خاطرات و حكايتها - جلد چهارم

گرد آورى و تدوين : مؤ سسه فرهنگى قدر ولايت

- ۵ -


سوسنگرد را نداشتند آذوقه به آنها نرسسيده بود، يك روز به ما تلفنى خبر دادند كه ما اين جا هيچ آذوقه نداريم اما سوپر ماركت هاى خود شهر كه مال مردم هست و مردم در آنها را بسته اند رفته اند، يك چيزهايى دارد و بعضى ها مى گويند برويم از اينها استفاده كنيم تا از گرسنگى نجات پيدا كنيم ، لكن ما حاضر نيستيم چون مال مردم است و راضى نيستند! من ديدم كه واقعا اينها فرشته اند و اصلا به اينها بشر نمى شود گفت ، زيرا سوپر ماركتى را كه صاحب آن گذاشته از شهر فرار كرده و الان هم اگر بفهمد اين جانب سروان نيروى هوايى دارد از شهر و خانه اش دفاع مى كند و مى خواهد از آن استفاده كند، با كمال ميل حاضر است خودش برود توى سينى هم بگذارد و با احترام به آنها بدهد تا استفاده كنند و اين جوانهاى پاك و فرشته صفت واقعا حاضر نبودند از اينها استفاده كنند. لذا از ما اجازه مى خواستند، اين بود كه ما گفتيم برويد باز كنيد و هر چه گيرتان مى آيد بخوريد، هيچ اشكالى ندارد. غرض اين است كه يك چنين جوان هايى بودند و من در جلسه شوراى عالى دفاع مطرح كردند كه اگر شهر را بگيرند، اين بچه ها شهيد خواهند شد و خسارت شهادت اين بچه ها از خسارت از دست دادن شهر بيشتر است ، به خاطر اين كه شهر را ما دوباره خواهيم گرفت ، اما اين بچه ها را ديگر به دست نمى آوريم و لذا فكرى بكنيد. بنى صدر گفت من دنبال اين قضيه هستم و پيگيرى مى كنم نگران نباشيد، بعد هم زودتر جلسه را تمام كرديم كه ايشان برود دنبال اين كار و من ديگر خاطرم جمع شد. البته آن روز جمعه بود و چون معمول اين بود كه من روز جمعه مى آمدم براى نماز و بعد از نماز، عصر جمعه يا صبح شنبه بر مى گشتم ، اما آن شنبه را كار داشتم و نمى دانم چطور بود كه من ماندم اين جا، صبح يكشنبه رفتم اهواز، به مجرد اين كه وارد اهواز شدم ، رفتم داخل ستاد خودمان ، آن جا از آشفتگى و كلافه بودن سرهنگ سليمى و اين بچه ها فهميدم هيچ كارى نشده است . پرسيدم ، گفتند بله هيچ كار نشده . خيلى اوقاتم تلخ شد و گفتم پس برويم كارى بكنيم . در اين بين كه بنى صدر دزفول بود، يا او تلفن زد به من و شايد هم من تلفن زدم به او، كه فعلا يادم نيست ، ولى به نظرم من تلفن زدم و گفتم يك چنين وضعى ست اينها هيچ كارى نكرده اند، بنابراين تو يك دستورى بده . او به من گفت خوب است شما برويد ستاد لشكر يك نوازشى از مسؤ ولين آن لشكر بكنيد و آنها را تشويق كنى ، بعد من هم دستور مى دهم مشغول شوند و كار را انجام دهند، من گفتم باشد و مقارن عصر آمديم ستاد لشكر، ضمنا آقاى قرضى هم آن وقت استاندار خوزستان بود كه البته صورتا استاندار بود ولى باطنا نظامى بود چون تمام اوقاتش در كارهاى نظامى صرف مى شد و مركز استاندارى هم شده بود يك ستاد عمليات و به طور فعال كه كارهاى جنگ شركت مى كرد، در ضمن شهر اهواز هم آن وقت مساءله ى نداشت تا واقعا يك استاندار و فرماندار خيلى فعالى بخواهد. لكن به نظرم ايشان اصلا به كارهاى خوزستان نمى رسيد و تمام وقتش صرف جنگ مى شد، مرحوم شهيد چمران
 

و آقاى غرضى با يكى از برادران ديگر كه يادم نيست چه كسى بود، رفته بودند منطقه را از نزديك بازديد كنند، ما هم رفتيم ستاد لشكر 92 و حدود ساعت 4 بعد از ظهر بود اينها برگشتند كه البته شهيد چمران رفته بود ستاد خودمان و اين جا در لشكر نيامد، اما آقاى غرضى و بعضى از فرماندهان نظامى بودند و ما نشستيم ، بعد از مباحثات و تبادل نظرهاى زياد متفقا به يك طرحى رسيديم و آن طرح اين بود كه ، چون شما مى دانيد مشكل عمده ى آن روز ما نيرو بود و ما اصلا نيرو نداشتيم ؛ يعنى لشكرهايمان محدود بود و همان هم كه بود به قول ارتشى ها منها بود؛ يعنى كم داشتيم . تيپ منها و گردان منها، به اين معنا كه از استعداد سازمانى اش ، هم تجهيزات كمتر داشت و هم نفر كمتر داشت ، منتها تجهيزات را مى شد فراهم كرد ولى نفر را نمى شد فراهم كرد. لذا عمده ى مشكل طرح اين بود كه نيرو از كجا پيدا كنيم ، لذا آن جا نشستيم و بعد از بحث زيادى كه يك كلمه اين گفت و يك كلمه آن گفت ، بالاخره بعد از 2 الى 3 ساعت به اين نتيجه رسيديم كه يك گروه رزمى به نام گروه رزمى 148 كه متعلق به لشكر خراسان بود، بيايد. و اين گروه رزمى يك چيزى ست بين گردان و تيپ ، يعنى يك گردان تقويت شده ى بزرگى را كه نزديك يك تيپ است به آن مى گويند گروه رزمى . اين گروه در بلندى هاى فولى آباد استقرار داشت كه مشرف به شهر اهواز است و از نظر ما يك نقطه ى خيلى مهم و استراتژيك بود. لذا سعى داشتيم اين جا را به هر قيمتى شده نگاه داريم ، به همين جهت گفتيم اين گروه بيايد با يك گروهان از تيپ 3 لشكر 92 كه در همين منطقه بين اهواز و سوسنگرد مستقر است و محل استقرارش نزديك همان كوه هاى الله اكبر و پادگان حميديه بود؛ (با توجه به اين كه اين لشكر خودش در آن جا يك مواضع و خطوطى داشت كه جايز نبود آنها را رها كند؛ اما يك گروهان را مى توانست رها كند) لذا گفتيم آن گروهان با اين گروه 148 لشكر خراسان كه در آن جا ماءموريت آمده بود، اينها جاده ى محور حميديه - سوسنگرد را تا خط تماس طى كنند و آن جا مستقر شوند تا بعد تيپ 2 لشكر 92 كه قبلا در دزفول و حالا ماءمور به اهواز شده بود؛ بيايد و از خط عبور كند، يعنى بيايد از لابلاى اينها برود و حمله كند. بنابراين ما نيروى تكاورمان ، يعنى نيروى حمله ورمان فقط يك تيپ مى شد و آن هم تيپ 2 لشكر 92 بود كه در دزفول مستقر و بسيار تيپ خوبى بود فرمانده ى خيلى خوبى هم داشت كه خدا حفظش ‍ كند و الان ، نمى دانم در كجاست ، اين فرمانده به شجاعت معروفيت داشت و من هم ديده بودمش ، مرد شجاع و علاقه مند و ايثارگرى بود، قرار شد ايشان بيايد و برود حمله را با اين تيپ انجام دهد. البته نيروهاى سپاه و نيروهاى نامنظم ما هم كه متعلق به ستاد شهيد چمران بود، آنها هم بودند و نيروهاى سپاه را ما صحبت كرديم بروند داخل نيروهاى ارتش ادغام شوند و در آن وقت فرمانده ى سپاه در آن جا جوانى بود به نام رستمى از اهالى سبزوار، خدا رحمتش كند شهيد شد و اين شهيد رستمى بسيار بسيار پسر خوبى بود كه چهره هاى فراموش نشدنى در سپاه پاسداران يكى همين برادر عزيز است . ايشان آن وقت فرمانده ى سپاه بود و از خصوصيات اين جوان اين بود كه با ارتشيها خيلى راحت كار مى كرد و قاطى مى شد، يعنى هم او زبان ارتشيها را مى فهميد و هم ارتشى ها زبان او را مى فهميدند ضمن اين كه ارتشيها او را خيلى هم دوست داشتند اما بعد هم ايشان شهيد شد. بنابراين شد كه بچه هاى سپاه به ((خورد)) واحدهاى ارتشى بروند. به اين معنا كه مثلا يك گردان ارتشى صد نفر سپاهى را در داخل نيروهاى خودش جا بدهد و بر استعداد خودش بيفزايد، چون اين بچه ها هم مى توانستند بجنگند و هم مى توانستند روحيه بدهند و براى اين كه شجاع و فداكار و پيشرو بودند، يك كارآيى بالاترى به اين واحدها مى دادند. لذا اين گروه عبارت از نيروى نظامى و سپاهى بودند و نيروى نامنظم هم تعدادى بودند در مشت مرحوم شهيد چمران كه اينها قرار بود جلوتر از همه بروند و به اصطلاح خط شكنهاى اولى آنها باشند، البته آنها تعدادشان خيلى زياد نبود اما يك فرماندهى مثل شهيد چمران داشتند كه مى توانستند كارآيى زيادى به آنها بدهد.
اين ترتيبى بود كه ما براى كار داديم و الحمدلله خيالمان راحت شد و گفتيم انشاءالله فردا صبح (ساعت 3 هم ) به اصطلاح ساعت حمله على الطلوع صبح 26 آبان ماه باشد لذا ما خوشحال برگشتيم به ستادمان ، و فورا رفتم مرحوم چمران را پيدا كردم توجيهش كردم كه قرار اين شد، ايشان هم خيلى خوشحال شد و قرار شد دستور را آن آقاى سرهنگ قاسمى و فرمانده ى آن وقت لشكر بنويسد بفرسد براى ستاد ما، چو قاعدتا دستور را مى نويسند بكلى سرى و در پاكتهاى لاك و مهر شده مى فرستند براى همه ى واحدهاى مشترك و درگير تا هر كسى وظيفه خودش را بداند كه چيست . لذا ما آمديم آن جا نشستيم و يك ساعتى صحبت كرديم كه آن شب هم جزء شب هاى خاطره انگيز من است و واقعا شب عجيبى بود. آن شب در اتاق نشسته بوديم ، من بودم و شهيد چمران و سرهنگ سليمى و شايد يك نفر ديگر بود، يك جوانى هم به نام اكبر محافظ شهيد چمران ، خيلى شجاع و خوش ‍ روحيه و متدين كه حقا و انصافا يك جوان برازنده اى بود و آن شب آن جا رفت و آمد مى كرد و من اصلا وقتى آن شب به چهره ى او نگاه مى كردم ، مى ديدم اين جوان به نظر من چهره ى عجيبى دارد - كه شايد واقعا همان نور شهادت بود به اين صورت در چشم ما جلوه مى كرد - به هر حال خيلى شب پرحادثه و خاطره انگيزى بود و بالاخره ما نشستيم تا ساعت مثلا 11 الى 12 صحبتهايمان را كرديم بعد رفتيم بخوابيم كه صبح آماده باشيم براى حركت ؛ من رفتم خوابيدم ، تازه خوابم برده بود، ديدم شهيد چمران آمده پشت در اتاق من و محكم در مى زند كه فلانى بلند شو، گفتم چه شده است ؟ گفت طرح به هم خورد. پرسيدم چه طور؟ گفت بله ، از دزفول خبر دادند كه ما تيپ 2 لشكر 92 را لازم داريم و نمى توانيم در اختيار شما بگذاريم و اين بدين معنا بود كه وقتى نيروى حمله ور اصلى گرفته شود، ديگر حمله بكلى تعطيل خواهد شد. لذا من خيلى برآشفته شدم كه اينها چرا اين كار را مى كنند و اصلا معناى اين حركت چيست ؟ و اين چيزى جز اذيت كردن و ضربه زدن نخواهد بود. به هر حال بلند شدم و آمدم در اتاق ، گفتم تلفنى بكنم به فرمانده ى نيروهاى دزفول ، آن وقت تيمسار ظهيرنژاد بود، وقتى تلفن كردم به ايشان كه چرا اين دستور را داديد و چرا گفتيد كه اين تيپ فردا نيايد و وارد عمليات نشود، ايشان گفت دستور آقاى بنى صدر است و علتش هم اين است كه اين تيپ را ما براى كار ديگرى مى خواهيم و آورديم اهواز براى آن كار. بنابراين اگر بيايد آن جا منهدم خواهد شد و چون احتمال انهدام اين تيپ هست و اين تيپ را هم ما لازم داريم و تيپ خيلى خوبى ست ، ما نمى خواهيم اين تيپ را وارد عمليات فردا بكنيم مگر به امر، يعنى اين كه از سوى فرماندهى يك دستور ويژه اى بيايد كه برو.
من گفتم اين نمى شود، زيرا كه اولا چرا تيپ منهدم شود و منهدم نخواهد شد، (كما اين كه نشد و عمليات فردا نشان داد) بعلاوه شما اين را براى چكارى مى خواهيد كه از سوسنگرد مهمتر باشد، وانگهى اگر چنانچه اين تيپ نيايد، عمليات سوسنگرد قطعا انجام نخواهد گرفت و نيامدن تيپ به معنى تعطيل اين عمليات است ، لذا بايد به هر تقديرى هست بيايد. شما خبر كنيد و به آقاى بنى صدر هم بگوييد دستور را لغو كند تا اين تيپ بيايد و شكى در اين نكنيد، بايد اين كار انجام بگيرد. البته خيلى قرص و محكم اين را گفتم . بعد هم مرحوم چمران اصرار داشت كه با خود بنى صدر صحبت شود اما من حقيقتش ابا داشتم از اين كه با بنى صدر به مناقشه ى لفظى بيفتم چون هم سرش نمى شد و هم بيخودى پشت سر هم چيزى مى گفت و مى بافت . لذا به دكتر چمران گفتم شما صحبت كن و البته اين كار فايده ديگر هم داشت و آن اين بود كه مرحوم چمران چون در مشكلات وارد نبود، وارد مى شد، و شهيد چمران در اين مشكلات حقا وارد نبود براى اين كه ايشان سرگرم كار در اهواز بود و داشت كار خودش را مى كرد، اما آن مشكلاتى را كه ما در شوراى عالى دفاع با بنى صدر درگير بوديم غالبا شهيد چمران خبر از آنها نداشت و لذا موذگيرى هاى بنى صدر را نمى دانست ، آن هم به اين علت بود كه ايشان در جلسات شوراى عالى دفاع كمتر شركت مى كرد و حتى آن اوايل ، يا اصلا شركت نمى كرد و يا خيلى كم ، لهذا من دلم مى خواست خود ايشان مواجه شود و ضمن اين كه نفس تازه اى هم بود ممكن بود بنى صدر را زير فشار قرار دهد و بالاخره ايشان تلفن كرد، عين اين مطالب را به بنى صدر گفت ، بنى صدر هم گفت ، بنى صدر هم گفت حالا ببينم و قولكى داد، گفت خيلى خوب ! دستور مى دهم تيپ بيايد. و اما در كنار همه ى اينها يك چيزى كه قويا به كمك ما آمد و من فراموش كردم بگويم پيغام مرحوم اشراقى (داماد امام ) بود كه اوايل همان شب از تهران با من تلفنى تماس گرفت و گفت امام فرمودند بپرسيد خبرها چيست ؟ من گفتم خبر اين است كه قرار بر اين است كه فردا عملياتى انجام بگيرد و ظاهرا من يك اظهار ترديدى كرده بودم كه دغدغه دارم و ممكن است نشود، مگر اين كه امام دستورى بدهند، ايشان رفت با امام تماس گرفت و آمد گفت امام فرموده اند تا فردا بايد سوسنگرد آزاد شود و تيمسار فلاحى هم خودش بايد مباشر عمليات باشد. (اين را هم مخصوصا قيد كرده بودند) كه البته تيمسار فلاحى آن وقت جانشين رئيس ستاد بود و عملا در عمليات مسؤ وليتى نداشت ، بلكه مسؤ وليت را فرمانده ى نيروى زمينى داشت . من وقتى اين را از مرحوم اشراقى گرفته بودم چون ظاهرا شب و دير وقت بود، نگفتم و يا شايد هم فكر مى كردم كه حالا صبح خواهم گفت و مثلا شب احتياجى گفته شود، اما وقتى اين مساءله پيش آمد ديدم حالا وقت آن است كه اين پيغام را الان برسانيم . لذا نشستيم دو تا نامه نوشتم يكى ساعت 30/1 بعد از نيمه شب ، يكى هم ساعت 2 و آن را كه ساعت 30/1 نوشتم ، به آقاى سرهنگ قاسمى فرمانده ى لشكر 92 نوشتم . نوشتم كه داماد حضرت امام از قول حضرت امام پيغام دادند كه فردا بايد حصر سوسنگرد شكسته شود و سوسنگرد باز شود، بنابراين اگر تيپ 2 نباشد اين كار عملى نخواهد شد و من اين را به تيمسار ظهيرنژاد هم گفته ام و ايشان قول دادند با بنى صدر صحبت كنند كه تيپ بيايد و به هر حال شما آماده باشيد كه تيپ را به كار گيرند و لذا مبادا به خاطر پيغامى كه اول شب به شما از دزفول داده شده شما تيپ را از دور خارج كنيد، اين نامه را نوشتم ، ساعت 30/1 دادم به دست يكى از برادرانى كه در آن جا با ما بود و گفتم اين را مى برى ، اگر سرهنگ قاسمى خواب هم بود از خواب بيدارش ‍ مى كنى و اين كاغذ را قطعا به او مى دهى و نامه ساعت 2 را هم نوشتم به تيمسار فلاحى و براى او هم نوشتم كه تيپ را خواسته اند از دست ما بگيرند و گفتيم كه بايد باشيد و مسؤ وليد برويد دنبال آن كه اين تيپ را به كار بگيريد. البته مضمون اين نامه ها را من اجمالا به شما گفتم و عين اين نامه ها را متاءسفانه آن وقت از رويشان فتوكپى برنداشتم اما احتمالا بايد در مدارك لشكر 92 باشد كه اگر چنانچه الان بروند و نگاه كنند، اين نامه ها هست و بعد هر دو نامه را دادم به شهيد چمران ، گفتم شما هم يك چيزى ضميمه ى آنها بنويسيد، تا نظر هر دوى ما باشد، ايشان هم پاى هر كدام يك شرح دردمندانه اى نوشت و با توجه به اين كه ايشان خيلى ذوقى و عارفانه كار مى كرد اما من خيلى با لحن قرص و محكمى نوشته بودم ديدم واقعا اگر كسى نوشته مرحوم چمران را بخواند دلش مى سوزد كه ما اصلا در آن روز چه وضعى داشتيم ، به هر حال ساعت 2 اين را هم فرستادم براى سرتيپ فلاحى و خوب خاطرمان جمع شد كه اين كار انجام مى گيرد، اما در عين حال دغدغه داشتيم ، چون بارها اتفاق افتاده بود كه كار تا لحظات آخر به يك جايى مى رسيد، اما به دليلى دستور توقف آن داده مى شد و براى همين بود كه دغدغه داشتيم .
به هر حال صبح زود كه از خواب بلند شدم براى نماز، درصدد برآمدم ببينم وضع چطور است كه ديدم الحمدلله وضع خوبست و شنيدم ساعت 5 تيپ 2 از خط عبور كرده ، معلوم بود همان نامه كه نوشته شد اينها مشغول شده بودند، يعنى ساعت 5 تيپ 2 از خط عبور كرده بود و اگر چنانچه بنا به امر مى خواستند كار كنند، تا وقتى آن آقا از خواب بيدار شود و به او بگويند و او بخواهد مشورت كند، بالاخره آن امر ساعت 9 صادر مى شد و ساعت 11 هم عمل مى شد كه هرگز انجام عمليات موفق نبود يعنى انجام مى گرفت ولى يك چيز ناموفق بى ربطى مى شد كه قطعا شكست مى خورديم . اما اينها ساعت 5 صبح كه هوا هنوز تاريك بود با شروع به كار از خط عبور كرده بودند، يعنى شايد ساعت 4 راه افتاده بودند و شايد هم زودتر، به هر حال مرحوم چمران بلند شدند و رفتند اما من چون در داخل ستاد مقدارى كار داشتم ، و چندتا ملاقات هم داشتم . ملاقاتهايم را انجام دادم و راه افتادم رفتم به طرف جبهه و منطقه ى عمليات . البته وقتى رفتم آن جا، ديدم شهيد فلاحى هم رفته و صبح زود عبور كرده بود كه آقاى چمران و آقاى غرضى هم صبح زود رفته بودند و در خطوط مقدم و نزديكى هاى صحنه ى درگيرى ، يا در خود صحنه ى درگيرى . و بالاخره همه ى آنها حضور داشتند كه وقتى ما حدود ساعت 9 - 30/9 رفتيم ، ديديم نيروهاى ما پيش ‍ رفته بودند و يك ساعت بعد كه حدود ساعت 30/10 بود، سرتيپ ظهيرنژاد هم آمد و ايشان هم رفت جلو، همه مشغول بودند و ما مى رفتيم در داخل واحدها، عقب و واحدهاى درگير پياده مى شديم ، با آنها صحبت واحوالپرسى مى كرديم و از عمليات خبر مى پرسيديم كه دائما گفته مى شد خبرها خوب است و پيش بينى مى شد ساعت 30/2 وارد سوسنگرد خواهيم شد و بعد شايد حدود ساعت 1 بود كه من برگشتم اهواز، چون مى خواستم بيايم تهران كار داشتم ، وقتى رسيدم اهواز باخبر شدم كه دكتر چمران مجروح شده ، خيلى نگران شدم تا چمران را آوردند. و قضيه اين طور بوده است كه چمران و دو محافظش ، كه يكى همان شهيد اكبر بود (و فاميلش را الان يادم نيست )،
 

اينها مشغول جنگيدن بوده اند كه تنها مى مانند و عراقى ها آنها را به رگبار مى بندند، ولى مرحوم چمران كه آدم قوى و ورزيده اى در جنگ انفرادى بود، خودش بعدا مى گفت من آن روز مثل ماهى مى غلطيدم ، براى اين كه مورد اصابت گلوله هاى عراقى ها قرار نگيرم ، و يكى از محافظينش كه همراه ايشان بود، يك گوشه ى امنى را پيدا مى كند و سنگر مى گيرد اما آن ديگرى ، يعنى شهيد اكبر نتوانسته بود خودش را حفظ كند و شهيد شد. آن وقت در حالى كه او شهيد شده و پاى چمران هم زخم خورده بود يك كاميون عراقى از آن جا عبور مى كند چمران مى بيند كه شكار خوبى ست ، تفگ را مى كشد و كاميون را به رگبار مى بندد كه راننده ى عراقى مى افتد و مى ميرد، بعد ايشان به كمك آن محافظش مى آيد و سوار كاميون مى شود، و در عقب كاميون مى افتد و محافظش كاميون را برمى دارد مى آيد اهواز، يعنى شهيد چمران مجروح را از ميدان جنگ با يك كاميون عراقى آوردند به محل و من تقريبا حدود ساعت 2 بود كه رفتم بيمارستان ديدم بحمدلله حالش خوب است ، منتها جراحت رانش يك جراحت نسبتا كارى بود كه سى چهل روزى ايشان را انداخت و لذا وقتى ايشان را از اتاق عمل بيرون آوردند تمام سفارشش اين بود و مرتب به من و سرهنگ سليمى التماس مى كرد كه شما را به خدا نگذاريد حمله از دور بيفتد و حمله را ادامه بدهيد، كه همين طور هم شد و الحمدلله ساعت 30/2 بچه هاى ما مظفر و پيروز وارد سوسنگرد شدند.
از جمله كارهاى شيرينى كه آن روز شهيد چمران كرده بود، اين بود كه ما در محور عمليات داشتيم مى رفتيم جلو، پيرمردى تقريبا با همين لباس ‍ جنگ هاى نامنظم آمد نزديك و يك كاغذ از چمران دست من داد و گفت اين را چمران نوشته ، من نگاه كردم ديدم سفارشى كرده و چيزى نوشته به ايشان داده كه برو اين را بده به فلانى و بگو فلان كار انجام بگيرد. من فهميدم كه چون دكتر چمران فكر كرده ممكن است اين پيرمرد در آن جا شهيد شود، هر چه كرده كه پيرمرد برگردد برنگشته و بعد هم خود پيرمرد گفت مرتب شهيد چمران به من اصرار مى كند كه من برگردم ولى من چون برنگشتم ، بعد به من گفته اند پس اين پيغام مرا ببر، و لذا من فهميدم چمران وقتى ديده است پيرمرد به حرفش گوش نمى كند نامه نوشته و داده به دستش كه اين را ببر به فلانى ببده كه چيز لازمى ست ، تا از مهلكه پيرمرد خودش را بدين وسيله نجات داده باشد. به هر حال بحمدلله آن روز ما وارد سوسنگرد شديم و سوسنگرد به بركت فداكاريهاى كه برادرها كردند فتح شد كه البته بچه هاى جنگ هاى نامنظم آن روز خيلى كار كردند و شايد 1 الى 2 كيلومتر جلوتر از نيروهاى جنگ هاى ديگر بودند و خود شهيد چمران هم جلو بود در حالى كه آن روز ارتش هم انصافا دلاورى كرد، يعنى همين تيپ 2 لشكر 92 و همچنين آن بخش ديگر، يعنى همان گروهى كه خط را داشتند و احتياط محسوب مى شدند و هم عقبه را نگه داشتند بودند خيلى فداكارى كردند با توجه به اين كه بچه هاى سپاه هم در داخل واحدهاى ارتشى آن روز كار مى كردند و اين حادثه ى بزرگ و حماسه شيرين بحمدلله به وقوع پيوست . (74)
اين همان صداى دهل است ! 
يك روزى بود كه صداهاى بلند فضاى زندگى انسان ، يعنى صداى تبليغاتچى هاى دنيا، سسياستمداران ، دانشمندان معروف و بزرگ ، مؤ لفان ، روزنامه نگاران ، رهبران احزاب سياسى و غيره ، صداى رساى بلند قابل شنيدن در دنياى بشر، اين مطلب را تبليغ مى كرد كه ميان علم با ايمان سازگارى وجود ندارد؛ قرن 19 ميلادى بود. شما خيال نكنيد اين حرفهايى كه گاهى از زبان بعضى آدمهاى ناآشنا به حكمت دين و طبيعت فطرت انسان شنيده مى شود كه علم با دين نمى سازد، سراغ دين نرويد، سراغ علم برويد، اينها حرفهاى امروز است ؛ اينها حرفهاى قرن 19 اروپاست . گاهى هست كه روزنامه يى در مركز شهر منتشر مى شود، خبرهاى تازه يى در اين روزنامه هست ؛ اما روزنامه در تهران و شهرها منتشر مى شود، يك روستاى دور افتاده در نقطه يى كه دسترسى به روزنامه ندارد، ده روز بعد از اين روزنامه را همراه با يك مسافر و كالايى و به صورت يك پاكتى كه در او يك جنسى را ريخته اند، دريافت مى كند؛ خبر روزنامه را ده روز بعد، 15 روز بعد در فلان روستا مى خواند، خيال مى كند خبر تاره است و آن را براى دوستانش نقل مى كند. يك عده به عمده سخن فسخ شده ى قرن 19 ميلادى در اروپا را كه بعد از او اينقدر حرفهاى قابل استماع از برترين انسانها صادر شده و شنيده شده است ، امروز مى آورند در يك محيطى به عنوان سخن روز مطرح مى كنند؛ در حالى سخن روز نيست . انديشه ى قرن 19 اروپا، انديشه ى جدايى علم و دين بود؛ انديشه ى تعارض ايمان و دانش ‍ بود؛ كليساى متعصب و متحجر و عقب مانده از زمان ، كليساى مراعات نكننده ى عواطف انسانى و شرعى ، كليساى خشن . بله ، وقتى كه متوليان دين در هر نقطه يى از دنيا نخواهند حقايقها، پيشرفتها، جريانها و جلوه هاى زيباى طبيعت انسانى را ببيند و بر آن تربيت اثر بدهند و بر آن ارج بگذارند، نتيجه همين مى شود. حداقل يك قرن است كه اروپا - كه پيشتاز ميدان اكتشافات علمى و دانش بشرى بود - چوب اين انديشه ى غلط جدايى دين از علم را خورد. چطور چوبش را خورد؟ بله ، چيزهايى هست كه امروز واقع مى شود، اما اثر آن فردا شنيده مى شود. كسى به دزدى كه در كوچه ى خلوت از ديوار خانه ى مردم بالا مى رفت ، گفت چه كار مى كنى ؟ گفت دارم دهل مى زنم ! گفت اگر دهل مى زنى ، چرا صداى دهلت را نمى شنوم ؟ گفت صداى رهل مرا فردا خواهى شنيد! دنيا بعدها فرياد اين دهل نابجا را شنيد. آن روزى كه ((بيتليسم )) و بقيه ى روشهاى انحرافى زندگى جوانان در اروپا، گريبان جوامع بشرى را فشرد، آن روز فهميدند كه اين حرف يعنى چه . ا: روزى كه خانواده ها در مهد دانش بشرى - يعنى در اروپا و امريكا - متلاشى شد، آن روزى كه بچه هاى 13، 14 ساله اسلحه به كمر بستند و در خيابانها و شهرها و ايالات مختلف امريكا گروه ترور تشكيل دادند و آدمها را بنا كردند به كشتن ، آن روز فهميدند كه معناى جدايى دين از علم چيست . قبل از اينها، آن روزى كه با يك بمب اتمى كوچك ، دهها هزار انسان در يك لحظه جان باختند، آن روز فهميدند كه معناى جدايى دين از علم چيست ؛ و هنوز چوبش را خواهند خورد. همين الان مطبوعات امريكايى متعلق به كسانى است كه به ارزشهاى معنوى و حقيقى ، كمترين ارزشى نمى دهند. بنده بسيارى از سران اين مطبوعات را از نزديك ديده ام و با گردانندگان خبرگزاريهاى معروف دنيا - لااقل آنهايى كه در امريكا هستند - هم صحبت شده ام و اينها را مى شناسم . چيزى كه براى اينها اهميت و ارزش ندارد، معنويات است ؛ اما واقعيت گريبان آنها را آنچنان محكم مى فشارد كه مجبورند اعتراف كنند. همين الان مطبوعات امريكايى مى نويسند كه خانواده ها نگران هستند، كشيش ها نگرانند، اساتيد دانشگاهها، شهروندان معمولى و حتى سياستمداران نگرانند. از چى ؟ از بى ايمانى جامعه ى امريكايى . اين همان صداى دهل است كه امروز دارد به گوش مى رسد بدتر از اين هم خواهد شد. (75)
 

چطور توى دهن آمريكا مى زنيم ؟! 
مشكل كار اينجاست كه پرداختن به نيازهاى بشر، پرداختن به آن چيزهايى كه وجود انسان از اعماق مى طلبد، كار يك لحظه و دو لحظه نيست ، كار هر وقت كه انسان بخواهد نيست ، تازه كار هر كسى نيست ، مگر مى توانند به معنويت خواهى مردم جواب بدهند، حال اگر توانستند، فبها، البته طول مى كشد، خراب كردن ، آسانتر از ساختنت است ، صد سال خراب كردند، اگر بخواهند بسازند اقلا بايد صدها سال تلاش كنند و من باور نمى كنم . اما اگر نتوانستند درست كنند آن وقت پاسخهاى خشن طبيعت انسانى به سراغشان مى آيد. امروز يك نمونه اش را در اخبار شنيديد. نزديك به دو ميليون سياه امريكايى ، امروز در خيابانهاى بصیر حضور پيدا كردند، مشت هايشان را گره كردند، امروز وقتى تظاهرات سياهان امريكا تمام شد، سخنران اين تظاهرات كه يك سياه مسلمان معروف است ، سوره حمد را بلند خواند و همه جمعيت با او تكرار كردند و براى مردم ترجمه كرد. اين جورهاست . حركت طبيعت انسانى است . تو در نماز عشق چه گفتى كه سالهاست بالاى دار رفتى و آن شحنه هاى پير از مرده ات هنوز پرهيز مى كنند. (76) اينجاست كه نام و سخن و فرياد امام بزرگوار ما، معنا پيدا مى كند، معناى خيلى از حرفها را اول نمى شود فهميد، ما توى دهن امريكا خواهيم زد چه جورى خواهيد زد؟ خيلى آسان است . آدمهايى كه نه به خودشان و نه به معنويت و نه به خدا باور دارند و نه به معجزه اراده انسان باور دارند و نه طبيعت ملتها را مى شناسند، نه تاريخ را مى شناسند، نظام بشرى يك حقيقت است ، يك تاريخ است ، يك جريان است يك حقيقت زنده است ، كيست كه آنكه اين حقايق را بفهمد، آنهايى كه نمى شناسند؟ وقتى كه امام ، آن حكيم ، من براى امام هيچ تعبيرى بهتر از اين را پيدا نكردم ، حكيم ، حكماى اسلامى ، حكمت را معنا كردند، يعنى وقتى نگاه مى كند حقايقى را كه چشم عادى نمى بيند، او مى بيند. آدمى كه دويدن را، راندن و اسب سوارى و ماشين سوارى را تجربه نكرده ، مى نشيند و يك حركت نسنجيده يى مى كند، خيال مى كند كه دارد شجاعت مى كند؛ شما كه بلديد مى دانيد كه او لحظه يى ديگر سرنگون است . هر چه هم كه مى گويى نمى فهمد. اين حكمت است . حكمت در ابعاد وسيع آن است كه او مى گويد كه توى دهن امريكا مى زنيم . يك عده گفتند: آقا شما چطور مى زنيد، پوزخند هم زدند، آقا نشسته در اينجا، چهار تا بچه حزب اللهى هم دورش هستند و با كلاشينكف مى خواهند بروند با موشكهاى قاره پيما و بمب اتمى مبارزه كنند. خيال مى كند ما توى دهن آمريكا مى زنيم با كلاشينكف به طرف موشك قاره پيما مى گيريم ، خوب نمى فهمد ديگر، چه كارش كنم .
امروز نخستين تو دهنى به امريكا خورد. اين تودهنى اسلام بود. الله اكبر، الله اكبر، شما خيلى هايتان يادتان نيست ، شب اول محرم در تهران فرياد فرياد الله اكبر پشت دربار و رژيم فاسد و نخست وزير دولتش و سفارت امريكا و بقيه را لرزاند. بنده در مشهد بودم . يكى از برادران از تهران به ما تلفن كرد، گفت : صداى الله اكبر بلند شد، منتظر بوديم بعد گوشى را برد طرف پنجره اتاق ، من مشهد بودم و فرياد الله اكبر تهرانيها را شنيدم ، با خودم گفتم كه كار تمام شد. خيلى ها از الله اكبر نمى ترسيدند. دو نفر به الله اكبر اهميت مى دادند. يكى آنكه الله اكبر را مى شناخت و يكى آنكه فساد خودش را مى شناخت . آن كسى كه خودش را فاسد و پوچ و پوشالى است و رگ و ريشه يى در خاك ندارد. تا تبر الله اكبر بلند مى شود بنا مى كند به خود لرزيدن . آن روز آنجا صدداى الله اكبر بلند شد و حالا هم امروز صداى الله اكبر در فضاى امريكا. كى ، به قول آنها تروريستهاى امريكايى رفتند، حزب اللهى ها و بسيجيهاى ما رفتند، نه ، شهروندان امريكايى . اگر آن نظامى كه زمام حكومت آنچنان مردمى را در دست دارد نفهميد كه در مقابل اين واقعيت دشوار بى ايمانى چه كار بايد بكند، سزايى كه طبيعت كنار او خواهد گذاشت همين است و شايد خيلى از شما ندانيد كه فروريزى رژيم ماركسيستى در بلوك شرق ، يعنى در تقريبا نصف دنيا، سرآغازش از يك حركت معنوى از لهستان شروع شد. پليس دولت كمونيست لهستان نمى گذاشت كه مردم به كليساها بروند. جنبش همبستگى كه آن روز يك نهضت زيرزمينى بود در سالهاى 57 و 58 ما، همان اوقات انقلاب و دولت مجبور شد جنبش همبستگى را بشناسد. آنها مى خواستند بروند كليسا و نگذاشتند البته آن روز تفسيرها اين بود كه پيروزى انقلاب اسلامى در ايران ، حركت مذهبى در لهستان را تقويت كرد و ازاينجا شروع شد. اول در لهستان و بعد در بعضى كشورهاى اروپاى شرقى و بعد در مهد دولت سوسياليستى ، به قول خودشان اتحاد جماهير شوروى و شد آنچه كه شد و ديديم . (77)
 

حالا مى شود او را براى سلطنت انتخاب كرد!! 
كشور ايران قبل از پيروزى انقلاب اسلامى ، يك كشور وابسته بود، بخصوص در پنجاه و چند سالى كه نظام منحوس و فاسد پهلوى قدرت را در دست داشت ، اين وابستگى به اوج خود رسيده بود. من دو، سه نمونه واضح و محسوس را عرض مى كنم ، تا معلوم شود كه وجهه درونى و بيرونى انقلاب (78) چه عظمتى را براى اين ملت بوجود آورده و چه كار بزرگى را انجام داده است .
انگليسيها، رضاخان را در ايران بر سر كار آوردند و به حكومت رساندند. اين حرفى نيست كه فقط مخالفان رضاخان بگويند. خود وابستگان به آن رژيم نيز به اين واقعيت اعتراف مى كنند. همه مورخان بى طرف و بى نظر هم ، همين مطلب را تصريح كرده اند.
انگليسيها بدليل آن كه احساس كردند رضاخان به قدرت آلمان - كه در جنگ بين الملل دوم پيشرفتهاى مختصرى را بدست آورده بود - گرايش ‍ پيدا كرده است ، وى را از قدرت خلع كردند و محمدرضا را به حكومت رساندند. نقل قولى را از يكى از وابستگان رژيم محمدرضا شاه مى آورم ، تا شما ببينيد اين وابستگى ، تا چه اندازه پست كننده و ذلت آور بوده است .
در اوايل اخراج رضاخان ، كه هنوز تكليف سلطنت در ايران ، درست معلوم نشده بود. سفير انگليس در تهران ، به كسى كه از طرف محمدرضا به او مراجعه كرده بود تا تكليفش را بداند مى گويد: ((چون بر طبق اطلاعات ما، محمدرضا به راديوى برلين گوش مى كند و پيشرفتهاى آلمان را بر روى نقشه پى گيرى مى كند، پس مورد اعتماد ما نيست !!))
 

پيغام سفير به محمدرضا مى رسد و او شنود راديو برلين را ترك مى كند و نقشه را از ديوار مى كند و كنار مى گذارد!! آن وقت سفير انگليس مى گويد: ((حالا ديگر عيبى ندارد و مى شود او را به سلطنت انتخاب كرد!!))(79)
 

رژيمى كه در راءس آن كسى قرار گرفته بود كه تا اين حد وابسته به سفارت بيگانه بود و آنها براى سلطنت او، شرطهاى حقير و ذلت آورى از اين قبيل را معين مى كردند و او نيز آن شرايط را قبول مى كرد، تمكين بى قيد و شرط او بيانگر عمق فاجعه در آن زمان مى باشد... ببينيد در طول اين پنجاه سال چقدر به ملت بزرگ ايران بى اعتنائى و اهانت شده است . انقلاب اسلامى در ايران به پيروزى رسيد و آن رژيم وابسته را از بيخ و بن بركند و نابود كرد و پرچم استقلال را در كشور به اهتزاز در آورد. اين وجهه اول انقلاب و اولويت مهم آن است . يعنى نظام جمهورى اسلامى روى پاى خود قرار دارد و از استقلال برخوردار است و به قدرتهاى مسلط وابسته نيست و براى او مصالح ملى ، مهم است . (80)
مرا هم با اين گروهها بفرستيد! 
شبى در لشكر 92 زرهى اهواز، افسرى با التماس پيش من آمد و گفت : من با شما دو كلمه حرف دارم . من فكر كردم مثلا مى خواهد بگويد مرخصى به من بدهيد. واقعا به ذهنم يك چنين چيزى آمد. بالاخره گفتم خيلى خوب بيائيد ببينم چكار داريد. آمد پيش من گريه كرد و گفت : من از شما خواهش ‍ مى كنم ، شبها كه اين گروههاى چريكى با ((آر - پى - جى )) و سلاح انفرادى براى دفع دشمن كه در حدود 15 كيلومترى شهر اهواز روى زمينهاى خوزستان نشسته بود مى روند، مرا هم با اين گروهها بفرستيد يا با خودتان ببريد.
اينها را ما با چشم خودتان ديديم . آنها نيروهاى منظم بودند، بايد با نظام و قاعده خودشان حركت مى كردند. اين جوانهايى كه آزاد بودند، شبانه دسته بندى مى شدند و به سوى دشمن حركت مى كردند. در بازديد ديگر از يك يگان زرهى ، من نظامى را كنار تانك ديدم كه ايستاده بود و نماز شب مى خواند. خيلى از اينها را شايد مردم ما ندانند. (81)
يك ارتشبدى با يال و كوپال وارد شد!! 
از اول انقلاب ، در مجموعه ارتش ، دشمن يعنى همان دستگاههاى جاسوسى با پشتوانه پولى تبليغى و راديويى دولتهايشان ، با تماسهاى مخفى شان ، با رابطهايى كه از گذشته داشتند، يك كار وسيعى را در محيط ارتش شروع كردند. من گمان مى كنم اگر اين كار و وسوسه ها را در بين هر قشرى مى كردند دلهاى آنها را مى لرزاند و متزلزل مى كرد. يك چيز در ارتش ‍ وجود دارد كه علاوه بر ايمان ، ديانت ، اعتقاد به خدا و اسلام ، او را نگهداشته است و آن حالت نظم و انضباطى است كه به عناصر نظامى تعليم داده مى شود و تا اعماق جانشان نفوذ مى كند و در اثر همين انضباط، روح وفادارى در وجود آنها پديد مى آيد. آن حالت به نيروهاى ارتشى ما استحكام بخشيد و نگذاشت كه اينها در اين وسوسه خصمانه دشمن در طول اين شانزده سال جز به راه مستقيم بروند. حال من بعضى از اين وسوسه ها و تلاشهايى را كه دشمن كرده است ، براى شما عرض مى كنم .
اولين كارى كه اينها كردند اين بود كه سعى نمودند عناصر وفادار به خودشان را در مراكز حساس ارتش بياورند و مهره چينى كنند. در ابتداى انقلاب وقتى كه به صحنه ارتش نگاه مى كرديم مى ديديم كه فرماندهان نيروها در آن چند روز اول ، كسانى بودند كه هر آدمى تعجب كرديم .
البته بعد از اندك مدتى براى دستگاههاى قضائى خيانت آشكار شد و برخورد لازمى كه بايد با او بكنند كردند. خيلى چيز عجيبى است ، يك انقلابى بر يك نظامى پيروز شود، بعد مهره هاى آن نظام بيايند در حساس ترين مراكز اين نظام جديد بخواهند جايگزين شوند...
عناصر بيگانه اى كه در جاهاى حساس گماشته مى شدند، فورا خبر آن از طرف خود عناصر مؤ من ارتش به مقامات انقلاب داده مى شد و حقيقت اين است كه ما اشخاص را نمى شناختيم كه چه كاره است ؟ سابقه اش ‍ چيست و چه پرونده اى دارد؟ خود مؤ منين ارتش و چهره هاى انقلابى آن فورا خودشان را مى رساندند كه فلان مقام اين شخص را آورده و در آن مراكز حساس گذاشته است ، فورا اين موضوع به امام منتقل مى شد و گره باز مى گرديد. (82)
نيمه شب آمد در خانه ما را زد!! 
ماجراى كودتاى پايگاه شهيد نوژه را ترتيب دادند. اينهم از طرف همان دستگاههاى جاسوسى دشمن براى فتح ارتش بود كه اگر موفق مى شدند، به زعم خودشان به عمر انقلاب خاتمه مى دادند و اگر موفق نمى شدند بين مردم و ارتش و بين انقلاب و ارتش فاصله انداخته بودند. اين توطئه ، توطئه خطرناكى بود كه بوسيله ارتشيها خنثى شد. شايد ملت ايران نداند، آن عناصرى كه موجب شدند تا توطئه كودتاى بسيار خطرناك پايگاه شهيد نوژه خنثى بشود، خود جوانهاى ارتشى بودند كه آمدند و به ما اطلاع دادند. يك خلبان جوان نيمه شب آمد در خانه ما را زد، با اصرار زياد وادار كرد كه ما حرفش را گوش كنيم و گفت كه اين كودتا دارد ظرف 24 ساعت آينده انجام مى گيرد. عناصر دنباله گير اين قضيه ، خود نظاميان ، ارتشى هاى متدين آن پايگاه بودند كه بيشترين نقش را در خنثى كردن آن كودتا داشتند. يعنى آن كسى كه در اين صحنه از ارتش دفاع كرد، خود ارتش بود. خودش ‍ نگذاشت چنگال دشمن به او وصل بشود و دشمن بتواند توطئه خودش را در ارتش پياده كند. (83)
از عجيب هائى كه اتفاق افتاد!! 
در اوايل انقلاب سعى كردند دستگاه مستشارى نظامى آمريكا را در ايران نگهدارند. شايد براى شما اين موضوع خيلى عجيب به نظر آيد و حرف تازه اى باشد. واقعا هم عجيب است ، اما از آن عجيب هائى است كه اتفاق افتاد.
تا چند ماه بعد از انقلاب ، دستگاه مستشارى ارتش آمريكا در يكى از نيروهاى سه گانه ارتش ، دم و دستگاه خودشان را داشتند. البته مركز اصلى شان كه در محل ستاد مشترك بود، از بين رفته بود و خودشان فرار كرده بودند، اما عناصر اطلاعاتى شان را اينجا گذاشته بودند تا سنگر را حفظ كنند.
در شوراى عالى دفاع آن روز، كه آن هم يك شوراى عالى دفاع تماشايى اى بود! افرادى عضو بودند كه اگر اسمهايشان نام برده شود شما امروز تعجب مى كنيد كه چطور در اول انقلاب اينها در آن مركز حساس عضو بودند. حضور بنده هم در آن شوراى عالى در واقع يك حضور غيررسمى بود، يعنى آن عناصر مايل نبودند ما را ببينند؛ ولى ما به شكل انقلابى و با روشهاى مخصوص آن زمان اول انقلاب ، در آن جلسات شركت مى كرديم .
در يكى از جلسات آن زمان متوجه شديم كه مصوبه اى را مى خواهند از شوراى عالى دفاع بگذرانند كه بر اساس مستشارى سابق آمريكا در ايران عوض شود و يكى از نامهاى پيشنهادى آنان تصويب گردد! يعنى در حقيقت وجود مستشارى را شوراى عالى دفاع امضاء كنند!! ما آنجا فهميديم كه مستشاريها هنوز در ايران هستند. گفتيم اين آقايان اينجا چه مى كنند! اول اصل وجودشان را ثابت كنيد، بعد به اسمشان برسيم .
خدا رحمت كند مرحوم شهيد چمران عزيز را، او هم كمك كرد تا مصوبه اى گذرانده شود هر چه زودتر از اين افراد از ايران بيرون روند. تا اين حد اينها وقاحت به خرج دادند و جراءت مى كردند كه در داخل ارتش جمهورى اسلامى ، عناصر مستشارى آمريكايى باقى بمانند. (84)
 

پايان