انسان کامل

استاد شهید مرتضی مطهری رحمه الله علیه

- ۲ -


2 - لزوم هماهنگى در رشد ارزشهاى انسانى‏

وَ اذِ ابْتَلى‏ ابْراهيمَ رَبُّهُ بِكَلِماتٍ فَاتَمَّهُنَّ قالَ انّى جاعِلُكَ لِلنّاسِ اماماً قالَ وَ مِنْ ذُرِّيَّتى قالَ لايَنالُ عَهْدِى الظّالِمينَ..

كامل در هر موجودى با موجود ديگر متفاوت است، مثلًا انسان كامل غير از فرشته كامل است. اگر فرشته‏اى در فرشته بودن خودش به حد اعلى‏ و به آخرين حد كمال ممكن برسد، غير از اين است كه انسان در عالم انسان بودن خودش به حد اعلاى از كمال برسد

علت تفاوت كمال در انسان با ساير موجودات

همان كسانى كه ما را از وجود فرشتگان آگاه كرده‏اند گفته‏اند كه فرشتگان موجوداتى هستند كه از عقل محض آفريده شده‏اند، از انديشه و فكر محض آفريده شده‏اند؛ يعنى در آنها هيچ جنبه خاكى، مادى، شهوانى، غضبى و مانند اينها وجود ندارد؛ همچنان كه حيوانات، صرفاً خاكى هستند و از آنچه قرآن آن را روح خدايى معرفى مى‏كند بى‏بهره‏اند و اين انسان است كه موجودى است مركّب از آنچه در فرشتگان وجود دارد و آنچه در خاكيان موجود است؛ هم ملكوتى است و هم مُلكى، هم عِلْوى است و هم سِفْلى. اين تعبير در متن حديثى است كه در اصول كافى آمده است و اهل تسنن هم اين حديث را- ظاهراً با عبارت نزديك به آن- نقل كرده‏اند. مولوى در مثنوى اين حديث را به صورت شعر آورده است:

در حديث آمد كه خلّاق مجيد خلق عالم را سه گونه آفريد

بعد مى‏گويد يك گروه از نور مطلق آفريده شده‏اند و يك گروه ديگر- كه مقصود حيوانات است- از خشم و شهوت آفريده شده‏اند و خدا انسان را مركّب آفريد. پس انسان كامل همچنان كه با يك حيوان كامل- مثلًا با يك اسبِ در حد اعلى‏ و ايده آل و به حد كمال رسيده- متفاوت است، با يك فرشته كامل نيز متفاوت است.

تفاوت انسان به دليل همان تركيب ذاتش است كه در قرآن آمده است: انّا خَلَقْنَا الْانْسانَ مِنْ نُطْفَةٍ امْشاجٍ نَبْتَليهِ ما انسان را از نطفه‏اى آفريديم كه در آن مخلوطهاى زيادى وجود دارد. مقصود اين است كه استعدادهاى زيادى به تعبير امروز در ژنهاى او هست. [بعد مى‏فرمايد: ]انسان به مرحله‏اى رسيده است كه ما او را مورد آزمايش قرار مى‏دهيم (اين خيلى حرف است) يعنى به حدى از كمال رسيده كه او را آزاد و مختار آفريديم و لايق و شايسته تكليف و آزمايش و امتحان و نمره دادن قرار داديم. انّا خَلَقْنَا الْانْسانَ مِنْ نُطْفَةٍ امْشاجٍ انسان را از نطفه‏اى كه مجموعى از مشْجها يعنى استعدادهاى گوناگون و تركيبات گوناگون است، خلق كرديم و به همين دليل او را در معرض امتحان و آزمايش و پاداش و كيفر و نمره دادن قرار داديم. ولى موجودهاى ديگر چنين شايستگى را ندارند. فَجَعَلْناهُ سَميعاً بَصيراً، انّا هَدَيْناهُ السَّبيلَ امّا شاكِراً وَ امّا كَفوراً . از اين بهتر و زيباتر، آزادى و اختيار انسان و ريشه و مبناى آن را نمى‏شود بيان كرد: او را مورد آزمايش قرار داديم، راه را به او نمايانديم، آنوقت اين خود اوست كه بايد راه خويشتن را انتخاب كند. بنابراين، از اين بيان قرآن معلوم مى‏شود كه كامل انسان به دليل همين امشاج بودن، با كامل فرشته فرق مى‏كند

لزوم هماهنگى در رشد ارزشها

كمال انسان در تعادل و توازن اوست؛ يعنى انسان با داشتن اين همه استعدادهاى گوناگون آن وقت انسان كامل است كه فقط به سوى يك استعداد گرايش پيدا نكند و استعدادهاى ديگرش را مهمل و معطل نگذارد و همه را در يك وضع متعادل و متوازن، همراه هم رشد دهد كه علما مى‏گويند اساساً حقيقت عدل به توازن و هماهنگى برمى‏گردد.

مقصود از هماهنگى در اينجا اين است كه در عين اينكه همه استعدادهاى انسان رشد مى‏كند، رشدش رشد هماهنگ باشد. مثال ساده‏اى برايتان عرض مى‏كنم: يك كودك كه رشد مى‏كند، دست، پا، سر، گوش، بينى، زبان، دهان، دندان، احشاء و امعاء و ساير چيزها را داراست. كودك سالم كودكى است كه همه اعضايش به‏طور هماهنگ رشد مى‏كنند. حال اگر فرض كنيم كه يك انسان فقط بينى‏اش رشد كند و ساير قسمتهاى بدنش رشد نكند- مثل كاريكاتورهايى كه مى‏كشند- يا فقط چشمهايش رشد كند يا فقط سرش رشد كند و تنش رشد نكند و برعكس، و يا دستش رشد كند و پايش رشد نكند و يا پايش رشد كند و دستش رشد نكند، چنين انسانى رشد كرده است ولى رشد ناهماهنگ.

انسان كامل آن انسانى است كه همه ارزشهاى انسانى در او رشد كنند و هيچ كدام بى رشد نمانند و همه هماهنگ با يكديگر رشد كنند و رشد هركدام از اين ارزشها به حد اعلى‏ برسد. اين انسان مى‏شود انسان كامل، انسانى كه قرآن از او تعبير به امام مى‏كند:

وَ اذِ ابْتَلى‏ ابْراهيمَ رَبُّهُ بِكَلِماتٍ فَاتَمَّهُنَّ قالَ انّى جاعِلُكَ لِلنّاسِ اماماً .

ابراهيم بعد از آنكه از امتحانهاى گوناگون و بزرگ الهى بيرون آمد و همه را به انتها رسانيد و در همه آن امتحانها نمره عالى و 20 گرفت، [به مقام امامت رسيد. ]يكى از امتحانهاى بزرگ ابراهيم عليه السلام آماده شدن او براى بريدن سر فرزند خودش با دست خود در راه خدا بود. او تا اين حد تسليم بود كه وقتى فهميد خداست كه به او امر مى‏كند، بدون چون و چرا حاضر شد. فَلَمَّا اسْلَما وَ تَلَّهُ لِلْجَبينِ ابراهيم آماده كامل براى سربريدن و اسماعيل هم آماده كامل براى ذبح شدن بود، وَ نادَيْناهُ انْ يا ابْراهيمُ. قَدْ صَدَّقْتَ الرُّؤْيا

[به او ندا داديم كه ]آنچه ما مى‏خواستيم تا همين جا بود؛ ما واقعاً از تو نمى‏خواستيم سر فرزندت را ببُرى، مى‏خواستيم ببينيم كه مقام تسليم تو در مقابل امر ما و رضاى ما تا چه حد ظهور و بروز مى‏كند.

بعد از آنكه ابراهيم از عهده همه امتحانها، از به آتش افتادن تا فرزند را به قربانگاه بردن برمى‏آيد و به تنهايى با يك قوم و يك ملت مبارزه مى‏كند، آنگاه به او [خطاب مى‏شود: ]انّى جاعِلُكَ لِلنّاسِ اماماً تو اكنون به حدى رسيده‏اى كه مى‏توانى الگو باشى، امام و پيشوا باشى، مدل ديگران باشى و به تعبير ديگر تو انسان كاملى؛ انسانهاى ديگر براى كامل شدن بايد خود را با تو تطبيق دهند.

على عليه السلام انسان كامل است، براى اينكه همه ارزشهاى انسانى، در حد اعلى‏ و به‏طور هماهنگ در او رشد كرده است؛ يعنى هر سه شرط را داراست.

مسئله هماهنگى را بايد يك مقدار توضيح دهم. جزر و مد دريا را ديده‏ايد و يا حداقل شنيده‏ايد. دريا دائماً در حال جزر و مد است ، گاهى از اين طرف و گاهى از آن طرف كشيده مى‏شود و دائماً خروشان است. روح انسان و به تبع آن، جامعه انسانى اين حالت جزر و مدى را كه در دريا هست داراست. روح انسان دائماً در حال جزر و مد است، از اين طرف و آن طرف كشيده مى‏شود. جامعه‏ها نيز گاهى به اين طرف و آن طرف كشيده مى‏شوند. البته منشأ كشيده شدن جامعه‏ها ممكن است افراد يا جريانهاى ديگرى باشند ولى اين قضيه هست.

حتى ارزشهاى انسانى انسان هم همين‏طور است ؛ يعنى شما افرادى را مى‏بينيد كه واقعاً گرايششان گرايش انسانى است، اما گاهى در جهت يك گرايش از گرايشهاى انسانى مَد پيدا مى‏كنند و كشيده مى‏شوند به طورى كه همه ارزشهاى ديگر فراموش مى‏شود. اينها مثل همان آدمى مى‏شوند كه فقط گوش يا بينى يا دستش رشد كرده است.

اين يك نكته‏اى است كه غالباً جامعه‏ها از راه گرايش صددرصد به باطل، به گمراهى كشيده نمى‏شوند، بلكه از افراط در يك حق به فساد كشيده مى‏شوند.

بسيارى از انسانها نيز از اين راه به فساد كشيده مى‏شوند

نمونه‏هاى افراط در رشد يك ارزش خاص‏

1. عبادت‏

يكى از ارزشهاى انسانى كه اسلام آن را صدرصد تأييد مى‏كند، عبادت است.

عبادت به همان معنى خاصش مورد نظر است ؛ يعنى همان خلوت با خدا، نماز، دعا، مناجات، تهجّد، نماز شب و مانند آن كه جزء متون اسلام است و از اسلام حذف شدنى نيست.

عبادت يك ارزش واقعى است ولى اگر مراقبت نشود، جامعه به حد افراط به سوى اين ارزش كشيده مى‏شود؛ يعنى اساساً اسلام فقط مى‏شود عبادت كردن، فقط مى‏شود مسجد رفتن، نماز مستحب خواندن، دعا خواندن، تعقيب خواندن، غسلهاى مستحب بجا آوردن، تلاوت قرآن. اگر جامعه در اين مسير به حد افراط برود، همه ارزشهاى ديگر آن محو مى‏شود، چنانكه مى‏بينيم در تاريخ اسلام چنين مدّى در جامعه اسلامى پيدا شده و حتى در افراد چنين مدّى را مى‏بينيم. افراد صددرصد بى‏غرض كه هيچ نمى‏شود آنها را متهم كرد، به اين وادى افتاده‏اند و وقتى به اين جاده كشيده شدند ديگر نمى‏توانند تعادل را حفظ كنند. چنين شخصى نمى‏تواند [بفهمد ]كه خدا او را انسان آفريده و فرشته نيافريده است. اگر فرشته بود، بايد از اين راه مى‏رفت. انسان بايد ارزشهاى مختلف را به‏طور هماهنگ در خود رشد دهد.

به پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله خبر دادند كه عده‏اى از اصحاب غرق در عبادت شده‏اند. ناراحت و عصبانى به مسجد تشريف آورد و فرياد كشيد: ما بالُ اقْوامٍ؟ چه مى‏شود گروههايى را؟ چه‏شان است؟ (تعبير مؤدبانه‏اى است، كأنه مى‏گوييم چه مرضى دارند؟) شنيده‏ام چنين افرادى در امت من پيدا شده‏اند. من كه پيغمبر شما هستم اين‏طور نيستم؛ هيچ وقت همه شب تا صبح را عبادت نمى‏كنم، قسمتى از آن را استراحت مى‏كنم، مى‏خوابم. من به خاندان و همسران خود رسيدگى مى‏كنم، هر روز روزه نمى‏گيرم، بعضى روزها روزه مى‏گيرم، روزهاى ديگر را حتماً افطار مى‏كنم. كسانى كه اين كارها را پيش گرفته‏اند، از سنت من خارج‏اند. پيغمبر وقتى احساس مى‏كند يك ارزش از ارزشهاى اسلامى ساير ارزشها را در خود محو مى‏كند، يعنى جامعه اسلامى به يك طرف مد پيدا كرده است، شديداً با آن مبارزه مى‏كند.

عمرو بن عاص دو پسر دارد: يكى به نام محمّد كه تيپ پدرش است، يعنى اهل دنيا و مادى و دنياپرست است، و ديگرى به نام عبداللَّه كه نسبتاً پسر نجيب ترى است. هميشه در مشورتهايى كه پدر با دو پسرش مى‏كرد، عبداللَّه پدر را دعوت به جانب على عليه السلام مى‏كرد و آن پسر ديگر به پدر مى‏گفت: خيرى از على نمى‏بينى، برو طرف معاويه. يك وقت پيغمبر به عبداللَّه رسيد و فرمود: چنين به من خبر داده‏اند كه شبها تا صبح عبادت مى‏كنى و روزها روزه مى‏گيرى. گفت: بله يا رسول اللَّه. فرمود:

ولى من چنين نيستم و قبول هم ندارم و اين كار درست نيست؛ اين كار را ترك كن.

گاهى جامعه به سوى زهد كشيده مى‏شود. زهد خودش حقيقتى است، قابل انكار نيست، يك ارزش است و داراى آثار و فوايد. محال و ممتنع است كه جامعه‏اى روى سعادت ببيند يا لااقل آن را بتوانيم جامعه اسلامى بشماريم در حالى كه در آن جامعه اين عنصر و اين ارزش وجود نداشته باشد. اما مى‏بينيد گاهى همين ارزش، جامعه را به سوى خود مى‏كشد؛ ديگر همه چيز مى‏شود زهد، و غير از زهد چيز ديگرى نيست.

2. خدمت به خلق‏

. يكى از ارزشهاى قاطع و مسلّم انسان كه اسلام آن را صددرصد تأييد مى‏كند و واقعاً ارزشى انسانى است، خدمتگزارِ خلق خدا بودن است. در اين زمينه پيغمبر اكرم زياد تأكيد فرموده است. قرآن كريم در زمينه تعاون و كمك دادن و خدمت كردن به يكديگر مى‏فرمايد:

لَيْسَ الْبِرَّ انْ تُوَلّوا وُجوهَكُمْ قِبَلَ الْمَشْرِقِ وَ الْمَغْرِبِ وَ لكِنَّ الْبِرَّ مَنْ امَنَ بِاللَّهِ وَ الْيَوْمِ الْاخِرِ وَ الْمَلائِكَةِ وَ الْكِتابِ وَ النَّبِيِّينَ و اتَى الْمالَ عَلى‏ حُبِّهِ ذَوِى الْقُرْبى‏ وَ الْيَتامى‏ وَ الْمَساكينَ وَ ابْنَ السَّبيلِ وَ السّائِلينَ وَ فِى الرِّقابِ .

اما انسانى مثل سعدى مى‏گويد : (عبادت به جز خدمت خلق نيست ؛ همين يكى است و بس. [عده‏اى با گفتن اين سخن ]مى‏خواهند ارزش عبادت را نفى كنند، ارزش زهد را نفى كنند، ارزش علم را نفى كنند، ارزش جهاد را نفى كنند، اين همه ارزشهاى عالى و بزرگى را كه در اسلام براى انسان وجود دارد يكدفعه نفى كنند. مى‏گويند: مى‏دانيد انسانيت يعنى چه؟ يعنى خدمت به خلق خدا. مخصوصاً بعضى از اين روشنفكرهاى امروز خيال مى‏كنند به يك منطق خيلى عالى دست يافته‏اند و اسم آن منطق خيلى عالى را انسانيت و انسان گرايى مى‏گذارند.

انسان گرايى يعنى چه؟ [مى‏گويند: ]يعنى خدمت كردن به خلق؛ ما به خلق خدا خدمت مى‏كنيم. [مى‏گوييم: ]بايد هم به خلق خدا خدمت كرد، اما خود خلق خدا چه مى‏خواهد باشد؟ فرض كنيم شكم خلق خدا را سير كرديم و تنشان را پوشانديم؛ تازه ما به يك حيوان خدمت كرده‏ايم. اگر ما براى آنها ارزش بالاترى قائل نباشيم و اصلًا همه ارزشها منحصر به خدمت به خلق خدا باشد و نه در خود ما ارزش ديگرى وجود داشته باشد و نه در ديگران، تازه خلق خدا مى‏شوند مجموعه‏اى از گوسفندها، مجموعه‏اى از اسبها. شكم يك عده حيوان را سير كرده‏ايم، تن يك عده حيوان را پوشانده‏ايم. البته اگر انسان شكم حيوانها را هم سير كند به هرحال كارى كرده است، ولى آيا حد اعلاى انسان اين است كه در حيوانيت باقى بماند و حد اعلاى خدمت من اين است كه به حيوانهايى مثل خودم خدمت كنم و حيوانهايى مثل خودم هم حد اعلاى خدمتشان اين است كه به حيوانى مثل خودشان- كه من باشم- خدمت كنند؟! نه، خدمت به انسان [ارزش والايى است ]ولى انسان به شرط انسانيت. هميشه اين حرف را گفته‏ايم: لومومبا انسان است، موسى چومبه هم انسان است. اگر بنا باشد فقط مسئله خدمت به خلق مطرح باشد، موسى چومبه يك خلق است و لومومبا هم يك خلق ديگر، پس چرا ميان اينها تفاوت قائل مى‏شويد؟ چه فرقى است ميان ابوذر و معاويه؟.

پس اينكه انسانيت يعنى خدمت به خلق و هيچ ارزش ديگرى مطرح نيست، باز يك نوع افراط ديگرى است.

3. آزادى‏

. آزادى يكى از بزرگترين و عاليترين ارزشهاى انسانى است و به تعبير ديگر جزء معنويات انسان است . آزادى براى انسان ارزشى مافوق ارزشهاى مادى است.

انسانهايى كه بويى از انسانيت برده‏اند، حاضرند با شكم گرسنه و تن برهنه و در سخت ترين شرايط زندگى كنند ولى در اسارت يك انسان ديگر نباشند، محكوم انسان ديگر نباشند، آزاد زندگى كنند.

مى‏دانيد كه مع الاسف بوعلى سينا مدتى وزير بود. داستان عجيبى از اين دوران زندگى او در كتاب نامه دانشوران آمده است:

روزى با كوكبه وزارت از راهى مى‏گذشت. كنّاسى را ديد كه خود بدان شغل كثيف مشغول و زبانش بدين شعر لطيف مترنّم است:

گرامى داشتم‏اى نفس از آنت كه آسان بگذرد بر دل جهانت

شيخ را از شنيدن آن شعر تبسم آمد. با شكرخنده از روى تعريض آواز داد كه: الحق حد تعظيم و تكريم همان است كه تو درباره نفس شريف مرعى داشته‏اى؛ قدر جاهش اين است كه در قعر چاه به ذلت كنّاسى دچارش كرده و عزّ و شأنش اين است كه بدين خفت و خوارى گرفتارش ساخته‏اى.

عمر نفيس را در اين امر خسيس تباه مى‏كنى و اين كار زشت را افتخار نفس مى‏شمارى. مرد كنّاس دست از كار، كوتاه و زبان بر وى دراز كرده، گفت: در عالم همت، نان از شغل خسيس خوردن به كه بار منت رئيس بردن. بوعلى غرق عرق شد و با شتاب تمام گذشت بوعلى ديد منطقى است كه جواب ندارد، واقعيتى است. در منطق حيوانى و خاكى معنى ندارد كه انسان، مرغ و پلو و اسب و كنيز و غلام و برو بيا را رها كند و بيايد كنّاسى كند و بعد، از آزادى و آزادگى سخن براند. آزادى و آزادگى چيست؟

مگر يك چيز محسوس و ملموس است؟ نه، محسوس و ملموس نيست. ولى براى وجدان عالى بشر، آزادى آنقدر ارزش دارد كه كنّاسى را بر اسارت ترجيح مى‏دهد.

آزادى واقعاً يك ارزش بزرگ است. گاهى انسان مى‏بيند در بعضى از جوامع، اين ارزش بكلى فراموش شده. ولى يك وقت هم مى‏بيند اين حس در بشر بيدار مى‏شود. بعضى افراد مى‏گويند بشريت و بشر يعنى آزادى، و غير از آزادى ارزش ديگرى وجود ندارد؛ يعنى مى‏خواهند تمام ارزشها را در اين يك ارزش كه نامش آزادى است محو كنند. [آزادى، تنها ارزش نيست. ]ارزش ديگر عدالت است، ارزش ديگر حكمت است، ارزش ديگر عرفان است و چيزهاى ديگر.

4. عشق‏

. گاهى عشق- مثل آنچه كه در عرفان و تصوف و در غزليات عرفانى ما هست- تنها ارزش انسانى مى‏شود: جلوه‏اى كرد رخش ديد ملك عشق نداشت و يا:

فرشته عشق نداند كه چيست، قصه مخوان بخواه جام و گلابى به خاك آدم ريز

ديگر، تمام ارزشهاى ديگر حتى عقل [ناديده گرفته مى‏شوند. ]عرفا كه گرايششان به ارزش عشق است، اصلًا گرايش ضد عقل دارند و رسماً با عقل مبارزه مى‏كنند. حافظ مى‏گويد:

صوفى از پرتو مى‏راز نهانى دانست گوهر هركس از اين لعل توانى دانست
شرح مجموعه گل مرغ سحر داند و بس كه نه هركو ورقى خواند معانى دانست

مى‏خواهد بگويد فقط و فقط عارف با مركب عشق، به عرفان حق مى‏رسد. در چند بيت بعد مى‏گويد:

اى كه از دفتر عقل آيت عشق آموزى ترسم اين نكته به تحقيق نتانى دانست

مخاطبش در اين بيت، بوعلى سيناست كه در آخر اشارات [سخن از عشق گفته است. ]پس، از نظر اينها اساساً انسان و انسانيت عبارت از عشق مى‏شود و عقل به دليل اينكه عقال و پاى بند است، بكلى محكوم مى‏شود.

يك وقت هم مى‏بينيد تنها ارزش، مى‏شود ارزش عقل و فكر. انسان مى‏گويد اين حرفها چيست، اينها همه خيالات است. بوعلى سينا گاهى در بين صحبتهايش مى‏گويد: اين حرفها اشبه به خيالات صوفيه است، بايد با مركب عقل جلو رفت.

اينها ارزشهاى گوناگونى است كه در بشر وجود دارد: عقل، عشق، محبت، عدالت، خدمت، عبادت، آزادى و انواع ديگر ارزشها. حال كدام انسان، انسان كامل است؟ او كه فقط عابد محض است؟ او كه فقط آزاده محض است؟ او كه فقط عاشق محض است؟ او كه فقط عاقل محض است؟ نه، هيچ كدام انسان كامل نيست. انسان كامل آن انسانى است كه همه اين ارزشها در حد اعلى‏ و هماهنگ با يكديگر در او رشد كرده باشد. على عليه السلام چنين انسانى است‏

جامعيت نهج البلاغه‏

نهج البلاغه- كه من نمى‏توانم بگويم كتاب على است - چگونه كتابى است؟ در نهج البلاغه عناصر گوناگون را مى‏بينيد. وقتى انسان نهج البلاغه را مطالعه مى‏كند، گاهى خيال مى‏كند بوعلى سيناست كه دارد حرف مى‏زند؛ يك جاى ديگر را كه مطالعه مى‏كند، خيال مى‏كند ملّاى رومى يا محيى الدين عربى است كه دارد حرف مى‏زند؛ جاى ديگرش را كه مطالعه مى‏كند، مى‏بيند يك مرد حماسى مثل فردوسى است كه دارد حرف مى‏زند، يا فلان مرد آزاديخواه كه جز آزادى چيزى سرش نمى‏شود دارد حرف مى‏زند؛ يك جاى ديگر را كه مطالعه مى‏كند، خيال مى‏كند يك عابد گوشه نشين و يك زاهد گوشه گير و يا يك راهب دارد حرف مى‏زند. همه ارزشهاى انسانى را [در آن مى‏بينيم ]چون سخن، نماينده روح گوينده است.

ببينيد على چقدر بزرگ است و ما چقدر كوچك! تا حدود پنجاه سال پيش كه گرايش جامعه ما در مسائل دينى و مذهبى فقط روى ارزش زهد و عبادت بود، وقتى واعظى بالاى منبر مى‏رفت كدام قسمت از نهج البلاغه را مى‏خواند؟ حدود ده تا بيست خطبه بود كه معمول بود خوانده شود. كدام خطبه‏ها؟ خطبه‏هاى زهدى و موعظه‏اى نهج البلاغه [مانند خطبه‏اى كه اين‏طور شروع مى‏شود: ]ا يُّهَا النّاسُ انَّمَا الدُّنْيا دارُ مَجازٍ وَ الْاخِرَةُ دارُ قَرارٍ، فَخُذوا مِنْ مَمَرِّكُمْ لِمَقَرِّكُمْ . باقى خطبه‏هاى نهج البلاغه مطرح نبود، چون اصلًا جامعه نمى‏توانست آنها را جذب كند. جامعه به سوى يك سلسله ارزشها گرايش پيدا كرده بود و همان قسمت نهج البلاغه كه در جهت آن گرايشها و ارزشها بود، معمول بود. صد سال مى‏گذشت و شايد يك نفر پيدا نمى‏شد كه فرمان اميرالمؤمنين به مالك اشتر را كه خزانه‏اى از دستورهاى اجتماعى و سياسى است بخواند، چون اصلًا روح جامعه اين نشاط و اين موج را نداشت. مثلًا آنجا كه على عليه السلام مى‏گويد:

فَانّى سَمِعْتُ رَسولَ اللَّه صلى الله عليه و آله يَقولُ فى غَيْرِ مَوْطِنٍ: لَنْ تُقَدَّسَ امَّةٌ لايُؤْخَذُ لِلضَّعيفِ فيها حَقُّهُ مِنَ الْقَوىِّ غَيْرَ مُتَتَعْتِعٍ .

مى‏فرمايد از پيغمبر مكرر شنيدم كه مى‏فرمود: هيچ امتى به مقام قداست و طهارت و مبرّا و خالى بودن از عيب نمى‏رسد مگر اينكه قبلًا به اين مرحله رسيده باشد كه ضعيف در مقابل قوى بايستد و حق خود را مطالبه كند بدون اينكه لكنت زبان پيدا كند. جامعه پنجاه سال پيش نمى‏توانست ارزش اين حرف را درك كند چون جامعه يك ارزشى بود، فقط به سوى يك ارزش يا دو ارزش گرايش پيدا كرده بود ، ولى در كلام على عليه السلام همه ارزشهاى انسانى هست و اين ارزشها در تاريخ زندگى و شخصيت او موجود است‏

اوصاف على عليه السلام‏

ما اگر على را الگو و امام خود بدانيم، يك انسان كامل و يك انسان متعادل و يك انسانى را كه همه ارزشهاى انسانى به‏طور هماهنگ در او رشد كرده است [پيشواى خود قرار داده‏ايم. ].

وقتى شب مى‏شود و خلوت شب فرا مى‏رسد، هيچ عارفى به پاى او نمى‏رسد.

آن روح عبادت كه جذب شدن و كشيده شدن به سوى حق و پرواز به سوى خداست، با شدت در او رخ مى‏دهد، مثل آن حالتى كه انسان در مطلبى داغ مى‏شود؛ مثلًا وقتى در حالت جنگ و دعوا و ستيز است، چاقو قسمتى از بدنش را مى‏بُرد و يك تكه گوشت از بدنش به طرفى انداخته مى‏شود ولى آنچنان توجهش متمركز مبارزه است كه احساس نمى‏كند يك قطعه گوشت از بدنش جدا شده است. على در حال عبادت چنان گرم مى‏شود و آن عشق الهى چنان در وجودش شعله مى‏كشد كه اصلًا گويى در اين عالم نيست. خودش گروهى را اين‏طور توصيف مى‏كند:

هَجَمَ بِهِمُ الْعِلْمُ عَلى‏ حَقيقَةِ الْبَصيرَةِ وَ باشَروا روحَ الْيَقينِ وَ اسْتَلانوا مَا اسْتَوْعَرَهُ الْمُتْرَفونَ وَ انِسوا بِمَا اسْتَوْحَشَ مِنْهُ الْجاهِلونَ وَ صَحِبُوا الدُّنْيا بِابْدانٍ ارْواحُها مُعَلَّقَةٌ بِالْمَحَلِّ الْاعْلى‏ .

با مردم‏اند و با مردم نيستند؛ در حالى كه با مردم‏اند، روحشان به عاليترين [محل ]وابسته است. در حال عبادت تير را از بدنش بيرون مى‏آورند ولى او آنچنان مجذوب حق و عبادت است كه متوجه نمى‏شود، حس نمى‏كند. آنچنان در محراب عبادت مى‏گريد و به خود مى‏پيچد كه نظيرش را كسى نديده است.

روز كه مى‏شود، گويى اصلًا اين آدم آن آدم نيست. با اصحابش كه مى‏نشيند، چنان چهره‏اش باز و خندان است كه از جمله اوصافش اين بود كه هميشه قيافه‏اش باز و شكفته است. به قدرى على عليه السلام به اصطلاح خوش مجلس و حتى بذله‏گو بود كه عمروعاص وقتى عليه على تبليغ مى‏كرد، مى‏گفت: او به درد خلافت نمى‏خورد چون خنده روست، آدم خنده رو كه به درد خلافت نمى‏خورد؛ خلافت، آدم عبوس مى‏خواهد كه مردم از او بترسند. اين را هم خودش در نهج البلاغه نقل مى‏كند: عَجَباً لِابْنِ النّابِغَةِ يَزْعُمُ لِاهْلِ الشّامِ أنَّ فِىَّ دُعابَةً وَ انِّى امْرُوٌ تِلْعابَةٌ .[از پسر نابغه تعجب مى‏كنم كه ]مى‏گويد على خيلى با مردم خوش و بش مى‏كند، خيلى شوخى مى‏كند، مزّاح است.

با دشمن كه در ميدان جنگ به صورت يك مجاهد روبرو مى‏شود، باز چهره‏اش باز و خندان است كه درباره‏اش گفته‏اند:

هُوَ الْبَكّاءُ فِى الِمحْرابِ لَيْلًا هُوَ الضَّحاك اذَا اشْتَدَّ الضَّرابُ

اوست كه در محراب عبادت، بسيار گريان و در ميدان نبرد، بسيار خندان است او چگونه موجودى است؟ او انسانِ قرآن است. قرآن چنين انسانى مى‏خواهد: انَّ ناشِئَةَ اللَّيْلِ هِىَ اشَدُّ وَطْأً وَ اقْوَمُ قيلًا. انَّ لَكَ فِى النَّهارِ سَبْحاً طَويلًا

شب را براى عبادت بگذار و روز را براى شناورى در زندگى و اجتماع. على عليه السلام گويى شب يك شخصيت و روز شخصيتى ديگر است.

حافظ چون مفسر است و پيچ و تابهاى قرآن را خوب درك مى‏كند، با زبان رمزى خود همين موضوع را كه شب وقت عبادت و روز موقع حركت و رفتن به دنبال زندگى است، در اشعارش آورده است :

روز در كسب هنر كوش كه مى‏خوردن روز دلِ چون آينه در زنگ ظلام اندازد
آن زمان وقت مى‏صبح فروغ است كه شب گرد خرگاه افق پرده شام اندازد

على عليه السلام روز و شبش اين گونه است.

تعبير جامع الاضداد بودن كه ما درباره انسان كامل مى‏گوييم، صفتى است كه از هزار سال پيش على عليه السلام با آن شناخته شده است. حتى خود سيد رضى در مقدمه نهج البلاغه مى‏گويد: مطلبى كه هميشه با دوستانم در ميان مى‏گذارم و اعجاب آنها را برمى‏انگيزم اين موضوع است كه جنبه‏هاى گوناگون سخنان على عليه السلام [به گونه‏اى است ]كه انسان در هر قسمتى از سخنان او كه وارد مى‏شود، مى‏بيند به يك دنيايى رفته است: گاهى در دنياى عُبّاد است و گاهى در دنياى زهّاد، گاهى در دنياى فلاسفه است و گاهى در دنياى عرفا، گاهى در دنياى سربازان و افسران است و گاهى در دنياى حكام عادل، گاهى در دنياى قضات است و گاهى در دنياى مفتى‏ها. على عليه السلام در همه دنياها وجود دارد و از هيچ دنيايى از دنياهاى بشريت غايب نيست.

صفى الدين حلّى- كه در قرن هشتم هجرى مى‏زيسته است- مى‏گويد:

جُمِعَتْ فى صِفاتِكَ الْاضْدادُ فَلِهذا عَزَّتْ لَكَ الْانْدادُ

اضداد در تو يك جا جمع شده‏اند. بعد مى‏گويد:

زاهدٌ حاكمٌ حليمٌ شجاعٌ ناسكٌ فاتكٌ فَقيرٌ جَوادٌ

حليمى در نهايت درجه حلم و شجاعى در نهايت درجه شجاعت، خونريزى در نهايت درجه خونريزى- در جايى كه بايد خون كثيفى را ريخت- و عابد هستى در منتهى‏ درجه عبادت، فقيرى و جواد! ندارى و بخشنده هستى، ندارى و آنچه به دستت مى‏آيد مى‏بخشى كه:

قرار در كف آزادگان نگيرد مال نه صبر در دل عاشق، نه آب در غربال

همين‏طور على را توصيف مى‏كند:

خُلْقٌ يُخْجِلُ النَّسيمَ مِنَ الْعَطَفِ وَ بَأْسٌ يَذوبُ مِنْهُ الْجَمادُ

اخلاق تو آنچنان لطيف و رقيق و آنچنان نازك است كه نسيم از لطافت اين اخلاق شرمسار است، و آنچنان شجاعت و تهاجم و روح مجاهده‏اى دارى كه سنگها و جمادات و فلزات در برابر آن آب مى‏شوند. روح تو آن نسيم لطيف است يا اين قدرت و صلابت و قوّت؟ تو چگونه موجودى هستى؟!.

پس انسان كامل يعنى انسانى كه قهرمان همه ارزشهاى انسانى است، در همه ميدانهاى انسانيت قهرمان است.

ما چه درسى بايد بياموزيم؟ اين درس را بايد بياموزيم كه اشتباه نكنيم كه فقط يك ارزش را بگيريم و ارزشهاى ديگر را فراموش كنيم. ما نمى‏توانيم در همه ارزشها قهرمان باشيم ولى در حدى كه مى‏توانيم، همه ارزشها را با يكديگر داشته باشيم؛ اگر انسان كامل نيستيم، بالاخره يك انسان متعادل باشيم. آن وقت است كه ما به صورت يك مسلمان واقعى در همه ميدانها در مى‏آييم. پس اين، معنى انسان كامل و اين هم نمونه‏اى از آن كه ان شاء اللَّه در جلسه آينده بقيه مطلب را براى شما عرض مى‏كنم‏

آخرين روزهاى حيات على عليه السلام‏

آخرين ماه مبارك رمضانى كه بر على عليه السلام گذشت يك ماه رمضان ديگرى بود و صفاى ديگرى داشت. براى خاندان على اين ماه رمضان از همان روز اول توأم با دلهره و اضطراب بود، چون روش على در اين ماه با همه ماه رمضان‏هاى ديگر تفاوت داشت.

باز يكى از همان خصلتهاى قهرمانى او را- كه در نهج البلاغه هست- در مقدمه اين قسمت از عرايضم عرض مى‏كنم. على عليه السلام مى‏فرمايد: لَمّا انْزَلَ اللَّه سُبْحانَهُ قَوْلَهُ: الم. احَسِبَ النّاسُ انْ يُتْرَكوا انْ يَقولوا امَنّا وَ هُمْ لا يُفْتَنونَ عَلِمْتُ انَّ الْفِتْنَةَ لاتَنْزِلُ بِنا وَ رَسولُ اللَّهِ صلى الله عليه و آله بَيْنَ اظْهُرِنا وقتى اين آيه نازل شد، فهميدم كه بعد از پيغمبر فتنه‏ها و آزمايشهاى بزرگى براى اين امت پيش مى‏آيد. فَقُلْتُ: يا رَسولَ اللَّه، ما هذِهِ الْفِتْنَةُ الَّتى اخْبَرَكَ اللَّهُ تَعالى‏ بِها؟ در عين حال سؤال كردم: يا رسول اللَّه! مقصود از فتنه‏اى كه در اين آيه آمده است چيست؟ فرمود: يا عَلِىُّ انَّ امَّتى سَيُفْتَنونَ مِنْ بَعْدى بعد از من امت من مورد امتحان و آزمايش قرار مى‏گيرند. فَقُلْتُ: يا رَسُولَ اللَّهِ! اوَ لَيْسَ قَدْ قُلْتَ لى يَوْمَ احُدٍ حَيْثُ اسْتُشْهِدَ مَنِ اسْتُشْهِدَ مِنَ الْمُسْلِمينَ وَ حيزَتْ عَنِّى الشَّهادَةُ، فَشَقَّ ذلِكَ عَلَىَّ ....

وقتى على عليه السلام شنيد كه پيغمبر صلى الله عليه و آله مى‏ميرد و بعد از پيغمبر امتحانها و آزمايشها پيش مى‏آيد، به ياد امرى در گذشته افتاد، فرمود: يا رسول اللَّه! آن روزى كه در احد شهيد شد آن كه شهيد شد (هفتاد نفر از مسلمين شهيد شدند كه در رأس آنها جناب حمزة بن عبدالمطّلب قرار داشت و على عليه السلام جزء قهرمانهاى احد بود) و به فيض شهادت نائل شدند آنها كه نائل شدند، وَ حيزَتْ عَنِّى الشَّهادةُ و شهادت از من دور شد و از اين فيض محروم ماندم و خيلى ناراحت شدم، به شما عرض كردم يا رسول اللَّه! چرا اين فيض از من گرفته شد ؟ فرموديد: ابْشِرْ فَانَّ الشَّهادَةَ مِنْ وَرائِكَ اگر در اينجا شهيد نشدى، عاقبت امر در راه خدا شهيد خواهى شد. سپس پيامبر فرمود: انَّ ذلِكَ لَكَذلِكَ، فَكَيْفَ صَبْرُكَ اذَنْ؟ [به تحقيق كه اينچنين است، پس ]صبر تو در شهادت چگونه خواهد بود؟ عرض كرد: لَيْسَ هذا مِنْ مَواطِنِ الصَّبْرِ وَ لكِنْ مِنْ مَواطِنِ الْبُشْرى‏ وَ الشُّكْرِ

يا رسول اللَّه! نفرماييد كه چگونه صبر مى‏كنى، بفرماييد چگونه سپاسگزار هستى؛ آنجا كه جاى صبر نيست، جاى شكر است.

در اثر خبرهايى كه پيغمبر اكرم داده بود و علائمى كه خود على عليه السلام مى‏دانست و گاهى اظهار مى‏كرد، ناراحتى و اضطراب در ميان اهل بيت و اصحاب نزديكش پيدا شده بود. چيزهاى عجيبى مى‏گفت. در اين ماه رمضان در خانه فرزندانش افطار مى‏كرد . هرشب مهمان يكى از فرزندان بود؛ يك شب مهمان امام حسن و يك شب مهمان امام حسين و يك شب مهمان دخترش زينب كه زن عبداللَّه بن جعفر بود، و از هميشه كمتر غذا مى‏خورد. بچه‏ها دلشان به حال اين پدر مى‏سوخت و واقعاً رقّت مى‏كردند. گاهى مى‏پرسيدند: پدرجان! چرا اينقدر كم غذا مى‏خورى؟

مى‏فرمود: مى‏خواهم در حالى خداى خود را ملاقات كنم كه شكمم گرسنه باشد.

مى‏فهميدند كه على در يك حالت انتظارى است. گاهى به آسمان نگاه مى‏كرد و مى‏گفت: حبيبم پيغمبر كه به من خبر داده است راست گفته است، سخن او دروغ نيست، نزديك است، نزديك است. روز سيزدهم ماه رمضان موضوعى را گفت كه از همه وقت بيشتر ناراحتى ايجاد كرد. ظاهراً روز جمعه‏اى بود كه خطبه مى‏خواند.

[در اثناى خطبه فرمود: ]4فرزندم حسين! از اين ماه چند روز باقى مانده است؟ [پاسخ داد ]پدرجان! هفده روز. فرمود: آرى، نزديك است كه اين محاسن به خون اين سر رنگين شود، زمان رنگين شدن اين محاسن نزديك است. شب نوزدهم فرا رسيد. بچه‏ها پاسى از شب را خدمت على بودند. امام حسن به خانه خودشان رفتند. على عليه السلام هم در مصلّاى خود بود . هنوز صبح طلوع نكرده بود كه امام حسن- به خاطر ناراحتى و يا اينكه هرشب اين‏طور بوده است- بار ديگر به مصلّاى پدر رفت. اميرالمؤمنين براى امام حسن و امام حسين كه از اولاد زهرا بودند احترام خاصى قائل بود و احترام پيغمبر و زهرا را در احترام به اينها [مى‏دانست. ]به فرزندش فرمود:

مَلَكَتْنى عَيْنى وَ ا نَا جالِسٌ فَسَنَحَ لى رَسولُ اللَّهِ صلى الله عليه و آله فَقُلْتُ: يا رَسولَ اللَّهِ ماذا لَقيتُ مِنْ امَّتِكَ مِنَ الْاوَدِ وَ اللَّدَدِ! فَقالَ: ادْعُ عَلَيْهِمْ. فَقُلْتُ: ابْدَلَنِى اللَّهُ بِهِمْ خَيراً مِنْهُمْ وَ ابْدَلَهُمْ بى‏شَرّاً لَهُمْ مِنّى .

پسرجان! يكدفعه در عالم رؤيا پيغمبر در برابرم ظاهر و مجسم شد. تا پيغمبر را ديدم، عرض كردم: يا رسول اللَّه! من از دست اين امت تو چه خون دلى خوردم! واقعاً ناهماهنگى مردم با على و آماده نبودن آنها براى راهى كه على پيش پاى آنها گذاشته بود عجيب است. چه خون دل‏هايى كه خورد! آن اصحاب عايشه و آن نقض بيعتشان، و آن معاويه و آن نيرنگها و جنايتها! معاويه يكى از دُهات عالم است، يعنى يكى از آن زيركهاى دنياست؛ مى‏فهميد چه چيزهايى دل على را آتش مى‏زند، مخصوصاً همان كارها را مى‏كرد. در آخر كار هم، اين خوارج و خشكه مقدس‏ها بودند كه از روى كمال عقيده و ايمان و خلوص، على عليه السلام را تكفير و تفسيق مى‏كردند. نمى‏دانيد اينها با على چه كردند! واقعاً انسان وقتى مصائب اميرالمؤمنين را مى‏بيند، حيرت مى‏كند. يك كوه هم طاقت ندارد اين مقدار مصيبت را [تحمل كند. ]درد دل خود را با كه بگويد؟ حال كه پيغمبر را در عالم رؤيا مى‏بيند، مى‏گويد: يا رَسولَ اللَّهِ ماذا لَقيتُ مِنْ امَّتِكَ مِنَ الْاوَدِ وَ اللَّدَدِ! چقدر اين امت تو خون به دل من كردند! چه كنم با اينها؟ بعد به امام حسن فرمود: پسرجان! جدت به من دستورى داد، گفت: على به اينها نفرين كن. من هم در عالم رؤيا نفرين كردم؛ نفرينم اين بود:

ابْدَلَنِى اللَّهُ بِهِمْ خَيراً مِنْهُمْ وَ ابْدَلَهُمْ بى‏شَرّاً لَهُمْ مِنّى خدا هرچه زودتر مرگ مرا برساند و بر اينها همان كسى را مسلط كند كه شايسته او هستند.

معلوم است كه با اين جمله چقدر دلهره و اضطراب رخ مى‏دهد. على عليه السلام بيرون مى‏آيد. مرغابيها صدا مى‏كنند. مى‏گويد: دَعوهُنَّ فَانَّهُنَّ صَوائِحُ تَتْبَعُها نَوائِحُ

الآن صداى صيحه مرغ است، ولى طولى نمى‏كشد كه صداى نوحه‏گرى انسانها در همين جا بلند مى‏شود. فرزندان آمدند جلو اميرالمؤمنين را گرفتند، گفتند: پدرجان! نمى‏گذاريم به مسجد بروى، حتماً بايد يك نفر ديگر را به نيابت بفرستى. اول فرمود:

خواهرزاده‏ام جُعدة بن هُبيره را بگوييد برود با مردم نماز جماعت بخواند. بعد فوراً خودش نقض كرد، فرمود: نه، خودم مى‏روم. گفتند: اجازه بدهيد كسى شما را همراهى كند. فرمود: خير، نمى‏خواهم كسى مرا همراهى كند.

براى او شب باصفايى بود. خدا مى‏داند او چه هيجانى دارد! البته خودش مى‏گويد من خيلى كوشش كردم كه راز مطلب را كشف كنم، ولى اجمالًا مى‏داند كه حوادث بزرگى [در انتظار اوست. ]از نهج البلاغه چنين استفاده مى‏شود: كَمْ اطْرَدْتُ الْايّامَ ابْحَثُها عَنْ مَكْنونِ هذَا الْامْرِ فَابَى اللَّهُ الّا اخْفائَهُ

خيلى كوشش كردم كه سرّ و باطن اين كار را به دست آورم، ولى خدا ابا كرد جز اينكه آن را اخفا كند.

خودش اذان صبح را مى‏گفت. نزديك طلوع صبح بود كه بالاى مأذن رفت و نداى‏اللَّه اكبررا بلند كرد. اذان را كه گفت، با سپيده دم خداحافظى كرد. گفت: اى صبح! اى سپيده دم! اى فجر! از روزى كه على چشم به اين دنيا گشوده، آيا روزى بوده است كه تو بدمى و چشم على در خواب باشد؟ يعنى ديگر بعد از اين، چشم على براى هميشه خواب خواهد رفت. وقتى از مأذن پايين مى‏آيد، مى‏گويد:

خَلَّوْا سَبيلَ الْمُؤمِنِ الْمُجاهِدِ فِى اللَّه ذِى الْكُتُبِ وَ ذِى الْمَشاهِدِ
فِى اللَّه لايَعْبُدُ غَيْرَ الْواحِدِ وَ يوقِظُ النّاسَ الَى الْمَساجِدِ

راه اين مؤمن مجاهد را باز كنيد (خودش را به عنوان يك مؤمن مجاهد توصيف مى‏كند).

اهل بيتش اجازه ندارند از جاى خود حركت كنند. على گفته بود كه پشت سر اين صيحه‏ها نوحه‏هايى هست. على القاعده زينب، ام كلثوم و بقيه اهل بيت، همه بيدار ولى نگران و ناراحت كه امشب چه پيش خواهد آمد؟ يك وقت فريادى همه را متوجه خود كرد و صدايى در همه جا پيچيد: تَهَدَّمَتْ وَ اللَّهِ ارْكانُ الْهُدى‏ وَ انْطَمَسَتْ اعْلامُ التُّقى‏ وَ انْفَصَمَتِ الْعُرْوَةُ الْوُثْقى‏، قُتِلَ ابْنُ عَمِّ الْمُصْطَفى‏، قُتِلَ الْوَصِىُّ الْمُجْتَبى‏، قُتِلَ عَلِىٌّ الْمُرْتَضى‏، قَتَلَهُ اشْقَى الْاشْقِياءِ.

و لا حول و لا قوّة الّا باللَّه العلى العظيم