انسان کامل

استاد شهید مرتضی مطهری رحمه الله علیه

- ۳ -


3- درد انسان از ديدگاههاى مختلف‏

وَ اذِ ابْتَلى‏ ابْراهيمَ رَبُّهُ بِكَلِماتٍ فَاتَمَّهُنَّ قالَ انّى جاعِلُكَ لِلنّاسِ اماماً قالَ وَ مِنْ ذُرِّيَّتى قالَ لايَنالُ عَهْدِى الظّالِمينَ..

مى‏دانيم كه درباره حقيقت و ماهيت انسان اختلاف نظرهايى وجود دارد. به‏طور كلى دو نظريه اساسى در مقابل يكديگر قرار گرفته‏اند: نظريه روحيون و نظريه مادّيون. براساس نظريه روحيون، انسان حقيقتى است مركّب از جسم و روان، و روان انسان جاويدان است و با مردن او فانى نمى‏شود. همچنان كه مى‏دانيم منطق دين و مخصوصاً نصوص اسلامى بر همين مطلب دلالت مى‏كند. نظريه دوم اين است كه انسان جز همين ماشين بدن چيز ديگرى نيست و با مردن بكلى نيست و نابود مى‏شود، و متلاشى شدن بدن يعنى متلاشى شدن شخصيت انسان‏

معنويات انسان‏

در عين اينكه درباره حقيقت و ماهيت انسان چنين اختلاف نظر بزرگى وجود دارد، درباره يك مسئله ديگر- اگرچه با اين مسئله وابستگى دارد- هيچ گونه اختلاف نظرى نيست و آن اين است كه يك سلسله امور وجود دارند كه در عين اينكه از جنس ماده و ماديات نيستند (و مى‏شود نام آنها را معنويات گذاشت) به انسان ارزش و شخصيت مى‏دهند. انسان بودن انسان به اين امور است؛ يعنى اگر اين معانى را از انسان بگيرند، با حيوان هيچ فرقى نمى‏كند. به عبارت ديگر انسانيت انسان به ساختمان جسمانى او نيست كه هركسى كه يك سر و دو گوش داشت و پهن ناخن و مستوى القامه بود و حرف زد انسان است، حال هركه و هرچه مى‏خواهد باشد. سعدى همين مطلب را به اين زبان گفته است:

تن آدمى شريف است به جان آدميت نه همين لباس زيباست نشان آدميت
اگر آدمى به چشم است و زبان و گوش و بينى چه ميان نقش ديوار و ميان آدميت

اگر آدم بودن به داشتن همين اندام است، همه از مادر، آدم به دنيا مى‏آيند. نه، آدم بودن به يك سلسله صفات و اخلاق و معانى است كه انسان به موجب آنها انسان است و ارزش و شخصيت پيدا مى‏كند. امروزه همين امورى كه به انسان ارزش و شخصيت مى‏دهند و اگر نباشند انسان با حيوان تفاوتى ندارد، به نام ارزشهاى انسانى اصطلاح شده است.

در اين جلسه، بحث را در دنباله مطلب جلسه گذشته ادامه مى‏دهيم كه عرض كرديم انحرافاتى كه براى فرد يا جامعه پيدا مى‏شود دو نوع است: يكى انحرافاتى كه ضد ارزش‏ها در مقابل ارزشها ايستادگى مى‏كنند؛ مثل آنجا كه ظلم در مقابل عدل، اختناق و خفقان در مقابل آزادى، خدانشناسى و بى‏بندوبارى در مقابل عبادت و خداپرستى، و سفاهت و حماقت در مقابل عقل و فهم و حكمت مى‏ايستد. ولى شايد بيشترين انحرافات بشر به اين شكل نباشد كه ضد ارزش‏ها در مقابل ارزشها مى‏ايستند. آنجا كه ضد ارزش‏ها در مقابل ارزشها مى‏ايستند، زود شكست مى‏خورند. بيشتر انحرافات بشر به اين صورت است كه همان‏طور كه دريا جزر و مد دارد، گاهى يك ارزش از ارزشهاى بشرى رشد سرطان مانندى مى‏كند، به طورى كه ارزشهاى ديگر را در خود محو مى‏كند. مثلًا زهد و تقوا يك ارزش و يكى از معيارهاى انسانيت است. ولى گاهى مى‏بينيد يك فرد يا يك جامعه آنچنان به زهد گرايش پيدا مى‏كند و در زهد محو مى‏شود كه همه چيز براى او مى‏شود زهد، مثل انسانى مى‏شود كه فقط يك عضوش (مثلًا بينى‏اش) رشد كند و عضوهاى ديگر از رشد بازمانند

درد و فوايد آن‏

با اين مقدمه‏اى كه عرض كردم كه حتى مادى ترين مكتبها قائل به يك سلسله ارزشهاى معنوى هستند، [به اين مطلب مى‏پردازم ]كه مى‏توان گفت ارزشهاى انسانى به‏طور كلى تحت يك عنوان خلاصه مى‏شود كه خود آن شعبى پيدا مى‏كند و آن عنوانى است كه هم در اصطلاح عرفاى خود ما و هم در اصطلاح علماى جديد آمده است و بلكه قبل از آنكه در اصطلاح عرفا بيايد، در متون اسلامى آمده است و آن اين است كه اصلًا مى‏شود گفت معيار اصلى انسانيت آن چيزى است كه از آن به درد داشتن و صاحبْ درد بودن تعبير مى‏شود. فرق انسان و غير انسان در اين است كه انسان صاحب درد است، يك سلسله دردها دارد ولى غير انسان- حال مى‏خواهد حيوان باشد يا انسانهاى يك سر و دو گوشى كه بهره‏اى از روح انسانيت ندارند- صاحبْ درد نيستند.

اول بايد راجع به خود درد بحث كنيم. ممكن است ابتدائاً عجيب به نظر بيايد كه يعنى چه؟ درد كه بدچيزى است و انسان بايد آن را از خود دفع كند و از بين ببرد؛ آنوقت چطور ممكن است معيار انسانيت و ارزش ارزشها درد داشتن باشد؟ مگر درد مى‏تواند چيز خوبى باشد؟.

بايد بگوييم ما ميان درد و منشأ درد اشتباه مى‏كنيم. مثلًا دريك بيمارى و يا جراحت، آنچه كه بد است وجود آن ميكروب است، وجود آن بيمارى است، وجود آن جراحتى است كه بر بدن وارد مى‏شود و بعد منشأ درد مى‏شود. مثلًا در مورد زخمى كه در معده يا روده هست- كه انسان دردش را احساس مى‏كند- آنچه بد است وجود آن زخم يا ضايعه‏اى است كه در معده يا روده وجود دارد. ولى درد در عين اينكه انسان را ناراحت مى‏كند، موجب آگاهى و بيدارى براى انسان است.

حتى همين دردهاى جسمانى (يعنى دردهاى مشترك انسان و حيوان) شما را آگاه و بيدار مى‏كند. وقتى سر انسان درد مى‏كند، امكان ندارد كه هيچ گونه ضايعه‏اى پيدا نشده باشد و درد پيدا شود. اگر درد پيدا مى‏شود خبر مى‏كند كه در سر يك ناراحتى و ضايعه‏اى پيدا شده است و شما به فكر معالجه‏اش مى‏افتيد؛ درست مثل عقربه‏هايى كه در كارخانه‏ها و يا در اتومبيل هست. مثلًا در اتومبيل عقربه‏اى است كه فشار روغن را نشان مى‏دهد و عقربه ديگرى درجه حرارت آب را نشان مى‏دهد.

اگر اين عقربه به شما نشان مى‏دهد كه درجه حرارت آب خيلى بالا رفته است، اين خوب است يا بد؟ اين خيلى خوب است، چون شما را بيدار و متوجه مى‏كند. آنچه بد است اين است كه ماشين شما جوش آورده است. اگر درد در بدن انسان نمى‏بود و انسان احساس درد نمى‏كرد، هيچ گاه از بيمارى اطلاع پيدا نمى‏كرد و آگاه نمى‏شد و به دنبال درمان نمى‏رفت. اين درد مثل يك مأمور نافذالحكم انسان را وادار به چاره جويى و او را مأمور مى‏كند كه زود در فكر حل مشكل برآيد. چون درد است، انسان را ناراحت مى‏كند و دائماً به او مى‏گويد هرطور هست اين درد را درمان كن.

اين است كه خود درد- حتى دردهاى جسمانى و عضوى- نعمت است، احساس است، آگاهى و بيدارى است. آگاهى و بيدارى خوب است، ولو انسان از اينكه يك ضايعه‏اى در بدنش پيدا شده است آگاه شود. مولوى در اينجا چقدر شيرين مى‏گويد:

حسرت و زارى كه در بيمارى است وقت بيمارى همه بيدارى است
پس بدان اين اصل رااى اصل جو هركه را درد است، او برده است بو
هركه او بيدارتر، پردردتر هركه او آگاهتر، رخ زردتر

بعد، از اينجا گريز مى‏زند به آن حرفهايى كه خودش در اين زمينه‏ها دارد.

مى‏گويد: هركسى كه صاحبْ درد است، به هر اندازه كه در عالم درد دارد و دردى را احساس مى‏كند كه ديگران احساس نمى‏كنند، به همين نسبت از ديگران بيدارتر و آگاهتر است. بى دردى مساوى است با لَختى، بى حسى، بى شعورى، بى ادراكى، و احساس درد مساوى است با آگاهى و بيدارى و شعور و ادراك. انسان اگر امرش داير باشد كه راحت باشد و درد را احساس نكند، يعنى جاهل و لَخت و بى‏درد باشد، و يا هوشيار باشد و درد را در خود احساس كند [كدام را انتخاب مى‏كند؟ ]آيا انسان ترجيح مى‏دهد كه هوشيار و آگاه باشد ولى درد را احساس كند، يا بى‏هوش و كودن و احمق باشد و درد را احساس نكند؟ ناراحتى هوشيار و آگاه ترجيح دارد بر راحتى و آسايش جاهل و بى‏خبر و لَخت و بى‏حس. در مَثَل مى‏گويند: انسان اگر سقراطى باشد نحيف و لاغر، بهتر است از اينكه خوكى باشد فربه؛ يعنى اگر انسانْ دانا و دانشمند باشد ولى محروم، بهتر است از اينكه مانند يك خوك همه نوع وسايل برايش فراهم باشد ولى هيچ چيز را نفهمد

شكايت از عقل‏

يكى از مسائلى كه در ادبيات ما نمايان است، مسئله شكايت از عقل است كه خودش مسئله‏اى است. ما در ادبيات، مخصوصاً در اشعار خودمان بسيار مى‏بينيم كه مردم از عقل شكايت كرده‏اند كه‏اى كاش من اين عقل را نمى‏داشتم؛ فايده‏اش چيست كه آدم هوش داشته باشد و در جامعه، هوشيار و عاقل و حساس باشد؟! اين حساس بودن و عاقل بودن و هوشيار بودن، آسايش را از انسان سلب مى‏كند:

دشمن جان من است عقل من و هوش من كاش گشاده نبود چشم من و گوش من

ديگرى مى‏گويد:

عاقل مباش تا غم ديوانگان خورى ديوانه باش تا غم تو عاقلان خورند

يعنى آسايش توأم با جنون را بر ناآرامى و ناراحتى توأم با عقل و فكر و درك، ترجيح مى‏دهند. ولى اين حرفها غلط است. آن كسى كه به مقام انسانيت برسد و ارزش درد داشتن و حساس بودن را درك كند، هرگز نمى‏گويد: دشمن جان من است عقل من و هوش من، بلكه كلام پيغمبر صلى الله عليه و آله را مى‏گويد:

صَديقُ كُلِّ امْرِئٍ عَقْلُهُ وَ عَدُوُّهُ جَهْلُهُ .

دوست راستين هركس، عقل و هوشيارى او و دشمن واقعى هركس، جهل و نادانى اوست.

آن كسى كه گفته است: دشمن جان من است عقل من و هوش من و از ناراحتيهاى ناشى از عقل و هوش اين گونه شكايت مى‏كند، معلوم مى‏شود ناراحتيها و بدبختيهاى ناشى از جهل و نادانى را حس نكرده است و الّا هرگز چنين حرفى را نمى‏زد. بله، اگر امر داير باشد ميان اينكه موجب درد نباشد و انسان درد نداشته باشد، درد نداشتن به دليل نبودن موجب درد از درد داشتن بهتر است. ولى اگر موجب و منشأ درد وجود داشته باشد اما انسان درد ناشى از اينها را احساس نكند، بدبختى و بيچارگى و بى‏خبرى است. لهذا در بيماريهاى جسمى هم اين‏طور است كه هر بيمارى‏اى كه درد نداشته باشد كشنده است، براى اينكه انسان وقتى خبردار مى‏شود كه كار از كار گذشته است. سرطان كه كشنده است، علتش اين است كه لااقل در ابتدا درد ندارد، و الّا اگر از آن ابتدايى كه اين بيمارى پيدا مى‏شود درد داشته باشد، ممكن است قبل از اينكه وارد خون و لمفها شود بكلى آن را از بين ببرند. خطر عمده سرطان از اين جهت است كه بى‏خبر يعنى بى‏درد وارد مى‏شود.

پس اين مطلب را كه ارزش ارزشها در انسان، درد داشتن است نمى‏شود به اين عنوان كه درد بدچيزى است رد كرد

درد انسان‏

درد انسان چيست؟ اگر سر انسان درد بگيرد، اين درد درد او از آن جهت كه انسان است نيست، چون سر يك حيوان مثل گوسفند هم درد مى‏گيرد. اينكه دست و پاى انسان درد مى‏گيرد، از نوع دردهاى حيوانى و عضوى و شخصى است. اما آنها كه صحبت از درد انسان و صاحبْ درد بودن انسان مى‏كنند، مقصودشان اين نيست. آن دردى كه ارزشِ ارزشها در انسان است، چيز ديگرى است.

گروهى- مانند عرفاى خودمان- آن دردى كه در انسان سراغ دارند و دائماً آن را تقديس مى‏كنند، درد خداجويى است. مى‏گويند اين درد از مختصات انسان است و حتى انسان به اين دليل بر فرشته ترجيح دارد كه فرشته بى‏درد است و انسان درد دارد.

طبق نظر اسلام، انسان يك حقيقتى است كه نفخه الهى در او دميده شده و از دنياى ديگرى آمده است و با اشيائى كه در طبيعت وجود دارد تجانس كامل ندارد. انسان در اين دنيا يك نوع احساس غربت و احساس بيگانگى و عدم تجانس با همه موجودهاى عالم مى‏كند، چون همه فانى و متغير و غيرقابل دلبستگى هستند ولى در انسان دغدغه جاودانگى وجود دارد. اين درد همان است كه انسان را به عبادت و پرستش خدا و راز و نياز و به خدا و به اصل خود نزديك شدن مى‏كشاند

چند تمثيل درباره درد انسان‏

مى‏بينيد چه مَثَلهايى در عرفان ما در اين زمينه آمده است! گاهى مثال مى‏زنند به طوطى‏اى كه او را از جنگلهاى هندوستان آورده و در قفسى زندانى كرده‏اند و اين طوطى هميشه ناراحت و در فكر اين است كه اين قفس شكسته شود و به جايى كه مقرّ اصلى اوست بازگردد. و گاهى انسان را به مرغى كه از آشيانه خود دور افتاده باشد تشبيه مى‏كنند. يكى از عاليترين تشبيهات همين تشبيه مولوى در اول مثنوى است. او انسان را تشبيه به نى‏اى كرده كه آن را از نيستان بريده‏اند و حال دارد دائماً ناله و فرياد مى‏كند و همه ناله و فريادش براى اين فراق است:

بشنو از نى چون حكايت مى‏كند وز جداييها شكايت مى‏كند
كز نيستان تا مرا ببريده‏اند از نفيرم مرد و زن ناليده‏اند
سينه خواهم شرحه شرحه از فراق تا بگويم شرح درد اشتياق

بعد مى‏گويد:

دو دهان داريم گويا همچو نى يك دهان پنهانْسْت در لبهاى وى

گاهى مولوى به شكل ديگرى تشبيه مى‏كند:

پيل بايد تا چو خسبد اوستان خواب بيند خطه هندوستان
خر نبيند هيچ هندوستان به خواب خر ز هندوستان نكرده است اغتراب

مى‏گويند فيل را كه از هندوستان مى‏آورند، بايد دائماً به سرش بكوبند؛ اگر نكوبند، به ياد هندوستان مى‏افتد. مولوى در اينجا مى‏گويد فقط فيل است كه هندوستان را به خواب مى‏بيند، چون از هندوستان آمده است. الاغ هرگز هندوستان را به خواب نمى‏بيند، چون غريب هندوستان نيست و او را از آنجا نياورده‏اند.

مى‏خواهد بگويد انسان است كه دغدغه بازگشت به عالم ديگر را دارد، درد عرفانى دارد، درد بازگشت به سوى حق و به سوى خدا را دارد، درد مناجات و وصال حق را دارد. درد انسان در كلام اميرالمؤمنين‏

چقدر زيبا مى‏گويد اميرالمؤمنين على عليه السلام وقتى كه با كميل بن زياد نخعى به صحرا مى‏رود! كميل مى‏گويد: همينكه به صحرا رسيديم و ديگر كسى در آنجا نبود، على عليه السلام آه عميقى كشيد (فَلَمّا اصْحَرَ تَنَفَّسَ الصُّعَداءَ)، بعد فرمود: يا كُمَيْلَ بْنَ زيادٍ انَّ هذِهِ الْقُلوبَ اوْعِيَةٌ فَخَيْرُها اوْعاها، فَاحْفَظْ عَنّى ما اقولُ لَكَ دل انسان به منزله ظرف است؛ بهترين ظرفها آن است كه ظرفيتش بيشتر باشد يا بهتر مظروف را نگهدارى كند. گوش كن آنچه را كه من به تو مى‏گويم.

اول، مردم را به سه قسمت تقسيم مى‏كند- كه اينها محل بحث من نيست- تا در اواخر، شكايت مى‏كند كه: افسوس! افراد صاحب سرّى نيستند كه من آنچه را كه در دل دارم بتوانم به آنها اظهار كنم. بعد مى‏گويد: ولى اينچنين هم نيست كه هيچ كس نباشد، هميشه در همه زمانها چنين افرادى هستند: اللَّهُمَّ بَلى‏ لاتَخْلُو الْارْضُ مِنْ قائِمٍ لِلَّهِ بِحُجَّةٍ امّا ظاهِراً مَشْهوراً اوْ خائِفاً مَغْموراً، تا آنجا كه مى‏فرمايد: هَجَمَ بِهِمُ الْعِلْمُ عَلى‏ حَقيقَةِ الْبَصيرَةِ علم حقيقى در نهايت بصيرت بر آنها هجوم آورده است و به مقام يقين كامل رسيده‏اند، وَ باشَروا روحَ الْيَقينِ وَ اسْتَلانوا مَا اسْتَوْعَرَهُ الْمُتْرَفونَ وَ انِسوا بِمَا اسْتَوْحَشَ مِنْهُ الْجاهِلونَ به روح يقين اتصال پيدا كرده‏اند و فاصله‏اى با روح يقين ندارند. آن چيزهايى كه براى اهل تَرَف و ماده پرست‏ها خيلى سخت است، براى آنها رام و نرم است. آنچه براى نادانها مايه وحشت است، يعنى خلوت با حق، براى آنها مايه انس است. وَ صَحِبُوا الدُّنْيا بِابْدانٍ ارْواحُها مُعَلَّقَةٌ بِالْمَحَلِّ الْاعْلى‏

اينها در دنيا با مردم همراهند ولى با روحهايى كه مجذوب عالم بالا هستند. در عين اينكه در اين دنيا هستند، در اين دنيا نيستند. در حالى كه در اين دنيا هستند، در دنياى ديگرى هستند.

دردهاى على و به تعبير ما دردهاى عرفانى على و دردهاى عبادتى على و مناجاتهاى على يك مسئله بسيار واضح و روشنى است. كارش در عبادت به جايى مى‏رسد كه آنچنان از خود بى‏خود مى‏شود و گرم محبوب و معشوقش مى‏شود كه از آنچه در اطراف او مى‏گذرد بى‏خبر است، حتى اگر تيرى را از بدنش بيرون بكشند.

اين درد انسان است؛ يعنى درد جدايى از حق، و آرزو و اشتياق تقرب به ذات او و حركت به سوى او و نزديك شدن به او. تا انسان به ذات حق نرسد، اين دلهره و اضطراب از بين نمى‏رود و دائماً اين حالت براى او هست. اگر انسان خود را به هر چيز سرگرم كند، آن چيز سرگرمى است، [حقيقت ]چيز ديگر است. قرآن اين مطلب را به اين تعبير مى‏گويد: الا بِذِكْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلوبُ

بدانيد فقط و فقط دلها با يك چيز از اضطراب و دلهره و ناراحتى، آرام مى‏گيرد؛ اين درد بشر به وسيله يك چيز است كه آرامش پيدا مى‏كند و آن ياد حق و انس با ذات پروردگار است. عرفا بيشتر روى اين درد تكيه كرده‏اند و به درد ديگرى توجه ندارند و يا بگوييم كمتر توجه دارند

تمثيل مولوى

داستانى را مولوى ذكر مى‏كند كه البته تمثيل است. مى‏گويد مردى بود كه هميشه با خداى خودش راز و نياز مى‏كرد و داد اللَّه، اللَّه داشت. يك وقت شيطان بر او ظاهر شد و او را وسوسه كرد و كارى كرد كه اين مرد براى هميشه خاموش شد. به او گفت:

اى مرد! اين همه كه تو اللَّه، اللَّه مى‏گويى و سحرها با اين سوز و درد خدا را مى‏خوانى، آخر يك دفعه هم شد كه تو لبيك بشنوى؟ تو اگر به در هر خانه‏اى رفته بودى و اين همه فرياد كرده بودى، لااقل يك دفعه در جواب تو لبيك مى‏گفتند. اين مرد به نظرش آمد كه اين حرف، منطقى است. دهانش بسته شد و ديگر اللَّه، اللَّه نگفت. در عالم رؤيا هاتفى به او گفت: چرا مناجات خدا را ترك كردى؟ گفت: من مى‏بينم اين همه كه دارم مناجات مى‏كنم و با اين همه درد و سوزى كه دارم يك بار هم نشد در جواب، به من لبيك گفته شود. هاتف به او گفت: ولى من مأمورم از طرف خدا جواب را به تو بگويم: آن اللَّه تو لبيك ماست‏

نى كه آن اللَّه تو لبيك ماست آن نياز و سوز و دردت پيك ماست

تو نمى‏دانى كه همين درد و سوز و همين عشق و شوقى كه ما در دل تو قرار داديم، خودش لبيك ماست‏

چرا على عليه السلام در دعاى كميل مى‏فرمايد: اللَّهُمَّ اغْفِرْ لِىَ الذُّنوبَ الَّتى تَحْبِسُ الدُّعاءَ خدايا آن گناهانى را كه سبب مى‏شود دعا كردن من حبس شود و درد دعا كردن و مناجات كردن از من گرفته شود بيامرز. اين است كه مى‏گويند دعا براى انسان، هم مطلوب است و هم وسيله، يعنى دعا هميشه براى استجابت نيست؛ اگر استجابت هم نشود، استجابت شده است. دعا خودش مطلوب است‏

درد انسان نسبت به خلق خدا

گروهى ديگر در موضوع درد انسان كه آن را ارزش ارزشها تلقى مى‏كنند، متوجه امر ديگرى شده‏اند: درد انسان نسبت به خلق خدا، نه درد انسان نسبت به خدا.

مى‏گويند معيار انسانيت انسان اين است كه درد ديگران را داشته باشد؛ يعنى ناراحتيهايى كه متوجه ديگران است و هيچ به شخص او مربوط نيست، در او درد ايجاد مى‏كند، او غمخوار ديگران است. به قول سعدى:

من از بينوايى نِيَم روى زرد غم بينوايان رخم زرد كرد

اگر درد ديگران و غمخوارگى در كسى پيدا شد، از گرسنگى ديگران خوابش نمى‏برد؛ گرسنگى خودش از گرسنگى ديگران آسانتر است. اگر خارى در پاى ديگران فرو رود، مثل اين است كه در چشم او فرو رفته است. مى‏گويند اين درد انسان است؛ دردى است كه به انسان، شخصيت و ارزش مى‏دهد و اين است منشأ همه ارزشهاى انسانى. امروز مى‏بينيم آنهايى كه دائماً مى‏گويند فلان مسئله انسانى است، اصلًا انسانيت را جز در اينجا در جاى ديگرى پياده نمى‏كنند. هر چيزى كه بازگشتش به احساس مسئوليت انسان و درد انسان در قبال انسانهاى ديگر باشد، آن را انسانى مى‏دانند و هرچه غير از اين باشد آن را انسانى نمى‏دانند. اين هم محو شدن ارزشها در يك ارزش ديگر است‏

نظر اسلام

آيا از نظر معيارهاى اسلامى، انسان كسى است كه درد ديگران را داشته باشد؟ يا كسى است كه فقط درد خدا را داشته باشد؟ از نظر معيارهاى اسلامى، انسان كسى است كه درد خدا را داشته باشد و چون درد خدا را دارد، درد انسانهاى ديگر را هم دارد.

ببينيد قرآن چگونه سخن مى‏گويد. قرآن راجع به پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله مى‏فرمايد: فَلَعَلَّكَ باخِعٌ نَفْسَكَ عَلى‏ اثارِهِمْ انْ لَمْ يُؤْمِنوا بِهذَا الْحَديثِ اسَفاً .

پيغمبر آنچنان براى هدايت و سعادت مردم و نجات آنان از اسارتها و گرفتاريهاى دنيا و آخرت حريص است كه مى‏خواهد خود را هلاك كند. خطاب مى‏رسد كه چه خبر است؟ مثل اينكه تو مى‏خواهى خودت را به خاطر مردم تلف كنى.

طه‏. ما انْزَلْنا عَلَيْكَ الْقُر انَ لِتَشْقى‏. الّا تَذْكِرَةً لِمَنْ يَخْشى‏ .

در آيه‏اى ديگر مى‏فرمايد:

لَقَدْ جائَكُمْ رَسولٌ مِنْ انْفُسِكُمْ عَزيزٌ عَلَيْهِ ما عَنِتُّمْ حَريصٌ عَلَيْكُمْ بِالْمُؤْمِنينَ رَؤفٌ رَحيمٌ .

ببينيد تعبير قرآن چقدر عجيب و عالى است: مردم! پيامبرى از ميان شما و از جنس شما براى شما آمده است. اولين خصوصيتش اين است كه عَزيزٌ عَلَيْهِ ما عَنِتُّمْ

رنجهاى شما بر او ناگوار است و او درد شما را دارد. پس مسلمان كيست؟

مسلمان كسى است كه هم درد خدا را داشته باشد و هم درد خلق خدا را. حَريصٌ عَلَيْكُمْ. قرآن تعبير حريص را به كار برده است. گاهى بعضى پدرها كه مى‏خواهند بچه هايشان ملّا بشوند، آنقدر افراط مى‏ورزند كه مى‏گويند فلان كس حريص است به اينكه بچه‏اش باسواد بشود، مثل آدمى كه حريص مال دنياست. درست مثل آدمى كه پول پرست و حريص جمع آورى پول است، پيغمبر حريص نجات مردم است، حريص بهبود بخشيدن به دردهاى مردم است. اين مى‏شود درد خلق داشتن.

مگر خود على عليه السلام اين تعبير را نمى‏كند؟ مگر تعبير درد مال خود او نيست؟ داستان معروفى است كه مكرر شنيده‏ايد: در بصره عثمان بن حنيف در يك مجلس ميهمانى شركت كرده است. در آن مجلس ميهمانى چه خبر بوده است؟

العياذ باللَّه مشروب بوده؟ نه. قمار بوده؟ نه. فسق و فجورى بوده؟ نه. پس چه بوده؟

گناه عثمان بن حنيف اين بوده كه در يك مجلس صددرصد اشرافى شركت كرده، يعنى از فقرا كسى در آن مجلس نبوده است . به على عليه السلام خبر مى‏رسد كه نماينده و حاكم شما در مجلسى شركت كرده است كه در آن مجلس، اغنيا و پولدارها و اشراف وجود داشته‏اند ولى از فقرا كسى در آنجا نبوده است. على عليه السلام مى‏فرمايد: وَ ما ظَنَنْتُ ا نَّكَ تُجيبُ الى‏ طَعامِ قَوْمٍ عائِلُهُمْ مَجْفُوٌّ وَ غَنِيُّهُمْ مَدْعُوٌّ عثمان بن حنيف! من باور نمى‏كردم كه تو دعوت بر سفره‏اى را بپذيرى كه اغنيا را در آنجا دعوت كرده باشند ولى فقرا را دعوت نكرده باشند و آنها پشت در مانده باشند. بعد على عليه السلام شروع به گفتن دردهاى خودش مى‏كند تا مى‏رسد به آنجا كه راجع به خودش مى‏گويد: وَ لَوْ شِئْتُ لَاهْتَدَيْتُ الطَّريقَ الى‏ مُصَفّى‏ هذَا الْعَسَلِ وَ لُبابِ هذَا الْقَمْحِ وَ نَسائِجِ هذَا الْقَزِّ.

على عليه السلام خليفه است. مى‏گويد اگر من بخواهم، امكانات برايم فراهم است؛ بهترين خوردنيها و نوشيدنيها و بهترين پوشيدنيها و هرچه كه بخواهم براى من فراهم است.

وَ لكِنْ هَيْهاتَ انْ يَغْلِبَنى هَواىَ وَ يَقودَنى جَشَعى الى‏ تَخَيُّرِ الْاطْعِمَةِ هيهات كه من چنين كنم، محال است كه من مهار خود را به دست حرص و هواى نفسم بدهم. حال چرا؟

مگر خدا اين نعمتها را حرام كرده است؟.

على عليه السلام توضيح مى‏دهد تا كسى خيال نكند لباس خوب پوشيدن حرام است، عسل مصفّا خوردن حرام است. نه، مسئله ديگرى است. اينها حرام نيست، حلال است. مى‏فرمايد: وَ لَعَلَّ بِالْحِجازِ اوِ الْيَمامَةِ مَنْ لاطَمَعَ لَهُ فِى الْقُرْصِ وَ لا عَهْدَ لَهُ بِالشِّبَعِ اگر من اينجا شكم خود را سير كنم، شايد در عراق و كوفه و يمامه و سواحل خليج فارس و در حجاز كسانى باشند كه اميد به اين يك قرص نان را هم نداشته باشند. اوْ ابيتَ مِبْطاناً وَ حَوْلى بُطونٌ غَرْثى‏ وَ اكْبادٌ حَرّى‏ آيا من شكم سير بخوابم و در اطرافم شكمهايى گرسنه و جگرهايى تشنه باشد؟ آيا من آن گونه باشم كه شاعر مى‏گويد:

وَ حَسْبُكَ داءً انْ تَبيتَ بِبِطْنَةٍ وَ حَوْلَكَ اكْبادٌ تَحِنُّ الَى الْقِدِّ

يعنى اين درد (داء) تو را بس كه شكم سير بخوابى و در اطرافت شكمهايى گرسنه وجود داشته باشد.

به اين مى‏گويند درد خلق خدا. اين را مى‏گويند معيار انسانيت، و به تعبير صحيح‏تر مادرِ دوم ارزشها.

سپس مى‏فرمايد: أَ اقْنَعُ مِنْ نَفْسى بِانْ يُقالَ اميرُالْمُؤْمِنينَ وَ لا اشارِكَهُمْ فى مَكارِهِ الدَّهْرِ ؟ آيا من به لقب و اسم قناعت كنم؟ آيا به لقبى كه به من مى‏دهند و يا اميرَالمؤمنين مى‏گويند و مرا امير مؤمنان و خليفه مى‏خوانند و به اينكه مرا به عنوان رئيس يك مملكت اسلامى كه بيشترين معموره عالم را گرفته است خطاب مى‏كنند، قناعت كنم و بر خود نام اميرالمؤمنين بگذارم و با مؤمنان در سختيهاى روزگار شركت نداشته باشم؟.

ببينيد سخن، همه از همدردى و درد ديگران را احساس كردن است‏

درد مطلوب‏

حال از شما مى‏پرسم آيا بهتر است آدم لَخت باشد، اعضايش كرخ باشد و راحت باشد و يا بهتر است حساس باشد و اين درد را درك كند؟ اين دردى است كه در عين حال لذيذ هم هست، چون دردى كه براى ديگران باشد هميشه لذيذ است. اين مطلب چه رازى دارد؟ خدا خودش مى‏داند. همچنان كه درد ديگران داشتن لذيذ است، درد هجران حق هم لذيذ است.

بوعلى در اشارات درباره اين مسئله كه گاهى يك چيز درد هست ولى در عين اينكه درد است لذيذ است، مثالى مى‏آورد . مى‏گويد: اين نوع درد نظير خارش بدن است كه بدن خارش مى‏كند و سوزش دارد و انسان وقتى خارش مى‏دهد، محل خارش درد مى‏كند و در عين اينكه درد مى‏كند، انسان خوشش مى‏آيد. اين درد، درد تلخى نيست.

اين درد دردى است كه جان را مى‏سوزاند، اشك را جارى مى‏كند اما غمِ محبوب است، غم مطلوب است. انسان از يك سلسله غمها هميشه فرار مى‏كند، ولى چطور مى‏شود كه اگر به ما بگويند مجلس ذكر مصيبت امام حسين عليه السلام برقرار است و مجلس خيلى باحالى است، مى‏خواهيم به آنجا برويم؟ انسان تا دلش نسوزد و درد نگيرد، اشك نمى‏ريزد. ولى در عين حال انسان دلش مى‏خواهد به اين مجلس با حال برود، اين درد را احساس كند و اين اشك را بريزد. وقتى اين قطرات اشك مى‏ريزد، انسان صفايى را احساس مى‏كند كه آن درد، در مقابل اين چيزى نيست.

اين است درد انسانيت.

خوشا به حال آن تن‏ها و بدنهايى كه روحهاشان فقط درد تن خودشان را احساس مى‏كنند و خوشا به حال آن بدنى كه روحش فقط درد بدنش را احساس مى‏كند، چون آن روح دائماً در فكر اين است كه ناراحتيهاى اين بدن را از بين ببرد.

ولى دشوار است حال آن بدنى كه روحش تنها روح خودش نيست، روح همه بدنهاست؛ يك روح، درد همه را به تنهايى احساس مى‏كند. اين بدن است كه مجبور است با وجود فراهم بودن همه امكانات، با دو لقمه نان جو بسازد براى اينكه مبادا در حجاز يا يمامه يك نان جوخور پيدا شود. اين بدن است كه بايد كفش وصله‏دار بپوشد براى اينكه با روحى مانند روح على عليه السلام توأم باشد. شاعر عرب مى‏گويد:

وَ اذا كانَتِ النُّفوسُ كِباراً تَعِبَتْ فى مُرادِهَا الْاجْسامُ

روحها وقتى بزرگ شد، واى به حال آن بدنها! روح وقتى بزرگ شد و روح همه بدنها شد و درد همه را احساس كرد، كارش به آنجا مى‏كشد كه مجازات مى‏بيند، براى چه؟ براى غافل ماندن از حال يك بيوه زن و چند يتيم. ميان كوچه زنى را مى‏بيند كه مشك به دوش گرفته است. على عليه السلام آدمى نيست كه بى‏تفاوت از كنار اين مناظر بگذرد. علت ندارد كه يك زن خودش آب كشى كند، حتماً كسى را ندارد يا كسى دارد ولى به حال اين زن نمى‏رسد. فوراً خودش جلو مى‏رود (نمى‏گويد: آى شُرطه! آى پاسبان! آى نوكر! آى غلام! آى قنبر! تو بيا)، با كمال ادب مى‏گويد: خانم! اجازه مى‏دهيد شما را كمك دهم و من مشك آب را به دوش بكشم؟ اين زحمت را به من بدهيد. آن زن مى‏گويد: خدا پدر تو را بيامرزد. به خانه آن بيوه زن مى‏رود.

همينكه مشك را زمين مى‏گذارد، استفسار مى‏كند كه ممكن است براى من توضيح بدهيد كه چرا خودتان آب كشى مى‏كنيد؟ شايد مردى نداريد؟ مى‏گويد: بله، اتفاقاً شوهر من در ركاب على بن ابيطالب كشته شد. من هستم و چند تا يتيم. اين كلمه را كه مى‏شنود، سرتا پايش آتش مى‏گيرد. نوشته‏اند آن شب وقتى برگشت و به خانه رفت، تا صبح خوابش نبرد. صبح، نان و گوشت و خرما و پول با خودش برمى‏دارد و با عجله مى‏رود و درِ خانه همان زن را مى‏زند. مى‏گويد: كيستى؟ مى‏فرمايد: من همان برادر مؤمن ديروز تو هستم. به سرعت گوشتها را كباب مى‏كند و به دست خودش در دهان يتيمها مى‏گذارد و يتيمها را روى زانو مى‏نشاند و آرام به آنها مى‏گويد: از تقصير على كه از شما غافل مانده بگذريد. آنگاه تنور را آتش مى‏كند.

وقتى سر تنور مى‏رود، صورتش را به آتش نزديك مى‏كند. حرارت آتش را احساس مى‏كند، [با خود مى‏گويد: ]على! حرارت آتش دنيا را بچش و آتش جهنم يادت بيايد، تا ديگر از حال مردم غافل نمانى. بدنى كه بايد جور بكشد اين‏طور است، بدنى كه روحش روح همه مردم است اين گونه است.

باسمك العظيم الاعظم الاعزّ الاجلّ الاكرم يا اللَّه ....

خدايا تو را قسم مى‏دهيم به حقيقت على بن ابيطالب كه درد اسلام را در دل ما ايجاد كن. عاقبت امر همه ما را ختم به خير بفرما. درد محبت، و معرفت و طاعت و عبادت خودت را در دلهاى ما قرار بده. احساس همدردى با خلق خودت را در ما ايجاد بفرما. ما را از پرتو نور ولايت على عليه السلام بهره‏مند بفرما. ما را پيرو واقعى آن بزرگوار قرار بده. دلهاى ما را به نور ايمان منور بگردان. ما را با حقايق اسلام آشنا بفرما.

و لا حول و لا قوّة الّا باللَّه العلىّ العظيم