دين و وجدان

مرحوم آيت الله حاج شيخ عباس طهرانى (طاب ثراه)

- ۱۴ -


علم شياطين از چه راهى است

در اينجا يان سؤ ال پيش ميايد كه اجنه و شياطين چگونه از كارهاى مردم آگاه ميشوند، و چگونه بجاى ارواح گذشته ، مانند مرحوم علامه كه جريانش ‍ گذشت ، حاضر ميگردند، و جواب ميدهند و حل مشكل ميكنند؟ مگر آنها عالم بمسائل غيبى ، و قادر بكارهاى غير طبيعى هستند؟ و خلاصه راز و رمز اين موضوع چيست ؟
در پاسخ ميگوئيم : در مقدمه مطلب گفته شد كه شيطان بزرگ هنگاميكه تصميم بگمراه ساختن بشرگرفت براى هر شخصى دو شيطان ، كارآگاه قرار داد، كه در اصطلاح همزاد ناميده ميشوند. و ايندو از هنگام ولادت شخص ‍ تا پايان عمرش با او ميباشند، و از همه كارهاى او آگاه ميگردند، و بشيطانهاى سيار و بشيطان بزرگ خبر ميدهند، و لذا نوع شياطين از كارهاى هر شخصى باخبر هستند، و چون جسمشان لطيف است فراموش نميكنند، بلكه با تشكيلات منظمشان پرونده همه افراد را نگهدارى ميكنند.
بنابراين احضار ارواح عبارت از حضور همزاد (شيطان مراقب) ميباشد كه اطلاعات كامل از حالات فرد مورد نظر دارد.
اميد است كه دانشجويان امروزى اينگونه مطالب را كه در بدو نظر بعيد مينمايند موهومات و خرافات ندانند، و در مقام تحقيق و بررسى برآيند، شايد صحتش براى آنها آشكار شود، و ما در اين زمينه دو جريان ديگر ذكر ميكنيم ، باشد كه دير باوران قضيه را دنبال كنند، كه اگر دنبال كنند جريانهاى بسيارى در اين زمينه ميشنوند، بطوريكه اصل مطلب بر ايشان روشن و قطعى ميشود، و ندانسته همه امور غيبى را؛ حتى آيات و روايات پيغمبران راحمل بر موهومات و خرافات نميكنند.
يكى از زنهائيكه سالهاست او را ميشناسم و بصدق گفتارش يقين دارم ، گفت مقدارى سيب زمينى داخل يكظرف پختم باشپزخانه رفتم تا آنرا بياورم ، آب بسيار داغى داشت من آب داغش را بدون اينكه نام خدا بگويم ، بكف آشپزخانه ريختم ، و سيب زمينى را آوردم و با مادرم خورديم و خوابيديم .
نيمه هاى شب ناگهان سنگين شدم ، بطوريكه حالت غش و بيهوشى بمن دست داد، مادرم از صداى ناله من بيدار شد و ببالينم آمد، او كه حالت رقت انگيزم را ميديد مرا مالش ميداد ولى افرادى كه مادرم آنها را نميديد مرا ميزدند، من با التماس و زارى بآنها ميگفتم تقصير من چيست بالاخره آنها را بحضرت عباس قسم دادم كه دست از من برداريد، اما آنها در پاسخ من ميگفتند: چرا آب داغ را ريختى و كودك ما را سوزاندى ؟
در اين ميان شخص بلند قامتى ظاهر شد و بانها گفت : بس است او را ببخشيد و دست از سرش برداريد، كودك شما فقط مويش سوخته ، تنش كه نسوخته ، آنها در اثر شفاعت اين شخص ، كه بنظرم حضرت عباس ميامد، دست از سر من برداشتند و رفتند، و من بهوش آمدم و بحالت طبيعى برگشتم ، تا اينكه چند شب ديگر كه ميخواستم بهمان آشپزخانه بروم همينكه بانجا نزديك شدم ، صدائى شنيدم كه ميگفت هنوز چشمت نترسيده .
باز همين زن ميگفت در همسايگى ما مردى بود كشاورز شبى از صحرا با بارى از هيزم آمد، وقتيكه بار را گشودند لاك پشتى در ميان آن پيدا شد، زن كشاورز روز بعد همسايگان را خبر كرد، و براى تفريح پشت لاك پشت آتش ‍ گذاشت ، لاك پشت از اثر آتش مضطرب ميشد بطوريكه گاهى از لاكش ‍ بيرون ميآمد و گاهى بدرون آن برميگشت ، و باينوسيله آنزن و دوستانش ‍ ميخنديدند و تفريح ميكردند.
همين زن بخاطر اذيت شديديكه بحيوان وارد كرد، حالش مغشوش گشت ، و گرفتار حمله و غش شد، بطوريكه در هنگام غش پاشنه هاى پايش را باندازه اى بر زمين ميزد كه زخم ميشد، حدود شش ماه باين رنج و مصيبت مبتلا بود، و هر چه براى او دعا ميگرفتند نتيجه اى حاصل نميشد، او را بحرم شاهزاده حمزه و حضرت معصومه بردند، در آنجا هم باين حالت گرفتار شد و بدون اينكه نتيجه اى بگيرد بمنزلش برگشت ، تا بالاخره يكروز صحب هنگاميكه با شوهرش صبحانه ميخورد باو گفت افراد مخصوصى بمن ميگويند: امروز صبحانه كامل بخور و وصيت بكن كه ترا در همين روز خفه ميكنيم ، زن در آن روز بهمان حالت مبتلا شد، و باندازه اى پاشنه هاى پايش را بر زمين زد كه جان دادو جوانمرگ شد.
بعضيها ميگويند اين جريان چه ربطى بجن دارد، لاك پشت حيوانى است كه باو ظلم و اذيت كرده اند، و خداوند آن زن را بجهت ظلمش كيفر داده است . در پاسخ بايد گفت كه بااينحال اين جريان هم مانند بسيارى از جريانهاى مشابه ديگر اين مطلب را ثابت ميكند، كه در اينجهان موجودات نامرئى بخصوصى ، خواه از جن باشند و خواه از فرشته ، وجود دارند كه منشاء آثار گوناگونى ميشوند، و آنچه مهمست اصل همين مطلب است نه خصوصياتش . در پايان تاءكيد ميشود كه براى كسب اطلاع بيشتر بعلماى اين فن مراجعه شود تا پس از تحقيق ، قطعى بودن اصل مطلب روشن گردد.

قدم بيست و هفتم

در اثبات نبوت عامه علت اصلى لزوم پيغمبر

از آنچه در قدم سيزدهم پيرامون صفت فياضيت حق تعالى گفتيم ، بخوبى روشن گشت كه : بر حق تعالى لازمست كه در هر زمانى پيغمبرى مبعوث كند، تا به وسيله او مفاسد و مصالح امور را كه عقل بشر از درك كامل آن عاجز است بيان فرمايد، و گرنه منع فيض كرده است ،
و منع فيض هم با مقام خداوند، و هم با مقصد او از خلقت منافات دارد زيرا مقصد خداوند از خلقت فقط افاضه است ، و بديهيست كه لازمه افاضه تهيه اسباب آن است كه يكى از آنها بلكه مهمترين آنها اينست كه ، افراد بشر را بصلاح و فساد امور آگاه نمايد، تا بتوانند با استفاده از اين آگاهى قابل فيض ‍ هميشگى بشوند، و گرنه با بى خبرى و جهالت ، بخطا و ضلالت مى افتند، و از قابليت فيض محروم ميشوند، آرى عطا باندازه قابليت است ((العطيات بقدر القابليات )) و قابليت هم نتيجه هدايتست كه بدون وجود پيغمبر تاءمين تكميل نمى شود.
و چون خداوند بافراد بشر صفت اختيار داده ، و آنها نمى توانند بدون علم و صلاح و فساد، عمل محبوب حق را تشخيص دهند و اختيار كنند، و عمل مبغوضرا بفهمند و ترك نمايند تا قبل فيض شوند، از اين رو بر خداوند متعال باقتضاى لطفش لازمست كه بوسيله آفريده اى از آفريدگانش ، خواه بشر باشد و خواه ملك ، و خواه به وسيله ايجاد كلام باشد و خواه وسيله الهام ، (كه فعلا در مقام تفصيل اين جهت نيستيم)، براى هر يك از بندگانش ‍ اسباب صلاح و فساد و سعادت و شقاوت و خير و شر را روشن نمايد، تا آنها بتوانند راه مستقيم را در هر موردى تشخيص دهند و به اختيار خود پيش گيرند، تا قابل فيض گردند.

بشر نمى تواند قوانين سودمند كامل وضع كند

در اينجا به مناسبت مطلب مورد بحث چند سؤ ال مى آيد كه بايد بانها پاسخ گفت .
سؤ ال اول اين است كه چطور ممكن است عقل بشر از درك مصالح و مفاسد زندگيش عاجز باشد، و اگر هم هر يك از افراد بشر از چنين دركى عاجز باشد؛ ولى همه آنها و يا بزرگان آنها مى توانند با همفكرى و مشورت همديگر مصالح را از مفاسد تميز دهند و قوانين سودمند كاملى وضع نمايند، همان طورى كه در عصر ما چنين است كه افراد بر جسته هر كشورى با تشكيل مجالس علمى و محافل اجتماعى ، قوانين سود مندى براى اراده صحيح امور كشور، كه با مصالح سياسى و خصوصيات ملى آنها متناسب باشد وضع مى كنند و اجرا مى نمايند.
پاسخ اين سؤ ال اينست كه : اگر زندگى بشر منحصبر بهمين چند روزه دنيا و مسائل مربوط بماده و طبيعت بود، زندگى ابدى برايش نبود، آنگاه مى توانستيم بگوئيم كه عقل افراد بشر مخصوصا با كمك و مشورت همديگر ميتواند مصالح و مفاسد زندگى دنيا را تشخيص دهد.
البته اين هم در صورتى است كه وكلاى برجسته بشر، مردمى بى غرض و نيك خواه باشند، بطورى كه اگر قوانينى را براى جامعه مفيد ديدند طرح و تصويب نمايند، هر چند كه براى شخص خودشان مفيد نباشد و اگر چه مضر باشد، و علاوه بر اين در تصويب يا در قوانين آزاد باشند بطورى كه ترسى از مقامهاى ديگر نداشته باشند.
تازه اگر هم چنان افراد برجسته اى در ميان جامعه اى پيدا شود كه بتوانند با كمال آزادى ونيك خواهى قوانين مدنى عادلانه اى تنظيم كنند، ولى اين قوانين در صورتى سودمند است كه افراد ملت هم كه اكثريت دارند با جان و دل آنرا بپذيرند و بان عمل نمايند
بارى فرض مورد بحث كه تا كنون كمتر عملى شده ، در صورتى است كه زندگى بشر منحصر بهمين چند روزه دنيا باشد و عالم ديگرى در پيش ‍ انسان نباشد، ولى اگر باور كرديم و بايد هم باور كنيم كه انسان ، زندگى ابدى فنا ناپذيرى در پيش دارد و همان طوريكه تا بحال منازلى را از عالم جمادى و نباتى و حيوانى طى كرده تا به عالم انسانى رسيده ، همينطور از عالم انسانى مخلوط بماده هم بايد ترقى كند تا بعالم انسانى مجرد از ماده برسد، در اين صورت لازمست كه قوانين ديگرى هم كه عوالم آينده اش را روشن نمياد در دسترسش قرار گيرد، قوانينى كه بتواند او را در همين عالم ماده شبيه مجردات نمايد و با عالم آزادى از علائق دنيوى و تجرد از قيود مادى مانوس گرداند، تا مستعد فيوضات ابدى گردد.
واگر چه منازلى كه بشر تا باين عامل سير نموده و ترقياتى كه تا باين جا كرده ، با ختيار خودش نبوده ، ولى چون در اين عالم داراى صفت اختيار و قدرت گشته است از اينرو بايد با اختيار خودش اعمال صالح و محبوب را كه براى سعادت ابديش مفيد مى باشد و باعث تقويت جنبه هاى معنوى و روحانيش مى گردد انجام دهد تا شايسته افاضه ابدى پروردگار بشود، و چون مقصد اصلى حق از خلقت جهان و انسان ، افاضه ابدى در حيات ابدى است ، از اينرو بر خداوند لازمست كه قوانين مناسب با اين حيات را كه عقل بشر نمى تواند بطور كامل درك كند، بوسيله پيغمبرانش بيان بفرمايد.

چرا بهمه افراد وحى نمى شود

سؤ ال دوم اينست كه ، همان طورى كه حضرت حق تعالى الهام بملائكه مى نمايد و يا ايجاد كلام مى فرمايد ويا ببعضى از بندگانش وحى مى كند، همين طور مى تواند بقلب هر يك از افراد بشر الهام نمايد يا ايجاد كلام فرمايد و بشر را مستقلا مخاطب سازد و باين وسيله همه وظايف فردى و اجتماعيش را روشن گرداند، بدون اينكه نيازى به پيغمبر و امام باشد.
پاسخ اين سؤ ال اينست كه اين تكلم و الهام ممكنست و عملى هم شده است ، هم نسبت بموسى كه پيغمبر است و درباره اش مى فرمايد و كلم الله موسى تكليما (خداوند با موسى تكلم مى كرد و سخن ميگفت) و هم نسبت بهفتاد نفر از وكلاء بنى اسرائيل كه با موسى بودند، و خداوند دركوه طور با آنها تكلم فرمود، بطوريكه با همين گوش ظاهرى شنيدند، و نيز خداوند بقلى همه پيغمبرانش و بقلب همه اوليائش حقائق را الهام مى نمايد، بكله با همه افراد بشر بوسيله قوه مميزه عقل كه بانسان كرامت فرموده ، و از آن به پيغمبر داخلى تعبير ميشود، الهاماتى در زمينه شناسائى حق و صفاتش ‍ داشته است و دارد، و الا اگر عقل كه در حقيقت مجراى الهامست نبود، در آنصورت ممكن نميشد كه كسى خدا را بشناسد.
از همه اينها گذشته خداوند بهمه افراد بشر كليات امور نيك و بد را كه بان فضائل و رذائل گفته ميشود؛ بطور آگاه ياناآگاه الهام كرده است و ميكند و نفس و ما سويها فالهمها فجورها و تقويها
مثلا خوبى عدالت و احسان و صدق ، و بدى ظلم و بخل و كذب ، در نزد هر بشرى از مسلميات است ، و بديهى است كه درك اين كليات از الهامات عقل است كه نورالهى مى باشد و در ضمير بشر تجلى مى كند، بلكه مى توان گفت بسيارى از جزئيات امور نيك و بد را هم كه انسان تشخيص مى دهد از همين راه الهام است كه بقلب خطور مى كند
بنابراين براى خدا ممكن بود و هست كه وظائف هر كس را در هر آنى از كليات و جزئيات با او الهام نمايد، و طريق حق و باطل را در هر مورد و هر لحظه اى برايش روشن نمايد، تا اگر بان عمل كرد ثوابش دهد و اگر عمل نكرد عقابش نمايد، ولى حكمت عاليه او از دو جهت اقتضا كرده كه چنين نكند.
جهت اول اينكه : اگر چنين مى كرد حجت بر بندگان كافر و عاصى تمام نميشد زيرا اينان در هنگام حساب و كتاب نسب بالهام و حكم عقل ، راه انكار پيش ميگرفتند و نسبت بايجاد كلام نيز اين عذر را مى آوردند كه مثلا ما خواب بوديم و يا ثقل سامعه داشتيم و نشنيديم ، و چون بناى خداوند لطيف و مهربان براينست كه پيش از اتمام حجت و اثبات تقصير، بنده اش را عذاب نكند، و با تكيه بر علم مخصوص خودش بر او حكومت ننمايد، بلكه با اعترافى كه خود بنده بمحكوميت خودش مى كند او را عذاب كند، از اينرو لازم ميداند، پيغمبرانى را بابيانهاى روشن و كافى بفرستد تا حجت تمام شود، و راه اعتذار و انكار بر بنده كافر و گنهكار بسته شود
شاهد مطلب اينست كه در آيات و روايات مربوط بقيامت مى بينيم كه همين انسان خيره بى حيا، بااينكه خداوند حجت را بر او تمام كرده ، با اين حال روز قيامت خلاف كاريهايش را انكار مى كند، بلكه بشهادت انبياء و اولياء و ملائكه قانع نمى گردد، تا آخر الامر زمين و اعضاى بدن خود او شهادت به گناهانش مى دهند
در اين هنگام انسان خيره سر ساكت نمى شود و بر اعضاء و جوارحش ‍ اعتراض شديد مى نمايد كه شما از كجا زباندار شديد كه بر عليه من شهادت مى دهيد
جهت دوم اين كه چون تقدير سراسر حكمت الهى ؛ بطورى كه در قدمهاى پيش گفتيم ؛ اقتضا كرد كه بشيطان و همكارانش آزادى دهد و آنها هم با آزادى و آگاهى كامل ، همه گونه وسوسه در قلب انسان وارد مى كنند، و هر موضوع باطلى را به صورت حق و هر موضوع حقى را بصورت باطل در مى آوردند، از اينرو بندگان كافر و عاصى اين عذر را مى آورند كه ما تشخيص ‍ نداديم كه خطورهاى قلبى ما، كه بوسيله عقل الهام مى شد، ازرحمان بود يا از شيطان ، و كلامهاى خارجى كه بوسيله صداى غيبى شنيديم از منبع حق بود يا از منبع باطل ، و اگر بوسيله ملائكه بانها ابلاغ مى شد عذر ديگرى مى آوردند، و بان ملك مى گفتند: تو كه خودت گرفتار غضب و شهوت نيستى ، به آنچه مى گوئى عمل نماولى ما نمى توانيم بواسطه فشار غضب و شهوت و احتياجات زندگى به بآن چه مى گوئى عمل كنيم .
از اينرو لطف و كرم و فيض و فضل پروردگار، ايجاب كرد كه براى بشر، هايد مشخصى بنام پيغمبر ازجنس خود بشر بفرستد، و بوسيله او حجت را تمام كند و قوانين محكم دينش را براى تاءمين زندگى ابدى افراد بشر بانها ابلاغ نمايد، تا باختيار خودشان يا بان عمل كنند و شايسته فيض بى نهايت الهى گردند، و يا عمل نكنند و بدون هيچ عذرى سزاوار كيفر ابدى شوند، و اينست معنى نبوت عامه كه پس از اصل توحيد جزء اصول ديانت است .

چرا مقام پيغمبريرا بافراد خاصى مى دهد

سؤ ال سوم اينست كه : چرا خداوند مقام پيغمبريرا با فرياد مخصوصى از بشر داده و بساير افراد نداده ، با اينكه همه آنها در ملاك بشر بودن يكسانند
پاسخ اين سؤ ال اينست كه مقام پيغمبرى مربوط بجنبه فقط بشرى نيست ، بلكه مربوط باينست كه پيغمبر علاوه بر جنبه بشرى ، فضيلت و افضليتى دارد كه در اثر كردار نيك و اخلاق پاك و عبادات خالص برايش حاصل مى شود، و باين وسيله در پيشگاه پروردگار حكيم شايسته مقام پيغمبرى مى گردد، شرح اين مطلب در قدمهاى پيش گذشت .

قدم بيست و هشتم : در اثبات نبوت خاصه

پس از اينكه اصل لزوم بعثت پيغمبران با دليل عقلى ثابت گشت ، بايد ببينيم كه آيا نبوت خاصه هم با دليل عقلى ثابت مى گردد ياثابت نمى گردد، و بعبارت ديگر بايد ببينيم كه اگر بشرى دعوى نبوت كرد، عقل راهى براى تصديق او دارد؛ يا ندارد؟
شكى نيست كه عقل فقط مدرك مسائل كلى است ، يعنى نسبت بموضوعات جزئى نمى تواند حكم استقلالى بكند باصطلاح اولا و با لذات است ، ولى ميتواند بفهمد كه مثلا اين موضوع جزئى ، در تحت يك عنوان كلى هست يا نيست ، و پس از اين كه چنين چيزى را فهميد، مى تواند درباره موضوع جزئى حكم ضمنى بكند كه باصطلاح ثانيا و بالعرض ‍ است .
براى روشن شدن اين نكته مالى مى زنيم ؛ عقل هر انسانى نخست مى فهمد كه جهان در حركت و تغيير است ، و سپس با توجه باحكامى كه براى عنوان متغير دارد، مانند اين كه هر متغيرى حادثست ، حكم مى كند كه جهان حادثست و بنابراين عقل انسان با توجه بيك عنوان كلى كه حكم كلى دارد، حكم هر يك از مصاديق جزئى آنرا مى فهمد.

دليل نبوت خاصه ؛ اعجاز است

در مسئله مورد بحث نيز، نخست بايد بفهميم كه مدعى پيغمبرى نشانه پيغمبرى دارد، سپس با توجه بحكم عقل ، كه مى گويد تصديق هر پيغمبرى واجبست ، بايد بگوئيم كه تصديق او واجبست و طبيعى است كه نشانه پيغمبرى كه باعث حكم عقل و بوجوب تصديق او مى شود، فقط اعجاز هست كه اورا از سايرين ممتاز مى كند، زيرا بدون اعجاز فرقى بين او و ديگران از نظر ارتباط بدستگاه الهى تصور نمى شود تا در نتيجه دعوى پيغمبرش كه بمعناى ارتباط با دستگاه الهى است ثابت بشود، از اينرو بايد گفت فقط در صورتى دعوى پيغمبريش درست و پذيرفته است كه با اعجاز همراه باشد، و گرنه دعوى پيغمبريش نادرست و مردود است
و مقصود از اعجاز اينست كه مدعى نبوت كه مى گويد از جانب حق خبر آورده كارى مى كند كه علم و قدرت حق را نشان مى دهد بطوريكه باعث يقين افراد مشكوك با وجدان مى شود، بنابراين بايد گفت معجزه در حنيقت فعل خداست كه بدست بنده پبغامبرش نشان داده مى شود، از اينرو بايد بطورى باشد كه از ديگران ساخته نباشد، و عاجز از آوردن مثل و مانند آن باشند.
بهرحال دليل بر صدق پيغمبر چيزى جز معجزه نيست ، دليل نفوذ كلمه كه برخى از دين سازان اين زمان بان چنگ ميزنند دليل نيست ، بلكه سخن بى پايه ايست كه براى دفاع از دينى موهوم ، كه با آزادى و بى بندو بارى سازش دارد و افراد شهوت پرست از آن استقبال ميكنند، بكار ميرود. علاوه بر اين مى بينيم كه هر صدائى كه از هر كجاى دنيا بلند شده و ميشود، در بسيارى از افراد نفوذ ميكند، و عده اى دنبال آنرا ميگيرند، بنابراين نفوذ تنها چگونه ميتواند دليل بشود؟
متاع كفر و دين بى مشترى نيست   گروهى اين گروهى آن پسندند
از همه اينها گذشته ، نفوذ كلمه بر فرض هم كه دليل باشد براى آن دينى ظهورش تاكنون ، خون كرو رها نفر در پاى شجره طيبه آن ريخته شده ، و نوعه احكامش بابى وبند و بارى و شهوت پرستى بشر مخالفست و خلاصه مراميكه مؤ يد شهوت پرستى باشد، اصلا دين نيست تا با چيزى ثابت بشود.

قدم بيست و نهم : معجزه چيست

در قدم دوم اين كتاب گفته شد كه انسان ، به كنه و حقيقت هيچ چيزى نميرسد مگر اينكه نمونه از آن چيز در وجود خود انسان باشد، هر چند كه آن نمونه خيلى كوچك باشد، بنابراين بايد ببينيم كه آيا در مملكت وجود خود ما، نمونه اى از كيفيت اعجاز هست تا بتوانيم در سايه آن قدمى برداريم و بمقصدى برسيم ، يا اينكه چنين نمونه اى در وجود ما نيست ؟
در قدم پيش گفتيم كه معجزه در حقيقت فعل خداست كه بدست بنده اش ‍ جاى ميشود، مثلا بحضرت موسى نداميرسد عصايت را بينداز و او اجابت ميكند و ميندازد، عصا ناگهان در پيش چشم موسى و همه حاضران مجلس ‍ فرعون ، اژدهاى عظيمى ميشود، و همه مارهاى بزرگى را، كه ساحرها در انظار عمومى بوسيله چشم بندى ساختند و باتابش آفتاب بحركت انداختند ميخورد، بطوريكه اثرى از آنها نميماند.
سحر با معجزه پهلو نزد دل خوش دار   سامرى كيست كه دم از يد بيضا بزند
شكى نيست كه آن مارهاى صورى ، عمل ساحرها بود كه بان شكل و هيئت ظاهر گشتند، مانند عمل كسانيكه بوسيله مردم ، مارها يا چيزهاى ديگرى ميسازند، ولى اين اژدها عمل موسى نبود، بلكه موسى خبر هم نداشت كه عصايش پس از انداختن چه ميشود، و لذا خود موسى ترسيد و عقب رفت ، و در موقع گرفتن اژدها نيز فقط بخاطر امر حق بود كه با آنهمه وحشتى كه داشت دستش را بسوى اژدها دراز كرد، و آنرا گرفت ، و بطور كلى شاءن هر پيغمبرى همين هست و بايد باشد كه اراده خودش را الغاء ميكند، و با اراده خدايش دست بكار ميشود!
بهر حال اژدها شدن عصا و عصا شدن اژدها، عمل موسى نبود، بلكه موسى بامر خدا آنرا انداخت و باز بامر خدا آنرا گرفت ، و از اينرو نسبت بهمه چيز اژدها، خصوصا نسبت بكيفيت دگرگون شدن آن ، مانند من و شما هنوز هم بى خبر است و بجز علمى سربسته و اجمالى ، كه نسبت بقدرت و حكمت پروردگار دارد، علم و معلوم ديگرى ندارد، يعنى اگر از همان موسى سؤ ال كنيد، كه آيا عصا بكلى معدوم شد و اژدها دفعتا بوجود آمد، يا اينكه فقط صورت عصائى معدوم شد و ماده اش ماند و در همان ماده ، صورت اژدها ظاهر گشت ؟ در پاسخ خواهد گفت حقيقت اينها را نميدانيم ، همينقدر ميدانم كه پروردگار من قدرت هر گونه كارى را دارد، و همانطوريكه ميتواند نطفه را تدريجا بشكل انسان در آورد و در او روح بدمد، همينطور ميتواند انسان و يا هر چيز ديگرى را دفعه نيز بيافريند، مگراينكه محل قابل نباشد، عقلا محال باشد، نظير اينكه اجتماع نقيضين يا اجتماع ضدين در محل واحد باشد، و يا اينكه نظير گذراندن شتر از سوراخ سوزن باشد، كه طبعا امكان ندارد، مگر اينكه يا سوراخ بزرگ شود يا شتر كوچك گردد.
بارى ، براى بدست آوردن نمونه معجزه ، بكتاب نفس خودت رجوع كن و مقام خلاقيت و سازندگى آنرا نسبت بصورتهاى گوناگون ملاحظه كن ، و ببين كه چگونه هر چيزى را بخواهد در ميدان وجودى ذهن ميافريند، اگر زيباترين صورتها و نقشه هارا بخواهد فورا ايجاد ميكند، و از آن لذت هم ميبرد، و اگر قبيح ترين صورتها و شكلها را بخواهد باراده خويش فورا او را پديد مياورد، و از آن وحشت هم ميكند، و باز با يك اراده همه آنچه را در ذهنش ساخته فورا نابود ميكند، و بجاى آن چيزهاى ديگرى بوجود مياورد، و خلاصه زنده ميكند و ميميراند و ميسازد و از بين ميبرد، مثلا عصائى را فرض ميكند، و آنرا بصورت اژدها در مياورد، و دوباره بشكل عصا برميگرداند.
و نا گفته پيداست كه اين همه ايجادها و اعدامهاى صورتها، كه بكمك قوه خيال يا قوه هاى ديگر، انجام ميشود مربوط به نفس انسانست كه نقش ‍ خلاقيقت دارد و قوه خيال يا قوه هاى ديگر فقط وسيله كار، و ذهن فقط ميدان كار، ميباشد، همان طوريكه كارهاى اعضاى بدن ، مانند ديدن و شنيدن و گفتن و حركت دست يا پانيز، چنين است كه مربوط بنفس انسان واراده اوست ، و اعضاى بدن فقط وسيله كارند، كه اراده انسان را جلوه گر ميسازند، منتهى در صحنه خارج نه در صفحه ذهن ، و بهمين جهتست كه مثلا ديدن را بخودت نسبت ميدهى ، و ميگوئى من ديدم ، با اينكه ظاهرا چشم ديده است ، ولى چون چشم فقط وسيله است از ا ينرو ديدن را بخوت كه صاحب وسيله هستى نسبت ميدهى ، و همينطور است كارهاى ساير اعضاى بدن .