خاطرات و حكايتها - جلد چهارم

گرد آورى و تدوين : مؤ سسه فرهنگى قدر ولايت

- ۲ -


حق عظيم امام مجتبى (ع ) بر بقاى اسلام 
اين جريان ، همين طور ادامه پيدا كرد. در كنار اين ، جريان مسلمانى اصيل ، جريان اسلام ارزشى ، جريان اسلام قرآنى - كه هيچ وقت با آن جريان حاكم ، اما ضد ارزشها كنار نمى آيد - نيز ادامه پيدا كرد كه مصداق بارز آن ، ائمه ى هدى (عليهم الصلاة و السلام ) و بسيارى از مسلمانان همراه آنان بودند. به بركت امام حسن مجتبى (عليه الصلاة و السلام )، اين جريان ارزشى نهضت اسلامى ، اسلام را حفظ كرد. اگر امام مجتبى اين صلح را انجام نمى داد، آن اسلام ارزشى نهضتى باقى نمى ماند و از بين مى رفت ؛ چون معاويه بالاخره غلبه پيدا مى كرد.
وضعيت ، وضعيتى نبود كه امكان داشته باشد امام حسن مجتبى (عليه السلام ) غلبه پيدا كند. همه ى عوامل ، در جهت عكس غلبه ى امام مجتبى (عليه السلام ) بود. معاويه غلبه پيدا مى كرد؛ چون دستگاه تبليغات در اختيار او بود. چهره ى او در اسلام ، چهره يى نبود كه نتواند موجه كنند و نشان بدهند. اگر امام حسن (ع ) صلح نمى كرد، تمام اركان خاندان پيامبر(ص ) را از بين مى بردند و كسى را باقى نمى گذاشتند كه حافظ نظام ارزشى اصيل اسلام باشد. همه چيز بكلى از بين مى رفت و ذكر اسلام بر مى افتاد و نوبت به جريان عاشورا هم نمى رسيد.
اگر بنا بود امام مجتبى (عليه السلام )، جنگ با معاويه را ادامه بدهد و به شهادت خاندان پيامبر منتهى بشود، امام حسين (ع ) هم بايد در همين ماجرا كشته مى شد، اصحاب برجسته هم بايد كشته مى شدند، ((حجربن عدى ))ها هم بايد كشته مى شدند، همه بايد از بين مى رفتند و كسى كه بماند و بتواند از فرصتها استفاده بكند و اسلام را در شكل ارزشى خودش ‍ باز هم حفظ كند، ديگر باقى نمى ماند. اين ، حق عظيمى است كه امام مجتبى (عليه الصلاة و السلام ) بر بقاى اسلام دارد.
اين هم يك بعد ديگر از زندگى امام مجتبى (عليه الصلاة و السلام ) و صلح آن بزگوار است كه اميدواريم خداوند به همه ى ما بصيرتى عنايت كند، تا بتوانيم اين بزرگوار را بشناسيم و نگذاريم پرده ى جهالت و غبار بد شناخى يى كه تا مدتها بر چهره ى آن بزرگوار بوده ، باقى بماند. يعنى حقيقت را بايد همه بفهمند و بدانند كه صلح امام مجتبى (عليه الصلاة و السلام )، همان قدر ارزش داشت كه شهادت برادر بزرگوارش ، امام حسين (عليه الصلاة و السلام ) ارزش داشت . و همان قدر كه آن شهادت به اسلام خدمت كرد، آن صلح هم همان قدر يا بيشتر به اسلام خدمت كرد. (15)

وقتى حرف آن زن را گفتم امام گريه شان گرفت ! 
مادر اسيرى - نمى دانم در تبريز بود، يا در جاى ديگر - به من گفت كه بچه ام اسير بود، امروز خبر آمد كه شهيد شده است . شما برو به امام بگو كه فداى سرتان ، من ناراحت نيستم . اين زن ، وضع خيلى عجيبى داشت . ديدم جمعيت را مى شكافد و مى آيد. نمى گذاشتند بيايد، ببينم چه مى گويد. آمد اين حرف را زد. از اين حرف ، من خيلى تحت تاءثير قرار گرفتم . وقتى كه خدمت امام آمدم ، يادم هم رفت كه اول بگويم ؛ بعد كه بيرون آمدم ، يادم آمد. به يكى از آقايانى كه در آنجا بود، گفتم به امام عرض بكنيد، يك جمله مانده ايشان پشت در حياط اندرونى آمدند، من هم به آنجا رفتم . وقتى حرف آن زن را گفتم ، امام آن چنان چهره يى نشان دادند و آن چنان رقتى پيدا كردند و گريه شان گرفت كه من از گفتنش پشيمان شدم . اين واقعا خيلى عجيب است . ما اين همه شهيد دادايم ، مگر شوخى است ؟ هفتاد و دو تن از يلان انقلاب قربانى شدند، ولى او مثل كوه ايستاد و اصلا انگار نه انگار كه اتفاقى افتاده است ؛ حالا در مقابل اين كه يك اسير را كشتند، چهره اش ‍ گريان مى شود. اينها چيست ؟ من نمى فهمم . آدم اصلا نمى تواند اين شخصيت و اين هويت را توصيف كند. (16)

سير جريان ماده و مقابله آن با تفكرات دينى ! 
ما در جريان بسيار حساسى قرار گرفته ايم . زمانها يكسان نيستند. زمان ما، زمان عجيبى است . حداقل از دو قرن پيش ، جريانى به نام جريان تمدن صنعتى در دنيا شروع شد. اين كلمه ، حاوى معانى بسيار زيادى از فرهنگ و معرفت و علم و اوج و حضيض و همه چيز است . جريانى با اين نام و سمات و خصوصيات كه حداقل از دو قرن پيش شروع شد - اگر چه مقدمات آن از خيلى جلوتر در دنيا آغاز گرديد - چند خصوصيت داشت : يكى گرايش به صنعت و علم ، يكى گرايش به روشهاى جديد در زندگى و يكى - كه از مهمترين آنهاست - گرايش به فلسفه هايى با قاعده و مبناى مادى . يعنى در طول اين دو قرن ، بيشترين پرچمهاى فكر و فلسفه كه برافراشته شده ، در جهت مقابل تفكر معنوى و دينى بوده است . فلسفه ى ماركسيسم ، يكى از آنهاست كه سر و صداى بيشترى پيدا كرد. بقيه ى مكتبهاى فلسفى ، اجتماعى رايج و سر بر داشته ى در قرن نوزدهم و بيستم ، جهت و گرايش خالص و يا غالب مادى و غير مذهبى و ضد مذهبى دارند. اين گرايش غير معنوى و ضد معنوى ، مثل جريانى كه از كم شروع مى شود و لحظه به لحظه اوج مى گيرد و فراگيرى پيدا مى كند، در زندگى و افكار و خانواده و ارتباطات درون اجتماعى مردم وارد شد.
در كنار اين جريان فكرى ، سياستها حركتى را مستقلا به سمت ضديت با دين و معنويت شروع كردند. بعضى از اين سياستها، على الظاهر به اين فلسفه ها هم كارى نداشتند. البته كسانى هستند - نمى خواهم حالا اين فكر را مطرح كنم ، اما بدانيد و شايد هم مى دانيد - كه معتقدند اصلا تفكرات مادى - ولو چپ ترينش - مخلوق و محصول فكر سياستمدارهاست ، نه فلاسفه . مى گويد: اصلا همه اين بساطها و جنجالها، يك كار سياسى به معناى حقيقى بود؛ يك كار اقتصادى در جهت پيشرفت ثروتها و سرمايه ها و بساط سرمايه دارى در دنيا بود كه روز به روز اين تضاد بيشتر شد.
البته هر نقطه يى كه معنويت آن بيشتر مورد تهاجم قرار گرفت ؛ مثل اسلام . تفكرات اسلامى در همه جاى دنيا مورد تهاجم قرار گرفت . در شرق دنياى اسلام - يعنى هند - تا غرب دنيا اسلام - يعنى الجزاير - اين تهاجم صورت گرفت . در الجزاير، فرانسويها وارد شدند و با اسلام مبارزه كردند. در هند هم انگليسيها وارد شدند و با اسلام مبارزه كردند. با اين كه در صحنه ى استعمار، انگليس و فرانسه ، دو كشور رقيب بودند، اما حريفها و طرفها و نقاط بمباردمانشان يكى بود. روز به روز جريان مذهب و معنويت را در دنيا ضعيفتر كردند و زندگى انسانها را از اخلاق معنوى خاليتر نمودند. دنياى مسيحيت اين طور بود و دنياى اسلام عم همين طور بود. ايمانها را در لابلاى چرخ و پر گردونه ى سنگين ماديت ، خرد يا رقيق كردند. اين ، جريان زندگى دنيا در طول حداقل دو قرن است . اين ، چيز كمى نيست .
اين سير جريان ماده ، همين طور با جست و به شكل تند و خشن ، حركت به طرف اوج را شروع كرده و در طى دو قرن ، روز به روز فراگيرتر شده است . همراه با اين اوج تفكر و سياست و رفتار مادى در زندگى انسانها، ثروت و علم و اختراع و پيشرفتهاى نو به نوى آن مراكزى كه اين سياستها را دنبال مى كردند هم روز به روز بيشتر شده است . يعنى از لحاظ علمى ، آمريكاى امروز با آمريكاى پنجاه سال پيش قابل مقايسه نيست . اروپا هم همين گونه است . اينها همان كسانى هستند كه با پول و علم و اختراع و با استفاده از تواناييهاى گوناگونشان ، اين جريان ماديت را تقويت كردند.
وقتى كه اين جريان اوج گيرنده ، به نقطه ى اوج غير قابل تصورى رسيد، قدم بعد جز اين چيزى نبود كه بناى دين و معنويت و اخلاق ، بكلى از ميان جوامع برچيده شود؛ حتى ديگر هيچ خاطره يى هم نماند. اين حرف من نيست . يكى از كارهايى كه در اين نوشتارهاى رايج ادبيات دنيا و در رمانهاى علمى ، تخيلى معمول است ، پيش بينى دنياى آينده است مثلا پنجاه سال ديگر، دنيا به شكلى خواهد بود. آنچه نوشته اند، همه آن دنيايى را نشان مى دهد كه در آن ، ديگر حتى هيچ احساسى معنوى نيست . من بعضى از اين رمانها را خود ديده ام و خوانده ام . آن دنيايى كه تصوير مى شود، قدم بعد دنياى قرن اتم و الكترونيك و كامپيوتر و پيشرفتهاى شگفت انگيز فضايى است . قدم بعد چيست ؟ بكلى تهى شدن عالم از تفكرات و يا - به قول آنها- اوهام معنوى و مذهبى است . اصلا قدم بعد، جز اين چيز ديگرى تصور نمى شود.
نهضت اسلامى ايران ، انفجارى در عصر ماديگرايى 
در همين مقطع كه همه ى محاسبات مادى نشان مى داد كه آينده ى بشريت آن است ، ناگهان حادثه يى اتفاق افتاد. اين حادثه ، در اول توجه دنيا را خيلى هم به خودش جلب نكرد؛ اما برخلاف انتظار تفسير كنندگان و بينندگان ، روز به روز حجم و معنا و محيط تسلط و تصرف او وسيعتر شد و ناگهان به يك انفجار در يك نقطه ى عالم منتهى گرديد. آن وقت ، صاحبان قدرت جهانى احساس كردند كه تا حالا در ارزيابى اين پديده اشتباه مى كردند. به فكر علاج افتادند، ولى ديگر نتوانستند. آن حادثه چيست ؟ حادثه ى نهضت روحانيت و نهضت دين در ايران در سال 1341.
آن روزى كه اين حادثه اتفاق افتاد، كسى در دنيا براى آن اهميتى قايل نشد. حتى آن وقتى كه پانزده ى خردادى به وجود آمد و آن كشتار و آن مسايل اتفاق افتاد، در دنيا آن قدر انعكاسى پيدا نكرد. نه كسى را خيلى اميدوار كرد، نه كسى را خيلى ترساند. شعله يى بود، بعد هم ديدند مثل اين كه فروكش كرد. مانند آن كه شعله ى تراشه و پوشال و تركه و كارتن و مقوا، يك مرتبه مى گيرد و بعد از چند لحظه هم فرو مى نشيند و همه خيال مى كنند تمام شد؛ غافل از اين كه آن هيزمها و كنده هاى بسيار قطور و آتشدار، زير اين شعله ها بود. آنها گرفته ، كسى هم درست ملتفت نيست و لحظه به لحظه هم آتش ماندگار و دير پا توليد مى كند. اين آتشها توليد شد، تابه بيست و دوم بهمن و تشكيل جمهورى اسلامى رسيد و ناگهان كشورى براساس دين و معنويت ايجاد شد كه ديگر وقت گذشته بود. يعنى به مجردى كه اين نظام به وجود آمد، براى دشمنان دين و معنويت ، كار از كار گذشت و هر چه ضربت زدند و مظلومش كردند، نفوذ معنويش و توجه دلهاى مسلمين در دنيا به آن بيشتر شد. آتشهايى در اين جا و آن جا گرفت و شايد بعضى هم خودشان درست ندانند كه از كجا سرچشمه گرفت . در خبرها ديديد و شنيديد كه در آفريقا و منطقه فرانسوى زبان شمال آن - كه متاءسفانه اروپاييها از لحاظ فرهنگ هم در آن جا خيلى سرمايه گذارى و نفوذ كرده اند - چه وقايعى رخ داد. (17) من از نزديك ، وضع مردم و مسلمانى مردم را- تا آن جايى كه به آنها تحميل شده - ديده ام كه چگونه است . در شرق دنياى اسلام (هند و كشمير و تركستان شرقى ) هم احساسات مسلمين را مى بينيد.
ديگر كار از كار گذشته است ؛ يعنى آن جريانى كه اوج پيدا مى كرد، قطع شد. من و شما در لحظه ى اين قطع قرار گرفتيم . ثم جعلنا خلائف فى الارض (18). من و شما همان كسانى هستيم كه اگر درست حركت كنيم ، عمل و تصميم و قاطعيت و اراده مان خواهد توانست اين راه را ترسيم كند و ماندگارى و سلامت آن را تضمين نمايد.
معنويت حق خود را از اقتدار جهانى در دنيا به دست خواهد آورد. 
اين را بدانيد كه وضع دنيا عوض خواهد شد و معنويت ، حق خود را از اقتدار جهانى در دنيا به دست خواهد آورد. هيچ ترديدى در اين نيست . اين ديگر امكان ندارد كه قدرتهاى بزرگ مثل امريكا و غيره ، فرض كنند كه اين حركت شتابنده معنويت را در دنيا از بين خواهند برد. هر كارى با نظام جمهورى اسلامى بكنند، بازتاب مظلوميت اين نظام و ايستادگى و مقاومتش ، تاثير برانگيزاننده تر و زنده كننده ترى در سطح دنياى اسلام خواهد داشت و كسانى را برخواهد انگيخت ؛ كما اين كه تا امروز هر حادثه يى همين گونه بوده است .
جنگ را بر ما تحميل كردند. ما از جنگ ضربات مادى و معنوى زيادى ديديم ، اما خسارت نكرديم ؛ زيرا با وجود اين ضربات ، اسلام عزيز شد و همه در دنيا فهميدند كه اگر ملتى مومن شد و به خدا و قرآن و روز جزا معتقد گرديد و جوانانش در ميدان جنگ ، اين گونه با مظلوميت جنگيدند، تا حدى كه دشمن را ناكام كردند، سربلند و پيروز است . همه قدرتهاى دنيا دستشان را روى هم گذاشتند، تا بتوانند به قصد ساقط كردن نظام اسلامى ، بخشى از اين كشور را جدا كنند و تماميت اراضى ايران را از بين بردند؛ ولى نتوانستند اين ، شكست قدرتهاى بزرگ نيست ؟ اين ، غلبه و عزت و توانايى ملت ما نيست ؟
امروز، هم اروپاييها و هم امريكاييها و هم روسها و هم خيلى از كشورهاى ديگر - كه مى دانستيم به عراق كمك مى كنند و خيلى از كشورها را هم كه نمى دانستيم - خودشان اعتراف مى كنند كه در طول جنگ ، چه قدر به عراق كمك كرده اند. يعنى ناتو، امريكا و ورشو - سه محور اصلى قدرت نظامى - دست روى دست هم گذاشتند و به يك طرف كمك كردند، تا آن طرف ديگر را شكست بدهد و او را به عقب بنشاند و حكومتش را ساقط و سرزمينش را تجزيه كند؛ ولى نتوانستند. اين ، واقعا خيلى عظمتى است ؛ عظمت اسلام . پس ، اسلام در اين جنگ عزيز شد و مسلمانان فهميدند كه اسلام با يك ملت چه مى كنند (19).
انقلاب روسيه به خاطر كمبود نان بود!! 
شايد بتوانم بگويم كه سرگذشت همه انقلابهاى دوران انقلابات - يعنى قرن بيستم - را خوانده ام و يادم نمى آيد كه ماجراى يكى از انقلابهاى اين كشورها را نخوانده و ندانسته باشم . از انقلاب كشور روسيه و شوروى گرفته ، تا آنچه كه در هند و مصر و كشورهاى امريكاى لاتين و ديگر كشورهاى آفريقايى و آسيايى پيش آمد.
در هيچ كدام از اين كشورها، آن حادثه يى كه در ايران اتفاق افتاد، اتفاق نيفتاد. اسم همه اينها، انقلاب بود. يعنى مثلا انقلاب در ايران و انقلاب در شوروى ، واقعا مشترك لفظى است ، ولى اصلا يك كار انجام نشده ؛ دو كار انجام شده است . آنچه كه در ايران اتفاق افتاد، با آنچه كه در كشور شوروى در سال 1917 اتفاق افتاد و منجر به انقلاب ماركسيستى و كمونيستى شد، بكلى متفاوت است . البته اينها مشتركات و وجوه تشابهى با هم دارند؛ اما حقيقتشان يك چيز نيست .
حالا اگر من بخواهم وارد اين بحث بشوم و فرقهايش را بگويم ، مى ترسم از اصل مطلب دور بمانم . اگر بخواهيم اجمالا مطرح كنيم ، بايد بگوييم در آن انقلابى كه در كشور شوروى اتفاق افتاد، محور و عامل قضيه ، عبارت از حزب يا تشكيلاتى بود كه با ايدئولوژى و تفكر خاصى ، در راس و رهبرى كشور قرار داشت . آنها سالها كار كردند، بعد هم آمدند وارد ميدان شدند و در حقيقت روى يك حركت مردمى اثر گذاشتند و بعد هم از آن حركت مردمى ، بل گرفتند.
بنابراين ، استفاده واقعى را آنها بردند كه در راس كار آمدند و حكومت كردند. آنها در مقابل مردم هم هيچ تعهدى نداشتند. اصلا از اول ، به مردم اجازه نفس كشيدن ندادند. در ايدئولوژيشان هم اين هست ؛ ديكتاتورى پرولتاريا. يعنى آن قوه - به قول و ادعاى آنها - كارگرى كه در راس كار قرار مى گيرد، اصلا ديكتاتورى مى كند و به كسى اجازه نفس كشيدن نمى دهد. آن كه فعال ما يشاء است ، همان راس قدرت و هيات حاكمه مى باشد كه عبارت از يك حزب است .
واقعا مردم در انقلاب روسيه و در كنار حزب ، چه كاره بودند؟ قضيه اين بود كه قبل از حكومت كمونيستها، حكومت معروف تزارها در راس كار قرار داشت كه زياد فساد و ظلم مى كرد، ولى در عين حال مردم زندگى مى كردند؛ يعنى هيچ نشانه يى از اين كه بناست اين اوضاع تغيير كند، وجود نداشت . حادثه يى پيش آمد كرد كه عبارت از كمبود نان بود. حالا تشكيلات دولتى ، يا خيانت كردند و يا بى عرضگى نشان دادند. البته در بحبوحه ى جنگ بين المللى اول بود و حكومت روسيه با آلمان و اتريش و آن گروه جنگ بين المللى اول مى جنگيد. ناگهان ، اين طرف ، كمبود نان پيدا شد و در شهر مسكو نان كم آمد و مردم به خاطر گرسنگى ، از خانه ها بيرون آمدند. اين ، واقعيت و متن تاريخ است و ادعا نيست . آن حزب هم از بلبشوى اوضاع جنگ استفاده كرده بود و كسانى را به داخل كشور فرستاده بود. تا ديدند كه قضيه اين طورى است ، به مساءله رنگ سياسى دادند و جنجالى درست كردند. بعد هم با طرح شعارها و هدايت حزبى ، مردمى را كه براى نان - نان به معناى واقعى ، يعنى قرص نان - شورش كرده بودند، عليه حكومت تحريك كردند. به عبارت ديگر، اگر در آن جا نان پيدا مى شد و به مردم مى دادند مى خوردند، شورش تمام شده بود! اين ، حادثه ى روسيه بود.
چه قدر خطا مى كنند كسانى كه وقتى مى خواهند انقلاب اسلامى را تحليل كنند، مى روند از سوابق و اندوخته هاى ذهنى خودشان نسبت به انقلابهاى ديگر استفاده مى كنند، تا اين انقلاب را تحليل كنند؛ در حالى كه اصلا اين انقلاب ، با آن ابزارها قابل تحليل نيست . در انقلاب روسيه ، قضيه ى نان بود؛ بعد هم آن گروه آمدند مردم را تحريك كردند. پيداست كه يك گروه متشكل سياسى ايدئولوژى دار زرنگ كهنه كار و سابقه دار در مبارزه ، وقتى بخواهند يك عده مردم را آنتريك كنند، راه بيندازند، به آنان شعار ياد بدهند و سياستشان بكنند، راحت مى توانند. زمينه ى مردم آماده بود، اينها هم نانها را در تنور گرم چسباندند، بعد هم خودشان هم كندند و استفاده بردند. اين ، انقلاب شد! غالب انقلابهايى كه در دنيا اتفاق افتاده ، يا چيزى شبيه اين است - حتى با نقش كمترى براى مردم - يا يك كودتاست . (20)
در همان قصر با همان تشريفات و به همان روش زندگى مى كرد؟! 
من به كشورهاى انقلابى جنوب آفريقا- كه پنج شش كشورند - رفته ام و با رهبران انقلابى اينها ديدار كرده ام و خانه ها و قصرها و زندگى و ذهنشان را ديده ام و ساعتها با آنها حرف زده ام و درست تجربه شان كرده ام . ديدم همان گونه كه ما انتظار داريم - كه بيش از آن ، اصلا نمى شود انتظار داشت - يك گروه با تفكر چپ ، يك كودتاى نظامى كرده اند و يك حركت نظامى چريكى يا منظم انجام داده اند، بعد هم قدرت را در دست گرفته اند و جاى قدرتمندان قبل از خودشان نشسته اند.
قصرى كه قبلا حاكم پرتغالى در كشور موزامبيك در آن استقرار داشت و حكومت مى كرد، همان قصرى بود كه ((سامورا ماشل ))، رهبر انقلابى موزابيك - كه بعد هم كشته شد - در آن جا زندگى مى كرد. او از من هم در همان قصر پذيرايى كرد و من ديدم كه وضع با گذشته فرق نكرده است . در آن جا فرشى بود كه من مشغول نگاه كردن به آن شدم . گفت : اين ، از آن فرشهايى است كه از زمان پرتغاليها مانده است . ديدم نه فقط در همان قصر و در همان زندگى و در همان تشريفات زندگى مى كردند، بلكه به همان روش هم زندگى مى كردند! انگار نه انگار كه اينها يك گروه انقلابى و مردميند؛ كه واقعا مردمى هم نبودند و اصلا در آن جا از مردم خبرى نبود.
ما وقتى مى خواستيم وارد سالن ميهمانى بشويم ، ديديم كه در كنار در بزرگى كه اين سالن را به سالن پذيرايى وصل مى كرد، دو نفر ايستاده اند؛ درست مثل غلامهاى افسانه يى در دربار سلاطين كه در آن ، حاكم پرتغالى هم همان طور زندگى مى كرده است . واقعا دو نفر غلام سياه بودند. حالا اين دو نفر، سياه بودند؛ اما ديگر غلام نبودند؛ چون خود حاكم هم از همان گروه بود. اين دو نفر ماءمور با لباسهاى مشخصى ، غلامگونه دو طرف در ايستاده بودند و بايد طورى عمل مى كردند كه وقتى سلطان - يعنى همين رهبر انقلابى - با ميهمانش كه من بودم ، در مقابل اين در مى رسيديم ، اين اين دولت در به طور برابر و طاقباز، باز شده باشد و اينها در حال تعظيم باشند و همين كار را هم كردند! من لبخند مى زدم و نگاه مى كردم ؛ بعد هم با او - كه خودش را مثل همان حاكم پرتغالى ، با همان ژستها گرفته بود - وارد سالن ميهمانى شديم . همه جا همين طور بود.
مسافرتهايى كه من به خارج كشور مى كردم ، غالبا به همين كشورهايى بوده است كه به اصطلاح در آن جاها انقلابى اتفاق افتاده است . مثلا ليبى ، الجزاير، موزامبيك ، زيمبابوه ، چين و كره شمالى ، غالبا از اين قبيل بوده است . ما زندگى و تفكر و رابطه ى رجال و رهبران انقلابى با مردم را از نزديك ديده ايم و لمس كرده ايم . هيچ كدام از اينها، مصداقى براى آن مفهومى كه از يك انقلاب و حكومت مردمى در ذهنمان هست ، نيست . لذا وقتى هم مى ميرند، تشييع جنازه شان ، همان تشييع جنازه يى است كه براى سلاطين انجام مى گيرد، و نه چيزى بيشتر. از مردم خبرى نيست . مردم در هيچ قضيه يى از قضاياى اين كشورها، نقش و حضور ندارند؛ چون در انقلابشان ، مردم نقش و حضور نداشتند. كودتايى شده ، حزبى سر كار آمده ، قدرت را به دست گرفته ، رقبايش را از بين برده و گاهى سالها با هم رقابت كرده اند و جنگ قدرت به راه انداخته اند.(21)
مظهر مردمى بودن ، دوچرخه سوار شدن نيست ! 
انقلاب ما بر دوش مردم - به معناى واقعى كلمه - قرار دارد. همه ى ماها شاهد اين واقعيت بوده ايم و هيچ كس بين ما خبر بيشترى از نفر ديگر ندارد. جمهورى اسلامى هم ، همين طور پيش آمد. رابطه ى جمهورى اسلامى با مردم ، با رابطه ى كشورها و حكومتهاى ديگر بكلى متفاوت است . مسؤ ولان درجه ى يك كشور، رئيس جمهور، وزرا و ديگران و ديگران ، مظهر مردمى بودنشان اين نيست كه در كوچه و بازار راه بروند و مثلا خودشان گوشت و نانشان را بخرند. اين طبيعى است كه علاقه و مراجعات و احتياج و عشق مردم نمى گذارند. كسى كه اشتغال و كار دارد، بايد هر دقيقه ى وقتش ، صرف كارهاى مهم بشود. معنا ندارد كه بگويند شما چرا مثلا ساعتهاى متمادى نمى رويد در مسجدى بنشينيد، تا مردم بيايند به شما مراجعه كنند! اين عملى نيست . مظهر رابطه ى مردم با مسؤ ولان ، اينها نيست .
ديدم بعضى از اين بدخواهان و بددلان - اينهايى كه از اول انقلاب تا حالا، از هر فرصتى خواستند استفاده كنند و نقيصه يى براى مسؤ ولان جمهورى اسلامى بتراشد - چند وقت پيش از اين مطرح كرده بودند كه پادشاه سوئد، خودش با دوچرخه مى رود سبزى مى خرد. اى نادان ! پادشاهى كه مسؤ وليت نداشته باشد، مى تواند ساعتها مثلا در بازى فوتبال ، يا در تماشاى فلان نمايش ، يا در ساير كارهاى تفريحى ، صرف وقت كند.
من به كشورى رفته بودم كه رئيس جمهور آن تشريفاتى و نخست وزيرش ‍ همه كاره - يعنى رئيس دولت و كشور - بود. از لحاظ تشريفاتى ، رئيس ‍ جمهور در مراسم استقبال ما شركت كرده بود، بعد هم چند دقيقه يى با ما بود و سپس رفت و ديگر نيامد و ما با نخست وزير آن كشور، مشغول صحبت و مبادله ى نظر و مذاكره و قرارداد شديم . رئيس جمهور، اتفاقا كشيش بود. در آن چند لحظه يى كه با او بودم ، از او پرسيدم كه شما چون كشيش هستيد، آيا كليسا هم مى رويد و در حال رياست جمهورى ، مراسم مذهبى را انجام مى دهيد؟ گفت : نه من اصلا وقت نمى كنم به كليسا بروم ! هفته يى مثلا يك بار و يا گاهى چند هفته يك بار - حالا يادم نيست ، او زمان دورى را معين كرد - به كليسا مى روم ! بعد صحبت شد، گفت : من ورزش ‍ هم مى كنم و فوتباليستم (تيم فوتبال داشت ). گفتم : شما فرصت مى كنيد؟ گفت : بله ، من هر روز فوتبال بازى مى كنم ! يعنى با آن كه كشيش بود، اما وقت كليسا رفتن نمى كرد؛ ولى هر روز ورزش مى كرد! رئيس جمهورى كه در مملكت كاره يى نيست ، مى تواند ساعتها وقت خودش را براى فوتبال بازى كردن و شركت در بالماسكه و شركت در ماهيگيرى پاى فلان رودخانه صرف كند. اين مظهر مردمى بودن نيست .
مظهر مردمى بودن ما اين است كه امروز مردم بين خودشان و مسؤ ولان كشور، فاصله ى حقيقى احساس نمى كنند. اين ، نعمت بزرگى است . امروز اگر هر يك از آحاد اين مردم ، با رئيس جمهور اين كشور ملاقاتى داشته باشند احساس نمى كنند كه با او فرق دارد. با رئيس جمهور اين كشور ملاقاتى داشته باشد، احساس نمى كند كه با او فرق دارد. آن حالت اشرافيگرى و اوج كاذب طبقاتى كه شايد بتوانم بگويم در همه ى حكومتها - تا آن جا كه ما مى دانيم - وجود دارد، در جمهورى اسلامى نيست . وزرا، جزو همين مردم معمولى كوچه و بازارند. آنها از يك خانواده ى اشرافى جدا نشده اند به مسند وزارت بيايند. به خاطر مسؤ وليت و تخصص و آگاهايى ، آنها را از داخل دانشگاه يا از فلان شغل آورده اند و در راءس وزارت گذاشته اند. وقتى هم كار از كار منفصل مى شوند، باز سراغ همان شغل قبليشان مى روند.
يك وقت چندى پيش - دو سال قبل از اين - يكى از وزراى زمان ما، از وزارت كنار رفت . همان هفته ى بعدش ، عيالش را روى موتور گازى نشاند و با خودش به نماز جمعه آورد! يعنى شاءن اجتماعى او، اين است كه حتى يك پيكان ندارد كه زنش را در آن بنشاند و به نماز جمعه بياورد. اين ، چيز خيلى مهمى است .
در دستگاههاى ديگر دنيا، يك وزير، يا وزير است ، يا مطرود و معدوم . يك يك وزير، از يك خاندان اشرافى جدا مى گردد و مى آيد وزير مى شود. در گذشته ، در ايران هم همين طور بود. وزرا و رجال دوران پهلوى ، غالبا بازماندگان دوره ى قاجار بودند. رژيم عوض شده بود، اما اينها فرزندان همانها بودند. يعنى بازماندگان همان خاندانهاى دوران قاجار، در دوران پهلوى ، باز امور در دستشان بود.
در جمهورى اسلامى ، مردم از ريزترين كارها مطلع مى شوند 
جمهورى اسلامى ، انقلاب و نظام و كارش مردمى است و مردم از ريزترين كارها مطلع مى شوند؛ مگر آن چيزهايى كه گفتنش مفسده يى بار بياورد. در دوران جنگ ، چيزهايى بود كه گفتنش مفسده داشت ؛ ليكن در غير اين امور، هر چيزى كه اتفاق بيفتد، اول بايستى مردم در جريان قرار داده بشوند. در زمان امام (رضوان الله تعالى عليه ) همين طور بود. هر وقت بنا بود كارى انجام بگيرد، با ايشان مشورت مى شد. از مطالبى كه ايشان مكررا مى فرمودند، اين بود كه كارى كه مى كنيد، طورى باشد كه بتوانيد به مردم بگوييد؛ يعنى قابل طرح براى مردم باشد.
معيارها، فهم و درك مردم از انقلاب است . نظام ما، نظام مردمى است ، نه نظام حزبى كه ريسمانهايش به نقطه يى وصل است و ذر آن نقطه ، يك حزب نشسته و هر كارى كه مى خواهد، انجام مى دهد. نخير، اين جا اجزاى اصلى نظام ، در تمام كشور - حتى در روستاها و شهرهاى دور افتاده و در بخشها- پراكنده اند. (22)

راه حلش خيلى ساده است ! 
آن روزى كه استكبار، ماجراى سلمان رشدى را علم كرد، براى همين بود كه شايد بتواند از راه آن موجود حقير سيه روز و سيه رو و كتاب شيطانى او، به روحيه ى مسلمانان - لااقل در بخشى از دنيا - لطمه بزند. با دشنام و بدگويى در اين كتاب ، شايد بتواند قدرى مسلمانان را تضعيف كنند. همين عمل ، وبال جانشان شد. عكس العمل امام در مقابل اين توطئه ، آن چنان قاطع و كوبنده كه همه ى آنها را غافلگير كرد. آنان خواستند با نشر و بزرگ كردن آن كتاب ، روحيه ى مسلمانان را تضعيف كنند. شايد شماها ندانيد، ولى من ديده بودم ؛ چون مجلات را براى من مى آورند. يكى ، دو ماه بود كه اين كتاب در مطبوعات دنياى غرب - مخصوصا مجلات امريكايى - آن چنان تبليغ مى شد كه هر كسى نگاه مى كرد، مى فهميد اين يك توطئه است لزومى ندارد كه يك كتاب را - هر چند هم كه خوب باشد - اين قدر بزرگ كنند، در مجلات بنويسند، راجع به آن رپرتاژ بدهند، از فروشش بگويند، از ناشرش بگويند، از مطالبش بگويند، خلاصه كنند و عكس و فيلم بگيرند، اين جا و آن جا پخش كنند و همه به مسلمانان بخندند! هر كسى مى فهميد كه اين كار، عادى نيست . با جنجال ، اين كتاب را وسط انداختند، شايد بتوانند با آن روحيه ى مسلمانان را تضعيف كنند و بشكنند.
عكس العمل و ضربه ى متقابل امام ، آن قدر قوى بود كه بكلى ورق را دگرگون كرد. حكم اعدام سلمان رشدى كه بااقبال و تصديق و شوق وافر ملتهاى اسلامى در همه جا مواجه شد، كار را دگرگون كرد. حالا روحيه ى آنها بود كه تضعيف مى شد. حالا طرفداران آنها بايد در طول اين مدت از خودشان دفاع مى كردند. لذا از آن روز تا حالا، سردمداران غرب و استكبار، در مقابله هايى كه با جمهورى اسلامى كردند، از اولين كلماتشان اين است كه بياييد اين قضيه ى سلمان رشدى را يك طور حلش كنيد! هر جا يكى از اين مهره هاى زنجيره ى استكبار جهانى ، كسى را پيداكرد كه فهميد ممكن است حرف او را به گوش مسؤ ولان جمهورى اسلامى برساند، اولين حرفى كه زد - يا جزو اولين حرفها - اين بود كه كارى بكنيد اين قضيه حل بشود!
فشار آوردند، هو و جنجال كردند، متهم نمودند، بالا رفتند، پايين آمدند، نوشتند، گفتند، محكوم كردند، نويسندگان و هنرمندان آلت دست را جمع كردند، ومار امضا كردند، تا شايد توانند در اين حكم استوار الهى ، اندكى خدشه وارد كنند؛ ولى نتوانستند، بعد از اين هم نمى توانند؛ چون حكم اعدام سلمان رشدى ، متكى به آيات الهى است و مثل آيات الهى ، مستحكم و غير قابل خدشه است .
مى گويند: راه حلش چيست ؟ راه حلش خيلى ساده است . مجرمى است كه جرمى مرتكب شده و بايد مثل بقيه ى مجرمان عالم ، حكم الهى درباره ى او جارى بشود. به دست همان مسلمانان انگليس بدهند - نمى گوييم به دست ما بدهند - تا حكم الهى را درباره ى او جارى كنند. با چنين اقدامى ، اين قضيه حل خواهد شد و ديگر تمام مى شود.گرهى نيست كه باز نشود. اين ، همان گره است . بايد حكم الهى درباره ى اين موجودى كه برحسب آيات الهى و احكام قطعى اسلامى ، به مجازاتى محكوم شده ، اجرا بشود.
حالا وظيفه ى ما چيست ؟ دلها غيور و مؤ من و سر شار از اخلاص ، يه اين نكته توجه كنند. شما نبايد بگذاريد اين روحيه ى قوى يى كه مسلمانان عالم ، به خاطر انقلاب شما به دست آورده اند، حتى سر سوزنى تضعيف بشوند. اين ، بزرگترين وظيفه ى ملت ايران است . امام ما به كمك شما مردم ، توطئه ى تضعيف روحيه ى مسلمين عالم را - كه گفتيم صد و پنجاه سال يا بيشتر برايش كار كرده بودند - شكست داد و روحيه ى مسلمين عالم را بالابرد. من و شما كه امروز در ادامه ى آن راه حركت مى كنيم ، بايد مواظب باشيم ، كارى نكنيم كه آن روحيه يى كه با انقلاب ما بالا رفته بود، خداى نكرده با عمل و اشتباه ما تنزل كند و ساقط بشود.
دشمن تبليغ مى كند كه با رفتن امام ، دوران امام تمام شد! دشمن غلط مى كند. ما هم گفتيم . اعلاميه داديم ، حرف زديم ، همه ى مردم هم اثبات كردند كه نخير، دوران امام ، با رفتن جسمانى و ظاهرى ايشان تمام نشد و نخواهد شد. اين ثابت شد؛ اما اين دشمن است كه مى گويد. مبادا يك عده دوست نادان در داخل كشور، به عنوان دلسوزى ، به عقل خودشان چيزى را در گوشه يى نشان كنند كه خيال نمايند اين با خط امام و انقلاب نمى سازد و شيون سر بدهند كه دوران امام تمام شد. اگر چنين سخنى - ولو با اشاره - از زبان كسى صادر بشود، دشمن شاد خواهد شد؛ مواظب باشيد. (23)
داستان عجيب حضرت سليمان و شكستن شيشه غرور بلقيس ! 
در اين سوره ى مباركه نمل ، من تاءمل مى كردم . ماجراى سليمان پيامبر (على نبينا و عليه السلام ) كه در اين سوره ، مقدارى از آن ذكر شده ، خيلى عجيب است . تقريبا همه ى قضايا، دور همين محور دور مى زند. سوره ، با ماجراى موسى شروع مى شود و به فرعون - كه علو و استكبار فرعونى را ذكر مى كند- منتهى مى شود. يعنى اين كه يك انسان ، به قدرت و عزت ظاهرى خود، آن قدر ببالد كه دنيايى از او به وجود بيايد كه از فرعون به وجود آمد. بلافاصله وارد قضاياى سليمان و داود مى شود: و لقد اتينا داود و سليمان علما.(24)خداى متعال ، علم و ملك و قدرت را به اينها داد؛ تا جايى كه سليمان به مردمى كه در اطرافش بودند، خطاب كرد و گفت :و اوتينا من كل شى ء.(25) همه امكاناتى كه براى يك قدرت يگانه لازم است ، خداى متعال به سليمان عطا كرده بود. ملك سليمانى ، حكومت سليمانى ، محصول تلاش چند صد ساله ى بنى اسراييل است ؛ يعنى حق ، همان حقى كه موسى آن را بر فرعون عرضه كرد. آن كلمه ى توحيدى كه در بنى اسراييل ، ساليان درازى تعقيب شد، مظهر حكومت اين حق و كلمه ى توحيد، حكومت داود است و بعد از او، حكومت سليمان پيامبر كه حكومت عجيبى است .
تمام داستان سليمان ، از اول تا آخر - تقريبا آن مقدارى كه خداى متعال در اين سوره ذكر مى كند - پيرامون اين نكته است كه اين انسان مقتدر عظيم الشاءنى كه نه فقط كليدهاى قدرت مادى و معمولى و عادى ، بلكه كليدهاى قدرت معنوى و همچنين كليدهاى قدرت غير معتاد و غير معمولى ، در اختيار او بوده و يك قدرت بى نظير داشته كه هيچ كسى قبل از سليمان و بعد از سليمان ، به چنين حكومت و قدرتى نرسيده ؛ در اوج اين قدرت ، اين انسان در مقابل پروردگار عالم ، خاضع و خاشع است : ((نعم العبد انه اواب ))(26) در آيات متعددى از قرآن - چه در سوره ى نمل ، چه در سوره ى سبا، چه در سوره ى صاد، چه در سوره ى بقره - پروردگار عالم ، از سليمان اسم آورد و او را به عنوان ((اواب )) و بنده يى كه براى خدا تواضع مى كند و به خدا بر مى گردد و همه ى امور خود را به خدا محول مى نمايد، توصيف مى كند.
در اين بخش از داستان سليمان هم كه در سوره ى نمل آمده ، همين طور است . اول ، از داستان مورچه ها شروع مى كند حتى اذا اتو وادالنمل قالت نملة يا ايها النمل ادخلوا مساكنكم لايحطمنكم سليمان و جنوده .(27) سخن مورچه يى به مورچه هاست كه مى گويد:و هم لايشعرون .(28) يعنى سپاهيان سليمان ، در حالى كه آنها نمى دانند و نمى فهمند و توجه ندارند، شما را لگد نكنند. سليمان پيامبر، اين سخنان را مى فهمد. اين ، قدرت الهى است . حالا اين پيامبر، چگونه اين امواجى را كه از مورچه ها ساطع مى شود و و سيله ى ارتباط يك مورچه با مورچه هاى ديگر است و براى انسان غير قابل فهم و درك ، درك مى كند؟ اين ، جزو قدرتهاى الهى است كه علمنا منطق الطير.(29) سليمان پيامبر، سخن گفتن پرندگان را درك مى كند. اينها چيزهايى است كه هر چه علم پيشتر مى رود و خصوصياتى از پرندگان و جانوران و گياهان را براى ما روشن مى كند، بيشتر قابل فهم و قابل قبول مى شود.
يك روز بود كه هر كدام از اين حرفها مطرح مى شد، ذهن مادى مردم و حتى علما، آن را رد مى كرد. تقريبا در حدود صد سال پيش ، مفسران و روشنفكرانى با تفكرات صد در صد مادى و نفى معنويت ، در هند و مصر بودند كه با افكار قرن نوزدهمى اروپا، ماءنوس و آشنا بودند. اينها هر چيزى از اين قبيل را ديدند به معناى ديگرى حمل كردند؛ در حالى كه هيچ احتياجى به اين نيست . پيشرفت دانش ما، چيزهاى زيادى از اين قبيل راثابت كرده كه مى شود فهميد. ادعا كرده اند كه آنها را هم فهميده اند و قابل درك است ! على اى حال ، قرآن ناطق صريح ، جاى شبهه يى ندارد و ما آن را قبول داريم و اين معنا، براى ما قابل فهم است .
بعد از آن كه آن قدرت عظيم ، سخن مورچه را مى شنود،فتبسم ضاحكا من قولها:(30) از سخن مورچه تبسم مى كند! اين ، يك چيز خيلى شيرين و سمبليك است . مورچه ، مظهر ضعف و خردى و حقارت است و سليمان ، مظهر قدرت انسانى و مظهر عظمت است . از اين عظمت ، بيشتر نمى شود. در مقابل سخن طعن آميز حقيرترين موجودات ، خشمناك نمى شود و در صدد مقابله و انتقام بر نمى آيد. اين ، روحيه ى خيلى عجيبى است . البته در پيامبر، چنين روحيه هايى قابل تصور است ؛ اما براى انسانهاى معمولى ، اين مقدار حلم و ظرفيت روحى ميسور نيست .
نكته يى در همين داستانهاى مربوط به سليمان پيامبر هست كه در قرآن كريم ، روى آن تكيه شده و قابل توجه است . آن نكته هم در همين روال مى باشد. عرض كردم كه اين بخش مربوط به سليمان در اين سوره ، كاءنه همه اش در اطراف همين قضيه است ؛ يعنى نشان دادن اين كه انسانهاى قدرتمند، چگونه ممكن است در مقابل خداى متعال خاضع و خاشع بشوند، خودشان را نببنند، حيثيت و منيت خود را به حساب نياورند، در مقابل خدا هيچ باشند و چگونه اين ، مايه ى كمال انسانى است . سعى شده ، اين نشان داده بشود.
وتى سليمان اطلاع پيدا كرد كه حكومت ملكه ى سبا - بلقيس - وجود دارد، پيغام فرستاد كه الا تعلوا على واتونى مسلمين .(31) يعنى اين قدرت فايقه ى الهى ، همه ى قدرتهاى فرعونى و شخصى و شيطانى را از بين مى برد و همه را در مقابل خداى متعال تسليم مى كند. شهر سبا، حدودا محلى در يمن يا نزديك شمال آفريقا بوده كه البته محل دقيق آن ، مورد اختلاف است . سليمان به بلقيس پيغام مى دهد كه بايستى در مقابل قدرت سليمانى تسليم بشويد. بلقيس ، هديه يى به خدمت سليمان مى فرستد؛ ولى سليمان هديه ى آن را رد مى كند. نشان مى دهد كه مساءله ، مساءله ى مبادلات مالى و معامله نيست ؛ مساءله ى ايمان و تسليم در مقابل خداست .
وقتى بلقيس وارد منطقه ى قدرت سليمان و مشرف به قصر او مى شود، سليمان دستور مى دهد كه يك قصر و ايوان و مححل معظمى از جنس ‍ شيشه درست كنند؛ چون قدرت مافوق عادت در اختيار سليمان بود:يعلمون له ما يشاء من محاريب و تماثيل .(32) قصر يا ايوان با عظمتى از جنس شيشه درست كردند. وقتى كه بلقيس خواست وارد آن مححوطه بشود، از شفافيت اين شيشه ها، خيال كرد اينها آب است . و چون ناچار كه وارد بشود - گفته بودند كه بايد وارد بشوى - لباسش را بلند كرد كه به آب تر نشود. وقتى لباسش را بلند كرد، سليمان به او گفت :انه صرح ممرد من قوارير:(33) اينها آب نيست ، شيشه است . برو، نمى خواهد لباست را بلند كنى !
در اين جا، اين عظمت سليمانى - كه علم و قدرت و عزت و ثروت و همه چيز را جمع كرده بود و در اختيارش قرار داده بود - ناگهان غرور بلقيس را شكست و آن مانع اصلى براى اسلام و مسلمان شدن و ايمان آوردن او را از سر راه برداشت . به هر حال ، او هم پادشاه و فرد قدرتمندى بود. وقتى قدرتمندان در مقابل يكديگر قرار مى گيرند، بيشتر تكبر مى ورزند و روح كبر آلود و آن نفس سركش خودشان را بيشتر ميدان و پرورش مى دهند؛ معارضه است ديگر. در مقام معارضه ، خصوصيت فرعونى انسان ، بيشتر ظاهر مى شود. با اين وضعيت ، ممكن نبود كه بلقيس ايمان بياورد. اگر ايمان هم مى آورد، ايمان ظاهرى و از روى ترس بود. چرا؟ چون حالت سلطنت و قدرت و جبروت ، در باطنش اجازه نمى داد كه او ايمان بياورد. وقتى در مقابل اين عظمت قرار گرفت - عظمتى كه در كمال قدرت و پيچيدگى ، در يك انسان جمع شده است ؛ اما در عين حال ، اين انسان خودش را بنده ى خدا مى داند - ناگهان آن شيشه ى عجب و غرور درون بلقيس شكسته شد؛قالت رب انى ظلمت نفسى .(34) بعد از آن كه اين آيت عظيم را ديد، اين جا بود كه بلقيس ، زبان به مناجات پروردگار باز كرد و گفت : پروردگارا! من به خودم ظلم كردم .واسلمت مع سليمان .(35) از روى دل ، اسلام آورد؛ يعنى آن مانع برطرف شد.
در اين جا هم خداى متعال نشان مى دهد كه يك انسان ، مادامى كه اسير طلسم كبر و كبريايى و جبروت درونى خودش است ، ممكن نيست ايمان بياورد. وقتى اين طلسم شكست ، ايمان آوردن او هم آسان مى شود. اين ، آن درس بزرگ قرآنى و اسلامى است . تمام مشكلاتى كه در دنيا پيدا شده ، به خاطر همين كبرياييها پيدا شده است . افرادى كه امروز در دنيا داراى قدرت هستند - قدرتهاى بزرگ پوشالى ، قدرتهايى كه هيچ چيز نيست - امروز قدرتمندند؛ اما فردا به خاك سياه نشسته اند. امروز يك سلطان است ؛ اما دو روز بعد، يك هفته ى بعد، موجود عاجز و ناتوانى است كه قدرت دفاع از جان خودش را هم ندارد! چه قدر تاريخ از اين قضايا پر است . اين ، چه قدرتى است ؟ اين ، چه جبروتى است كه انسان به آن بنازد و ببالد؟(36)

اگر شما نمى خواهيد انجام بدهيد كنار برويد، من خودم انجام مى دهم 
رهبر اين ملت و انقلاب ، مردى بود كه در هشتاد سالگى سخت ترين كارهاى دنيا را به دوش گرفت . آن روز كه امام وارد ايران شد، تقريبا هشتاد سالش ‍ بود. نگفت من پير و يا خسته ام .
در يكى از روزهاى سال 59 كه از اهواز به تهران آمده بودم ، خدمت ايشان رسيدم و صحبتهاى گله آميزى را درباره ى موضوعى مطرح كردم . ايشان به من گفتند كه افراد مورد نظرشان را براى تشكيل جلسه خبر كنم . جلسه ، وسط روز و بدون سابقه تشكيل شد و پيرمرد جوان دل و پر نشاط نيرومند، جلسه را بدون اظهار خستگى اداره كرد. كار كه براى خدا باشد، خستگى ندارد و زمان بردار نيست .
يك وقتى يكى از روسياه هايى كه به غلط وارد صفوف اهل ايمان شده بود، چيزى گفت كه امام در پاسخ او فرمودند:
((اگر شما نمى خواهيد انجام بدهيد، كنار برويد؛ من خودم كارها را انجام مى دهم و بارها را بر دوش مى گيرم )).
باور نمى كردند امام اين گونه جوانانه وارد ميدان بشود. (37)