3- درد انسان از ديدگاههاى مختلف
وَ اذِ ابْتَلى ابْراهيمَ رَبُّهُ بِكَلِماتٍ فَاتَمَّهُنَّ قالَ انّى جاعِلُكَ لِلنّاسِ اماماً قالَ وَ مِنْ ذُرِّيَّتى قالَ لايَنالُ عَهْدِى الظّالِمينَ..
مىدانيم كه درباره حقيقت و ماهيت انسان اختلاف نظرهايى وجود دارد. بهطور كلى دو نظريه اساسى در مقابل يكديگر قرار گرفتهاند: نظريه روحيون و نظريه مادّيون. براساس نظريه روحيون، انسان حقيقتى است مركّب از جسم و روان، و روان انسان جاويدان است و با مردن او فانى نمىشود. همچنان كه مىدانيم منطق دين و مخصوصاً نصوص اسلامى بر همين مطلب دلالت مىكند. نظريه دوم اين است كه انسان جز همين ماشين بدن چيز ديگرى نيست و با مردن بكلى نيست و نابود مىشود، و متلاشى شدن بدن يعنى متلاشى شدن شخصيت انسان
معنويات انسان
در عين اينكه درباره حقيقت و ماهيت انسان چنين اختلاف نظر بزرگى وجود دارد، درباره يك مسئله ديگر- اگرچه با اين مسئله وابستگى دارد- هيچ گونه اختلاف نظرى نيست و آن اين است كه يك سلسله امور وجود دارند كه در عين اينكه از جنس ماده و ماديات نيستند (و مىشود نام آنها را معنويات گذاشت) به انسان ارزش و شخصيت مىدهند. انسان بودن انسان به اين امور است؛ يعنى اگر اين معانى را از انسان بگيرند، با حيوان هيچ فرقى نمىكند. به عبارت ديگر انسانيت انسان به ساختمان جسمانى او نيست كه هركسى كه يك سر و دو گوش داشت و پهن ناخن و مستوى القامه بود و حرف زد انسان است، حال هركه و هرچه مىخواهد باشد. سعدى همين مطلب را به اين زبان گفته است:
تن آدمى شريف است به جان آدميت
| |
نه همين لباس زيباست نشان آدميت
|
اگر آدمى به چشم است و زبان و گوش و بينى
| |
چه ميان نقش ديوار و ميان آدميت
|
اگر آدم بودن به داشتن همين اندام است، همه از مادر، آدم به دنيا مىآيند. نه، آدم بودن به يك سلسله صفات و اخلاق و معانى است كه انسان به موجب آنها انسان است و ارزش و شخصيت پيدا مىكند. امروزه همين امورى كه به انسان ارزش و شخصيت مىدهند و اگر نباشند انسان با حيوان تفاوتى ندارد، به نام ارزشهاى انسانى اصطلاح شده است.
در اين جلسه، بحث را در دنباله مطلب جلسه گذشته ادامه مىدهيم كه عرض كرديم انحرافاتى كه براى فرد يا جامعه پيدا مىشود دو نوع است: يكى انحرافاتى كه ضد ارزشها در مقابل ارزشها ايستادگى مىكنند؛ مثل آنجا كه ظلم در مقابل عدل، اختناق و خفقان در مقابل آزادى، خدانشناسى و بىبندوبارى در مقابل عبادت و خداپرستى، و سفاهت و حماقت در مقابل عقل و فهم و حكمت مىايستد. ولى شايد بيشترين انحرافات بشر به اين شكل نباشد كه ضد ارزشها در مقابل ارزشها مىايستند. آنجا كه ضد ارزشها در مقابل ارزشها مىايستند، زود شكست مىخورند. بيشتر انحرافات بشر به اين صورت است كه همانطور كه دريا جزر و مد دارد، گاهى يك ارزش از ارزشهاى بشرى رشد سرطان مانندى مىكند، به طورى كه ارزشهاى ديگر را در خود محو مىكند. مثلًا زهد و تقوا يك ارزش و يكى از معيارهاى انسانيت است. ولى گاهى مىبينيد يك فرد يا يك جامعه آنچنان به زهد گرايش پيدا مىكند و در زهد محو مىشود كه همه چيز براى او مىشود زهد، مثل انسانى مىشود كه فقط يك عضوش (مثلًا بينىاش) رشد كند و عضوهاى ديگر از رشد بازمانند
درد و فوايد آن
با اين مقدمهاى كه عرض كردم كه حتى مادى ترين مكتبها قائل به يك سلسله ارزشهاى معنوى هستند، [به اين مطلب مىپردازم ]كه مىتوان گفت ارزشهاى انسانى بهطور كلى تحت يك عنوان خلاصه مىشود كه خود آن شعبى پيدا مىكند و آن عنوانى است كه هم در اصطلاح عرفاى خود ما و هم در اصطلاح علماى جديد آمده است و بلكه قبل از آنكه در اصطلاح عرفا بيايد، در متون اسلامى آمده است و آن اين است كه اصلًا مىشود گفت معيار اصلى انسانيت آن چيزى است كه از آن به درد داشتن و صاحبْ درد بودن تعبير مىشود. فرق انسان و غير انسان در اين است كه انسان صاحب درد است، يك سلسله دردها دارد ولى غير انسان- حال مىخواهد حيوان باشد يا انسانهاى يك سر و دو گوشى كه بهرهاى از روح انسانيت ندارند- صاحبْ درد نيستند.
اول بايد راجع به خود درد بحث كنيم. ممكن است ابتدائاً عجيب به نظر بيايد كه يعنى چه؟ درد كه بدچيزى است و انسان بايد آن را از خود دفع كند و از بين ببرد؛ آنوقت چطور ممكن است معيار انسانيت و ارزش ارزشها درد داشتن باشد؟ مگر درد مىتواند چيز خوبى باشد؟.
بايد بگوييم ما ميان درد و منشأ درد اشتباه مىكنيم. مثلًا دريك بيمارى و يا جراحت، آنچه كه بد است وجود آن ميكروب است، وجود آن بيمارى است، وجود آن جراحتى است كه بر بدن وارد مىشود و بعد منشأ درد مىشود. مثلًا در مورد زخمى كه در معده يا روده هست- كه انسان دردش را احساس مىكند- آنچه بد است وجود آن زخم يا ضايعهاى است كه در معده يا روده وجود دارد. ولى درد در عين اينكه انسان را ناراحت مىكند، موجب آگاهى و بيدارى براى انسان است.
حتى همين دردهاى جسمانى (يعنى دردهاى مشترك انسان و حيوان) شما را آگاه و بيدار مىكند. وقتى سر انسان درد مىكند، امكان ندارد كه هيچ گونه ضايعهاى پيدا نشده باشد و درد پيدا شود. اگر درد پيدا مىشود خبر مىكند كه در سر يك ناراحتى و ضايعهاى پيدا شده است و شما به فكر معالجهاش مىافتيد؛ درست مثل عقربههايى كه در كارخانهها و يا در اتومبيل هست. مثلًا در اتومبيل عقربهاى است كه فشار روغن را نشان مىدهد و عقربه ديگرى درجه حرارت آب را نشان مىدهد.
اگر اين عقربه به شما نشان مىدهد كه درجه حرارت آب خيلى بالا رفته است، اين خوب است يا بد؟ اين خيلى خوب است، چون شما را بيدار و متوجه مىكند. آنچه بد است اين است كه ماشين شما جوش آورده است. اگر درد در بدن انسان نمىبود و انسان احساس درد نمىكرد، هيچ گاه از بيمارى اطلاع پيدا نمىكرد و آگاه نمىشد و به دنبال درمان نمىرفت. اين درد مثل يك مأمور نافذالحكم انسان را وادار به چاره جويى و او را مأمور مىكند كه زود در فكر حل مشكل برآيد. چون درد است، انسان را ناراحت مىكند و دائماً به او مىگويد هرطور هست اين درد را درمان كن.
اين است كه خود درد- حتى دردهاى جسمانى و عضوى- نعمت است، احساس است، آگاهى و بيدارى است. آگاهى و بيدارى خوب است، ولو انسان از اينكه يك ضايعهاى در بدنش پيدا شده است آگاه شود. مولوى در اينجا چقدر شيرين مىگويد:
حسرت و زارى كه در بيمارى است
| |
وقت بيمارى همه بيدارى است
|
پس بدان اين اصل رااى اصل جو
| |
هركه را درد است، او برده است بو
|
هركه او بيدارتر، پردردتر
| |
هركه او آگاهتر، رخ زردتر
|
بعد، از اينجا گريز مىزند به آن حرفهايى كه خودش در اين زمينهها دارد.
مىگويد: هركسى كه صاحبْ درد است، به هر اندازه كه در عالم درد دارد و دردى را احساس مىكند كه ديگران احساس نمىكنند، به همين نسبت از ديگران بيدارتر و آگاهتر است. بى دردى مساوى است با لَختى، بى حسى، بى شعورى، بى ادراكى، و احساس درد مساوى است با آگاهى و بيدارى و شعور و ادراك. انسان اگر امرش داير باشد كه راحت باشد و درد را احساس نكند، يعنى جاهل و لَخت و بىدرد باشد، و يا هوشيار باشد و درد را در خود احساس كند [كدام را انتخاب مىكند؟ ]آيا انسان ترجيح مىدهد كه هوشيار و آگاه باشد ولى درد را احساس كند، يا بىهوش و كودن و احمق باشد و درد را احساس نكند؟ ناراحتى هوشيار و آگاه ترجيح دارد بر راحتى و آسايش جاهل و بىخبر و لَخت و بىحس. در مَثَل مىگويند: انسان اگر سقراطى باشد نحيف و لاغر، بهتر است از اينكه خوكى باشد فربه؛ يعنى اگر انسانْ دانا و دانشمند باشد ولى محروم، بهتر است از اينكه مانند يك خوك همه نوع وسايل برايش فراهم باشد ولى هيچ چيز را نفهمد
شكايت از عقل
يكى از مسائلى كه در ادبيات ما نمايان است، مسئله شكايت از عقل است كه خودش مسئلهاى است. ما در ادبيات، مخصوصاً در اشعار خودمان بسيار مىبينيم كه مردم از عقل شكايت كردهاند كهاى كاش من اين عقل را نمىداشتم؛ فايدهاش چيست كه آدم هوش داشته باشد و در جامعه، هوشيار و عاقل و حساس باشد؟! اين حساس بودن و عاقل بودن و هوشيار بودن، آسايش را از انسان سلب مىكند:
دشمن جان من است عقل من و هوش من
| |
كاش گشاده نبود چشم من و گوش من
|
ديگرى مىگويد:
عاقل مباش تا غم ديوانگان خورى
| |
ديوانه باش تا غم تو عاقلان خورند
|
يعنى آسايش توأم با جنون را بر ناآرامى و ناراحتى توأم با عقل و فكر و درك، ترجيح مىدهند. ولى اين حرفها غلط است. آن كسى كه به مقام انسانيت برسد و ارزش درد داشتن و حساس بودن را درك كند، هرگز نمىگويد: دشمن جان من است عقل من و هوش من، بلكه كلام پيغمبر صلى الله عليه و آله را مىگويد:
صَديقُ كُلِّ امْرِئٍ عَقْلُهُ وَ عَدُوُّهُ جَهْلُهُ .
دوست راستين هركس، عقل و هوشيارى او و دشمن واقعى هركس، جهل و نادانى اوست.
آن كسى كه گفته است: دشمن جان من است عقل من و هوش من و از ناراحتيهاى ناشى از عقل و هوش اين گونه شكايت مىكند، معلوم مىشود ناراحتيها و بدبختيهاى ناشى از جهل و نادانى را حس نكرده است و الّا هرگز چنين حرفى را نمىزد. بله، اگر امر داير باشد ميان اينكه موجب درد نباشد و انسان درد نداشته باشد، درد نداشتن به دليل نبودن موجب درد از درد داشتن بهتر است. ولى اگر موجب و منشأ درد وجود داشته باشد اما انسان درد ناشى از اينها را احساس نكند، بدبختى و بيچارگى و بىخبرى است. لهذا در بيماريهاى جسمى هم اينطور است كه هر بيمارىاى كه درد نداشته باشد كشنده است، براى اينكه انسان وقتى خبردار مىشود كه كار از كار گذشته است. سرطان كه كشنده است، علتش اين است كه لااقل در ابتدا درد ندارد، و الّا اگر از آن ابتدايى كه اين بيمارى پيدا مىشود درد داشته باشد، ممكن است قبل از اينكه وارد خون و لمفها شود بكلى آن را از بين ببرند. خطر عمده سرطان از اين جهت است كه بىخبر يعنى بىدرد وارد مىشود.
پس اين مطلب را كه ارزش ارزشها در انسان، درد داشتن است نمىشود به اين عنوان كه درد بدچيزى است رد كرد
درد انسان
درد انسان چيست؟ اگر سر انسان درد بگيرد، اين درد درد او از آن جهت كه انسان است نيست، چون سر يك حيوان مثل گوسفند هم درد مىگيرد. اينكه دست و پاى انسان درد مىگيرد، از نوع دردهاى حيوانى و عضوى و شخصى است. اما آنها كه صحبت از درد انسان و صاحبْ درد بودن انسان مىكنند، مقصودشان اين نيست. آن دردى كه ارزشِ ارزشها در انسان است، چيز ديگرى است.
گروهى- مانند عرفاى خودمان- آن دردى كه در انسان سراغ دارند و دائماً آن را تقديس مىكنند، درد خداجويى است. مىگويند اين درد از مختصات انسان است و حتى انسان به اين دليل بر فرشته ترجيح دارد كه فرشته بىدرد است و انسان درد دارد.
طبق نظر اسلام، انسان يك حقيقتى است كه نفخه الهى در او دميده شده و از دنياى ديگرى آمده است و با اشيائى كه در طبيعت وجود دارد تجانس كامل ندارد. انسان در اين دنيا يك نوع احساس غربت و احساس بيگانگى و عدم تجانس با همه موجودهاى عالم مىكند، چون همه فانى و متغير و غيرقابل دلبستگى هستند ولى در انسان دغدغه جاودانگى وجود دارد. اين درد همان است كه انسان را به عبادت و پرستش خدا و راز و نياز و به خدا و به اصل خود نزديك شدن مىكشاند
چند تمثيل درباره درد انسان
مىبينيد چه مَثَلهايى در عرفان ما در اين زمينه آمده است! گاهى مثال مىزنند به طوطىاى كه او را از جنگلهاى هندوستان آورده و در قفسى زندانى كردهاند و اين طوطى هميشه ناراحت و در فكر اين است كه اين قفس شكسته شود و به جايى كه مقرّ اصلى اوست بازگردد. و گاهى انسان را به مرغى كه از آشيانه خود دور افتاده باشد تشبيه مىكنند. يكى از عاليترين تشبيهات همين تشبيه مولوى در اول مثنوى است. او انسان را تشبيه به نىاى كرده كه آن را از نيستان بريدهاند و حال دارد دائماً ناله و فرياد مىكند و همه ناله و فريادش براى اين فراق است:
بشنو از نى چون حكايت مىكند
| |
وز جداييها شكايت مىكند
|
كز نيستان تا مرا ببريدهاند
| |
از نفيرم مرد و زن ناليدهاند
|
سينه خواهم شرحه شرحه از فراق
| |
تا بگويم شرح درد اشتياق
|
بعد مىگويد:
دو دهان داريم گويا همچو نى
| |
يك دهان پنهانْسْت در لبهاى وى
|
گاهى مولوى به شكل ديگرى تشبيه مىكند:
پيل بايد تا چو خسبد اوستان
| |
خواب بيند خطه هندوستان
|
خر نبيند هيچ هندوستان به خواب
| |
خر ز هندوستان نكرده است اغتراب
|
مىگويند فيل را كه از هندوستان مىآورند، بايد دائماً به سرش بكوبند؛ اگر نكوبند، به ياد هندوستان مىافتد. مولوى در اينجا مىگويد فقط فيل است كه هندوستان را به خواب مىبيند، چون از هندوستان آمده است. الاغ هرگز هندوستان را به خواب نمىبيند، چون غريب هندوستان نيست و او را از آنجا نياوردهاند.
مىخواهد بگويد انسان است كه دغدغه بازگشت به عالم ديگر را دارد، درد عرفانى دارد، درد بازگشت به سوى حق و به سوى خدا را دارد، درد مناجات و وصال حق را دارد. درد انسان در كلام اميرالمؤمنين
چقدر زيبا مىگويد اميرالمؤمنين على عليه السلام وقتى كه با كميل بن زياد نخعى به صحرا مىرود! كميل مىگويد: همينكه به صحرا رسيديم و ديگر كسى در آنجا نبود، على عليه السلام آه عميقى كشيد (فَلَمّا اصْحَرَ تَنَفَّسَ الصُّعَداءَ)، بعد فرمود: يا كُمَيْلَ بْنَ زيادٍ انَّ هذِهِ الْقُلوبَ اوْعِيَةٌ فَخَيْرُها اوْعاها، فَاحْفَظْ عَنّى ما اقولُ لَكَ دل انسان به منزله ظرف است؛ بهترين ظرفها آن است كه ظرفيتش بيشتر باشد يا بهتر مظروف را نگهدارى كند. گوش كن آنچه را كه من به تو مىگويم.
اول، مردم را به سه قسمت تقسيم مىكند- كه اينها محل بحث من نيست- تا در اواخر، شكايت مىكند كه: افسوس! افراد صاحب سرّى نيستند كه من آنچه را كه در دل دارم بتوانم به آنها اظهار كنم. بعد مىگويد: ولى اينچنين هم نيست كه هيچ كس نباشد، هميشه در همه زمانها چنين افرادى هستند: اللَّهُمَّ بَلى لاتَخْلُو الْارْضُ مِنْ قائِمٍ لِلَّهِ بِحُجَّةٍ امّا ظاهِراً مَشْهوراً اوْ خائِفاً مَغْموراً، تا آنجا كه مىفرمايد: هَجَمَ بِهِمُ الْعِلْمُ عَلى حَقيقَةِ الْبَصيرَةِ علم حقيقى در نهايت بصيرت بر آنها هجوم آورده است و به مقام يقين كامل رسيدهاند، وَ باشَروا روحَ الْيَقينِ وَ اسْتَلانوا مَا اسْتَوْعَرَهُ الْمُتْرَفونَ وَ انِسوا بِمَا اسْتَوْحَشَ مِنْهُ الْجاهِلونَ به روح يقين اتصال پيدا كردهاند و فاصلهاى با روح يقين ندارند. آن چيزهايى كه براى اهل تَرَف و ماده پرستها خيلى سخت است، براى آنها رام و نرم است. آنچه براى نادانها مايه وحشت است، يعنى خلوت با حق، براى آنها مايه انس است. وَ صَحِبُوا الدُّنْيا بِابْدانٍ ارْواحُها مُعَلَّقَةٌ بِالْمَحَلِّ الْاعْلى
اينها در دنيا با مردم همراهند ولى با روحهايى كه مجذوب عالم بالا هستند. در عين اينكه در اين دنيا هستند، در اين دنيا نيستند. در حالى كه در اين دنيا هستند، در دنياى ديگرى هستند.
دردهاى على و به تعبير ما دردهاى عرفانى على و دردهاى عبادتى على و مناجاتهاى على يك مسئله بسيار واضح و روشنى است. كارش در عبادت به جايى مىرسد كه آنچنان از خود بىخود مىشود و گرم محبوب و معشوقش مىشود كه از آنچه در اطراف او مىگذرد بىخبر است، حتى اگر تيرى را از بدنش بيرون بكشند.
اين درد انسان است؛ يعنى درد جدايى از حق، و آرزو و اشتياق تقرب به ذات او و حركت به سوى او و نزديك شدن به او. تا انسان به ذات حق نرسد، اين دلهره و اضطراب از بين نمىرود و دائماً اين حالت براى او هست. اگر انسان خود را به هر چيز سرگرم كند، آن چيز سرگرمى است، [حقيقت ]چيز ديگر است. قرآن اين مطلب را به اين تعبير مىگويد: الا بِذِكْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلوبُ
بدانيد فقط و فقط دلها با يك چيز از اضطراب و دلهره و ناراحتى، آرام مىگيرد؛ اين درد بشر به وسيله يك چيز است كه آرامش پيدا مىكند و آن ياد حق و انس با ذات پروردگار است. عرفا بيشتر روى اين درد تكيه كردهاند و به درد ديگرى توجه ندارند و يا بگوييم كمتر توجه دارند
تمثيل مولوى
داستانى را مولوى ذكر مىكند كه البته تمثيل است. مىگويد مردى بود كه هميشه با خداى خودش راز و نياز مىكرد و داد اللَّه، اللَّه داشت. يك وقت شيطان بر او ظاهر شد و او را وسوسه كرد و كارى كرد كه اين مرد براى هميشه خاموش شد. به او گفت:
اى مرد! اين همه كه تو اللَّه، اللَّه مىگويى و سحرها با اين سوز و درد خدا را مىخوانى، آخر يك دفعه هم شد كه تو لبيك بشنوى؟ تو اگر به در هر خانهاى رفته بودى و اين همه فرياد كرده بودى، لااقل يك دفعه در جواب تو لبيك مىگفتند. اين مرد به نظرش آمد كه اين حرف، منطقى است. دهانش بسته شد و ديگر اللَّه، اللَّه نگفت. در عالم رؤيا هاتفى به او گفت: چرا مناجات خدا را ترك كردى؟ گفت: من مىبينم اين همه كه دارم مناجات مىكنم و با اين همه درد و سوزى كه دارم يك بار هم نشد در جواب، به من لبيك گفته شود. هاتف به او گفت: ولى من مأمورم از طرف خدا جواب را به تو بگويم: آن اللَّه تو لبيك ماست
نى كه آن اللَّه تو لبيك ماست
| |
آن نياز و سوز و دردت پيك ماست
|
تو نمىدانى كه همين درد و سوز و همين عشق و شوقى كه ما در دل تو قرار داديم، خودش لبيك ماست
چرا على عليه السلام در دعاى كميل مىفرمايد: اللَّهُمَّ اغْفِرْ لِىَ الذُّنوبَ الَّتى تَحْبِسُ الدُّعاءَ خدايا آن گناهانى را كه سبب مىشود دعا كردن من حبس شود و درد دعا كردن و مناجات كردن از من گرفته شود بيامرز. اين است كه مىگويند دعا براى انسان، هم مطلوب است و هم وسيله، يعنى دعا هميشه براى استجابت نيست؛ اگر استجابت هم نشود، استجابت شده است. دعا خودش مطلوب است
درد انسان نسبت به خلق خدا
گروهى ديگر در موضوع درد انسان كه آن را ارزش ارزشها تلقى مىكنند، متوجه امر ديگرى شدهاند: درد انسان نسبت به خلق خدا، نه درد انسان نسبت به خدا.
مىگويند معيار انسانيت انسان اين است كه درد ديگران را داشته باشد؛ يعنى ناراحتيهايى كه متوجه ديگران است و هيچ به شخص او مربوط نيست، در او درد ايجاد مىكند، او غمخوار ديگران است. به قول سعدى:
من از بينوايى نِيَم روى زرد
| |
غم بينوايان رخم زرد كرد
|
اگر درد ديگران و غمخوارگى در كسى پيدا شد، از گرسنگى ديگران خوابش نمىبرد؛ گرسنگى خودش از گرسنگى ديگران آسانتر است. اگر خارى در پاى ديگران فرو رود، مثل اين است كه در چشم او فرو رفته است. مىگويند اين درد انسان است؛ دردى است كه به انسان، شخصيت و ارزش مىدهد و اين است منشأ همه ارزشهاى انسانى. امروز مىبينيم آنهايى كه دائماً مىگويند فلان مسئله انسانى است، اصلًا انسانيت را جز در اينجا در جاى ديگرى پياده نمىكنند. هر چيزى كه بازگشتش به احساس مسئوليت انسان و درد انسان در قبال انسانهاى ديگر باشد، آن را انسانى مىدانند و هرچه غير از اين باشد آن را انسانى نمىدانند. اين هم محو شدن ارزشها در يك ارزش ديگر است
نظر اسلام
آيا از نظر معيارهاى اسلامى، انسان كسى است كه درد ديگران را داشته باشد؟ يا كسى است كه فقط درد خدا را داشته باشد؟ از نظر معيارهاى اسلامى، انسان كسى است كه درد خدا را داشته باشد و چون درد خدا را دارد، درد انسانهاى ديگر را هم دارد.
ببينيد قرآن چگونه سخن مىگويد. قرآن راجع به پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله مىفرمايد: فَلَعَلَّكَ باخِعٌ نَفْسَكَ عَلى اثارِهِمْ انْ لَمْ يُؤْمِنوا بِهذَا الْحَديثِ اسَفاً .
پيغمبر آنچنان براى هدايت و سعادت مردم و نجات آنان از اسارتها و گرفتاريهاى دنيا و آخرت حريص است كه مىخواهد خود را هلاك كند. خطاب مىرسد كه چه خبر است؟ مثل اينكه تو مىخواهى خودت را به خاطر مردم تلف كنى.
طه. ما انْزَلْنا عَلَيْكَ الْقُر انَ لِتَشْقى. الّا تَذْكِرَةً لِمَنْ يَخْشى .
در آيهاى ديگر مىفرمايد:
لَقَدْ جائَكُمْ رَسولٌ مِنْ انْفُسِكُمْ عَزيزٌ عَلَيْهِ ما عَنِتُّمْ حَريصٌ عَلَيْكُمْ بِالْمُؤْمِنينَ رَؤفٌ رَحيمٌ .
ببينيد تعبير قرآن چقدر عجيب و عالى است: مردم! پيامبرى از ميان شما و از جنس شما براى شما آمده است. اولين خصوصيتش اين است كه عَزيزٌ عَلَيْهِ ما عَنِتُّمْ
رنجهاى شما بر او ناگوار است و او درد شما را دارد. پس مسلمان كيست؟
مسلمان كسى است كه هم درد خدا را داشته باشد و هم درد خلق خدا را. حَريصٌ عَلَيْكُمْ. قرآن تعبير حريص را به كار برده است. گاهى بعضى پدرها كه مىخواهند بچه هايشان ملّا بشوند، آنقدر افراط مىورزند كه مىگويند فلان كس حريص است به اينكه بچهاش باسواد بشود، مثل آدمى كه حريص مال دنياست. درست مثل آدمى كه پول پرست و حريص جمع آورى پول است، پيغمبر حريص نجات مردم است، حريص بهبود بخشيدن به دردهاى مردم است. اين مىشود درد خلق داشتن.
مگر خود على عليه السلام اين تعبير را نمىكند؟ مگر تعبير درد مال خود او نيست؟ داستان معروفى است كه مكرر شنيدهايد: در بصره عثمان بن حنيف در يك مجلس ميهمانى شركت كرده است. در آن مجلس ميهمانى چه خبر بوده است؟
العياذ باللَّه مشروب بوده؟ نه. قمار بوده؟ نه. فسق و فجورى بوده؟ نه. پس چه بوده؟
گناه عثمان بن حنيف اين بوده كه در يك مجلس صددرصد اشرافى شركت كرده، يعنى از فقرا كسى در آن مجلس نبوده است . به على عليه السلام خبر مىرسد كه نماينده و حاكم شما در مجلسى شركت كرده است كه در آن مجلس، اغنيا و پولدارها و اشراف وجود داشتهاند ولى از فقرا كسى در آنجا نبوده است. على عليه السلام مىفرمايد: وَ ما ظَنَنْتُ ا نَّكَ تُجيبُ الى طَعامِ قَوْمٍ عائِلُهُمْ مَجْفُوٌّ وَ غَنِيُّهُمْ مَدْعُوٌّ عثمان بن حنيف! من باور نمىكردم كه تو دعوت بر سفرهاى را بپذيرى كه اغنيا را در آنجا دعوت كرده باشند ولى فقرا را دعوت نكرده باشند و آنها پشت در مانده باشند. بعد على عليه السلام شروع به گفتن دردهاى خودش مىكند تا مىرسد به آنجا كه راجع به خودش مىگويد: وَ لَوْ شِئْتُ لَاهْتَدَيْتُ الطَّريقَ الى مُصَفّى هذَا الْعَسَلِ وَ لُبابِ هذَا الْقَمْحِ وَ نَسائِجِ هذَا الْقَزِّ.
على عليه السلام خليفه است. مىگويد اگر من بخواهم، امكانات برايم فراهم است؛ بهترين خوردنيها و نوشيدنيها و بهترين پوشيدنيها و هرچه كه بخواهم براى من فراهم است.
وَ لكِنْ هَيْهاتَ انْ يَغْلِبَنى هَواىَ وَ يَقودَنى جَشَعى الى تَخَيُّرِ الْاطْعِمَةِ هيهات كه من چنين كنم، محال است كه من مهار خود را به دست حرص و هواى نفسم بدهم. حال چرا؟
مگر خدا اين نعمتها را حرام كرده است؟.
على عليه السلام توضيح مىدهد تا كسى خيال نكند لباس خوب پوشيدن حرام است، عسل مصفّا خوردن حرام است. نه، مسئله ديگرى است. اينها حرام نيست، حلال است. مىفرمايد: وَ لَعَلَّ بِالْحِجازِ اوِ الْيَمامَةِ مَنْ لاطَمَعَ لَهُ فِى الْقُرْصِ وَ لا عَهْدَ لَهُ بِالشِّبَعِ اگر من اينجا شكم خود را سير كنم، شايد در عراق و كوفه و يمامه و سواحل خليج فارس و در حجاز كسانى باشند كه اميد به اين يك قرص نان را هم نداشته باشند. اوْ ابيتَ مِبْطاناً وَ حَوْلى بُطونٌ غَرْثى وَ اكْبادٌ حَرّى آيا من شكم سير بخوابم و در اطرافم شكمهايى گرسنه و جگرهايى تشنه باشد؟ آيا من آن گونه باشم كه شاعر مىگويد:
وَ حَسْبُكَ داءً انْ تَبيتَ بِبِطْنَةٍ
| |
وَ حَوْلَكَ اكْبادٌ تَحِنُّ الَى الْقِدِّ
|
يعنى اين درد (داء) تو را بس كه شكم سير بخوابى و در اطرافت شكمهايى گرسنه وجود داشته باشد.
به اين مىگويند درد خلق خدا. اين را مىگويند معيار انسانيت، و به تعبير صحيحتر مادرِ دوم ارزشها.
سپس مىفرمايد: أَ اقْنَعُ مِنْ نَفْسى بِانْ يُقالَ اميرُالْمُؤْمِنينَ وَ لا اشارِكَهُمْ فى مَكارِهِ الدَّهْرِ ؟ آيا من به لقب و اسم قناعت كنم؟ آيا به لقبى كه به من مىدهند و يا اميرَالمؤمنين مىگويند و مرا امير مؤمنان و خليفه مىخوانند و به اينكه مرا به عنوان رئيس يك مملكت اسلامى كه بيشترين معموره عالم را گرفته است خطاب مىكنند، قناعت كنم و بر خود نام اميرالمؤمنين بگذارم و با مؤمنان در سختيهاى روزگار شركت نداشته باشم؟.
ببينيد سخن، همه از همدردى و درد ديگران را احساس كردن است
درد مطلوب
حال از شما مىپرسم آيا بهتر است آدم لَخت باشد، اعضايش كرخ باشد و راحت باشد و يا بهتر است حساس باشد و اين درد را درك كند؟ اين دردى است كه در عين حال لذيذ هم هست، چون دردى كه براى ديگران باشد هميشه لذيذ است. اين مطلب چه رازى دارد؟ خدا خودش مىداند. همچنان كه درد ديگران داشتن لذيذ است، درد هجران حق هم لذيذ است.
بوعلى در اشارات درباره اين مسئله كه گاهى يك چيز درد هست ولى در عين اينكه درد است لذيذ است، مثالى مىآورد . مىگويد: اين نوع درد نظير خارش بدن است كه بدن خارش مىكند و سوزش دارد و انسان وقتى خارش مىدهد، محل خارش درد مىكند و در عين اينكه درد مىكند، انسان خوشش مىآيد. اين درد، درد تلخى نيست.
اين درد دردى است كه جان را مىسوزاند، اشك را جارى مىكند اما غمِ محبوب است، غم مطلوب است. انسان از يك سلسله غمها هميشه فرار مىكند، ولى چطور مىشود كه اگر به ما بگويند مجلس ذكر مصيبت امام حسين عليه السلام برقرار است و مجلس خيلى باحالى است، مىخواهيم به آنجا برويم؟ انسان تا دلش نسوزد و درد نگيرد، اشك نمىريزد. ولى در عين حال انسان دلش مىخواهد به اين مجلس با حال برود، اين درد را احساس كند و اين اشك را بريزد. وقتى اين قطرات اشك مىريزد، انسان صفايى را احساس مىكند كه آن درد، در مقابل اين چيزى نيست.
اين است درد انسانيت.
خوشا به حال آن تنها و بدنهايى كه روحهاشان فقط درد تن خودشان را احساس مىكنند و خوشا به حال آن بدنى كه روحش فقط درد بدنش را احساس مىكند، چون آن روح دائماً در فكر اين است كه ناراحتيهاى اين بدن را از بين ببرد.
ولى دشوار است حال آن بدنى كه روحش تنها روح خودش نيست، روح همه بدنهاست؛ يك روح، درد همه را به تنهايى احساس مىكند. اين بدن است كه مجبور است با وجود فراهم بودن همه امكانات، با دو لقمه نان جو بسازد براى اينكه مبادا در حجاز يا يمامه يك نان جوخور پيدا شود. اين بدن است كه بايد كفش وصلهدار بپوشد براى اينكه با روحى مانند روح على عليه السلام توأم باشد. شاعر عرب مىگويد:
وَ اذا كانَتِ النُّفوسُ كِباراً
| |
تَعِبَتْ فى مُرادِهَا الْاجْسامُ
|
روحها وقتى بزرگ شد، واى به حال آن بدنها! روح وقتى بزرگ شد و روح همه بدنها شد و درد همه را احساس كرد، كارش به آنجا مىكشد كه مجازات مىبيند، براى چه؟ براى غافل ماندن از حال يك بيوه زن و چند يتيم. ميان كوچه زنى را مىبيند كه مشك به دوش گرفته است. على عليه السلام آدمى نيست كه بىتفاوت از كنار اين مناظر بگذرد. علت ندارد كه يك زن خودش آب كشى كند، حتماً كسى را ندارد يا كسى دارد ولى به حال اين زن نمىرسد. فوراً خودش جلو مىرود (نمىگويد: آى شُرطه! آى پاسبان! آى نوكر! آى غلام! آى قنبر! تو بيا)، با كمال ادب مىگويد: خانم! اجازه مىدهيد شما را كمك دهم و من مشك آب را به دوش بكشم؟ اين زحمت را به من بدهيد. آن زن مىگويد: خدا پدر تو را بيامرزد. به خانه آن بيوه زن مىرود.
همينكه مشك را زمين مىگذارد، استفسار مىكند كه ممكن است براى من توضيح بدهيد كه چرا خودتان آب كشى مىكنيد؟ شايد مردى نداريد؟ مىگويد: بله، اتفاقاً شوهر من در ركاب على بن ابيطالب كشته شد. من هستم و چند تا يتيم. اين كلمه را كه مىشنود، سرتا پايش آتش مىگيرد. نوشتهاند آن شب وقتى برگشت و به خانه رفت، تا صبح خوابش نبرد. صبح، نان و گوشت و خرما و پول با خودش برمىدارد و با عجله مىرود و درِ خانه همان زن را مىزند. مىگويد: كيستى؟ مىفرمايد: من همان برادر مؤمن ديروز تو هستم. به سرعت گوشتها را كباب مىكند و به دست خودش در دهان يتيمها مىگذارد و يتيمها را روى زانو مىنشاند و آرام به آنها مىگويد: از تقصير على كه از شما غافل مانده بگذريد. آنگاه تنور را آتش مىكند.
وقتى سر تنور مىرود، صورتش را به آتش نزديك مىكند. حرارت آتش را احساس مىكند، [با خود مىگويد: ]على! حرارت آتش دنيا را بچش و آتش جهنم يادت بيايد، تا ديگر از حال مردم غافل نمانى. بدنى كه بايد جور بكشد اينطور است، بدنى كه روحش روح همه مردم است اين گونه است.
باسمك العظيم الاعظم الاعزّ الاجلّ الاكرم يا اللَّه ....
خدايا تو را قسم مىدهيم به حقيقت على بن ابيطالب كه درد اسلام را در دل ما ايجاد كن. عاقبت امر همه ما را ختم به خير بفرما. درد محبت، و معرفت و طاعت و عبادت خودت را در دلهاى ما قرار بده. احساس همدردى با خلق خودت را در ما ايجاد بفرما. ما را از پرتو نور ولايت على عليه السلام بهرهمند بفرما. ما را پيرو واقعى آن بزرگوار قرار بده. دلهاى ما را به نور ايمان منور بگردان. ما را با حقايق اسلام آشنا بفرما.
و لا حول و لا قوّة الّا باللَّه العلىّ العظيم