خاطرات و حكايتها - جلد چهارم

گرد آورى و تدوين : مؤ سسه فرهنگى قدر ولايت

- ۱ -


پيشگفتار 
تفكر مادى و صاحبان وپشتيبان اين با تفكر، با تبدابيرى كه انديشه بودند و اقداماتى كه به عمل آورده بودند خود را آماده ورود به قرنى مى كردند كه بناى ديانت و اعتقاد به خدا به عنوان يك امر تكاملى اجتماعى ء سياسى به ويرانه اى تبديل شده وجغدهاى الحاد واستكبار دراين ويرانه ها، ناله شوم استيلاى زورمداران وزرداران راسردهند.انفجارانقلاب اسلامى دراين عصر ماديگرى ، زلزله بر اركان جغدان شب گستر عالم انداخت و ناگهان شكوفه هاى نهال برومند دين از قلوب سربرآورد و عطر جان فزاى آن مشام محرومان و مستضعفان و جان به رسيده ها رانوازش داد. ماتم و نگرانى و تشويق ، ارمغان اردوى كفر و استكبار بود و شوق و شادمانى و آرامش و اميد، هديه اين انقلاب به محرومان عالم . هر جا ستم ديده اى بود احساس ‍ عزت و اميد و حركت نموده و هر جا كه ظالمى بود احساس نگرانى و وحشت به او دست داد.
تاريخ انقلاب اسلامى ، تاريخ اين دو جريان است جريانى كه مشخصا از قرون هجده به بعد در فكر تسخير عالم و حاكم كردن ماديت حيوانيت و برچيدن انسانيت ديانت بود و در همه ترقيات بشرى ازعلم و صنعت و تكنولوژى را در خدمت اهداف پليد خود گرفته بود و براى سهولت در كار، از عناصر بومى كشورها در قالب مزدوران روشنفكرى و سردمداران و شاهان و حاكمان استفاده مى نمود و هر جا ريشه دين گسترده تر بود توطئه آنان در آنجا بيشتر و قوى تر ، چنانچه در ايران ، مهد تشيع بيش از ساير نقاط بود. و جريانى كه در برابر همه اين توطئه ها با اميد به آينده اى كه دين و عدالت ، ريشه تباهى ها و ظلمت و ظلمها را در هم خواهد پيچيد و دنيا محل صلاح و تقوا عدالت و توحيد خواهد شد،ايستاده بود.
حوزه هاى علميه و علماء بزرگ كه وظيفه تبيين اسلام و آگاهى مردم و حفظ ايمان و اعتقاد آنان را به عهده داشتند، مورد شديدترين هجمه ها و تهمت ها و سخت ترين تهاجم مسلحانه قرار گرفتند.مردم متدين ، انس و ارتباط و اعتماد خود را به حافظان دين و گسترش دهندگان فضايل انسانى نگهداشتند. و عليرغم جو شديد تبليغاتى عليه دين و ارزشهاى آن باچنگ و دندان عفت و غيرت خود را حفظ كردند. تاريخ انقلاب مشحون است از مقابله ى اين جريان ، چه قبل از پيروزى انقلاب و چه بعد از آن . ملت و جوانان هرگز نبايد ارتباط خود را با تاريخ خود كه نشان و هويت تجربه گرانقدر آنان است قطع كنند. دشمن يا درصد قطع اين ارتباط است يا تحريف تاريخ تابتواند نشان و هويت تجربه ملت را از او بگيرد. جوان بى هويت و بى توجربه در گردونه ى حوادث و توطئه هاى بى شمار دشمن چه مى تواند بكند؟
اگر صحبت از تهاجم فرهنگى است اشاره به همين تلاش دشمن است . ايمان دينى ، اعتقاد به ارزش الهى ، عشق به مقدسات ولايت ، احساس ‍ مسؤ ليت در قبال جامعه و نظام ، حضور در صحنه هاى سازندگى و دفاع ، اينها هويت و نشان اين مسوليت در قبال جامعه و نظام ، حضور در صحنه هاى سازندگى و دفاع ، اينها هويت و نشانه اين است ، و دشمن اينها را نشانه رفته است .
جنگ فقر و غنى ، جنگ ظالم و مظلوم ، جنگ استكبار و توحيد، تمام شدنى نيست و لذا همواره مردمى كه كه عزم دفاع از شرف و عزت و استقلال و آزادى و ديانت خود را دارند بايد آماده و هوشيار باشند و ترفندها و توطئه هاى دشمن را بازشناسند.
تاريخ انقلاب ما، مشحون از تجربه و هويت است ، و نقل آن از لسان صادقان و حاضران مخلص صحنه هاى آن ، هم تايخ را از تحريف مصون داشته و مشتاقان تداوم راه امام (ره ) را با هويت و تجربيات راستين خود آشنا مى سازد و هم يادآور نعمت هاى الهى و قدران آن مى گرداند. جلد چهارم اين مجموعه از خاطرات و حكايتها با اين اميد تقديم ملت بزرگوار و جوانان برومند ميگردد.
برو اين قليان را براى من چاق كن و بياور!! 
قدم اول در راه خدا، شكستن خوشتن و خود را فقير و تهيدست مطلق ديدن است . يعنى انسان در عين قدرت و ثروت و علم و برخوردارى از مزايا و محاسن و خصوصيات مثبت و در اوج دارايى و توانايى ، واقعا- نه به صورت تعارف - خود را در مقابل خدا، نيازمند و تهيدست و محتاج و كوچك و حقير ببيند. اين ، آن روحيه ى كمال انسانى است كه البته بايد با تمرين به اين جاها رسيد.
شنيدم مرحوم حاج ميرزا جواد آقاى تبريزى معروف - كه از بزرگان اوليا و عرفا و مردان صاحبدل زمان خودش بوده است - اوايلى كه براى تحصيل وارد نجف شد، با اين كه طلبه بود، ولى به شيوه ى اعيان و اشراف حركت مى كرد. نوكرى دنبال سرش بود و پوستينى قيمتى روى دوشش مى انداخت و لباسهاى فاخرى مى پوشيد؛ چون از خانواده ى اعيان و اشراف بود و پدرش در تبريز ملك التجار بوده يا از خانواده ى ملك التجار بودند.
ايشان ، طلبه و اهل فضل و اهل معنا بود و بعد بعد از آنكه توفيق شامل حال اين جوان صالح و مؤ من شد، به در خانه ى عارف معروف آن روزگار، استاد علم اخلاق و معرفت و توحيد، مرحوم آخوند ملاحسينقلى همدانى - كه در زمان خودش در نجف ، مرجع و ملجاءو قبله ى اهل معنا و اهل دل و حتى بزرگان مى رفتند در محضر ايشان مى نشستند و استفاده مى كردند - راهنمايى شد.
روز اولى كه مرحوم حاج ميرزا جواد آقا، با آن هياءت يك طلبه ى اعيان و اشراف متعين ، به درس آخوند ملاحسينقلى همدانى مى رود، وقتى كه مى خواهد وارد مجلس درس بشود، آخوند ملاحسينقلى همدانى ، از آنجا صدا مى زند كه همان جا - يعنى همان دم در، روى كفشها بنشين . حاج ميرزا جواد آقا هم همان جا مى نشيند.
البته به او بر مى خورد و احساس اهانت ميكند؛ اما خود اين و تحمل اين تربيت و رياضت الهى ، او را پيش مى برد. جلسات درس را ادامه ميدهد.استاد را - آن چنان كه حق آن استاد بوده - گرامى مى دارد و به مجلس درس او مى رود. يك روز در مجلس درس ، او كه در اواخر مجلس ‍ هم نشسته بود، بعد كه درس تمام مى شود، مرحوم آخوند ملاحسينقلى همدانى ، به حاج جواد آقا رو مى كند و مى گويد: برو اين قليان را براى من چاق كن و بياور! بلند مى شود، قليان را بيرون مى برد؛اما چطور چنين كارى بكند؟! اعيان ، اعيان زاده ، جلوى جمعيت ، با آن لباسهاى فاخر! ببينيد، انسانهاى صالح و بزرگ را اين طور تربيت مى كردند.قليان را مى برد، به نوكرش كه بيرون در ايستاده بود، مى دهد و مى گويد: اين قليان را چاق كن و بياور.او مى رود قليان را درست مى كند و مى آورد به ميرزا جواد آقامى دهد و ايشان قليان را وارد مجلس مى كند.البته اين هم كه قليان را به دست بگيرد و داخل مجلس بياورد، كار مهم و سنگينى بوده است ؛اما مرحوم آخوند ملاحسنقلى مى گويد كه خواستم خودت قليان را درست كنى ، نه اين كه بدهى به نوكرت درست كند.
اين ، شكستن آن من معترض فضول موجب شرك انسانى در وجود انسان است .اين ، آن منيت و خود بزرگى بينى و خود شگفتى و براى خود ارزش و مقامى در مقابل حق قايل شدن را از بين مى برد و او را وارد جاده ى مى كند و به مدراج كمالى مى رساند كه مرحوم ميرزا جواد آقاى ملكى تبريزى به آن مقامات رسيد. او در زمان حيات خود، قبله ى اهل معنا بود و امروز قبر آن بزرگوار، محل توجه اهل باطن و اهل معناست .بنابراين ، قدم اول ، شكستن من درونى هر انسانى است كه اگر انسان ، دايم او را با توجه و تذكر و موعظه و رياضتها - پست و زبون و حقير نكند در وجود او رشد خواهد كرد و فرعونى خواهد شد. (1)
اولين روزى كه امام روى منبر نشست 
امام فقيد عظيم الشاءن (رضوان الله تعالى عليه ) كه حقا از همه جهت اسوه بودند- اين كلمه ى ((همه جهت )) را من با توجه عرض مى كنم - واقعااز هر بعدى انسان نگاه مى كند، مى بيند جا دارد كه انسانها و طلاب علم و رواد طريق هدايت مردم ، به ايشان اقتددا كنند. آن بزرگوار در قم ، اولين روزى كه براى درس روى منبر نشستند، من در درسشان حاضر بودم . ايشان قبلا روى زمين مى نشستند و درس مى گفتند و بعد از چندى كه جمعيت زياد شد و طلاب مى خواستند چهره ى ايشان را زيارت كنند و صدايشان را بشنوند، اصرار كردند كه روى منبر بنشيند. گمان مى كنم ايشان بعد از رحلت مرحوم آية الله العظمى بروجردى (رضوان عليه ) اين را قبول كردند. تا آن بزرگوار حيات داشتند، ايشان منبر نشستند. اين بزگوار، آن روز را تمامابه نصيحت گذراندند. اولين مطلبى كه بعد از((بسم الله )) فرمودند، اين بود كه مرحوم آقاى نائينى (رحمة الله عليه )، روز اولى كه براى درس روى منبر نشست ، گريه كرد و گفت : اين همان منبرى است كه شيخ انصارى (ره ) روى آن نشسته ، حالا من بايد روى آن بنشينم . ايشان از همين جا، شروع به نصيحت كردن طلاب كردند كه بفهميد چه كارى مى كنيد و چقدر اين مسؤ ليت سنگين است . ابته جزييات فرمايشهاى آن روز، الان در ذهنم نيست . ايشان در آن روز كه اين صحبتها را مى كردند، در حد يك مدرس بزرگ و يك فقيه عالى مقام مهياى مرجعيت بودند. احساس مسؤ ليت ، اين قدر مهم است . از آن جا بگيريد، تا معممان و روحانيونى كه در طبقات پايينتر هستند، تا برسد به يك مرثيه خوان و يك روضه خوان معمولى ، كه او هم در آن كارى كه بر عهده گرفته ، بايد احساس مسؤ ليت بكند. اگر چه رتبه ى وجودى شغل در مورد چنين كسى ، به مراتب ضعيفتر از رتبه ى وجودى شغل در مورد يك مدرس عالى مقام است ، ليكن اين فرد هم بايد احساس مسؤ ليت بكند.
يك وقت در جمع آقايان گفتم ، شايد هم خودتان ديده باشيد كه محدث عالى مقام ، مرحوم آقا ميرزا حسين نورى (رضوان الله تعالى عليه )، كتابى به نام ((لؤ لؤ و مرجان )) دارند. دنباله ى اسم لؤ لؤ و مرجان ، اين است : در شرايط پله ى اول و دوم منبر روضه خوانان . ايشان يك كتاب نوشته است كه نگويند حالا ما كه ادعاى علم و اجتهاد و ارشاد مردم را نداريم ؛فقط روضه خوانيم ! سابق كه اين منبرهاى چند پله بود، همه نمى رفتند كه آن بالاى منبر بنشينند. وعاظ درجه ى اول اين كار را مى كردند، ليكن متوسطان و پاينها، همين پله ى اول مى نشستند و اين حرمت را نگه مى داشتند. كار خوبى هم بود، حالا هم خوب است كه همين مراعاتها بشود و هر كسى حد خودش را رعايت بكند. تا همين زمانهاى ما هم بود. مثلايك نفر كه فقط مساءله مى گفت ، آن بالا نمى رفت . همين فرد، اگر مى خواست از روى كتاب مساءله يى بگويد، يا اگر يك نفر مى خواست روضه بخواند، پله ى اول يا دوم مى نشست . همين هم شرايطى دارد. پس ، ببينيد كه احساس مسؤ وليت بايد باشد(2)
شما با صداى شيخ مصطفى اسماعيل آشنا هستيد؟ خيلى فوق العاده است ! 
يكى از نعم همين است كه الحمدلله جو، جو قرآنى است . من يادم مى آيد كه در سابق ، بعضى از اين موجهاى راديويى را با زحمت پيدا مى كردم . راديوهاى مصر را باز مى كردم و با زحمت آن را مى شنيدم . ما رفيقى داشتيم - خدا رحمتش كند- او به مصر رفته بود، چند ماه در آنجا مانده بود و نوارهاى ابولفاتح ، شيخ مصطفى اسماعيل و محمد رفعت و امثال آنان را به اينجا آورده بود. مخصوصا من از نوار ابوالفتاح خيلى خوشم مى آمد؛آن را گوش مى كردم . بعدها هم با صداى شيخ مصطفى اسماعيل آشنا شدم . بعد كه شيخ مصطفى اسماعيل را شناختم ، بقيه يادم رفت .
صداى شيخ مصطفى اسماعيل ، خيلى فوق العاده بود. اين را هم بگويم كه الان در ايران ، ميل عمومى به طرف شيخ مصطفى اسماعيل است . يعنى قراى ما، حتما روى سبك قرائت شيخ مصطفى اسماعيل تمرين دارند و روى ديگران كمتر. اعتقادم اين است كه اين حركت ، از مشهد و از دستگاه ما شروع شد. در تهران ، هيچ كس غير از عبدالباسط را نمى شناخت . من يك وقت كه به تهران آمده بودم ، فقط عبدالباسط مطرح بود. جاهاى ديگر هم كه مى رفتيم ، فقط عبدالباسطا مى شناختند.
ما در مشهد، نوار شيخ مصطفى اسماعيل را داشتيم . يكى از دوستانم مى خواست به مسافرت برود، من گفتم كه هر چه توانستى ، نوار شيخ صطفى اسماعيل را پيدا كن و بياور. او هم رفت و چند نوار از نوارهاى بسيار خوب شيخ مصطفى اسماعيل را آورد. من آنها را به آقاى مرتضى فاطمى - كه در آن وقت نوارهاى ما را تكثير مى كرد- دادم ، تا تكثيرشان كند. او هم همين كار را كرد و نوارها را به اين چند نفرى كه ار تهران آمده بودند، داد. در نتيجه ، همه ى نوارها به طرف تهران سرازير گرديد و شيخ مصطفى اسماعيل شايع شد. انصافاهم چيز عجيبى بود. نمى دانم شما با صداى شيخ مصطفى اسماعيل آشنا هستيد؟ خيلى فوق العاده است . او سوره ى هود، سوره ى بقره و آيات داوود و جالوت را خوانده بود، كه انصافا خيلى عالى و فوق العاده بود.
غرض ، آنها را از راديو پيدا مى كرديم با زحمت مى شنيديم و دوست مى داشتيم كه قراءبه اينجا بيايند. الحمدلله حالا شماها مى آييد و ما استفاده مى كنيم . من قبلاچند نوار هم از اين آقاى شحات انور- كه در راديو پخش ‍ مى كردند- شنيده بودم . يكى از آنها، آيه يى از سوره ى نساء است - ((فلاتقعدوا معهم حتى يخوضوا فى حديث غيره ))(3)-كه خيلى هم خوب خوانده شده است .(4)
ما با كسانى كه او را دعوت كردند بكلى قطع رابطه كرديم ! 
قبل از انقلاب ، ما اصلا از چنين بركاتى (جلسات تلاوت قرآن ) محروم بوديم . البته گاهى در گوشه و كنار، چند نفرى دور هم جمع مى شدند و تلاوتى مى كردند؛ اما اين رشد روز افزون و اين سيل عظيم توجه جوانان و بچه ها به قرآن ، اصلا مربوط به بعد از انقلاب است . به همين جهت ، گاهى قبل از انقلاب ، بعضى از قراءء به ايران مى آمدند؛ ولى كسى نمى فهميد كه اينها چه وقت آمدند و چه زمانى رفتند. قبل از انقلاب ، ((شيخ ابوالعينين )) با دعوت اوقاف به مشهد آمده بود. من نوارهاى او را قبلا زياد شنيده بودم و دورادور از خواندن او خيلى خوشم مى آمد. ما با كسانى كه او را دعوت كرده بودند، بكلى قطع رابطه كرده بوديم و با اين كه خيلى هم دوست مى داشتم صداى او را گوش كنم ، اما اصلا به مجالسى كه درست كرده بودند، نرفتم . در مسجد گوهرشاد مشهد، در آن ايوان مقصوره جلسه يى درست كرده بودند و قرآن مى خواندند. آن كسانى كه در آن جا نشسته بودند، گمان نمى كنم كه به صد نفر مى رسيدند. همين طور دور تا دور نشته بودند و به تلاوت قرآن گوش مى كردند. در آن موقع ، هوا سرد بود و مجتباى ما هم كه كوچك بود، همراهم بود. چون نمى خواستم به داخل جلسه بروم ، ناگزير در آن هواى سرد در غرفه ى بيرون نشستم ، تا صدايى را كه پخش ‍ مى شد، بشنوم ، آن زمان ، جمعيت حدود صد نفر بود؛ در حالى كه حالا وقتى شماها در جايى وارد مى شويد، واقعا همه ى شهر تكان مى خورد. بله ما به عشق قرآن و به بركت قرآن زنده هستيم .(5)
او آن چنان به سرهنگهاى دور و برش اهانت مى كرد كه من تعجب كردم ! 
من در آن رژيم ديده بودم كه حتى افسرهاى ارشد، مورد اهانت قرار مى گرفتند. يكى از فرماندهان معروف و از آن افراد خبيث خشن - كه به درك واصل شده و نمى خواهم اسمش را بياورم - در سال 42 در مشهد فرمانده بود. من هم در آن موقع زندانى بودم . ما را به آنجا بردند، تا تحويل بدهند. او من را ديد و به طرفم آمد. در آن وقت ، اين شخص سرتيپ بود و سرهنگهايى دور و برش بودند. او آن چنان به اينها اهانت مى كرد، كه من تعجب مى كردم . فكر نمى كرد لااقل جلوى من زندانى مخالف دستگاه - كه به همين عنوان هم من را گرفتند آوردند و خيلى هم جوان بودم و طبعا خصوصيات جوانى داشتم - نبايد اين حرفها را بزند. نه ، ابايى نداشتند. آنهايى هم كه مورداهانت قرار مى گرفتند، ظاهرا امتناعى نداشتند! من شبيه اين قضيه را مكرر ديده بودم ؛ آن يك موردش بود. در پايينترها هم من ديده بودم كه فحش مى دادند، اهانت مى كردند و بد مى گفتند. يك درجه فاصله ، براى اهانت كردن كافى بود. البته ممكن بود كه كسى شخصيت قوى محكمى داشته باشد و مافوقش جراءت نكند به او خيلى فحش بدهد. چنين چيزهايى هم بود؛ ليكن اهانت كردن ، كار خلافى محسوب نمى شد!
به زير دست خود اهانت مى كردند و فحشهاى اراذل مآبى مى دادند. من واقعادر پادگانها ديده بودم كه مثل اراذل ، به هم فحشهاى عجيب و غريبى مى دادند. ما كه طلبه بوديم و اين چيزها به گوشمان نخورده بود، به تعجب مى كرديم كه اين حرفهاى ركيك ، چه طور از دهن اينها خارج مى شود. بعضى از اين حرفها ممكن است حتى به گوش خود ارتشيهايى كه در اينجا هستند، سنگين بيايد. البته شايد خيلى از برادران ارتشى فعلى ما، درست هم يادشان نباشد و اين خصوصيات را در آن زمانها، تجربه هم نكرده باشند.
من كسى را ديده بودم كه به همدرجه ى خودش در محيط نظامى فحاشى مى كرد؛ چون فعلا ماءمور بر او، يا مافوقش بود. مثلا با درجه ى يكسان ، اين فرد افسر نگهبان بود؛ ولى او نبود. چيز بسيار شرم آورى بود! همين اهانتها، به كتك هم منتهى مى شد و سربازان بيچاره را زير مشت لگد، بى رحمانه كتك مى زدند. اين كارها را ممنوع كنيد. هر كسى هم كرد، مجازاتش ‍ كنيد.(6)
اجازه بدهيد سر او را من از تنش جدا كنم ! 
شما ببينيد ما در دوران حاكميت اميرالمؤ منين (عليه الصلاة و السلام )، دو گونه از صحابه و بزرگان اسلام داريم . بعضيها كسانى بودند كه تا ديدند امير المؤ منين سر كار آمد، حق را شناختند و آمدند با تمام وجود در خدمت قرار گرفتند. البته بعضى به آن شدت نبود، اما باز هم بودند. عده يى هم بودند كه در اينجا شك كردند. از رحلت پيامبر صلى الله عليه و اله و سلم بيست و سه سال گذشته ، در طول اين مدت ، در هيچ چيز شك نكردند؛ حالا كه امير المؤ منين عليه السلام سر كار آمد، اينها شك كردند! بعضيها گفتند:انا قد شككنا فى هذا القتال (7). اميرالمؤ منين با اينها برخورد قاطع كرد.
در مسجد مدينه ، بعد از بيعت با اميرالمؤ منين ، ايشان گفتند كه متخلفان از بيعت را يكى يكى آوردند. فرمود: شما چرا بيعت نكرديد؟ گفت : آقا من منتظرم بقيه بيعت كنند، بعد من بيعت مى كنم ! فرمود: خيلى خوب ، برو. ديگرى و ديگرى هم همين طور. در بين اين بزرگوارانى كه بيعت نكرده بودند، ((عبدالله بن عمر)) بود. ايشان را به مسجد آوردند. اميرالمؤ منين عليه السلام پرسيد: چرا شما بيعت نكردى ؟ او دستى به هم ماليد، تاءملى كرد و - مثلا- گفت : حالا بله ، خوب ! (مالك اشتر)) كه آنجا ايستاده بود، گفت : يا اميرالمؤ منين ! شما اجازه بدهيد، من سر اين يكى را- كه پسر خليفه ى اسبق هم است - از تن جدا كنم ، تا ديگران حساب كار خودشان را بكنند و بفهمند كه مساءله ، مساءله ى قاطعيت است . اميرالمؤ منين عليه السلام خنديدند و فرمودند: نه ، اين فرد در جوانيهايش خوش اخلاق نبود حالا هم پير شده ، اخلاقش خراب است ؛ ولش كنيد برود. در آن روز، مالك اشتر آن جمله را به اميرالمؤ منين عليه السلام عرض كرد.او گفت : يا اميرالمؤ منين ! اينها نمى دانند كه تو هم شمشير و تازيانه دارى . خيال مى كنند كه تو شمشير و تازيانه ندارى . بگذار من اين را مجازات كنم ، تا بفهمند تو هم شمشير و تازيانه دارى .
اين اشتباه است كه كسى خيال كند نظام اسلامى ، شمشير و تازيانه ندارد و برخورد نمى كند. نخير، بى ملاحظه تر برخورد مى كند؛ چون براى خداست . كارى كه براى خداست ، در آن ملاحظه نيست . آن كسانى كه اين طور مقابله مى كنند، آن كسانى كه مقابله نمى كنند، اما در خدمت هم نيستند؛ اينها هم انصافا بايد تجديد نظر كنند و قدر اين نظام اسلامى را بدانند. در طول اين قرون متمادى ، چه موقع اسلام مثل امروز، مبناى حاكميت قرار گرفته و اين قدر در دنيا عزت پيدا كرده است ؟ بايد مغتنم بشمارند!(8)
نهضت مشروطيت ، يك تجربه ى تاريخى 
مكرر عرض كرده ايم كه در خيلى از مناطق دنيا، انقلابها با نفس دين شروع شد؛ اما به خاطر ضعف رهبرى ، از دين فاصله گرفت و گاهى هم ضد شد. در تاريخ خودمان در نهضت مشروطيت ديديم كه روحانيون آمدند يك حادثه بزرگ (نظام مشروطيت ) را در كشور ايجاد كردند و پايان دوره ى استبداد را تدارك ديدند، بعد همين مشروطيت ، پايگاهى براى ضديت با دين و روحانيت شد و هنوز ابتداى كار بود كه روزنامه هاى صدر مشروطيت ، به نام آزادى شروع به كوبيدن دين كردند، تا جايى كه يكى از شخصيتهاى روحانى آن زمان - آقا شيخ فضل الله نورى - كه جزو پيشروان مشروطيت بود، در مقابل آن مجلس و مشروطيت ايستاد و سرانجام هم به شهادت رسيد.
اگر روحانيون ، به آينده به چشم ميدان كار ننگرند و براى آن برنامه ريزى نكنند و آفات مسير را از سر راه بر ندارند، دنبال اين غفلت ، ضربه است . دراين هيچ ادامه ى حمل اين بار آماده نمايند و وظايفشان را پيش بينى و خودشان را آماده ى عمل به آن بكنند، اسلام در سطح جهان روز به روز قوت خواهد گرفت در اين هم هيچ ترديدى نيست .(9)

شاعر بايستى بر سلطه باشد نه با سلطه !! 
يك وقت شايد به بعضى از آقايان اين قضيه را دوستانه گفته باشم كه در سالهاى اول انقلاب كه شور و هيجان و جوشش عجيبى وجود داشت ، با يكى از اين شعراى سابق صحبت مى كردم . او حقاآدم بى ارزشى بود و ثابت كرد كه از لحاظ ارزشهاى انسانى و اجتماعى و معنوى و تاريخى ، واقعا بى ارزش است . افرادى همچون او، نه پس از پيروزى انقلاب ، كه در دوران مبارزات مردم هم نشان دادند كه خيلى سبك و كم وزن هستند؛ هر چند طبع شعرشان بعضا خوب بود. من به او گفتم : الان واقعا انتظار مردم و انقلاب و كشور از شما، اين است . او به من گفت : ما فكر مى كنيم كه شاعر بايستى بر سلطه باشد، نه با سلطه ! اين ، معيارى شده بود كه بايد بر سلطه بود، نه با سلطه . يعنى اگر پيامبر صلى الله عليه و اله و سلم يا اميرالمؤ منين عليه السلام هم در راءس كار بودند، آدم بايد به آنها بد بگويد؛ جچون بايد بر سلطه بود، نه با سلطه ! خود اين معيار، نشان دهنده ى بيمارى و عدم سلامت شخص است . من به او گفتم : اشكالى ندارد، شما بر سلطه باش . امروز ملت ايران ، مجموعه ى مستضعفى هستند كه با سلطه هاى ظالم جهانى دارند مى جنگند. سالها به ما زور گفتند، قرنها به ما ستم كردند. بعد از قرنها، اين ملت سرى بلند كردند و با فداكارى و با خطركردن ، راهى را انتخاب كرده اند و دارند مى روند؛ اما نمى گذارند، اذيت مى كنند، روى مردم فشار وارد مى آورند، واقعا نامردى مى كنند و قوانين انسانى را زير پا مى گذارند.به او گفتم : اين سلطه است ؛ با اين سلطه بجنگ . البته معلوم بود كه آماده نيستند و نمى خواهند چنين كارى را بكنند؛ به خاطر اين كه هيچ وقت با مردم همدلى نداشتند. اين آقايانى كه در آن دوران اختناق ، داعيه ى مبارزه ى فرهنگى داشتند، غالبا اهل مبارزه نبودند. ادعايشان يك دروغ و يك فريب بود، وسايل فريب هم آن روز اينجا فراهم بود، بعدد هم همين طور ادامه پيدا كرد.(10)

مادر اين جا اعتقاد عميق دينى و آن رهبر عظيم را كم داريم ! 
حقيقتا بسيارى از سياستمداران ، از اين كه ملتها بتوانند بدون اتكاى به سلاح ، فقط با حضور خودشان ، با جسم خودشان ، با فرياد خودشان و با اظهار وجود خودشان ، يك واقعيت سياسى را دگرگون كنند و يك حادثه سياسى به وجود بياورند، ماءيوس بودند. جند سال قبل از اين - شايد پنج يا شش سال پيش - در سفرى كه من به آفريقا - كشورهاى خط مقدم مبارزه ى با نژادپرستى در آفريقاى جنوبى - داشتم ، با چند نفر از سران و سياستمداران و چهره هاى معروف سياسى و مردمى آن منطقه ، گفتگو كردم . با يكى از برجسته ترين سياستمداران آفريقا و چهره هاى مردمى ، اين مطلب را در ميان گذاشتم و گفتم ، راه علاج اين منطقه و نابودى اين رژيم ظالم زورگوى آفريقاى جنوبى - كه وضعش در آن روز از امروز خيلى سخت تر بود؛ به خاطر آن شخصى كه آن روز در آن كشور بر سر كار بود - اين است كه اكثريت مردم ، همان تجربه يى را كه ملت ايران عمل كردند، اعمال كنند.
اكثريت قاطع مردم آنجا، بوميتن سياه پوستند. حكام معتقد به نژادپرستى و حاكميت سفيدپوستان ، يك اقليت كوچكند. حتى سفيد پوستانى در آن جا هستند كه با سياه پوستان همفكر و هم عقيده اند؛ اما آن حكومت جائر، همچنان مى تاخت و مى راند كه هنوز هم تقريبا همانطور است . من گفتم اين مردم ، براى اين مبارزه اساسى ، سلاح نمى خواهند؛ فقط حضور آنها در خيابانها لازم است كه بيرون بيايند. ملت - به معناى ملت -نشان بدهد كه با آن نظام ظالم تبعيضگر ضد همه ى حقايق بشرى و حقوق بين المللى مخالف است . گفتم در ايران اين حادثه اتفاق افتاد و فقط ملت به خيابانها آمدند. البته مردم مقاومت كردند، كشته شدند، عزيزانشان را از دست دادند، جانشان را فدا كردند؛ اما خسته نشدند. اين ، خصوصيت حضور عظيم مردمى است كه هر مقصودى با آن برآورده مى شود. البته دير و زود دارد، هدفها فرق مى كند، بعضى زودتر و بعضى ديرتر قابل تحقق است ، بعضى با مشكلات بيشتر همراه است ؛ بسته به اين است كه اين ملت ، خسته نشوند.
آن سياستمدار انقلابى مردمى بزرگ - كه كسانى كه آن چهره را مى شناسند، همه او را قبول دارند و مرد مجربى هم هست - تصديق كرد و گفت : درست است ، اين تجربه كاملا عملى است ؛ منتها ما در اينجا، آن عامل برانگيزاننده و متحدكننده ى ملت شما- يعنى اعتقاد عميق دينى و آن رهبرى عظيم - را كم داريم ؛ راست هم مى گفت .(11)
شما ماه را ديديد؟ كجا بود؟ 
اول ماه ، براى انسان چگونه ثابت مى شود؟ در اين خصوص ، چند راه ذكر كرده اند: يكى رويت است . البته به شرط اين كه جاى ماه را بدانيد و وارد باشيد؛ يك مقدار آشنايى لازم دارد.
يكى از علماى تهران - كه خداوند رحمتش كند - مى گفت : روى پشت بام مدرسه ى بزرگ آخوند در نجف ، روز آخر ماه رمضان طلبه ها استهلال مى كردند. مرد مسنى هم نشسته بود و بساط افطارش را پهن كرده بود؛ ولى او استهلال نمى كرد. طلبه هاى جوان يك طرف ايستاده بودند و به گوشه يى نگاه مى كردند؛ بعد هم ماه را ديدند و به همديگر نشان دادند. وقتى كه خواستند از پشت بام پايين بروند، از كنار آن مرد مسن عبور كردند. يكى گفت : كه - مثلا - آشيخ محمد! تو نيامدى استهلال بكنى ؟ گفت : شما ماه را ديديد؟ گفتند: بله گفت : كجا بود؟ گفتند: آن جا. پيرمرد سرى تكان داد و گفت : حالا آن طرف را نگاه كنيد. وقتى كه طلبه ها نگاه كردند ديدند كه ماه آن جاست ! جالب است كه هم نيم ساعت خودشان را سرگرم كرده بودند، چيزى هم كه ديده بودند، به همديگر هم نشان داده بودند و باورشان هم آمده بود كه ماه خيلى بلند و خوب و روشن و بى غبارى را ديده اند!(12)

صلح امام حسن عليه السلام ، سرنوشت ساز و بى نظير 
دوران امام مجتبى (عليه الصلاة و السلام ) و حادثه صلح آن بزرگوار با معاويه ، يا آن چيزى كه به نام صلح ناميده شد، حادثه ى سرنوشت ساز و بى نظيرى در كل روند انقلاب اسلامى صدر اول بود. ديگر ما نظير اين حادثه را نداشتيم . توضيح كوتاهى راجع به اين جمله عرض كنم و بعد وارد اصل مطلب بشوم . انقلاب اسلام ، يعنى تفكر اسلام و امانتى كه خداى متعال به نام اسلام براى مردم فرستاد، در دوره ى اول ، يك نهضت و يك حركت بود و در غالب يك مبارزه و يك نهضت عظيم انقلابى ، خودش را نشان داد و آن در هنگامى بود كه رسول خدا(صلى الله عليه و آله و سلم )، اين فكر را در مكه اعلام كردند و دشمنان تفكر توحيد و اسلام ، در مقابل آن صف آرايى نمودند؛ براى اين كه نگذارند اين فكر پيش برود. پيامبر، با نيرو گرفتن از عناصر مؤ من ، اين نهضت را سازماندهى كرد و يك مبارزه ى بسيار هوشمندانه و قوى و پيشرو را در مكه به وجود آورد. اين نهضت و مبارزه ، سيزده سال طول كشيد. اين ، دوره ى اول بود. بعد از سيزده سال ، با تعليمات پيامبر، با شعارهايى . كه داد، با سازماندهى يى كه كرد، با فداكارى يى كه شد، با مجموع عواملى كه وجود داشت ، اين تفكر، يك حكومت و يك نظام شد و به يك نظام سياسى و نظام زندگى يك امت تبديل گرديد و آن هنگامى بود كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به مدينه تشريف آوردند و آن جا را پايگاه خودشان قرار دادند و حكومت اسلامى را در آن جا گستراندند و اسلام از شكل يك نهضت ، به شكل يك حكومت تبديل شد. اين ، دوره ى دوم بود.
اين روند، در ده سالى كه نبى اكرم (ص ) حيات داشتند و بعد از ايشان ، در دوران خلفاى چهار گانه و سپس تا زمان امام مجتبى (عليه والصلاة و السلام )و خلافت آن بزرگوار- كه تقريبا شش ماه طول كشيد- ادامه پيدا كرد و اسلام به شكل حكومت ، ظاهر شد. همه چيز، شكل يك نظام اجتماعى را هم داشت ؛ يعنى حكومت و ارتش و كار سياسى و كار فرهنگى و كار قضايى و تنظيم روابط اقتصادى مردم را هم داشت و قابل بود كه گسترش ‍ پيدا كند و اگر به همان شكل پيش مى رفت ، تمام روى زمين را هم مى گرفت ؛ يعنى اسلام نشان داد كه اين قابليت را هم دارد.
اوج قدرت يك جريان مخالف در زمان امام حسن (ع )
در دوران امام حسن عليه السلام ، جريان مخالفى آن چنان رشد كرد كه توانست به صورت يك مانع ظاهر بشود. البته اين جريان مخالف ، در زمان امام مجتبى عليه السلام به وجود نيامده بود؛ سالها قبل به وجود آمده بود. اگر كسى بخواهد قدرى دور از ملاحظات اعتقادى و صرفا متكى به شواهد تاريخى حرف بزند، شايد بتواند ادعا كند كه اين جريان ، حتى در دوران اسلام به وجود نيامده بود؛ بلكه ادامه يى بود از آنچه كه در دوران نهضت پيامبر- يعنى دوران مكه - وجود داشت .
بعد از آن كه خلافت در زمان عثمان - كه از بنى اميه بود - به دست اين قوم رسيد، ابوسفيان - كه در آن وقت ، نابينا هم شده بود - با دوستانش دور هم نشسته بودند. پرسيد: چه كسانى در جلسه هستند؟ پاسخ شنيد كه فلانى و فلانى و فلانى . وقتى كه خاطر جمع شد همه خودى هستند و آدم بيگانه يى در جلسه نيست ، به آنها خطاب كرد و گفت :تلقفنها تلقف الكرة .(13) يعنى مثل توپ ، حكومت را به هم پاس بدهيد و نگذاريد از دست شما خارج بشود! اين قضيه را تواريخ سنى و شيعه نقل كرده اند. اينها مسايل اعتقادى نيست و ما اصلا از ديدگاه اعتقادى بحث نمى كنيم ؛ يعنى من خوش ندارم كه مسايل را از آن ديدگاه بررسى كنم ؛ بلكه فقط جنبه ى تاريخى آن رامطرح مى كنم . البته ابوسفيان در آن وقت ، مسلمان بود و اسلام آورده بود؛ منتها اسلام بعد از فتح يا مشرف به فتح . اسلام دوران غربت و ضعف نبود، اسلام بعد از قدرت اسلام بود. اين جريان ، در زمان امام حسن مجتبى (عليه الصلاة و السلام ) به اوج قدرت خودش رسيد و همان جريانى بود كه به شكل معاوية بن ابى سفيان ، در مقابل امام حسن مجتبى (ع ) ظاهر شد. اين جريان ، معارضه راشروع كرد؛ راه را بر حكومت اسلامى - يعنى اسلام به شكل حكومت - بريد و قطع كرد و مشكلاتى فراهم نمود؛ تا آن جايى كه عملا مانع از پيشروى آن جريان حكومت اسلامى شد.
صلح امام حسن ، صد در صد منطبق بر استدلال منطقى
در باب صلح امام حسن عليه السلام ، اين مساءله را بارها گفته ايم و در كتابها نوشته اند كه هر كس - حتى خود امير المؤ منين عليه السلام - هم اگر به جاى امام حسن مجتبى عليه السلام بود و در آن شرايط قرار مى گرفت ، ممكن نبود كارى بكند، غير از آن كارى كه امام حسن كرد. هيچ كس ‍ نمى تواند بگويد كه امام حسن ، فلان گوشه ى كارش سؤ ال برانگيز است . نه ، كار آن بزرگوار، صد در صد بر استدلال منطقى غير قابل تخلف منطق بود.
در بين آل رسول خدا(صلى الله عليه و اله و سلم )، پر شورتر از همه كيست ؟ شهادت آميزترين زندگى را چه كسى داشته است ؟ غيرتمندترين آنها براى حفظ دين در مقابل دشمن ، براى حفظ دين چه كسى بوده است ؟ حسين بن على عليه السلام شريك بودند. صلح را تنها امام حسن نكرد؛ امام حسن و امام حسين اين كار را كردند؛ منتها امام حسن عليه السلام جلو بود و امام حسين عليه السلام پشت سر او بود.
امام حسين عليه السلام ، جزو مدافعان ايده ى صلح امام حسن عليه السلام بود. وقتى كه در يك مجلس خصوصى ، يكى از ياران نزديك - از اين پرشورها و پرحماسه ها - به امام مجتبى (عليه الصلاة و السلام ) اعتراضى كرد، امام حسين با او برخورد كردند:فغمزالحسين فى وجه حجر.(14) هيچ كس نمى تواند بگويد كه اگر امام حسين به جاى امام حسن بود، اين صلح انجام نمى گرفت . نخير، امام حسين با امام حسن بود و اين صلح انجام گرفت و اگر امام حسن عليه السلام هم نبود و امام حسين عليه السلام تنها بود، در آن شرايط، باز هم همين كار انجام مى گرفت و صلح مى شد.
صلح ، عوامل خودش را داشت و هيچ تخلف و گزيرى از آن نبود. آن روز، شهادت ممكن نبود. مرحوم (شيخ راضى آل ياسين )(رضوان الله تعالى عليه )، در اين كتاب (صلح الحسن ) - كه من بيست سال پيش ، آن را ترجمه كردم و چاپ شده است - ثابت مى كند كه اصلا جا براى شهادت نبود. هر كشته شدنى كه شهادت نيست ؛ كشته شدن با شرايطى ، شهادت است . آن شرايط، در آن جا نبود و اگر امام حسن عليه السلام
در آن روز كشته مى شدند، شهيد نشده بودند. امكان نداشت كه آن روز كسى بتواند در آن شرايط، حركت مصلحت آميزى انجام بدهد كه كشته بشوند و اسمش شهادت باشد و انتحار نكرده باشد.
در زمان امام مجتبى ، تفكر انقلابى اسلامى ، دوباره بهشكل نهضت درآمد
راجع به صلح ، از ابعاد مختلف صحبت كرديم ؛ اما حالا مساءله اين است كه بعد از صلح امام حسن مجتبى (عليه الصلاة و السلام )، كار به شكل هوشمندانه و زيركانه تنظيم شد كه اسلام و جريان اسلامى ، وارد كانال آلوده يى كه به نام خلافت - و در معنا سلطنت - به وجود آمده بود، نشود. اين ، هنر امام حسن مجتبى (عليه السلام ) بود. امام حسن مجتبى كارى كرد كه جريان اصيل اسلام - كه از مكه شروع شده بود و به حكومت اسلامى و به زمان امير المؤ منين و زمان خود او رسيده بود - در مجراى ديگرى ، جريان پيدا بكند؛ منتها اگر نه به شكل حكومت - زيرا ممكن نبود - لااقل دوباره به شكل نهضت جريان پيدا كند. اين ، دوره ى سوم اسلام است .
اسلام ، دوباره نهضت شد. اسلام ناب ، اسلام اصيل ، اسلام ظلم ستير، اسلام سازش ناپذير، اسلام دور از تحريف و مبرا از اين كه بازيچه ى دست هواها و هوسها بشود، باقى ماند؛ اما در شكل نهضت باقى ماند. يعنى در زمان امام حسن (عليه الصلاة و السلام )، تفكر انقلابى اسلامى - كه دوره يى را طى كرده بود و به قدرت و حكومت رسيده بود - دوباره برگشت و يك نهضت شد. البته در اين دوره ، كار اين نهضت ، به مراتب مشكلتر از دوره ى خود پيامبر بود؛ زيرا شعارها در دست كسانى بود كه لباس مذهب را بر تن كرده بودند؛ در حالى كه از مذهب نبودند. مشكلى كار ائمه ى هدى (عليهم السلام )، اين جا بود.
البته من از مجموعه ى روايات و زندگى ائمه (عليهم السلام ) اين طور استنباط كرده ام كه اين بزرگواران ، از روز صلح امام مجتبى (عليه الصلاة و السلام ) تا اواخر، دايما در صدد بوده اند كه اين نهضت را مجددا به شكل حكومت علوى و اسلامى در بياورند و سرپا كنند. در اين زمينه ، رواياتى هم داريم . البته ممكن است بعضى ديگر، اين نكته را اين طور نبينند و طور ديگرى ملاحظه بكنند؛ اما تشخيص من اين است . ائمه مى خواستند كه نهضت ، مجددا به حكومت و جريان اصيل اسلامى تبديل بشود و آن جريان اسلامى كه از آغشته شدن و آميخته شدن و آلوده شدن به آلودگيهاى هواهاى نفسانى دور است ، روى كار بيايد؛ ولى اين كار، كار مشكلى است .
نياز جوامع اسلامى ، شناسايى اصالتهاى اسلام از لابلاى حرفهاى گوناگون 
در دوران دوم نهضت - يعنى دوران خلافت خلفاى سفيانى و مروانى و عباسى - مهمترين چيزى كه مردم احتياج داشتند، اين بود كه اصالتهاى اسلام و جرقه هاى اسلام اصيل و قرآنى را در لابلاى حرفهاى گوناگون و پراكنده ببينند و بشناسند و اشتباه نكنند. بى خود نيست كه اديان ، اين همه روى تعقل و تدبر تكيه كرده اند. بى خود نيست كه در قرآن كريم ، اين همه روى تفكر و تعقل و تدبر انسانها تكيه كرده شده است ؛ آن هم درباره ى اصيلترين موضوعات دين ، يعنى توحيد.
توحيد، فقط اين نيست كه بگوييم كه خدايى هست ، آن هم يكى است و دو نيست . اين ، صورت توحيد است . باطن توحيد، اقيانوس بيكرانه يى است كه اولياى در آن غرق مى شوند. توحيد، وادى بسيار با عظمتى است ؛ اما در چنين وادى با عظمتى ، باز از مؤ منين و مسلمين و موحدين خواسته اند كه با تكيه به تفكر و تدبر و تعقل ، پيش بروند. واقعا هم عقل و تفكر مى تواند انسان را پيش ببرد. البته در مراحل مختلف ، عقل به نور وحى و نور معرفت و آموزشهاى اولياى خدا، تجهيز و تغذيه مى شود؛ ليكن بالاخره آنچه كه پيش مى رود، عقل است . بدون عقل ، نمى شود هيچ جا رفت . ملت اسلامى ، در تمام دوران چند صد ساله يى كه چيزى به نام خلافت ، بر او حكومت مى كرد، يعنى تا قرن هفتم كه خلافت عباسى ادامه داشت (البته بعد از انقراض خلافت عباسى ، باز در گوشه و كنار، چيزهايى به نام خلافت وجود داشت ؛ مثل زمان مماليك در مصر و تا مدتها بعد هم در بلاد عثمانى و جاهاى ديگر) آن چيزى كه مردم احتياج داشتند بفهمند، اين بود كه عقل را قاضى كنند، تا بدانند آيا نظر اسلام و قرآن و كتاب الهى واحاديث مسلمه راجع به اولياى امور، با واقعيت موجود تطبيق مى كند، يا نه . اين ، چيز خيلى مهمى است .
به نظر من ، امروز هم مسلمانان همين را كم دارند. امروز، جوامع اسلامى و كسانى كه گمان مى كنند در نظامهايى كه امروز در دنيا به نام اسلام وجود دارد، تعهدى دارند؛ مثل بسيارى از علما و متدينان ، بسيارى از توده هاى مردم ، مقدسان و غير مقدسان - به آنهايى كه لااباليند و به فكر حاكميت دين نيستند و تعهدى براى خودشان قايل نمى باشند، كارى نداريم و فعلا در اين بحث ، وارد نيستند - اگر اينها فقط فكر كنند ببينند، آيا آن نظامى كه اسلام خواسته ، آن مديريتى كه اسلام براى نظام اسلامى خواسته - كه اين دومى آسان تر است - با آنچه كه آنها با آن روبرو هستند، تطبيق مى كند يا نه ، برايشان مساءله روشن خواهد شد.
مردم عادت داده مى شدند كه هيچ چيرى بر خلافميل خليفه بر زبان نياورند
دوران خلافت مروانى و سفيانى و عباسى ، دورانى بود كه ارزشهاى اسلامى از محتواى واقعى خودشان خالى شدند. صورتهايى باقى ماند؛ ولى محتواها، به محتواهاى جاهلى و شيطانى تبديل شد. آن دستگاهى كه مى خواست انسانها را عاقل ، متعبد مومن آزاد، و دور از آلايشها، خاضع عندالله و متكبر در مقابل متكبران تربيت كند و بسازد - كه بهترينش ، همان دستگاه مديريت اسلامى در زمان پيامبر (صلى الله عليه وآله ) بود - به دستگاهى تبديل شد كه انسانها را با تدابير گوناگون ، اهل دنيا و هوى و شهوات و تملق و دورى از معنويات و انسانهاى بى شخصيت و فاسق و فاسدى مى ساخت و رشد مى داد. متاسفانه در تمام دوران خلافت اموى و عباسى ، اين طور بود.
در كتابهاى تاريخ ، چيزهايى نوشتند كه اگر بخواهيم آنها را بگوييم ، خيلى طول مى كشد از زمان خود معاويه هم شروع شد. معاويه را معروفش كردند، يعنى مورخان نوشتند كه او آدمى حليم و با ظرفيت بوده و به مخالفانش ‍ اجازه مى داده كه در مقابلش حرف بزنند و هر چه مى خواهند، بگويند البته در برهه يى از زمان و در اوايل كارش ، نوشته اند: اين كه او چه طور اشخاص ‍ و روسا و وجوه و رجال را وادار مى كرد كه از عقايد و ايمان خودشان دست بكشند و حتى در راه مقابله با حق ، تجهيز بشوند.
اينها را خيليها ننوشته اند. البته باز هم در تاريخ ثبت است و همينهايى را هم كه ما الان مى دانيم باز يك عده نوشته اند.
مردمانى كه در آن دستگاهها پرورش پيدا مى كردند عادت داده مى شدند كه هيچ چيزى را برخلاف ميل و هواى خليفه ، بر زبان نياورند، اين ، چه جامعه يى است ؟! اين ، چه طور انسانى است ؟! اين چه طور اراده ى الهى و اسلامى در انسانهاست كه بخواهند مفاسد را اصلاح كنند و از بين ببرند و جامعه را جامعه يى الهى درست كند آيا چنين چيزى ممكن است ؟ ((جاحظ)) و يا شايد ((ابوالفرج اصفهانى )) نقل مى كند كه معاويه در دوران خلافتش ، با اسب به مكه مى رفت . يكى از رجال آن روز هم در كنار او بود. معاويه سرگرم صحبت با آن شخص بود. پشت سر اينها هم عده يى مى آمدند. معاويه صحبت با آن شخص بود. پشت سر اينها هم عده يى مى آمدند. معاويه مفاخر اموى جاهلى خودش را نقل مى كرد كه در جاهليت ، اين جا اين طورى بود، آن طورى بود، پدر من - ابوسفيان - چنين كرد، چنان كرد بچه ها هم در مسير، بازى مى كردند و ظاهرا سنگ مى انداختند. در اين بين ، سنگى به پيشانى كسى كه كنار معاويه اسب مى راند و حركت مى كرد، خورد و خون جارى شد. او چيزى نگفت و حرف معاويه را قطع نكرد و تحمل كرد. خون ، روى صورت و محاسنش ريخت . معاويه همين طور كه سرگرم صحبت بود، ناگهان به طرف اين برگشت و ديد خون روى صورت اوست . گفت : از پيشانى تو خون مى ريزد. آن فرد، در جواب معاويه گفت : خون ؟! از صورت من ؟! كو؟ كجا؟ وانمود كرد كه از بس مجذوب معاويه بوده ، خوردن اين سنگ و مجروح شدن پيشانى و ريختن خون را نفهميده است ! معاويه گفت : عجب ، سنگ به پيشانيت خورده ، ولى تو نفهميدى ؟! گفت : نه ، من نفهميدم . دست زد و گفت : عجب خون ؟! بعد به جان معاويه و يا به مقدسات قسم خورده كه تا وقتى تو نگفتى ، شيرينى كلام تو نگذاشت كه بفهمم خون جارى شده است ! معاويه پرسيد: سهم عطيه ات در بيت المال ، چقدر است ؟ مثلا گفت : فلان قدر. معاويه گفت : به تو ظلم كرده اند، اين را بايد سه برابر كنند! اين ، فرهنگ حاكم بر دستگاه حكومت معاويه بود.
كارها در دست متملقان خلفا بود 
كسانى كه در اين دوران ، تملق روسا و خلفا را مى گفتند، كارها در دست آنها بود. كارها براساس صلاحيت و شايستگان واگذار نمى شد. اصولا عرب ، به اصل و نسبت خيلى اهميت مى دهد. فلان كس ، از كدام خانواده است ؟ پدرانش ، چه كسانى بودند؟ اينها حتى رعايت اصل و نسب را هم نمى كردند. ((خالدبن عبدالله قصرى )) نوشته اند كه كسى بود كه مى گفت ، خلافت از نبوت بالاتر است : ((كان يفضل الخلافة على النبوة ))! استدلال هم مى كرد و مى گفت : وقتى شما به مسافرت برويد، كسى را به عنوان خليفه و جانشين خودتان مى گماريد كه به كارهاى خانه و دكانتان رسيدگى كند؛ اين خليفه است . بعد كه به مسافرت رفتيد، مثلا كاغذى هم مى فرستيد و پيغامى هم به يك نفر مى دهيد كه مى آورد؛ آن رسول است . حالا كدام بالاتر است ؟! كدام به شما نزديكتر است ؟! آن كس كه شما را در راءس ‍ خانوادتان گذاشتيد، يا آن كس كه يك كاغذ داده ايد، تا براى شما بياورد؟! بااين استدلال عوامانه ى ابلهانه ، مى خواست ثابت بكند كه خليفه از پيامبر بالاتر است ! به چنين آدمى كه چنين ايده يى را تبليغ مى كرد، پاداش ‍ مى داد.
در زمان عبدالملك و بعضى پسرهاى او، يك نفر به نام يوسف بن عمر ثقفى را مدتهاى مدير بر عراق گماشتند. او سالها حاكم و والى عراق بود. اين شخص ، آدم عقيده يى بدختى بود كه از عقيده يى بودنش ، چيزهايى نقل كرده اند. مرد كوچك جثه و كوچك اندامى بود كه عقده ى كوچكى جثه ى خودش را داشت . وقتى كه پارچه يى به خياط مى داد تا بدوزد، از خياط سؤ ال مى كرد كه آيا اين پارچه به اندازه ى تن من است ؟ خياط به اين پارچه نگاه كرد و اگر مثلا مى گفت اين پارچه براى اندام شما اندازه است و بلكه زياد هم مى آيد، فورا پارچه را از اين خياط مى گرفت و دستور مى داد كه او را مجازات هم بكنند! خياطها اين قضيه را فهميده بودند. به همين خاطر، وقتى پارچه يى را به خياط عرضه مى كرد و مى گفت براى من بس ‍ است يا نه ، خياط نگاه مى كرد و مى گفت نه ، اين پارچه ظاهرا براى هيكل و جثه ى شما كم بيايد و بايد خيلى زحمت بكشيم ، تا آن را مناسب تن شما در بياوريم ! او هم با اين كه مى دانست خياط دروغ مى گويد، ولى خوشش ‍ مى آمد؛ اين قدر احمق بود! و همان كسى است كه زيدبن على (عليه الصلاة و السلام ) را در كوفه به شهادت رساند. چنين كسى ، سالها بر جان و مال و عرض مردم مسلط بود. نه يك اصل و نسب درستى ، نه يك سواد درستى ، نه يك فهم درستى داشت ؛ ولى چون به راءس قدرت وابسته بود، به اين سمت گماشته شده بود. اينها آفت است . اينها براى يك نظام ، بزرگترين آقتهاست .