حيوة القلوب جلد پنجم
امام شناسى

علامه مجلسى رحمة الله عليه

- ۲ -


فصل دوم : در بيان آنكه امام بايد معصوم باشد از جميع گناهان 
بدان كه اجماع علماى اماميه منعقد است بر آنكه امام معصوم است از جميع گناهان صغيره و كبيره از اول عمر تا آخر عمر، خواه عمدا و خواه سهوا، و مخالفت نكرده است در اين باب كسى بغير از ابن بابويه و استاد او ابن الوليد كه ايشان تجويز كرده اند كه در غير تبليغ رسالت و احكام خدا جايز است كه ايشان سهو بفرمايد از براى مصلحتى مثل آنكه سهو كند در نماز و ساير عبادات و ساير امور بغير بيان احكام و تبليغ رسالت كه در آنها هيچ نوع از سهو را جايز نمى دانند، و ساير فرق اسلام بغير از اسماعليه شرط نمى دانند، و دلايل نقليه و عقليه بر مذهب اماميه بسيار است و بعضى از آنها در جلد اول بيان شد؛ و اما دلايل عقليه كه در اين باب ايراد مى كنيم چند دليل است :
اول آنكه : مقتضى نصب امام آن است كه خطا بر رعيت روا است ، پس كسى مى بايد كه ايشان را از خطا حفظ نمايد، پس اگر بر او نيز خطا جايز باشد محتاج به امام ديگر خواهد بود، پس يا تسلسل لازم مى آيد و آن محال است ، يا منتهى مى شود به امامى كه بر او خطا روا نباشد، پس امام او خواهد بود.
دوم آنكه : حفظ كننده شريعت باشد، زيرا كه قرآن ظاهرا متضمن تفصيل احكام شريعت نيست ، و همچنين از سنت و احاديث نبوى معلوم نمى شود جميع احكام شرع ، و از اجماع امت نيز معلوم نمى شود زيرا كه اجماعى كه معصوم در ميان ايشان نباشد چنانچه بر هر يك خطا جايز است بر مجموع نيز جايز است ، و از قياس نيز معلوم نمى شود زيرا كه در اصول بطلان عمل به آن دلايل ثابت شده است . و بر تقدير تسليم حافظ جميع احكام شرع نمى تواند بود، و نه برائت اصليه زيرا كه اگر عمل به آن بايست كرد فرستادن پيغمبران در كار نبود، پس حافظ شريعت بجز امام نتواند بود، اگر خطا بر او جايز شود اعتماد نمى ماند، بر گفته او در طاعت و تكاليف الهى ، و آن منافى غرض تكليف است كه انقياد اوامر الهى باشد.
سوم آنكه : اگر از او خطا واقع شود واجب خواهد بود كه مردم بر او انكار كنند، و اين منافى وجوب اطاعت اوست كه خدا فرموده است اطيعوا الله و اطيعوا الرسول و اولى الامر منكم ( 73) و ايضا او نيز اگر معصوم نباشد تواند بود كه امر به معصيت و نهى از طاعت كند و بر رعايا واجب خواهد بود كه او را اطاعت كنند و وجوب اطاعت در معصيت مستلزم آن است كه يك فصل از يك جهت هم طاعت باشد و هم معصيت و آن محال است .
چهارم آنكه : اگر معصيت از او صادر شود غرض از نصب امام كه انقياد امت باشد او را و متابعت او كردن در اقوال و افعال بر هم مى خورد، و اين منافى نصب امام است . ( 74) و استقصاى دلايل عقليه مناسب اين كتاب نيست و آنچه در اول كتاب و در اينجا مذكور شد براى اثبات اين مطلب ، بر منصف كافى است . و علماى عامه كه عصمت را شرط نمى دانند ظهور جور و فسق را نيز مبطل امامت نمى دانند و لهذا به امامت خلفاى بنى عباس با آن ظلمها و فسقها قايل شده اند، و شخصى كه از مشاهير علماى ايشان است در عقايدش گفته : معزول نمى شود امام از امامت به سبب فسق و جور.
و ملا سعد الدين در شرحى بر عقايد نوشته دليل بر اين مدعا چنين گفته كه : از براى آنكه ظاهر شد فسق و منشر گشت جور از امامان بعد از خلفاى راشدين و حال آنكه پيشينيان مطيع و منقاد ايشان بودند . و ايضا در شرح مذكور گفته است كه : اهل حل و عقد از امت اتفاق نموده اند بر خلافت خلفاى بنى عباس .
و ايضا ملا سعد الدين در شرح مقاصد گفته است كه : منقعد مى شود امامت به قهر و غلبه ، پس اگر مردم را مغلوب سازد از راه شوكت منقعد مى شود امامتش هر چند فاسق و جاهل باشد؛ و بعد از اين گفته كه : اگر كسى به قهر و غلبه امام شود و ديگرى بيايد و او را مقهور و مغلوب سازد، مقهور معزول مى گردد و غالب امام مى شود. ( 75)
اين است كلمات واهيه ايشان و عقل كدام عاقل تجويز مى كند كه امام و پيشواى خلق از اهل جهنم باشد و حق تعالى فاسق را از اهل جهنم شمرده از آنجا كه فرموده و اما الذين فسقوا فماواهم النار ( 76) ، و نيز فرموده كه : اعتماد به خبر فاسقين مكنيد ان جائكم فاسق بنبا فتبينوا ( 77) ، و نيز فرموده ان الله لا يهدى القوم الفاسقين ( 78)
و هرگاه ثابت شد كه عصمت در امام شرط است ، پس امامت ابوبكر باطل شد زيرا كه به اتفاق او معصوم نبود، پس امامت اميرالمومنين عليه السلام بى واسطه ثابت شد زيرا كه به اتفاق امت امامت بعد از حضرت رسول صلى الله عليه و آله مردد است ميان آن حضرت و ابوبكر، و هر گاه يكى باطل ؛ ديگرى ثابت مى شود.
و بدان كه قايلان به عصمت خلاف كرده اند در آنكه معصوم آيا قادر بر فعل معصيت هست يا نه ؟ اما آنها كه قايلند كه قادر نيست ، بعضى مى گويند كه : در بدنش يا در نفسش خصوصيتى هست كه مقتضى آن است كه محال است اقدام بر معصيت نمايند، و اكثر علماى اماميه قايلند به آنكه قدرت بر معصيت دارد؛ و بعضى از ايشان تفسير كرده اند عصمت را به آنكه آن امرى است كه حق تعالى مى كند نسبت به بنده از الطافى كه نزديك گرداننده به طاعت است كه به آن حالت اقدام بر معصيت نمى كند، اما به شرطى كه به حدالجاء و اضطرار و جبر نرسد؛ و بعضى گفته اند ملكه نفسانيه است كه صادر نمى شود از صاحبش با آن معاصى ؛ و بعضى گفته اند كه عصمت لطفى است از خدا كه نسبت به بنده مى كند كه به آن لطف بنده را داعى به ترك طاعت و ارتكاب معصيت نمى آيد و اسباب آن لطف چهار چيز است :
اول آنكه : نفسش را يا بدنش را خاصيتى باشد كه مقتضى ملكه باشد كه مانع از فجور باشد.
دوم آنكه : حاضر مى شود او را علم به معايب و بديهاى معاصى و مناقب و نيكيهاى طاعت .
سوم آنكه : تاكيد اين علوم به تتابع وحى و الهام از جانب خدا.
چهارم : مواخذه كردن او بر مروه و ترك اولى به حيثيتى كه بداند كه هرگاه در غير واجب كار را بر او تنگ مى گيرد در واجبات و محرمات با او مسامحه نخواهند كرد.
پس هرگاه اين امور در كسى جمع شود او معصوم خواهد بود، و حق آن است كه قدرت او بر معصيت برطرف نمى شود و الا مستحق مدح بر ترك معصيت نخواهد بود و نه به فعل ثواب و ثواب و عقاب در حق او نخواهد بود، پس از تكليف بيرون خواهد بود، و در آن باطل است به اجماع و نصوص متواتره ( 79) و ايضا عصمت ، فضل و كمال نخواهد بود چه بنابراين هر كس را جبر كند معصوم خواهد بود، و تحقيقش آن است كه آدمى با قوت عقل و وفور فطنت و قابليت و كثرت عبادت و رياضت و هدايت ربانى و توفيقات سبحانى به مرتبه اى مى رسد كه پيوسته مراقب جناب رب الارباب مى باشد بلكه از مرادات و اردادا خود بالكليه خالى مى گردد و به مقام و ما تشاؤ ؤ ن الا ان يشاء الله ( 80) مى رسد و مصداق بى يسمع و بى يبصر و بى يمشى ( 81) مى گردد، پس در اين حال ترك طاعت و صدور معصيت بلكه خلاف اولى از او محال باشد مثل كسى كه در پيش پادشاهى در كمال محبت و احسان و امتنان باشد و معذالك در نهايت سطوت و قدرت سلطان حاضر شود، و غايت شفقت و محبت او را نسبت به خود مشاهده نمايد و خود نيز نهايت محبت به آن پادشاه داشته باشد، البته چنين كسى از سه جهت محال باشد كه خلاف رضاى او هيچ كار كند هر چند سهل باشد:
يكى : از جهت شدت محبت ، چه بالضروره محب هر گاه به حقيقت محبت رسيده باشد خلاف رضاى محبوب او صادر نشود.
دوم : شرم و حيا؛ چه البته با اينهمه محبت و احسان و شفقت و امتنان در غيبت او مخالفت او را روا نمى دارد چه جاى آنكه در حضور او مخالفت نمايد.
سوم : خوف و بيم ؛ چه با اينقدر خصوصيت و قدرت و سلطنت هرگاه رعايت رضاى او نكند بالضروره مستحق نهايت عقوبت شود و از غايت عذاب ايمن نباشد، و كدام عقوبت صاحب اين مقام را به تغيير محبت و تنزل از مرتبه قرب و عزت مى رسد و كمال ظهور دارد كه با اينكه ؛ مثل اين حال صدور معصيت محال است اما نه محال است كه جبر لازم آيد، چه جبر آن است كه قدرت و اراده بنده را تاثير نباشد و در اين مقام قدرت و اراده چنين كسى هيچ كمتر از ديگرى نيست ، و چنانچه همه فساق مثلا اقدام بر شرب خمر مى توانند نمود معصوم نيز قدرت دارد و مى تواند اقدام نمايد، پس ‍ مطلقا شايبه جبر در اينجانيست . و اما آياتى كه دلالت مى كند بر وجوب عصمت امام از جمله آنها آن است كه حق تعالى خطاب كرده به حضرت ابراهيم عليه السلام كه انى جاعلك للناس اماما يعنى : گرداننده ام تو را از براى مردم امام ، حضرت ابراهيم عليه السلام گفت : من ذريتى يعنى : سوال مى كنم كه بعضى از ذريه مرا نيز امام گردانى ، حق تعالى در جواب فرمود كه لا ينال عهدى الظالمين ( 82) يعنى : نمى رسد عهد من كه امامت باشد به ستمكاران و هر فاسقى ظالم است و ستمكار بر نفس خود.
و اما احاديث پس اكثر آنها در مجلد اول در باب عصمت انبياء مذكور شد. و ابن بابويه در كتاب خصال در تفسير اين آيه گفته است كه : يعنى از براى امامت صلاحيت ندارد كسى كه بت پرستيده باشد يا يك چشم بهم زدن شرك به خدا آورده باشد هر چند آخر مسلمان شود؛ و ظلم : گذاشتن چيزى است در غير موضعش . ( 83)
و اعظم ظلم شريك از براى خدا قرار دادن است ، حق تعالى مى فرمايد ان الشرك لظلم عظيم ( 84) ، و همچنين امامت را شايسته نيست كسى كه مرتكب حرامى شود خواه صغير و خواه كبيره هر چند بعد از آن توبه كند، و اقامت حد نمى توان كرد كسى كه بر او حدى لازم شده باشد، پس امام البته مى بايد معصوم باشد، و عصمت او را نمى توان دانست مگر به نص خدا بر او بر زبان پيغمبرش ، زيرا كه عصمت در ظاهر خلقت ظاهر نمى شود كه ديده شود مانند سياهى و سفيدى و اشباه اينها بلكه امر پنهانى است كه معلوم نمى شود مگر به اعلام خداوندى كه داناى غيبها است . و اما اخبار پس اكثر آنها در مجلد اول گذشته .
و ابن بابويه در عيون الاخبار الرضا به سند معتبر از امام رضا عليه السلام روايت كرده است كه حضرت رسول صلى الله عليه و آله فرمود كه : هر كه خواهد نظر كند به درخت ياقوت سرخى كه حق تعالى به دست قدرت خود كاشته است و چنگ در آن زند، پس ‍ اعتقاد كند امامت على عليه السلام و امامان از فرزندان او را، بدرستى كه ايشان اختيار كرده و برگزيده خدايند از ميان خلايق و معصومند از هر گناهى و خطائى . ( 85)
و در اكثر كتبش به سند حسن از ابن ابى عمير روايت كرده است كه گفت : در مدت مصاحبتم با هشام بن الحكم از او استفاده نكردم سخنى كه بهتر باشد از اين سخن ، روزى از او پرسيدم كه امام آيا معصوم است ؟
گفت : بلى .
گفتم : به چه دليل توان دانست كه او معصوم است ؟
گفت : جميع گناهان وجه مى دارد كه پنجم ندارد؛ حرص و حسد و غضب و شهوت ، و هيچيك از اينها در او نمى باشد؛ و جايز نيست كه حريص شود بر دنيا زيرا كه همه دنيا در زير نگين اوست و او خزينه دار مسلمانان است پس او حرص در چه چيز مى دارد؟ و جايز نيست كه حسود باشد زيرا كه آدمى حسد بر كسى مى برد كه بالاتر از او باشد و كسى از او بالاتر نمى باشد، چگونه حسد برد بر كسى كه پست تر از او باشد؟ و جايز نيست كه غضب كند از براى چيزى از امور دنيا مگر آنكه عضب او از براى خدا باشد زيرا كه خدا واجب كرده است بر او اقامت حدود را و آنكه ملامت ملامت كننده او را مانع اجراى احكام الهى نگردد و در دين خدا رحم كردن مانع جارى كردن حد نگردد، و جايز نيست كه متابعت شهوت و لذتهاى دنيا بكند و اختيار كند دنيا را بر آخرت زيرا كه خدا آخرت را محبوب او گردانيده است چنانچه دنيا را محبوب ما گردانيده است پس او نظر بسوى آخرت مى كند چنانچه ما نظر بسوى دنيا مى كنيم ، آيا ديده اى كسى را كه روى خوبى را ترك كند براى روى زشتى و طعام لذيذى را براى طعام تلخى و جامعه نرمى را ترك كند براى جامعه درشتى و نعمت دائم باقى را ترك كند براى نعمت زايل فانى ( 86) و ايضا در معانى الاخبار از حضرت امام زين العابدين عليه السلام روايت كرده است كه فرمود: امام ما نمى باشد مگر معصوم ، و عصمت در ظاهر خلقت نمى باشد كه توان شناخت ، پس نمى باشد امام مگر آنكه خدا و رسول نص بر امامت او كرده باشند.
پرسيدند كه : اى فرزند رسول خدا! پس چه معنى دارد معصوم ؟
فرمود: معصوم آن است كه معتصم باشد و چنگ بزند در حبل متين خدا، و حبل خدا قرآن است ، و امام در و قرآن از يكديگر جدا نمى شوند تا روز قيامت ، و امام هدايت مى كند مردم را به سوى قرآن و قرآن هدايت مى كند مردم را بسوى امام ، اين است معنى قول حق تعالى ان هذا القرآن يهدى للتى هى اقوم ( 87) يعنى : بدرستى كه اين قرآن هدايت مى كند مردم را بسوى ملت و طريقتى كه آن درست ترين ملتها و طريقهاست . كه طريق متابعت و ولايت ائمه حق بوده باشد. ( 88)
مترجم گويد كه : تفسير عصصمت به اعتصامبه حبل الله كردن يا به اعتبار اين است كه عاصم است خدا او را از گناهان به سبب اينكه او به قرآن معتصم است ، يا مراد از معصوم آن است كه خدا او را معتصم به قرآن گردانيده كه عمل نمايند به جميع قرآن و معانى جميع قرآن را بداند.
و ايضا روايت كرده است كه : هشام بن الحكم از حضرت صادق عليه السلام پرسيد از معنى معصوم ، حضرت فرمود كه : معصوم آن است كه خود را نگاه دارد به توفيق خدا از جميع محرمات خدا چنانچه حق تعالى مى فرمايد و من يعتصم بالله فقد هدى الى صراط مستقيم ( 89) كه معنى ظاهر لفظش آن است كه : هر كه چنگ زند به دين خدا يا در جميع امور به خدا، پس البته هدايت يافته شده است بسوى راه راست ، و بنابراين تاويلى كه آن حضرت فرمودند: كه هر كه خود را نگاه دارد از گناهان به توفيق خدا پس ‍ البته هدايت يافته شده است به راه راست . ( 90)
و كراجكى در كنزالفوائد روايت كرده است از رسول خدا صلى الله عليه و آله كه : خبر داد مرا جبرئيل كه كاتبان اعمال امير المومنين عليه السلام گفتند كه : از روزى كه با آن حضرت مصاحبه شده ايم تا حال گناهى بر آن حضرت ننوشته ايم . ( 91)
و از طريق اهل بيت روايت كرده است از عمار ياسر كه رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود كه دو ملك كه كاتب اعمال حضرت اميرالمومنين عليه السلام اند فخر مى كنند بر ساير كاتبان به آنكه با آن حضرتند، زيرا كه هرگز عملى را بالا نبردند كه موجب غضب خدا باشد. ( 92) و در عقايد اماميه كه حضرت صادق عليه السلام براى اعمش بيان كرده مذكور است كه : پيغمبران و اوصياء ايشان معصومند از گناهان و مطهرند از صفات ذميمه . ( 93) و در عقايد اهل بيت عليهم السلام كه حضرت امام رضا عليه السلام براى مامون نوشته مذكور است كه : حق تعالى واجب نمى گرداند بر خلق اطاعت كسى را كه داند كه او كافر خواهد شد به او و عبادت او و اطاعت شيطان خواهد كرد. ( 94)
و در علل الشرايع به سند معتبر از سليم بن قيس هلالى روايت كرده است كه حضرت اميرالمومنين عليه السلام فرمود كه : واجب بودن اطاعت نمى باشد مگر از براى خدا و رسول خدا صلى الله عليه و آله و اولى الامر، و امر به اطاعت اولى الامر از براى آن كرده اند كه ايشان معصومند از گناهان و پاكيزه ان از بديها و امر نمى كنند مردم را به معصيت خدا. ( 95)
و شيخ طوسى در مجالس و ابن مغازلى شافعى از طريق عامه روايت كرده اند از عبدالله بن مسعود كه حضرت رسول صلى الله عليه و آله فرمود كه : منم دعا كرده پدرم ابراهيم عليه السلام .
گفتم : يا رسول الله ! چگونه تو دعا كرده اوئى ؟
فرمود: كه حق تعالى وحى كرد بسوى ابراهيم عليه السلام كه انى جاعلك للناس اماما ( 96) پس ابراهيم عليه السلام از بس كه شاد شد از وعده امامت خواست كه از فرزندان او بدر نرود گفت : و از ذريه من مثل من امام قرار بده ، پس خدا وحى كرد بسوى او كه : اى ابراهيم ! من با تو عهدى نمى كنم كه به آن وفا ننمايم ، ابراهيم گفت : پروردگارا؟ كدام است آن عهدى كه وفا به آن نمى نمائى از براى من ؟ فرمود كه : با تو عهد نمى كنم كه ظالمى از ذريه تو را امام بگردانم ، گفت : پروردگارا! كدام است آن ظالمى كه عهد امامت به او نمى رسد؟ فرمود كه : كسى است كه سجده كند بتى را او را هرگز امام نمى گردانم و نمى تواند بود كه او امام باشد، پس ابراهيم عليه السلام گفت : اجنبنى وبنى ان نعبد الاصنام - رب انهن اضللن كثيرا من الناس ( 97) يعنى : و اجتناب فرما مرا و فرزندان مرا از آنكه بپرستيم بتها را، پروردگارا! اين بتها گمراه كرده اند بسيارى از مردم را، پس حضرت رسول صلى الله عليه و آله فرمود كه : پس منتهى شد دعوت امامت بسوى من و بسوى برادرم على كه هيچيك از ما هرگز سجده نكرديم بتى را پس مرا پيغمبر گردانيد و على را وصى من . ( 98)
و ابن بابويه از ابن عباس روايت كرده است : كه شنيدم از رسول خدا صلى الله عليه و آله كه فرمود: من و على و حسن و حسين عليه السلام و نه نفر از فرزندان حسين عليه السلام مطهرند از عيبها و معصومند از گناهان . ( 99)
و عياشى و ديگران روايت كرده اند از صفوان جمال كه گفت : ما در مكه بوديم سخن از تاويل اين آيه جارى شد و اذ ابتلى ابراهيم ربه بكلمات فاتمهن ( 100) حضرت صادق عليه السلام فرمود كه : پس تمام كرد امامت را به محمد صلى الله عليه و آله و على و امامان از فرزندان على عليه السلام در آنجا كه فرموده است ذرية بعضها من بعض و الله سميع عليم ( 101) ، پس گفت انى جاعلك للناس اماما قال و من ذريتى قال لاينال عهدى الظالمين ( 102) گفت : پروردگارا! در ميان فرزندان من ظالم خواهد بود؟ وحى آمد كه : بلى ابوبكر و عمر و عثمان و هر كه متابعت ايشان كند، ابراهيم عليه السلام گفت : پروردگارا! پس تعجيل كن از براى محمد و على آنچه وعده داده اى مرا در حق ايشان و تعجيل كن يارى و نصرت ايشان را. و اشاره به اين است آنچه خدا فرموده و من يرعب عن ملة ابراهيم الا من سفه نفسه و لقد اصطفيناه فى الدنيا و انه فى الآخرة لمن الصالحين ( 103) كه مفاد لفظش آن است كه : كيست كه نخواهد ملت ابراهيم را مگر كسى كه نفس خود را سفينه و بيخرد گرداند، و بتحقيق كه برگزيده ام او را در دنيا و بدرستى كه او در آخرت از جمله شايستگان است .
حضرت فرمود: كه مراد از ملت ، امامت است ، پس چون ساكن گردانيد ذريه خود را در مكه گفت : ربنا انى اسكنت من ذريتى بواد غير ذى زرع عند بيتك المحرم ربنا ليقيموا الصلاة فاجعل افئدة من الناس تهوى اليهم و ارزقهم من الثمرات . ( 104) و در جاى ديگر فرمود: رب اجعل هذا بلدا آمنا و ارزق اهله من الثمرات من آمن منهم بالله و اليوم الآخر ( 105) ظاهر آيه اولى اين است كه : اى پروردگار ما! بدرستى كه من ساكن گردانيدم بعضى از اولاد خود را در وادى كه در آن زراعت نمى شود نزد خانه خدا صاحب حرمت تو، اى پروردگار ما! از براى آنكه نماز را بر پا دارند. پس بگردان دلهايى از مردم را كه مايل گردند بسوى ايشان و روزى كن ايشان را از ميوه ها، و ظاهر آيه ثانيه آن است كه : پروردگارا! بگردان اين شهر را صاحب ايمنى و روزى نما اهلش را از ميوه ها هر كه ايمان آورد از ايشان به خدا و روز قيامت .
حضرت فرمود كه : بر اين تخصيص كرد به مومنان از ترس آنكه مبادا مانند سوال امامت در معرض قبول در نيايد چنانچه فرمود كه : نمى رسد عهد من به ستمكاران . پس خدا فرمود و من كفر فامتعه قليلا ثم اضطره الى عذاب النار و بئس المصير ( 106) كه ظاهرش آن است كه : هر كه كافر باشد او را برخوردار مى گردانم اندكى كه مدت زندگانى دنيا باشد، پس مضطر مى گردانم او را بسوى عذاب جهنم و بد محل بازگشتى است جهنم از براى ايشان چون اين را فرمود ابراهيم عليه السلام پرسيد كه : كيستند آنها كه ايشان را برخوردار مى گردانى از نعمتهاى دنيا و بازگشت ايشان بسوى جهنم است ؟ وحى به او رسيد كه : ابوبكر و عمر و عثمان و تابعان ايشانند. ( 107)
و كلينى و شيخ مفيد و ديگران از حضرت صادق عليه السلام روايت كردند كه : حق تعالى حضرت ابراهيم عليه السلام را وصف كرد به بندگى پيش از پيغمبرى ، و او را پيغمبر گردانيد پيش از آنكه او را رسول گرداند، و رسول گردانيد او را پيش از آنكه خليل خد گرداند، و خليل گردانيد او را پيش از آنكه امام گرداند، پس اين پنج صفت عظيم بزرگوار از براى او جمع شد و حق تعالى فرمود انى جاعلك للناس اماما از بس كه عظيم نمود در ديده ابراهيم عليه السلام خواست كه اين بزرگوارى از فرزندان او بدر نرود گفت قال و من ذريتى حق تعالى در جواب فرمود قال لا ينال عهدى الظالمين حضرت فرمود، يعنى سفيه پيشواى پرهيزكار نمى تواند بود. ( 108)
و ايضا روايت كرده اند از ائمه عليه السلام كه : انبياء و رسولان بر چهار طبقه اند، پس پيغمبرى باشد كه بر خود پيغمبر است و به ديگرى تعدى نمى كند و در خواب مى بيند و صداى ملك را مى شنود، و در بيدارى ملك را نمى بيند و بر احدى مبعوث نشده و بر او ديگرى امام است ، مثل حضرت لوط عليه السلام كه حضرت ابراهيم عليه السلام بر او امام بود، و پيغمبرى باشد كه در خواب مى بيند و صدا مى شنود و ملك را مى بيند و بر جماعتى فرستاده شده خواه كم و خواه زياد باشند چنانچه حق تعالى در باب حضرت يونس ‍ عليه السلام فرموده است و ارسلنا الى ماة الف او( 109) يزيدون يعنى : فرستاديم او را بسوى صد هزار بلكه زياده حضرت فرمود كه : سى هزار كس زياده بر صد هزار كس بوده اند، و بر او امام بود؛ و پيغمبرى هست كه در خواب مى بيند و صداى ملك را مى شنود و خود امام است بر ديگران ، و در دل حضرت ابراهيم عليه السلام پيغمبر بود و امام نبود تا آنكه حق تعالى به او فرمود لا ينال عهدى للظالمين حضرت فرمود: يعنى كسى كه بت يا صورتى و مثالى را بپرستد. ( 110)
و ثعلبى از حضرت صادق عليه السلام روايت كرده است كه : طه اشاره است به طهارت اهل بيت عليه السلام از رجس كه شك و گناه است چنانچه در آيه تطهير فرموده است كه : انما يريد الله ليذهب عنكم الرجس ( 111) ( 112)
و محمد بن عباس ماهيار در تفسيرش از حضرت صادق عليه السلام روايت كرده است كه : حق تعالى ما را به خود نمى گذارد، و اگر ما را به خود بگذارد ما نيز مثل ساير مردم خواهيم بود در گناه و خطا و ليكن خدا در حق ما فرموده است ادعونى استجب لكم ( 113) يعنى : دعا كنيد و بخوانيد مرا، مستجاب مى كنم دعاى شما را ( 114)
فايده - دانستى كه علماى اماميه رضوان الله عليهم اتفاق كرده اند بر عصمت ايشان از جميع گناهان ، و در بسيارى از دعاها و ادعيه صحيفه كامله اعتراف به گناه از ائمه عليه السلام واقع شده ، و در بعضى از احاديث نيز امرى چند كه موهم در صدور معصيت باشد وارد شده و آنها را به چند وجه تاويل مى توان كرد:
اول آنكه : ترك مستحب و فعل مكروه را گاه هست كه گناه و معصيت نامند بلكه ارتكاب بعضى از مباحات نظر به جلالت و رفعه شان آنها تعبير به گناه مى كنند به اعتبار پستى اين مرتبه نسبت به ساير احوال ايشان ، چنانچه صاحب كشف الغمه گفته است كه : اكثر اوقات ايشان به ياد خدا و مراقبت الهى مصروف است و خاطر ايشان به ملا اعلى متعلق است . پس گاهى كه از آن مرتبه نزول مى كند و مشغول شوند به خوردن و آشاميدن و جماع كردن و ساير مباحات اينها را گناه مى نامند و استغفار از آن مى كنند، نمى بينى كه اگر غلامان بعضى از ارباب دنيا در حضور آقاى خود متوجه اين امور گردند محل ملامت است و از آن عذر خواهند طلبيد. ( 115)
دوم آنكه : هر گاه مرتكب بعضى امور گردند از معاشرت خلق و تكميل و هدايت ايشان كه از جانب حق تعالى مامور به آنها شده اند پس عود كنند به مقام قرب و وصال و مناجات حضرت ذوالجلال ، چون اين مرتبه عظيمتر از آن است خود را مقصر مى يابند و استغفار و تضرع مى نمايند هر چند آن حالت نيز به امر پروردگار باشد، همچنانكه بلا تشبيه اگر يكى از پادشاهان بعضى از مقربان را كه پيوسته در مجلصس حضور بوده باشد به خدمتى از خدمات مامور گرداند و به سبب آن از مجلس حضور مهجور گردد بعد از وصول به مقام وصال ، خود را به جرم و تقصير نسبت مى دهند به اعتبار حرمان از مجلس انس و محل قرب .
سوم آنكه : چون علوم و فضايل و عصمت ايشان از لطف و فضل جناب اقدس الهى است ، و اگر اين نبود ممكن بود كه انواع معاصى از ايشان صدور يابد، پس چون نظر به اين حالت خود مى نمايند اقرار به فضل پروردگار و عجز و نقص خود به اين عبارات مى فرمايد، و حاصلش بر آن مى گردد كه اگر عصمت تو نبود گناه خواهم كرد و اگر توفيق ، تو نبود خطاى بسيار از من صادر مى شد.
چهارم آنكه : چون مراتب معرفت غير متناهى است و انبياء و اوصياء و اولياء پيوسته در ترقى اند در حصول كمالات و صعود بر معارج ترقيات ، در هر ساعتى از ساعات بلكه در هر آنى از آنات در درجه اى از مدارج عرفان و در مرتبه اى از مراتب ايقان بر مى آيند كه مرتبه سابقه را نسبت به اين مرتبه قاصرر مى شمارند، و عباداتى كه با آن حالت واقع شده خود را در آن عبادات مقصر مى دانند و از آنها استغفار مى نمايند، و شايد اشاره به اين معنى باشد اينكه حضرت رسول صلى الله عليه و آله مى فرمودند كه : من در در هر روز هفتاد مرتبه استغفار مى كنم . ( 116)
پنجم آنكه : چون ايشان معرفت را معبود را در مرتبه كمال دارند و نعمتهاى الهى را نسبت به خود تمام مى يابند، چندان كه سعى در طاعات و عبادات مى نمايند لايق آن جناب نمى دانند و طاعات خود را از اين جهت معصيت مى شمارند و از آنها استغفار مى نمايند.
و بغير وجه اول كه اكثر علما گفته اند ساير وجوه به خاطر اين قاصر رسيده و كسى كه از باده محبت قطره اى به كامش رسيده كمال اين وجوه را تصديق مى نمايد، و من لم يجعل الله لم نورا فما له من نور ( 117)
و ابن بابويه در رساله عقايد گفته است كه : اعتقاد ما در انبياء و رسل و ائمه عليه السلام آن است كه ايشان معصوم و مطهرند از هر دنس و گناه و عيبى و آنكه گناه صغيره و كبيره از ايشان صادر نمى شود و معصيت خدا نمى كند در آنچه خدا امر كرده است ايشان را به آن ، و مى كنند آنچه به آن مامور شده اند، و كسى كه نفى عصمت از ايشان نمايد در حالى از احوال ايشان پس نشاخته است ايشان را ، و اعتقاد ما در ايشان آن است كه ايشان موصوفند به كمال و تماميت علم از اوايل ايشان تا اواخر احوال ايشان و در هيچ حالى از احوال موصوف به نقص و عصيان و جهل نيستند. ( 118)
فصل سوم : در بيان آنكه امامت به نص خدا ورسول صلى الله عليه و آله مى باشد نه بيعت واختيار مردم ، و آنكه واجب است بر هر امامكه نص كند بر امام بعد از خود و بعضى از دلايل اين مطلب درفصل اول مذكور شد
بدان كه اجماع علماى اماميه منعقد است بر آنكه امام مى بايد كه از جانب خدا و رسول منصوص باشد؛ و عباسيه مى گويند كه : يا به نص ‍ مى بايد يا ميراث ؛ و زيديه مى گويند: يا به نص است يا به دعوت بسوى خود؛ و كافه اهل سنت مى گويند: يا به نص است يا به اختيار و بيعت اهل حل و عقد. و دلالت عقليه بر حقيقت مذهب اماميه بسيار است :
دليل اول آنكه : معلوم شد كه امام مى بايد معصوم باشد، و عصمت امرى است مخفى كه بغير از خدا كسى نمى داند، پس مى بايد كه نص از جانب خدا باشد زيرا كه او عالم است به عصمت .
دليل دوم آن است كه : به حكم تتبع عادات بنى آدم و ملاحظه آثار طبايع خلق عالم عقلا را معلوم مى شود كه هرگاه ايشان را حاكمى زاجر و سلطانى قاهر نباشد كه ايشان را از ظلم و غضب و اتباع شهوات و ارتكاب منهيات باز دارد اكثر آدميان را داعيه غلبه بر بنى نوع خود به وجه ظلم و تعدى و دست درازى و غارت اموال و قتل نفوس بغير حق خواهد شد، و اين سبب انواع فساد و هرج و مرج انتظام عالم و خلل در سلسله بنى آدم مى شود؛ و يقين است كه حق تعالى به اين خصال راضى نيست چنانكه مى فرمايد ( والله لا يحب الفساد( 119) ) پس بر حق تعالى واجب است كه دفع فساد نمايد، و اين به حكم عادت نمى شود الا به آنكه در هر زمانى حكومت و رياست بنى آدم به شخصى مفوض شود كه از جاده صلاح و طريق فلاح اصلا پا بيرون ننهد و به مقتضاى شريعت ضبط مصالح معاش و معاد كافه عباد نمايد، و چنين شخصى امام است ، پس اگر حق تعالى در هر زمانى تعيين امام نكند هر آينه به فساد راضى خواهد بود، و فساد قبيح است و رضا به قبيح بر حق تعالى محال است .
دليل سوم آن است كه : به عقل و نقل به ثبوت پيوسته كه شفقت و رافت حق تعالى درباره عباد و هدايت ايشان به راه سداد و ارشاد به صلاح معاش و معاد بى غايت است چنانچه در چند موضع در قرآن فرموده است (والله رؤ وف بالعباد) ( 120) و دليل كمال رافت و نهايت شفقت حضرت عزت با كافه بندگان خود آنكه در اصلاح جزئيات اعمال و افعال ، اهمال جايز نداشته ، چناچه قاعده نوره كشيدن و شارب گرفتن و كيفيت داخل شدن بيت الخلا نداشته ، چناچه قاعده نوره كشيدن و شارب گرفتن و كيفيت داخل شدن بيت الخلا و بيرون آمدن و استنجا به آب و سنگ كردن و آداب جماع نمودن و امثال آن از امور جزئيه را بالتمام و الكمال بر زبان رسول ذوالرافه و الافضال به تقصيل اعلام بندگان خود كرده چناچه بر كافه انام ظاهر و باهر گشته ، و يقين است كه تعيين خليفه براى رسول كه بعد از او ضبط شريعت ونسق قواعد دين و ملت نمايد و از شر و فساد مخالفان و امثال آن مردم را محافظت نمايد به چندين مرتبه اهم است از جزئيات مذكوره ، و چون حضرت بارى در آن امور جزئيه مساهله را جايز ندانشته چگونه در مثل اين امر خطير كه اعظم اركان دين است اهمال فرمايد؟ پس يقين است تعين خليفه كه حاكم بر جميع عباد باشد فرموده ، و به حضرت رسول الله صلى الله عليه و آله به تعيين امام وحى فرستاده ، و اجماع مسلمانان منعقد است بر اينكه بر غير حضرت امير المومنين عليه السلام نص نشده ، پس بايد كه آن حضرت به نص تعيين شده باشد.
و باز فرموده است (ما جعل عليكم فى الدين من حرج ) ( 121) يعنى : خدا قرار نداده است بر شما در دين هيچ تنگى و دشوارى را و كدام از اين عظيمتر مى باشد؛ و اين دليل فى الحقيقه مركب است از دليل سابق .
و اما آيات : آيه اول آنكه حق تعالى مى فرمايد (اليوم اكملت لكم دينكم و اتممت عليكم نعمتى ) ( 122) يعنى : امروز تمام كردم از براى شما دين شما را و تمام كردم بر شما نعمت خود را و به اتفاق بعد از نبوت دين را به هيچ چيز آنقدر حاجت و مسلمانان را به هيچ نعمت آنقدر ضرورت نيست خبرى باقى نماند، پس با وجود اين همه احتياج دين و مسلمين هر دو بى امام ناتمام و بى نظام است ؛ پس اگر حق تعالى تعيين امام ننموده و اقلا امت را به آن امر نفرموده و پيغمبر خود را از دنيا برده باشد لازم آيد كه دين و نعمت هر دو ناتمام باشند، و هر كه تجويز اين كند تكذيب قرآن و رسول خداوند رحمان نموده خواهد بود، و مكذب آنها كافر است .
قطع نظر از احاديث متواتره كه از طرق عامه و خاصه وارد شده است كه اين آيه كريمه بعد از نص بر حضرت امير المومنين عليه السلام نازل شد ( 123) و انشاء الله در محلش ايراد خواهم نمود.
آيه دوم آن است كه حق تعالى در بسيارى از آيات فرموده است كه : ما همه چيز را در قرآن بيان كرده ايم مثل قول حق تعالى (ما فرطنا فى الكتاب من شى ء) ( 124) ، و فرموده (ونزلنا عليك الكتاب تبيانا لكل شى ء )( 125) ، و فرموده است و لا رطب و لا يابس الا فى الا فى كتاب مبين ( 126) و امثال اينها از آيات ، كه حاصل همه آن است كه : هيچ چيز نيست كه حكم آن را در كتاب بيان نكرده باشيم ؛ پس هرگاه همه چيز را در كتاب بيان فرموده باشد حكم امامت و تعيين امام را كه اهم اشياء و اعظم احكام است البته بيان فرموده و ترك ننموده و به اختيار ديگران نگذاشته خواهد بود، و هركس خلاف اين گويد تكذيب قرآن كرده و كافر خواهد بود.
سوم از آيات آن است كه در بسيار جائى از قرآن فرموده است كه : همه امور در دست خداست و ديگرى را اختيارى نيست ، مثل قول حق تعالى در وقتى كه منافقان مى گفتند كه : آيا ما را در امر اختيارى هست ؟ حق تعالى فرمود (قل ان الامر كله لله ) ( 127) يعنى : بگو - اى محمد - به ايشان كه : تمام كار با خداست و شما را هيچ اختيارى نيست ، و در جاى ديگر فرموده است (ليس لك من الامر شى ء) يعنى : اختيار هيچ چيز با تو نيست ، پس هرگاه اختيار هيچ كار با آن حضرت نباشد و امامت از آن جمله است پس ديگران سزاوارترند به آنكه بى اختيار باشند.
و اخبار از طريق اهل بيت عليه السلام وارد شده است كه اين آيه در باب نازل شده است چنانكه عياشى از جابر جعفى روايت كرده است كه گفت : در خدمت حضرت امام محمد باقر عليه السلام اين آيه را خواندند كه (ليس لك من الامر شى ء) حضرت فرمود كه : بخدا سوگند كه براى حضرت رسول صلى الله عليه و آله بود اختيار چيزى و چيزى ، و مراد از آيه آن نيست كه تو فهميده اى و ليكن تو را خبر مى دهم به سبب نزول آيه ، بدرستى كه حق تعالى چون امر كرد پيغمبرش را كه اظهار كند ولايت و امامت على عليه السلام را حضرت متفكر گرديد در باب عداوت قومش نسبت به امير المومنين عليه السلام چون ايشان را مى شناخت مى دانست كه چون حق تعالى آن حضرت را تفضيل داد ساير صحابه در جميع خصلتهاى او زيرا كه او اول كسى بود كه ايمان آورد به خدا و رسول ، و پيش از همه نصرت و يارى خدا و رسول كرد، دشمنان خداو رسول را بيش از همه كشت و دشمنى با مخالفان خدا و رسول زياده از همه كس كرد. و علمش از همه بيشتر بود و مناقبش آنقدر بود كه احصا نمى توان كرد؛ پس ‍ حضرت رسول صلى الله عليه و آله چون فكر كرد در عداوت قومش ‍ نسبت به امير المومنين عليه السلام به سبب اين خصلتها و حسدى كه بر او مى بردند ترسيد كه ايشان اطاعت او نكنند در اين باب ، پس ‍ خدا او را خبر داد كه او را در امر امامت و خلافت اختيارى نيست و اختيار با خداست و خدا على عع را وصى او نگردانيد است و بعد از آن حضرت او را صاحب اختيار امور امت ساخته ، مراد از اين آيه اين است ( 128)
و باز به سند ديگر از جابر روايت كرده است كه از حضرت باقر عليه السلام سئوال كرد از تفسير اين آيه ، حضرت فرمود كه : اى جابر! حضرت رسول صلى الله عليه و آله حريص بود بر آنكه خلافت بعد از او بر على عليه السلام قرار گيرد، و علم الهى چنان بود كه مردم را از براى امتحان به حال خود بگذارد و جبر بر امرى نفرمايد و مى دانست كه ايشان غصب خلافت از آن حضرت خواهند كرد جبر گفت : پس مراد از اين آيه چيست ؟ حضرت فرمود: مراد آن است كه : يا محمد! تو را هيچ اختيارى نيست در باب خلافت وامامت على عليه السلام و غصب كنندگان خلافت او، من در قرآن فرستاده ام بر تو: ( الم * احسب الناس ان يتركوا ان يقولوا امنا و هم لا يفتنون* و لقد فتنا الذين من قبلهم فليعلمن الله الذين صدقوا و ليعلمن الكاذبين ) ( 129) يعنى : آيا گمان مى كنند مردم كه ايشان را خواهند گذاشت به محض آنكه گفتند ايمان آورديم و ايشان را امتحان نخواهند كرد؟ و به تحقيق كه ما امتحان كرديم امتها را كه پيش از ايشان بودند پس البته خدايشان را امتحان مى كند تا معلوم شود كه كى راستگو در دعوى ايمان و كى دروغ گويد و منافق است ( 130) .
آيه ديگر آن است كه خدا مى فرمايد و قالوا لولا نزل هذا القرآن على رجل من القريتين عظيم * اهم يقسمون رحمة ربك نحن قسمنا بينهم معيشتهم فى الحيوه الدنيا و رفعنا بعضهم فوق بعض درجات ليتخذ بعضهم بعضا سخريا و رحمه ربك خير مما يجمعون ( 131) و خلاصه مضمونش آن است كه كفار قريش گفتند كه : چرا اين قرآن نازل نشد بر مردى از دو قريه - كه مكه و طايف است - كه عظيم باشد از جفت جاه و مال مانند وليد بن مغيره و عروه بن مسعود ثقفى ؟ زيرا كه رسالت منصب عظيم و لايق نيست مگر به مرد عظيمى ، و ندانسته ايند كه اين رتبه اى است روحانى و استدعاى عظمت نفس مى كند كه متحلى باشد به فضايل قدسيه نه حيازت زخارف دنيويه ؛ پس حق تعالى فرمود كه : آيا ايشان مى خواهند كه قسمت كنند رحمت پروردگار تو را - كه پيغمبرى باشد - و به هر كس كه خواهند مى دهند؟ ما قسمت كرديم ميان ايشان معيشت ايشان را در زندگانى دنيا و بلند كرديم بعضى از ايشان را بر بالاى بعضى درجه هاى بسيار، و تفاوت قرار داديم در روزى ايشان براى آنكه بعضى از ايشان بعضى را به كار دارند در حوايج خود و ميان ايشان الفت بهم رسد و نظام عالم به آن منتظم گردد، و در آن قسمت بر ما اعتراضى وارد نمى آيد، و رحمت پروردگار تو كه پيغمبرى و توابع آن است بهتر است از آنچه ايشان جمع مى كنند از اموال و اسباب دنيا.
و حاصل اين آيه آن است كه نبوت بهتر و مرتبه او بزرگتر است از مال و معيشت دنيا، و ما قسمت آن را به اختيار ايشان نگذاشتيم بلكه خود تقسيم نموديم و براى هر كس آنچه خواستيم مقرر داشتيم ، پس ‍ خود قسمت نبوت را با آن رفعت مكان و عظمت شان به اختيار ايشان گذاريم و خود نظر توجه از آن برداريم ؟ و چون معلوم است كه مرتبه امامت نظير مرتبه نبوت است و بعد از نبوت هيچ نعمت و رحمتى جناب مقدس سبحانى را بر بندگان مثل امامت نيست ، پس ‍ هر گاه تقسيم معيشت دنيا را كه ادناى نعمتها است و عطاى نبوت را نظير امامت است به اختيار بندگان نگذارد بلكه به اراده و اختيار خود مقرر دارد بالضره و نصب تعيين امام را كه فى الحقيقه نبوتى است به حسب معنى البته به اختيار امت نخواهد گذاشت .
و آيه ديگر آن است كه حق تعالى مى فرمايد و ربك يخلق ما يشاء و يختار ما كان لهم الخيره سبحان الله و تعالى عما يشركون ( 132) يعنى : پروردگار تو مى آفريند هرچه را مى خواهد و اختيار مى كند براى هر امرى هر كه را مى خواهد، نيست ايشان را كه به خواهش خود اختيار كنند امرى را، و حضرت عزت مقدس و منزه است از آنكه ايشان به او نسبت مى دهند و خود و ديگران را در اختيار شريك او مى دانند و صاحب اختيار مى گردانند.
مفسران روايت كرده اند كه : اين آيه در وقتى نازل شد كه كفار قريش ‍ گفتند: لولا نزل هذا القران على رجل چنانچه پيش تفسير شد ( 133) ، و وجه استدلال به اين آيه در نهايت وضوح است و اخبار بسيار در تاويل آن وارد شده است كه مذكور خواهد شد.
و اما اخبار:
ابن شهر آشوب در مناقب از حضرت صادق عليه السلام در تفسير اين روايت كرده است وربك يخلق ما يشاء و يختار فرمود كه : محمد صلى الله عليه و آله و اهل بيت او را اختيار كرده است . و ايضا از طرق عامه از انس بن مالك روايت كرده است ( 134) .
و سيد ابن طاووس نيز در طرائف از تفسير محمد بن مومن روايت كرده است از انس كه گفت : پرسيدم از حضرت رسول صلى الله عليه و آله از تفسير (و ربك يخلق ما يشاء)، گفت : خدا خلق كرد آدم از گل به هر نحوى كه خواست ، پس گفت (و يختار) بدرستى كه برگزيد مرا و اهل بيت مرا بر جميع خلق و اختيار كرد ما را، پس مرا رسول گردانيد و على بن ابى طالب را وصى من گردانيد، پس گفت (ما كان لهم الخيره ) يعنى : نگردانيدم از براى مردم كه اختيار كنند، وليكن من اختيار مى كنم هر كه را مى خواهم ، پس من و اهل بيت من برگزيده و اختيار كرده خدائيم از خلق ، پس گفت (سبحان الله ) يعنى : منزه است خداى از آنچه شريك مى گردانند با خدا كفار مكه ، پس گفت (وربك ) پروردگار تو اى محمد (يعلم ما تكن صدورهم ) مى داند آنچه را پنهان مى كند سينه هاى ايشان ، حضرت فرمود: يعنى بعضى منافقان نسبت به تو و اهل بيت تو، (و ما يعلنون ) ( 135) يعنى آنچه آشكارا مى كنند به زبانهاى خود از دوستى تو و اهل بيت تو ( 136)
و حميرى در قرب الاسناد به سند صحيح از امام رضا عليه السلام روايت كرده است كه : واجب است بر امام در وقتى كه خوف وفات داشته باشد آنكه حجت بر مردمان تمام كند در باب امام بعد از خود به حجت معروف ظاهرى ، حق تعالى مى فرمايد در كتابش وما كان الله ليضل قوما بعد اذ هداهم حتى يبين لهم ما يتقون ( 137) يعنى : حكم نمى كند خدا به گمراهى گروهى بعد از آنكه ايشان را هدايت كرده باشد تا آنكه بيان كند از براى ايشان آنچه بپرهيزند از آن پس راوى پرسيد كه : امام وصيت مى كند به امام بعد از خود هر كس را كه خواهد تعيين مى كند؟ فرمود: وصيت را به امر خدا مى كند به هر كه خدا تعيين نمايد ( 138)
و در بصائر الدرجات نيز اين روايت به سند معتبر منقول است ( 139)
و شيخ طبرسى در احتجاج و ديگران روايت كرده اند كه : سعد بن عبدالله به خدمت حضرت امام حسن عسكرى عليه السلام رفت كه از مساله اى چند سئوال كند، ديد كودكى در كنار آن حضرت نشسته ، چون مسائل خود را پرسيد حضرت به آن كودك اشاره كرد و فرمود: از مولاى خود سئوال كن - يعنى حضرت صاحب الامر عليه السلام - پس از جمله مسائلى كه سئوال كرد اين بود كه : اى مولاى من ! مرا خبر ده كه چه علت دارد كه امت اختيار امام از براى خود نمى توانند كرد؟
حضرت فرمود: امامى ؟ مصلح احوال ايشان باشد يا مفسد؟
گفت : امامى كه مصلح باشد.
حضرت فرمود: آيا جايز است كه اختيار ايشان بر مفسدى واقع شود و ايشان گمان كنند كه او مصلح است براى آنكه كسى اطلاع بر ضمير ديگرى ندارد كه اراده صلاح دارد يا اراده فساد؟
گفت : بلى .
حضرت فرمود: به همين علت نمى توانند اختيار امام كرد، و اين مطلب را تقويت مى كنم از براى تو به برهانى كه قبول كند عقل تو.
گفت بلى .
حضرت فرمود: خبر ده مرا از رسولانى كه حق تعالى برگزيده است ايشان را و كتابها براى فرستاده است و ايشان را تقويت به وحى و عصمت نموده زيرا كه ايشان راهنماى امتهايند، از جمله ايشان حضرت موسى و حضرت عيسى عليه السلام اند، آيا جايز است با وفور عقل و كمال و علم ايشان هرگاه قصد كنند كه جمعى را اختيار نمايند اختيار ايشان بر منافقى واقع شود و گمان كنند كه مومن است ؟
گفت : نه .
حضرت فرمود: حضرت موسى عليه السلام كليم خدا با وفور عقلش ‍ و كمال و علمش و نازل شدن وحى بر او اختيار كرد از اعيان قوم و وجوه لشكر خود از براى ميقات پروردگار خود هفتاد مرد را از جماعتى كه شكى در ايمان و اخلاص ايشان نداشت ، پس معلوم شد كه آنها منافق بودند چناچه خدا فرموده است و اختار موسى قومه سبعين رجلا لميقاتنا فلما اخذتهم الرجفه ( 140) تا آخر آيات كه تفسير آنها در مجلد اول گذشت .
پس حضرت فرمود كه : چون يافتم اختيار آن كسى را كه خدا زا براى پيغمبرى برگزيده است بر فاسدترين مردم افتاد و او گمان مى كرد كه ايشان صالح ترين مردمند، دانستيم كه اختيار نمى تواند كرد كسى كه نداند چيزهائى كه در سينه هاى مردم پنهان و در ضماير خلق مستور است ، و كسى اختيار مى تواند كرد كه رازهاى پنهان مردم نزد او هويدا است ، و هرگاه پيغمبران اختيار اصلح نتوانند نمود مهاجرين و انصار چگونه اختيار امام توانند كرد ( 141) ؟
و تمام حديث در ابواب احوال صاحب الامر عليه السلام بيان خواهد شد انشاء الله .
و ابن بابويه به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام روايت كرده است كه : حق تعالى حضرت رسول صلى الله عليه و آله را صد و بيست مرتبه به آسمان برد، و در هر مرتبه وصيت كرد به سوى آن حضرت در باب ولايت جناب على بن ابى طالب عليه السلام و امامان بعد از او زياده از آنچه وصيت كرد در باب فرايض ديگر. ( 142)
و در قرب الاسناد از حضرت موسى عليه السلام روايت كرده است كه : حق تعالى در هيچ امرى بر بندگان تاكيد نموده است ، و مردم در هيچ امر آنقدر انكار نكرده اند كه در امامت كردند. ( 143)
و ابن بابويه و كلينى و ديگران به سندهاى معتبر روايت كرده اند كه از حضرت صادق عليه السلام پرسيدند كه چگونه امامت در فرزندان حضرت امام حسين عليه السلام قرار يافت نه در فرزندان امام حسن عليه السلام و حال آنكه هر دو فرزند رسول خدا صلى الله عليه و آله و فرزند او و بهترين جوانان اهل بهشت بودند؟
حضرت فرمود كه : موسى و هارون عليه السلام هر دو پيغمبر مرسل بودند و برادر، حق تعالى پيغمبرى را در صلب هارون قرار داد نه در صلب موسى ، و كسى را روا نبود كه بگويد چرا خدا چنين كرد؛ و بدرستى كه امامت ، خلافت خداست و كسى رانيست كه بگويد چرا امامت را در صلب حسين عليه السلام قرار نداده اند نه در صلب حسن عليه السلام ، زيرا كه حق تعالى حكيم است در افعالش و سئوال كده نمى شود از آنچه او مى كند و ديگران سئوال كرده مى شوند ( 144) و كلينى و ابن بابويه و صفار و ديگران زياده ار بيست سند معتبر روايت از حضرت صادق عليه السلام كرده اند فرمود كه : شما گمان مى كنيد كه اختيار امامت با ماست به هر كه مى خواهيم ، مى دهيم ؟ والله امامت عهدى است از جانب رسول خدا صلى الله عليه و آله بسوى يك يك بخصوص تا آخر ائمه عليه السلام ( 145)
و به سندهاى معتبر ديگر از آن حضرت روايت كرده اند كه : هيچ امامى از ما از دنيا نمى رود مگر آنكه خدا او را اعلام مى كند را وصى خود مى گرداند.
و به روايت ديگر: امام مى داند امام بعد از خود را و به او وصيت مى كند.
و به روايت ديگر: امام از دنيا نمى رود تا مى داند كه كى بعد از او امام است . ( 146)
و ابن شهر آشوب در مناقب از محمد بن جرير طبرى روايت كرده است كه : در وقتى كه حضرت رسول صلى الله عليه و آله خود را عرض مى كرد بر قبايل عرب و از اشان بيعت مى خواست ، بسوى قبيله بنى كلاب آمد و از ايشان اسلام و بيعت طلبيد، ايشان گفتند كه : ما بيعت مى كنيم بشرط آنكه امر خلافت را بعد از خود به ما بگذارى ، حضرت فرمود كه : اين امر بدست خداست ، اگر خواهد در شما قرار مى دهد و اگر خواهد در غير شما، ايشان كه اين را شنيدند بيعت نكردند و گفتند: ما بيائيم و از براى تو شمشير بزنيم و تو ديگرى را بر ما حاكم نمائى ( 147) ؟
و ايضا روايت كرده است كه : ابوالحسن رفا از يكى از علماى اهل سنت پرسيد: وقتى كه پيغمبر از مدينه بيرون رفت آيا كسى را در مدينه خليفه كرد؟
گفت : بلى ، على را خليفه كرد.
گفت : چرا به اهل ايمان نگفت كه شما كسى را در ميان خود اختيار كنيد كه شما اجتماع در ضلالت نمى كنيد؟
سنى گفت : از مخالفت يكديگر و حدوث فتنه ترسيد.
ابوالحسن گفت : اگر فسادى ميان ايشان بهم مى رسيد بعد از برگشتن به اصلاح مى آورد.
سنى گفت : اين روش محكمتر و از حدوث فتنه دور بود.
ابوالحسن گفت : حالت فوت اعظم و احتياج مردم به خليفه بيشتر بود از حالت سفر، پس چگونه در حالت موت نترسيد از اختلاف امت و فتنه ، و در حالت سفر كه تداركش بزودى ممكن بود ترسيد؟ سنى ساكت شد و جواب نتوانست گفت . ( 148)