوانيم چنين چيزى را بپذيريم ، و چون در آنجا نتوانستيم چنين چيزى را بپذيريم در اينجا هم روى همان ملاك نمى توانيم بپذيريم و نبايد بپذيريم بلكه بايد تصديق كنيم كه هر كمال و جمالى كه در موجودات محدود عالم هست بايد در مبداء و سرچشمه (ما منه الوجود) آنها هم كه خالق يكتا هست باشد، بلكه بايد بطور كاملترى كه با وجود نامحدود او متناسب باشد، بحكم وجدان و فطرت هيچ چاره اى جز اين نيست .

قدم ششم : صفات كمال خدا را از چه راهى بشناسيم !

در پيش اشاره كرديم ، كه بحكم فطرت و وجدان ، لازمست كه كمالات پروردگار را، تا حد امكان بشناسيم ولى پيش از شروع باين شناسائى ، بايد ببينيم كه كمالات پروردگار را، اساسا چگونه مى توانيم بشناسيم .
كمالات پروردگار را، ميبايد در درجه اول از راه توجه بكمالات خودمان بشناسيم زيرا كمالات خودمان در حقيقت گوشه اى يا نمونه و آيينه اى از كمالات اوست هر چند كه يان گوشه يا نمونه بسيار كوچك بلكه بى نهايت كوچك باشد از اينرو لازمست كه در درجه اول نظرى بحال خودمان ، يعنى بچگونگى كمال انسان بيفكنيم .
انسان بالوجدان خودش را داراى علم و قدرت و اختيار و اراده مى بيند، ولى با توجه بسير طبيعى كودكان خودش يا ديگران يقين مى كند كه هنگاميكه از رحم مادر بيرون آمده ، هيچكدام از اين صفات كمال را نداشته است بلكه بتدريج باو عطا شده است .

علم و قدرت شبه طبيعى يا نخستين اثر حيات

نخستين كمال كودك علم و قدرت است ، كه از هنگام ولادتش بصورت ساده اى ظاهر و نمايان ميگردد هر چند كه در آن هنگام باين علم و قدرت توجه نداشته و بعدا توجه پيدا ميكند.
علم و قدرت او در ابتدا باين كيفيت بود كه همينكه مادرش پستان بدهان او ميگذارد بقلب نورس او ميافتاد كه پستان را بمكد و شير را جذب كند، و سپس ، بقلب او ميافتاد كه شير را فرو برد، پس اولا علم بسيطى پيدا كرد باينكه ، با مكيدن پستان شير جذب مى شود و با فرو بردن آن وارد بدن مى گردد و ثانيا قدرت اندكى يافت ، كه بتوسط آن عمل مكيدن و فرو بردن شير را انجام ميداد.
و همينطور است كيفيت پيدايش صفات و افعال ديگر كودك مانند گريه كردن و خنديدن ، و شنيدن و ديدن ، و دست و پا حركت دادن ، و دست بديوار گرفتن و راه رفتن ، و كلمات و جملاتى مانند بابا و مادر، با لغت فارى يا با لغتهاى ديگر تركيب نمودن ، كودك در همه اين كارها كه وسيله تحقق مقاصد طبيعى او ميشود اول علم پيدا مى كند وسپس قدرت عمل .
براى بررسى اين مطالب ، بايد بكتابهائى كه درباره پرورش انسان از نظر بدنى و روانى گفتگو مى كند، مانند كتابهاى فيزيولوژى و روانشناسى مراجعه كرد ولى براى پيشرفت قدم ما در اين زمينه ، توجه بهمين مقدار كافيست كه انسان از آغاز كارش كه لحظات اول زندگى كودك است علم و قدرت نداشته است ، بلكه بتدريج علم و قدرت پيدا كرده است و مى كند، و با بالهاى ايندو كمال بمقاصد طبيعى خودش مى رسد، و بحياتش ادامه مى دهد و الا با قطع نظر از ايندو كمال نه ميتوانست بمقاصدش برسد و نه ميتوانست بحياتش ادامه بدهد، و بديهيست كه هر چه ايندو كمال در كودك بيشتر بشود بهمان نسبت مايه حيات او هم بيشتر مى شود و هستيش كاملتر مى گردد، تا اينكه بمرحله بالاترى ميرسد كه در آن مرحله عم و قدرتش را بطوريكه خواهيم ديد از روى اختيار و اراده بكار مى اندازد.
در ضمن بايد بدانيم كه اين مرتبه از عمل و قدرت ، كه براى مرحله اول زندگى انسان گفتيم مخصوص انسان نيست بكله حيوانات هم در اين قسمت با ايشان شريكند.
و باينجهت است كه باين مرتبه از علم و قدرت علم و قدرت اصطلاحى گفته نمى شود، بلكه علم بسيط و قدرت موهوبى و بتعبير ديگر قواى طبيعى گفته ميشود مانند قوه درك گرسنگى و تشنگى كه انسان يا حيوان را بتحصيل غذا و آب ميكشاند.
ولى اين قوا با اينكه طبيعى انسان و حيوان است ، با اينحال طبيعى صرف نيست كه مثلا، مانند قوه سوزندگى آتش بطور قهرى انجام گيرد، زيرا آتش ‍ بصرف اينكه بشى ء قابل سوختن برسد آنرا ميسوزاند، ولى پستان مادر بصرف اينكه بدهان كودك برسد شير را ببدن او جذب نمينمايد، بلكه براى جذب شير بايد مكيدن كودك هم واسطه شود، و مكيدن كودك چنانكه گفتيم عملى نمى گردد مگر اينكه ، اولا علم پيدا كند كه با مكيدن شير جذب مى گردد، و ثانيا قدرت پيدا كند كه شير را بمكد.
و شاهد بر اينكه عمل و قدرت مزبور، طبيعى صرف نيست بلكه شبه طبيعى است اينستكه ، پس از چند ماه كه كودك رشد مختصرى يافت و امور ديگرى درك كرد، ميتواند علم و قدرت مزبور را بكار نياندازد، مثل اينكه پستان را در هنگامى كه قهر مى كند قبول نمينمايد، و با اينكه بان احتياج دارد از روى اراده آنرا نميگيرد و باصطلاح واميزند.
بنابراين معلوم يم شود كه قوه مكيدن شير، مانند قوه ماسكه و هاضمه و دافعه نيست كه طبيعى صرف و باصطلاح اضطرارى باشد، تا در نتيجه در هر حالت و هر هنگامى ، و بدون اراده و توجه كودك انجام گيرد بلكه تا حدودى با توجه و اراده او انجام مى گيرد بخصوص از هنگامى كه رشد مختصرى مى كند كه از اين هنگام بخوبى احساس مى شود كه كودك قادرست كه مثلا در حالت قهرش از مكيدن شير خوددارى كند و آنرا از روى ميل ثانويش ترك نمايد.
آرى تا هنگامى كه كودك رشدى نيافته و امور ديگرى را درك ننموده ، باقتضاى طبيعتش اقدام جدى براى مكيدن شير ميكند، بطوريكه مكيدنش ‍ ظاهرا مانند فعلهاى اضطرارى و طبيعى صرف بنظر ميرسد.

پيدايش اختيار يا مزيت اولى و اصلى انسان

بهرحال پس از اين مرحله كودك باز هم ترقى ميكند تا بمرحله بعدى ميرسد بمرحله ايكه در اءن اراده ناشسى از اختيار پيدا مى كند و اگر چه كودك در مرحله قبلى هم بطورى كه گفتيم اراده اى داشت و لى آن اراده ، اراده اى شبه اضطرارى بود، باين معنى كه تا نفعى را درك مى كرد، فورا و بدون اينكه فكرى نمايد اعمال قدرت مى كرد، مگر اينكه مانعى در برابر خودش ‍ احساس مينمود كه در آنصورت از روى ناچارى اعمال قدرت نميكرد اما در اين مرحله اراده اختيارى پيدا مى كند، و قدرتش را از روى اختيار اعمال مى كند و خلاصه در حدود خودش صاحب اختيار مى گردد. بطوريكه بسيار اتفاق مى افتد كه بخاطر نفع بزرگترى كه درك نموده از نفعى كه به نظرش ‍ كوچكتر است مى گذرد، و نفع مثلا بزرگتر را دنبال ميكند و باصطلاح اختيار و انتخاب مى نمايد و اين مرحله در هنگاميست كه حالت قهر و آشتى كامل ؛ راو ظاهر مى گردد كه البته زمان آن در كودكان مختلف و متفاوت است ، ولى غالبا در حدود دو سالگى هست .
در چنين هنگامى بسيار ديده ميشود كه كودك از باب مثال يكر چيز خوراكى را كه در برابرش هست اراده ميكند ولى همينكه ميخواهد اعمال قدرت نمايد و دستش را بسوى آن ببرد اگر يكنفر مانعش بشود و مثلا بدستش بزند حالت اعراض در او پيدا ميشود، و در اثر همين اعراض كه قهر ناميده مى شود از اراده اولش منصرف مى گردد، و حتى بطورى ناراحت مى شود كه اگر دوباره همان چيز خوراكى را باو بدهند غالبا قبول نميكند و عقب ميرود، يعنى با اينكه ميل نخستينش متوجه بآن بود با اينحال از روى اختيار از آن ميگذرد، مگراينكه اصرار زيادى باو بشود كه در نتيجه حالت قهرش ‍ برود و مجددا بر طبق ميل نخستينش اراده كند و اعمال قدرت نمايد.
و اينست صفت اختيار كه در حيوانات نيست ولى در انسان از حدود دو سالگى بوجود مى آيد، و بعبارت ديگر اين صفت از ويژگيهاى مهم انسانست كه بواسطه توسعه ادراكات او تجلى مى كند، و ريشه اين صفت اينستكه انسان طبعا عزت خواه است ، باين معنى كه فطرت انسان اينطوريست ، كه هر چيز را با عزت مى خواهد و در صورتى كه با ذلت تواءم باشد نسبت بآن بى ميل ميشود، بطوريكه غالبا از آن صرف نظر ميكند هر چند كه نفع طبيعيش را در آن ببيند بر عكس حيوان كه عزت و ذلت برايش ‍ فرقى نمى كند، و نفع طبيعيش را در هر صورت و تا حدامكان دنبال مى كند.
خلاصه صفت اختيار از مختصات انسان است بخلاف دو صفت قبلى علم و قدرت ، كه چنانچه گفتيم از مختصات انسان نيست بلكه در حيوانات هم هست منتهى در حيوانات نظر باينكه قابليت كمى دارند، دو صفت مزبور هم در آنها رشد كمى پيدا مى كند ولى در انسان چون محدوديت ندارد و قابليتش بخصوص در زمينه فراهم بودن شرايط بسيار زياد است ، از اينرو دو صفت مزبور هم در او رشد بسيار زيادى پيدا مى كند.
بنابراين انسان در مورد دو صفت مزبور، از نظر چگونگى و اندازه و باصطلاح از نظر كمى و كيفى ممتاز ميشود نه از نظر اصلى ولى در مورد صفت اختيار از نظر اصل اين صفت ممتاز ميشود، زيرا اين صفت بطوريكه ديديم فقط در انسان هست و بهيچوجه در حيوان نيست .

چگونگى استقلال يا مبدء بلوغ و تكامل انسان

بهرحال در هنگام تكميل نسبى سه صفت ، علم و قدرت و اختيار، انسان قابل امر و نهى مى شود و بشر افت تكليف و مسئوليت كه بمعنى عهده دارى وظيفه اجتماعى و هدايت اهلى است مفتخر ميگردد، و در راه تكامل ميافتد، و اين در هنگامى است كه انسان بدنبال تكميل نسبى سه صفت نامبرده ، صفت چهارمى بنام استقلال (5) پيدا ميكند كه در اثر آن از تحت تبعيت پدر و مادر بيرون ميآيد، و از فرمانبردارى چشم و گوش بسته آنها اعراض مينمايد و بفكر كار و بفكر كار و زندگى استقلالى خود ميافتد و اين صفت غالبا در هنگام بلوغ انسان يافت مى شود، در هنگاميكه قواى او كامل مى گردد و خودش را موجود مستقلى مى بيند، در اين هنگامست كه هم از نظر اهلى و هم از نظر عقلاى اجتماعى مسئول و مكلف مى گردد، بطوريكه براى خلافكاريهايش ملامت مى شود و معاف و معذور نميشود.
و جهت مسئول گشتن انسان از نظر عقلا اينستكه ، چون استقلال مطلق و آزادى كامل بزيان او و ديگران تمام ميشود، از اينرو لازم مى دانند، كه زير بار قوانين مخصوصى برود و مقاصدش را محدود و مقيد بنمايد تا جامعه او را قبول كند و مانع و مزاحمش نشود و در نتيجه بتواند با خيال راحت زندگى نمايد، و بديهيست كه انسان بهر اندازه ايكه علم و قدرت و اختيار و استقلال را (كه چهار صفت اصلى و چهار ركن اساسى زندگى اوست) بكار اندازد و بخصوص در مسير قوانين اجتماعى و در زمينه خدمات مؤ ثر اجتماعى فعاليتهاى ارزنده ترى نمايد، بهمان نسبت ارج و ارزشش بيشتر مى شود و در نزد همنوعان عزيزتر مى گردد.
و اما جهت مسئول گشتن انسان از نظر خدا، اينستكه علاوه بر آنچه گفتيم مقاصد عالى ابدى هم كه بآن سعادت گفته ميشود، در مسير او قرار داده شده كه فقط با عمل ببرنامه الهى تاءمين ميگردد.

ريشه اين صفات كمال كجاست ؟

تا اينجا بچگونگى پيدايش و تكامل چهارصفت كمال مزبور در وجود انسان اشاره كرديم در اينجا بمقصد اصلى خود مى پردازيم و مى گوئيم :
اى انسان باوجدان از خواب غفلت سربردار، خودت را درياب ، فطرت اوليه ات را بنگر و سر بجيب تفكر فرو بر و ببين ، كه كمالات وجودى علم و قدرت و اختيار و استقلال را، كه سرمايه اصلى حيات تو هست - و اگر نبود وجود تو لغو و بيهوده ميگشت - از كجا آورده اى ؟
آيا همه ا ينها را خودت بخودت داده اى ؟ يا از كس ديگرباالتماس گرفته اى يا پدرو مادر براى تو فراهم كرده اند؟ يا خود بخود بدون علت در وجود تو يافت شده است ؟ يا چشمت رابهم گذارده و ميگوئى طبيعت بيشعورى كه خودش فاقد اين كمالاتست از روى تصادف بتو داده است ؟ و يا اينكه هيچيك از اينها را نميگوئى بلكه ميگوئى ، همان پروردگار واجب الوجودى كه ، عمل و قدرت بينهايت دارد و از روى اراده و اختيارش و در اثر حكمت و رحمتش اصل وجود مرا داده است همان پروردگار كمالات وجود مراهم داده است ؟
هر چه مى خواهد در تنگت بگو، هر چه وجدانت اقتضاء ميكند بگود: ولى با ملاحظه عقل و وجدان هيچ چاره اى ندارى جز اينكه ، قسمت اخير را بپذيرى و بگوئى كه همان موجوديكه منبع وجود است و اصل وجود مرا داده است قطعا همان موجود كه منبع كمالات هم هست و بايد باشد نمونه اى از آن بمن و بهمه افرا بشر و حتى تا اندازه كمترى بحيوانات داده است .
بلكه بيك حساب مى توان گفت كه وابستگى اسنان بمنبع كمالات بيشتر از وابستگى او بمنبع وجود است ، زيرا درباره اصل وجود ميتوانى بگوئى پدر و مادر و آب و خاك و چيزهاى ديگر مدخليتى نظير مدخليت واسطه مانند قلم نويسنده ، داشته اند، ولى درباه صفات اصلى كمال مانند علم و قدرت و اختيار و استقلال كه در خودت مى بينى ، نميتوانى بگوئى كه آنها واسطه شده اند و با دست خودشان اين صفات كمال را، كه حتى از چگونگى وجودش در تو بى اطلاعند، بتو داده اند بكله بايد بگوئى كه در مورد اين صفات كمال هيچ موجودى واسطه نشده و باصطلاح مجراى افاضه نگشته بلكه خود خدا مستقيما يا با واسطه هاى ملكوتى ديگر داده است .
چشم دل باز كن كه جان بينى   آن چه ديدنى است آن بينى
و ببيان ديگر مى گوئيم : موجوديكه وجودش از غير است نه از خودش يقينا كمالاتش هم از غير است نه از خودش زيرا وجود اصل است و كمالات فرع است و بملاحظه همين قاعده مسلم كه ((هر فرعى تابع اصل است )). بايد بگوئيم كه همان موجوديكه اصل وجود را مى دهد همان موجود كمالات وجود را هم ميدهد، يعنى هم اصل وجود و هم كمالات وجود از او صادر مى شود و بنابراين بديهى است كه او واجد هر دو مى باشد چون اگر واجد هر دو نباشد لازم مى آيد كه ((معطى شى ء فاقد شى ء باشد)) و محاليت اين قاعده هم كاملا روشن است .
و اگر ما اين بيان را كه مبتنى بر دو قاعده قطعى مزبور است نپذيريم بايد بگوئيم كه كمالات موجودات خود بخود پديد آمده است و روشنست كه اگر بتوانيم چنى چيزى را بگوئيم بايد بتوانيم بگوئيم كه اصل وجود موجودات نيز خود بخود پديد آمده است ، با اينكه چنين چيزى را بهيچوجه نميتوانيم بگوئيم چون بر خلاف فطرت و وجدانست و خلاصه قانون محاليت ، معلول بدون علت ، نسبت باصل وجود و نسبت بكمالات وجود يكسانست .
و بملاحظه همين دو قانون قطعى و عمومى است كه بايد بگوئيم هر كمال و جمالى كه در موجودات عامل هست از دهنده اصل وجود آنهاهست ، و بعبارت ديگر بايد بگوئيم كه منبع وجود قائم بالذات ، هم حى هست و هم درك ، هم عالمست و هم قادر، هم مريدست و هم حكيم ، و خلاصه همه صفات كمالى و جمالى كه در همه مخلوقات عالم مشاهده ميكنيم دارد و بطوربينهايتى كه با مقام واجب الوجوديش مناسب باشد دارد آرى آنچه خوبان همه دارند او بتنهائى دارد و بينهايت و بيحد دارد.
در ضمن بايد بدانيم كه هر كمالى همانطوريكه در اصل وجود تابع صاحب كمالست ، همينطور در كيفيت وجود نيز تابع صاحب كمالست ، زيرا هم در اصل وجودش و هم در كيفيت وجودش فرع آنست بنابراين ، وجود غيرى ، كمالش هم غيرى است ولى وجود ذاتى كمالش هم ذاتى است يعنى همانطوريكه وجود واجب الوجود، عين وجود هست هينطور كمالاتش هم عين وجود اوست و زائد برذات او نيست .
فشرده آنچه تا اينجا با وجدان و فطرت خود يافتيم اين شد كه ، غير از موجودات محسوس آفاقى وانفسى عالم ، موجود ديگرى هست ، كه قائم بالذات و عين وجود و وجود محض است ، موجودى كه ثانى ندارد، موجودى كه سرچشمه وجود مى باشد كه بينهايت وجود از او ميجوشد. و همچنين سرچشمه كمالات وجود مانند حيوه و علم و قدرت و حكمت و جلال مى باشد كه بينهايت كمال از او مى جوشد، بنابراين او مبدء و معطى است ، هم نسبت باصل وجود موجودات عالم ، و هم نسبت بكمالات موجودات عالم ، و باينجهت است كه مى گوئيم و بايد بگوئيم ، كه هر موجودى هر چه كمال دارد از او دارد و از خودش هيچ ندارد، ولى او هر چه كمال دارد از خودش دارد و از غير خودش ندارد، يعنى در ذات او بر عكس ‍ موجودات ديگر هيچگونه نقص و فقرى نيست و از اينروست كه او سزاوار هم گونه ستايش و پرستش و تمجيد و تقديس مى باشد و با اينحال هيچكس به كنه ذات او پى نبرده است و نمى برد.

چرا حق تعالى بى معانى است ؟

در ضمن از آنچه گفتيم اين نكته روشن شد كه صفات كمال او زائد برذات او نيست بكله عين ذات اوست ، زيرا كمالات او عرضى نيست تا از جائى گرفته باشد و بوجودش ملحق كرده باشد بلكه كمالات او از وجود خودش ‍ مى باشد و چون وجود او چنانكه ديديم عين ذات اوست از اينرو بايد بگوئيم كه كمالات او نيز عين ذات اوست يعنى هميشه در ذاتش بوده و هست و خواهد بود، و همين است مراد از بى معانى بودن او كه كنايه از اتحاد و عينيت صفات كمال او باذات اوست .
ولى موجودات ديگر بر عكس او هستند، زيرا كمالات آنها ذاتى آنها نيست ، بكله عارض بر ذات آنها و زائد بر ذات آنها است ، باينمعنى كه ، آنها در مرحله اول ، وجود مى يابند، و در مرحله دوم ، كمالات وجود بتدريج به آنها افاضه مى شود.
بخلاف موجود حقيقى قائم بذات ، كه وجود بينهايت ازلى و ابدى دارد و؟ و زياد و شدت و ضعف درباره او تصور نميشود، چنين موجودى بحكم قطعى وجدان كمال محض و محض كمال است ، باين معنى كه كمالات او هم مانند وجود اوست كه مرحله اول و دوم ندارد و عارض و معروض ‍ نمى باشد بكله همه اش متحد با يكديگر بلكه عين همديگر است .
باينجهت است كه او همانطوريكه هست ازلا و ابدا نيز بوده است و خواهد بود، و هيچگونه تغييرى در وجودش و نه در كمالاتش وجود نيامده است و نخواهد آمد.
آنكه نمرده است و نميرد، توئى   و آن كه تغير نپذيرد، توئى
زير نشين علت ، كائنات   ما بتو قائم چو تو قائم بذات

قدم هفتم : صفت اختيار حق تعالى چگونه ثابت ميشود

صفت اختيار خدا قديم است ولى اراده اش حادث است

يكى از صفات كمال كه در وجود خودمان مى يابيم و براى ذات علت العلل اثبات مى كنيم صفت اختيار است و مفهوم صفت اختيار اينستكه ، افعاليكه از ما صادر مى شود، با انتخاب و بر گزيدن خود ما هست كه اگر بخواهيم بجا مى آوريم .
و اگر نخواهيم بجا نميآوريم و بعبارت ديگر ما احساس مى كنيم كه كارهاى ما مانند كار آتش نيست كه بطور قهرى و اضطرارى انجام گيرد بلكه بالوجدان مى بينيم كه از روى اختيار انجام مى گيرد.
اينكه گوئى اين كنم يا آن كنم   خود دليل اختيار است اى صنم
و از اينجا كشف ميشود كه عطا كننده اين صفت هم ، چنين صفتى دارد و فاعل مختار مى باشد(6).
و چنين صفتى مانند صفتهاى ديگرش ذاتى او مى باشد باين معنى كه ذات او در مورد هر چيزى اگر بخواهد از روى اختيار، اراده ميكند و ايجاد مينمايد و اگر نخواهد اراده نمى كند و ايجاد نمينمايد.
ولى در همينجا بايد باين مطلب توجه كنيم كه اگر چه صفت اختيار حق تعلاى قديم و ذاتيست ، ولى اراده او قديم و ذاتى نيست ، يعنى چنين نيست كه حق تعالى از ازل تا ابد چيزى را اراده كند، دليل اين مطلب اينستكه : اساسا اراد صفت فعل است نه صفت ذات ، هر چند كه منشاء اراده كه ا ختيار است ، صفت ذات است نه صفت فعل .
بعبارت ديگر اراده و اختيار از اين نظر برعكس هم هستند زيرا اراده در درجه اول نسبت بفعل ملاحظه مى شود و در درجه دوم نسبت بذات ، ولى اختيار در درجه اول نسبت بذات ملاحظه ميشود و در درجه دوم نسبت بفعل .
و از اين نظر مى توان گفت كه صفت اراده نظير صفتهاى خالقيت و رازقيت و زنده كردن و ميراندن است كه در حقيقت صفات فعلند نه صفات ذات ، و حادثند نه ذاتى هر چند كه منشاء آنها كه علم و قدرت بر آنها هست صفت ذاتست نه صفت فعل و قديمست نه حادث و بهمين جهت است كه ميتوان گفت ، خدا عالم و قادر است پيش از ايجاد موجودات ، ولى نميتوان گفت ، خدا خالق و رازق و زنده كننده و ميراننده است پيش از ايجاد موجودات و پيش از خلقت نمودن و روزى دادن و زنده كردن و ميراندن آنها، مگر اينكه اين نسبت باين منظور باشد كه خدا پيش از ايجاد موجودات ، عالم و قادر بوده است بر اينكارها.