2 - لزوم هماهنگى در رشد ارزشهاى انسانى
وَ اذِ ابْتَلى ابْراهيمَ رَبُّهُ بِكَلِماتٍ فَاتَمَّهُنَّ قالَ انّى جاعِلُكَ لِلنّاسِ اماماً قالَ وَ مِنْ ذُرِّيَّتى قالَ لايَنالُ عَهْدِى الظّالِمينَ..
كامل در هر موجودى با موجود ديگر متفاوت است، مثلًا انسان كامل غير از فرشته كامل است. اگر فرشتهاى در فرشته بودن خودش به حد اعلى و به آخرين حد كمال ممكن برسد، غير از اين است كه انسان در عالم انسان بودن خودش به حد اعلاى از كمال برسد
علت تفاوت كمال در انسان با ساير موجودات
همان كسانى كه ما را از وجود فرشتگان آگاه كردهاند گفتهاند كه فرشتگان موجوداتى هستند كه از عقل محض آفريده شدهاند، از انديشه و فكر محض آفريده شدهاند؛ يعنى در آنها هيچ جنبه خاكى، مادى، شهوانى، غضبى و مانند اينها وجود ندارد؛ همچنان كه حيوانات، صرفاً خاكى هستند و از آنچه قرآن آن را روح خدايى معرفى مىكند بىبهرهاند و اين انسان است كه موجودى است مركّب از آنچه در فرشتگان وجود دارد و آنچه در خاكيان موجود است؛ هم ملكوتى است و هم مُلكى، هم عِلْوى است و هم سِفْلى. اين تعبير در متن حديثى است كه در اصول كافى آمده است و اهل تسنن هم اين حديث را- ظاهراً با عبارت نزديك به آن- نقل كردهاند. مولوى در مثنوى اين حديث را به صورت شعر آورده است:
در حديث آمد كه خلّاق مجيد
| |
خلق عالم را سه گونه آفريد
|
بعد مىگويد يك گروه از نور مطلق آفريده شدهاند و يك گروه ديگر- كه مقصود حيوانات است- از خشم و شهوت آفريده شدهاند و خدا انسان را مركّب آفريد. پس انسان كامل همچنان كه با يك حيوان كامل- مثلًا با يك اسبِ در حد اعلى و ايده آل و به حد كمال رسيده- متفاوت است، با يك فرشته كامل نيز متفاوت است.
تفاوت انسان به دليل همان تركيب ذاتش است كه در قرآن آمده است: انّا خَلَقْنَا الْانْسانَ مِنْ نُطْفَةٍ امْشاجٍ نَبْتَليهِ ما انسان را از نطفهاى آفريديم كه در آن مخلوطهاى زيادى وجود دارد. مقصود اين است كه استعدادهاى زيادى به تعبير امروز در ژنهاى او هست. [بعد مىفرمايد: ]انسان به مرحلهاى رسيده است كه ما او را مورد آزمايش قرار مىدهيم (اين خيلى حرف است) يعنى به حدى از كمال رسيده كه او را آزاد و مختار آفريديم و لايق و شايسته تكليف و آزمايش و امتحان و نمره دادن قرار داديم. انّا خَلَقْنَا الْانْسانَ مِنْ نُطْفَةٍ امْشاجٍ انسان را از نطفهاى كه مجموعى از مشْجها يعنى استعدادهاى گوناگون و تركيبات گوناگون است، خلق كرديم و به همين دليل او را در معرض امتحان و آزمايش و پاداش و كيفر و نمره دادن قرار داديم. ولى موجودهاى ديگر چنين شايستگى را ندارند. فَجَعَلْناهُ سَميعاً بَصيراً، انّا هَدَيْناهُ السَّبيلَ امّا شاكِراً وَ امّا كَفوراً . از اين بهتر و زيباتر، آزادى و اختيار انسان و ريشه و مبناى آن را نمىشود بيان كرد: او را مورد آزمايش قرار داديم، راه را به او نمايانديم، آنوقت اين خود اوست كه بايد راه خويشتن را انتخاب كند. بنابراين، از اين بيان قرآن معلوم مىشود كه كامل انسان به دليل همين امشاج بودن، با كامل فرشته فرق مىكند
لزوم هماهنگى در رشد ارزشها
كمال انسان در تعادل و توازن اوست؛ يعنى انسان با داشتن اين همه استعدادهاى گوناگون آن وقت انسان كامل است كه فقط به سوى يك استعداد گرايش پيدا نكند و استعدادهاى ديگرش را مهمل و معطل نگذارد و همه را در يك وضع متعادل و متوازن، همراه هم رشد دهد كه علما مىگويند اساساً حقيقت عدل به توازن و هماهنگى برمىگردد.
مقصود از هماهنگى در اينجا اين است كه در عين اينكه همه استعدادهاى انسان رشد مىكند، رشدش رشد هماهنگ باشد. مثال سادهاى برايتان عرض مىكنم: يك كودك كه رشد مىكند، دست، پا، سر، گوش، بينى، زبان، دهان، دندان، احشاء و امعاء و ساير چيزها را داراست. كودك سالم كودكى است كه همه اعضايش بهطور هماهنگ رشد مىكنند. حال اگر فرض كنيم كه يك انسان فقط بينىاش رشد كند و ساير قسمتهاى بدنش رشد نكند- مثل كاريكاتورهايى كه مىكشند- يا فقط چشمهايش رشد كند يا فقط سرش رشد كند و تنش رشد نكند و برعكس، و يا دستش رشد كند و پايش رشد نكند و يا پايش رشد كند و دستش رشد نكند، چنين انسانى رشد كرده است ولى رشد ناهماهنگ.
انسان كامل آن انسانى است كه همه ارزشهاى انسانى در او رشد كنند و هيچ كدام بى رشد نمانند و همه هماهنگ با يكديگر رشد كنند و رشد هركدام از اين ارزشها به حد اعلى برسد. اين انسان مىشود انسان كامل، انسانى كه قرآن از او تعبير به امام مىكند:
وَ اذِ ابْتَلى ابْراهيمَ رَبُّهُ بِكَلِماتٍ فَاتَمَّهُنَّ قالَ انّى جاعِلُكَ لِلنّاسِ اماماً .
ابراهيم بعد از آنكه از امتحانهاى گوناگون و بزرگ الهى بيرون آمد و همه را به انتها رسانيد و در همه آن امتحانها نمره عالى و 20 گرفت، [به مقام امامت رسيد. ]يكى از امتحانهاى بزرگ ابراهيم عليه السلام آماده شدن او براى بريدن سر فرزند خودش با دست خود در راه خدا بود. او تا اين حد تسليم بود كه وقتى فهميد خداست كه به او امر مىكند، بدون چون و چرا حاضر شد. فَلَمَّا اسْلَما وَ تَلَّهُ لِلْجَبينِ ابراهيم آماده كامل براى سربريدن و اسماعيل هم آماده كامل براى ذبح شدن بود، وَ نادَيْناهُ انْ يا ابْراهيمُ. قَدْ صَدَّقْتَ الرُّؤْيا
[به او ندا داديم كه ]آنچه ما مىخواستيم تا همين جا بود؛ ما واقعاً از تو نمىخواستيم سر فرزندت را ببُرى، مىخواستيم ببينيم كه مقام تسليم تو در مقابل امر ما و رضاى ما تا چه حد ظهور و بروز مىكند.
بعد از آنكه ابراهيم از عهده همه امتحانها، از به آتش افتادن تا فرزند را به قربانگاه بردن برمىآيد و به تنهايى با يك قوم و يك ملت مبارزه مىكند، آنگاه به او [خطاب مىشود: ]انّى جاعِلُكَ لِلنّاسِ اماماً تو اكنون به حدى رسيدهاى كه مىتوانى الگو باشى، امام و پيشوا باشى، مدل ديگران باشى و به تعبير ديگر تو انسان كاملى؛ انسانهاى ديگر براى كامل شدن بايد خود را با تو تطبيق دهند.
على عليه السلام انسان كامل است، براى اينكه همه ارزشهاى انسانى، در حد اعلى و بهطور هماهنگ در او رشد كرده است؛ يعنى هر سه شرط را داراست.
مسئله هماهنگى را بايد يك مقدار توضيح دهم. جزر و مد دريا را ديدهايد و يا حداقل شنيدهايد. دريا دائماً در حال جزر و مد است ، گاهى از اين طرف و گاهى از آن طرف كشيده مىشود و دائماً خروشان است. روح انسان و به تبع آن، جامعه انسانى اين حالت جزر و مدى را كه در دريا هست داراست. روح انسان دائماً در حال جزر و مد است، از اين طرف و آن طرف كشيده مىشود. جامعهها نيز گاهى به اين طرف و آن طرف كشيده مىشوند. البته منشأ كشيده شدن جامعهها ممكن است افراد يا جريانهاى ديگرى باشند ولى اين قضيه هست.
حتى ارزشهاى انسانى انسان هم همينطور است ؛ يعنى شما افرادى را مىبينيد كه واقعاً گرايششان گرايش انسانى است، اما گاهى در جهت يك گرايش از گرايشهاى انسانى مَد پيدا مىكنند و كشيده مىشوند به طورى كه همه ارزشهاى ديگر فراموش مىشود. اينها مثل همان آدمى مىشوند كه فقط گوش يا بينى يا دستش رشد كرده است.
اين يك نكتهاى است كه غالباً جامعهها از راه گرايش صددرصد به باطل، به گمراهى كشيده نمىشوند، بلكه از افراط در يك حق به فساد كشيده مىشوند.
بسيارى از انسانها نيز از اين راه به فساد كشيده مىشوند
نمونههاى افراط در رشد يك ارزش خاص
1. عبادت
يكى از ارزشهاى انسانى كه اسلام آن را صدرصد تأييد مىكند، عبادت است.
عبادت به همان معنى خاصش مورد نظر است ؛ يعنى همان خلوت با خدا، نماز، دعا، مناجات، تهجّد، نماز شب و مانند آن كه جزء متون اسلام است و از اسلام حذف شدنى نيست.
عبادت يك ارزش واقعى است ولى اگر مراقبت نشود، جامعه به حد افراط به سوى اين ارزش كشيده مىشود؛ يعنى اساساً اسلام فقط مىشود عبادت كردن، فقط مىشود مسجد رفتن، نماز مستحب خواندن، دعا خواندن، تعقيب خواندن، غسلهاى مستحب بجا آوردن، تلاوت قرآن. اگر جامعه در اين مسير به حد افراط برود، همه ارزشهاى ديگر آن محو مىشود، چنانكه مىبينيم در تاريخ اسلام چنين مدّى در جامعه اسلامى پيدا شده و حتى در افراد چنين مدّى را مىبينيم. افراد صددرصد بىغرض كه هيچ نمىشود آنها را متهم كرد، به اين وادى افتادهاند و وقتى به اين جاده كشيده شدند ديگر نمىتوانند تعادل را حفظ كنند. چنين شخصى نمىتواند [بفهمد ]كه خدا او را انسان آفريده و فرشته نيافريده است. اگر فرشته بود، بايد از اين راه مىرفت. انسان بايد ارزشهاى مختلف را بهطور هماهنگ در خود رشد دهد.
به پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله خبر دادند كه عدهاى از اصحاب غرق در عبادت شدهاند. ناراحت و عصبانى به مسجد تشريف آورد و فرياد كشيد: ما بالُ اقْوامٍ؟ چه مىشود گروههايى را؟ چهشان است؟ (تعبير مؤدبانهاى است، كأنه مىگوييم چه مرضى دارند؟) شنيدهام چنين افرادى در امت من پيدا شدهاند. من كه پيغمبر شما هستم اينطور نيستم؛ هيچ وقت همه شب تا صبح را عبادت نمىكنم، قسمتى از آن را استراحت مىكنم، مىخوابم. من به خاندان و همسران خود رسيدگى مىكنم، هر روز روزه نمىگيرم، بعضى روزها روزه مىگيرم، روزهاى ديگر را حتماً افطار مىكنم. كسانى كه اين كارها را پيش گرفتهاند، از سنت من خارجاند. پيغمبر وقتى احساس مىكند يك ارزش از ارزشهاى اسلامى ساير ارزشها را در خود محو مىكند، يعنى جامعه اسلامى به يك طرف مد پيدا كرده است، شديداً با آن مبارزه مىكند.
عمرو بن عاص دو پسر دارد: يكى به نام محمّد كه تيپ پدرش است، يعنى اهل دنيا و مادى و دنياپرست است، و ديگرى به نام عبداللَّه كه نسبتاً پسر نجيب ترى است. هميشه در مشورتهايى كه پدر با دو پسرش مىكرد، عبداللَّه پدر را دعوت به جانب على عليه السلام مىكرد و آن پسر ديگر به پدر مىگفت: خيرى از على نمىبينى، برو طرف معاويه. يك وقت پيغمبر به عبداللَّه رسيد و فرمود: چنين به من خبر دادهاند كه شبها تا صبح عبادت مىكنى و روزها روزه مىگيرى. گفت: بله يا رسول اللَّه. فرمود:
ولى من چنين نيستم و قبول هم ندارم و اين كار درست نيست؛ اين كار را ترك كن.
گاهى جامعه به سوى زهد كشيده مىشود. زهد خودش حقيقتى است، قابل انكار نيست، يك ارزش است و داراى آثار و فوايد. محال و ممتنع است كه جامعهاى روى سعادت ببيند يا لااقل آن را بتوانيم جامعه اسلامى بشماريم در حالى كه در آن جامعه اين عنصر و اين ارزش وجود نداشته باشد. اما مىبينيد گاهى همين ارزش، جامعه را به سوى خود مىكشد؛ ديگر همه چيز مىشود زهد، و غير از زهد چيز ديگرى نيست.
2. خدمت به خلق
. يكى از ارزشهاى قاطع و مسلّم انسان كه اسلام آن را صددرصد تأييد مىكند و واقعاً ارزشى انسانى است، خدمتگزارِ خلق خدا بودن است. در اين زمينه پيغمبر اكرم زياد تأكيد فرموده است. قرآن كريم در زمينه تعاون و كمك دادن و خدمت كردن به يكديگر مىفرمايد:
لَيْسَ الْبِرَّ انْ تُوَلّوا وُجوهَكُمْ قِبَلَ الْمَشْرِقِ وَ الْمَغْرِبِ وَ لكِنَّ الْبِرَّ مَنْ امَنَ بِاللَّهِ وَ الْيَوْمِ الْاخِرِ وَ الْمَلائِكَةِ وَ الْكِتابِ وَ النَّبِيِّينَ و اتَى الْمالَ عَلى حُبِّهِ ذَوِى الْقُرْبى وَ الْيَتامى وَ الْمَساكينَ وَ ابْنَ السَّبيلِ وَ السّائِلينَ وَ فِى الرِّقابِ .
اما انسانى مثل سعدى مىگويد : (عبادت به جز خدمت خلق نيست
؛ همين يكى است و بس. [عدهاى با گفتن اين سخن ]مىخواهند ارزش عبادت را نفى كنند، ارزش زهد را نفى كنند، ارزش علم را نفى كنند، ارزش جهاد را نفى كنند، اين همه ارزشهاى عالى و بزرگى را كه در اسلام براى انسان وجود دارد يكدفعه نفى كنند. مىگويند: مىدانيد
انسانيت يعنى چه؟ يعنى خدمت به خلق خدا. مخصوصاً بعضى از اين روشنفكرهاى امروز خيال مىكنند به يك منطق خيلى عالى دست يافتهاند و اسم آن منطق خيلى عالى را انسانيت و انسان گرايى مىگذارند.
انسان گرايى يعنى چه؟ [مىگويند: ]يعنى خدمت كردن به خلق؛ ما به خلق خدا خدمت مىكنيم. [مىگوييم: ]بايد هم به خلق خدا خدمت كرد، اما خود خلق خدا چه مىخواهد باشد؟ فرض كنيم شكم خلق خدا را سير كرديم و تنشان را پوشانديم؛ تازه ما به يك حيوان خدمت كردهايم. اگر ما براى آنها ارزش بالاترى قائل نباشيم و اصلًا همه ارزشها منحصر به خدمت به خلق خدا باشد و نه در خود ما ارزش ديگرى وجود داشته باشد و نه در ديگران، تازه خلق خدا مىشوند مجموعهاى از گوسفندها، مجموعهاى از اسبها. شكم يك عده حيوان را سير كردهايم، تن يك عده حيوان را پوشاندهايم. البته اگر انسان شكم حيوانها را هم سير كند به هرحال كارى كرده است، ولى آيا حد اعلاى انسان اين است كه در حيوانيت باقى بماند و حد اعلاى خدمت من اين است كه به حيوانهايى مثل خودم خدمت كنم و حيوانهايى مثل خودم هم حد اعلاى خدمتشان اين است كه به حيوانى مثل خودشان- كه من باشم- خدمت كنند؟! نه، خدمت به انسان [ارزش والايى است ]ولى انسان به شرط انسانيت. هميشه اين حرف را گفتهايم: لومومبا انسان است، موسى چومبه هم انسان است. اگر بنا باشد فقط مسئله خدمت به خلق مطرح باشد، موسى چومبه يك خلق است و لومومبا هم يك خلق ديگر، پس چرا ميان اينها تفاوت قائل مىشويد؟
چه فرقى است ميان ابوذر و معاويه؟.
پس اينكه انسانيت يعنى خدمت به خلق و هيچ ارزش ديگرى مطرح نيست، باز يك نوع افراط ديگرى است.
3. آزادى
. آزادى يكى از بزرگترين و عاليترين ارزشهاى انسانى است و به تعبير ديگر جزء معنويات انسان است . آزادى براى انسان ارزشى مافوق ارزشهاى مادى است.
انسانهايى كه بويى از انسانيت بردهاند، حاضرند با شكم گرسنه و تن برهنه و در سخت ترين شرايط زندگى كنند ولى در اسارت يك انسان ديگر نباشند، محكوم انسان ديگر نباشند، آزاد زندگى كنند.
مىدانيد كه مع الاسف بوعلى سينا مدتى وزير بود. داستان عجيبى از اين دوران زندگى او در كتاب نامه دانشوران آمده است:
روزى با كوكبه وزارت از راهى مىگذشت. كنّاسى را ديد كه خود بدان شغل كثيف مشغول و زبانش بدين شعر لطيف مترنّم است:
گرامى داشتماى نفس از آنت
| |
كه آسان بگذرد بر دل جهانت
|
شيخ را از شنيدن آن شعر تبسم آمد. با شكرخنده از روى تعريض آواز داد كه: الحق حد تعظيم و تكريم همان است كه تو درباره نفس شريف مرعى داشتهاى؛ قدر جاهش اين است كه در قعر چاه به ذلت كنّاسى دچارش كرده و عزّ و شأنش اين است كه بدين خفت و خوارى گرفتارش ساختهاى.
عمر نفيس را در اين امر خسيس تباه مىكنى و اين كار زشت را افتخار نفس مىشمارى. مرد كنّاس دست از كار، كوتاه و زبان بر وى دراز كرده، گفت: در عالم همت، نان از شغل خسيس خوردن به كه بار منت رئيس بردن. بوعلى غرق عرق شد و با شتاب تمام گذشت بوعلى ديد منطقى است كه جواب ندارد، واقعيتى است. در منطق حيوانى و خاكى معنى ندارد كه انسان، مرغ و پلو و اسب و كنيز و غلام و برو بيا را رها كند و بيايد كنّاسى كند و بعد، از آزادى و آزادگى سخن براند. آزادى و آزادگى چيست؟
مگر يك چيز محسوس و ملموس است؟ نه، محسوس و ملموس نيست. ولى براى وجدان عالى بشر، آزادى آنقدر ارزش دارد كه كنّاسى را بر اسارت ترجيح مىدهد.
آزادى واقعاً يك ارزش بزرگ است. گاهى انسان مىبيند در بعضى از جوامع، اين ارزش بكلى فراموش شده. ولى يك وقت هم مىبيند اين حس در بشر بيدار مىشود. بعضى افراد مىگويند بشريت و بشر يعنى آزادى، و غير از آزادى ارزش ديگرى وجود ندارد؛ يعنى مىخواهند تمام ارزشها را در اين يك ارزش كه نامش آزادى است محو كنند. [آزادى، تنها ارزش نيست. ]ارزش ديگر عدالت است، ارزش ديگر حكمت است، ارزش ديگر عرفان است و چيزهاى ديگر.
4. عشق
. گاهى عشق- مثل آنچه كه در عرفان و تصوف و در غزليات عرفانى ما هست- تنها ارزش انسانى مىشود: جلوهاى كرد رخش ديد ملك عشق نداشت و يا:
فرشته عشق نداند كه چيست، قصه مخوان
| |
بخواه جام و گلابى به خاك آدم ريز
|
ديگر، تمام ارزشهاى ديگر حتى عقل [ناديده گرفته مىشوند. ]عرفا كه گرايششان به ارزش عشق است، اصلًا گرايش ضد عقل دارند و رسماً با عقل مبارزه مىكنند. حافظ مىگويد:
صوفى از پرتو مىراز نهانى دانست
| |
گوهر هركس از اين لعل توانى دانست
|
شرح مجموعه گل مرغ سحر داند و بس
| |
كه نه هركو ورقى خواند معانى دانست
|
مىخواهد بگويد فقط و فقط عارف با مركب عشق، به عرفان حق مىرسد. در چند بيت بعد مىگويد:
اى كه از دفتر عقل آيت عشق آموزى
| |
ترسم اين نكته به تحقيق نتانى دانست
|
مخاطبش در اين بيت، بوعلى سيناست كه در آخر اشارات [سخن از عشق گفته است. ]پس، از نظر اينها اساساً انسان و انسانيت عبارت از عشق مىشود و عقل به دليل اينكه عقال و پاى بند است، بكلى محكوم مىشود.
يك وقت هم مىبينيد تنها ارزش، مىشود ارزش عقل و فكر. انسان مىگويد اين حرفها چيست، اينها همه خيالات است. بوعلى سينا گاهى در بين صحبتهايش مىگويد: اين حرفها اشبه به خيالات صوفيه است، بايد با مركب عقل جلو رفت.
اينها ارزشهاى گوناگونى است كه در بشر وجود دارد: عقل، عشق، محبت، عدالت، خدمت، عبادت، آزادى و انواع ديگر ارزشها. حال كدام انسان، انسان كامل است؟ او كه فقط عابد محض است؟ او كه فقط آزاده محض است؟ او كه فقط عاشق محض است؟ او كه فقط عاقل محض است؟ نه، هيچ كدام انسان كامل نيست. انسان كامل آن انسانى است كه همه اين ارزشها در حد اعلى و هماهنگ با يكديگر در او رشد كرده باشد. على عليه السلام چنين انسانى است
جامعيت نهج البلاغه
نهج البلاغه- كه من نمىتوانم بگويم كتاب على است - چگونه كتابى است؟ در نهج البلاغه عناصر گوناگون را مىبينيد. وقتى انسان نهج البلاغه را مطالعه مىكند، گاهى خيال مىكند بوعلى سيناست كه دارد حرف مىزند؛ يك جاى ديگر را كه مطالعه مىكند، خيال مىكند ملّاى رومى يا محيى الدين عربى است كه دارد حرف مىزند؛ جاى ديگرش را كه مطالعه مىكند، مىبيند يك مرد حماسى مثل فردوسى است كه دارد حرف مىزند، يا فلان مرد آزاديخواه كه جز آزادى چيزى سرش نمىشود دارد حرف مىزند؛ يك جاى ديگر را كه مطالعه مىكند، خيال مىكند يك عابد گوشه نشين و يك زاهد گوشه گير و يا يك راهب دارد حرف مىزند. همه ارزشهاى انسانى را [در آن مىبينيم ]چون سخن، نماينده روح گوينده است.
ببينيد على چقدر بزرگ است و ما چقدر كوچك! تا حدود پنجاه سال پيش كه گرايش جامعه ما در مسائل دينى و مذهبى فقط روى ارزش زهد و عبادت بود، وقتى واعظى بالاى منبر مىرفت كدام قسمت از نهج البلاغه را مىخواند؟ حدود ده تا بيست خطبه بود كه معمول بود خوانده شود. كدام خطبهها؟ خطبههاى زهدى و موعظهاى نهج البلاغه [مانند خطبهاى كه اينطور شروع مىشود: ]ا يُّهَا النّاسُ انَّمَا الدُّنْيا دارُ مَجازٍ وَ الْاخِرَةُ دارُ قَرارٍ، فَخُذوا مِنْ مَمَرِّكُمْ لِمَقَرِّكُمْ . باقى خطبههاى نهج البلاغه مطرح نبود، چون اصلًا جامعه نمىتوانست آنها را جذب كند. جامعه به سوى يك سلسله ارزشها گرايش پيدا كرده بود و همان قسمت نهج البلاغه كه در جهت آن گرايشها و ارزشها بود، معمول بود. صد سال مىگذشت و شايد يك نفر پيدا نمىشد كه فرمان اميرالمؤمنين به مالك اشتر را كه خزانهاى از دستورهاى اجتماعى و سياسى است بخواند، چون اصلًا روح جامعه اين نشاط و اين موج را نداشت. مثلًا آنجا كه على عليه السلام مىگويد:
فَانّى سَمِعْتُ رَسولَ اللَّه صلى الله عليه و آله يَقولُ فى غَيْرِ مَوْطِنٍ: لَنْ تُقَدَّسَ امَّةٌ لايُؤْخَذُ لِلضَّعيفِ فيها حَقُّهُ مِنَ الْقَوىِّ غَيْرَ مُتَتَعْتِعٍ .
مىفرمايد از پيغمبر مكرر شنيدم كه مىفرمود: هيچ امتى به مقام قداست و طهارت و مبرّا و خالى بودن از عيب نمىرسد مگر اينكه قبلًا به اين مرحله رسيده باشد كه ضعيف در مقابل قوى بايستد و حق خود را مطالبه كند بدون اينكه لكنت زبان پيدا كند. جامعه پنجاه سال پيش نمىتوانست ارزش اين حرف را درك كند چون جامعه يك ارزشى بود، فقط به سوى يك ارزش يا دو ارزش گرايش پيدا كرده بود ، ولى در كلام على عليه السلام همه ارزشهاى انسانى هست و اين ارزشها در تاريخ زندگى و شخصيت او موجود است
اوصاف على عليه السلام
ما اگر على را الگو و امام خود بدانيم، يك انسان كامل و يك انسان متعادل و يك انسانى را كه همه ارزشهاى انسانى بهطور هماهنگ در او رشد كرده است [پيشواى خود قرار دادهايم. ].
وقتى شب مىشود و خلوت شب فرا مىرسد، هيچ عارفى به پاى او نمىرسد.
آن روح عبادت كه جذب شدن و كشيده شدن به سوى حق و پرواز به سوى خداست، با شدت در او رخ مىدهد، مثل آن حالتى كه انسان در مطلبى داغ مىشود؛ مثلًا وقتى در حالت جنگ و دعوا و ستيز است، چاقو قسمتى از بدنش را مىبُرد و يك تكه گوشت از بدنش به طرفى انداخته مىشود ولى آنچنان توجهش متمركز مبارزه است كه احساس نمىكند يك قطعه گوشت از بدنش جدا شده است. على در حال عبادت چنان گرم مىشود و آن عشق الهى چنان در وجودش شعله مىكشد كه اصلًا گويى در اين عالم نيست. خودش گروهى را اينطور توصيف مىكند:
هَجَمَ بِهِمُ الْعِلْمُ عَلى حَقيقَةِ الْبَصيرَةِ وَ باشَروا روحَ الْيَقينِ وَ اسْتَلانوا مَا اسْتَوْعَرَهُ الْمُتْرَفونَ وَ انِسوا بِمَا اسْتَوْحَشَ مِنْهُ الْجاهِلونَ وَ صَحِبُوا الدُّنْيا بِابْدانٍ ارْواحُها مُعَلَّقَةٌ بِالْمَحَلِّ الْاعْلى .
با مردماند و با مردم نيستند؛ در حالى كه با مردماند، روحشان به عاليترين [محل ]وابسته است. در حال عبادت تير را از بدنش بيرون مىآورند ولى او آنچنان مجذوب حق و عبادت است كه متوجه نمىشود، حس نمىكند. آنچنان در محراب عبادت مىگريد و به خود مىپيچد كه نظيرش را كسى نديده است.
روز كه مىشود، گويى اصلًا اين آدم آن آدم نيست. با اصحابش كه مىنشيند، چنان چهرهاش باز و خندان است كه از جمله اوصافش اين بود كه هميشه قيافهاش باز و شكفته است. به قدرى على عليه السلام به اصطلاح خوش مجلس و حتى بذلهگو بود كه عمروعاص وقتى عليه على تبليغ مىكرد، مىگفت: او به درد خلافت نمىخورد چون خنده روست، آدم خنده رو كه به درد خلافت نمىخورد؛ خلافت، آدم عبوس مىخواهد كه مردم از او بترسند. اين را هم خودش در نهج البلاغه نقل مىكند: عَجَباً لِابْنِ النّابِغَةِ يَزْعُمُ لِاهْلِ الشّامِ أنَّ فِىَّ دُعابَةً وَ انِّى امْرُوٌ تِلْعابَةٌ .[از پسر نابغه تعجب مىكنم كه ]مىگويد على خيلى با مردم خوش و بش مىكند، خيلى شوخى مىكند، مزّاح است.
با دشمن كه در ميدان جنگ به صورت يك مجاهد روبرو مىشود، باز چهرهاش باز و خندان است كه دربارهاش گفتهاند:
هُوَ الْبَكّاءُ فِى الِمحْرابِ لَيْلًا
| |
هُوَ الضَّحاك اذَا اشْتَدَّ الضَّرابُ
|
اوست كه در محراب عبادت، بسيار گريان و در ميدان نبرد، بسيار خندان است او چگونه موجودى است؟ او انسانِ قرآن است. قرآن چنين انسانى مىخواهد: انَّ ناشِئَةَ اللَّيْلِ هِىَ اشَدُّ وَطْأً وَ اقْوَمُ قيلًا. انَّ لَكَ فِى النَّهارِ سَبْحاً طَويلًا
شب را براى عبادت بگذار و روز را براى شناورى در زندگى و اجتماع. على عليه السلام گويى شب يك شخصيت و روز شخصيتى ديگر است.
حافظ چون مفسر است و پيچ و تابهاى قرآن را خوب درك مىكند، با زبان رمزى خود همين موضوع را كه شب وقت عبادت و روز موقع حركت و رفتن به دنبال زندگى است، در اشعارش آورده است :
روز در كسب هنر كوش كه مىخوردن روز
| |
دلِ چون آينه در زنگ ظلام اندازد
|
آن زمان وقت مىصبح فروغ است كه شب
| |
گرد خرگاه افق پرده شام اندازد
|
على عليه السلام روز و شبش اين گونه است.
تعبير جامع الاضداد بودن كه ما درباره انسان كامل مىگوييم، صفتى است كه از هزار سال پيش على عليه السلام با آن شناخته شده است. حتى خود سيد رضى در مقدمه نهج البلاغه مىگويد: مطلبى كه هميشه با دوستانم در ميان مىگذارم و اعجاب آنها را برمىانگيزم اين موضوع است كه جنبههاى گوناگون سخنان على عليه السلام [به گونهاى است ]كه انسان در هر قسمتى از سخنان او كه وارد مىشود، مىبيند به يك دنيايى رفته است: گاهى در دنياى عُبّاد است و گاهى در دنياى زهّاد، گاهى در دنياى فلاسفه است و گاهى در دنياى عرفا، گاهى در دنياى سربازان و افسران است و گاهى در دنياى حكام عادل، گاهى در دنياى قضات است و گاهى در دنياى مفتىها. على عليه السلام در همه دنياها وجود دارد و از هيچ دنيايى از دنياهاى بشريت غايب نيست.
صفى الدين حلّى- كه در قرن هشتم هجرى مىزيسته است- مىگويد:
جُمِعَتْ فى صِفاتِكَ الْاضْدادُ
| |
فَلِهذا عَزَّتْ لَكَ الْانْدادُ
|
اضداد در تو يك جا جمع شدهاند. بعد مىگويد:
زاهدٌ حاكمٌ حليمٌ شجاعٌ
| |
ناسكٌ فاتكٌ فَقيرٌ جَوادٌ
|
حليمى در نهايت درجه حلم و شجاعى در نهايت درجه شجاعت، خونريزى در نهايت درجه خونريزى- در جايى كه بايد خون كثيفى را ريخت- و عابد هستى در منتهى درجه عبادت، فقيرى و جواد! ندارى و بخشنده هستى، ندارى و آنچه به دستت مىآيد مىبخشى كه:
قرار در كف آزادگان نگيرد مال
| |
نه صبر در دل عاشق، نه آب در غربال
|
همينطور على را توصيف مىكند:
خُلْقٌ يُخْجِلُ النَّسيمَ مِنَ الْعَطَفِ
| |
وَ بَأْسٌ يَذوبُ مِنْهُ الْجَمادُ
|
اخلاق تو آنچنان لطيف و رقيق و آنچنان نازك است كه نسيم از لطافت اين اخلاق شرمسار است، و آنچنان شجاعت و تهاجم و روح مجاهدهاى دارى كه سنگها و جمادات و فلزات در برابر آن آب مىشوند. روح تو آن نسيم لطيف است يا اين قدرت و صلابت و قوّت؟ تو چگونه موجودى هستى؟!.
پس انسان كامل يعنى انسانى كه قهرمان همه ارزشهاى انسانى است، در همه ميدانهاى انسانيت قهرمان است.
ما چه درسى بايد بياموزيم؟ اين درس را بايد بياموزيم كه اشتباه نكنيم كه فقط يك ارزش را بگيريم و ارزشهاى ديگر را فراموش كنيم. ما نمىتوانيم در همه ارزشها قهرمان باشيم ولى در حدى كه مىتوانيم، همه ارزشها را با يكديگر داشته باشيم؛ اگر انسان كامل نيستيم، بالاخره يك انسان متعادل باشيم. آن وقت است كه ما به صورت يك مسلمان واقعى در همه ميدانها در مىآييم. پس اين، معنى انسان كامل و اين هم نمونهاى از آن كه ان شاء اللَّه در جلسه آينده بقيه مطلب را براى شما عرض مىكنم
آخرين روزهاى حيات على عليه السلام
آخرين ماه مبارك رمضانى كه بر على عليه السلام گذشت يك ماه رمضان ديگرى بود و صفاى ديگرى داشت. براى خاندان على اين ماه رمضان از همان روز اول توأم با دلهره و اضطراب بود، چون روش على در اين ماه با همه ماه رمضانهاى ديگر تفاوت داشت.
باز يكى از همان خصلتهاى قهرمانى او را- كه در نهج البلاغه هست- در مقدمه اين قسمت از عرايضم عرض مىكنم. على عليه السلام مىفرمايد: لَمّا انْزَلَ اللَّه سُبْحانَهُ قَوْلَهُ: الم. احَسِبَ النّاسُ انْ يُتْرَكوا انْ يَقولوا امَنّا وَ هُمْ لا يُفْتَنونَ عَلِمْتُ انَّ الْفِتْنَةَ لاتَنْزِلُ بِنا وَ رَسولُ اللَّهِ صلى الله عليه و آله بَيْنَ اظْهُرِنا وقتى اين آيه نازل شد، فهميدم كه بعد از پيغمبر فتنهها و آزمايشهاى بزرگى براى اين امت پيش مىآيد. فَقُلْتُ: يا رَسولَ اللَّه، ما هذِهِ الْفِتْنَةُ الَّتى اخْبَرَكَ اللَّهُ تَعالى بِها؟ در عين حال سؤال كردم: يا رسول اللَّه! مقصود از فتنهاى كه در اين آيه آمده است چيست؟ فرمود: يا عَلِىُّ انَّ امَّتى سَيُفْتَنونَ مِنْ بَعْدى بعد از من امت من مورد امتحان و آزمايش قرار مىگيرند. فَقُلْتُ: يا رَسُولَ اللَّهِ! اوَ لَيْسَ قَدْ قُلْتَ لى يَوْمَ احُدٍ حَيْثُ اسْتُشْهِدَ مَنِ اسْتُشْهِدَ مِنَ الْمُسْلِمينَ وَ حيزَتْ عَنِّى الشَّهادَةُ، فَشَقَّ ذلِكَ عَلَىَّ ....
وقتى على عليه السلام شنيد كه پيغمبر صلى الله عليه و آله مىميرد و بعد از پيغمبر امتحانها و آزمايشها پيش مىآيد، به ياد امرى در گذشته افتاد، فرمود: يا رسول اللَّه! آن روزى كه در احد شهيد شد آن كه شهيد شد (هفتاد نفر از مسلمين شهيد شدند كه در رأس آنها جناب حمزة بن عبدالمطّلب قرار داشت و على عليه السلام جزء قهرمانهاى احد بود) و به فيض شهادت نائل شدند آنها كه نائل شدند، وَ حيزَتْ عَنِّى الشَّهادةُ و شهادت از من دور شد و از اين فيض محروم ماندم و خيلى ناراحت شدم، به شما عرض كردم يا رسول اللَّه! چرا اين فيض از من گرفته شد ؟ فرموديد: ابْشِرْ فَانَّ الشَّهادَةَ مِنْ وَرائِكَ اگر در اينجا شهيد نشدى، عاقبت امر در راه خدا شهيد خواهى شد. سپس پيامبر فرمود: انَّ ذلِكَ لَكَذلِكَ، فَكَيْفَ صَبْرُكَ اذَنْ؟ [به تحقيق كه اينچنين است، پس ]صبر تو در شهادت چگونه خواهد بود؟ عرض كرد: لَيْسَ هذا مِنْ مَواطِنِ الصَّبْرِ وَ لكِنْ مِنْ مَواطِنِ الْبُشْرى وَ الشُّكْرِ
يا رسول اللَّه! نفرماييد كه چگونه صبر مىكنى، بفرماييد چگونه سپاسگزار هستى؛ آنجا كه جاى صبر نيست، جاى شكر است.
در اثر خبرهايى كه پيغمبر اكرم داده بود و علائمى كه خود على عليه السلام مىدانست و گاهى اظهار مىكرد، ناراحتى و اضطراب در ميان اهل بيت و اصحاب نزديكش پيدا شده بود. چيزهاى عجيبى مىگفت. در اين ماه رمضان در خانه فرزندانش افطار مىكرد . هرشب مهمان يكى از فرزندان بود؛ يك شب مهمان امام حسن و يك شب مهمان امام حسين و يك شب مهمان دخترش زينب كه زن عبداللَّه بن جعفر بود، و از هميشه كمتر غذا مىخورد. بچهها دلشان به حال اين پدر مىسوخت و واقعاً رقّت مىكردند. گاهى مىپرسيدند: پدرجان! چرا اينقدر كم غذا مىخورى؟
مىفرمود: مىخواهم در حالى خداى خود را ملاقات كنم كه شكمم گرسنه باشد.
مىفهميدند كه على در يك حالت انتظارى است. گاهى به آسمان نگاه مىكرد و مىگفت: حبيبم پيغمبر كه به من خبر داده است راست گفته است، سخن او دروغ نيست، نزديك است، نزديك است. روز سيزدهم ماه رمضان موضوعى را گفت كه از همه وقت بيشتر ناراحتى ايجاد كرد. ظاهراً روز جمعهاى بود كه خطبه مىخواند.
[در اثناى خطبه فرمود: ]4فرزندم حسين! از اين ماه چند روز باقى مانده است؟ [پاسخ داد ]پدرجان! هفده روز. فرمود: آرى، نزديك است كه اين محاسن به خون اين سر رنگين شود، زمان رنگين شدن اين محاسن نزديك است. شب نوزدهم فرا رسيد. بچهها پاسى از شب را خدمت على بودند. امام حسن به خانه خودشان رفتند. على عليه السلام هم در مصلّاى خود بود . هنوز صبح طلوع نكرده بود كه امام حسن- به خاطر ناراحتى و يا اينكه هرشب اينطور بوده است- بار ديگر به مصلّاى پدر رفت. اميرالمؤمنين براى امام حسن و امام حسين كه از اولاد زهرا بودند احترام خاصى قائل بود و احترام پيغمبر و زهرا را در احترام به اينها [مىدانست. ]به فرزندش فرمود:
مَلَكَتْنى عَيْنى وَ ا نَا جالِسٌ فَسَنَحَ لى رَسولُ اللَّهِ صلى الله عليه و آله فَقُلْتُ: يا رَسولَ اللَّهِ ماذا لَقيتُ مِنْ امَّتِكَ مِنَ الْاوَدِ وَ اللَّدَدِ! فَقالَ: ادْعُ عَلَيْهِمْ. فَقُلْتُ: ابْدَلَنِى اللَّهُ بِهِمْ خَيراً مِنْهُمْ وَ ابْدَلَهُمْ بىشَرّاً لَهُمْ مِنّى .
پسرجان! يكدفعه در عالم رؤيا پيغمبر در برابرم ظاهر و مجسم شد. تا پيغمبر را ديدم، عرض كردم: يا رسول اللَّه! من از دست اين امت تو چه خون دلى خوردم! واقعاً ناهماهنگى مردم با على و آماده نبودن آنها براى راهى كه على پيش پاى آنها گذاشته بود عجيب است. چه خون دلهايى كه خورد! آن اصحاب عايشه و آن نقض بيعتشان، و آن معاويه و آن نيرنگها و جنايتها! معاويه يكى از دُهات عالم است، يعنى يكى از آن زيركهاى دنياست؛ مىفهميد چه چيزهايى دل على را آتش مىزند، مخصوصاً همان كارها را مىكرد. در آخر كار هم، اين خوارج و خشكه مقدسها بودند كه از روى كمال عقيده و ايمان و خلوص، على عليه السلام را تكفير و تفسيق مىكردند. نمىدانيد اينها با على چه كردند! واقعاً انسان وقتى مصائب اميرالمؤمنين را مىبيند، حيرت مىكند. يك كوه هم طاقت ندارد اين مقدار مصيبت را [تحمل كند. ]درد دل خود را با كه بگويد؟ حال كه پيغمبر را در عالم رؤيا مىبيند، مىگويد: يا رَسولَ اللَّهِ ماذا لَقيتُ مِنْ امَّتِكَ مِنَ الْاوَدِ وَ اللَّدَدِ! چقدر اين امت تو خون به دل من كردند! چه كنم با اينها؟ بعد به امام حسن فرمود: پسرجان! جدت به من دستورى داد، گفت: على به اينها نفرين كن. من هم در عالم رؤيا نفرين كردم؛ نفرينم اين بود:
ابْدَلَنِى اللَّهُ بِهِمْ خَيراً مِنْهُمْ وَ ابْدَلَهُمْ بىشَرّاً لَهُمْ مِنّى خدا هرچه زودتر مرگ مرا برساند و بر اينها همان كسى را مسلط كند كه شايسته او هستند.
معلوم است كه با اين جمله چقدر دلهره و اضطراب رخ مىدهد. على عليه السلام بيرون مىآيد. مرغابيها صدا مىكنند. مىگويد: دَعوهُنَّ فَانَّهُنَّ صَوائِحُ تَتْبَعُها نَوائِحُ
الآن صداى صيحه مرغ است، ولى طولى نمىكشد كه صداى نوحهگرى انسانها در همين جا بلند مىشود. فرزندان آمدند جلو اميرالمؤمنين را گرفتند، گفتند: پدرجان! نمىگذاريم به مسجد بروى، حتماً بايد يك نفر ديگر را به نيابت بفرستى. اول فرمود:
خواهرزادهام جُعدة بن هُبيره را بگوييد برود با مردم نماز جماعت بخواند. بعد فوراً خودش نقض كرد، فرمود: نه، خودم مىروم. گفتند: اجازه بدهيد كسى شما را همراهى كند. فرمود: خير، نمىخواهم كسى مرا همراهى كند.
براى او شب باصفايى بود. خدا مىداند او چه هيجانى دارد! البته خودش مىگويد من خيلى كوشش كردم كه راز مطلب را كشف كنم، ولى اجمالًا مىداند كه حوادث بزرگى [در انتظار اوست. ]از نهج البلاغه چنين استفاده مىشود: كَمْ اطْرَدْتُ الْايّامَ ابْحَثُها عَنْ مَكْنونِ هذَا الْامْرِ فَابَى اللَّهُ الّا اخْفائَهُ
خيلى كوشش كردم كه سرّ و باطن اين كار را به دست آورم، ولى خدا ابا كرد جز اينكه آن را اخفا كند.
خودش اذان صبح را مىگفت. نزديك طلوع صبح بود كه بالاى مأذن رفت و نداىاللَّه اكبررا بلند كرد. اذان را كه گفت، با سپيده دم خداحافظى كرد. گفت: اى صبح! اى سپيده دم! اى فجر! از روزى كه على چشم به اين دنيا گشوده، آيا روزى بوده است كه تو بدمى و چشم على در خواب باشد؟ يعنى ديگر بعد از اين، چشم على براى هميشه خواب خواهد رفت. وقتى از مأذن پايين مىآيد، مىگويد:
خَلَّوْا سَبيلَ الْمُؤمِنِ الْمُجاهِدِ
| |
فِى اللَّه ذِى الْكُتُبِ وَ ذِى الْمَشاهِدِ
|
فِى اللَّه لايَعْبُدُ غَيْرَ الْواحِدِ
| |
وَ يوقِظُ النّاسَ الَى الْمَساجِدِ
|
راه اين مؤمن مجاهد را باز كنيد (خودش را به عنوان يك مؤمن مجاهد توصيف مىكند).
اهل بيتش اجازه ندارند از جاى خود حركت كنند. على گفته بود كه پشت سر اين صيحهها نوحههايى هست. على القاعده زينب، ام كلثوم و بقيه اهل بيت، همه بيدار ولى نگران و ناراحت كه امشب چه پيش خواهد آمد؟ يك وقت فريادى همه را متوجه خود كرد و صدايى در همه جا پيچيد: تَهَدَّمَتْ وَ اللَّهِ ارْكانُ الْهُدى وَ انْطَمَسَتْ اعْلامُ التُّقى وَ انْفَصَمَتِ الْعُرْوَةُ الْوُثْقى، قُتِلَ ابْنُ عَمِّ الْمُصْطَفى، قُتِلَ الْوَصِىُّ الْمُجْتَبى، قُتِلَ عَلِىٌّ الْمُرْتَضى، قَتَلَهُ اشْقَى الْاشْقِياءِ.
و لا حول و لا قوّة الّا باللَّه العلى العظيم